امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

#38
قسمت 34

توی ماشین نشستم و نفس عمیقی کشیدم.بوی عطر پژمان کاملا واضح بود.میخواستم پژوا رو از پژمان دور نگه دارم.باید!پامو روی پدال گاز فشار دادمو راهی زندان شدم.کاش همون جند سال پیش یه کاری میکردم...کاش!
#چهار سال پیش/کرمان#
کاوه-نیما تورو خدا این کارو نکن.اگه رمزا پیدا بشه مینا رو میکشن.
نیما-تو خفه شو کاوه.خودم میدونم چکار کنم.
کاوه-د لعنتی دارم میگم خواهرتو میکشن،نمیفهمی؟
نیما-محاله مینا رو بکشن.همون طور که تو رو نکشتن!
کاوه-ن چه ربطی به مینا دارم؟ببین...
نیما-نه تو ببین!آزمایشا نشون میده مینا نابغه ست ،نه خودش میدونه و نه هیچ کس دیگهcvuهیچ وقت این آدما رو ازبین نمیبره.
کاوه با وحشت به نیما نگاه کردو گفت-من دارم میرم آمریکا.حواست که به مینا هست؟
نیما با خونسردی گفت-آره...تو برو کارات رو ردیف کن.به اون باباتم بگو زیادی تو کار سرهنگ سرک نکشه که با بدسرنوشتی روبه رو میشه.

کاوه-باشه.

*************************************************
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.باصدای بوق چشمامو باز کردم و دوباره راه افتادم.به این فکر میکردم که چقدر احمق بودم که عشقمو سپردم دست نیما.روبه روی زندان وایستادم و آخرین ملاقاتمون رو مرور کردم.لبخندی زدمو زمزمه کردم-لجباز.
با نشون دادن کارتم وارد دفتر رییس زندان شدم.زنی 50 ساله که همیشه مرتب هست.ازپشت میزش بلند شد و بهم خوش آمد گفت-لبخندی زدمو جوابشو دادم.یه کت شلوار بادمجونی پوشیده بود که خیلی بهش میومد.
با صداش به خودم اومدم-آقای سعادتی شما در آخرین مکالمه امون گفتین کار مهمی دارین.من منتظرم.
کاغذ توی دستمو روی میزش گذاشتم و همون جور که اون مشغول بررسی کاغذ بود براش توضیح دادم-میدونین که سازمان دوست نداره زیاد کاراش رو بشه.فقط باید مینا رسا رو جوری آزاد کنین که کسی متوجه نشه.
رییس زندان برگه رو روی میزش گذاشت و عمیق بهم خیره شد.میدونستم که 5 سال توی قسمت اداری cvu کار کرده.منم نگاهش کردم و با خونسردی گفتم-خوب من آماده ام.
همون جور که نگاهم میکرد صدا کرد-لینک!
نگهبان زن چاقی وارد شد و احترام گذاشت.رییس بهش گفت-برو رسا همون ایرانیه رو از انفرادی بیار و نگهبانا رو برای خروج کد11 آماده کن.
نگهبان با تعجب به من نگاه کرد و اطاعت کرد و رفت.
منم بانگرانی درونی و ظاهر خونسرد نگاهی به رییس انداختم که باعث شد دوباره عمیق نگاهم کنه.
******************************پژوا************ **************************
چند وقته که سرم گیج میره و خون بالا میارم.فکر کنم این تنبیه برام زیادی بود ولی خوبیش این بود که منو از دست قاتلای زندان نجات داد.صدای باز شدن در اومد و بعدش هیکل کنده ی نگهبان توی چهار چوب در نمایان شد.همون چهار تا ناسزایی که بلد بودم بارش کردم .اومد جلو بازومو گرفت بلندم کرد.گفتم الآن دستبند مبزنه ولی نزد و در کمال تعجب منو آورد بیرون.چشمات داشت میسوخت.این چند وقته فقط با نور کمی که از در میومد زندگی کرده بودم و حالا این همه نور باعث آزارم میشد.از لای پلکای بسته ام اشک میریخت.واقعا چشمام داشت آزار میدید.حس کردم وارد اتاقی شدیم و بعدش بوی آشنای پژمان ولی با کمی تغییر.چشمامو باز کردم ولی خیلی تار میدیدم.دیدم که یه نفر نشسته روی مبل دفتر.با اون هیکلش معلوم بود مرده .داشتم سعی میکردم ببینمش.دوست داشتم پژمانو ببینم ولی این چشمای مسخره ام نمیذاشتن چیزی ببینم.
صدای رییس زندان میومد گه میگفت-دیدینش؟حالا ببرش توی راهرو کد11 تا بیایم دنبالش.نگهبان به زور مچ دستمو کشید و منو به زور از اتاق بیرون برد.میدونم که پژمان نمیتونست اونجا چیزی بگه ولی بازم از دستش ناراحت شدم که حتی حرفم نزد.
الآن یه ربع ساعتی هست اینجا حیرونیم.چشمامو نیمه باز نگه میدارم تا عادت کنن.دوست دارم پژمانو خفه کنم.آخه اینم روش نجات دادنه؟
یه ضربه ی نگهبان به سمت جلو حرکت کردم و به خاطر این که جلوی پامو درست نمیدیدم هی پام پیچ میخورد.انگار تونل قدیمی بود.
یه سوال به سرعت به ذهنم رسید.پژمان با cvuبود!شاید بخوان منو بکشن.سریع این فکر مزخرفو کنار گذاشتم و به این فکر کردم که امیر حسین دیده پژمان هیچ کارست.
یهو نور زیاد شد و هوای آزاد رو حس کردم.یه کم فاصله ی پلکامو باز کردم و به آسمون نگاه کردم.مثل همیشه ابی بود.دیگه رنگ ها هم داشت فراموشم میشد.
نگهبان سوار یه ماشینم کرد.البته عقب ماشین و مجبورم کرد دراز بکشم.البته پاهامو جمع کردم توی شکمم.بعد از چند دقیقه یه نفر سوار ماشین شد و حرکت کردیم.بوی عطر پژمان بود ولی تغییر کرده بود.به خاطر همین باشک گفتم-پژمان...
زیاد تعجب نکردم وقتی صدای کاوه رو شنیدم که گفت-من کاوه ام.پژمانم سر کارشه.دیگه اسمشو نشنوم.

