امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

#43
قسمت 38

با تعجب به مسیری که توش بودیم نگاه کردم.بهشت زهرا!بهشت زهرای کرمان یکی از مناطق زیبای شهره.توی دره ای واقع شده که درونش جنگلی وجود داره و اطرافش به وسیله ی کوه های سر به فلک کشیده محاصره شده.در روز زیبایی خاصی داره ولی شب!شب خیلی ترسناکه،و ما الآن توی دامنه ی یکی از کوه ها بودیم.کاوه از ماشین پیاده شد و به سما دامنه حرکت کرد.منم به دنبالش راه افتادم.
توی دامنه یک در رو باز کرد .در کاملا به شکل سنگ بود و منی که 15 سال توی کرمان زندگی میکردم تا حالا ندیده بودمش!
اومد سمتم و گفت-باید بری اون جا.
من-کاوه گفتی مواظبم هستی!
کاوه-باید بری.میفهمی باید.
من-ولی..
کاوه اومد به سمتم و بازوم رو گرفت و گفت-ولی نداره!
توی تاریکی هم میتونستم برق اشک رو توی چشماش ببینم.یعنی میخواستن بلایی سرم بیارن که کاوه ناراحت بود.
چاره ای نداشتم باید اعتماد میکردم.شاید هم دوست داشتم اعتماد کنم!
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت در رفتم.باید میگفتم،حرفایی که با نگفتنشون ممکن بود پشیمون بشم.
برگشتم سمتش و گفتم-کاوه من به تو اعتماد کردم ولی اگه بلایی سرم بیاد هرگز ازت نمیگذرم.هرگز!اگه بلایی سرم بیاد بد انتفام میگیرم.روحمو شما کشتین پس رحم نمیکنم.
سرمو انداختم پایین و وارد اتاق شدم.به محض ورودم در به شدت بسته شد و چراغی روشن شد.از شدت نور چشمام بسته شد.با چند بار پلک زدن تونستم چشمامو باز کنم.
وای خدای من.من چقدر احمق بودم.من به کاوه اعتماد کردم.اینجا...اینجا...یه سلول بود!
به سرعت به سمت در برگشتم و با دست به در کوبیدم و کاوه رو صدا کردم ولی خبری نشد.به زانو روی زمین نشستم.نه!من شکست نمیخورم.بلند شدم و به سلول نگاهی انداختم.یه تخت،یه کمد و یه توالت فرنگی!
من باید از این جا میرفتم.رفتم سمت کمد و تخت و وارسیشون کردم.هیچی!هیچ راهی نبود.
با کف دست شروع به ضربه زدن به دیوار کردم تا شاید دری پیدا کنم.همون طور با پاهام به زمین میکوبیدم.شاید راهی بود!
بالاخره یه صدای تو خال بودن شنیدم.دوباره امتحان کردم.آره تو خالی بود!
رفتم به سمت تخت و برعکسش کردم.یکی از تیغه هاش رو برداشتم و به سمت اون قسمت رفتم.با تیغه کاغذ دیواری رو بریدم .همون موقع چراغ خاموش شد و بعد از چند دقیقه به رنگ قرمز در آمد و بعدش درمخفی به شدت باز شد و بعدش احساس کردم دارم بیهوش میشم.
چشمام بسته شد ولی میشنیدم.
صدای مردی-عالی بود!رکورد؟
صدای زن-5دقیقه و 18ثانیه.
مرد-رکورد قبلی؟
زن-48ساعت و15 دقیقه و 3ثانیه.
مرد-فوق والعاده بود!باید حداقل 5تا نتیجه بگیریم.فرماده خوشحال میشه.
زن-ولی به لجبازی معروفه.
مرد-رامی میشه.جفتش کیه؟
زن-کاوه سعادتی!
دیگه نشنیدم و بیهوش شدم.
**********************پژمان*******************************
من-نه...نه...امکان نداره!
سهیل-خفه شو پژمان!زن حامله رو ول کردی رفتی؟تو آدمی؟
سرم درد گرفته بود.امکان نداشت.یعنی واقعا آیلین حامله بود؟من احمق چکار کرده بودم؟
اینقدر عصببی بودم که سرمو محکم کوبیدم به دیوار.نمیخواستم برگردم ولی باید برمیگشتم.چند ماه بود اینجا بودم.چند ماه فرار کرده بودم.چرا من اینقدر ضعیف بودم.همیشه به آدمای قوی حسودی میکردم.من ضعیف بودم.
