18-07-2014، 23:52
قسمت 32
این امیر مغزش تاب برداشته بود.یه نگاه بهش انداختم.نه مثل این که سالم بود.توی فکر بودم که امیر گفت-خودتو بکش بالا.دستمو گذاشتم کنار جاده و خودمو کشیدم بالا.دست امیرم گرفتمو آوردمش بالا.سرمو آوردم بالا که کاوه رو دیدم با6،7 تا آدم.گفتم تمومه.کاوه الآن میگیرمون.سریع پشت امیر رفتم.امیر فهمید که ترسیدم ولی به روی خودش نیاورد و من چقدر ممنونش بودم.کاوه اومد جلو که یکی از مردها نگه اش داشت.فکر کنم جامون امن بود.از پناه گاهم اومد بیرون و با خیال راحت به کاوه نگاه کردم که فکراز چشماش خون میچکید...خوشحال بودم.مرتیکه حرص در آر...یهو یاد حرف امیر افتادم.برگشتم گفتم-امیر!پژمان!
امیر خندید و با دست لباسشو تکوند و گفت-زنده ست....همش دردسره...
کاوه با فریاد گفت -دروغ میگه.ما خودمون دفنش کردیم.
خوشحالی کرردن از سرم پرید.شاید کاوه راست میگفت.
برگشتم سمت امیر.امیر گوشیش رو جلوم گرفت و گفت-بیا پشت خطه.
اومدم گوشی رو بگیرم ولی به خاطر دید تارم گوشی خورد زمین و داغون شد.برگشتم به امیر نگاه کردمو گفتم-ببخشید.
امیر جلوی چشمم دستشو تکون داد و گفت-پژوا نمیبینی؟
من-نه...فقط تار میبینم....
امیر به یکی از محافظاش گفت منو ببره توی ماشین.منم راه افتادم.داشتیم میرفتیم نگاهی به پشت سرم انداختم که امیر رو به روی
کاوه وایستاده بود.مثل این که داشت تهدید میکرد.دیگه وارد جنگل شدیم و من ندیدم.
توی ماشین نشسته بودم که امیر رسید.حدود 5 دقیقه ای میشد که با کاوه حرف میزد.
امیر کنارم نشست و ماشین راه افتاد.خیالم راحت بود.بالاخره آرامش.سرمو گذاشتم روی پای امیر و گفتم-تو رو خدا منو ببر ایران.
امیر کلاه گیسو از سرم برداشت و گفت-باشه.ولی سرت آسیب دیده.
من-طوری نیست نشکسته ضرب دیده.
امیر-اون دختره ای که بهت زد رو بردم توی ویلای کاوه.شرمنده مجبور شدم بیهوشش کنم.
من-طوری نیست.
خوابم میومد.چقدر خواب رو دوست داشتم.
امیر-چقدر خوشگل شدی با آرایشو...
دیگه نفهمیدم چی میگه.تقریبا بیهوش شدم.
نمی دونم چقدر خوابیدم ولیوقتی بیدار شدم حوصله ی باز کردن چشمامو نداشتم.همون جوری که چشمامو بسته بودم از سکوت اتاق لذت میبردم.
چند دقیقه بعد صدای امیر اومد که میگفت-پاشو پژوا....دختر چقدر میخوابی..... پژمان اون ور داره خودشو میکشه تو اینجا خوابی؟
یه غلت زدمو گفتم-تورو خدا امیر بذار بخوابم.
امیر-باشه فقط پژمان حیرون میشه.
این داره چی میگه؟پژمان کدوم خریه؟من دوست دارم بخوابم.
پژمان!پژمان!
یهو هل شدمو از تخت افتادم پایین و بلند گفتم-پژمان!
یهو امیر رو دیدم که از خنده مرده...بهم بر خورد.این پسره منو مسخره میکنه؟یه نگاهی به اطراف انداختمو اولین چیزی که دستم اومد رو پرت کردم طرفش .یه دمپایی بود.امیر هم همون جور که میخندید ردش داد.حرصم گرفت.اومدم دومی رو پرت کنم که گفت-آماده شو...منم برم از اتاق خودم وسایلمو بیارم.بعدشم رفت.فکر کنم اینجا خونه اش باشه.از اتاق اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.وای!اینجا هتل بود!