با حرص گفتم-چرا عطر پژمانو زدی؟
کاوه با همون صدای خونسردش گفت-فقط پژمان که توی دنیا این عطر رو نمیزنه.منم این عطر رو دوست دارم.
دیگه لجم در اومده بود دستمو گرفتم به صندلی و سر جام نشستم و گفتم-تا اونجایی که یادمه جناب سعادتی عطر سرد میزنن نه شیرین.
خنده ای کرد و گفت- دختر کی یادمیگیری همه رو از روی عطرشون نشناسی؟
این آدم فرازمینیه،یه بار خوبه یه بار بده،یه بار خونسرده یه بار مشتاقه!بابا موضعت رو با من مشخص کن.
با مشت زدم توی شونه اش و گفتم-منو ببر ایران.غلط کردم گفتم آمریکا و آزادی!منو ببر پیش پژمان.
کاوه-نمیشه اینقدر پژمان پژمان نکنی؟پژمان داره اون سر دنیا به ریش تو میخنده تو هی پژمان پژمان میکنی.
من-پژمان مثل شما عوضیا نیست اون مهربونه،ساده ست و صادقه!
کاوه با عصبانیت گفت-یعنی اون پژمان عوضی اینقدر خوب برات نقش بازی کرده که عاشقش شدی؟
منم مثل خودش صدامو بردم بالا و گفتم-عوضی تویی....پژمان
کاوه-پژمان چی؟یعنی اینقدر خنگ شدی که نفهمیدی داره برات نقش بازی میکنه؟cvuمیخواست تو رو وارد یه برنامه ی دیگه کنه که پژمان رو فرستاد نقش عاشق پیشه ها رو برات بازی کنه.

من-نه...امکان نداره!
کاوه-مینا کم خودتو به خریت بزن...پژمان زن داره!
دهنم خشک شد.اون زن داشت؟خوب چرا منو عاشق خودش کرد؟عاشق؟من عاشقش بودم؟نه فکر کنم وابسته اش شده بودم.من احمق به اون وابسته شده بودم!نهههه اون احمق اولین بوسه ی منو رقم زده بود.من بهش اعتماد داشتم.
با تمام نفرتم گفتم به درک...
کاوه یه دست لباس برام پرت کرد عقب و گفت-بپوش.
لباسمامو عوض کردم.دیدم خیلی بهتر شده بود.قشنگ قیافه ی کاوه رو میدیدم.به زور و بدون توجه به غر زدنای کاوه خودمو کشیدم جلو و صندلی جلو نشستم.کاوه جلوی فرودگاه وایستاد و پیاده شد.سرشو خم کرد و از شیشه بهم گفت پیاده شم.منم پیاده شدم که دیدم یه ساک کوچیک گرفت دستشو به سمت فرودگاه رفت.دنبالش دویدم وگفتم-آهای کاوه!پس ماشین چی؟
کاوه با انگشتش به سمت یه مرد اشاره کرد و گفت-ماشینو اون میبره برای سازمان.
برگشتم سمتشو گفتم-حیف!ماشین خوشکلی بود.

