14-07-2014، 22:48
قسمت 27
لباسمو تو تنم یه نگاه کردم.عالی بود.
پژمان بدون در زدن اومد توی اتاقم.ترسیدم دستمو گذاشتم روی قبلم و بهش توپیدم-در زدن بلدنیستی؟
پژمان-وایــــــــــی مینا چه ناز شدی؟
من-من پژوام،تا وقتی توی cvuهستم پژوام.
پژمان-باشه.بهتر نیست آرایش کنی؟اینجوری خیلی ضایعی.انگاه از اون جمع جدایی.به عباری خواهی نشور رسواهمرنگ جماعت شو.
دیدم راست میگه خیلی ضایعه.اون کشو رو کشیدم بیرون و یه رژ قرمز برداشتم زدم و خط چشم مشکی با ریمل.چندشم میشد.از آرایش متنفر بودم.چشمام هی اشک میزد. برگشتم سمت پژمان.بنده خدا هنگ کرد.
پژمان-وای چقدر تغییر کردی!چقدر خوشکل شدی؟
من-پژمان من خوشکلم؟
پژمان-راستشو بگم؟
من-آره دیگه!
پژمان-اجزای صورتت هم قشنگن ولی خوب جزو قیافه های معمولی هستی.
من-میدونستم.
پژمان-حالاحرص نخور بیا بریم .
با پژمان از خونه اومدیم بیرون.جلوی خونه پیاده شدیم.وارد سالن شدیم.به تمام معنا قصر بود.همه چیز برق میزدوبادستم بازوی پژمان روگرفته بودم .رفتیم نشستیم روی یکی از صندلی ها.پژمان گیلاس شرابی برداشت و یه سره سر کشید.
چپ چپ نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد.دنتظر نشستیم.سهیل و امیر هم اومدن توی سالن و جدا از هم نشستن.
منتظر بودیم شازده وارد شن مجلس حواسش پرت شه یه طرف.
از بالای مجلس یه پیرمرد با ابهت پاشد ایستادو شروع به صحبت کرد.
پیرمرد-خوش آمد میگم به همه ی دوستان خوبم.قصدم از ترتیب دادن ای مهمونی معرفی پسر عزیزمه که چند سال بود که هلند زندگی میکرد ولی حالا پیش من اومده تاکارخونه ها رو اداره کنه.معرفی میکنم،پسرم کاوه سعادتی...
کاوه خیلی خونسرد از بین جمع پاشد سمت پدرش رفت و کنارش ایستاد.یه لحظه محوش شدم.چقدر دوست داشتنی بود.برعکس پژمان و امیر قیافش کاملا تلخ بود.چشمای مشکیش رو دوست داشتم.برگشت نگاهم کردو نگاهمو که دید پوز خندی زد.به خودم اومدم.مرتیکه چندش به من پوزخند میزنه؟
پژمان زیر گوشم گفت -شروع کنیم؟
من-آره.
پاشدیم رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم.با گوشی ت.ی گوشم به سهیل گفتم شروع کردیم.
طبقه آخر پیاده شدیم.پشت بوم بود.با توجه به نقشه ی ساختمان یه محل رو نشونه زدمو به پژمان گفتم سوراخش کنه.پژمان سوراخش کرد وبا دستگاه مکش گرد و خاک روشو گرفت.یه بمب کوچیک جاگذاری کردم.
سهیل با گوشی اعلام کرد سعادتی و پسرش دارن میرن سمت آسانسور.من وپژمان به سرعت به سمت آسانور رفتیم .سوار شدیم.پژمان سرپوش بالایی آسانسورو باز کردوخودش بالا رفت و منو بالا کشید.آسانسور با سمت پایین حرکت کرد.سرپوش رو سر جاش گذاشتیم.از لای سرپوش سرک کشیدم.کاره و سعادتی بزرگ بودن به پژمان اشاره کردم آماده باشهسعادتی پیاده شد وکاوه موند تا جای دیگه ای پیاده شه.دست زخمیم بین آسانسور و در پوش گیر کرد.خونریزیش شروع شد تا اومدم دستمو بکشم کنار یه قطره خون روی دماغ کاوه چکید.دستمو پس کشیدم ولی دیر شده بود.کاوه اسلحه اش رو کشید و دستور داد که بیایم پاییندر پوشو باز کردم و با پژمان اومدیم پایین.
کاوه ابروشو انداخت بالا و گفت-ایر حسین خانما رو وارد گروهش کرده؟
من-از گروه اون نیستیم.از طرفcvu هستیم
کاوه -معلوم میشه.
آسانسور ایستاد .کاوه با اسلحه اشاره کرد خارج شیم.اومدیم بیرون.به دوتا از محافظاش اشاره کرد نگه امون دارن.دستمونو از پشت گرفتن.دستم داشت خورد میشد.بعد از طی راهرو وارد یه اتاق شدیم.روی صندلیش پشت میز نشست و لب تاپش رو باز کرد.نگاهی به پژمان انداختم که سرشو به معنای هیچی نیست بالا انداخت.
کاوه سیگاری روشن کرد و گفت-خوبه!پژوا و پژمان!چه بهم میاین!میشه بگین اینجا چه غلطی میکنین؟توی خونه ی من چکار دارین.
اومدم جواب بدم که یه نفر وارد شد و گفت-رییس کد ها رو دزدیدن .
کاوه-چی؟
همون موقع صدای انفجار اومد.همه روی زمین دراز کشیدیم.صدای جیغ وهیاهو از طبقه ی پایین میومد.کاوه بلند شدو فریا زد-پاشین ببینین چی شده؟
من و پژمان میدونستیم که سعادتی بزرگ مرده ولی کاوه که نمیدونست.
لباسمو تو تنم یه نگاه کردم.عالی بود.
پژمان بدون در زدن اومد توی اتاقم.ترسیدم دستمو گذاشتم روی قبلم و بهش توپیدم-در زدن بلدنیستی؟
پژمان-وایــــــــــی مینا چه ناز شدی؟
من-من پژوام،تا وقتی توی cvuهستم پژوام.
پژمان-باشه.بهتر نیست آرایش کنی؟اینجوری خیلی ضایعی.انگاه از اون جمع جدایی.به عباری خواهی نشور رسواهمرنگ جماعت شو.
دیدم راست میگه خیلی ضایعه.اون کشو رو کشیدم بیرون و یه رژ قرمز برداشتم زدم و خط چشم مشکی با ریمل.چندشم میشد.از آرایش متنفر بودم.چشمام هی اشک میزد. برگشتم سمت پژمان.بنده خدا هنگ کرد.
پژمان-وای چقدر تغییر کردی!چقدر خوشکل شدی؟
من-پژمان من خوشکلم؟
پژمان-راستشو بگم؟
من-آره دیگه!
پژمان-اجزای صورتت هم قشنگن ولی خوب جزو قیافه های معمولی هستی.
من-میدونستم.
پژمان-حالاحرص نخور بیا بریم .
با پژمان از خونه اومدیم بیرون.جلوی خونه پیاده شدیم.وارد سالن شدیم.به تمام معنا قصر بود.همه چیز برق میزدوبادستم بازوی پژمان روگرفته بودم .رفتیم نشستیم روی یکی از صندلی ها.پژمان گیلاس شرابی برداشت و یه سره سر کشید.
چپ چپ نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد.دنتظر نشستیم.سهیل و امیر هم اومدن توی سالن و جدا از هم نشستن.
منتظر بودیم شازده وارد شن مجلس حواسش پرت شه یه طرف.
از بالای مجلس یه پیرمرد با ابهت پاشد ایستادو شروع به صحبت کرد.
پیرمرد-خوش آمد میگم به همه ی دوستان خوبم.قصدم از ترتیب دادن ای مهمونی معرفی پسر عزیزمه که چند سال بود که هلند زندگی میکرد ولی حالا پیش من اومده تاکارخونه ها رو اداره کنه.معرفی میکنم،پسرم کاوه سعادتی...
کاوه خیلی خونسرد از بین جمع پاشد سمت پدرش رفت و کنارش ایستاد.یه لحظه محوش شدم.چقدر دوست داشتنی بود.برعکس پژمان و امیر قیافش کاملا تلخ بود.چشمای مشکیش رو دوست داشتم.برگشت نگاهم کردو نگاهمو که دید پوز خندی زد.به خودم اومدم.مرتیکه چندش به من پوزخند میزنه؟
پژمان زیر گوشم گفت -شروع کنیم؟
من-آره.
پاشدیم رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم.با گوشی ت.ی گوشم به سهیل گفتم شروع کردیم.
طبقه آخر پیاده شدیم.پشت بوم بود.با توجه به نقشه ی ساختمان یه محل رو نشونه زدمو به پژمان گفتم سوراخش کنه.پژمان سوراخش کرد وبا دستگاه مکش گرد و خاک روشو گرفت.یه بمب کوچیک جاگذاری کردم.
سهیل با گوشی اعلام کرد سعادتی و پسرش دارن میرن سمت آسانسور.من وپژمان به سرعت به سمت آسانور رفتیم .سوار شدیم.پژمان سرپوش بالایی آسانسورو باز کردوخودش بالا رفت و منو بالا کشید.آسانسور با سمت پایین حرکت کرد.سرپوش رو سر جاش گذاشتیم.از لای سرپوش سرک کشیدم.کاره و سعادتی بزرگ بودن به پژمان اشاره کردم آماده باشهسعادتی پیاده شد وکاوه موند تا جای دیگه ای پیاده شه.دست زخمیم بین آسانسور و در پوش گیر کرد.خونریزیش شروع شد تا اومدم دستمو بکشم کنار یه قطره خون روی دماغ کاوه چکید.دستمو پس کشیدم ولی دیر شده بود.کاوه اسلحه اش رو کشید و دستور داد که بیایم پاییندر پوشو باز کردم و با پژمان اومدیم پایین.
کاوه ابروشو انداخت بالا و گفت-ایر حسین خانما رو وارد گروهش کرده؟
من-از گروه اون نیستیم.از طرفcvu هستیم
کاوه -معلوم میشه.
آسانسور ایستاد .کاوه با اسلحه اشاره کرد خارج شیم.اومدیم بیرون.به دوتا از محافظاش اشاره کرد نگه امون دارن.دستمونو از پشت گرفتن.دستم داشت خورد میشد.بعد از طی راهرو وارد یه اتاق شدیم.روی صندلیش پشت میز نشست و لب تاپش رو باز کرد.نگاهی به پژمان انداختم که سرشو به معنای هیچی نیست بالا انداخت.
کاوه سیگاری روشن کرد و گفت-خوبه!پژوا و پژمان!چه بهم میاین!میشه بگین اینجا چه غلطی میکنین؟توی خونه ی من چکار دارین.
اومدم جواب بدم که یه نفر وارد شد و گفت-رییس کد ها رو دزدیدن .
کاوه-چی؟
همون موقع صدای انفجار اومد.همه روی زمین دراز کشیدیم.صدای جیغ وهیاهو از طبقه ی پایین میومد.کاوه بلند شدو فریا زد-پاشین ببینین چی شده؟
من و پژمان میدونستیم که سعادتی بزرگ مرده ولی کاوه که نمیدونست.