13-07-2014، 13:50
قسمت 25
از آب اومدم بیرون و یه حوله گرفتم دورم.یه نگاه به اطاف انداختم.ایولcvu.چقدر پول داره.اونوقت ما 2 تا آدم گنده توی 1 اتا 12 متری زندگی میکردیم.به به...مبلمان رو برم.یهو باصدای پژمان 10 متر پریدم.توی راه پله ی پیچ پیچی وایستاده بود.
من-برو الآن میام.
پژمان-چاییت سرد میشه.
من-پژمان باید دوش بگیرم این رب هارو ندیدی؟
پژمان-5دقیقه وقت داری بدو.
وقتی پژمان میگه 5 دقیقه،یعنی5 دقیقه.بشه 6 دقیقه خودش میاد بر میداره میبره بیرون.با دو به سمت حمام دویدم که پژمان مرد از خنده.رفتم تو در رو قفل کردم.
پژمان از پشت در گفت-مینا،شد4دقیقه،میدونی من قفل واینا حالیم نیست!
به سرعت نور کارامو کردم اومدم بیرون.
پژمان-خوب خانم خوش قول،بدو صبحانه!
من-پژمـــان!حداقل بذار برم لباس بپوشم.
پژمان-خوبه ولش کن.
یه نگاه بهش انداختم دیدم نه از روی شیطنت نمیگه.یه نفس راحت کشیدم و گفتم -باشه بریم.
رفتیم صبحانه زدیم و منم رفتم یه لباس گرم پوشیدمريا،برگشتم تو سالن که دیدم پژمان با دقت فرابشری رفته توی لب تاپ.با دست اشاره کرد برم پیشش.رفتم جلوش وایستادم که به کنارش اشاره کرد که یعنی بشین.نشستم کنارش و به صفحه نگاه کرد.
اه...لعنتی...CVUبا استعفای من موفقت نکرده.چطور جریت کردن.نگفتن رمزا رو تحویل امیر حسین بدم.اونا که منو با ایمر دیدن .اه.
سریع شماره ی امیر حسین و گرفتم.
من-الو امیر
امیر حسین-بله خوشکل خانم.امرتون!
من-امیر،با استعفام مخالفت شده.
امیر حسین-امکان نداره.اونا مارو با هم دیدن!
من-نمی دونم .پژمان رفته توی سایت .همین الآن بیا نیویورک.
امیرحسین-پژوا یکم فکر کن.من رییس یه گروهم.بهم میریزه من نباشم.
من-به من ربطی نداره میای یا خودم بیام.درحالت دوم یه گلوله توی مغزت خالی میکنم.
امیر حسین-با این که هنوز جوجه ای ونمی تونی.باشه میام.فقط یه نفر معرفی کن گروه رو بسپارم دستش.یکی از خودتون.
رو به پژمان که داشت آنتنا رو میچرخوند ببینه من چی میگم کردمو گفتم-پژمان،یه نفر برای اداره ی گروه ایر معرفی کن.خودمونی باشه.
پژمان یکم فکر کرد و گفت-سهیل!سهیل افرا!دوست خودمه.اطمینان 100%.
من-امیر اسمش سهیل افراست.میتونی که پیداش کنی؟
امیر حسین-به...خانم مارو دست کم گرفتی؟کار سه سوته.
من-خیلی خوب.زود بیا.
گوشی رو قطع کردم و به پژمان گفتم-پوشه منو باز کن ببین ماموریت خوردم.
پژمان-اینجا رو ببین.بلــــــه.ماموریت خوردی اونم کشت و کشتاری.منم به عنوان همکارت معرفی شدم.یه مهمونیه.مال یه شخص به نام دانا سعادتی!اوف....این یارو خر پوله!سن56 سال متولد آمریکا.پدر ایرانی.مادر روس.منومیدونم چرا سر در آوردن از آمریکا.1 پسر داره31 ساله.پسرش توی CVU هست.CVU قصد داره همه ی اموال طرف رو به پسرش برسونه.کاوه سعادت.یکی مثل ماست.یه قاتله.فرقش اینه که کارش تمیزه.نقشه خونه رو هم که دادن.
مونده امضای ما دوتا.
یه کم فکر کردمو گفتم -امضا کن!
