14-09-2014، 6:44
قسمت 2
يشانيم رو به شيشه ي سرد تكيه دادم و چشم هايم رو بستم. دوباره زير لب زمزمه كردم «چرا؟» چرا رها چيزي بهم نگفت مگه جز من كسي رو داشت. به چه حقي نذاشت من كمكش كنم. من احمق چرا شك نكردم؟ چقدر آسون گول خورده بودم. چقدر ساده اون نمايش احمقانه رو باور كرده بودم. اصلا اون ها براي چي حاضر شدند به خواسته ي رها تن بدن؟ خب مي رفتند يك دونه بي دردسرش رو مي گرفتند. چشم هام رو باز كردم. با ديدن رها بين اون دستگاه ها قلبم فشرده شد. دو روز بود كه خودم مرخص شده بودم ولي رها هنوز بستري بود. حالش اصلا خوب نبود. دكتر مي گفت خیلی شانس آوردیم سکته نکرده. ولي مشكل يكي دو تا نبود. پول يك طرف. بارداري رها هم يك طرف. هيچ وقت یادم نميره وقتي رفتم دفتر دكتر و اين خبر رو شنيدم چه حالي شدم. نزديك بود كار خودم هم به سي سي يو بكشه.دكتر مي گفت اگر شانس بياره بچه سالم به دنيا مياد و خودش رو هم بعد از تولد بچه عمل مي كنيم ولي اگر نياره هر دو ميميرند.بارداری برای کسی که مشکل قلبی داره یک چالش حساب میشه. دکتر می گفت می تونه نگهش داره. ولی من مطمئن نبودم نگه داشتنش درست باشه. اون بچه ی خشایار بود. بچه یا بهتر بگم جنینی كه عمرش به سه هفته هم نمي رسيد ولي رضايت رها شرط بود كه اون هم در حال حاضر نمي شد اصلا اين خبر رو بهش داد. ما فقط منتظر بوديم حالش بهتر شه.
اين وسط من نياز داشتم بانك مركزي رو خالي كنم تا از پس اين همه خرج بر بيام. حاضر نبودم اگر رها بخواد بچه رو نگه داره جلوش بیاستم. اصلا اگر بخواد بندازتش هم نمی ذاشتم. می دونستم نگه داشتنش درست نیست ولی نمی تونستم. وجدانم اجازه نمی داد یک موجود بیگناه رو بکشم.نهایتش این بود که سرپرستیش رو میدادیم به یکی دیگه. اما از طرفي نمي خواستم خشایار چيزي بفهمه و رها رو مجبور به سقط كند. بايد خودم خرجش رو مي دادم ولي چه جوري؟ من نه كار داشتم و نه پشتوانه. عمو هم خيلي هنر مي كرد پول دكتر رها رو مي داد بقيه اش چي؟ هرچي تو حساب پس اندازم بود داشت مي رفت براي خرج بيمارستان و دارو هاي رها. البته حسابی که عمو بعد از عقد یا بهتر بگم صیغه ی رها مجبور شد سریعا پرش کنه چون می دونست به زودی بهش محتاج میشم. خوشم میاد خوب میشناختم
با صداي پرستار به خودم اومدم.
- خانم دو دقيقه اتون شد يك ربع ها.
سري تكان دادم و از سي سي يو خارج شدم. خدا مي دونه چقدر التماس كردم تا گذاشتند چند دقيقه رها رو از پشت شيشه ببينم. بايد مي رفتم دانشگاه. چقدر دلم مي خواست نرم ولي غيبت هام زياد شده بود تنها اميدم به همين مدركي بود كه قرار بود چند سال ديگه بگيرم شايد مي تونستم از يكي پول قرض بگيرم و بعدا بهش پس بدم. تنها چيزي كه تو اون لحظه مي خواستم آژانس بود ولي تو خرجم مونده بودم عقل حكم مي كرد با اوتوبوس برم. بالاخره رسيدم. آذر بود و هوا يخبندون. به كلاس رفتم و كنار شوفاژ ايستادم شيرين با لبخند اومد كنارم.
- سلام. خوبي؟
-سلام مرسي. تو چه طوري؟
- اي ميگذره. رها چه طوره؟
- بهتر شده.دكتر ميگه احتمالا تا آخر هفته منتقلش مي كنند به بخش.
و پيش خودم حساب كردم و ديدم امروز يكشنبه است. چقدر تا آخر هفته مونده...
شیرین- خب خدا رو شكر.
يكم ديگه با شيرين حرف زديم. ديگه حتي حوصله ي اون رو هم نداشتم شيريني كه به اميد گفتن و خنديدن با اون ميومدم دانشگاه برام شده بود مايه ي اعصاب خردي. دلم مي خواست تنها باشم و فكر كنم. اصلا دلم مي خواست تو تنهايي خودم بمیرم تا نتونم به هيچي فكر كنم. داشتم ديوونه مي شدم. با اومدن استاد ساكت سر جا هامون نشستيم. اصلا حواسم نبود چي داره ميگه داشتم به پول خشایار فكر مي كردم كه هنوز تو حساب رها بود. نمي خواستم به اون پول دست بزنم ولي از طرفي خشایار باعث شد رها بيفته گوشه بيمارستان. از طرفي وقتي قرار نبود براي بچه اش پدري كند اون پول رو حق مسلم رها و بچه اش ميدونستم ولي پول به نظرم كثيف بود دلم نمي اومد اون رو خرج يك بچه ي بيگناه و پاك كنم. با صداي استاد به خودم اومدم.
- خانم مسیحا حواستون كجاست؟
گيج و منگ نگاهي به اطراف انداختم همه زل زده بودند به من. استاد عصبي بود اين رو از گوش هاي سرخش فهميدم. كچل بود و به راحتي ميشد گوش هاي سرخش رو ديد. زل زده بودم به كله ي كچل استاد و فكر مي كردم الان از برقش كور ميشم. چيزي براي گفتن نداشتم براي همين هم از كلاس بيرونم كرد. با كمال خونسردي بدون اين كه نگاهی به كسي بندازم از كلاس زدم بيرون. رفتم رو نيمكت هميشگيم نشستم. سهراب دو سه روزي بود كه نمي اومد. درگير كار هاي خواهرش بود. بهتر.حوصله ي دروغ بافي نداشتم. اصلا بايد همه چيز رو باهاش تموم مي كردم. من نمي تونستم اون رو خوش بخت كنم. معلوم نبود چه بلايي مي خواد سر رها و بچه اش بياد. امروز صبح زده بودم به سيم آخر حاضر بودم حتي دزدي كنم ولي رها زنده بمونه. ولي اگه اين طوري بود اگه وجدانم قبول مي كرد چرا اون شب با خشایار درگير شدم چرا تو دلم با رها قهر بودم. با اين كه بي نهايت نگرانش بودم ولي مي دونستم تا مدتي نمي تونم ببخشمش. حس مي كردم سيم كشي هام قاطي كرده. چشمام مي سوخت. سر خودم و غرورم داد زدم: بشكن ديگه لعنتي. فقط خودم صداي فريادم رو شنيدم. همون موقع هم بغضم شكست. بغضي كه نزديك به ده سال بود نگهش داشته بودم. حياط خلوت بود و من با صداي بلند گريه مي كردم. مامان و بابام رو مي خواستم. رها با يك بچه تو شكمش رو تخت سي سي يو بود. بچه اي كه قرار نبود طعم پدر داشتن رو بچشه. پولي هم براي نگه داشتن و بزرگ كردنش نداشتم هيچي خرج عمل رها هم بود و من يك دانشجوی يتيم پا در هوا كه جز رها هيچ كس رو نداشت بیش نبودم.
يكم كه گذشت حضور كسي رو پشت سرم حس كردم. بلند شدم و برگشتم. همون پسره بود كه مدام باهاش تصادف مي كردم. كاش همون روز اول زير ماشينش لهم مي كرد. داشت با ترحم نگاهم مي كرد. حق هم داشت اون چه مي دونست نداري چيه. چه مي دونست اين ور اون ور رفتن با اوتوبوس يعني چي. با تنفر نگاهش كردم.
-چيه؟ به چي زل زدي؟ آدم بدبخت نديدي؟
- چرا تا دلت بخواد ديدم.
- لابد تو فيلم ها.
- هم تو فيلم ها هم تو واقعيت.
- نه نديدي. بدبختي شماها نهايتا اينه كه به خاطر بدي آب و هوا سفر سانفرانسيسكوتون لغو بشه.
پوزخندي زد و گفت: ببين نه من راجع به دنياي تو مي دونم و نه تو راجع به دنياي من. پس بيا قضاوت نكنيم.
پوزخندي زدم و كيفمرو از رو نيمكت برداشتم. و راه در دانشگاه رو در پيش گرفتم.
- كجا؟
- به تو چه؟
- داشتم حرف مي زدم ها.كجا ميري؟
- قبرستون.
و به سرعت قدم هام افزودم. دنبالم نيمد.این اصلا تو اون خراب شده چی کار می کرد؟ تا اون جا که کشف کرده بودم دانشجوی دانشگاه ما نبود. خودم رو به يك تاكسي تلفني رسوندم و براي بهشت زهرا آژانس گرفتم.نمي دونم با چه جرعتي ولي اين كار رو كردم. پيش خودم گفتم بالاتر از سياهي كه رنگي نيست. من هم الان دارم وسط يك درياي سياه دست و پا مي زنم. تنها بودم. خيلي سخته كه آدم براي اين كه از تنهايي در بياد بره بهشت زهرا. وسط چند تا قبر دنبال همدم بگرده. به بهشت زهرا رسيديم. چند شاخه گل گرفتم و راه افتادم. پنج تا قبر با تاريخ وفات هاي يكسان كنار هم قرار داشتن. از راست به چپ، پدرم. مادرم، کارن و پدر و مادر رها زير خروار ها خاك خوابيده بودند. جلوي قبر مادرم نشستم و روي قبر هر كدوم يك شاخه گل قرار دادم.
- بي معرفت ها سفر تنها؟ مگه من و رها هم همسفر شما نبوديم پس چرا ما رو جا گذاشتيد؟ تازه يادتون افتاده رها رو ببريد؟ من چي؟ ياد من نيستيد. خنده ي تلخي كردم و رو به قبر کارن گفتم:
- داداشي نگاه كن. هنوز تاخير فاز دارم. بعد از ده سال تازه اومدم گله مي كنم كه چرا من رو نبرديد. دارم مي شكنم بابا. دخترت رو ببين. رکسانات رو ببين. همونم که می گفتی دیوار چینم ترک برداره نمی شکنه. ولی داره می شکنه بابا. خزون زده به زندگيش. ديگه جلوي باد هاي پاييز و برف زمستون طاقت نداره فقط دلش بابا و مامانش رو مي خواد. مي خوام بيام پيشتون بي معرفت ها چرا ما رو نبرديد؟
خم شدم و سرم رو گذاشتم رو سنگ مامان. تا مي تونستم گريه كردم. گريه مي كردم و از خدا مي خواستم كمكم كند. تازه داشتم مي فهميدم بي پدري يعني چي بي مادري يعني چي. در تمام اين مدت همه چيزم حاضر بود. عمو برام مثل بابا بود. درسته مادر نداشتم ولي وجود رها باعث مي شد كمتر حس تنهايي كنم ولي اون لحظه تنها بودم. يك تنها بي پناه كه بايد خودش پناه مي شد براي يك مادر و بچه اش. مادري كه عزيزترين كسش بود. تنها كسش بود. خدايا كاش كمكم كني.
پنفسم رو بيرون دادم و با عزم راسخ پا به دانشكده عمران گذاشتم.از راهروي شلوغ و پر رفت و آمدش مي گذشتم و دنبال كلاس مورد نظرم بودم. از ديروز كه شيرين لو داده بود ساره اين نون رو گذاشته تو كاسه ي رها ، مثل آب روي آتيش جوش مي زدم. فقط دلم مي خواست يك هفتير بردارم و اول ساره و بعد خودم رو خلاص كنم. باورم نمي شد رها چه راحت دروغ گفت كه قبول نكرده پس اون شب هم داشته به عاقبتش فكر مي كرده مطمئنا نمي دونسته به اين افتضاحيه.بالاخره رسيدم. كلاس شلوغ بود خيلي دلم مي خواست آبروش رو ببرم ولي آبروي خودم هم اون جوري مي رفت يك عده من رو مي شناختند از طرفي بحث آبروي رها هم بود. ساره نشسته بود وسط كلاس و با صداي بلند مي خنديد با اخم رفتم طرفش.
- ساره؟
- بله؟
- ميشه باهات حرف بزنم؟
- بگو.
- راجع به رهاست باز هم مي خواي اين جا بگم؟
از جاش بلند شد و از دوست هاش معذرت خواهي كرد با هم رفتيم تو حياط و در خلوت ترين نقطه اي كه در ديدرس هم نبود ايستاديم.
- چيه؟
- تو چه جوري تونستي به رها چنين پيشنهادي بدي؟
شوه بالا انداخت: يكي از دوست هاي بابام گفته بود اگر دختر خوب و محتاج سراغ دارم بهش معرفي كنم.
كنترلم رو از دست دادم و تقریبا داد زدم.
-رها گدا نيست مي فهمي؟
پوزخند تحقيرآميزي زد و گفت:
- پس چرا قبول كرد؟
حرصي شده بودم.
- والله منم نمي دونم هروقت از رو تخت سي سي يو بلند شد ازش بپرس
رنگش پريد: سي سي يو براي چي؟
- به خاطر نوني كه تو توي کاسه اش گذاشتي. اصلا تو به خودت نگفتي اين كار در شان رها نيست؟ اين همه دختر چرا رها؟
- خود خشایار خواست.
لبم رو محكم گاز گرفتم تا داد نزنم.
- ازت نمیگذرم ساره تو هم تو اشتباهي كه رها كرده سهيمي مگه تو دوستش نبودي؟
- به خدا خودش خواست. اونقدر گفت تا خشایار رو بهش معرفي كردم. رها هم گفت نمي خواد تو چيزي بدوني قرار بود يك صیغه ي سه ماهه باشه. پدر و مادرش مي خواستند برن ماموريت مي خواستند مطمئن بشن پاي دختر خيابوني به خونه شون باز نميشه.
-اون ها اگر پدر و مادرند بچه شون رو تربيت كنند. نه این كه دختر هاي مردم رو بازيچه كنند براي نياز هاي پسرشون. اصلا بحث من این نیست. دارم میگم تو به عنوان دوست رها حداقل باید من رو در جریان می ذاشتی.
پشتم رو به ساره كردم و رفتم سمت دانشگده واقعا نياز داشتم با يكي دعوا كنم. رها رو گير نياورده بودم سر ساره خالي كرده بودم.سرم بدجور کلاه رفته بود. فکر می کردم از مادر زاییده نشده کسی که بخواد رکسانا مسیحا رو دور بزنه ولی مثل این که این موجود تمام مدت زندگیم کنارم بوده. داشتم از این می سوختم باید سر یکی خالی می کردم. تازه فهميدم بي خودي رفتم سراغ ساره. شانه بالا انداختم و در دل گفتم: تقصير اونه.
***
- بگير بخور به خدا نصف شدي تو اين هفته.
- ولم كن شيرين اشتها ندارم.
شيرين كيك رو به زور جلوي دهانم گرفته بود و اصرار داشت يك گاز بزنم براي اين كه تو حياط آبرو ريزي نشه يك گاز زدم ولي بي خيال نشد و مجبورم كرد همش رو بخورم.
