امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

#42
قسمت 38


به یه بنگاه رفتم و ماشینو فروختم.چقدر حرف زدم تا یارو راضی شد.
پولشو برداشتم و با خودم گفتم-باید باهاش یه زندگی تازه رو شروع کنم.
و لبخندی شیطنت آمیز زدم.
اول رفتم آرایشگاه.جگرم خون شد تا اصلاح و ابرو برداشتنشون تموم شد.موهامم کوتاه کردم در حدود 10 سانت و گفتم برام لختشون کنه.
بعدش رفتم توی یه لباس فروشی و چند دوست مانتو شلوار و شال روسری گرفتم.یه دستشو همون جا پوشیدم و راهی بنگاه شدم.
سرم سبک شده بود و بد بلاییم میکرد و با قیافه ی جدیدم اصلا راحت نبودم.
یه خونه گیر آوردم توی یه آپارتمان.خونه بسیار کوچیک بود .ولی من خوشم اومد و به سرعت خریدمش.
با خنده یه خدا بیامرزی به اون صاحب ماشین دادم که منو از هر نظر تامین کرده بود.بیچاره!
خدا رو شکر آپارتمان مبله بود و من زیاد نباید زحمت میکشیدم.خدای شانسم من!
رفتم توی خونه و راحت دراز کشیدم روی تخت و به خواب رفتم.
با صدای قدم زدن شخصی توی خونه کمی هوشیار شدم ولی هنوز توی عالم خواب بودم.کمی بعد صدای شکستن چیزی اومد.اونقدر بلند که گفتم کل شکستنی های خونه شکست.به سرعت از خواب پریدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در کمال تعجب همه چی سر جاش بود.
کلا آدم ترسویی بودم و با دیدن این صحنه نزدیک بود سکته کنم.
انگار آب سرد ریختن روم.چند تا نفس عمیق کشید تا لرزش بدنم کم بشه .
نفس سوم بود که حس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.به سر عت برگشتم دیدم کسی نیست.
دیگه توی اون خونه جای من نبود.
از در خونه پریدم بیرون و در رو بستم.همین که برگشتم با یه دختر چشم تو چشم شدم.دیگه داشتم سکته میکردم.
دختر نگران به سمتم اومد و با نگرانی تکونم داد،وقتی دید تکون نمیخورم به سمت خونه ی کناریم دوید وبا یه لیوان آب قند برگشت.
آب قند رو به زور به خوردم داد و گفت-توی این خونه چکار میکردی؟
من-من...من....اینجا رو خریدم!
دختر شگفت زده گفت-وای خدا!کارت تمومه.این خونه معروفه به جن زده بودن.هر کس اومد توش جنا با کتک بیرونش کردن.
از ترس به شدت میلرزیدم. گفتم-به ..به من ...کس نگفت.
دختر گفت-طوری نیست بیا پیش من منم تنهام.
سرمو به معنای نه تکون دادم و در رو باز کردم و دوباره وارد خونه شدم.
سر تا پام میلرزید ولی سعی کردم مقاوم باشم.نمیخواستم خونه ای رو که با اخرین اسکناس های پولم خریده بودم رو تقدیم جن ها کنم.
رفتم توی آشپزخونه و خودمو سرگرم پختن غذا کردم.غذا رو گذاشتم توی دیگ وراهی اتاق شدم.همش به دور و برم نگاه میکردم.اصلا دوست نداشتم دوباره کتک میل کنم.
روی تخت نشستم و به آرومی موهامو شونه کردم و اتو کشیدم.لخت ریختمشون روی پیشونیم.
اومدم از جام بلند شم که با دیدن یه پسر بچه وسط اتاق هنگ کردم.پسر زیبایی بود ولی برق چشماش منو میترسوند.برقی از روی شیطنت!
فقط دستمو گذاشتم روی گوشام و فریاد زدم تورو خدا تنهام بذار.
چشمامو که باز کردم خبری ازش نبود.
صدای قلبم خودمو کر کرده بود.یه دفعه احساس کردم به شدت خوابم میاد و بعد از گذشت این فکر به سرعت خوابم برد.
داشتم توی یه بیابون میدویدم واز تشنگی بلند درخواست آب میکردم که همون پسر بچه باکاسه ای آب جلو اومد و بهم گفت-از این به بعد مهمون من باش.
ب سرعت از خواب پریدم ،یه ثانیه دیگه توی اون خونه میمونم دیونه میشدم.لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.توی خیابونا قدم میزدم ولی جرات نداشتم برم خونه.
بالاخره ساعت 9 شب خودمو راض کردم برم خونه.توی خونه چیز غیر عای ندیدم.شب با ترس ولرز خوابیدم ولی خبری نشد.
صبح روز بعدش رفتم توی فرهنگسرا و به عنوان مربی زبان استخدام شدم.
کارام خوب پیش میرفت ودیگه چیز وحشتناکی ندیدم.دختر همسایه هم که اسمش سمانه بود به شدت متعجب بود چطور برای من هیچ اتفاقی توی اون خونه نمیوفته.منم بیخیال موضوع شدم.
یکی از شاگردا-استاد!
من-بله؟
شاگرد پوزخندی پر تمسخر زد و گفت-چرا همش از اسم پژمان استفاده میکنین.بهتر نیست از یه اسم خارجی استفاده کنین؟
من-بهتر نیست شما به جای فضولی روی درستون تمرکز کنین؟
دختر سرشو انداخت پایین و مشغول یاداشت برداری از روی تخته شد.
نشستم روی صندلی و با خودم گفتم-واقعا چرا؟
به ساعت نگاهی انداختم و رو به بچه ها گفتم-بچه ها کلاس تموم شد.یادداشت برداریتون تموم شد میتونین برین.
خودم از کلاس اومدم بیرون و به دفتر فرهنگسرا رفتم.رو به خانم عظیمی گفتم-میشه برم؟حالم خوب نیست.
خانم عظیمی نگاهی بهم انداخت و گفت-آره رنگت پریده برو.
تشکر کردم و سریع از فرهنگسرا زدم بیرون.پارک کنار فرهنگسرا بود.سریع رفتم نشستم روی نیمکت پارک و سرمو گذاشتم روی پاهام.
6ماه بود که من اینطوری زندگی میکردم.بدون کار مفید،تنها توی خونه سر میکردم و متلک بچه های دبیرستانی رو تحمل میکردم.دلم هوای هیجانای CVUرو کرده بود.دوست داشتم بازم پیش دوستام باشم.پژمان مواظبم باشه.کاوه برام اخم کنه و دعام کنیم.
دلم برای تنهاییم میسوخت.تا کی میبایست بی مصرف باشم.
رد چاقویی که خورده بودم کمرنگ شده بود ولی زیرش خون لخته شده بود.هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر زود خوب شد.
گاهی به سرم میزد برگردم پیش خانواده ام ولی سریع منصرف میشدم.برم بگم چی؟
دوست داشتم گذشته رو نابود کنم.گذشته برام غیر قابل تحمل شده بود.من گذشته رو دوست نداشتم و حال هم احساس بی مصرفی بهم میداد،فقط میتونستم به آینده ای نامعلوم دل خوش کنم.
بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم.در خونه رو باز کردم و به خونه چشم دوختم.همه جا سکوت بود.خدا رو شکر کردم و وارد شدم.
لباسامو عوض کردم و از یخچال یه سیب برداشتم و یه گاز محکم بهش زدم.چقدر سیب ترش دوست داشتم!
نشستم رو به روی تلویزیون و روشنش کردم.تازگیا رفته بودم توی نخ سریالای شبکه های ماهواره ای.مخصوصا ترسناکاش و خون آشامیاش.
داشتم سریال مورد علاقه ام رو نگاه میکردم که در زدن.
همین جور که غرغر میکردم به سمت در رفتم و با خودم گفتم-این سمانه فضول دوباره پیداش شد.در رو باز کردم ولی با دیدن شخص رو به روم سریع اومدم در رو ببندم که متاسفانه پاشو گذاشت جلوی در و مانع شد.
در رو هل داد که باعث شد پرت بشم روی زمین.
با ترس به شخص روبه روم نگاه کردم گفتم-نه...نه....تورو خدا نه!کاوه!
کاوه سریع بلندم کرد و محکم بغلم کرد.داشتم له میشدم.نمیخواستم.هر چی تقلا کردم ولم نمیکرد.یهو صدای نفس عمیقشو شنیدم که با باعث شد مور مورم بشه.
دست از تقلا برداشتم و یهو بغضم ترکید.
بالاخره یه آشنا.اونم بعد مدت ها.
کاوه مثل گهواره تکونم میداد تا آروم بشم وهمون جور زمرمه میکرد-گریه نکن.میبرمت.تمهات نمیذارم.میبرمت.
یه کم آروم شده بودم که کاوه گفت-پژوا چرا پیراهنمو میکشی؟
با تعجب ازش جدا شدم و گفتم-من؟
یه لحظه فکر کرد و گفت-چیز عجیبی توی این خونه نیست؟
یهو فکرم رفت سمت اون پسر بچه!اومدم حرفی بزنم که یهو در اتاق خواب به هم کوبیده شدو بلا فاصله کاوه به سمت دیوار پرت شد.کاملا لال شده بودم.انگار آب سرد ریخته بودن روم!نمیتونستم حتی یه قدمم بردارم.چی شد یهو؟
کاوه خیلی خونسرد از جاش بلند شد و کتش رو صاف کرد و گفت-جن خونگی داری؟
مثل این بچه هایی که میترسن بدو رفتم کنار کاوه وایستادم.تازگیا خیلی ضعیف شده بودم.همین که برگشتم ببینم کاوه کجاست دیدم دوباره به سمت اون دیوار پرت شد.یه ثانیه دیگه از ترس سکته میکردم!
کاوه دوباره بلند شد و گفت-مثل این که روی من حساسه!
گوشیش رو در آورد و یه کد ارسال کرد.میدونستم تا چند دقیقه دیگه چند تا مامور میاد ولی نمیدونستم چه ماموری!
کاوه روی مبل نشست و اصلا به من که تا حد مرگ ترسیده بودم توجه نمیکرد.نامرد میدونست ترسوهستم ولی نمیومد کنارم.نامرد!
بعد از 5 دقیقه ترس و دلهره برای من بدبخت در به صدا در اومد.کاوه در رو بازکرد و دوتامرد وارد اتاق شدن.سلام کردن و روی میز یه کامپیوتر همراه راه انداختن.کاوه متفکر بالای سرشون ایستاده بود.منم از جام تکون نخورده بودم.میترسیدم بلایی سرم بیاد!
بعد از دو دقیقه یه نقطه ی قرمز توی صفحه ی کامپیوتر ظاهر شد.توی نقشه خونه میشد کنار من!واییی کنار من؟
با ترس چند قدم به سمت عقب برداشتم.یکی از مرد ها به قسمت رنگی نزدیک شد و دستش رو برد داخل اون.با این حرکت تمام شیشه های خونه شکستن.صدای ضربه های مشت به در میومد و بعدش صدای سمانه که داد میزد-پژوا...خوبی؟
کاوه در رو باز کرد و گفت-آره خوبه و در رو بست.
یکی از مردا رو به کاوه گفت-روی تو حساسه مثل این که عاشق این خانم شده.
وای!همینم کم بود!فقط جن عاشقم نشده بود که به لطف cvuشد!حالا چکار کنم؟
کاوه با بهت گفت-آخه چرا؟
مردک!
مرد گفت-نمیدونم خوشش اومده.شما برو بیرون ما کارا رو میکنیم میایم.
کاوه سری تکون داد و از در خارج شد.
منم ماست وایستاده بودم.یعنی سوژه ای بودم من!
مرد گفت-خانم باید کمک کنین!
کی؟من؟من دارم سکته میکنم!به اجبار گفتم-باشه.
مرد گفت-خیلی آروم برو سمت در خونه.
سرمو تکون دادم و رفتم سمت در.قدم دوم رو که برداشتم در اتاق خواب خیلی آروم باز شد.سعی کردم توجهی نکنم.یه قدم دیگه برداشتم که پسر بچه ی معروف از اتق اومد بیرون.خیلی ناراحت و خشمگین به ما نگاه میکرد.
داشتم میمردم(زودتر!)تمام توانمو جمع کردم و یه قدم دیگه برداشتم.
یهو بچه جیغ زد-از خونه ی من گمشین بیرون!
صدای بچه اونقدر عجیب بود که من هنگ کردم.
مردی که کنار کامپیوتر بود اشاره کرد فرار کنم.منم از خدا خواسته به سمت در هجوم بردم.در رو باز کردم و به شدت خودمو انداختم بیرون.
چند ثانیه سکوت شد.فقط صدای نفسای خودمو میشنیدم که یهو صدای فریاد بلندی شنیده شد.اونقدر بلند که همسایه ها همه اومدن بیرون.
انگار کسی فریاد زد-مابوس.
مابوس دیگه چیه؟
کاوه اومد منو از روی زمین بلند کرد و گفت-تموم شد.
چند دقیقه بعد اون دومرد از خونه بیرون اومدن و با کمال آرامش رفتن سوار ماشین شدن و حرکت کردن.
من واقعا سر در نمیاوردم.چی شد؟
کاوه گفت-بیا باید بریم.
شک زده توی ماشین نشستم.واقعا گیج بودم.احساس میکردم درکی از جهان ندارم.
با همون حالت گیج از کاوه پرسیدم-مابوس چیه؟
به شدت اخم کرد و گفت-هیچی.
دوباره به رو به رو خیره شدم.چند لحظه بعد دوباره پرسیدم-کجا میریم؟
روش رو به سمت دیگه ای کرد و گفت-جاییی که باید بری.
با خودم گفتم-شاید باید برم!
به امید یه جای بهتر به کاوه اعتماد کردم.کاری که نباید میکردم.کاری که سرنوشتم رو برای بار دوم عوض کرد .شاید خوب شاید بد!
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط Adl!g+


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 27-07-2014، 11:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان