24-07-2014، 12:33
قسمت 36
لیلا جیغ زد-کجاست؟
وقتی جواب ندادم عصبی رو به بادیگارداش گفت-اتاق خواب
بادیگارداش رفتن و من مات مونده بودم.کی لیلا رو وارد بازی کرده بود؟
لیلا با همون حالت جنون آمیزش بهم نزدیک شد و لبخند زد.ناخونشو به حالت نوازش از گونه ام تا چونه ام کشید و گفت-خوشگل تر شدی توی این 4 سال.
با خودم زمزمه کردم 4 سال.وای مینا!
سریع نیم خیز شدم که برم طرف مینا که لیلا دستشو گذاشت روی سینم و هولم داد سمت زمین.خم شد روم وگفت-فکر میکردم یه زن خوشگل گیر بیاری ولی میبینم رفتی یه میمون گیر آوردی.
بعدش ریز ریز خندید.
به جرات میشه گفت لیلا ترسناک ترین مامور cvuهست.تنها نگرانی من بابت میناست.خیلی ضعیفه بعید میدونم بتونه از خودش دفاع کنه.
با صدای فریاد دردناک مینا به سمت راه پله نگاه کردم.
*******************************پژوا(مینا)* ***************************************
صدای قدم های سنگین رو حس میکردم.احتمالش نیست که کاوه باشه.سریع بیدار شدم و به سمت در اتاق رفتم و پشتش قرار گرفتم.در به آرومی باز شد و دوتا مرد هیکلی وارد اتاق شدن.صورتشونو نمیدیدم ولی میدونستم قصد خوبی ندارن و محض عیادت نیومدن.تا رفتن کنار تخت آروم از در بیرون اومدم و رفتم توی اتاق مهمان.میدونستم نمیتونم مقابل اون دوتا اژدها مقاومت کنم.
سریع گوشی توی اتاق رو برداشتم و سعی کردم شماره ی کس به درد بخوری رو به یاد بیارم.
لعنت!فقط شماره ی آرش رو حفظم.نه انگار مال پژمانم حفظم.
سریع شماره گرفتم.با صدای به هم کوبیده شدن در اتاقم جا خوردم.نامردا میخواستن صدامو در بیارن.صدای خواب آلود پژمان توی گوشی پیچید-بله؟
صدای قدم ها نزدیک در بود.گوشی رو برداشتم و رفتم توی کمد خودمو جا کردم و در رو بستم.
صدای کلافه ی پژمان دوباره اومد-بله؟
با صدای آرومی گفتم-پژمان...
پژمان سکوت کرده بود.فکر کنم منو یادش رفته بود.
پژمان-الو ...پژوا...وای خدا...کجایی عزیز دلم؟
فقط دنبال یه پشتیبان بودم.صدای آشنای پژمان باعث شد احساس امنیت کنم.
گفتم-پژمان دنبالمن...کاوه خونه بود ولی الآن غیب شده.تورو خدا بیا.
از اون طرف صدای خش خش لباس میومد و بعدش صدای نگران پژمان که میگفت-کجایی پژوا؟
سعی کردم یادم بیاد کدوم قبرستونیم.یهو یادم افتاد.اومدم بگم که صدای یه زن به گوشم رسید-عزیزم کجا میری؟
انگار یه دفعه پشتم خالی شده باشه.دوباره حس ناامنی برگشت.
خیلی آروم گفتم-ببخشید نمیبایست مزاحم میشدم.
احساس میکردم خیلی خنگم که گول پژمانو خوردم.پس همش راست بود که منو ول کرده.فکر میکردم مجبورش کردم.
گوشی رو گرفته بودم جلوم و زل زده بودم بهش.صدای داد و بیداد پژمان میومد-پژوا تو رو خدا جواب بده...پژوااااااااااااا...جون من جواب بده...
در کمد به شدت باز شد و دستی منو بیرون کشید.
طبق معمول از ترس نتو نستم جیغ بزنم.فقط کپ کردم.افتادم روی زمین و مرد رو بالای سرم دیدم.اسلحه رو درست روی سرم نشونه رفته بود.تنها راه ممکن رو پیش گرفتم.به سرعت پاهامو دور اسلحه قلاب کردم و پیچوندم.اسحه افتاد کنارم.مرد خم شد و دستشو گرفت. فکر کنم مچ دستشو شکستم.سریع اسلحه رو به طرفش نشونه رفتم.و با سر اسلحه اشره کردم بره گوشه ی اتاق.
با احساس فرو رفتن چیزی توی بدنم جا خوردم و بعدش احساس درد زیاد که باعث شد از ته دلم فریاد بزنم.اسلحه رو محکم توی دستم گرفته بودم.چرخیدم و اون یکی مرد و با چاقوی خونیه توی دستش دیدم.خون از بینیم جاری شده بود.
مرد اسلحه رو از دستم کشید و من داشتم تا حد مرگ درد میکشیدم.ریه هامو سوراخ کرده بود.دوتا مرد به سرعت منو به پایین بردن.طبق معمول که هنگام درد کشیدن نمیتونستم جیغ بزنم،داشتم میمردم و نمیتونستم جیغ بزنم.محکم روی زمین پرتم کردن.یه دور از درد غلط زدم.روی موزاییک ها فرود اومده بودم.
صدای یه زن اومد که گفت-حالا کاوه به نظرت عشقت رو چجوری بکشم؟
من از درد فقط چشمامو روی هم میفشردم.نمیتونستم ببینمشون ولی لحن زنه به شدت چندش بود.
زن-به خاطر این میمون دوست دخترای آست رو ردمیکردی برن؟این چی داره؟
چنگ انداخت توی موهامو سرمو آورد بالا.دوباره داشت حالت های شک بهم دست میداد.اول هجوم خون رو به دهم حس کردم که باعث شد همون جا بالا بیارم.
زن موهامو ول کرد و با حالت چندش گفت-حالمو بهم زدی.
کاوه داد زد-کاریش نداشته باش.اون برایcvuمهمه.
زن خنده ای کرد و گفت-از زمان بیماریش دیگه مهم نیست.فکر کردی منو برای چی فرستادن؟
وای نفس تنگی نه!داشتم نفس تنگی میگرفتم ونمیتونستم نفس بکشم.خون راه نفس کشیدنمو بسته بود.عملا داشتم خفه میشدم.