- اي خفه نشي شيرين. مامان ها هم مثل تو نيستند.
- خبر نداري از من بدترند.
- شايد. من كه درست يادم نيست.
چشمان شيرين غمگين شد خواست جو رو عوض كنه كه صداي مردانه اي رو از پشت سر شنيدم. برگشتم همون پسره بود كه چند بار نزديك بود من رو زير كند. به همين نام مي شناختمش. اسمش رو نمي دونستم. یعنی من که هیچی خاله سوسکه که همیشه شاخش هاش هواست هم نمی شناختش چه برسد به من. نگاهی به قدش کردم مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم تا چشم هاش رو ببینم.
- بله؟
انگار خودش هم نمي دونست چي مي خواد بگه داشت دنبال كلمه اي مي گشت.
- راستش...اون روز رفتي...يكهو غيب شدي و من خب...
شيرين با استفهام نگاهم مي كرد. نگاهي به پسره انداختم. يك جورايي بود. بدم نمي اومد بشناسمش براي همين از شيرين خواستم تنهامون بذاره. بعد از رفتن شيرين همراه او رفتيم رو يك نيمكت نشستيم.اون شروع كرد.
- این چند باری که اومدم این جا مدام میبینمت. ولی فکر می کنم اصلا شروع خوبی باهات نداشتم.
- آره همش تصادف بود.
خنديد.نا خوداگاه نگاهم رفت سمت چال روي گونش و ياد رها افتادم. مثل هفته ي پيش ازش متنفر نبودم به نظرم يك جورايي خسته بود. خسته تر و شكسته تر از اوني كه بتونم ازش متنفر باشم. ولي باز هم حس خوبي بهش نداشتم. بچه پول دارِ زبون درازِ عقل کمِ پر روی بچه ننه ی...قبل از این که فرصت کنم بیشتر بهش بد و بیراه بگم گفت:
- من حتي اسمت رو هم نمي دونم.
بچه پررو انگار مراسم معرفی دعوتم کرده من نرفتم. خب نپرسیدی من که نمیشه هر کی رو تو خیابون دیدم برم خودم رو معرفی کنم بهش. با این حال بالاجبار گفتم:
- اسمم رکساناست.
- رکسانا.
قبل از این که بپرسه گفتم: اسم دختر داریوش دوم بوده.
لبخندي زد و گفت: مي دونم.
بخشكي شانس يك بار خواستم قبل از اين كه بپرسند بگم حالا اين مي دونه.ای خدا چرا اسم من مثل رها نیست که مردم بخوان تو فرهنگ لغتشون دنبال معنیش بگردن و بعد از سرچ نا موفق از من بپرسند؟ حالا این از کجا می دونه بهش نمی خوره خیلی اهل تاریخ باشه. خب معلومه لابد اسم يكي از دوست دخترهاش بوده. به نظرم از اون هاست كه هر روز با يكيه.اصلا نمي دونم چرا باهاش همكلام شده بودم داشتم مي رسيدم به مرحله ي فحش دادن به خودم كه گفت:
- اسم مادرم بود.
نيشگوني از خودم گرفتم باز زود قضاوت كرده بودم.
- بود؟
- وقتي شونزده سالم بود فوت شد.
- خدا رحمتشون كنه.
- خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه.
بي اختيار خنديدم. اخم كرد:
- چيش خنده داشت؟
- ببخشيد ها ولي اصلا اين طور رسمي حرف زدن نمياد بهتون.
لبخندي زد. تازه به حرفي كه زده بودم فكر كردم و خجالت كشيدم. باز مثل بچه ها هرچي ميومد تو ذهنم رو بروز داده بودم.
- من فرهادم.
- خوش وقتم.
- رشتت چيه؟
- معماري. ترم 3.
- من 5 حقوقم.
خب حالا فهمیدم خیلی بلدی. مگه من پرسیدم آخه. یکی نبود حالا به خودم بگه تو که داشتی تا دیروز می مردی از فضولی که ببینی این بابا کیه ها.
- حقوق؟ پس مال این جا نیستید.
- نه به خاطر یکی از اساتید میام. از دوست های خوانوادگی اند دوست صمیمیم هم این جا درس می خونه. راستش به عمران علاقه دارم ولی به خاطر یکسری مسائل خب... حقوق رو انتخاب کردم.راستش یک سال هم دانشجوی این جا بودم.
زرت پس آشنا داره میگم مثل چی سرش رو میندازه پایین میاد و میره هر وقت دلش می خواد اونجا پلاسه ها.همون طور که با نوک پام رو زمین ضرب گرفته بودم فکر کردم چقدر حرف میزنه. نه که حالا من خیلی بدم میومد راجع به این کشف نشده بدونم.حرفش که تموم شد فقط سرم رو تكون دادم حرفي براي گفتن نداشتم حتي بهانه اي برای اون جا نشستن نداشتم براي همين بلند شدم و گفتم:
- اگه اجازه بديد من...برم سر كلاسم. بابات اون روز هم معذرت مي خوام. خب نه با شما شروع خوبي داشتم نه اصلا روز خوبي داشتم. خداحافظ.
سري تكون داد و من رفتم سمت دانشكده. در تمام طول راهم به كلاس دنبال يك بهانه مي گشتم براي هم صحبت شدن با پسري كه نزديك بود چند بار من رو بكشه يا همون فرهاد!
بيمارستان خارج شدم. رها رو منتقل كرده بودند بخش. رفته بودم از دور ديده بودمش. اون روز اعصاب درست حسابي نداشتم نمي خواستم باهاش دعوا كنم تصميم گرفتم فردا بيام ملاقاتش. امروز هم براي اين كه تنبيه بشه و ديگه بهم دروغ نگه. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه اوتوبوس كه متوجه شدم ماشين فرهاد پشت سرمه. دعواي اون روزش باهام اومد تو ذهنم...
اون روز از هميشه سرحالتر بودم سهراب دوباره داشت ميومد دانشگاه.كمتر احساس تنهايي مي كردم ولي باز هم وقتي فكر مي كردم همين روز ها بايد همه چيز رو تموم كنم غم عالم مي ريخت تو دلم. بعد از سهراب كلاس داشتم تو حياط داشتيم قدم مي زديم بايد مي رفت سركار و نمي تونست منتظرم بمونه. تو حياط ازم خداحافظي كرد و رفت به محض خارج شدنش فرهاد ظاهر شد كه چند وقتي بود زياد دور و بر من مي پلكيد.حضورش هم در دانشگاه پررنگ تر شده بود. همه مدام راجع بهش کنجکاوی می کردن. این که دانشجو نبود برای چی می اومد؟سري برايش تكان دادم و داشتم مي رفتم سمت كلاس كه صدام كرد:
- رکسانا وايسا.
ايستادم. كاش فاميليش رو مي دونستم و ضايعش مي كردم.
- كاري داريد با من؟
یکم من و من کرد و داشت چرت و پرت می بافید که گفتم:
- سریع تر من کار دارم
- راستش...چه طوري بگم من...دلم مي خواد بيشتر باهات آشنا بشم.
پر رو. یک مقدمه چینی ای چیزی. خل و چل یک کاره از راه رسیده میگه می خوام باهات آشنا بشم.از اول بايد مي دونستم اين براي چي اينقدر سر راه من سبز ميشه. فكر كرده فيلم هنديه اول با من تصادف كنه بعد با هم آشنا بشيم و عاشق هم بشيم. مسخره. راجع به من چي فكر كرده بود.
- من ضرورتي براي آشنايي بيشتر نمي بينم.
كارتي رو از جيبش در آورد و به دستم داد.
- شايد خواستي بيشتر فكر كني به هر حال من ازت خوشم مياد.
كارت رو با خشم جلوي چشم هاش پاره كردم و ريز ريز شده اش رو توي صورتش پرت كردم.
- من كوچكترين علاقه اي به ديدن روي مبارك شما ندارم چه برسه آشنايي بيشتر. لطف كنيد اين گفت و گو رو از تو مموري پاك كنيد آقاي مثلا محترم
عصبي بود ولي با خونسردي حرص دراري گفت:
- كاش از الانت فيلم مي گرفتم و فردا كه به پام افتادي نشونت مي دادم.
پوزخندي زدم و ازش دور شدم هر چي فحش بلد بودم در دل نثارش كردم بچه پررو خيلي از ريختش خوشم مياد مياد به من شماره هم ميده اون هم بعد از دو تا برخورد آبكي. بي جنبه. خدا رو شكر من قيافه ي آنچناني ندارم وگرنه همون روزي كه نزديك بود زيرم كنه شماره رو ميداد بچه خرپول پر رو.
با يادآوري صفاتي كه به فرهاد نسبت داده بودم لبخند پت و پهني اومد روي لبم. به ايستگاه رسيدم فرهاد هم ماشين رو نگه داشت. نگاهش نكردم. اوتوبوس اومد. سوار شدم. به زور خودم رو از ميان جمعيت رد كردم. جاي خالي نبود كنار پنجره ايستادم. ماشينش رو ديدم كه كنار اوتوبوس حركت مي كرد. توجهي نكردم. تا موقع رسيدن چشمام رو دوخته بودم به كفش هام و يك لحظه هم سرم رو بلند نكردم تا به طور اتفاقي هم چشمم بهش نيفته وقتي هم كه رسيديم پياده شدم و بليط رو دادم. انگار نه انگار كه فرهاد وجود داره راه افتادم سمت كوچمون. راه زيادي نبود. فرهاد هم پشت من ميومد. يك لحظه ترسيدم.پيش خودم گفتم اين جا خيابون اصليه برم تو كوچه چي كار كنم؟ خلوته اگر بلايي به سرم بیاره چي؟ ولي از اون جايي كه انتخاب ديگه اي نداشتم رفتم داخل كوچه و در كمال تعجب اون تا سر كوچه بيشتر نيومد. نفس راحتي كشيدم باز خوبه عقلش مي رسه فكر آبروي من رو مي كنه. با كليد سريع در آپارتمان رو باز كردم و رفتم داخل. خدا رو شكري به خير گذشت.
رفتم داخل. خونه اونقدر ساكت بود كه صداي قدم هام اكو پيدا مي كرد. دلم مي خواست رها باشه و بهم بگه شالت رو ننداز رو مبل. دلم ضعف رفت از گشنگي ولي وقتي رها نبود شاهانه ترين غذا براي من تخم مرغ بود. هميشه برنجم شفته مي شد. خورشتم ته مي گرفت. سيب زميني هام مي سوخت. ولي رها هميشه آشپزيش عالي بود. با بغض در يخچال رو باز كردم و يك تخم مرغ براي خودم سرخ كردم و به زور خوردمش تا معده ام سوراخ نشه بعد هم بي خيال سلامت دندان ها گشته و بدون مسواك افتادم رو تخت. فردا دانشگاه نداشتم و خيالم راحت بود مي خواستم برم ديدن رها. دلم براش تنگ شده بود كاش باهاش قهر نمي كردم ولي واقعا از دستش دلخور بودم. باز هم خشایار رو لعنت كردم و خوابيدم
***
به دسته گل بي ريخت توي دستم نگاهي انداختم. حيف پول. چه بد تزئينش كرده بود. ولي نه وقتش رو داشتم و نه پولش رو كه از يك جاي ديگه دسته گل بهتري بگيرم. به در بيمارستان رسيدم. شيرين جلوي در منتظرم بود. چه تيپي هم زده بود. دسته گل رو طرفش گرفتم.
- وااااي عزيزم مرسي ولي ولنتاين هنوز نرسيده ها.
-گم شو براي رهاست.
دسته گل رو انداخت تو بغلم.
- لياقتت همون رهاست. حالا چرا ميديش به من؟
- تو بده بهش.
-آها قهري؟
- اوهوم.
- قهر كردنشون هم به آدم نرفته. قهره بعد براش گل ميخره.
شيرين رو كه هنوز غر مي زد دنبال خودم كشيدم داخل. از حياط رد شديم و رفتيم داخل بيمارستان. به اتاق رها رفتيم آروم روي تخت دراز كشيده بود همين كه چشمش به ما افتاد لبخند قشنگي زد و با شوق گفت:
- اومديد؟
دلم كباب شد. بميرم كه تنها بودي از ديروز. شيرين با ذوق رفت جلو و گونه ي رها رو بوسيد.و من فقط گفتم:
- خوش حالم سالمي.
سرش رو پايين انداخت.
- مطمئني؟
نفسم رو با صدا بيرون دادم و در حالي كه مي گفتم« من ميرم دنبال دكتر» از اتاق خارج شدم. دلم مي خواست باهاش بهتر باشم. تقصير اون بيچاره كه نبود. ولي باز حق نداشت دروغ بگه. رفتم سراغ دكتر. مرد قد بلندي بود با موهاي جوگندمي من رو ياد بابا مي انداخت. با لبخند پدرانه اش مرا به دفترش راهنمایی کرد. یادمه مامان همیشه دلش می خواست من دکتر بشم ولی من چشمم به خون می افتاد حالم بد می شد. روی مبل چرم دفترش نشستم و با خودم فکر کردم چقدر راحته. دکتر هم پشت میزش نشست و با همان لبخندی که من یک عمر حسرتش رو داشتم نگاهم کرد:
- خب...دخترم. چه خبر ها؟
- خبر که... دست شماست دکتر. حال رها چه طوره؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- همون طور که پیش بینی کرده بودم بیماریش در حال پیشرفته. اگر عمل نشه. براش مشکل پیش میاد. ما خیلی شانس آوردیم که سکته نکرده.
- بهش گفتید داره مادر میشه؟
- نه. از اون جایی که رسما ازدواج نکرده فکر کردیم شاید براش شوک بزرگی باشد. خواستیم خودت بهش بگی.
سرم رو تکون دادم.
- می تونه بچه رو نگه داره؟
دکتر لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
- اجازه بدید من یک توضیح مختصری از شرایط فعلی بدم. ببیند خانم مسیحا قلب رها ضعیفه. اون دچار یک بیماری مادرزادیه که من متعجبم چرا تا حالا اقدامی براش نشده. رها یکی از بیمار های نادریه که من در طول طبابتم داشتم. خیلی عجیبه که تا حالا علائم شدید نداشته. رها باید عمل بشه. هر چه زودتر بهتر و از اون جایی که بیمه شامل حال افراد سالم میشه و رها عضو اون دسته نیست هزینه ی درمانش خیلی بالاست.
-حالا تکلیف بچه اش چیه؟
- این که بدنش تا بیست سالگی بدون علائم خاصی دووم آورده یعنی بیماریش اونقدر حاد نیست. اما در حال پیشرفته. من فکر می کنم بتونه بچه رو نگه داره. نهایتش اینه که با دارو و کمک این کار رو انجام میده. به هر حال شدنیه. اگر بخواد.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کی میتونه بره خونه؟
- احتمالا فردا. ولی باید خیلی مراقب باشید. حد الامکان در شرایط استرس قرار نگیره براش سمه.
بعد از دقایقی از اتاق دکتر خارج شدم. وجدانم اجازه ی کشتن یک بچه ی بیگناه رو نمی داد ولی اون بچه پدر نداشت. چه طوری می خواست زندگی کند؟ آبروی رها چی؟ تو دانشگاه کسی حتی نمی دونست صیغه کرده. رها اگر می خواست بچه اش رو نگه داره باید از شهر می رفت. وگرنه به چشم بدی نگاهش می کردند. درسش چی؟ رها عاشق رشته اش بود. ای خدا لعنتت کنه خشایار. به اتاق رها رفتم شیرین داشت به زور کمپوت می چپوند تو دهن رها.خنده ام گرفته بود ولی خنده ام رو خوردم. رها هم داشت می خندید چشمش که به من افتاد خنده رو لبش ماسید. سرش رو انداخت پایین تا چشمام به چشمای غمگینش نیفته. شیرین متوجه حضورم شد و به بهانه ای رفت بیرون. در رو بستم و نشستم لبه ی تخت رها. به تخت کناریش نگاهی انداختم یادمه دیروز دیده بودم که کسی روش خوابیده بود.
- هم اتاقی نداری؟
سرش رو انداخت پایین.
- دیروز حالش بد شد بردنش ای سی یو. بعدش نمی دونم چی شد. به چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- رها باید حرف بزنیم.
خودم از لحن سرد خودم جا خوردم. هیچ وقت باهاش این طوری نبودم. نمی تونستم باشم. چم شده بود؟
- رکسان باور کن نمی خواستم بهت دروغ بگم. اولش گفتم مگه این دنیا چی داره که به خاطر زنده موندن تن به چنین کاری بدم بعد صدای تو تو گوشم پیچید که می گفتی مامان اینا چقدر بی وفا بودن که من رو گذاشتن رفتند. تو که می گفتی من از مامانت هم باوفا تر بودم و پیشت موندم. نگران خودم نبودم رکسان. به فکر تو بودم. به خاطر همین حاضر شدم.
تو چشمام نگاه نمی کرد. من چه قدر خودخواهانه باهاش قهر کرده بودم اگر رها الان به این روز افتاده بود تقصیر من بود که چشم بسته پریدم وسط خیابون و بعدش با خشایار دعوا راه انداختم. با این حال چیزی ته قلبم نهیب می زد که اون بهت دروغ گفت و با یک نمایش مسخره گولت زد. با لحنی که چیزی از سردیش کم نشده بود گفتم:
- مهم نیست که چرا این کار رو کردی مهم اینه که چه جوری می خوای برسی به تهش؟
رها با بهت نگاهم کرد.
- شوهر محترمت که غیب شده خدا رو شکری از اون روز دیگه ندیدمش انگار دانشگاه هم نمیاد. شما همچنان نیاز به عمل قلب داری و یک مشکل دیگه که هست اینه که...باید...
نمی دونستم چه طوری بگم می ترسیدم حالش بد بشه.
- باید نه ماه صبر کنی تا بتونند عملت کنند.
رها با گیجی پرسید: چرا؟
کمی من و من کردم و در آخر زدم به سیم آخر و خیلی سریع گفتم:
- رها تو داری مادر میشی.
مات شد بهم. ناباوری تو چشم های قشنگش موج می زد. گریه اش گرفت و زمزمه وار گفت:
- دروغ میگی. مگه نه؟
سرم رو با تاسف تکون دادم.
- خشایار می دونه؟
با پرخاش گفتم: نکنه می خوای بهش بگی.
با گیجی نگاهم کرد. عصبی گفتم:
- آره خب چرا نگی؟ حتما الان آماده ایستاده تا خبر پدر شدنش رو بشنوه و یک راست بره برای بچه ی عزیزش سیسمونی بخره.
رها سرش رو پایین انداخت.
- رها...فکر کن. به خاطر مشکل قلبت نگه داشتن سخته ولی ممکنه. بعد از به دنیا اومدن بچه ات باید عمل بشی. چون شرایطت خاصه و سنت بچه ات کم می تونی نابودش کنی ولی من نمیگذارم.
رها اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- چه جوری نگهش دارم رکسان یک چیزی میگی ها. با کدوم پول بچه ی بی پدر رو بزرگ کنم؟ اصلا فکر ابروی من رو کردی پس فردا با شکم بالا اومده چه جوری برم دانشگاه؟
آهی کشیدم. آره فکر کرده بودم.
- ببین اگر بچه ات رو می خوای باید پی همه چیز رو به تنت بمالی.یعنی چاره ی دیگه ای نداری.اون طفل معصوم گناهی نداره. با تمام بلا هایی که سرم اومده به یک چیز اعتقاد دارم. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. اگر اون بچه بوجود اومده یعنی دنیا به وجودش احتیاج داره. یعنی دیگه دست من و تو نیست که بخواهیم بکشیمش. وجدانم هم اجازه نمیده. شاید اون بچه آینده ی درخشانی برعکس من و تو داشته باشه. پس چون زندگی برای ما چندان خوشایند نبوده دلیل نمیشه که اون رو بکشیم و فکر کنیم بهش لطف کردیم.از طرفی تو شهری که آدم هاش تو رو به عنوان دختر تنهای مجرد می شناختند این یعنی قوز بالا قوز. بچه ات رو می خوای باید بری.
- چی؟ کجا برم؟ دانشگاهم این جاست. زندگیمون این جاست.
- کدوم زندگی رها مگه ما چی داریم جز یک خونه ی نود متری؟ اگر بریم یک شهر دیگه خیلی بهتر میشه. انتقالی میگیریم میریم یک شهرستان. تازه هزینه هامون هم میاد پایین. کسی که ما رو نمی شناسه.
- رکسان خل شدی؟ این همه دردسر به خاطر لخته ی خون؟
- یعنی من داشتم یاسین می خوندم دیگه. رها خجالت بکش تو مادرشی. این لخته ی خون بچه اتِ.
- من فقط بیست سالمه نه چیزی از بچه داری می دونم نه کسی هست که یادم بده اصلا فکر هزینه اش رو کردی؟
- تو نگران هزینه اش نباش میرسه. از این به بعد همه چیزش با من. این یک باری که می خواستی مثلا به جفتمون کمک کنی برای هفت پشتمون بسه.
رها چیزی نگفت و سرش رو به طرف پنجره برگردوند. فکر مهاجرت از شهر همون روز به ذهنم اومده بود و خودم نمی دونستم چقدر درش موفق ایم
خانم رسیدیم.
دست کردم تو کیفم و کرایه آژانس رو حساب کردم. هنوز هم با خودم و وجدانم درگیر بودم. ولی اونقدر خسته بودم که حوصله ی تاکسی و اوتوبوس نداشتم. پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم و با خودم فکر کردم چقدر با آژانس اومدن و یکراست رسیدن دم در خونه کیف میده. یک چیزی تو دلم گفت: بدبخت بیشتر از اون ماشین داشتن کیف میده که احتمالا تو یکی تو خواب میبینی.
آهی کشیدم. در باز شد. رفتم داخل. از صبح پدرم در اومده بود. رفته بودم ببینم بهمون انتقالی میدن یا نه. آخرش هم بعد از کلی بدو بدو بهم گفتند فقط یک نفر تو دانشگاه بابلسر هست که حاضر شد جاش رو عوض کند. یک نفر هم از اصفهان بود ولی اصفهان برای ما فرقی با تهران نداشت. زندگی کردن در کلان شهر پول می خواست که ما نداشتیم. هدف من بابلسر بود. پله ها رو با تنی خسته بالا رفتم و فکر کردم کاش ما هم آسانسور داشتیم. در واحدمون باز بود. هولش دادم و رفتم داخل. یک دونه چراغ بیشتر روشن نبود. چشمم به کاغذ سفید و درازی که رو میز بود افتاد. قبض بود. وای همین یک قلم جنس رو کم داشتیم که خدا رو شکر رسید. هیچی ته حسابم نمونده بود. همش خرج دوا درمون رها شده بود. شال گردنم رو که داشت خفه ام می کرد از دور گردنم باز کردم و رو مبل انداختم.
- رها؟...رها کجایی؟
صدای آب بهم فهموند تو دستشوییه. رفتم اون سمت و اون هم با رنگ و روی پریده حوله به دست از دستشویی خارج شد و در رو بست. با بیحالی سلام کرد. جوابش رو دادم.
- باز حالت بهم خورد؟
- آره دیگه انتظار داشتی حاملگی چه طوری باشه؟
خودش را روی مبل ولو کرد من هم کنارش نشستم. سرم رو تکیه دادم به پشتی و چشم هام رو بستم.
- می گم...یک سری آمپول ها هست حالت رو بهتر می کند ها.
چیزی نگفت فقط صدای پوزخندش که بهم یاداور می شد پول ویزیت دکتر هم نداریم بهم فهموند فکر بزرگ شدن بچه را در پر قو از کله ام بیرون کنم.
- انتقالی چی شد؟
- فقط برای یک نفر جا دارند.
- برای کجا؟
- بابلسر. مامان اینا یک دوستی اون جا داشتند. گفتم اگر بریم اونجا ممکنه بتونه کمکمون کنه یک جای خوب برای زندگی پیدا کنیم.
- خب حالا می خوای چی کار کنی؟
چشم هام رو باز کردم. خیلی فکر کرده بودم. در تمام این دو ساعتی که توی ترافیک دود خوردم فکر کرده بودم که چی کار می تونیم بکنیم و در آخر هم به یک نتیجه رسیدم ولی می دونستم رها قبول نمی کند . دل خودم هم راضی نمی شد. ولی چاره ای نداشتیم
- چی کار می خوای بکنیم؟ باید بری.
- چی؟
- بری. تنها. خاله رعنا اونجا هست. من هم بهت سر می زنم و سعی می کنم انتقالی بگیرم و بیام.
- رکسان من...برم تو یک شهر غریب. تنها...که چی؟
پوزخند تمسخر آمیزی زدم. مثل این که رها هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود.در حالی که سعی می کردم صدام عصبی نباشه گفتم:
- این جا بمونی که چی؟ چند وقت دیگه همه می فهمند بارداری. اون وقت می خوای چی کار کنی؟ کسی هم که از عق...صیغه ات خبر نداشت. دهن مردم رو چه جوری می خوای ببندی؟ همین جوریش به عنوان دو تا دختر تنها با هزار کنایه و نیشخند نگاهمون می کنند. اون جا حداقل کسی تو رو نمی شناسه. یک داستانی سر هم می کنی و زندگیت رو می کنی. من هم اینجا دنبال کار می گردم. پول عمو هم چند روز دیگه میرسه گفتم این ماه یکم بیشتر بفرسته. نمی تونی اینجا بمونی رها. جامعه ی ما یک مادر تنها رو نمی پذیره.اون جا می تونی بگی یک بلایی سر پدر بچه ام اومد ولی این جا چی؟ همه تو رو به عنوان یک دختر مجرد میشناسند. می فهمم برات سخته برای من هم سخته ولی تنها راهه.من هم بعداز یک مدت انتقالیم جور میشه و میام.
رها ساکت اشک میریخت و گوش می داد. آخرش هم با هق هق گفت:
- بذار برم سراغ خشایار.
عصبی شدم. داد زدم:
- رها...بفهم اون اگر می خواستت تو بیمارستان ولت نمی کرد.
- من رو نمی خواد بچه رو چی؟
- خیلی احمقی اگر فکر می کنی می خواد. نمی خوام فردا دوباره بیاد به زور ببرتت که اون بچه رو بندازی. همین که گفتم. تو تا آخر ماه میری بابلسر.
و اون رو تنها گذاشتم و رفتم تو اتاق. نمی تونستم مثل رها باشم. اروم و با منطق و از راه های مسالمت آمیز که جوابی هم ندارند وارد عمل بشم و وقتم رو تلف کنم. رها باید می رفت چاره ی دیگه ای نبود. فعلا که دنیا با ما لج کرده ما هم باهاش لج می کنیم.
***
آهسته در حیاط شلوغ و بزرگ دانشگاه قدم برمی داشتم و بر خلاف خیلی ها که مثل فرفره دور خودشون می چرخیدند من آروم آروم به سمت دانشکده ام می رفتم. امتحانات ترم نزدیک بود سر همه شلوغ یک هفته بیشتر به پایان پاییز نمونده بود و من در تدارکات مهاجرت رها. با خاله رعنا تماس گرفته بودم با این که ارتباطمون بعد از فوت مامان اینا قطع شده بود ولی خیلی خوش حال شد که بهش زنگ زدم و گفت هرکاری از دستش بربیاد برامون انجام میده. می خواستم تو این یکی دو هفته ای که تا امتحانات فرصت داشتیم کار های انتقال رها رو انجام بدیم.دانشگاه گفت می تونه امتحاناتش رو همون بابلسر بده. عمو بیشتر از همیشه برامون پول فرستاده بود. رها رو هم برده بودم پزشک خانواده. یکسری آمپول می خواست که با پولی که عمو فرستاده بود خریده بودیم. یک مقدار رو هم فرستاده بودم برای خاله رعنا تا برامون یک جایی رو که خودش مناسب می دونه اجاره کند. توضیحات کاملی بهش نداده بودم هنوز داشتیم رو داستانی که قرار بود اونجا همه راجع به رها بدونند کار می کردیم. تو فکر حساب و کتاب این ماه بودم که باز صدای همیشه مزاحم فرهاد از پشت سرم شنیده شد.
- رکسانا؟
برگشتم سمتش و با نفرت نگاهش کردم. حسابی تو این هیر و ویر رو اعصابم بود.با قیافه ی مثلا مظلومش چند قدم جلو اومد. نگاهش مثل پسربچه های شیطون بود البته در ظاهر! وقتی دید چیزی نمیگم گفت:
- خب...اول از همه معذرت می خوام. بابت رفتار اون روزم...بعدش هم که اومدم ببینم الان نظرت چیه.
پوفی کردم و گفتم:
- تو از من چی می خوای؟
- یک شماره ناقابل.
- آها که چی بشه؟ ببین بچه ژیگول من حوصله ی تو و اون رابطه ی مسخره ای رو که می خوای راه بندازی و معلوم هم نیست تهش چیه رو ندارم خب؟ به اندازه ی کافی مشکل دارم تو دیگه به پر و پای من نپیچ.
- چرا فکر می کنی فقط تویی که تو زندگی مشکل داری؟
- من چنین فکری نمی کنم فقط فکر می کنم که جایی برای تو تو زندگی من نیست.
خواست چیزی بگه که صدای ساره از پشت سرم شنیده شد.
- رکسان جان؟
با این که می خواستم سر به تنش نباشه ولی برای خلاصی از دست فرهاد تحویلش گرفتم.
- جانم؟
- چند لحظه میای؟
بدون این که اصلا به روی مبارک بیارم که فرهاد هم اون جا ایستاده رفتم سمتش و با هم رفتیم یک گوشه ایستادیم. شروع کرد به مقدمه چینی.
- رها خوبه؟
- سلام داره.
- از این دوستت خبری نیست. اسمش چی بود؟سپهر؟
- سهراب
- اهان آره سهراب.نیستش.
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه. تازگی ها خیلی زود از کوره در می رفتم.
- فقط یک روز از کلاس هاش با من مشترکه که اون هم امروز نیست.
- آهان. چه جالب.
- ساره چی می خوای بگی که اینقدر می پیچونی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببین رکسان...جان. من...خشایار رو پیدا کردم.
- مگه گم شده بود؟
- یعنی تو دنبالش نبودی؟
- چرا باید دنبال عامل بدبختیم باشم؟ من چیزی پیش اون ندارم اون چیز هایی پیش من داره که باید بیاد دنبالشون. البته وقتی می خوای این ها رو بهش انتقال بدی بهش گوشزد کن که این چیز ها شامل رها نمیشه منظورم پولشه.
و روم رو ازش برگردوندم و رفتم سمت دانشکده. دختر احمق رو پیشونی من چی خونده که فکر کرده می تونه خرم کنه؟ همینم مونده آمار من و رها بره کف دست خشایار.
وارد کلاسم شدم و خواستم برم سر جام بشینم که چشمم به فرهاد خورد. این تو کلاس ما چی کار می کرد. دیدم داره با شیرین حرف میزنه. سیریش. رفتم بدون توجه بهش سر جام نشستم چند لحظه بعدم اون رفتو شیرین اومد نشست کنار من. با خنده گفت:
- چی میگه این پسره؟
- چیه؟ جواب خودش رو ندادم بزرگترش رو آورده؟
شیرین یکی از اون خنده های تو دل برو اش را تحویلم داد و گفت:
- گناه داره بابا اومده بود التماس من. اصلا تو این رو از کجا آوردی؟
- چه میدونم والله تو این هیر و ویر این هم شده موی دماغ ما.
- مرده شورت رو ببرند. چه موی دماغ خوش گلی هم نصیبش شده. خر شانس.
- آره واقعا که از من خرشانس تر در این هستی پیدا نمی شه.
- باز تو ناشکری کن.
- شیرین وضعیت من رو بدتر از این هم می تونی تصور کنی؟
انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و به تقلید از خودم گفت:
- همیشه حالت بدتر وجود داره پس ناشکری نکن.
سپس انگشتش را پایین آورد و حق به جانب گفت:
- من بودم برای رها سخنرانی می کردم؟
فقط تونستم آه بکشم و دهنم رو ببندم دیگه چیز هایی رو که خودم گفته بودم رو هم قبول نداشتم.
- راستی انتقالی چی شد؟
دوباره آه خانمانسوزی کشیدم و از سیر تا پیاز ماجرای انتقالی رو براش تعریف کردم.
ون روز بعد از ظهر طبق معمول از دانشگاه خارج شدم و رفتم از دکه ی جلوی دانشگاه یک همشهری گرفتم و پیش خودم فکر کردم همه چیز از اینجا شروع شد. همون طور که در طول پیاده رو قدم بر می داشتم نیازمندی ها رو زیر و رو می کردم و آخرش هم هیچی. روزنامه رو بستم و لوله کردم گذاشتم تو کیفم. برای بسته بندی لوازم رها به درد می خورد. به پارک رسیده بودم. پارکی که بعضی اوقات با سهراب میومدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. درگیر امتحاناش بود. بیچاره به خاطر عروسی خیلی عقب مونده بود. قبلا ها بیشتر با هم می رفتیم بیرون ولی تازگی ها نه من وقت و حالش رو داشتم نه اون. اونقدر خسته بودم که حتی بهش زنگ هم نمی زدم فقط در جواب اس ام اس هر شبش که می پرسید«خوبی؟» جواب می دادم« مرسی تو چطوری؟» گوشیم رو در آوردم و به صفحه اش خیره شدم. عکس سهراب بود. سیزده به در سال پیش نیم ساعت از پیش خانواده اش جیم زده بود و با من و رها اومده بود بیرون. این عکس هم مال همون موقع بود. رفتم تو پارک و روی نیمکتی نشستم. داشتم به بدبختی هام فکر می کردم که با صدای پاشنه کفش یکی به خودم اومدم. پرستو بود داشت میومد طرف من. پرستو یک دختر ترم ششمی بود. من خیلی با دختر های سال بالاتر کاری نداشتم اصولا با دختر ها کار نداشتم فقط پسر ها سوژه ی خنده و غش و ضعف روزانه ی من و شیرین بودند. ولی این پرستو خانم بس تابلو بود کل دانشگاه می شناختنش. دختری به شدت لاغر بود با قد بلند وقتی میدیدمش یاد چوب خشک می افتادم بس هیکلش رو اعصاب بود. یک پالتو ی بلند پوشیده بود که هیکلش رو بدتر هم نشون می داد. با کقش پاشنه ده سانتی. با قد یک و هقتاد و پنج باز کفش می پوشید. موهای رنگ کرده اش هم از زیر مقنعه زده بود بیرون. کاش حداقل یک رنگ خوب می زد این چیه؟ آرایشش هم که نگو. وای... من خودم اونقدر تو نخ قیافه ی کسی نمی رفتم ولی این یکی نوبرش بود. من که دختر بودم چشم ازش برنمی داشتم چه برسد به پسر ها. خلاصه بعد از کلی ترق و ترق اومد و بی تعارف کنار من نشست. بوی عطرش داشت خفه ام می کرد بدسلیقه فکر کنم صبح عطر مشهدی رو خودش خالی کرده.شاید هم گلاب. حیف پول که بابات خرج این هیکل می کنه. در حالی که به طرز چندش آوری آدامس می جوید گفت:
- رِکسونا. درسته؟
با حرص گفتم: رُکسانا مسیحا هستم.
- حالا همون. من پرستو ام.
- می دونم.
زیر چشمی نگاهی بهم کرد که یعنی ازت چندشم میشه.بعد هم گفت:
- اومدم راجع به فرهاد باهات حرف بزنم.
ماشالله به فرهاد خوبه دانشجو نیست و همه می شناسنش.
- باز چیه؟
- راستش من و فرهاد خیلی وقته که با همیم.
پس بگو واسه این دختره همش تو دانشگاه میپلکه. پس دردش چیه همش دنبال منه؟
- خب؟
- من یک جورایی رو این رابطه حساب کردم.
- خب؟
برگشت و زل زد تو چشمام با اون قد درازش از بالا بهم نگاه می کرد و چندشم می شد تا جا یی که در توانم بود صاف نشستم و خدا رو شکر کردم که نیاستادیم.
- ببین خانم کوچولو من مدت زیادیه که دارم رو فرهاد و رابطه ام باهاش کار می کنم. الان هم خیلی با هم خوبیم و مشکلی هم نداریم و همه چیز وقف مراد منه به کوری چشم بعضی ها و اجازه نمی دم یک بیست ساله ی تازه به دوران رسیده زحمات این چند وقتم رو هدر بده. روشنه؟
با نفرت نگاهش کردم. فرهاد جدا با این دخترا می گشت؟ برای خودم متاسف شدم که از انتخاب های فرهاد بودم.
- ببین پری جون... از من به تو نصیحت دو دستی بچسبش که خیلی بهم میاید. اصلا ها آسمون سوراخ شده شما دو تا تالاپ افتادید پایین فقط نمی دونم چرا این آسمون قربونش برم بالا سر من سوراخ شده. تو برو به جای این که وقت عزیز من رو بگیری دوست پسرت رو جمع کن که مزاحم مردم نشه و صبح به صبح از خونه تا دانشگاه و از دانشگاه به خونه و این ور و اون ور تعقیبشون نکنه.
و بعد هم از جام بلند شدم و پرستو رو که داشت از حرص منفجر می شد تنها گذاشتم. خدایا خودت یک کاری کن این بخت کور فرهاد به دست همین پری جون باز بشه تا دست از سر کچل ما برداره.
***
گوشیم رو از شارژ کشیدم و گذاشتمش تو کیفم. نگاهی به دور و برم انداختم تا چیزی جا نذاشته باشیم. بعد هم رفتم تو آشپزخونه و ساکی رو که توش برای راه خوراکی گذاشته بودم برداشتم و داد زدم:
- رها...رها آماده ای؟
جوابی نیامد. وسایل رو که شامل یک چمدون کوچک و دو تا ساک دستی بود رو جلوی در گذاشتم و رفتم سمت اتاقش. مثل همیشه بدون در زدن وارد شدم. رها که روی تختش با چشم های خیس نشسته بود با دیدنم جا خورد و سریع از جاش بلند شد و اشک هاش رو پاک کرد.
- رها...
- چیزی نیست. فقط یک لحظه فکر کردم اگه دیگه برنگردم به این اتاق...
دلم براش سوخت. تو این چند وقت فقط نمک رو زخمش پاشیدم. کمتر باهام حرف می زد. کم تر می اومد سمتم. یعنی بیشتر اوقات دانشگاه بودم و تو کتابخونه یا با سهراب یا دنبال بقیه ی بدبختی هام..یک جورایی باهاش قهر بودم. قهر که نه من طاقت سکوت خونه رو نداشتم. فقط باهاش سرسنگین بودم خودم ازش دوری کرده بودم. تازه داشتم به خودخواهی خودم پی می بردم. اگر من ضربه خورده بودم. رها داغون شده بود. رفتم سمتش و بغلش کردم. اون هم محکم دستاش رو حلقه کرد دور شونه هام و گریه کرد. چیزی نداشتم بگم. فقط مو هاش رو ناز می کردم و سعی می کردم آرومش کنم.
- بسه رها...به خدا میریم بابلسر یک اتاق خوشگلتر واسه خودت و جوجه ات درست می کنم.
این رو که گفتم میون گریه خندید.از خودم دورش کردم و به چشم هاش نگاهی انداختم. پای چشم هاش گود افتاده بود.
- این طوری خودت و بچه ات اذیت میشین. یک مدت کوتاهه. بعد من هم میام. چیزی عوض نمیشه فقط زندگیمون از تهران میره بابلسر. البته یک نون خور دیگه هم بهمون اضافه میشه.
رها به شوخی ضربه ای به شونه ام زد و گفت:
- نون خور اضافی خودتی.
شانه هایم را بالا انداختم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
- حلال زاده به داییش میره دیگه.
- حلال زاده تویی؟
- نه بچه توئه.
- بچه ی من که دایی نداره.
اخمی کردم و گفتم- پس کارن چیه؟
چشماش غمگین شد. جوری حرف می زدم انگار کارن هنوزم هست. قبل از این که دوباره جفتمون بغض کنیم گفتم:
- من می رم زنگ بزنم آژانس. تو هم زودتر این آب غوره هات رو بریز تو شیشه و جمع کن جول و پلاست رو که از اوتوبوس جا می مونیم.
و به سمت تلفن رفتم و شماره آژانس رو گرفتیم. قرار بود من و رها بریم و چند روز بعد که جا پیدا کردیم تماس بگیریم تا شیرین بیاد و با یک وانت وسایل رها رو بفرسته.یک ربع بعد آژانس رسید.وسایل رو برداشتم و بردم پایین نذاشتم رها چیز زیادی بیاره برای همین هم طول کشید و هم پدر کمرم در اومد. سوار شدیم. یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم ترمینال. به موقع رسیدیم. داشتند سوار می شدند. رفتیم و چمدون هامون رو گذاشتیم و خودمون هم سوار شدیم. اوتوبوس راه افتاد. نگاهم به رها افتاد که با حسرت خیابون ها رو نگاه می کرد. فکر می کرد دیگه بر نمی گرده. چیزی نگفتم و گذاشتم تو حال خودش باشه. حال خودم هم تعریفی نداشت. داشتم برای اولین بار از رها دور می شدم. سخت بود ولی جفتمون می دونستم ما محکوم به تحمل پستی بلندی های این دنیای پر دردیم. سرم رو به پشتی تکیه دادم و طولی نکشید که خوابم برد. با صدا و تکون های رها از خواب بلند شدم.
- رکسی...رکسانا بلند شو تو رو خدا این جا رو ببین.
چشم هام رو مالیدم تا بتونم بهتر ببینم. رها پنجره رو باز کرده بود و سرش رو برده بود نزدیک پنجره و نفس می کشید. داشت بارون می اومد. نفس عمیقی کشیدم تا بوی بارون رو حس کنم. جنگل ها تو اون فصل خشک بودند ولی قشنگ بودند. من هم سرم رو بردم نزدیک پنجره.به راحتی یک نفس عمیق کشیدم. تو تهران که جرعت نداشتم یک نفس عمیق کافی بود تا از شدت سرفه کارم به بیمارستان بکشه بس که هواش آلوده بود. اولین و آخرین باری که تصمیم گرفتیم بریم سفر شمال اون تصادف وحشتناک رخ داد. قبل از اون هم یک بار رفته بودیم شمال ولی اونقدر بچه بودم که یادم نمی اومد دریا چه شکلیه. رها می خندید. من هم خنده ام گرفته بود. دلم می خواست اون جا پیاده بشم و زیر بارون بدوم.
- رها بلند شو من هم یکم بشینم کنار پنجره.
بدون حرفی موافقت کرد. نشستم و زل زدم به طبیعت خشک بارون زده. آرزو کردم یک روزی هم بارون به ریشه ی در حال خشک شدن زندگی من بزنه.
کلاه کاپشنم رو رو سرم کشیدم تا کمتر خیس بشم. رها هم در حالی که می لرزید مدام غر می زد به جون من.
- بابا مگه بهش نگفتی کی می رسیم؟
- چرا چرا گفتم.
- پس چرا نیومده؟ یخ زدم.
- میاد.
- تا بیاد من موش آب کشیده شدم این جا.
- خب میگی چی کار کنم؟
- یک زنگ بزن بهش.
گوشیم رو که یک ساعت بود داشتم باهاش ور می رفتم و نشونش دادم و گفتم:
- کوری رها؟ فکر می کنی دارم چی کار می کنم دو ساعته؟ آنتن نمی ده که.
- اصلا اگر بیاد از کجا میشناستمون؟
- تو راه موقعی که جنابعالی خر و پفتون هوا بود. زنگ زدم به خاله و بهش گفتم چی پوشیدیم.
رها خواست باز غر بزنه که صدای کسی رو از پشت سر شنیدیم.
- رکسان جان؟ خودتی خاله؟
برگشتم سمتش صداش رو پشت تلفن شنیده بودم. خودش بود.با همون لهجه ی شمالی شیرینش. یک زن کوتاه قد سفید و با نمک . به سمتمون اومد.
- خوبید خاله جون؟
- قربانت بشم. خوبم خاله چقدر بزرگ شدی. من آخرین باری که دیدمت اینقدری بودی.
و با دستش چیزی حدود نیم متری زمین رو نشون داد. خندیدم.
رها رو با دست نشون دادم و گفتم:
- خاله ایشون دوستم رهاست.
خاله با محبت رها رو در آغوش گرفت.
- خوش اومدی عزیزم. وای خدا خیس شدی دختر داری می لرزی. بیا عزیزم. بیاین مانی تو ماشینه. جای پارک نبود مجبور بود بموند.
در حالی که جمدون ها رو دنبال خودمون رو زمین می کشیدیم دنبال خاله راه افتادیم. چند دقیقه بعد به ماشین رسیدیم. یک دویست و شش دودی بود. از همون ها که من همیشه با حسرت نگاهشون می کردم. مانی از ماشین پیاده شد. دهنم یک دقیقه باز موند. وقتی خاله گفته بود مانی همون پسر بچه ی ریزه میزه که با وجود چهار سال اختلاف سن باز هم از من کوتاهتر بود اومد تو ذهنم ولی این مانی کم کم 180 قدش بود. چهارشونه و خوش تیپ. باور نمی کردم. انگار اون هم انتظار داشت من همون قدی مونده باشم. چون با تعجب نگاهمون می کرد. جلو اومد و با من و رها دست داد.
- بزرگ شدی خانم کوچولو.
اخم کردم- آره تو هم همین طور جناب لی لی پوت.
مانی خندید و گفت:
- هنوز هم زود همه چیز بهت بر می خوره.
- همچین میگه انگار چقدر من رو میشناسه. من و تو فقط دو بار که اومده بودید تهران خونه ی ما با هم فوتبال بازی کرده بودیم.