میدونستم سهیل و آیلین نبودم رو به بابا و دایی نگفته بودن ولی میترسیدم برگردم.بچه!وای من داشتم پدر میشدم.بچه ام از مادری بود که دوستش نداشتم.
رفتم از توی اتاق وسایلم رو جمع کردم و به سمت تهران راه افتادم.من چند ماه خودمو توی کرج زندونی کرده بود.ولی چه فایده!
دوساعت بعد دم در خونه بودم.نفسمو با حرص بیرون دادم.
در رو باز کردم و رفتم توی خونه.
آیلین به سرعت از در اتاق بیرون اومد ولی با دیدن من چشماش از تعجب بزرگ شد.بعد از چند ثانیه به خودش اومد و به سمتم اومد.دهنم رو باز کردم چیزی بگم که محکم زد توی گوشم.
جا خوردم ولی تعجب به سرعت جای خودشو به عصبانیت داد.برگشتم نگاهش کردم.دستمو بردم بالا که بزنم ولی نگاهم به شکم برجسته اش افتاد.دستمو آوردم پایین و گفتم-حقت رو گرفتی یه بار دیگه بی احترامی از ببینم بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.فهمیدی؟
با ناراحتی نگاهم کرد و جواب نداد.بلد گفتم-فهمیدی؟
سرشو تکون داد و یهو بغلم کرد.لعنت!هنوز دوستم داشت.این آدم غرور نداشت؟
شکم برجسته اش شده بود مایه ی عذاب من.هر لحظه چهره ی پژوا رو توی ذهنم میاورد.چقدر پیچوندن ماجرا رو تا پژوا چیزی نفهمه.بیچاره پژوای من!
آیلین رو کنار زدم و وارد اتاق شدم.دفترم روی میز باز بود.آیلین خونده بودش.آیلین آروم وارد اتاق شد.با دست به دفترم اشاره کردم و گفتم-خوندیش؟
سرشو به علامت آره تکون داد.
نفسمو با صدا بیرون دادمو گفتم-پس میدونی دیونه اشم.پس چرا این کارو باهام میکنی؟بهت گفتم ولم کن،بهت گفتم من دلمو پیش یکی گرو گذاشتم،لجبازی کردی.زندگیمو بهم زدی.ببین!بدبختم کردی.هم من،هم خودتو هم اون بیچاره ای که توی شکمته.تو بی عقلی کردی.نباید میموندی.
صدام ناخواسته رفت بالا و سرش داد زدم-مگه من نگفتم من عاشقشم.مگه نگفتم به بابات بگو منو نمیخوای؟ها؟چرا لال شدی؟خوب جواب بده؟
آیلین بغض کرده زیر لب چیزی گفت.
با حرص گفتم-ورور نکن.بلند بگو.
باچشمای پر اشکش نگاهم کرد و گفت-من عاشقتم.
داد زدم-نه تو ازم متنفری.باید باشی.من نمیتونم باهات زندگی کنم.بفهم.
از در اتقا بیرون رفت و منو بادرد عمیقی که توی قلبم بود تنها گذاشت.
صدای زنگ خونه اومد بعد صدای سهیل اومد-به زن داداش.این داداش بیمعرفت ما اومده؟
بعد در اتاق باز شد.سریع اشکم رو پاک کردم و سرمو بالا آوردم.سهیل اومد تو اتاق.حوصله اش رو نداشتم.میخواست دعوام کنه.جای من که نبود.دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت-یوسف پژوا رو گم کرده.
یخ کردم.cvuکار خودشو کرد!پژوا رو گیج کرد و ضربه ی آخر رو زدن.
تمام تلاشم برای حفظ ناراحتیم بی فایده موند.رو به در با صدای بلند داد زدم تا آیلین بشنوه-آخرش همون شد که تو میخواستی.خوشحال شدی؟از خونه ام گمشو بیرون.
مشت سهیل محکم به صورتم خورد.
سهیل-خفه شو.بهت گفتم پژوا رو فراموش کن.گفتم ولش کن اون نه مال تویه نه امیر حسین و نه پلیس!اون فقط مال cvuهست.برده ی اوناست.نمیتونه خودشو نجات بده.ولش کن.تو زن و بچه داری.به فکر این زن باش.
اومدم بگم نمیتونم که صدای جیغ آیلین از حال اومد.منو سهیل با سرعت وارد حال شدیم و آیلین رو دیدیم که کف حال نشسته بود و از درد جیغ میزد.کیسه آب بچه پاره شده بود.سهیل داد زد -پژمان بیارش!
به خودم اومدو آیلین رو از زمین بلند کردمو گذاشتم توی ماشین سهیل.به سرعت یه سمت بیمارستان حرکت کردیم.تنها چیزی که توی ذهنم میپیچید این بود که چه زود!تازه 6یا 7 ماهه بود.بچه مثل باباش عجول بود!لبخندی رو لبم نشست که با یاد آوری پژوا از بین رفت.چقدر سنگ دل شده بودم.منی که طاقت نداشتم یه نفر چند ثانیه از دستم ناراحت باشه حالا برای بچه ی خودم بی مهر شده بودم.
پژوا عشقت عوضم کرد.
به بیمارستان رسیدیم ،با تخت به اتاق عمل بردنش.سهیل در یه حرکت سریع یخه ام رو گرفت و کوبیدم به دیوار و با عصبانیت گفت-پژوا رو فراموش میکنی وگر نه خودم میکشمش تا همه راحت شن.
پاشو از گلیمش درازتر کرده بود،دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود.انقدر محکم هولش دادم عقب که سرش توی دیوار پشت سرش خورد .با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم-یه باز دیگه زر بزنی خفه ات میکنم.دفعه آخرت باشه اسم پژوای منو میاری.
سهیل دستشو بین موهاش کشید و بعدش به دست خونیش نگاه کرد و گفت-آفرین.به خاطر یه دختر خوب دوستیمونو فروختی.آفرین.
کفرم ذو در اورده بود.خواستم برم دوباره از خجالتش در بیام که با صدای بابام متوقف شدم.
بابا-سلام پسرم،چی شده؟
کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم-هیچی زایمانش جلو افتاده.
مادر آیلین با دست زد توی صورتش و گفت-طوریش نیست؟
همینجوری گفتم-نه خوبه.
بابا- آقا سهیل دستت درد نکنه خبر دادی.
سهیل-کاری نکردم وظیفه بود.
وظیفه بود رو با طعنه به من گفت.چجوری بگم من به آیلین حسی ندارم.
سهیل کنار گوشم گفت-آقای پدر بچه ات پسره.ازت پرسیدن سوتی ندی.
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم-مثل این که خیلی از آیلین خوشت میاد!
نگاهشو سریع دزدید.
بیا!کارم به جایی رسیده که دوستم عاشق زنم شده.حتی یه ذره هم ناراحت نشدم.اصلا برای آیلین غیرتی نمیشدم.
چند تا پرستار به سرعت از اتاق عمل خارج شدن و همه مضطرب بهشون نگاه میکردن.
**************************پژوا**************** ********
چشمامو آرو باز کردم.همه چی سفید بود.سرمو به سختی به سمت راست گردوندم.تجهیزات پزشکی بود.توی دستم چند تا لوله بود.به سمت چپم نگاه کردم چیزی نبود.دست چپم رو بالا آوردم و گذاشتم روی شکمم.به سرعت دستم رو برداشتم.یه چیزی به شکمم وصل بود.
نمیتونستم از جام بلند شم.احساس لختی میکردم.کوچیکترین حرکتم کلی انرژی میگرفت.دستمو روی تخت گذاشتم.میخواستم فکرمو نظم بدم.من توی این قبرستون چکار میکردم.چرا سوراخ سوراخم کردن؟
چند تا نفس عمیق کشیدم.میخواستم از جام بلند شم.توی ذهنم تا سه شمارش کردمو با تمام قدرت خودمو بالا کشیدم.یه کم از تخت جدا شدم.دوباره سعی کردم.صدای اخطار دستگاه ها بلند شد ولی برام مهم نبود،فقط میخواستم بلند شم.باید اطرافمو میدیدم.
با سومین حرکت درد بدی توی شکمم پیچید که باعث شد برای اولین بار از درد جیغ بکشم.دردش وحشتناک بود.چند نفر اومدن توی اتاق.شبیه پرستارای عادی نبودن.لباساشون،وسایلا عجیب بودن.
