07-07-2014، 5:45
قسمت 16
توی خونه ی پژمان بودم.آرامش خاصی داشت.روی مبل درست روبه روی پژمان نشستم و یه نفس عمیق کشیدمو گفتم-هیچ جا خونه ی برادر آدم نمیشه.
پژمان یه لحظه نگام کرد و یهو زد زیر خنده.بریده بریده گفت-پژوا........ واقعا ...قربون ...اون مثل ساختنت.... .
یه نگاه بی تفاوت بهش انداختم و گفتم-خنک...
بعدم پاشدم رفتم سمت اتاقم.توی راه رو راهمو سد کرد و گفت-پژوا ناراحت شدی؟
من-نه...
زدمش کنارو رفتم توی اتاقم.چراقو روشن کردمو روی تخت ولو شدم.یه عادت بدم این بود که وقتی یکی خوشحال بود باید حالشو میگرفتم.این عادتم یه تبصره ی گنده داشت(فقط کسایی که دوستشون داشتم رو اذیت کنم)و من واقعا پژمانو دوست دارم.برادر دارم شیک.قد بلند ،چشمای مشکی،موهای لخت،مهربون،خشن،بد قلق،دیونه،تازه بیشعور به من میگه لبات هوس انگیزه.نتیجه کلی پژمان اخلاق نداره ولی تا دلتون بخواد بر و رو داره.
غلطی زدم که نگاهم به آرش افتاد.اسم دفتر خاطراتمو گذاشتم آرش.البته خاطره که نه،احساساتمو توش مکتوب میکنم.برش داشتم و تاریخ زدم1392/4/8 وشروع کردم به نوشتن.
سلام آرش،
شرمنده دیر میام.خودت که میدونی ماموریتمو بعدشم خسته و کوفته میام خونه. دیگه حالی برام نمی مونه.
آرش میخوام یه سوال بپرسم.چرا من نمیتونم گریه کنم.اصلا گریه ام نمیاد.خودمو کشتم بس که به چیزای غم انگیز فکر کردم اما بازم هیچی نشد. ممکنه من مریض باشم؟دوست دارم یه روانشناس داشته باشم.باید یه درخواست به cvuبدم.
آرش یه حس دیگه که دارم اینه که من خیلی پژمان رو دوست دارم.درسته بداخلاقه،غیر قابل تحمله اما من دوستش دارم.از الآن عزا گرفتم اگه داماد شه من چه غلطی بکنم؟باید ازش دل بکنم.نمیتونم یه ساک جمع کنم برم در خونشون بگم -سلام عروس اومدم لنگر بندازم.
آرش خیلی خسته ام میرم بخوابم.شبت بخیر آرشم.
دفترمو بستم و خوابیدم.
*******************************پژمان********* ***************************
نمی دونم چکار کنم.من واقعا پژوا رو دوست دارم.نه من پژوا خواهرمو دوست ندارم.من مینا دختر ساده دل خودمو دوست دارم.این دختر شیطون منو یه جور وابسته کرده که حاظرم به زور نگه اش دارم.
گیلاس شراب رو سر کشیدم و رفتم سمت راهرو.توی اتاقش سرک کشیدم.خواب بود.اینقدر خوابش سنگینه که این جا خودموبکشمم بیدار نمیشه.
رفتم بالای سرش موهای فرش دورش ریخته.بادیدن موهاش یاد کارتون دلیر میوفتم.موهاش دقیقا همو شکله.خودش از موهاش بدش میاد،اما من عاشقشونم.فرش هیچ وقت باز نمیشه.رفتم دفترش رو برداشتم.میدونم نباید اینکارو بکنم اما وب نمی تونم. بازش کردم.خوندمش.کاش میفهمید برادرش نیستم. اون وقت شاید جای آرش و براش پرمیکردم.این که اینقدر آرشو دوست داره که حاضر شده ماموریت رو بپذیره آتیشم میزنه.مینا فقط مال منه.حس مالکیت داشتم.رفتم کنارش دراز کشیدم.بغلش کردمو موهاشوبو کردم.نگاهش کردم.غرق خواب بود.خواب سنگینش این فرصت رو بهم میدادکه راحت تا صبح کنارش باشم.
صبح ساعت 3 بلند شدم و به زور رفتم تو اتاقمو روی تختم ولو شدم وخوابم برد.