حس میکردم دارم جون میدم.توی ذهنم از همه خداحافظی کردم حتی از پژمان!
************پژمان**************************** ******
دستمو محکم زدم روی داشبورد و داد زدم-امیر تو رو خدا تند برو.
امیرم مثل من داد زد-دارم 180 تا میرم.صبر کن.
نمیتونستم بشینم.اون آیلین احمق باعث شد پژوای من گیر بیوفته.اون لعنتی!
رو به امیر گفتم-پلیسو خبر کنم؟
امیر همون جور که سعی میکرد از ماشین رو به رویی سبقت بگیره گفت-پلیس باعث میشه لیلا هممون رو سلاخی کنه.این کارو به گروه من بسپار.
حداقل امیر رو داشتم که دلم بهش قرص باشه.خودم شده ام یه به درد نخور بی ارزش.
ماشین ایستاد و منو امیر تقریبا به بیرون پریدیم. تقریبا 8نفر همراهمون بودن.سرتا پا مشکی پوشیده بودم.یکی در ویلا رو به شدت باز کرد و ما وارد شدیم.
گروه اسلحه به دست وارد ویلا شد و بعدش منو امیر وارد شدیم.همه به سمت دیگری نشونه رفته بودن.لیلا در محاصره ی افراد امیر بود ولی محافظاش هنوز اسلحه به دست وایستاده بودن و جایی رو نشونه گرفته بودن...نگاهم روی زمین خشک شد.پژوای من داشت جون میداد؟وای نه!بعد از این همه مدت نیومده بودم مرگشو ببینم.
سریع رفتم طرفش و برش گردوندم.وای خدا!نمیتونست نفس بکشه.مغزم هیچ دستوری نمیداد.فقط خیره شده بودم بهش.
صدای لیلا منو به خودم اورد-وای چه عاشقانه!کاوه نگفته بودی زنت دوست پسر داره.
لیلا با صدای بلند میخندید ومن حس میکردم دوست دارم سرش رو ببرم.
امیرحسین-لیلا خفه شو!پژمان پژوا طوریش نیست فقط یه شک عصبیه.
لیلا با لحن خونسردی گفت-آره یه شک عصبی با یه بریدگی عمیق درست توی شش هاش.
بعد دستش رو روی پشت کمرش گذاشت.
دستمو بردم روی کمرش و آوردم بیرون.دستم خونی بودم.
امیر حسین داد زد-پژمان ببرش بیرون!
به سرعت از روی زمین برش داشتم به سرعت از در ویلا بیرون اومدم.پژوا دیگه جونی براش نمونده بود ولی داشت تقلا میکرد برای نفس کشیدن.نمی تونستم کاری براش بکنم.تا حالا همچین موقعیتی نبودم.بردمش توی سبزه ها. پیراهنمو در آوردم و محکم دور کمرش بستم.حداقل خونریزی نداشته باشه.
سریع رد یابمو خاموش کردم تا تیم های پلیس خودشونو برسونن.
پژوا فقط تند تند یه چیزی میگفت.سرمو بردم جلو ببینم چی میگه.زمزمه میکرد-پژمان...نمیتونم....نفس....بکشم. ....نمیتونم....
نمی دونستم چکار کنم فقط محکم بغلش کردم.مثل ماهی که از آب بیرون اومده باشه تکون میخورد.
سرمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم-تو رو خدا تحمل کن.الآن میان.الآن میان.منو تنها نذار.جون پژمان .
یهو بدون حرکت شد.از خودم جداش کردمو به صورتش نگاه کردم.تقریبا صورتشو خون گرفته بود.ترسیده نگاهش کردم.وای پژوا!
دیگه به هیچی فکر نمیکردم.پژوا جلوی چشمام مرد.مرد؟
تکونش میدادم و صداش میزدم.باورم نمیشه!
کشتنش.اونا کشتنش.
(آغوشت رو به غیر از من به روی هیچ کی باز نکن
منو از این دلخوشیها آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر از عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم
منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه
نوازش دست های تو عادت ترک هم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار
به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار
مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من )
با تکون جزیی که پژوا خورد شکه شدم.یهو به سرفه افتاد.از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم.پژوای من برگشته.محکم بغلش کرده بودم.دوست نداشتم دیگه تنهام بذاره.صدای آخ پژوا در اومد.سریع کشیدمش عقب.نگاهش کردم.چقدر ضعیف شده بود.پژوای من کجا بود؟
****************************پژوا************** ******
این دیونه چرااینجوری زل زده بود بهم؟
یهو یادم افتاد یه حمله ی دیگه داشتم.پژمان نجاتم داده بود؟چجوری؟
اومدم خودمو بکشم عقب که انگار آهن مذاب ریختن روی کمرم.برای اولین بار در اوج درد.فریاد کشیدم.داشت میسوخت.
پژمان هل شده بود.نمیدونست چکار کنه.درکش میکردم ولی الآن کمرم واقعا درد میکرد.
صدای آژیر پلیس میومد.پژمان سریع بلند کرد و شروع به دویدن کرد.از درد داشتم میمردم......اومدم جیغ بزنم که پژمان سرمو توی سینه اش قایم کرد.جیغم خفه شد ولی درد آرومم نمیذاشت.
از روی دیوار کوتاه ویلا ردم کرد و خودشم پرید.دوباره بغلم کرد و شروع به دویدن کرد.رسیده بودیم سر کوچه.
پژمان گوشیش رو درآورد و تماس گرفت.
پژمان-ما سر کوچه ایم.بیا.
-.....................
پژمان-بدو.
بعد از دودقیقه یه ماشین جلومون ترمز کرد.پژمان منو صندلی عقب خوابوند و رفت جلو نشست.
به راننده نگاه کردم.سهیل بود.
داشتم از درد میمردم ولی دوست داشتم بدونم سهیل اینجا چکار میکنه.
پژمان-سهیل تند برو.پژوا رو بگیرن تمومه.
سهیل-پ...پژمان...سرهنگ!
پژمان محکم با کف دست به پیشونیش زد و گفت-گیر افتادیم!
سهیل-خیر سرمون پلیسیم ولی هیچی حالیمون نیست!
نور رقصان قرمز و آبی نشان دهنده ی این بود که پلیس دستگیرمون میکنه.منم به جرم قتل هایی که کردم اعدام میشم.
داد زدم-پژمان من نمیخوام اعدام شم.
پژمان برگشت سمتم و یه کم نگاهم کرد و گفت-نمیذارم اتفاقی برات بیوفته،فقط همیشه بهم اعتماد کن.
وای خدا!تا حالا این همه دلم آروم نبوده!پژمان مثل پدری بود که دوست نداشتم ترکم کنه.
با صدای داد پژمان سه متر پریدم و باعث شد از درد به خودم بپیچم-حالــــــــــــا
ماشین به پرواز در اومد.پژمان درعقب ماشین که درست کنار پاهام بود رو باز کرد و داد زد پژوا سریع بپر.
پژوای جسور درونیم گل کرد و با سرعت تمام پریدم بیرون.احساس کردم بدنم خورد شد.بعداز شنیدن صدای شلیک های متعدد یهو از حال رفتم.
***************************یوسف پارسی(کاراگاه ارشد ارتش)اسم مستعار یوسف پناهی****************
صدای سرهنگ از توی بیسیم اومد-یوسف بازی شروع شد.
با خودم گفتم-من برنده ی این بازیم.
من-بله قربان.سوژه توی دیدمه.
سرهنگ-ما بهت اطمینان داریم.بیسیم رو نابود کن.موفق باشی.
من-ممنون قربان.
بیسیم رو خاموش کردم و پرتش کردم بین بوته ها و خودمو رسوندم به دختره.روی صورتش خون خشک شده بود و از کمرش خون میومد.باخودم گفتم-چه داغونش کردن!
سریع بلندش کردم و گذاشتمش توی ماشین.خودمم سوار ماشین شدم و راهی خونه ی کوچکی واقع در پایین شهر شدم.همش پیش خودم سناریوی نوشته شده توسط سرهنگ رو مرور میکردم تا سوتی ندم.
رسیدیم در خونه.در حیاط رو باز کردم و رگشتم سمت ماشین.دختره رو به زور از ماشین در آوردم.اومدم بغلش کنم که دیدم سنگین تر از اونیه که فکرشومیکردم.مونده ام سامان چطور اینو مثل عرو سک هی میذاشت این ور و اون ور!
دستمو روی پیشونیم کشیدم تا یه کم استراحت کنم بعد ببرمش توی اتاق که با دیدن دست خونیم دوباره یادم افتاد که زخمیه.سریع گرفتمش توی بغلم وبا کلی دردسر بردمش توی خونه.خوابوندمش روی تخت و نفسمو محکم دادم بیرون.
میخواستم زخمشو ببینم ولی بد جایی بود.میبایست بلوزشو در بیارم.
گندم بزنن که تاحالا به هیچ زنی به جز مامانم دست نزدم!
به پشت روی تخت خوابوندمش و بلوزشو در آوردم.یه لعنت به سرهنگ فرستادمو رفتم توی آشپز خونه و یه حوله رو توی آب گرم کتری خیس کردم.دیدم سریع خنک شد.یه تشت آوردمو همه ی آب کتریو توش خالی کردم و بردم توی اتاق.باحوله دور زخم روتمیز کردم و با دست زخم رو بررسی کردم.به اعضای داخلیش آسیب نرسیده بور فقط گوشتش رو بدجور بردیده بوددوباره رفتم توی آشپز خونه و به باند آوردم.با حوله دور زخمشو تمیز کردمو با باند خوب زخمشو بستم.
تا حالا اینقدر خجالت زده نشده بودم.دستی به پیشونیم کشیدم که خیس عرق بود.خنده ام گرفته بود.توی دلم به خودم گفتم-دختر ندیده بدبخت!
وسایلو برداشتمو بردم بیرون.یه ملافه و بالشت و پتو برداشتم و پهن کردم و خوابیدم.واقعا خسته شده بودم
یه غلتی سرجام زدمو نگاهی به دختره کردم.خواب خواب بود.حتی تکونم نخورده بود!سرمو توی بالشت فرو کردم و سعی کردم دوباره بخوابم.خوابم نمیبرد.
به زور از سر جام بلند شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.زیر کتری رو روشن کردم و رفتم دستشویی.از دستشویی که اومدم بیرون صدای ناله میومد.رفتم سمت اتاق و پژوا رو دیدم که نشسته و داره به زور لباسشو میپوشه.یه قدم از در فاصله گرفتم تا راحت کارشو بکنه.
وقتی صدای تختو شندیدم فهمیدم کارش تموم شده.رفتم توی اتاق که دیدم به زور وایستاده.
تا منو دید گفت-کدوم گوریم.
دستامو به سینه ام زدم و گفتم -قبر یوسف!
دختره پوزخندی زد و گفت-من زلیخا نمیشم.منو ببر بیرون.
خیلی آروم رفتم سمتش و به زور دوباره برش گردوندمو به پشت روی تخت خوابوندم.
پژوا زمزمه کرد-پژمان کجاست؟
به سرعت حرفای سرهنگ توی ذهنم مرور شد:
سرهنگ-میخوام پژوا بفهمه که پژمان پلیسه.میخوام اون ازش دل بکنه.زندگی پزمان به هم ریخته.دوست دارم کاری کنی از پژمان متنفر بشه!
سریع گفتم-کدوم پژمان بود؟
پژوا-همون خوشگله.
خنده ام گرفته بود.راست میگفت پژمان خیلی خوشگل بود.گفتم-آهان!وقتی دیدم پرتت کردن پیگیر شدم فهمیدم پلیسه!اسمشم سامانه نه پژمان!
پژوا متحیرانه گفت-پلیس؟
#فصل 3:نقطه سرخط#
لبخندی زدمو گفتم-آره سروانه.خواهر زاده یکی از کله گنده هاست.
با زرنگی گفت-همه ی اینا رو توی همین یه شب فهمیدی؟
من-آره.من جاسوس خوبیم.
پژوا-باشه خوب باش.فقط زخمم چطوره؟
من-همیشه اینقدر راحت به دیگران اعتماد میکنی؟
پژوا-راه دیگه ای هم دارم؟
خوب بلد بود بزنه توی حال آدم.