#فصل دوم(پژمان کیه)#
***فردای اون روز***
صدای بوق ماشین پژمان از پایین میومد.منم تند داشتم مانتوم رو تنم میکردم.این بوق هم رفته بود روی مغزم.بدو با پله ها رفتم پایین.در ماشین رو باز کردم و نشستم.پژمان یه نگاه از سر تا پام انداخت و گفت-مگه اینجا ایرانه شال پوشیدی با مانتو بلند؟
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم-وای...یادم نبود..
اومدم پیاده شم که ماشین با سرعت راه افتاد.هل شدم در بستم و برگشتم سمت پژمان وگفتم-هیـی آروم نزدیک بودم بیوفتم.
پژمان یه چشمک زدو گفت-مگه من میذارم خانمم بیوفته.
یه چشم غره براش رفتم وگفتم-برای من فعل مالکیت به کار نبر.بدم میاد.
پژمان-چشم.
من-اه پژمان.مگه قرار نبود مثل همه باهام رفتار کنی.
پژمان جدی شد و گفت-باشه.
خوشم اومد.اونجوری حس میکنم به زور میخواد غصبم کنه.اینجوری حس راحتی بیشتری باهاش دارم.اونجوری درصد این که پررو بشه زیاده.
اول رفتیم برای پژمان خرید کنیم.
وارد مغازه شدیم.همین طور راه میرفتم و هر کت وشلواری خوشم میومد می انداختم بغلش بره پرو کنه.برگشتم نگاهش کنم دیدم کلا گم شده پشت کت شلوارا...
خنده ام گرفت.با تشر گفتم-د برو پرو کن وایستاده اینجا!
از پشت کت شلوارا یه نگاه بهم انداخت و گفت-رو تو کم کن.
یه اشاره کردم به اتاق پرو گفتم-برو.
رفت توی اتاق و اومد بیرون.وای چه جیگری شده.یه کت شلوار آبی تیره.برم ماچش کنم.به دور زد.نه!باید مشکی بهش بیشتر بیاد.
ابروهامو انداختم بالا.یعنی نه!
یه نگاه به خودش توی آینه کرد و گفت-ولی من دوستش دارم.
منم محکم گفتم-نه!برو مشکیه رو بپوش!
پژمان با غیظ گفت-چشـــــم!
رفت توی اتاق پرو برگشت بیرون.دیگه تمومه الآن میرم ماچش کنم.کاش پسر منم مثل پژمان چشماش و موهاش مشکی بود.
همین جور داشتم توی ذهنم یه پسر کوچلو باچشم و موی مشکی تصور میکردم.که پژمان رو توی یه وجبیم دیدم.
نگاهش کردم و گفتم-ها؟چیه؟
پژمان-میگم اگه دوستم داری منم راضیم.
یه نگاه عصبانی بهش انداختمو گفتم-نخیر داشتم به بچه مون فکرمیکردم.
پژمان خندید و گفت-تو از الآن به بچمون فکر میکنی؟اول بذار....
پریدم وسط حرفش که سوتیم رو جمع کنم-از دهنم در رفت.منظورم بچه خودمه؟
پژمان-آره از نگاه خیرت رو من معلوم بود.کاملا قشنگ معلومه بهم نظر داری!ولی من هنوز میخوام درس بخونم.
خنده ام گرفت.پژمان خیلی خوبه.معلوم بود بحث رو عوض کرده من اذیت نشم.
همون کت شلوار مشکیه رو برداشتیم.کروات مشکی وقرمز برداشتم.
رفتیم برای من لباس بخریم.یه لباس مجلسی دکلته قرمز گرفتم که سه طبقه پف خوابیده داشت و یه کمربند مشکی هم میخورد،خریدم.
از در که اومدیم بیرون پژمان ناباورانه گفت-مینا فکر نمیکردم توی دوتا مغازه کارت تموم بشه.چقدر راحت خرید میکنی؟
من-من بدم میاد به خاطر یه لباس کلی وقتمو هدر کنم.
پژمان-عجیبه ها!!!!!!!!
رفتیم خونه تا در باره ی خانواده ی سعادتی تحقیق بیشتری کنیم .فردا جشن گرفته بودن،قرار بود منو پژمان و امیر بریم برای ماموریت.البته امیر برای یه کار دیگه میومد.