توی خونه ی پژمان بودم.آرامش خاصی داشت.روی مبل درست روبه روی پژمان نشستم و یه نفس عمیق کشیدمو گفتم-هیچ جا خونه ی برادر آدم نمیشه.
پژمان یه لحظه نگام کرد و یهو زد زیر خنده.بریده بریده گفت-پژوا........ واقعا ...قربون ...اون مثل ساختنت.... .
یه نگاه بی تفاوت بهش انداختم و گفتم-خنک...
بعدم پاشدم رفتم سمت اتاقم.توی راه رو راهمو سد کرد و گفت-پژوا ناراحت شدی؟
من-نه...
زدمش کنارو رفتم توی اتاقم.چراقو روشن کردمو روی تخت ولو شدم.یه عادت بدم این بود که وقتی یکی خوشحال بود باید حالشو میگرفتم.این عادتم یه تبصره ی گنده داشت(فقط کسایی که دوستشون داشتم رو اذیت کنم)و من واقعا پژمانو دوست دارم.برادر دارم شیک.قد بلند ،چشمای مشکی،موهای لخت،مهربون،خشن،بد قلق،دیونه،تازه بیشعور به من میگه لبات هوس انگیزه.نتیجه کلی پژمان اخلاق نداره ولی تا دلتون بخواد بر و رو داره.
غلطی زدم که نگاهم به آرش افتاد.اسم دفتر خاطراتمو گذاشتم آرش.البته خاطره که نه،احساساتمو توش مکتوب میکنم.برش داشتم و تاریخ زدم1392/4/8 وشروع کردم به نوشتن.
سلام آرش،
شرمنده دیر میام.خودت که میدونی ماموریتمو بعدشم خسته و کوفته میام خونه. دیگه حالی برام نمی مونه.
آرش میخوام یه سوال بپرسم.چرا من نمیتونم گریه کنم.اصلا گریه ام نمیاد.خودمو کشتم بس که به چیزای غم انگیز فکر کردم اما بازم هیچی نشد. ممکنه من مریض باشم؟دوست دارم یه روانشناس داشته باشم.باید یه درخواست به cvuبدم.
آرش یه حس دیگه که دارم اینه که من خیلی پژمان رو دوست دارم.درسته بداخلاقه،غیر قابل تحمله اما من دوستش دارم.از الآن عزا گرفتم اگه داماد شه من چه غلطی بکنم؟باید ازش دل بکنم.نمیتونم یه ساک جمع کنم برم در خونشون بگم -سلام عروس اومدم لنگر بندازم.
آرش خیلی خسته ام میرم بخوابم.شبت بخیر آرشم.
دفترمو بستم و خوابیدم.
*******************************پژمان********* ***************************
نمی دونم چکار کنم.من واقعا پژوا رو دوست دارم.نه من پژوا خواهرمو دوست ندارم.من مینا دختر ساده دل خودمو دوست دارم.این دختر شیطون منو یه جور وابسته کرده که حاظرم به زور نگه اش دارم.
گیلاس شراب رو سر کشیدم و رفتم سمت راهرو.توی اتاقش سرک کشیدم.خواب بود.اینقدر خوابش سنگینه که این جا خودموبکشمم بیدار نمیشه.
رفتم بالای سرش موهای فرش دورش ریخته.بادیدن موهاش یاد کارتون دلیر میوفتم.موهاش دقیقا همو شکله.خودش از موهاش بدش میاد،اما من عاشقشونم.فرش هیچ وقت باز نمیشه.رفتم دفترش رو برداشتم.میدونم نباید اینکارو بکنم اما وب نمی تونم. بازش کردم.خوندمش.کاش میفهمید برادرش نیستم. اون وقت شاید جای آرش و براش پرمیکردم.این که اینقدر آرشو دوست داره که حاضر شده ماموریت رو بپذیره آتیشم میزنه.مینا فقط مال منه.حس مالکیت داشتم.رفتم کنارش دراز کشیدم.بغلش کردمو موهاشوبو کردم.نگاهش کردم.غرق خواب بود.خواب سنگینش این فرصت رو بهم میدادکه راحت تا صبح کنارش باشم.
صبح ساعت 3 بلند شدم و به زور رفتم تو اتاقمو روی تختم ولو شدم وخوابم برد.