من-نه!
پژوا-خوب پس بگو پهلو چطوره؟
من-فقط گوشت رو بریده بود.اعضای داخلیت سالم بود.
پژوا دستشو گذاشت روی بینیش و گفت-پس خون دماغ برای چی بود؟
من-نمیدونم.
پژوا-یه مسکن برای من بیار.
دختره ی حرص درآر!!!از توی آشپزخونه قرص ژلوفن برداشتم و با یه لیوان آب براش بردم.
قرص رو خورد و گفت-ممنون.
سری تکون دادمو گفتم-تو چقدر جون داری؟
سرشو توی بالشت فرو کرد و گفت-من 9تا جون دارم.
من-خوب پس حالا حالاها مهمون این دنیایی؟
سرشو تکون داد و گفت-یه جورایی!
دیگه چیزی نگفتم تا استراحت کنه.خودمم رفتم صبحونه بخورم.
**********************************پژوا******** **************************
پسره ی بیریخت.فکر کرده بازپرسه!
پژمان چی؟اون واقعا یه نفوذی بود.یه جاسوس.فقط میخواست گولم بزنه.فقط میخواست تویcvuنفوذ کنه.فکر میکرد چه سرباز خوبی میشم که میخواست با من خودشو بالا بکشه.من از پلیسا متنفرم.چرا باید پشتیبانم پلیس باشه؟
خوابم میومد.مثل همیشه یه بیخیال گفتم و خوابیدم.
*************************************** پژمان ***************************
در رو باز کردمو وارد خونه شدم.روی کاناپه نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم.همش حرفای سرهنگ توی گوشم میپیچید-سامان عاقل باش.این کارا واسه امنیت ملیه.ملی که چه عرض کنم امنیت جهانیه.احمق نشو!یوسف کارشو بلده.میتونه از پژوا مراقبت کنه.میدونه چطوری پژوا رو اموزش بده که حرفه ای باشه.بذار کارشو بکنه.ازپژوا فاصله بگیر.بذار رندگیشو بکنه.تو هم به آیلین برس بچه دارشو.زندگیه تازه ای رو شروع کن.
سرمو بیشتر فشار دادم.سردرد داشتم میمردم.رفتم توی آشپزخونه و قوطی قرصی رو روی کابینت خالی کردم.بینشون دنبال یه مسکن بودم ولی مثل این که شانس باهام یار نبود.داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که شیشه ی شراب گوشه ی اپمن به چشمم خورد.
یه امروز رو بیخیال میشم.شیشه رو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.از همون شیشه شروع کردم به خوردن.حوصله ی جام رو نداشتم.تند تند میخوردم تا فراموش کنم.نمیخواستم رقیبامو بشمارم.بدترین چیز هم این بود که پژوا نمیفهمید کسی دوستش داره.کلا تویه یه جای دیگه سیر میکرد.از همین میترسیدم!
یه نگاه به بطری انداختم.چه زود تموم شد؟من چرا هنوز مست نشده ام؟پاشدم برم بیرون بلکم هوابخورم خوب شم که دیدم سرم داره گیج میره.پس مست شده بودم.خنده ای کردم.
یه قدم دیگه برداشتم ودوباره خنده ام گرفت.زمین داشت حرکت میکرد.
یهو در اتاق باز شد و پژوا اومد تو.چشمامو دوبار باز و بسته کردم تا ببینم درست میبینم که دیدم آره پژواست.اومد سمتمو گفت-پژمان کجا بودی؟
ذهنم داشت سرچ میکرد ببینه برای چی پژوا اینجاست!
پژوا باحالت نگرانی گفت-پژمان چکار کردی؟مستی؟
محکم بغلش کردمو گفتم-نترس مست نیستم.
صاف وایستاده بود.
موهاشو ناز کردمو گفتم-موهاتو لخت کردی؟بهت میاد.
هیچ حرکتی نکرد.متعجب نگاهش کردم که دیدم خشکش زده .
گفتم -پژوا چرا ازم خجالت میکشی؟
یه نگاه بهم انداخت ولپاش گل انداخت.
با لحن کشدارم گفتم-قربــــــون خجالتت!
بغلش کردم و رفتم توی اتاق...
************************************پژوا**************
بیدار شدم دیدم پسره داره بادقت یه مطلبی رو میخونه.
توی همون حالت دستمو جلوش تکون دادم ولی انگار آقا توی هپروت بود.یه کم روی تخت خزیدم تا بهش نزدیک شم.دوباره شروع کردم به بال بال زدن.
دیدم جواب نمیده حرصم دراومد.یهو داد زدم-آقا.
باترس سرشو بلند کرد که باعث شد سرش بخوره به چراغ مطالعه و چراغ بیوفته روی زمین و لامپش بشکنه.
با عصبانیت برگشت سمتمو گفت-چرا یهو عربده میزنی؟ترسیدم.بعدشم اسمم یوسفه و خوشم نمیاد یارو و مرتیکه و آقا بهم بگی!
همین جوری داشتم نگاهش میکردم.یارو قاتی داره.
یوسف یهو گفت-مگه نگفتم بهم نگو یارو!
آخ چقدر من احمقم بلند فکر کردم.
یوسف-بله الآنم دارین بلند فکر میکنین.
از این ضایع تر نمیشد!
سرمو انداختم پایین و گفتم-میشه یه مسکن برام بیارین؟
یوسف پفی کرد و بلند شد برام مسکن بیاره که شیشه رفت توی پاش.
با حرص شیشه رو از پاش کشید بیرون و رو بهم گفت-فقط دردسری.
دیگه خنده ام گرفته بود.پرو پرو زل زدم توی چشماشو گفتم-میخواستی منو نجات ندی!
ابروهامم انداختم بالا که حسابی بسوزه!
اخماشو کشید توی همو گفت-مثلا دختری!یه کم حیا داشته باش!
این بار متعجب نگاهش کردم که کلافه گفت-زل نزن توی چشمم!
زدم زیر خنده.این دیگه کی بود؟مرد خجالتی؟
همین جور که میخندیدم دیدم سرخ شد رفت بیرون.دوباره خنده ام شدت گرفت.
با خودم تکرار میکردم ،مرد خجالتی!
الهی چه خجالتی کشید!
لیلا جیغ زد-کجاست؟
وقتی جواب ندادم عصبی رو به بادیگارداش گفت-اتاق خواب
بادیگارداش رفتن و من مات مونده بودم.کی لیلا رو وارد بازی کرده بود؟
لیلا با همون حالت جنون آمیزش بهم نزدیک شد و لبخند زد.ناخونشو به حالت نوازش از گونه ام تا چونه ام کشید و گفت-خوشگل تر شدی توی این 4 سال.
با خودم زمزمه کردم 4 سال.وای مینا!
سریع نیم خیز شدم که برم طرف مینا که لیلا دستشو گذاشت روی سینم و هولم داد سمت زمین.خم شد روم وگفت-فکر میکردم یه زن خوشگل گیر بیاری ولی میبینم رفتی یه میمون گیر آوردی.
بعدش ریز ریز خندید.
به جرات میشه گفت لیلا ترسناک ترین مامور cvuهست.تنها نگرانی من بابت میناست.خیلی ضعیفه بعید میدونم بتونه از خودش دفاع کنه.
با صدای فریاد دردناک مینا به سمت راه پله نگاه کردم.
*******************************پژوا(مینا)* ***************************************
صدای قدم های سنگین رو حس میکردم.احتمالش نیست که کاوه باشه.سریع بیدار شدم و به سمت در اتاق رفتم و پشتش قرار گرفتم.در به آرومی باز شد و دوتا مرد هیکلی وارد اتاق شدن.صورتشونو نمیدیدم ولی میدونستم قصد خوبی ندارن و محض عیادت نیومدن.تا رفتن کنار تخت آروم از در بیرون اومدم و رفتم توی اتاق مهمان.میدونستم نمیتونم مقابل اون دوتا اژدها مقاومت کنم.
سریع گوشی توی اتاق رو برداشتم و سعی کردم شماره ی کس به درد بخوری رو به یاد بیارم.
لعنت!فقط شماره ی آرش رو حفظم.نه انگار مال پژمانم حفظم.
سریع شماره گرفتم.با صدای به هم کوبیده شدن در اتاقم جا خوردم.نامردا میخواستن صدامو در بیارن.صدای خواب آلود پژمان توی گوشی پیچید-بله؟
صدای قدم ها نزدیک در بود.گوشی رو برداشتم و رفتم توی کمد خودمو جا کردم و در رو بستم.
صدای کلافه ی پژمان دوباره اومد-بله؟
با صدای آرومی گفتم-پژمان...
پژمان سکوت کرده بود.فکر کنم منو یادش رفته بود.
پژمان-الو ...پژوا...وای خدا...کجایی عزیز دلم؟
فقط دنبال یه پشتیبان بودم.صدای آشنای پژمان باعث شد احساس امنیت کنم.
گفتم-پژمان دنبالمن...کاوه خونه بود ولی الآن غیب شده.تورو خدا بیا.
از اون طرف صدای خش خش لباس میومد و بعدش صدای نگران پژمان که میگفت-کجایی پژوا؟
سعی کردم یادم بیاد کدوم قبرستونیم.یهو یادم افتاد.اومدم بگم که صدای یه زن به گوشم رسید-عزیزم کجا میری؟
انگار یه دفعه پشتم خالی شده باشه.دوباره حس ناامنی برگشت.
خیلی آروم گفتم-ببخشید نمیبایست مزاحم میشدم.
احساس میکردم خیلی خنگم که گول پژمانو خوردم.پس همش راست بود که منو ول کرده.فکر میکردم مجبورش کردم.
گوشی رو گرفته بودم جلوم و زل زده بودم بهش.صدای داد و بیداد پژمان میومد-پژوا تو رو خدا جواب بده...پژوااااااااااااا...جون من جواب بده...
در کمد به شدت باز شد و دستی منو بیرون کشید.
طبق معمول از ترس نتو نستم جیغ بزنم.فقط کپ کردم.افتادم روی زمین و مرد رو بالای سرم دیدم.اسلحه رو درست روی سرم نشونه رفته بود.تنها راه ممکن رو پیش گرفتم.به سرعت پاهامو دور اسلحه قلاب کردم و پیچوندم.اسحه افتاد کنارم.مرد خم شد و دستشو گرفت. فکر کنم مچ دستشو شکستم.سریع اسلحه رو به طرفش نشونه رفتم.و با سر اسلحه اشره کردم بره گوشه ی اتاق.
با احساس فرو رفتن چیزی توی بدنم جا خوردم و بعدش احساس درد زیاد که باعث شد از ته دلم فریاد بزنم.اسلحه رو محکم توی دستم گرفته بودم.چرخیدم و اون یکی مرد و با چاقوی خونیه توی دستش دیدم.خون از بینیم جاری شده بود.
مرد اسلحه رو از دستم کشید و من داشتم تا حد مرگ درد میکشیدم.ریه هامو سوراخ کرده بود.دوتا مرد به سرعت منو به پایین بردن.طبق معمول که هنگام درد کشیدن نمیتونستم جیغ بزنم،داشتم میمردم و نمیتونستم جیغ بزنم.محکم روی زمین پرتم کردن.یه دور از درد غلط زدم.روی موزاییک ها فرود اومده بودم.
صدای یه زن اومد که گفت-حالا کاوه به نظرت عشقت رو چجوری بکشم؟
من از درد فقط چشمامو روی هم میفشردم.نمیتونستم ببینمشون ولی لحن زنه به شدت چندش بود.
زن-به خاطر این میمون دوست دخترای آست رو ردمیکردی برن؟این چی داره؟
چنگ انداخت توی موهامو سرمو آورد بالا.دوباره داشت حالت های شک بهم دست میداد.اول هجوم خون رو به دهم حس کردم که باعث شد همون جا بالا بیارم.
زن موهامو ول کرد و با حالت چندش گفت-حالمو بهم زدی.
کاوه داد زد-کاریش نداشته باش.اون برایcvuمهمه.
زن خنده ای کرد و گفت-از زمان بیماریش دیگه مهم نیست.فکر کردی منو برای چی فرستادن؟
وای نفس تنگی نه!داشتم نفس تنگی میگرفتم ونمیتونستم نفس بکشم.خون راه نفس کشیدنمو بسته بود.عملا داشتم خفه میشدم.
