05-07-2014، 19:04
قسمت 14
به خاطر اون آرامبخش های مسخره خوابم برد.بیدار که شدم شب بود.مثل جغد روز خوابم،شب بیدار.غلتی زدمو بادیدم صورتک وحشناک روبه روم خشک شدم.همیشه وقتی میترسم هنگ میکنم.زل زدم تو صورتش که گفت-چیه؟
وای خدا،جن!صداش خش داره.به سرعت نور از جام بلند شدم کنار تخت ایستادم.یه لحظه نگاهش کردمو سریع چراغو روشن کردم.اه...این دیوانه پژمان بود.باچشمای پف کرده ی قرمز وموهای به هم ریخته.
دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم-مرض داری. نگفتی سکته کنم؟
پژمان مثل این پسر بچه ها دستشو روی چشاش کشید و گفت-نه!ماشا... خودت یه پا دختر شجاعی.اصلا نترسیدی.
من-من همیشه وقتی میترسم هنگ میکنم.دفعه آخرت باشه.
پژمان گفت-خفه بابا خوابم میاد.
پرید روی تخت منو پتو رو روی خودش انداخت و خوابید.منم مثل ماست وایستاده بودم.
من-پژمان پاشو این جای منه.
برگشت یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت-تو از من سالم تری.فقط ناز میاری.
دوباره برگشت و خوابید.این پسره خله.هر دقیقه یه سازی میزنه.مثل این بچه یتیما نشستم پایین تخت.
پژمان-حالا میتونی بیای رو تخت بخوابی.
سریع بلند شدم دیدم هنوز دراز خوابیده.ابروهام رفت بالا.
من-آخه نابغه این تخت یه نفره ست.من جام نمیشه.
پژمان-آخ دیدی یادم رفته بود.طوری نیست حالا توخواباتو کردی من خسته ام.
دیدی پسره ی مزخرف چطور سنگ رو یخم کرد؟
رفتم گوشهی اتاق نشستم و در و دیوارو نگاه کردم.اینم برادره گیر ما اومده؟تجربه ثابت کرده من کلا آدم بد شانسی هستم فکر کنم این پژمانم بر اساس این قانون گیر من افتاده.خرس گنده با 30سال سن خواهر 21ساله ی مریضشو روی زمین ول کرده.
پژمان-27 سالمه الکی پیرم نکن.
جاخوردم.این فکر میخونه؟
پژمان نیمخیز شدو بادیدن قیافه ی ترسیده ام گفت-بلند فکر کردی خواهر گلم.
اه...همیشه گند میزدم.
پژمان-حالاخودتو اذیت نکن.بدو بیا بغل داداشی که اینقدر غرغر نکنی خاله قزی.
باحرص بلند شدم رفتم بیرون.بیمارستان مال cvuبود و همه مامورای خودی بودن.منم خوشگل رفتم توی اتاق رختکن و از توی کمد مخصوصم یه شلوارمشکی با یه کت بلند سبز پوشیدم.شال سبزم رو هم سرم کردم.کلاه رو به زور سرم کردم.آخه موهام پفم هست.
از رختکن اومدم بیرون و رفتم اسلحه ام رو پس بگیرم.یه مرد مسن اخمو نشسته بود برگه رو دادم بعد از چک کردنش اسلحه کلتم رو داد.کلت رو گذاشتم توی جورابم.
اومدم بیرون.خسته شده بودم.اصلا از بیمارستان خوشم نمیومد.به خانم پرستار گفتم من دارم میرم.پرستارگفت لطفا صبر کنید ثبت کنم.بعد برگشت طرفم ولی یه کم بالا تر رو نگاه میکرد.دختره جن زده شده؟برگشتم و محکم خوردم به پژمان
پژمان باچشمای عصبانیش نگاهم کرد و گفت-کجا به سلامتی؟
به خاطر اون آرامبخش های مسخره خوابم برد.بیدار که شدم شب بود.مثل جغد روز خوابم،شب بیدار.غلتی زدمو بادیدم صورتک وحشناک روبه روم خشک شدم.همیشه وقتی میترسم هنگ میکنم.زل زدم تو صورتش که گفت-چیه؟
وای خدا،جن!صداش خش داره.به سرعت نور از جام بلند شدم کنار تخت ایستادم.یه لحظه نگاهش کردمو سریع چراغو روشن کردم.اه...این دیوانه پژمان بود.باچشمای پف کرده ی قرمز وموهای به هم ریخته.
دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم-مرض داری. نگفتی سکته کنم؟
پژمان مثل این پسر بچه ها دستشو روی چشاش کشید و گفت-نه!ماشا... خودت یه پا دختر شجاعی.اصلا نترسیدی.
من-من همیشه وقتی میترسم هنگ میکنم.دفعه آخرت باشه.
پژمان گفت-خفه بابا خوابم میاد.
پرید روی تخت منو پتو رو روی خودش انداخت و خوابید.منم مثل ماست وایستاده بودم.
من-پژمان پاشو این جای منه.
برگشت یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت-تو از من سالم تری.فقط ناز میاری.
دوباره برگشت و خوابید.این پسره خله.هر دقیقه یه سازی میزنه.مثل این بچه یتیما نشستم پایین تخت.
پژمان-حالا میتونی بیای رو تخت بخوابی.
سریع بلند شدم دیدم هنوز دراز خوابیده.ابروهام رفت بالا.
من-آخه نابغه این تخت یه نفره ست.من جام نمیشه.
پژمان-آخ دیدی یادم رفته بود.طوری نیست حالا توخواباتو کردی من خسته ام.
دیدی پسره ی مزخرف چطور سنگ رو یخم کرد؟
رفتم گوشهی اتاق نشستم و در و دیوارو نگاه کردم.اینم برادره گیر ما اومده؟تجربه ثابت کرده من کلا آدم بد شانسی هستم فکر کنم این پژمانم بر اساس این قانون گیر من افتاده.خرس گنده با 30سال سن خواهر 21ساله ی مریضشو روی زمین ول کرده.
پژمان-27 سالمه الکی پیرم نکن.
جاخوردم.این فکر میخونه؟
پژمان نیمخیز شدو بادیدن قیافه ی ترسیده ام گفت-بلند فکر کردی خواهر گلم.
اه...همیشه گند میزدم.
پژمان-حالاخودتو اذیت نکن.بدو بیا بغل داداشی که اینقدر غرغر نکنی خاله قزی.
باحرص بلند شدم رفتم بیرون.بیمارستان مال cvuبود و همه مامورای خودی بودن.منم خوشگل رفتم توی اتاق رختکن و از توی کمد مخصوصم یه شلوارمشکی با یه کت بلند سبز پوشیدم.شال سبزم رو هم سرم کردم.کلاه رو به زور سرم کردم.آخه موهام پفم هست.
از رختکن اومدم بیرون و رفتم اسلحه ام رو پس بگیرم.یه مرد مسن اخمو نشسته بود برگه رو دادم بعد از چک کردنش اسلحه کلتم رو داد.کلت رو گذاشتم توی جورابم.
اومدم بیرون.خسته شده بودم.اصلا از بیمارستان خوشم نمیومد.به خانم پرستار گفتم من دارم میرم.پرستارگفت لطفا صبر کنید ثبت کنم.بعد برگشت طرفم ولی یه کم بالا تر رو نگاه میکرد.دختره جن زده شده؟برگشتم و محکم خوردم به پژمان
پژمان باچشمای عصبانیش نگاهم کرد و گفت-کجا به سلامتی؟