کاوه-باشه میخرم برات.حالا بدو.
دوباره راه افتاد.منم هگ بودم و بهاین فکر میکردم که به چه دلیل میخواد برام ماشین بخره...
دنبالش راه افتادم و وارد فرودگاه شدم.زدم سر شونه اش که برگشت.سعی کردم مظلوم ترین حالتمو بگیرم که جواب بده.
من-کاوه جون میشه بگی داری چکار میکنی؟
کاوه با صدای بلند خندید و گفت-استراتژی خوبی بود!جواب میدم ولی خر حسابم نکن.داریم میریم مام وطن.
حرصم گرفت به این آدم خوبی نیومده.
حیف که حالم بده مگر نه میزدم دنده اش رو میشکستم.مرتیکه مچ گیر!
********************ایران/تهران/فرودگاه مهرآباد********************
حالم واقعا بد بود.حالت تهوع ،سردرد، فوق بد،چشمامم هم لطف کرده بودن باز نمیشدن.کاوه هم عی خیالش نبود هر چی میگفتم وایستا یا کجا میری؟اصلا انگار با دیوار دارم حرف میزنم.سوار تاکسی شدیم و چند دقیقه بعدش جلوی یه خونه بودیم.خونه به اون گندگی میخواست چکار خدا میدونه.اعصابم داغون بود.در رو باز کرد و آروم هلم داد داخل،در رو بست و راه افتاد سمت خونه که اون طرف باغ بود.منم ترسوو داشتم سکته میکردم.سریع رفتم کنارش وایستادم.یه کم نگاهم کرد و دوباره راه افتاد.رسیدیم در رو باز کرد و دوباره آروم هلم داد تو.

برگشتم سمتشش و گفتم-چرا هل میدی؟
شونه هاشو انداخت بالا.بعدشم در اتاقی رو باز کرد و گفت-خودتت میری یا هلت بدم؟
رفتم دم در اتاق وایستادمو توش سرک کشیدم.میخواستم اتاقو دید بزنم ولی چراقش خاموش بود.یه نگاه به اطراف انداختم کلید چراغو پیدا نمیکردم.کاوه پوفی کرد و رفت توی اتاق چراغ یهو روشن شد.
آی که من خدای سوتیم!سنسور داشت.حوصله ی خجالت نداشتم.سرم داشت میترکید.سریع مانتوم رو در آوردمو پریدم تو تخت.خیلی زود خوابم برد.
نمی دونم ساعت چند بود که با هجوم مایعی به دهنم از خواب پریدم.سریع بلند شدمو در سرویس اتاق رو باز کردم و بالا آوردم.بازم مثل همیشه خون بود.دهنمو شستم و برگشتم که دیدم کاوه توی چارچوب در وایستاده.

کاوه-طوریت شده؟

من-نه.عادیه!
کاوه-خون بالا آوردن عادیه نه؟
من-بیخیال!ساعت چنده؟

کاوه-یه ربع به 5.
من-میرم بخوابم.
از کنارش رد شدمو دوباره رو تخت دراز کشیدم.حالت تهوعم رفع شده بود ولی سر گیجه داشت دیونه ام میکرد.کاوه اومد رو تخت نشست و گفت-میخوای بریم بیمارستان.

من-نه!
کاوه-ممکنه خطرناک باشه.
من-به درک میمیرم راحت میشم.
کاوه-تو غلط میکنی بمیری.
اومدم جوابشو بدم که دلم تیر کشید.بی اختیار گفتم-وای دلم.

کاوه-پاشو بریم دکتر.
دیدم نرم تلف میشم به خاطر همین بلند شدم و مانتوی چروکمو پوشیدم.کاوه تا بیمارستان هی حواسش بود که زمین نخورم.منم سرگیجه دونه ام کرده بود و دل درد داشت میکشتم.یه دفعه احساس کردم قلبم داره میپره بیرون.اینقدر محکم میزد که میترسیدم.و بعدش نفسکشیدن برام سخت شد.سر در بیمارستانو میدیدم وای نمیتونستم راه برم.اکسیژن کم بود.نمیتونستم کاری کنم.یهو زانو زدم.مرگ درست روبه روم بود.کاوه سریع بغلم کردو دوید سمت بیمارستان.من فقط تقلا میکردم یه ذره اکسیژن تنفس کنم.