حس میکردم دارم جون میدم.توی ذهنم از همه خداحافظی کردم حتی از پژمان!
************پژمان**************************** ******
دستمو محکم زدم روی داشبورد و داد زدم-امیر تو رو خدا تند برو.
امیرم مثل من داد زد-دارم 180 تا میرم.صبر کن.
نمیتونستم بشینم.اون آیلین احمق باعث شد پژوای من گیر بیوفته.اون لعنتی!
رو به امیر گفتم-پلیسو خبر کنم؟
امیر همون جور که سعی میکرد از ماشین رو به رویی سبقت بگیره گفت-پلیس باعث میشه لیلا هممون رو سلاخی کنه.این کارو به گروه من بسپار.
حداقل امیر رو داشتم که دلم بهش قرص باشه.خودم شده ام یه به درد نخور بی ارزش.
ماشین ایستاد و منو امیر تقریبا به بیرون پریدیم. تقریبا 8نفر همراهمون بودن.سرتا پا مشکی پوشیده بودم.یکی در ویلا رو به شدت باز کرد و ما وارد شدیم.
گروه اسلحه به دست وارد ویلا شد و بعدش منو امیر وارد شدیم.همه به سمت دیگری نشونه رفته بودن.لیلا در محاصره ی افراد امیر بود ولی محافظاش هنوز اسلحه به دست وایستاده بودن و جایی رو نشونه گرفته بودن...نگاهم روی زمین خشک شد.پژوای من داشت جون میداد؟وای نه!بعد از این همه مدت نیومده بودم مرگشو ببینم.
سریع رفتم طرفش و برش گردوندم.وای خدا!نمیتونست نفس بکشه.مغزم هیچ دستوری نمیداد.فقط خیره شده بودم بهش.
صدای لیلا منو به خودم اورد-وای چه عاشقانه!کاوه نگفته بودی زنت دوست پسر داره.
لیلا با صدای بلند میخندید ومن حس میکردم دوست دارم سرش رو ببرم.
امیرحسین-لیلا خفه شو!پژمان پژوا طوریش نیست فقط یه شک عصبیه.
لیلا با لحن خونسردی گفت-آره یه شک عصبی با یه بریدگی عمیق درست توی شش هاش.
بعد دستش رو روی پشت کمرش گذاشت.
دستمو بردم روی کمرش و آوردم بیرون.دستم خونی بودم.
امیر حسین داد زد-پژمان ببرش بیرون!
به سرعت از روی زمین برش داشتم به سرعت از در ویلا بیرون اومدم.پژوا دیگه جونی براش نمونده بود ولی داشت تقلا میکرد برای نفس کشیدن.نمی تونستم کاری براش بکنم.تا حالا همچین موقعیتی نبودم.بردمش توی سبزه ها. پیراهنمو در آوردم و محکم دور کمرش بستم.حداقل خونریزی نداشته باشه.
سریع رد یابمو خاموش کردم تا تیم های پلیس خودشونو برسونن.
پژوا فقط تند تند یه چیزی میگفت.سرمو بردم جلو ببینم چی میگه.زمزمه میکرد-پژمان...نمیتونم....نفس....بکشم. ....نمیتونم....
نمی دونستم چکار کنم فقط محکم بغلش کردم.مثل ماهی که از آب بیرون اومده باشه تکون میخورد.
سرمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم-تو رو خدا تحمل کن.الآن میان.الآن میان.منو تنها نذار.جون پژمان .
یهو بدون حرکت شد.از خودم جداش کردمو به صورتش نگاه کردم.تقریبا صورتشو خون گرفته بود.ترسیده نگاهش کردم.وای پژوا!
دیگه به هیچی فکر نمیکردم.پژوا جلوی چشمام مرد.مرد؟
تکونش میدادم و صداش میزدم.باورم نمیشه!
کشتنش.اونا کشتنش.
(آغوشت رو به غیر از من به روی هیچ کی باز نکن
منو از این دلخوشیها آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر از عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم
منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه
نوازش دست های تو عادت ترک هم نمیشه
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار
به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار
مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من )
با تکون جزیی که پژوا خورد شکه شدم.یهو به سرفه افتاد.از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم.پژوای من برگشته.محکم بغلش کرده بودم.دوست نداشتم دیگه تنهام بذاره.صدای آخ پژوا در اومد.سریع کشیدمش عقب.نگاهش کردم.چقدر ضعیف شده بود.پژوای من کجا بود؟
****************************پژوا************** ******
این دیونه چرااینجوری زل زده بود بهم؟
یهو یادم افتاد یه حمله ی دیگه داشتم.پژمان نجاتم داده بود؟چجوری؟
اومدم خودمو بکشم عقب که انگار آهن مذاب ریختن روی کمرم.برای اولین بار در اوج درد.فریاد کشیدم.داشت میسوخت.
پژمان هل شده بود.نمیدونست چکار کنه.درکش میکردم ولی الآن کمرم واقعا درد میکرد.
صدای آژیر پلیس میومد.پژمان سریع بلند کرد و شروع به دویدن کرد.از درد داشتم میمردم......اومدم جیغ بزنم که پژمان سرمو توی سینه اش قایم کرد.جیغم خفه شد ولی درد آرومم نمیذاشت.
از روی دیوار کوتاه ویلا ردم کرد و خودشم پرید.دوباره بغلم کرد و شروع به دویدن کرد.رسیده بودیم سر کوچه.
پژمان گوشیش رو درآورد و تماس گرفت.
پژمان-ما سر کوچه ایم.بیا.
-.....................
پژمان-بدو.
بعد از دودقیقه یه ماشین جلومون ترمز کرد.پژمان منو صندلی عقب خوابوند و رفت جلو نشست.
به راننده نگاه کردم.سهیل بود.
داشتم از درد میمردم ولی دوست داشتم بدونم سهیل اینجا چکار میکنه.
پژمان-سهیل تند برو.پژوا رو بگیرن تمومه.
سهیل-پ...پژمان...سرهنگ!
پژمان محکم با کف دست به پیشونیش زد و گفت-گیر افتادیم!
سهیل-خیر سرمون پلیسیم ولی هیچی حالیمون نیست!
