12-07-2014، 9:06
قسمت 23
رسیدیم.حالا من کل راهو خوابم نبرد،الآن فجیح خوابم میاد.پژمانم که همین طور سرشو انداخته پایین وداره میره.حالم اصلاخوب نیست.اطراف و نمیبینم.سرم گیج میرفت.یکی اومد کنارم.پژمان بود.
با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت-مینا چت شد یهو..مینا..جواب بده...میفهمی چی میگم؟
گیج نگاهش میکردم.تار میدیدمش.اصلا توی حال خودم نبود.حالت تهوع داشتم.
آروم زمزمه کردم-ببرم خونه.
سریع بغلم کرد و بهد از چند دقیقه از فرودگاه اودم بیرون.حالت تهوع داشت منو میکشت.فکر کنم مسموم شده بودم.پژمان یه نگاه بهم انداخت که رنگش پرید.
پژمان-چرا رنگت اینقدر پریده.شدی قالب یخ.
چنگ زدم به لباسش-توروخدا زودتر.
رسیدیم خونه که پژمن به سرعت منو روی تخت خوابوند.جعبه قرصی رو باز کرد.دستاش میلرزید.نمیتونست قرص برداره.
دیدم خیلی ترسیده با صدایی که سعی میکردم پر از اطمینان باشه گفتم-چیزی نیست....چیزی نیت...شک عصبی نیست...مسمومیته...
داشتم میاوردم بالا به پژمان اشاره کردم که به سرعت رسوندم به دستشویی.اینقدر حالم بد شد که دیگه توان نداشتم.دستم به شدت میلرزید.نمیتونستم دسگیره رو بگیرم.اشکام روی صورتم میریخت.توی مریضی کم صبر میشم و خیلی نازنازی.پژمان رو صداکردم.یهو در رو باز کرد.سریع بردم به سمت تخت.پتو روکشید رومو بدو رفت بیرون.با یه لیوان آب قند اومد.هرچی میگرفت جلوم سرمو عقب.حرصش در اومد.به زور ریخت توی دهنم.خلی شیرین بود.به زور قورتش دادم ولی دیگه نخوردم.پژمانم بیخیال شد.
من عادت داشتم به این مریضیام اما پژمان خیلی هول شده بود.فکر کرد دارم میمیرم.
پژمان اومد تو.لباساشو عوض کرد کنارم دراز کشید وگفت-اگه خوبی شب بخیر خیلی خوابم میاد.
منم سرمو تکون دادم که یعنی خوبم.حیف توا نداشتم مگر نه حسابشو میرسیدم.صاف اومده کنارم خوابیده خجالتم نمیکشه.خوابم میومد.منم خوابم برد
رسیدیم.حالا من کل راهو خوابم نبرد،الآن فجیح خوابم میاد.پژمانم که همین طور سرشو انداخته پایین وداره میره.حالم اصلاخوب نیست.اطراف و نمیبینم.سرم گیج میرفت.یکی اومد کنارم.پژمان بود.
با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت-مینا چت شد یهو..مینا..جواب بده...میفهمی چی میگم؟
گیج نگاهش میکردم.تار میدیدمش.اصلا توی حال خودم نبود.حالت تهوع داشتم.
آروم زمزمه کردم-ببرم خونه.
سریع بغلم کرد و بهد از چند دقیقه از فرودگاه اودم بیرون.حالت تهوع داشت منو میکشت.فکر کنم مسموم شده بودم.پژمان یه نگاه بهم انداخت که رنگش پرید.
پژمان-چرا رنگت اینقدر پریده.شدی قالب یخ.
چنگ زدم به لباسش-توروخدا زودتر.
رسیدیم خونه که پژمن به سرعت منو روی تخت خوابوند.جعبه قرصی رو باز کرد.دستاش میلرزید.نمیتونست قرص برداره.
دیدم خیلی ترسیده با صدایی که سعی میکردم پر از اطمینان باشه گفتم-چیزی نیست....چیزی نیت...شک عصبی نیست...مسمومیته...
داشتم میاوردم بالا به پژمان اشاره کردم که به سرعت رسوندم به دستشویی.اینقدر حالم بد شد که دیگه توان نداشتم.دستم به شدت میلرزید.نمیتونستم دسگیره رو بگیرم.اشکام روی صورتم میریخت.توی مریضی کم صبر میشم و خیلی نازنازی.پژمان رو صداکردم.یهو در رو باز کرد.سریع بردم به سمت تخت.پتو روکشید رومو بدو رفت بیرون.با یه لیوان آب قند اومد.هرچی میگرفت جلوم سرمو عقب.حرصش در اومد.به زور ریخت توی دهنم.خلی شیرین بود.به زور قورتش دادم ولی دیگه نخوردم.پژمانم بیخیال شد.
من عادت داشتم به این مریضیام اما پژمان خیلی هول شده بود.فکر کرد دارم میمیرم.
پژمان اومد تو.لباساشو عوض کرد کنارم دراز کشید وگفت-اگه خوبی شب بخیر خیلی خوابم میاد.
منم سرمو تکون دادم که یعنی خوبم.حیف توا نداشتم مگر نه حسابشو میرسیدم.صاف اومده کنارم خوابیده خجالتم نمیکشه.خوابم میومد.منم خوابم برد