از آب اومدم بیرون و یه حوله گرفتم دورم.یه نگاه به اطاف انداختم.ایولcvu.چقدر پول داره.اونوقت ما 2 تا آدم گنده توی 1 اتا 12 متری زندگی میکردیم.به به...مبلمان رو برم.یهو باصدای پژمان 10 متر پریدم.توی راه پله ی پیچ پیچی وایستاده بود.
من-برو الآن میام.
پژمان-چاییت سرد میشه.
من-پژمان باید دوش بگیرم این رب هارو ندیدی؟
پژمان-5دقیقه وقت داری بدو.
وقتی پژمان میگه 5 دقیقه،یعنی5 دقیقه.بشه 6 دقیقه خودش میاد بر میداره میبره بیرون.با دو به سمت حمام دویدم که پژمان مرد از خنده.رفتم تو در رو قفل کردم.
پژمان از پشت در گفت-مینا،شد4دقیقه،میدونی من قفل واینا حالیم نیست!
به سرعت نور کارامو کردم اومدم بیرون.
پژمان-خوب خانم خوش قول،بدو صبحانه!
من-پژمـــان!حداقل بذار برم لباس بپوشم.
پژمان-خوبه ولش کن.
یه نگاه بهش انداختم دیدم نه از روی شیطنت نمیگه.یه نفس راحت کشیدم و گفتم -باشه بریم.
رفتیم صبحانه زدیم و منم رفتم یه لباس گرم پوشیدمريا،برگشتم تو سالن که دیدم پژمان با دقت فرابشری رفته توی لب تاپ.با دست اشاره کرد برم پیشش.رفتم جلوش وایستادم که به کنارش اشاره کرد که یعنی بشین.نشستم کنارش و به صفحه نگاه کرد.
اه...لعنتی...CVUبا استعفای من موفقت نکرده.چطور جریت کردن.نگفتن رمزا رو تحویل امیر حسین بدم.اونا که منو با ایمر دیدن .اه.
سریع شماره ی امیر حسین و گرفتم.
من-الو امیر
امیر حسین-بله خوشکل خانم.امرتون!
من-امیر،با استعفام مخالفت شده.
امیر حسین-امکان نداره.اونا مارو با هم دیدن!
من-نمی دونم .پژمان رفته توی سایت .همین الآن بیا نیویورک.
امیرحسین-پژوا یکم فکر کن.من رییس یه گروهم.بهم میریزه من نباشم.
من-به من ربطی نداره میای یا خودم بیام.درحالت دوم یه گلوله توی مغزت خالی میکنم.
امیر حسین-با این که هنوز جوجه ای ونمی تونی.باشه میام.فقط یه نفر معرفی کن گروه رو بسپارم دستش.یکی از خودتون.
رو به پژمان که داشت آنتنا رو میچرخوند ببینه من چی میگم کردمو گفتم-پژمان،یه نفر برای اداره ی گروه ایر معرفی کن.خودمونی باشه.
پژمان یکم فکر کرد و گفت-سهیل!سهیل افرا!دوست خودمه.اطمینان 100%.
من-امیر اسمش سهیل افراست.میتونی که پیداش کنی؟
امیر حسین-به...خانم مارو دست کم گرفتی؟کار سه سوته.
من-خیلی خوب.زود بیا.
گوشی رو قطع کردم و به پژمان گفتم-پوشه منو باز کن ببین ماموریت خوردم.
پژمان-اینجا رو ببین.بلــــــه.ماموریت خوردی اونم کشت و کشتاری.منم به عنوان همکارت معرفی شدم.یه مهمونیه.مال یه شخص به نام دانا سعادتی!اوف....این یارو خر پوله!سن56 سال متولد آمریکا.پدر ایرانی.مادر روس.منومیدونم چرا سر در آوردن از آمریکا.1 پسر داره31 ساله.پسرش توی CVU هست.CVU قصد داره همه ی اموال طرف رو به پسرش برسونه.کاوه سعادت.یکی مثل ماست.یه قاتله.فرقش اینه که کارش تمیزه.نقشه خونه رو هم که دادن.
مونده امضای ما دوتا.
یه کم فکر کردمو گفتم -امضا کن!
