29-06-2014، 23:47
قسمت 5
آرش-خوب...خوب...من نامزدتم!
من-چــــــــــــی؟من که یادم نمیاد.
آرش-ا...ایرادی نداره خوب.داداشت میاد کم کم همه چیز یادت میاد.
من-خوب این جا کجاست؟
آرش-این جا از نظر شهر که تهرانه و از نظر خونه،خونه ی پژمانه.
من-چطور شد من حافظه ام رو از دست دادم؟
آرش-من واقعا شرمنده ام پژوا،ولی اومدم بترسونمت از پله ها پرت شدی.اصلا قصد بدی نداشتم.
من-خیلی خوب حالا دیگه گذشته.من چند سالمه؟
آرش-15 سالته.
گوشی آرش شروع به زنگ خوردن کرد و پاشد و شروع به صحبت کرد.
آرش-سلام.
.............
آرش-باشه بیا خونه پژمان.
.............
آرش- بگو دست از سرم برداره.اه...
گوشی روقطع کرد گفت-الآن یه دوست خوب میاد پیشت که حوصلت سر نره.من که هم صحبت خوبی نیستم.
من-هی.آرش وایستا.بیا منو ببر پایین.
آرش-حالت خوب نیست.همین جا بمون.
من-نــــــه.بیا منو ببر بیرون.از این اتاق بدم میاد.
آرش-باشه ولی اگه دردت اومد به من چه!
من-باشه .بدو .
آرش اومد بغلم کرد .اومدم جیغ بزنم دیدم فایده ای نداره بگم کمرم در داره. فقط تا رسیدیم پایین از درد دندونام رو روی هم فشار دادم.گذاشتم روی کاناپه و رفت سمت آشپز خونه واز توی جعبه قرصی برام یه مسکن آورد و داد بخورم.
قرصم و خوردم و گفتم-آرش میشه برام یه کاغذ و خودکار بیاری؟
آرش خونسرد گفت-برای چی؟
من-نمی دونم یه سری عدد یادم اومده.
کاملا برق توی چشماشو دیدم.سریع یه کاغذ و خودکار اوردگذاشت جلوم.شروع کردم به نوشتن.
1-5/38-1-5/09*5/29-1-3-5*
آرش اومد بالای سرم وگفت-چی مینویسی؟
من-نمی دونم این اعداد به ترتیب میان توی ذهنم.
آرش رفت درست نشست روبه روی من.زل زده بود توی چشمای من.معذب بودم.
آرش گفت-میدونی،یه چیزایی رو باید بهت بگم.
من-زحمت میکشین.من حتی نمی دونم کیم.کجام.حتی برادر و به اصطلاح نامزدمم نمیشناسم.
این آرش آدم مرموزی بود.احساس خوبی نداشتم.انگار داشت بهم دروغ میگفت.انگار انتظاری ازم داشت.
آرش-تو ،توی یه سازمان مخفی کار میکنی به نامcvu.این یه سازمان جهانیه و توی دنیا اهمیت داره.تو هم یکی از افرادشی،منم یکی از افرادشم.قبل از این که حافظه ات رو از دست بدی داشتی یه رمز مینوشتی که امنیت شبکه رو تضمین میکرد و من فکر کنم این اعداد همون رمزا باشن.سعی کن یادت بیاد چون اگر تا دو ماه دیگه تحویلشون ندیم همه ی گروه نابود میشه پژوا.من،برادرت وحتی خودت. این سازمان به کسی رحم نمی کنه.باشه؟
من-یعنی چی؟من هیچی یادم نمیاد.اون وقت مجبورم رمزی رو پیداکنم که حتی یادم نیست؟شوخی میکنی؟
آرش-کاش شوخی بود پژوا ولی سعی خودتو بکن تو تنها...
زنگ در حرف آرش رو نصفه گذاشت.پاشد درو باز کرد و گفت-بهناز و نویدن.
آرش-خوب...خوب...من نامزدتم!
من-چــــــــــــی؟من که یادم نمیاد.
آرش-ا...ایرادی نداره خوب.داداشت میاد کم کم همه چیز یادت میاد.
من-خوب این جا کجاست؟
آرش-این جا از نظر شهر که تهرانه و از نظر خونه،خونه ی پژمانه.
من-چطور شد من حافظه ام رو از دست دادم؟
آرش-من واقعا شرمنده ام پژوا،ولی اومدم بترسونمت از پله ها پرت شدی.اصلا قصد بدی نداشتم.
من-خیلی خوب حالا دیگه گذشته.من چند سالمه؟
آرش-15 سالته.
گوشی آرش شروع به زنگ خوردن کرد و پاشد و شروع به صحبت کرد.
آرش-سلام.
.............
آرش-باشه بیا خونه پژمان.
.............
آرش- بگو دست از سرم برداره.اه...
گوشی روقطع کرد گفت-الآن یه دوست خوب میاد پیشت که حوصلت سر نره.من که هم صحبت خوبی نیستم.
من-هی.آرش وایستا.بیا منو ببر پایین.
آرش-حالت خوب نیست.همین جا بمون.
من-نــــــه.بیا منو ببر بیرون.از این اتاق بدم میاد.
آرش-باشه ولی اگه دردت اومد به من چه!
من-باشه .بدو .
آرش اومد بغلم کرد .اومدم جیغ بزنم دیدم فایده ای نداره بگم کمرم در داره. فقط تا رسیدیم پایین از درد دندونام رو روی هم فشار دادم.گذاشتم روی کاناپه و رفت سمت آشپز خونه واز توی جعبه قرصی برام یه مسکن آورد و داد بخورم.
قرصم و خوردم و گفتم-آرش میشه برام یه کاغذ و خودکار بیاری؟
آرش خونسرد گفت-برای چی؟
من-نمی دونم یه سری عدد یادم اومده.
کاملا برق توی چشماشو دیدم.سریع یه کاغذ و خودکار اوردگذاشت جلوم.شروع کردم به نوشتن.
1-5/38-1-5/09*5/29-1-3-5*
آرش اومد بالای سرم وگفت-چی مینویسی؟
من-نمی دونم این اعداد به ترتیب میان توی ذهنم.
آرش رفت درست نشست روبه روی من.زل زده بود توی چشمای من.معذب بودم.
آرش گفت-میدونی،یه چیزایی رو باید بهت بگم.
من-زحمت میکشین.من حتی نمی دونم کیم.کجام.حتی برادر و به اصطلاح نامزدمم نمیشناسم.
این آرش آدم مرموزی بود.احساس خوبی نداشتم.انگار داشت بهم دروغ میگفت.انگار انتظاری ازم داشت.
آرش-تو ،توی یه سازمان مخفی کار میکنی به نامcvu.این یه سازمان جهانیه و توی دنیا اهمیت داره.تو هم یکی از افرادشی،منم یکی از افرادشم.قبل از این که حافظه ات رو از دست بدی داشتی یه رمز مینوشتی که امنیت شبکه رو تضمین میکرد و من فکر کنم این اعداد همون رمزا باشن.سعی کن یادت بیاد چون اگر تا دو ماه دیگه تحویلشون ندیم همه ی گروه نابود میشه پژوا.من،برادرت وحتی خودت. این سازمان به کسی رحم نمی کنه.باشه؟
من-یعنی چی؟من هیچی یادم نمیاد.اون وقت مجبورم رمزی رو پیداکنم که حتی یادم نیست؟شوخی میکنی؟
آرش-کاش شوخی بود پژوا ولی سعی خودتو بکن تو تنها...
زنگ در حرف آرش رو نصفه گذاشت.پاشد درو باز کرد و گفت-بهناز و نویدن.