یکی از پرستارا با خونسری ملافه ی روم رو تا شکمم پایین کشید.با دیدن بدن عریان اشکم دراومد.دوست نداشتم اینجوری اینجا باشم.یکی از پرستارا به زور سرمو بالا گرفت و با یه دستگاه چشمام رو بررسی کرد.
حس یه موش آزمایشگاهی داشتم.میترسیدم.همه چیز عجیب بود.میلرزیدم.انقدر به شدت که پرستاری که داشت شکمم رو بررسی میکرد دستش رو عقب کشید.چیزی شبیه ماسک روی بینیم گذاشتن که باعث شد مثل قبل نتونم حرکت کنم،ولی خوب میدیدم.
پرستار یه دستگاه رو از روی شکمم برداشت.مثل کمربند بود.یه نفر دیگه وارد اتاق شد.انگار دکتر بود چون لباسش فرق میکرد.
یه عکس رو بالای سرم وصل کرد.چشمام رو گردوندم و بادیدن عکس جنین انگار آب یخ رو ریختن.دیوار پر عکس جنینی بود با اندازه های مختلف.بالای عکسا تاریخ بود.نه...نه...چه بلایی به سرم آوردن.
نمیتونستم تکون بخورم.فقط اشکام از گوشه ی چشمم میچکید.دکتر با خونسردی معاینه ام کرد و از اتاق خارج شد.
فقط اشک ریختم.من کجا بودم؟
************************امیر حسین*******************
من-ژانیا...ژانیا...ژانیا خانم!...خانم بقایی!
ژانیا برگشت و نگاهم کرد و گفت-دفعه ی آخرتون باشه توی دانشگاه اسمم رو جار میزنین!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم-بله...حتما!
خیلی خونسرد عینکش رو در آورد و گفت-کاری داشتین؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم-میشه یه جای بهتر صحبت کنیم؟
ژانیا-بله.بفرمایید.یه کافه اونجا هست.
به سمت کافه رفتیم.
نشست روی صندلی.منتظر شدم تا گارسون بیاد و سفارشا رو بگیره.
گارسون که رفت به ژانیا نگاه کردمو گفتم-من به کمکتون احتیاج دارم.
ژانیا همینطور کهقهوه اش رو میچشید گفت-بفرمایید.
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم-راجع بهcvu.
ژانیا از جاش بلند شد و گفت-متاسفم اطلاعی ندارم.
سریع بلند شدم و گفتم-فرمانده تا یه سال دیگه کارش وتموم میکنه.دوست ندارین که این اتفاق بیوفته نه؟
ژانیا با اکراه سر جاش نشست و گفت-چی میخوای؟
لبخندی زدم و نشستم-با ما همکاری کن. اگه با مانباشی یا گیر پلیسی که روی صندلی روبه رویت نشسته میوفتی یا باید برگردی cvu.کدوم رو دوست داری؟
ژانیا خودشو کشید جلو و خیلی شمرده گفت-گورتو...گم...کن!
سریع از جاش بلند شد و از کافی شاپ زد بیرون.
بلند شدم و رتم بالای سر همون پلیسه.دستمو گذاشتم روی شونه اش و کنار گوشش گفتم-من عاشق شکست دادن آدمای پروهستم.
سریع از کافی شاپ اومدم بیرون.کسری برام دست تکون داد.رفتم سمتش.
سریع پرسیدم-گرفتی؟
کسری لبخندی معصومانه زد و گفت-آره.اسمش یوسفه.دنبال پژواست.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم-پژوا چه پرطرفدار شد.
کسری ابروهاش رو شیطنت آمیز بالا و پایین کرد و گفت-دیر جنبیده بودم قاپ تورو هم دزدیده بود.
گوشش رو پیچوندمو گفتم دیگه نشنوم ها!
کسری بین آخ گفتناش گفت-باشه...آخ...غلط کردم!
********************کاوه********************** **
من-مرادی!چی شد؟
دکتر مرادی نگاهم کرد و گفت-جنین سالمه ولی مادر کله شقش قصد تسلیم نداره،به خاطر همین مجبور شدم از گازopاستفاده کنم.