#فصل دوم(پژمان کیه)#
***فردای اون روز***
صدای بوق ماشین پژمان از پایین میومد.منم تند داشتم مانتوم رو تنم میکردم.این بوق هم رفته بود روی مغزم.بدو با پله ها رفتم پایین.در ماشین رو باز کردم و نشستم.پژمان یه نگاه از سر تا پام انداخت و گفت-مگه اینجا ایرانه شال پوشیدی با مانتو بلند؟
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم-وای...یادم نبود..
اومدم پیاده شم که ماشین با سرعت راه افتاد.هل شدم در بستم و برگشتم سمت پژمان وگفتم-هیـی آروم نزدیک بودم بیوفتم.
پژمان یه چشمک زدو گفت-مگه من میذارم خانمم بیوفته.
یه چشم غره براش رفتم وگفتم-برای من فعل مالکیت به کار نبر.بدم میاد.
پژمان-چشم.
من-اه پژمان.مگه قرار نبود مثل همه باهام رفتار کنی.
پژمان جدی شد و گفت-باشه.
خوشم اومد.اونجوری حس میکنم به زور میخواد غصبم کنه.اینجوری حس راحتی بیشتری باهاش دارم.اونجوری درصد این که پررو بشه زیاده.
اول رفتیم برای پژمان خرید کنیم.
وارد مغازه شدیم.همین طور راه میرفتم و هر کت وشلواری خوشم میومد می انداختم بغلش بره پرو کنه.برگشتم نگاهش کنم دیدم کلا گم شده پشت کت شلوارا...
خنده ام گرفت.با تشر گفتم-د برو پرو کن وایستاده اینجا!
از پشت کت شلوارا یه نگاه بهم انداخت و گفت-رو تو کم کن.
یه اشاره کردم به اتاق پرو گفتم-برو.
رفت توی اتاق و اومد بیرون.وای چه جیگری شده.یه کت شلوار آبی تیره.برم ماچش کنم.به دور زد.نه!باید مشکی بهش بیشتر بیاد.
ابروهامو انداختم بالا.یعنی نه!
یه نگاه به خودش توی آینه کرد و گفت-ولی من دوستش دارم.
منم محکم گفتم-نه!برو مشکیه رو بپوش!
پژمان با غیظ گفت-چشـــــم!
رفت توی اتاق پرو برگشت بیرون.دیگه تمومه الآن میرم ماچش کنم.کاش پسر منم مثل پژمان چشماش و موهاش مشکی بود.
همین جور داشتم توی ذهنم یه پسر کوچلو باچشم و موی مشکی تصور میکردم.که پژمان رو توی یه وجبیم دیدم.
نگاهش کردم و گفتم-ها؟چیه؟
پژمان-میگم اگه دوستم داری منم راضیم.
یه نگاه عصبانی بهش انداختمو گفتم-نخیر داشتم به بچه مون فکرمیکردم.
پژمان خندید و گفت-تو از الآن به بچمون فکر میکنی؟اول بذار....
پریدم وسط حرفش که سوتیم رو جمع کنم-از دهنم در رفت.منظورم بچه خودمه؟
پژمان-آره از نگاه خیرت رو من معلوم بود.کاملا قشنگ معلومه بهم نظر داری!ولی من هنوز میخوام درس بخونم.
خنده ام گرفت.پژمان خیلی خوبه.معلوم بود بحث رو عوض کرده من اذیت نشم.
همون کت شلوار مشکیه رو برداشتیم.کروات مشکی وقرمز برداشتم.
رفتیم برای من لباس بخریم.یه لباس مجلسی دکلته قرمز گرفتم که سه طبقه پف خوابیده داشت و یه کمربند مشکی هم میخورد،خریدم.
از در که اومدیم بیرون پژمان ناباورانه گفت-مینا فکر نمیکردم توی دوتا مغازه کارت تموم بشه.چقدر راحت خرید میکنی؟
من-من بدم میاد به خاطر یه لباس کلی وقتمو هدر کنم.
پژمان-عجیبه ها!!!!!!!!
رفتیم خونه تا در باره ی خانواده ی سعادتی تحقیق بیشتری کنیم .فردا جشن گرفته بودن،قرار بود منو پژمان و امیر بریم برای ماموریت.البته امیر برای یه کار دیگه میومد.