اومدم توی اتاق و در رو بستم.رفتم نشستم روی کاناپه تا استراحت کنم.بدنم خیلی لمس بود...هنوز استراحت لازم داشتم.رفتم توی اتاق تا بخوابم که نگاهم به یه دست لباس نو بایه کلت افتاد.این یعنی وقت خواب نیست و برو آماده شو.
لباسا رو تنم کردمو کلت رو برداشتم و گذاشتم توی ماتنوم.صدای در زدن اومد.همین طور که میرفتم در رو باز کنم غر زدم-مگه این امیر کلید نداشت.در رو باز کردم که دستی محکم دهنمو گرفت و هول داد تو اتاق....
هل شده بودم.نمی دونستم چکار کنم.یارو دستشو به علامت سکوت روی بینیش گذاشت و گفت-فقط کار احمقانه ای نکن!
تهدیدش رو جدی گرفتم.کار دیگه ای نمی تونستم بکنم.یه کم ازم فاصله گرفت و اسلحه اش رو به سمتم نشونه رفت.بعدش کمی به در نزدیک شد و در رو قفل کرد.دوباره رو به روم وایستاد وگفت-خوب پژوا خانم،آروم منو همراهی میکنی.
خیلی آروم گفتم-چکار؟
مرد-پایین یه ماشین وایستاده.همراهم میای...حرکت اضافه ای کنی،همون جا کارت رو تموم میکنم.فهمیدی؟
سرمو تکون دادم.تنها امیدم امیر بود که فعلا خبری ازش نبود.یهو یاد کلتم افتادم.نمی تونستم از زیر مانتو یهو بیارمش بیرون چون سخت بود.یه قدم رفتم عقب که اسلحه اش رو به نشونه ی تهدید تکون داد.
گفتم-سفارش صبحونه دادم بذار کنسلش کنم که ضایع نباشه.
سرشو به علامت باشه تکون داد و گفت-دستور تیر دارم شیطونی نکن!
رفتم عقب وهمین طور که به مرد زل زده بودم تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم.
صدایی گفت-بله؟
من-ببخشید سفارش صبحانه اتاق 403 رو کنسل کنین.
زن-شما سفارشی نداشتین.
من-پس هماهنگ کنین.
زن-با آقایی که اتاقا رو گرفتن؟
جون امیر رو میگفت...
من-ممنون.
تلفن رو گذاشتم سر جاش و گفتم بریم.
یهو انگار دوهزایش افتاد چون برگشت به سمتی که من نگاه میکردم و شماره اتاق رو دید.مچم رو بد جور گرفته بود.تا حواسش نبود اسلحه ام رو در آوردم و بدون مکث بهش شلیک کردم.درست وسط پیشونیش.سریع در رو باز کردم و اومدن توی راه رو.امیر دم در خشک شده بود.یه نگاه به داخل اتاق انداخت و با دیدن جسد گفت-پژوا چکار کردی؟
من- تو رو خدا بریم.
امیر سریع خودشو جمع کرد و گفت-آروم اسلحه ات رو بذار توی مانتوت .پشت سرت دوربینه.
سریع همون کار رو کردم.امیر سریع بازومو کشید و در اتاق رو بست. بعدش همین طور منو همراهش به طرف انتهای راه رو میبرد گفت-پژوا این چه کاری بود کردی؟
من-یارو اومده بود منو تهدید میکرد.میخواستی چکار کنم؟
امیر-د لا مذهب میزدیش.تو که استاد کتک کاری هستی.
من-ببخشید با اون همه بلایی که سرم اومده دیگه جونی ندارم بخوام بزنم.
امیر عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت-کاوه دم در هتله.برای این که تو رو اینجا نگه داره همه کار میکنه و تو الآن یه سوتی دادی.
من-چه سوتی ای؟
همون موقع صدای آژیر پلیس بلند شد.بدبختی رو عملا دیدم.نگاهی به امیر کردم که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد.یهو منو هل داد توی دستشویی که توی طبقه بود.صدای پا میومد بعدش صدای مردی که ازامیر میپرسید-یه خانم اینجا ندیده؟امیرم جواب داد چند ثانیه قبل اونو آخر راهرو دیده.صدای پاها دوباره اومد و بعدش صدای شکسته شدن در.امیر به سرعت در رو باز کرد و منو کشید بیرون و شروع کرد به دویدن.از در ورودی هتل خارج شدیم و رفتیم توی خیابون.
داشتیم میدویدیم که باصدای ایست سر جامون خشکمون زد.
داستا تونو بزارین روی یرتون وزانو بزنین.
یه نگاه به امیر انداختمو همون کارو انجام دادم.یه پلیس زن همون جور که دستامو دستبند میزد مثل طوطی گفت-خانم مینا رسا شما به جرم قتل بازداشتین هر حرف شما در دادگاه به ضررتون تموم میشه.لطفا همراه ما بیاین.. برگشتم و اون طرف خیابون رو به روی هتل کاوه رو دیدم که به ماشینش تکیه داده و عینک آفتابی روی چشماشه.با تمام نفرت نگاهش کردم.سوار ماشین پلیس کردنمون و به راه افتادن.ولی من هنوز نگاهم به کاوه بود که همون جوری نگاهم میکرد.
#چهار بعد از ظهر دادگاه ایالت آریزونا#
قاضی-دفاع دیگه ای ندارید؟
من-نه عالی جناب!
قاضی-خوب خانم رسا شما به جرم قتل غیر عمد به 20 سال حبس در زندان استرلا ایالت آریزونا محکوم شده.
نفس عمیقی کشیدم ،بالاخره این مسخره بازیا تموم شد.بالاخره با تلاش فرارون وکیل های امیر حسین من قتل غیر عمد و امیر تبریه شد.بماند که میخواستن ما رو به جرم تروریست بودن دستگیر کن.همش تقصیر بالا دستای ایرانیه که ما مجبوریم تو هر کشوری با خفت رفت و آمد کنیم.همین جور که منو به ماشین میبردن تا تحویل زندان بشم امیر رو دیدم که از دور بهم گفت-کاری از دستش بر نمیاد.لبخندی زدمو زیر لب گفتم ممنون...لبخندی زد و از اون جا دور شد.داشتم سوار میشدم که کاوه رو از دور دیدم.داشت نگاهم میکرد.عوضی بالاخره منو نگه داشت.سوار شدمو راه افتادیم.
*********************پژمان******************* ********
دارم دیونه میشم.از اون شب امیر دیگه زنگ نزده.حتما دنبال پژواست،ولی چرا بهم خبر نمیده؟میترسم یه جایی گیرش آورده باشنو کارشو تموم کرده باشن.برای هزارمین بار به گوشیش زنگ زدم .بلاخره بوق خورد.استرسم زیاد شد بعد از 4روز داشت بوق میخورد.
امیر حسین-الو پژمان!
من-سلام.چی شده چرا جواب نمی دادی؟میدونی من چقدر نگران شدم؟
امیر حسین-پژمان باید یه چیزی رو بهت بگم.
نگرانیم زیاد شد.حتما خبر بدی داشت چون صداش غمگین بود.
من-بگو!
امیر حسین-پژمان ببین بچه بازی در نیاری ها؟ها!
من-امیر میشه زر زیادی نزنی و بری سر اصل مطلب؟
امیر حسین-باشه.نگاه کن من ژوا رو پیدا کردم.
من هیجان زده گفتم-خوب؟
امیر حسین-ولی کاوه یه نفر رو فرستاد تا پژوا تحریک بشه بهش شلیک کنه بعدشم پلیسو خبر کرد و پژوا رو بردن.الآن هم پژوا 20 سال حیس خورده.دارن میبرنش زندان استرلا...
وای این چی میگفت؟زندان؟پژوای من؟وای چکار کنم؟
من-امیر من چه غلطی کنم؟
امیر حسین-من اینجا نفوذی ندارم.تمام گروهم تو ایرانه.فقط چند تا محافظ همراه خودم آوردم.
من-خوب چکار کنیم ؟من نمیخوام پژوا بین یه عالمه دزد و قاچاق چی بخوابه.
امیر پوزخند صدا داری زد و گفت-پژمان چرت نگو پژوا خودش قاتله.توو نگران اون نباش الآن اون جا از همه اشون خطرناک تره.
راست میگفت...ولی خوب من دلم نمیومد پژوا زندان باشه.
من-من میتونم بیام اون جا؟
امیر حسین-نه نیای!من تازه دارم بر میگردم.
من-کجا؟
امیر حسین-ایران دیگه!
من-امیر غلط میکنی برگردی ایران همون جا بمون تا کار پژوا درست شه!
امیر حسین-پژمان از لحن من سواستفاده نکن.یادت باشه من کیم!تازه CVUنقشه ای برای پژوا داره .پژوا زیاد اونجا نمیمونه.توهم به زندگیت برس تا من برگردم.
باحرص گفتم-باشه.
گوشی رو گذاشتم و به آیلین نگاه کردم که وایستاده بود و زل زده بود بهم.
من-چیه کاری داری؟
آیلین بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت-نه!فقط آدمی شبیه تو ندیده ام.
اعصابم خورد بود واینم داشت رو اعصابم راه میرفت.رفتم جلوشو گفتم-از خوبی من سواستفاده نکن.همیشه اینجوری خوب نیستم.
سرشو با ترس تکون دادو به سمت آشپزخونه فرار کرد.اگه پژوا بود حتما پدرمو در میورد.
اه پژوا!من کاوه رو میکشم.
داشتم لباسام رو جمع میکردم که برم آمریکا که یهو یاد حرف مه داد افتادم-ممنوع الخروجی تا اعتماد CVUرو بدست بیاری.
لباسا رو کوبیدم سر جاشو. بلند شدم تا برم پیش مه دادکه بپرسم کارم چیه؟
*****************************پژوا************* ***********
دم در زندان پیاده شدیم و من یه نگاه به سر در زندان انداختم.بزرگ نوشته بود(زندان استرلا)زیرشم نوشته بودزندان ایالتی آریزونا شهر فینیکس.دست و پامو با زنجیر بسته بودن.تو عمرم اینقدر حقارت نکشیده بودم.
وارد زندان که شدیم انکگار وارد یه دنیای دیگه ای شدیم.یه نگاهی به اطاف انداختم و گفتم-شروع شد!
این امیر مغزش تاب برداشته بود.یه نگاه بهش انداختم.نه مثل این که سالم بود.توی فکر بودم که امیر گفت-خودتو بکش بالا.دستمو گذاشتم کنار جاده و خودمو کشیدم بالا.دست امیرم گرفتمو آوردمش بالا.سرمو آوردم بالا که کاوه رو دیدم با6،7 تا آدم.گفتم تمومه.کاوه الآن میگیرمون.سریع پشت امیر رفتم.امیر فهمید که ترسیدم ولی به روی خودش نیاورد و من چقدر ممنونش بودم.کاوه اومد جلو که یکی از مردها نگه اش داشت.فکر کنم جامون امن بود.از پناه گاهم اومد بیرون و با خیال راحت به کاوه نگاه کردم که فکراز چشماش خون میچکید...خوشحال بودم.مرتیکه حرص در آر...یهو یاد حرف امیر افتادم.برگشتم گفتم-امیر!پژمان!
امیر خندید و با دست لباسشو تکوند و گفت-زنده ست....همش دردسره...
کاوه با فریاد گفت -دروغ میگه.ما خودمون دفنش کردیم.
خوشحالی کرردن از سرم پرید.شاید کاوه راست میگفت.
برگشتم سمت امیر.امیر گوشیش رو جلوم گرفت و گفت-بیا پشت خطه.
اومدم گوشی رو بگیرم ولی به خاطر دید تارم گوشی خورد زمین و داغون شد.برگشتم به امیر نگاه کردمو گفتم-ببخشید.
امیر جلوی چشمم دستشو تکون داد و گفت-پژوا نمیبینی؟
من-نه...فقط تار میبینم....
امیر به یکی از محافظاش گفت منو ببره توی ماشین.منم راه افتادم.داشتیم میرفتیم نگاهی به پشت سرم انداختم که امیر رو به روی
کاوه وایستاده بود.مثل این که داشت تهدید میکرد.دیگه وارد جنگل شدیم و من ندیدم.
توی ماشین نشسته بودم که امیر رسید.حدود 5 دقیقه ای میشد که با کاوه حرف میزد.