سریع گفتم-گاز op؟اون دیگه چیه؟
دکتر-از تجهیزات ما نیست.بهتره فکر نکنی.
من-یعنی خطری واسه جنین نداره؟
دکتر-نه.
به سمت شیشه ی اتاق رفتم و گفتم-دکتر با اون ماده ای که رشد جنین رو افزایش میده چقدر دیگه بچه به دنیا میاد؟
دکتر نگاهی به پژوا انداخت و گفت-واسه همه مادرا دوماه ولی چون ایشون غذا نمیخورن سه ماه.البته بازم ممکنه طول بکشه.
لبخندی زدم و از دکتر تشکر کردم.
بالاخره بچه ی من و پژوا به دنیا میومد.خوشحال بودم.تونستم هم کارمو انجام بدم و هم پژوا رو نگه دارم.
به عکس جنین که به سرعت درحال رشد بودنگاه کردم.دکتر گفته بود دختره.دختر دار شده بودم.دختر خودم!
حس کردم کسی کنارم وایستاد.سرمو برگردوندم وبه نیم رخ لیلا نگاه کردم.زیبا بود ولی من فقط پژوا رو میدیدم.
لیلا با حرص گفت-به چیه این استخون یه ساعته نگاه میکنی؟
اخمام ناخودآگار توی هم رفت،با صدایی تحقیر آمیز گفتم-لیلا لطف کن دهنتو ببند.به اندازه کافی به زندگیم گند زدی.
برگشت سمتمو گفت-میدونی تو لایق من نیستی.
ابرو هام رو دادم بالا و گفتم-پس چرا اینقدر اصرار میکنی؟
لیلا-آخه من هر چی رو بخوام بدست میارم.
پوزخندی زدم و گفتم-عمرا!
لیلا-بچه ات خیلی شیطونه حیف که نمیتونه باباش رو ببینه.
قبل از این که منظورشو بپرسم،رفت.
یعنی چی؟میخواستن منو بکشن؟من یکی از بههترینا توی DNAبودم.نمیتونستن منو بکشن.
بیخیال موضوع شدم وبه بچه نگاه کردم.عزیز دل بابایی.اسمشو چی بذارم؟باید به پژوا بگم؟شاید هنوز وقتش نیست!
ضیایی اومد جلوم و پرونده ای رو داد دستم.با دست اشاره کردم بره.
وقتی رفت پرونده رو باز کردم.دوتا اسم توش بود.ژانیا بقایی.اروس نیکزاد.ژانیا استاد دانشگاه.اروس،اوفففف این دختر چقدر سرش شلوغ بود،همه چی داشت.
پرونده رو بستم وسعی کردم فعلا به امید زندگیم نگاه کنم و براش اسم بذارم.
باید اسمش با کاف شروع میشد.بذار فکر کنم.کاتیا!کمند؟کمند؟کمند قشنگه!
دوباره به تصاویر نگاه کردمو گفتم-کمند بابا!
*************************(دوماه بعد )پژمان***********************
فاتحه ای فرستادم و بلند شدم.
به مادر اشاره کردم و گفتم-میشه پاشا رو بدین؟
مادرم غمگین نگاهم کرد و گفت-مادر زیاد خودتو اذیت نکن.حداقل پاشارو داری.
سرمو انداختم پایین و گفتم-ممنون.
همه رفتن.پاشا توی بغلم تکون میخورد و باچشمای مشکیش اطراف رو خیره نگاه میکرد.
باورم نمیشد!آیلین خیلی زود از پیشمون رفت.عذاب وجدان خیلی اذیتم میکرد.من باهاش بد کردم.خیلی بد!
آروم زمزمه کردم-منو ببخش!
پاشا رو محکم بغل کردم و به سمت ماشین رفتم.سهیل بعد از فوت آیلین دوستیشو باهام بهم زد.میگفت من آیلین رو کشتم.اسم بچه رو گذاشتم پاشا.حداقل یه کم غرور داشته باشه و مثل باباش نشه.پاشا چشمای خودمو داشت.
پژوا چشمام رو دوست داشت.پژوای من!
به سمت خونه به راه افتادم.کارم در اومده بود.از این به بعد بچه داریم به کارام اضافه شده بود.
☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mohammad31 ، Adl!g+


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 28-07-2014، 13:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان