صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15
وقتی در رو باز کرد دید مردی نورانی در کناره شه ...
چرا تیکه تیکه میگی کامل بگو
در باز میشود او با گروهی از ارواح مواجه میشود و از ترس سکته میکند
زامبی کلشو خورده بود ولی بدون کله راه میرفت
خدایی داستانای من آس تر ایز بقیه بودن
در باز میشود مردی زخمی درحال مرگ وارد اتاق میشود واز او کمک میخواهد تا اورا از دست زامبی ها نجات دهد اما درهمان لحظه زامبی ها وارد اتاق اومیشوند وانها را میکشند او بد از ان لحظه وحشدناک باغی زیبا را میبیند (بهشت)
نیکی چی میگی
اعتراف کنید مال من ترسناک تره
مال من از همتون بهتره
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15