نور رقصان قرمز و آبی نشان دهنده ی این بود که پلیس دستگیرمون میکنه.منم به جرم قتل هایی که کردم اعدام میشم.
داد زدم-پژمان من نمیخوام اعدام شم.
پژمان برگشت سمتم و یه کم نگاهم کرد و گفت-نمیذارم اتفاقی برات بیوفته،فقط همیشه بهم اعتماد کن.
وای خدا!تا حالا این همه دلم آروم نبوده!پژمان مثل پدری بود که دوست نداشتم ترکم کنه.
با صدای داد پژمان سه متر پریدم و باعث شد از درد به خودم بپیچم-حالــــــــــــا
ماشین به پرواز در اومد.پژمان درعقب ماشین که درست کنار پاهام بود رو باز کرد و داد زد پژوا سریع بپر.
پژوای جسور درونیم گل کرد و با سرعت تمام پریدم بیرون.احساس کردم بدنم خورد شد.بعداز شنیدن صدای شلیک های متعدد یهو از حال رفتم.
***************************یوسف پارسی(کاراگاه ارشد ارتش)اسم مستعار یوسف پناهی****************
صدای سرهنگ از توی بیسیم اومد-یوسف بازی شروع شد.
با خودم گفتم-من برنده ی این بازیم.
من-بله قربان.سوژه توی دیدمه.
سرهنگ-ما بهت اطمینان داریم.بیسیم رو نابود کن.موفق باشی.
من-ممنون قربان.
بیسیم رو خاموش کردم و پرتش کردم بین بوته ها و خودمو رسوندم به دختره.روی صورتش خون خشک شده بود و از کمرش خون میومد.باخودم گفتم-چه داغونش کردن!
سریع بلندش کردم و گذاشتمش توی ماشین.خودمم سوار ماشین شدم و راهی خونه ی کوچکی واقع در پایین شهر شدم.همش پیش خودم سناریوی نوشته شده توسط سرهنگ رو مرور میکردم تا سوتی ندم.
رسیدیم در خونه.در حیاط رو باز کردم و رگشتم سمت ماشین.دختره رو به زور از ماشین در آوردم.اومدم بغلش کنم که دیدم سنگین تر از اونیه که فکرشومیکردم.مونده ام سامان چطور اینو مثل عرو سک هی میذاشت این ور و اون ور!
دستمو روی پیشونیم کشیدم تا یه کم استراحت کنم بعد ببرمش توی اتاق که با دیدن دست خونیم دوباره یادم افتاد که زخمیه.سریع گرفتمش توی بغلم وبا کلی دردسر بردمش توی خونه.خوابوندمش روی تخت و نفسمو محکم دادم بیرون.
میخواستم زخمشو ببینم ولی بد جایی بود.میبایست بلوزشو در بیارم.
گندم بزنن که تاحالا به هیچ زنی به جز مامانم دست نزدم!
به پشت روی تخت خوابوندمش و بلوزشو در آوردم.یه لعنت به سرهنگ فرستادمو رفتم توی آشپز خونه و یه حوله رو توی آب گرم کتری خیس کردم.دیدم سریع خنک شد.یه تشت آوردمو همه ی آب کتریو توش خالی کردم و بردم توی اتاق.باحوله دور زخم روتمیز کردم و با دست زخم رو بررسی کردم.به اعضای داخلیش آسیب نرسیده بور فقط گوشتش رو بدجور بردیده بوددوباره رفتم توی آشپز خونه و به باند آوردم.با حوله دور زخمشو تمیز کردمو با باند خوب زخمشو بستم.
تا حالا اینقدر خجالت زده نشده بودم.دستی به پیشونیم کشیدم که خیس عرق بود.خنده ام گرفته بود.توی دلم به خودم گفتم-دختر ندیده بدبخت!
وسایلو برداشتمو بردم بیرون.یه ملافه و بالشت و پتو برداشتم و پهن کردم و خوابیدم.واقعا خسته شده بودم
یه غلتی سرجام زدمو نگاهی به دختره کردم.خواب خواب بود.حتی تکونم نخورده بود!سرمو توی بالشت فرو کردم و سعی کردم دوباره بخوابم.خوابم نمیبرد.
به زور از سر جام بلند شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.زیر کتری رو روشن کردم و رفتم دستشویی.از دستشویی که اومدم بیرون صدای ناله میومد.رفتم سمت اتاق و پژوا رو دیدم که نشسته و داره به زور لباسشو میپوشه.یه قدم از در فاصله گرفتم تا راحت کارشو بکنه.
وقتی صدای تختو شندیدم فهمیدم کارش تموم شده.رفتم توی اتاق که دیدم به زور وایستاده.
تا منو دید گفت-کدوم گوریم.
دستامو به سینه ام زدم و گفتم -قبر یوسف!
دختره پوزخندی زد و گفت-من زلیخا نمیشم.منو ببر بیرون.
خیلی آروم رفتم سمتش و به زور دوباره برش گردوندمو به پشت روی تخت خوابوندم.
پژوا زمزمه کرد-پژمان کجاست؟
به سرعت حرفای سرهنگ توی ذهنم مرور شد:
سرهنگ-میخوام پژوا بفهمه که پژمان پلیسه.میخوام اون ازش دل بکنه.زندگی پزمان به هم ریخته.دوست دارم کاری کنی از پژمان متنفر بشه!
سریع گفتم-کدوم پژمان بود؟
پژوا-همون خوشگله.
خنده ام گرفته بود.راست میگفت پژمان خیلی خوشگل بود.گفتم-آهان!وقتی دیدم پرتت کردن پیگیر شدم فهمیدم پلیسه!اسمشم سامانه نه پژمان!
پژوا متحیرانه گفت-پلیس؟
#فصل 3:نقطه سرخط#
لبخندی زدمو گفتم-آره سروانه.خواهر زاده یکی از کله گنده هاست.
با زرنگی گفت-همه ی اینا رو توی همین یه شب فهمیدی؟
من-آره.من جاسوس خوبیم.
پژوا-باشه خوب باش.فقط زخمم چطوره؟
من-همیشه اینقدر راحت به دیگران اعتماد میکنی؟
پژوا-راه دیگه ای هم دارم؟
خوب بلد بود بزنه توی حال آدم.
من-نه!
پژوا-خوب پس بگو پهلو چطوره؟
من-فقط گوشت رو بریده بود.اعضای داخلیت سالم بود.
پژوا دستشو گذاشت روی بینیش و گفت-پس خون دماغ برای چی بود؟
من-نمیدونم.
پژوا-یه مسکن برای من بیار.
دختره ی حرص درآر!!!از توی آشپزخونه قرص ژلوفن برداشتم و با یه لیوان آب براش بردم.
قرص رو خورد و گفت-ممنون.
سری تکون دادمو گفتم-تو چقدر جون داری؟
سرشو توی بالشت فرو کرد و گفت-من 9تا جون دارم.
من-خوب پس حالا حالاها مهمون این دنیایی؟
سرشو تکون داد و گفت-یه جورایی!
دیگه چیزی نگفتم تا استراحت کنه.خودمم رفتم صبحونه بخورم.
**********************************پژوا******** **************************
پسره ی بیریخت.فکر کرده بازپرسه!
پژمان چی؟اون واقعا یه نفوذی بود.یه جاسوس.فقط میخواست گولم بزنه.فقط میخواست تویcvuنفوذ کنه.فکر میکرد چه سرباز خوبی میشم که میخواست با من خودشو بالا بکشه.من از پلیسا متنفرم.چرا باید پشتیبانم پلیس باشه؟
خوابم میومد.مثل همیشه یه بیخیال گفتم و خوابیدم.
*************************************** پژمان ***************************
در رو باز کردمو وارد خونه شدم.روی کاناپه نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم.همش حرفای سرهنگ توی گوشم میپیچید-سامان عاقل باش.این کارا واسه امنیت ملیه.ملی که چه عرض کنم امنیت جهانیه.احمق نشو!یوسف کارشو بلده.میتونه از پژوا مراقبت کنه.میدونه چطوری پژوا رو اموزش بده که حرفه ای باشه.بذار کارشو بکنه.ازپژوا فاصله بگیر.بذار رندگیشو بکنه.تو هم به آیلین برس بچه دارشو.زندگیه تازه ای رو شروع کن.
سرمو بیشتر فشار دادم.سردرد داشتم میمردم.رفتم توی آشپزخونه و قوطی قرصی رو روی کابینت خالی کردم.بینشون دنبال یه مسکن بودم ولی مثل این که شانس باهام یار نبود.داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که شیشه ی شراب گوشه ی اپمن به چشمم خورد.
یه امروز رو بیخیال میشم.شیشه رو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.از همون شیشه شروع کردم به خوردن.حوصله ی جام رو نداشتم.تند تند میخوردم تا فراموش کنم.نمیخواستم رقیبامو بشمارم.بدترین چیز هم این بود که پژوا نمیفهمید کسی دوستش داره.کلا تویه یه جای دیگه سیر میکرد.از همین میترسیدم!
یه نگاه به بطری انداختم.چه زود تموم شد؟من چرا هنوز مست نشده ام؟پاشدم برم بیرون بلکم هوابخورم خوب شم که دیدم سرم داره گیج میره.پس مست شده بودم.خنده ای کردم.
یه قدم دیگه برداشتم ودوباره خنده ام گرفت.زمین داشت حرکت میکرد.
یهو در اتاق باز شد و پژوا اومد تو.چشمامو دوبار باز و بسته کردم تا ببینم درست میبینم که دیدم آره پژواست.اومد سمتمو گفت-پژمان کجا بودی؟
ذهنم داشت سرچ میکرد ببینه برای چی پژوا اینجاست!
پژوا باحالت نگرانی گفت-پژمان چکار کردی؟مستی؟
محکم بغلش کردمو گفتم-نترس مست نیستم.
صاف وایستاده بود.
موهاشو ناز کردمو گفتم-موهاتو لخت کردی؟بهت میاد.
هیچ حرکتی نکرد.متعجب نگاهش کردم که دیدم خشکش زده .
گفتم -پژوا چرا ازم خجالت میکشی؟
یه نگاه بهم انداخت ولپاش گل انداخت.
با لحن کشدارم گفتم-قربــــــون خجالتت!
بغلش کردم و رفتم توی اتاق...
************************************پژوا**************
بیدار شدم دیدم پسره داره بادقت یه مطلبی رو میخونه.
توی همون حالت دستمو جلوش تکون دادم ولی انگار آقا توی هپروت بود.یه کم روی تخت خزیدم تا بهش نزدیک شم.دوباره شروع کردم به بال بال زدن.
دیدم جواب نمیده حرصم دراومد.یهو داد زدم-آقا.
باترس سرشو بلند کرد که باعث شد سرش بخوره به چراغ مطالعه و چراغ بیوفته روی زمین و لامپش بشکنه.
با عصبانیت برگشت سمتمو گفت-چرا یهو عربده میزنی؟ترسیدم.بعدشم اسمم یوسفه و خوشم نمیاد یارو و مرتیکه و آقا بهم بگی!
همین جوری داشتم نگاهش میکردم.یارو قاتی داره.
یوسف یهو گفت-مگه نگفتم بهم نگو یارو!
آخ چقدر من احمقم بلند فکر کردم.
یوسف-بله الآنم دارین بلند فکر میکنین.
از این ضایع تر نمیشد!
سرمو انداختم پایین و گفتم-میشه یه مسکن برام بیارین؟
یوسف پفی کرد و بلند شد برام مسکن بیاره که شیشه رفت توی پاش.
با حرص شیشه رو از پاش کشید بیرون و رو بهم گفت-فقط دردسری.
دیگه خنده ام گرفته بود.پرو پرو زل زدم توی چشماشو گفتم-میخواستی منو نجات ندی!
ابروهامم انداختم بالا که حسابی بسوزه!
اخماشو کشید توی همو گفت-مثلا دختری!یه کم حیا داشته باش!
این بار متعجب نگاهش کردم که کلافه گفت-زل نزن توی چشمم!
زدم زیر خنده.این دیگه کی بود؟مرد خجالتی؟
همین جور که میخندیدم دیدم سرخ شد رفت بیرون.دوباره خنده ام شدت گرفت.
با خودم تکرار میکردم ،مرد خجالتی!
الهی چه خجالتی کشید!