امیر کنارم نشست و ماشین راه افتاد.خیالم راحت بود.بالاخره آرامش.سرمو گذاشتم روی پای امیر و گفتم-تو رو خدا منو ببر ایران.
امیر کلاه گیسو از سرم برداشت و گفت-باشه.ولی سرت آسیب دیده.
من-طوری نیست نشکسته ضرب دیده.
امیر-اون دختره ای که بهت زد رو بردم توی ویلای کاوه.شرمنده مجبور شدم بیهوشش کنم.
من-طوری نیست.
خوابم میومد.چقدر خواب رو دوست داشتم.
امیر-چقدر خوشگل شدی با آرایشو...
دیگه نفهمیدم چی میگه.تقریبا بیهوش شدم.
نمی دونم چقدر خوابیدم ولیوقتی بیدار شدم حوصله ی باز کردن چشمامو نداشتم.همون جوری که چشمامو بسته بودم از سکوت اتاق لذت میبردم.
چند دقیقه بعد صدای امیر اومد که میگفت-پاشو پژوا....دختر چقدر میخوابی..... پژمان اون ور داره خودشو میکشه تو اینجا خوابی؟
یه غلت زدمو گفتم-تورو خدا امیر بذار بخوابم.
امیر-باشه فقط پژمان حیرون میشه.
این داره چی میگه؟پژمان کدوم خریه؟من دوست دارم بخوابم.
پژمان!پژمان!
یهو هل شدمو از تخت افتادم پایین و بلند گفتم-پژمان!
یهو امیر رو دیدم که از خنده مرده...بهم بر خورد.این پسره منو مسخره میکنه؟یه نگاهی به اطراف انداختمو اولین چیزی که دستم اومد رو پرت کردم طرفش .یه دمپایی بود.امیر هم همون جور که میخندید ردش داد.حرصم گرفت.اومدم دومی رو پرت کنم که گفت-آماده شو...منم برم از اتاق خودم وسایلمو بیارم.بعدشم رفت.فکر کنم اینجا خونه اش باشه.از اتاق اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.وای!اینجا هتل بود!
اومدم توی اتاق و در رو بستم.رفتم نشستم روی کاناپه تا استراحت کنم.بدنم خیلی لمس بود...هنوز استراحت لازم داشتم.رفتم توی اتاق تا بخوابم که نگاهم به یه دست لباس نو بایه کلت افتاد.این یعنی وقت خواب نیست و برو آماده شو.
لباسا رو تنم کردمو کلت رو برداشتم و گذاشتم توی ماتنوم.صدای در زدن اومد.همین طور که میرفتم در رو باز کنم غر زدم-مگه این امیر کلید نداشت.در رو باز کردم که دستی محکم دهنمو گرفت و هول داد تو اتاق....
هل شده بودم.نمی دونستم چکار کنم.یارو دستشو به علامت سکوت روی بینیش گذاشت و گفت-فقط کار احمقانه ای نکن!
تهدیدش رو جدی گرفتم.کار دیگه ای نمی تونستم بکنم.یه کم ازم فاصله گرفت و اسلحه اش رو به سمتم نشونه رفت.بعدش کمی به در نزدیک شد و در رو قفل کرد.دوباره رو به روم وایستاد وگفت-خوب پژوا خانم،آروم منو همراهی میکنی.
خیلی آروم گفتم-چکار؟
مرد-پایین یه ماشین وایستاده.همراهم میای...حرکت اضافه ای کنی،همون جا کارت رو تموم میکنم.فهمیدی؟
سرمو تکون دادم.تنها امیدم امیر بود که فعلا خبری ازش نبود.یهو یاد کلتم افتادم.نمی تونستم از زیر مانتو یهو بیارمش بیرون چون سخت بود.یه قدم رفتم عقب که اسلحه اش رو به نشونه ی تهدید تکون داد.
گفتم-سفارش صبحونه دادم بذار کنسلش کنم که ضایع نباشه.
سرشو به علامت باشه تکون داد و گفت-دستور تیر دارم شیطونی نکن!
رفتم عقب وهمین طور که به مرد زل زده بودم تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم.
صدایی گفت-بله؟
من-ببخشید سفارش صبحانه اتاق 403 رو کنسل کنین.
زن-شما سفارشی نداشتین.
من-پس هماهنگ کنین.
زن-با آقایی که اتاقا رو گرفتن؟
جون امیر رو میگفت...
من-ممنون.
تلفن رو گذاشتم سر جاش و گفتم بریم.
یهو انگار دوهزایش افتاد چون برگشت به سمتی که من نگاه میکردم و شماره اتاق رو دید.مچم رو بد جور گرفته بود.تا حواسش نبود اسلحه ام رو در آوردم و بدون مکث بهش شلیک کردم.درست وسط پیشونیش.سریع در رو باز کردم و اومدن توی راه رو.امیر دم در خشک شده بود.یه نگاه به داخل اتاق انداخت و با دیدن جسد گفت-پژوا چکار کردی؟
من- تو رو خدا بریم.
امیر سریع خودشو جمع کرد و گفت-آروم اسلحه ات رو بذار توی مانتوت .پشت سرت دوربینه.
سریع همون کار رو کردم.امیر سریع بازومو کشید و در اتاق رو بست. بعدش همین طور منو همراهش به طرف انتهای راه رو میبرد گفت-پژوا این چه کاری بود کردی؟
من-یارو اومده بود منو تهدید میکرد.میخواستی چکار کنم؟
امیر-د لا مذهب میزدیش.تو که استاد کتک کاری هستی.
من-ببخشید با اون همه بلایی که سرم اومده دیگه جونی ندارم بخوام بزنم.
امیر عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت-کاوه دم در هتله.برای این که تو رو اینجا نگه داره همه کار میکنه و تو الآن یه سوتی دادی.
من-چه سوتی ای؟
همون موقع صدای آژیر پلیس بلند شد.بدبختی رو عملا دیدم.نگاهی به امیر کردم که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد.یهو منو هل داد توی دستشویی که توی طبقه بود.صدای پا میومد بعدش صدای مردی که ازامیر میپرسید-یه خانم اینجا ندیده؟امیرم جواب داد چند ثانیه قبل اونو آخر راهرو دیده.صدای پاها دوباره اومد و بعدش صدای شکسته شدن در.امیر به سرعت در رو باز کرد و منو کشید بیرون و شروع کرد به دویدن.از در ورودی هتل خارج شدیم و رفتیم توی خیابون.
داشتیم میدویدیم که باصدای ایست سر جامون خشکمون زد.
داستا تونو بزارین روی یرتون وزانو بزنین.
یه نگاه به امیر انداختمو همون کارو انجام دادم.یه پلیس زن همون جور که دستامو دستبند میزد مثل طوطی گفت-خانم مینا رسا شما به جرم قتل بازداشتین هر حرف شما در دادگاه به ضررتون تموم میشه.لطفا همراه ما بیاین.. برگشتم و اون طرف خیابون رو به روی هتل کاوه رو دیدم که به ماشینش تکیه داده و عینک آفتابی روی چشماشه.با تمام نفرت نگاهش کردم.سوار ماشین پلیس کردنمون و به راه افتادن.ولی من هنوز نگاهم به کاوه بود که همون جوری نگاهم میکرد.
#چهار بعد از ظهر دادگاه ایالت آریزونا#
قاضی-دفاع دیگه ای ندارید؟
من-نه عالی جناب!
قاضی-خوب خانم رسا شما به جرم قتل غیر عمد به 20 سال حبس در زندان استرلا ایالت آریزونا محکوم شده.
نفس عمیقی کشیدم ،بالاخره این مسخره بازیا تموم شد.بالاخره با تلاش فرارون وکیل های امیر حسین من قتل غیر عمد و امیر تبریه شد.بماند که میخواستن ما رو به جرم تروریست بودن دستگیر کن.همش تقصیر بالا دستای ایرانیه که ما مجبوریم تو هر کشوری با خفت رفت و آمد کنیم.همین جور که منو به ماشین میبردن تا تحویل زندان بشم امیر رو دیدم که از دور بهم گفت-کاری از دستش بر نمیاد.لبخندی زدمو زیر لب گفتم ممنون...لبخندی زد و از اون جا دور شد.داشتم سوار میشدم که کاوه رو از دور دیدم.داشت نگاهم میکرد.عوضی بالاخره منو نگه داشت.سوار شدمو راه افتادیم.
*********************پژمان******************* ********
دارم دیونه میشم.از اون شب امیر دیگه زنگ نزده.حتما دنبال پژواست،ولی چرا بهم خبر نمیده؟میترسم یه جایی گیرش آورده باشنو کارشو تموم کرده باشن.برای هزارمین بار به گوشیش زنگ زدم .بلاخره بوق خورد.استرسم زیاد شد بعد از 4روز داشت بوق میخورد.
امیر حسین-الو پژمان!
من-سلام.چی شده چرا جواب نمی دادی؟میدونی من چقدر نگران شدم؟
امیر حسین-پژمان باید یه چیزی رو بهت بگم.
نگرانیم زیاد شد.حتما خبر بدی داشت چون صداش غمگین بود.
من-بگو!
امیر حسین-پژمان ببین بچه بازی در نیاری ها؟ها!
من-امیر میشه زر زیادی نزنی و بری سر اصل مطلب؟
امیر حسین-باشه.نگاه کن من ژوا رو پیدا کردم.
من هیجان زده گفتم-خوب؟
امیر حسین-ولی کاوه یه نفر رو فرستاد تا پژوا تحریک بشه بهش شلیک کنه بعدشم پلیسو خبر کرد و پژوا رو بردن.الآن هم پژوا 20 سال حیس خورده.دارن میبرنش زندان استرلا...
وای این چی میگفت؟زندان؟پژوای من؟وای چکار کنم؟
من-امیر من چه غلطی کنم؟
امیر حسین-من اینجا نفوذی ندارم.تمام گروهم تو ایرانه.فقط چند تا محافظ همراه خودم آوردم.
من-خوب چکار کنیم ؟من نمیخوام پژوا بین یه عالمه دزد و قاچاق چی بخوابه.
امیر پوزخند صدا داری زد و گفت-پژمان چرت نگو پژوا خودش قاتله.توو نگران اون نباش الآن اون جا از همه اشون خطرناک تره.
راست میگفت...ولی خوب من دلم نمیومد پژوا زندان باشه.
من-من میتونم بیام اون جا؟
امیر حسین-نه نیای!من تازه دارم بر میگردم.
من-کجا؟
امیر حسین-ایران دیگه!
من-امیر غلط میکنی برگردی ایران همون جا بمون تا کار پژوا درست شه!
امیر حسین-پژمان از لحن من سواستفاده نکن.یادت باشه من کیم!تازه CVUنقشه ای برای پژوا داره .پژوا زیاد اونجا نمیمونه.توهم به زندگیت برس تا من برگردم.
باحرص گفتم-باشه.
گوشی رو گذاشتم و به آیلین نگاه کردم که وایستاده بود و زل زده بود بهم.
من-چیه کاری داری؟
آیلین بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت-نه!فقط آدمی شبیه تو ندیده ام.
اعصابم خورد بود واینم داشت رو اعصابم راه میرفت.رفتم جلوشو گفتم-از خوبی من سواستفاده نکن.همیشه اینجوری خوب نیستم.
سرشو با ترس تکون دادو به سمت آشپزخونه فرار کرد.اگه پژوا بود حتما پدرمو در میورد.
اه پژوا!من کاوه رو میکشم.
داشتم لباسام رو جمع میکردم که برم آمریکا که یهو یاد حرف مه داد افتادم-ممنوع الخروجی تا اعتماد CVUرو بدست بیاری.
لباسا رو کوبیدم سر جاشو. بلند شدم تا برم پیش مه دادکه بپرسم کارم چیه؟
*****************************پژوا************* ***********
دم در زندان پیاده شدیم و من یه نگاه به سر در زندان انداختم.بزرگ نوشته بود(زندان استرلا)زیرشم نوشته بودزندان ایالتی آریزونا شهر فینیکس.دست و پامو با زنجیر بسته بودن.تو عمرم اینقدر حقارت نکشیده بودم.
وارد زندان که شدیم انکگار وارد یه دنیای دیگه ای شدیم.یه نگاهی به اطاف انداختم و گفتم-شروع شد!