میخواستم صاف بشینم بلکه بتونم نفس بکشم.اینقدر چنگ به پیراهن کاوه زدم تا پاره شدوهی هم اشار میکردم نمیتونم نفس بکشم.ولی اون فقط میدوید.
بعد از چند ثانیه گذاشتنم روی یه تخت و ماسک اکسیژن برام وصل کردن.یه کم بهتر شد ولی هنوز سخت نفس میکشیدم.اشکم در اومده بود.تا حالا اینقدر درد نکشیده بودم.دکتر رو بالای سرم حس میکردم ولی به سختی صداشون رو میشنیدم.حتی فکرشم نمیکرد یهو حالم اینقدر بد بشه.
***************************************کاوه*** ****************************************
فکر نمیکردم به این سرعت حالش بد شه.خیلی سریع اینطور شد.دکتری که بالای سرش ایستاده بد هی سوال میپرسید و منم جواب میدادم.

دکتر-چه الایمی رو مشاهده کردین؟
من-صبح خون بالا میورد و دلش درد میکرد.الآنم نمیتونه نفس بکشه.
دکتر رو به پرستار گفت-فشار خون رو چک کنین.
پرستار-بله دکتر.
دکتر-این چند وقت شک بهش وارد نشده؟
متعجب گفتم-فکر کنم خیلی شک بهش وارد شده.این چند وقت خیلی فشار عصبی روش بوده.
پرستار حرفمو قطع کرد و گفت-دکتر فشارش 18 ست.خیلی بالاست.
دکتر یهو هل شد و تند تند دستور میداد.یه پرستارم منو بیرون فرستاد.
پشت در وایستاده بودم و به داخل نگاه میکردم.داشتم سکته میکردم.تا همین یه ساعت پیش که خوب بود،یهو چرا اینجوری شد؟
دکتر اومد بیرون وراه افتادمنم دنبالش رفتم و گفتم-چطوره؟
دکتر یه نگاهی بهم انداخت و گفت-شک عصبی.خانم شما دچار بیماری عصبی شدیدیه.باید تحت درمان باشه.
من-دکتر فکر نمیکنین زخم معده ست؟آخه ...
دکتر بیحوصله بین حرفم پرید و گفت-آقای محترم مشکل خانم شما ضعف قویه اعصابه.ایناهم علایمش هستن.خون ریزیهای قابل توجه منجر به تغییر در وضعیت ضربان قلب و فشار خون می شون .بیماران عموماً با ضعف ، سرگیجه ،تنگی نفس ، درد کرامپی شکم واسهال مواچه هستن.باید یه محیط آرومی رو براش فراهم کنین.

من کلافه گفتم-خوب حالا چکار کنم؟
دکتر-الآن ما وضعیتش رو ثابت میکنیم و بعدش معده اش رو شست و شو میدیم و اندوسکوپی میشه تا بفهمیم مشکلی برای معدش پیش نیومده باشه و بعدشم میریم برای سیگموئید سکوپی و یا کولونوسکوپی.دیگه بستگی به مقاومت همسرتون داره که عمل بشه یانه.
من-دکتر مگه زن من موش آزمایشگاهیه؟
دکتر بیخیال گفت-هر جور شما بخواین!ما این کارا رو جهت اطمینان انجام میدیم.
یه باشه ی سرسری گفتم و برگشتم برم پیش مینا.در اتاق رو باز کردم که دیدم تنهاست.کنارش نشستم و گفتم-مینا...
چشماشو باز کرد نگاهم کرد.من چقدر خنگم که فکر میکردم میخواد ناز کنه که هی میگفت حالم بده.
آرم براش توضیح دادم که دکتر میخواد چکار کنه ،آخرشم گفتم-هرجور تو بخوای اگه میخوای این جا میمونیم و آزمایشا رو انجام میدیم و اگه هم نمیخوای میریم پیش دکتر خصوصیم.
خودشو کشید سمتمو آروم با صدای خش افتاده اش گفت-خواهش میکنم منو از اینجا ببر.
میدونستم اذیت میشه برای همین بلند شدم و رفتم تسویه کردمو دوباره مینا رو بلند کردم و بردم سمت ماشین.

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-07-2014، 14:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان