صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15
در را گشود.
لب خندش رو لبانش خشک شد.
نگاهش خیره و آرام آه کشید.
با آخرین توانش گفت:ممنون...
فرشته ی مرگ خنجرش را از سینه اش بیرون کشید و آرام دور شد...
خدایی قشنگ نیس؟
چیزی به مخم نمیرسه
اقا چرا روناز به رگ غیرت تو بر میخوره
داستانی که درباره نورانیا باشه خیلی بدم میاد
نه خدا نکنه خدا کنه من باشم
خدا کنه که من باشم تا راحت شم
یهـو دید پشت در کسی نبـود !!
ترس تمام وجودش را فرا گرفت !!
صدای شکست شیشه به گوشش رسید !!
ترسید . . نتونست بره ببینه که صدا صدای چی بود !!
صدای در دوباره به گوش رسید !!
صدای جیغ آمد صدای شکستن شیشه صدای در و دوباره صدای جیغ وهمینطور این چرخه ادامه داشت کـه نـاگهـان !!
.
.
.
.
.
.
.
همش خواب بـود ؟! ||:
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15