مانی خندید و نگاهی به رها انداخت.
- ولی قیافه رها هنوز مثل بچگی هاشه.
نگاهی به رها انداختم. لبخند همیشگیش رو زد. مانی هم همین طور. چه لبخند ژکوندهاشون رو هم رو می کنند برا هم.
- ماشالله چه قیافه ها رو خوب یادت میمونه من یادم نیست رها بچگیش چه طوری بود تو که دوبار بیشتر ندیده بودیشم. بریم دیگه یخ کردم.
خاله هم زودتر رها و مانی رو انداخت تو ماشین و خودش نشست عقب و به زور من رو نشوند جلو. حدود یک ربع بعد مانی ماشین رو جلوی یک خونه ی ویلایی قدیمی با سقف شیروونی نگه داشت. با تعجب گفتم:
- رسیدیم؟
خاله رعنا خنده ی نمکینی کرد و گفت: آره خاله جان. این جا مثل تهران نسیت مسیر ها کوتاهه.
- چه خوب برای این رها خانم بی حوصله ی ما که خیلی خوبه.
از ماشین پیاده شدیم و به کمک مانی چمدون ها رو بردیم داخل. خونه دو طبقه و جمع و جور بود. همسر خاله رعنا سه سال پیش فوت کرده بود. دلم می خواست بیام ببینمش ولی درگیر کنکور بودم.اتاق ها طبقه بالا بودند. خبرش رو هم از عمو شنیده بودم. پدرمون در اومد تا چمدون ها را بردیم بالا. مانی هم تو پله برگشت سمت رها و گفت:
- شما هم دو تا ساک جا به جا کنید نمی شکنید ها رها خانم.
به بازوش زدم و گفتم:
- تو به رها خانم کار نداشته باش. کارت رو بکن.
- این جای دستت دردنکنست دیگه؟
- آره تو شهر ما این طوری تشکر می کنند.
خلاصه مرحله ی نقل و انتقال وسایل هم با موفقیت به پایان رسید. بعد از این که لباس هامون رو عوض کردیم رفتیم پایین تا شام بخوریم. خاله سفره رو انداخته. بود.
- وای وای خاله ماشالله مثل فرفره میمونید ها چه طوری یک دقیقه ای همچین سفره ای چیدید.
خاله از تشبیهم به خنده افتاد و مانی گفت:
- شما نیم ساعته دارید لباس عوض می کنید فقط حواستون نیست.
ابرو هام رو بالا دادم و با ژست خاصی گفتم:
- چه ساعت هم گرفته.
همه دور سفره نشستیم. دست هام رو بهم مالیدم و گفتم:
- آخ جون غذا. ده ساله غذای خونگی آماده کسی جلوم نذاشته.
رها با دلخوری گفت:
- اون چیز هایی که من درست می کردم هم که غذا نبود نه؟
خندیدم و گفتم:- دست پخت مامان ها فرق داره.
خاله با چشم های خیس نگاهم کرد و گفت:
- بخور نوش جونت عزیزم.
داشتم می خوردم که نگاه مهربون مانی رو رو خودم حس کردم. اوایل از ترحم دیگران ناراحت می شدم ولی دیگه عادت کرده بودم. شام رو در محیط صمیمی خوردیم و با شوخی و خنده من و مانی سفره رو جمع کردیم. باز نذاشتم رها دست بزنه. ولی از طرفی باید برای خاله یک توضیحی می دادم.هنوز نمی دونست رها بارداره. بعد از شام شب به خیر گفتیم و رفتیم تو اتاقمون. خونه سه خواب بود و یک اتاق هم به ما داده بودند. اون شب راحت خوابیدم ولی می دونستم از فردا بدو بدو دوباره شروع میشه.
صبح با صدای رها بلند شدم. چند وقت بود بیدارم نمی کرد. لبخندی بهش زدم و بیدار شدم. لباس پوشیده بود داشت مو هاش رو شونه می کرد. سر جام نشستم و نگاهش کردم. حیف بود رها چرا با خودش این کار رو کرد. می دونستم تا آخر عمرم با دیدنش حسرت می خورم. اگر ما پدر و مادر داشتیم... از جام بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم . موهام رو بستم و از اتاق خارج شدم. دست و روم رو در روشویی طبقه بالا شستم و رفتم پایین. خاله داشت صبحانه می خورد.
- سلام خاله.
- سلام خاله جون. خوب خوابیدی؟
- بله ممنون. مانی کجاست؟
داشتم می نشستم که صدای مانی رو از پشت سرم شنیدم.
- چه زود هم دختر خاله میشه.
با پروریی برگشتم و نگاهش کردم.
- مگه نیستم؟
خندید و رو یک صندلی نشست.
- از همینت خوشم میاد.
- مخلصیم.
زد زیر خنده.
- چیه؟
- تو مطمئنی دختری؟
- می خوای ثابت کنم.
خاله لبش رو گاز گرفت و مانی بلندتر خندید.خودم هم از این پروریی خودم در عجب بودم.
- کوفت چه خوشش هم اومد.
همون موقع رها هم اومد و بعد از سلام گفتن و جواب شنیدن صندلی کنار من رو اشغال کرد.
- چیه رکسانا نیومده شروع کرده؟
مانی- من نمی دونم شما چه جوری این رو ده سال تحمل کردید.
رها سری تکون داد و گفت: دست رو دلم نذارید آقا مانی که خونه.
مانی اشاره ای کرد و گفت:
- یاد بگیر رکسانا.
- هه. تو که بد تر از منی. انگار خودش به من میگه خانم که من بهش بگم آقا. من حوصله این قرتی بازی ها رو ندارم. از اول مانی بودی. الان هم مانی ای فقط قدت یکم دراز شده. عقلی هم که رشد نکردی بگم بزرگتری.
تا آخر صبحونه من و مانی سر به سر هم گذاشتیم و رها و خاله می خندیدند. مانی هم که بدتر از من کم نمی آورد.
بعد از صبحونه من رفتم بالاتا لباسم رو که روش عسل ریخته بودم رو عوض کنم. وقتی برگشتم مانی نبود.
- خاله مانی کجا رفت؟
- رفت بیمارستان.
- چرا؟ خودش هم فهمید سادیسم داره؟ ولی اشتباه کرد باید می رفت تیمارستان.
- از دست تو رکسانا. بیچاره بچم اگه تو سر به سرش نذاری که کاریت نداره.
- بله ایشون اب نمی بینند.
- خاله خندید و گفت:
- مانی پزشکی می خونه.
چشم هام گرد شد.
- جدی؟ باریک الله. ولی بهش نگید ها، پسر خوبیه تبریک میگم بهتون.
خاله خندید و سری تکان داد. رفت سمت آشپزخونه و با دم و دستگاه بیرون اومد فهمیدم می خواد سبزی پاک کند. من هم که عاشق بوی سبزی بودم رفتم ور دلش نشستم.
-خب خاله چی شد بعد از این همه سال یادی از ما کردی؟
آهی کشیدم و به رها نگاه کردم که رنگش پریده بود.
- راستش خاله می دونم خیلی بد کردم باید تو این سال ها یک سری بهتون می زدم ولی یک جورایی از راه می ترسیدم. داشتیم میومدیم پیش شما که مامان اینا...خب. خودتون می دونید دیگه. ببخشید.
- می دونم عزیزم. برای همین ازت گله ندارم.خوب کردی اومدی. خب...تعریف کن. چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم باید هرچی ژن نویسندگی از بابام به ارث برده بودم رو به کار می بستم.
- راستش رها... چند وقت پیش یک پسره اومد خواستگاریش و اون رو از عمو خواستگاری کرد. خانواده ی خوبی بودند. قرار شد نامزد کنند. برای این که بهشون گیر ندند هم یک صیغه ای خوندند و قرار شد یکم که بیشتر آشنا شدند و درس پسره تموم شد ازدواج کنند ولی...بعد از چند وقت پسره زد زیرش و گم و گور شد. کاشف به عمل اومد که بابای طرف کلاه بردار بوده و مثل این که گند کارش در اومده و این ها زمینی از کشور خارج شدند.
سرم رو انداختم پایین نمی دونستم تا این جاش رو هم از کجا سرهم کردم. خاله گفت:
- خب خدا رو شکر که قبل از ازدواج فهمید اگر باهاش میرفتی زیر یک سقف چی خاله؟
- بله ولی یک مشکلی که هست هیچ کس از نامزدیشون خبر نداشت.منظورم دانشگاست. خب نمی خواستیم اگر بهم خورد برای رها بد بشه ولی خب چه جوری بگم...رها بارداره.
چشم های خاله چهارتا شد.
- شما که گفتید نامزد بودید.
با عجز به رها نگاه کردم. فکر این تیکه رو نکرده بودم.خاله نمی گفت این چه دختریه که تو مدت نامزدی...
رها که دید کم آوردم خودش با ناراحتی گفت:
- به خدا خاله یک شب رفته بود مهمونی حالش دست خودش نبود. به زور مجبورم کرد. چی کار می تونستم بکنم. قانون هم با اون بود. به زور من رو با خودش برد مهمونی بعدش هم که...خب حتی نمی تونستم شکایت کنم. اگر پای ابروم وسط نبود باهاش بهم می زدم.
و بعد به گریه افتاد. تو دلم گفتم ایول رها. این هم ترشی نخوره یک چیزی میشه ها. خاله با مهربانی مو های قهوه ای رها رو نوازش کرد.
- خاله به قربونت. گریه نکن عزیزم تو مقصر نبودی. خدا ازش نگذره که چشم های دختر گلم رو خیس کرده.
رها فقط گریه می کرد تازه یک پناه گاه پیدا کرده بود که خودش رو خالی کنه. آغوشی به گرمی آغوش یک مادر. کاش الان مادر خودش بود اونوقت ما الان تو خونه نشسته بودیم مثل بچه ی آدم برای امتحانات می خوندیم. صدای گوشیم از تو اتاق اومد. از خاله عذر خواستم و رفتم جواب بدم. بادیدن اسم سهراب که رو صفحه روشن و خاموش می شد نیشم تا بناگوش باز شد.
- الو سلام.
- سلام عزیزم. خوبی؟
- ممنون. تو خوبی؟
- رسیدی؟
- اره. ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.
- بله می دونم شما اصولا این چیزا یادت نمی مونه.
خندیدم.
- رکسان؟
- بله؟
- دلم تنگ شده برات کی میای؟
- هوووو. برو درست رو بخون بچه بذار دو روز بگذره بعد مجنون بازی در بیار من طول می کشه کارم.
- آخه درست هم که نمیگی چی کار داری دم امتحانا؟
- کاره دیگه پیش میاد.
- گفتی با کی رفتی؟
چشم هام رو بستم .یک دروغ دیگه.
- با دختر خالم راستش حال یکی از آشنا هامون خوب نبود. مجبور شدم.
- بابات اینا پس چرا نیومدند.
هیچ وقت راجع به بابا اینا نگفته بودم. اون خودش برداشت کرده بود. نه تعریفی کرده بودم و نه به سوال هاش راجع به خانواده ام جواب درست و حسابی داده بودم.
- راستش...خب...
- چیه؟
- این رو باید حضوری برات توضیح بدم.
خاک تو سرت حضوری که بدتره. باز پشت تلفن چشم تو چشم نیستی راحت تر دروغ میگی ولی خب هیچی به ذهنم نمی رسید.
- آهان باشه. دیگه چی کار می کنی؟
شروع کردم براش تعریف کردن از راه و این که چقدر جاده قشنگ بود و دلم می خواد یک بار بهار بیام شمال و خلاصه فکر کنم بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم. آخرش هم خاله صدام کرد و مجبور شدم خداحافظی کنم. گوشی رو که قطع کردم رفتم پایین پیششون نشستم. رها آروم شده بود و داشت کمک خاله می کرد.
- میگم خاله جون حالا برنامه اتون چیه؟
- راستش برای رها انتقالی گرفتیم فردا هم میریم دنبال کار هاش. ولی من نتونستم. اومدم اینجا کمک رها که یک جایی رو براش بگیریم.
- آخه رها تنها کجای این شهر غریب بمونه؟
- برای همین مزاحم شما شدیم. اگر جایی رو سراغ دارید که مطمئن باشه بریم برای اجاره اش.
- خاله جون کار می کنی؟
- نه راستش خیلی دنبال کارم ولی هنوز کاری گیر نیاوردم.
- خب پس چه طور می خوای خرج دو تا زندگی رو بدی؟
- عموم برام پول می فرسته.
- چقدر؟ می دونی اجاره ی خونه یعنی چی؟ تازه بر فرضم که اجاره کردی. تو خونه ی خالی که نمیشه زندگی کرد. باید وسیله بخری براش.
- وسایل رها تهرانه قراره خونه رو که قول نامه کردیم زنگ بزنیم دوستم بفرسته.
- آخه خاله، رها تخت و کمد داره. یخچال چی؟ گاز چی؟ ماشین رخت شویی چی؟ این که با این وضعش نمی تونه کار کنه. بعد هم یک زن حامله تنها تو شهری که نمیشناسدش چه جوری زندگی کنه. شاید شبی نصفه شبی کار پیش اومد.
- درست میگید ولی مگه راه دیگه ای هم هست؟ درسمون رو نمی تونیم ول کنیم. میگید چی کار کینم. بچه ی بی گناه رو از زندگی محروم کنیم؟
- اتفاقا من این کارتون که تصمیم گرفتید سختی ها رو به جون بخرید به خاطر اون بچه تحسین می کنم ولی خاله نمیشه که خدایی نکرده یک بلایی سر رها و بچه اش بیاد خود تو احساس گناه نمی کنی؟
- چی کار کنیم؟ هر کار شما بگید من همون کار رو می کنم.
- قربون دهن تو دختر خوبم. به نظر من رها بهترین راهی که داره اینه که بیاد اینجا و با من و مانی زندگی کنه.
من و رها با تعجب به هم نگاه کردیم.
- آخه زحمت میشه.
- نه مادر چه زحمتی؟ این مانی که همش یا دانشگاست یا بیمارستان. من از صبح تنهام میپوسم تو خونه. رها رو هم مثل دختر نداشته ی خودم می دونم چه فرقی داره. به خدا من از وقتی یادمه آرزوی یک دختر داشتم. به خدا دلم راضی نمیشه رها تنها باشه. چی میگی رها جان؟
رها با تردید نگاهم کرد.
- والله آخه من...
سرش رو انداخت پایین.
- خجالت نکش عزیزم به خدا من خوش حال میشم. تو اصلا چیزی از بچه و بچه داری می دونی؟ چه جوری می خوای تنها زندگی کنی مادر؟
خلاصه اونقدر گفت و گفت که دیگه دهن ما بسته شد. خودم هم از خدام بود همش نگران تنهایی رها بودم ولی روم نمی شد از خاله بخوام. بعد از این همه سال موقع سختی یادش افتاده بودم. این هم خصلت ما آدم هاست. فکر می کنیم فقط غم ها قابل قسمت اند و شادی ها رو مثل عدد اول میبینم. فقط با خودمون و خودمون قسمتش می کنیم.
يشانيم رو به شيشه ي سرد تكيه دادم و چشم هايم رو بستم. دوباره زير لب زمزمه كردم «چرا؟» چرا رها چيزي بهم نگفت مگه جز من كسي رو داشت. به چه حقي نذاشت من كمكش كنم. من احمق چرا شك نكردم؟ چقدر آسون گول خورده بودم. چقدر ساده اون نمايش احمقانه رو باور كرده بودم. اصلا اون ها براي چي حاضر شدند به خواسته ي رها تن بدن؟ خب مي رفتند يك دونه بي دردسرش رو مي گرفتند. چشم هام رو باز كردم. با ديدن رها بين اون دستگاه ها قلبم فشرده شد. دو روز بود كه خودم مرخص شده بودم ولي رها هنوز بستري بود. حالش اصلا خوب نبود. دكتر مي گفت خیلی شانس آوردیم سکته نکرده. ولي مشكل يكي دو تا نبود. پول يك طرف. بارداري رها هم يك طرف. هيچ وقت یادم نميره وقتي رفتم دفتر دكتر و اين خبر رو شنيدم چه حالي شدم. نزديك بود كار خودم هم به سي سي يو بكشه.دكتر مي گفت اگر شانس بياره بچه سالم به دنيا مياد و خودش رو هم بعد از تولد بچه عمل مي كنيم ولي اگر نياره هر دو ميميرند.بارداری برای کسی که مشکل قلبی داره یک چالش حساب میشه. دکتر می گفت می تونه نگهش داره. ولی من مطمئن نبودم نگه داشتنش درست باشه. اون بچه ی خشایار بود. بچه یا بهتر بگم جنینی كه عمرش به سه هفته هم نمي رسيد ولي رضايت رها شرط بود كه اون هم در حال حاضر نمي شد اصلا اين خبر رو بهش داد. ما فقط منتظر بوديم حالش بهتر شه.
اين وسط من نياز داشتم بانك مركزي رو خالي كنم تا از پس اين همه خرج بر بيام. حاضر نبودم اگر رها بخواد بچه رو نگه داره جلوش بیاستم. اصلا اگر بخواد بندازتش هم نمی ذاشتم. می دونستم نگه داشتنش درست نیست ولی نمی تونستم. وجدانم اجازه نمی داد یک موجود بیگناه رو بکشم.نهایتش این بود که سرپرستیش رو میدادیم به یکی دیگه. اما از طرفي نمي خواستم خشایار چيزي بفهمه و رها رو مجبور به سقط كند. بايد خودم خرجش رو مي دادم ولي چه جوري؟ من نه كار داشتم و نه پشتوانه. عمو هم خيلي هنر مي كرد پول دكتر رها رو مي داد بقيه اش چي؟ هرچي تو حساب پس اندازم بود داشت مي رفت براي خرج بيمارستان و دارو هاي رها. البته حسابی که عمو بعد از عقد یا بهتر بگم صیغه ی رها مجبور شد سریعا پرش کنه چون می دونست به زودی بهش محتاج میشم. خوشم میاد خوب میشناختم
با صداي پرستار به خودم اومدم.
- خانم دو دقيقه اتون شد يك ربع ها.
سري تكان دادم و از سي سي يو خارج شدم. خدا مي دونه چقدر التماس كردم تا گذاشتند چند دقيقه رها رو از پشت شيشه ببينم. بايد مي رفتم دانشگاه. چقدر دلم مي خواست نرم ولي غيبت هام زياد شده بود تنها اميدم به همين مدركي بود كه قرار بود چند سال ديگه بگيرم شايد مي تونستم از يكي پول قرض بگيرم و بعدا بهش پس بدم. تنها چيزي كه تو اون لحظه مي خواستم آژانس بود ولي تو خرجم مونده بودم عقل حكم مي كرد با اوتوبوس برم. بالاخره رسيدم. آذر بود و هوا يخبندون. به كلاس رفتم و كنار شوفاژ ايستادم شيرين با لبخند اومد كنارم.
- سلام. خوبي؟
-سلام مرسي. تو چه طوري؟
- اي ميگذره. رها چه طوره؟
- بهتر شده.دكتر ميگه احتمالا تا آخر هفته منتقلش مي كنند به بخش.
و پيش خودم حساب كردم و ديدم امروز يكشنبه است. چقدر تا آخر هفته مونده...
شیرین- خب خدا رو شكر.
يكم ديگه با شيرين حرف زديم. ديگه حتي حوصله ي اون رو هم نداشتم شيريني كه به اميد گفتن و خنديدن با اون ميومدم دانشگاه برام شده بود مايه ي اعصاب خردي. دلم مي خواست تنها باشم و فكر كنم. اصلا دلم مي خواست تو تنهايي خودم بمیرم تا نتونم به هيچي فكر كنم. داشتم ديوونه مي شدم. با اومدن استاد ساكت سر جا هامون نشستيم. اصلا حواسم نبود چي داره ميگه داشتم به پول خشایار فكر مي كردم كه هنوز تو حساب رها بود. نمي خواستم به اون پول دست بزنم ولي از طرفي خشایار باعث شد رها بيفته گوشه بيمارستان. از طرفي وقتي قرار نبود براي بچه اش پدري كند اون پول رو حق مسلم رها و بچه اش ميدونستم ولي پول به نظرم كثيف بود دلم نمي اومد اون رو خرج يك بچه ي بيگناه و پاك كنم. با صداي استاد به خودم اومدم.
- خانم مسیحا حواستون كجاست؟
گيج و منگ نگاهي به اطراف انداختم همه زل زده بودند به من. استاد عصبي بود اين رو از گوش هاي سرخش فهميدم. كچل بود و به راحتي ميشد گوش هاي سرخش رو ديد. زل زده بودم به كله ي كچل استاد و فكر مي كردم الان از برقش كور ميشم. چيزي براي گفتن نداشتم براي همين هم از كلاس بيرونم كرد. با كمال خونسردي بدون اين كه نگاهی به كسي بندازم از كلاس زدم بيرون. رفتم رو نيمكت هميشگيم نشستم. سهراب دو سه روزي بود كه نمي اومد. درگير كار هاي خواهرش بود. بهتر.حوصله ي دروغ بافي نداشتم. اصلا بايد همه چيز رو باهاش تموم مي كردم. من نمي تونستم اون رو خوش بخت كنم. معلوم نبود چه بلايي مي خواد سر رها و بچه اش بياد. امروز صبح زده بودم به سيم آخر حاضر بودم حتي دزدي كنم ولي رها زنده بمونه. ولي اگه اين طوري بود اگه وجدانم قبول مي كرد چرا اون شب با خشایار درگير شدم چرا تو دلم با رها قهر بودم. با اين كه بي نهايت نگرانش بودم ولي مي دونستم تا مدتي نمي تونم ببخشمش. حس مي كردم سيم كشي هام قاطي كرده. چشمام مي سوخت. سر خودم و غرورم داد زدم: بشكن ديگه لعنتي. فقط خودم صداي فريادم رو شنيدم. همون موقع هم بغضم شكست. بغضي كه نزديك به ده سال بود نگهش داشته بودم. حياط خلوت بود و من با صداي بلند گريه مي كردم. مامان و بابام رو مي خواستم. رها با يك بچه تو شكمش رو تخت سي سي يو بود. بچه اي كه قرار نبود طعم پدر داشتن رو بچشه. پولي هم براي نگه داشتن و بزرگ كردنش نداشتم هيچي خرج عمل رها هم بود و من يك دانشجوی يتيم پا در هوا كه جز رها هيچ كس رو نداشت بیش نبودم.
يكم كه گذشت حضور كسي رو پشت سرم حس كردم. بلند شدم و برگشتم. همون پسره بود كه مدام باهاش تصادف مي كردم. كاش همون روز اول زير ماشينش لهم مي كرد. داشت با ترحم نگاهم مي كرد. حق هم داشت اون چه مي دونست نداري چيه. چه مي دونست اين ور اون ور رفتن با اوتوبوس يعني چي. با تنفر نگاهش كردم.
-چيه؟ به چي زل زدي؟ آدم بدبخت نديدي؟
- چرا تا دلت بخواد ديدم.
- لابد تو فيلم ها.
- هم تو فيلم ها هم تو واقعيت.
- نه نديدي. بدبختي شماها نهايتا اينه كه به خاطر بدي آب و هوا سفر سانفرانسيسكوتون لغو بشه.
پوزخندي زد و گفت: ببين نه من راجع به دنياي تو مي دونم و نه تو راجع به دنياي من. پس بيا قضاوت نكنيم.
پوزخندي زدم و كيفمرو از رو نيمكت برداشتم. و راه در دانشگاه رو در پيش گرفتم.
- كجا؟
- به تو چه؟
- داشتم حرف مي زدم ها.كجا ميري؟
- قبرستون.
و به سرعت قدم هام افزودم. دنبالم نيمد.این اصلا تو اون خراب شده چی کار می کرد؟ تا اون جا که کشف کرده بودم دانشجوی دانشگاه ما نبود. خودم رو به يك تاكسي تلفني رسوندم و براي بهشت زهرا آژانس گرفتم.نمي دونم با چه جرعتي ولي اين كار رو كردم. پيش خودم گفتم بالاتر از سياهي كه رنگي نيست. من هم الان دارم وسط يك درياي سياه دست و پا مي زنم. تنها بودم. خيلي سخته كه آدم براي اين كه از تنهايي در بياد بره بهشت زهرا. وسط چند تا قبر دنبال همدم بگرده. به بهشت زهرا رسيديم. چند شاخه گل گرفتم و راه افتادم. پنج تا قبر با تاريخ وفات هاي يكسان كنار هم قرار داشتن. از راست به چپ، پدرم. مادرم، کارن و پدر و مادر رها زير خروار ها خاك خوابيده بودند. جلوي قبر مادرم نشستم و روي قبر هر كدوم يك شاخه گل قرار دادم.
- بي معرفت ها سفر تنها؟ مگه من و رها هم همسفر شما نبوديم پس چرا ما رو جا گذاشتيد؟ تازه يادتون افتاده رها رو ببريد؟ من چي؟ ياد من نيستيد. خنده ي تلخي كردم و رو به قبر کارن گفتم:
- داداشي نگاه كن. هنوز تاخير فاز دارم. بعد از ده سال تازه اومدم گله مي كنم كه چرا من رو نبرديد. دارم مي شكنم بابا. دخترت رو ببين. رکسانات رو ببين. همونم که می گفتی دیوار چینم ترک برداره نمی شکنه. ولی داره می شکنه بابا. خزون زده به زندگيش. ديگه جلوي باد هاي پاييز و برف زمستون طاقت نداره فقط دلش بابا و مامانش رو مي خواد. مي خوام بيام پيشتون بي معرفت ها چرا ما رو نبرديد؟
خم شدم و سرم رو گذاشتم رو سنگ مامان. تا مي تونستم گريه كردم. گريه مي كردم و از خدا مي خواستم كمكم كند. تازه داشتم مي فهميدم بي پدري يعني چي بي مادري يعني چي. در تمام اين مدت همه چيزم حاضر بود. عمو برام مثل بابا بود. درسته مادر نداشتم ولي وجود رها باعث مي شد كمتر حس تنهايي كنم ولي اون لحظه تنها بودم. يك تنها بي پناه كه بايد خودش پناه مي شد براي يك مادر و بچه اش. مادري كه عزيزترين كسش بود. تنها كسش بود. خدايا كاش كمكم كني.
پنفسم رو بيرون دادم و با عزم راسخ پا به دانشكده عمران گذاشتم.از راهروي شلوغ و پر رفت و آمدش مي گذشتم و دنبال كلاس مورد نظرم بودم. از ديروز كه شيرين لو داده بود ساره اين نون رو گذاشته تو كاسه ي رها ، مثل آب روي آتيش جوش مي زدم. فقط دلم مي خواست يك هفتير بردارم و اول ساره و بعد خودم رو خلاص كنم. باورم نمي شد رها چه راحت دروغ گفت كه قبول نكرده پس اون شب هم داشته به عاقبتش فكر مي كرده مطمئنا نمي دونسته به اين افتضاحيه.بالاخره رسيدم. كلاس شلوغ بود خيلي دلم مي خواست آبروش رو ببرم ولي آبروي خودم هم اون جوري مي رفت يك عده من رو مي شناختند از طرفي بحث آبروي رها هم بود. ساره نشسته بود وسط كلاس و با صداي بلند مي خنديد با اخم رفتم طرفش.
- ساره؟
- بله؟
- ميشه باهات حرف بزنم؟
- بگو.
- راجع به رهاست باز هم مي خواي اين جا بگم؟
از جاش بلند شد و از دوست هاش معذرت خواهي كرد با هم رفتيم تو حياط و در خلوت ترين نقطه اي كه در ديدرس هم نبود ايستاديم.
- چيه؟
- تو چه جوري تونستي به رها چنين پيشنهادي بدي؟
شوه بالا انداخت: يكي از دوست هاي بابام گفته بود اگر دختر خوب و محتاج سراغ دارم بهش معرفي كنم.
كنترلم رو از دست دادم و تقریبا داد زدم.
-رها گدا نيست مي فهمي؟
پوزخند تحقيرآميزي زد و گفت:
- پس چرا قبول كرد؟
حرصي شده بودم.
- والله منم نمي دونم هروقت از رو تخت سي سي يو بلند شد ازش بپرس
رنگش پريد: سي سي يو براي چي؟
- به خاطر نوني كه تو توي کاسه اش گذاشتي. اصلا تو به خودت نگفتي اين كار در شان رها نيست؟ اين همه دختر چرا رها؟
- خود خشایار خواست.
لبم رو محكم گاز گرفتم تا داد نزنم.
- ازت نمیگذرم ساره تو هم تو اشتباهي كه رها كرده سهيمي مگه تو دوستش نبودي؟
- به خدا خودش خواست. اونقدر گفت تا خشایار رو بهش معرفي كردم. رها هم گفت نمي خواد تو چيزي بدوني قرار بود يك صیغه ي سه ماهه باشه. پدر و مادرش مي خواستند برن ماموريت مي خواستند مطمئن بشن پاي دختر خيابوني به خونه شون باز نميشه.
-اون ها اگر پدر و مادرند بچه شون رو تربيت كنند. نه این كه دختر هاي مردم رو بازيچه كنند براي نياز هاي پسرشون. اصلا بحث من این نیست. دارم میگم تو به عنوان دوست رها حداقل باید من رو در جریان می ذاشتی.
پشتم رو به ساره كردم و رفتم سمت دانشگده واقعا نياز داشتم با يكي دعوا كنم. رها رو گير نياورده بودم سر ساره خالي كرده بودم.سرم بدجور کلاه رفته بود. فکر می کردم از مادر زاییده نشده کسی که بخواد رکسانا مسیحا رو دور بزنه ولی مثل این که این موجود تمام مدت زندگیم کنارم بوده. داشتم از این می سوختم باید سر یکی خالی می کردم. تازه فهميدم بي خودي رفتم سراغ ساره. شانه بالا انداختم و در دل گفتم: تقصير اونه.
***
- بگير بخور به خدا نصف شدي تو اين هفته.
- ولم كن شيرين اشتها ندارم.
شيرين كيك رو به زور جلوي دهانم گرفته بود و اصرار داشت يك گاز بزنم براي اين كه تو حياط آبرو ريزي نشه يك گاز زدم ولي بي خيال نشد و مجبورم كرد همش رو بخورم.
- اي خفه نشي شيرين. مامان ها هم مثل تو نيستند.
- خبر نداري از من بدترند.
- شايد. من كه درست يادم نيست.
چشمان شيرين غمگين شد خواست جو رو عوض كنه كه صداي مردانه اي رو از پشت سر شنيدم. برگشتم همون پسره بود كه چند بار نزديك بود من رو زير كند. به همين نام مي شناختمش. اسمش رو نمي دونستم. یعنی من که هیچی خاله سوسکه که همیشه شاخش هاش هواست هم نمی شناختش چه برسد به من. نگاهی به قدش کردم مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم تا چشم هاش رو ببینم.
- بله؟
انگار خودش هم نمي دونست چي مي خواد بگه داشت دنبال كلمه اي مي گشت.
- راستش...اون روز رفتي...يكهو غيب شدي و من خب...
شيرين با استفهام نگاهم مي كرد. نگاهي به پسره انداختم. يك جورايي بود. بدم نمي اومد بشناسمش براي همين از شيرين خواستم تنهامون بذاره. بعد از رفتن شيرين همراه او رفتيم رو يك نيمكت نشستيم.اون شروع كرد.
- این چند باری که اومدم این جا مدام میبینمت. ولی فکر می کنم اصلا شروع خوبی باهات نداشتم.
- آره همش تصادف بود.
خنديد.نا خوداگاه نگاهم رفت سمت چال روي گونش و ياد رها افتادم. مثل هفته ي پيش ازش متنفر نبودم به نظرم يك جورايي خسته بود. خسته تر و شكسته تر از اوني كه بتونم ازش متنفر باشم. ولي باز هم حس خوبي بهش نداشتم. بچه پول دارِ زبون درازِ عقل کمِ پر روی بچه ننه ی...قبل از این که فرصت کنم بیشتر بهش بد و بیراه بگم گفت:
- من حتي اسمت رو هم نمي دونم.
بچه پررو انگار مراسم معرفی دعوتم کرده من نرفتم. خب نپرسیدی من که نمیشه هر کی رو تو خیابون دیدم برم خودم رو معرفی کنم بهش. با این حال بالاجبار گفتم:
- اسمم رکساناست.
- رکسانا.
قبل از این که بپرسه گفتم: اسم دختر داریوش دوم بوده.
لبخندي زد و گفت: مي دونم.
بخشكي شانس يك بار خواستم قبل از اين كه بپرسند بگم حالا اين مي دونه.ای خدا چرا اسم من مثل رها نیست که مردم بخوان تو فرهنگ لغتشون دنبال معنیش بگردن و بعد از سرچ نا موفق از من بپرسند؟ حالا این از کجا می دونه بهش نمی خوره خیلی اهل تاریخ باشه. خب معلومه لابد اسم يكي از دوست دخترهاش بوده. به نظرم از اون هاست كه هر روز با يكيه.اصلا نمي دونم چرا باهاش همكلام شده بودم داشتم مي رسيدم به مرحله ي فحش دادن به خودم كه گفت:
- اسم مادرم بود.
نيشگوني از خودم گرفتم باز زود قضاوت كرده بودم.
- بود؟
- وقتي شونزده سالم بود فوت شد.
- خدا رحمتشون كنه.
- خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه.
بي اختيار خنديدم. اخم كرد:
- چيش خنده داشت؟
- ببخشيد ها ولي اصلا اين طور رسمي حرف زدن نمياد بهتون.
لبخندي زد. تازه به حرفي كه زده بودم فكر كردم و خجالت كشيدم. باز مثل بچه ها هرچي ميومد تو ذهنم رو بروز داده بودم.
- من فرهادم.
- خوش وقتم.
- رشتت چيه؟
- معماري. ترم 3.
- من 5 حقوقم.
خب حالا فهمیدم خیلی بلدی. مگه من پرسیدم آخه. یکی نبود حالا به خودم بگه تو که داشتی تا دیروز می مردی از فضولی که ببینی این بابا کیه ها.
- حقوق؟ پس مال این جا نیستید.
- نه به خاطر یکی از اساتید میام. از دوست های خوانوادگی اند دوست صمیمیم هم این جا درس می خونه. راستش به عمران علاقه دارم ولی به خاطر یکسری مسائل خب... حقوق رو انتخاب کردم.راستش یک سال هم دانشجوی این جا بودم.
زرت پس آشنا داره میگم مثل چی سرش رو میندازه پایین میاد و میره هر وقت دلش می خواد اونجا پلاسه ها.همون طور که با نوک پام رو زمین ضرب گرفته بودم فکر کردم چقدر حرف میزنه. نه که حالا من خیلی بدم میومد راجع به این کشف نشده بدونم.حرفش که تموم شد فقط سرم رو تكون دادم حرفي براي گفتن نداشتم حتي بهانه اي برای اون جا نشستن نداشتم براي همين بلند شدم و گفتم:
- اگه اجازه بديد من...برم سر كلاسم. بابات اون روز هم معذرت مي خوام. خب نه با شما شروع خوبي داشتم نه اصلا روز خوبي داشتم. خداحافظ.
سري تكون داد و من رفتم سمت دانشكده. در تمام طول راهم به كلاس دنبال يك بهانه مي گشتم براي هم صحبت شدن با پسري كه نزديك بود چند بار من رو بكشه يا همون فرهاد!
بيمارستان خارج شدم. رها رو منتقل كرده بودند بخش. رفته بودم از دور ديده بودمش. اون روز اعصاب درست حسابي نداشتم نمي خواستم باهاش دعوا كنم تصميم گرفتم فردا بيام ملاقاتش. امروز هم براي اين كه تنبيه بشه و ديگه بهم دروغ نگه. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه اوتوبوس كه متوجه شدم ماشين فرهاد پشت سرمه. دعواي اون روزش باهام اومد تو ذهنم...
اون روز از هميشه سرحالتر بودم سهراب دوباره داشت ميومد دانشگاه.كمتر احساس تنهايي مي كردم ولي باز هم وقتي فكر مي كردم همين روز ها بايد همه چيز رو تموم كنم غم عالم مي ريخت تو دلم. بعد از سهراب كلاس داشتم تو حياط داشتيم قدم مي زديم بايد مي رفت سركار و نمي تونست منتظرم بمونه. تو حياط ازم خداحافظي كرد و رفت به محض خارج شدنش فرهاد ظاهر شد كه چند وقتي بود زياد دور و بر من مي پلكيد.حضورش هم در دانشگاه پررنگ تر شده بود. همه مدام راجع بهش کنجکاوی می کردن. این که دانشجو نبود برای چی می اومد؟سري برايش تكان دادم و داشتم مي رفتم سمت كلاس كه صدام كرد:
- رکسانا وايسا.
ايستادم. كاش فاميليش رو مي دونستم و ضايعش مي كردم.
- كاري داريد با من؟
یکم من و من کرد و داشت چرت و پرت می بافید که گفتم:
- سریع تر من کار دارم
- راستش...چه طوري بگم من...دلم مي خواد بيشتر باهات آشنا بشم.
پر رو. یک مقدمه چینی ای چیزی. خل و چل یک کاره از راه رسیده میگه می خوام باهات آشنا بشم.از اول بايد مي دونستم اين براي چي اينقدر سر راه من سبز ميشه. فكر كرده فيلم هنديه اول با من تصادف كنه بعد با هم آشنا بشيم و عاشق هم بشيم. مسخره. راجع به من چي فكر كرده بود.
- من ضرورتي براي آشنايي بيشتر نمي بينم.
كارتي رو از جيبش در آورد و به دستم داد.
- شايد خواستي بيشتر فكر كني به هر حال من ازت خوشم مياد.
كارت رو با خشم جلوي چشم هاش پاره كردم و ريز ريز شده اش رو توي صورتش پرت كردم.
- من كوچكترين علاقه اي به ديدن روي مبارك شما ندارم چه برسه آشنايي بيشتر. لطف كنيد اين گفت و گو رو از تو مموري پاك كنيد آقاي مثلا محترم
عصبي بود ولي با خونسردي حرص دراري گفت:
- كاش از الانت فيلم مي گرفتم و فردا كه به پام افتادي نشونت مي دادم.
پوزخندي زدم و ازش دور شدم هر چي فحش بلد بودم در دل نثارش كردم بچه پررو خيلي از ريختش خوشم مياد مياد به من شماره هم ميده اون هم بعد از دو تا برخورد آبكي. بي جنبه. خدا رو شكر من قيافه ي آنچناني ندارم وگرنه همون روزي كه نزديك بود زيرم كنه شماره رو ميداد بچه خرپول پر رو.
با يادآوري صفاتي كه به فرهاد نسبت داده بودم لبخند پت و پهني اومد روي لبم. به ايستگاه رسيدم فرهاد هم ماشين رو نگه داشت. نگاهش نكردم. اوتوبوس اومد. سوار شدم. به زور خودم رو از ميان جمعيت رد كردم. جاي خالي نبود كنار پنجره ايستادم. ماشينش رو ديدم كه كنار اوتوبوس حركت مي كرد. توجهي نكردم. تا موقع رسيدن چشمام رو دوخته بودم به كفش هام و يك لحظه هم سرم رو بلند نكردم تا به طور اتفاقي هم چشمم بهش نيفته وقتي هم كه رسيديم پياده شدم و بليط رو دادم. انگار نه انگار كه فرهاد وجود داره راه افتادم سمت كوچمون. راه زيادي نبود. فرهاد هم پشت من ميومد. يك لحظه ترسيدم.پيش خودم گفتم اين جا خيابون اصليه برم تو كوچه چي كار كنم؟ خلوته اگر بلايي به سرم بیاره چي؟ ولي از اون جايي كه انتخاب ديگه اي نداشتم رفتم داخل كوچه و در كمال تعجب اون تا سر كوچه بيشتر نيومد. نفس راحتي كشيدم باز خوبه عقلش مي رسه فكر آبروي من رو مي كنه. با كليد سريع در آپارتمان رو باز كردم و رفتم داخل. خدا رو شكري به خير گذشت.
رفتم داخل. خونه اونقدر ساكت بود كه صداي قدم هام اكو پيدا مي كرد. دلم مي خواست رها باشه و بهم بگه شالت رو ننداز رو مبل. دلم ضعف رفت از گشنگي ولي وقتي رها نبود شاهانه ترين غذا براي من تخم مرغ بود. هميشه برنجم شفته مي شد. خورشتم ته مي گرفت. سيب زميني هام مي سوخت. ولي رها هميشه آشپزيش عالي بود. با بغض در يخچال رو باز كردم و يك تخم مرغ براي خودم سرخ كردم و به زور خوردمش تا معده ام سوراخ نشه بعد هم بي خيال سلامت دندان ها گشته و بدون مسواك افتادم رو تخت. فردا دانشگاه نداشتم و خيالم راحت بود مي خواستم برم ديدن رها. دلم براش تنگ شده بود كاش باهاش قهر نمي كردم ولي واقعا از دستش دلخور بودم. باز هم خشایار رو لعنت كردم و خوابيدم
***
به دسته گل بي ريخت توي دستم نگاهي انداختم. حيف پول. چه بد تزئينش كرده بود. ولي نه وقتش رو داشتم و نه پولش رو كه از يك جاي ديگه دسته گل بهتري بگيرم. به در بيمارستان رسيدم. شيرين جلوي در منتظرم بود. چه تيپي هم زده بود. دسته گل رو طرفش گرفتم.
- وااااي عزيزم مرسي ولي ولنتاين هنوز نرسيده ها.
-گم شو براي رهاست.
دسته گل رو انداخت تو بغلم.
- لياقتت همون رهاست. حالا چرا ميديش به من؟
- تو بده بهش.
-آها قهري؟
- اوهوم.
- قهر كردنشون هم به آدم نرفته. قهره بعد براش گل ميخره.
شيرين رو كه هنوز غر مي زد دنبال خودم كشيدم داخل. از حياط رد شديم و رفتيم داخل بيمارستان. به اتاق رها رفتيم آروم روي تخت دراز كشيده بود همين كه چشمش به ما افتاد لبخند قشنگي زد و با شوق گفت:
- اومديد؟
دلم كباب شد. بميرم كه تنها بودي از ديروز. شيرين با ذوق رفت جلو و گونه ي رها رو بوسيد.و من فقط گفتم:
- خوش حالم سالمي.
سرش رو پايين انداخت.
- مطمئني؟
نفسم رو با صدا بيرون دادم و در حالي كه مي گفتم« من ميرم دنبال دكتر» از اتاق خارج شدم. دلم مي خواست باهاش بهتر باشم. تقصير اون بيچاره كه نبود. ولي باز حق نداشت دروغ بگه. رفتم سراغ دكتر. مرد قد بلندي بود با موهاي جوگندمي من رو ياد بابا مي انداخت. با لبخند پدرانه اش مرا به دفترش راهنمایی کرد. یادمه مامان همیشه دلش می خواست من دکتر بشم ولی من چشمم به خون می افتاد حالم بد می شد. روی مبل چرم دفترش نشستم و با خودم فکر کردم چقدر راحته. دکتر هم پشت میزش نشست و با همان لبخندی که من یک عمر حسرتش رو داشتم نگاهم کرد:
- خب...دخترم. چه خبر ها؟
- خبر که... دست شماست دکتر. حال رها چه طوره؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- همون طور که پیش بینی کرده بودم بیماریش در حال پیشرفته. اگر عمل نشه. براش مشکل پیش میاد. ما خیلی شانس آوردیم که سکته نکرده.
- بهش گفتید داره مادر میشه؟
- نه. از اون جایی که رسما ازدواج نکرده فکر کردیم شاید براش شوک بزرگی باشد. خواستیم خودت بهش بگی.
سرم رو تکون دادم.
- می تونه بچه رو نگه داره؟
دکتر لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
- اجازه بدید من یک توضیح مختصری از شرایط فعلی بدم. ببیند خانم مسیحا قلب رها ضعیفه. اون دچار یک بیماری مادرزادیه که من متعجبم چرا تا حالا اقدامی براش نشده. رها یکی از بیمار های نادریه که من در طول طبابتم داشتم. خیلی عجیبه که تا حالا علائم شدید نداشته. رها باید عمل بشه. هر چه زودتر بهتر و از اون جایی که بیمه شامل حال افراد سالم میشه و رها عضو اون دسته نیست هزینه ی درمانش خیلی بالاست.
-حالا تکلیف بچه اش چیه؟
- این که بدنش تا بیست سالگی بدون علائم خاصی دووم آورده یعنی بیماریش اونقدر حاد نیست. اما در حال پیشرفته. من فکر می کنم بتونه بچه رو نگه داره. نهایتش اینه که با دارو و کمک این کار رو انجام میده. به هر حال شدنیه. اگر بخواد.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کی میتونه بره خونه؟
- احتمالا فردا. ولی باید خیلی مراقب باشید. حد الامکان در شرایط استرس قرار نگیره براش سمه.
بعد از دقایقی از اتاق دکتر خارج شدم. وجدانم اجازه ی کشتن یک بچه ی بیگناه رو نمی داد ولی اون بچه پدر نداشت. چه طوری می خواست زندگی کند؟ آبروی رها چی؟ تو دانشگاه کسی حتی نمی دونست صیغه کرده. رها اگر می خواست بچه اش رو نگه داره باید از شهر می رفت. وگرنه به چشم بدی نگاهش می کردند. درسش چی؟ رها عاشق رشته اش بود. ای خدا لعنتت کنه خشایار. به اتاق رها رفتم شیرین داشت به زور کمپوت می چپوند تو دهن رها.خنده ام گرفته بود ولی خنده ام رو خوردم. رها هم داشت می خندید چشمش که به من افتاد خنده رو لبش ماسید. سرش رو انداخت پایین تا چشمام به چشمای غمگینش نیفته. شیرین متوجه حضورم شد و به بهانه ای رفت بیرون. در رو بستم و نشستم لبه ی تخت رها. به تخت کناریش نگاهی انداختم یادمه دیروز دیده بودم که کسی روش خوابیده بود.
- هم اتاقی نداری؟
سرش رو انداخت پایین.
- دیروز حالش بد شد بردنش ای سی یو. بعدش نمی دونم چی شد. به چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- رها باید حرف بزنیم.
خودم از لحن سرد خودم جا خوردم. هیچ وقت باهاش این طوری نبودم. نمی تونستم باشم. چم شده بود؟
- رکسان باور کن نمی خواستم بهت دروغ بگم. اولش گفتم مگه این دنیا چی داره که به خاطر زنده موندن تن به چنین کاری بدم بعد صدای تو تو گوشم پیچید که می گفتی مامان اینا چقدر بی وفا بودن که من رو گذاشتن رفتند. تو که می گفتی من از مامانت هم باوفا تر بودم و پیشت موندم. نگران خودم نبودم رکسان. به فکر تو بودم. به خاطر همین حاضر شدم.
تو چشمام نگاه نمی کرد. من چه قدر خودخواهانه باهاش قهر کرده بودم اگر رها الان به این روز افتاده بود تقصیر من بود که چشم بسته پریدم وسط خیابون و بعدش با خشایار دعوا راه انداختم. با این حال چیزی ته قلبم نهیب می زد که اون بهت دروغ گفت و با یک نمایش مسخره گولت زد. با لحنی که چیزی از سردیش کم نشده بود گفتم:
- مهم نیست که چرا این کار رو کردی مهم اینه که چه جوری می خوای برسی به تهش؟
رها با بهت نگاهم کرد.
- شوهر محترمت که غیب شده خدا رو شکری از اون روز دیگه ندیدمش انگار دانشگاه هم نمیاد. شما همچنان نیاز به عمل قلب داری و یک مشکل دیگه که هست اینه که...باید...
نمی دونستم چه طوری بگم می ترسیدم حالش بد بشه.
- باید نه ماه صبر کنی تا بتونند عملت کنند.
رها با گیجی پرسید: چرا؟
کمی من و من کردم و در آخر زدم به سیم آخر و خیلی سریع گفتم:
- رها تو داری مادر میشی.
مات شد بهم. ناباوری تو چشم های قشنگش موج می زد. گریه اش گرفت و زمزمه وار گفت:
- دروغ میگی. مگه نه؟
سرم رو با تاسف تکون دادم.
- خشایار می دونه؟
با پرخاش گفتم: نکنه می خوای بهش بگی.
با گیجی نگاهم کرد. عصبی گفتم:
- آره خب چرا نگی؟ حتما الان آماده ایستاده تا خبر پدر شدنش رو بشنوه و یک راست بره برای بچه ی عزیزش سیسمونی بخره.
رها سرش رو پایین انداخت.
- رها...فکر کن. به خاطر مشکل قلبت نگه داشتن سخته ولی ممکنه. بعد از به دنیا اومدن بچه ات باید عمل بشی. چون شرایطت خاصه و سنت بچه ات کم می تونی نابودش کنی ولی من نمیگذارم.
رها اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- چه جوری نگهش دارم رکسان یک چیزی میگی ها. با کدوم پول بچه ی بی پدر رو بزرگ کنم؟ اصلا فکر ابروی من رو کردی پس فردا با شکم بالا اومده چه جوری برم دانشگاه؟
آهی کشیدم. آره فکر کرده بودم.
- ببین اگر بچه ات رو می خوای باید پی همه چیز رو به تنت بمالی.یعنی چاره ی دیگه ای نداری.اون طفل معصوم گناهی نداره. با تمام بلا هایی که سرم اومده به یک چیز اعتقاد دارم. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. اگر اون بچه بوجود اومده یعنی دنیا به وجودش احتیاج داره. یعنی دیگه دست من و تو نیست که بخواهیم بکشیمش. وجدانم هم اجازه نمیده. شاید اون بچه آینده ی درخشانی برعکس من و تو داشته باشه. پس چون زندگی برای ما چندان خوشایند نبوده دلیل نمیشه که اون رو بکشیم و فکر کنیم بهش لطف کردیم.از طرفی تو شهری که آدم هاش تو رو به عنوان دختر تنهای مجرد می شناختند این یعنی قوز بالا قوز. بچه ات رو می خوای باید بری.
- چی؟ کجا برم؟ دانشگاهم این جاست. زندگیمون این جاست.
- کدوم زندگی رها مگه ما چی داریم جز یک خونه ی نود متری؟ اگر بریم یک شهر دیگه خیلی بهتر میشه. انتقالی میگیریم میریم یک شهرستان. تازه هزینه هامون هم میاد پایین. کسی که ما رو نمی شناسه.
- رکسان خل شدی؟ این همه دردسر به خاطر لخته ی خون؟
- یعنی من داشتم یاسین می خوندم دیگه. رها خجالت بکش تو مادرشی. این لخته ی خون بچه اتِ.
- من فقط بیست سالمه نه چیزی از بچه داری می دونم نه کسی هست که یادم بده اصلا فکر هزینه اش رو کردی؟
- تو نگران هزینه اش نباش میرسه. از این به بعد همه چیزش با من. این یک باری که می خواستی مثلا به جفتمون کمک کنی برای هفت پشتمون بسه.
رها چیزی نگفت و سرش رو به طرف پنجره برگردوند. فکر مهاجرت از شهر همون روز به ذهنم اومده بود و خودم نمی دونستم چقدر درش موفق ایم
خانم رسیدیم.
دست کردم تو کیفم و کرایه آژانس رو حساب کردم. هنوز هم با خودم و وجدانم درگیر بودم. ولی اونقدر خسته بودم که حوصله ی تاکسی و اوتوبوس نداشتم. پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم و با خودم فکر کردم چقدر با آژانس اومدن و یکراست رسیدن دم در خونه کیف میده. یک چیزی تو دلم گفت: بدبخت بیشتر از اون ماشین داشتن کیف میده که احتمالا تو یکی تو خواب میبینی.
آهی کشیدم. در باز شد. رفتم داخل. از صبح پدرم در اومده بود. رفته بودم ببینم بهمون انتقالی میدن یا نه. آخرش هم بعد از کلی بدو بدو بهم گفتند فقط یک نفر تو دانشگاه بابلسر هست که حاضر شد جاش رو عوض کند. یک نفر هم از اصفهان بود ولی اصفهان برای ما فرقی با تهران نداشت. زندگی کردن در کلان شهر پول می خواست که ما نداشتیم. هدف من بابلسر بود. پله ها رو با تنی خسته بالا رفتم و فکر کردم کاش ما هم آسانسور داشتیم. در واحدمون باز بود. هولش دادم و رفتم داخل. یک دونه چراغ بیشتر روشن نبود. چشمم به کاغذ سفید و درازی که رو میز بود افتاد. قبض بود. وای همین یک قلم جنس رو کم داشتیم که خدا رو شکر رسید. هیچی ته حسابم نمونده بود. همش خرج دوا درمون رها شده بود. شال گردنم رو که داشت خفه ام می کرد از دور گردنم باز کردم و رو مبل انداختم.
- رها؟...رها کجایی؟
صدای آب بهم فهموند تو دستشوییه. رفتم اون سمت و اون هم با رنگ و روی پریده حوله به دست از دستشویی خارج شد و در رو بست. با بیحالی سلام کرد. جوابش رو دادم.
- باز حالت بهم خورد؟
- آره دیگه انتظار داشتی حاملگی چه طوری باشه؟
خودش را روی مبل ولو کرد من هم کنارش نشستم. سرم رو تکیه دادم به پشتی و چشم هام رو بستم.
- می گم...یک سری آمپول ها هست حالت رو بهتر می کند ها.
چیزی نگفت فقط صدای پوزخندش که بهم یاداور می شد پول ویزیت دکتر هم نداریم بهم فهموند فکر بزرگ شدن بچه را در پر قو از کله ام بیرون کنم.
- انتقالی چی شد؟
- فقط برای یک نفر جا دارند.
- برای کجا؟
- بابلسر. مامان اینا یک دوستی اون جا داشتند. گفتم اگر بریم اونجا ممکنه بتونه کمکمون کنه یک جای خوب برای زندگی پیدا کنیم.
- خب حالا می خوای چی کار کنی؟
چشم هام رو باز کردم. خیلی فکر کرده بودم. در تمام این دو ساعتی که توی ترافیک دود خوردم فکر کرده بودم که چی کار می تونیم بکنیم و در آخر هم به یک نتیجه رسیدم ولی می دونستم رها قبول نمی کند . دل خودم هم راضی نمی شد. ولی چاره ای نداشتیم
- چی کار می خوای بکنیم؟ باید بری.
- چی؟
- بری. تنها. خاله رعنا اونجا هست. من هم بهت سر می زنم و سعی می کنم انتقالی بگیرم و بیام.
- رکسان من...برم تو یک شهر غریب. تنها...که چی؟
پوزخند تمسخر آمیزی زدم. مثل این که رها هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود.در حالی که سعی می کردم صدام عصبی نباشه گفتم:
- این جا بمونی که چی؟ چند وقت دیگه همه می فهمند بارداری. اون وقت می خوای چی کار کنی؟ کسی هم که از عق...صیغه ات خبر نداشت. دهن مردم رو چه جوری می خوای ببندی؟ همین جوریش به عنوان دو تا دختر تنها با هزار کنایه و نیشخند نگاهمون می کنند. اون جا حداقل کسی تو رو نمی شناسه. یک داستانی سر هم می کنی و زندگیت رو می کنی. من هم اینجا دنبال کار می گردم. پول عمو هم چند روز دیگه میرسه گفتم این ماه یکم بیشتر بفرسته. نمی تونی اینجا بمونی رها. جامعه ی ما یک مادر تنها رو نمی پذیره.اون جا می تونی بگی یک بلایی سر پدر بچه ام اومد ولی این جا چی؟ همه تو رو به عنوان یک دختر مجرد میشناسند. می فهمم برات سخته برای من هم سخته ولی تنها راهه.من هم بعداز یک مدت انتقالیم جور میشه و میام.
رها ساکت اشک میریخت و گوش می داد. آخرش هم با هق هق گفت:
- بذار برم سراغ خشایار.
عصبی شدم. داد زدم:
- رها...بفهم اون اگر می خواستت تو بیمارستان ولت نمی کرد.
- من رو نمی خواد بچه رو چی؟
- خیلی احمقی اگر فکر می کنی می خواد. نمی خوام فردا دوباره بیاد به زور ببرتت که اون بچه رو بندازی. همین که گفتم. تو تا آخر ماه میری بابلسر.
و اون رو تنها گذاشتم و رفتم تو اتاق. نمی تونستم مثل رها باشم. اروم و با منطق و از راه های مسالمت آمیز که جوابی هم ندارند وارد عمل بشم و وقتم رو تلف کنم. رها باید می رفت چاره ی دیگه ای نبود. فعلا که دنیا با ما لج کرده ما هم باهاش لج می کنیم.
***
آهسته در حیاط شلوغ و بزرگ دانشگاه قدم برمی داشتم و بر خلاف خیلی ها که مثل فرفره دور خودشون می چرخیدند من آروم آروم به سمت دانشکده ام می رفتم. امتحانات ترم نزدیک بود سر همه شلوغ یک هفته بیشتر به پایان پاییز نمونده بود و من در تدارکات مهاجرت رها. با خاله رعنا تماس گرفته بودم با این که ارتباطمون بعد از فوت مامان اینا قطع شده بود ولی خیلی خوش حال شد که بهش زنگ زدم و گفت هرکاری از دستش بربیاد برامون انجام میده. می خواستم تو این یکی دو هفته ای که تا امتحانات فرصت داشتیم کار های انتقال رها رو انجام بدیم.دانشگاه گفت می تونه امتحاناتش رو همون بابلسر بده. عمو بیشتر از همیشه برامون پول فرستاده بود. رها رو هم برده بودم پزشک خانواده. یکسری آمپول می خواست که با پولی که عمو فرستاده بود خریده بودیم. یک مقدار رو هم فرستاده بودم برای خاله رعنا تا برامون یک جایی رو که خودش مناسب می دونه اجاره کند. توضیحات کاملی بهش نداده بودم هنوز داشتیم رو داستانی که قرار بود اونجا همه راجع به رها بدونند کار می کردیم. تو فکر حساب و کتاب این ماه بودم که باز صدای همیشه مزاحم فرهاد از پشت سرم شنیده شد.
- رکسانا؟
برگشتم سمتش و با نفرت نگاهش کردم. حسابی تو این هیر و ویر رو اعصابم بود.با قیافه ی مثلا مظلومش چند قدم جلو اومد. نگاهش مثل پسربچه های شیطون بود البته در ظاهر! وقتی دید چیزی نمیگم گفت:
- خب...اول از همه معذرت می خوام. بابت رفتار اون روزم...بعدش هم که اومدم ببینم الان نظرت چیه.
پوفی کردم و گفتم:
- تو از من چی می خوای؟
- یک شماره ناقابل.
- آها که چی بشه؟ ببین بچه ژیگول من حوصله ی تو و اون رابطه ی مسخره ای رو که می خوای راه بندازی و معلوم هم نیست تهش چیه رو ندارم خب؟ به اندازه ی کافی مشکل دارم تو دیگه به پر و پای من نپیچ.
- چرا فکر می کنی فقط تویی که تو زندگی مشکل داری؟
- من چنین فکری نمی کنم فقط فکر می کنم که جایی برای تو تو زندگی من نیست.
خواست چیزی بگه که صدای ساره از پشت سرم شنیده شد.
- رکسان جان؟
با این که می خواستم سر به تنش نباشه ولی برای خلاصی از دست فرهاد تحویلش گرفتم.
- جانم؟
- چند لحظه میای؟
بدون این که اصلا به روی مبارک بیارم که فرهاد هم اون جا ایستاده رفتم سمتش و با هم رفتیم یک گوشه ایستادیم. شروع کرد به مقدمه چینی.
- رها خوبه؟
- سلام داره.
- از این دوستت خبری نیست. اسمش چی بود؟سپهر؟
- سهراب
- اهان آره سهراب.نیستش.
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه. تازگی ها خیلی زود از کوره در می رفتم.
- فقط یک روز از کلاس هاش با من مشترکه که اون هم امروز نیست.
- آهان. چه جالب.
- ساره چی می خوای بگی که اینقدر می پیچونی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببین رکسان...جان. من...خشایار رو پیدا کردم.
- مگه گم شده بود؟
- یعنی تو دنبالش نبودی؟
- چرا باید دنبال عامل بدبختیم باشم؟ من چیزی پیش اون ندارم اون چیز هایی پیش من داره که باید بیاد دنبالشون. البته وقتی می خوای این ها رو بهش انتقال بدی بهش گوشزد کن که این چیز ها شامل رها نمیشه منظورم پولشه.
و روم رو ازش برگردوندم و رفتم سمت دانشکده. دختر احمق رو پیشونی من چی خونده که فکر کرده می تونه خرم کنه؟ همینم مونده آمار من و رها بره کف دست خشایار.
وارد کلاسم شدم و خواستم برم سر جام بشینم که چشمم به فرهاد خورد. این تو کلاس ما چی کار می کرد. دیدم داره با شیرین حرف میزنه. سیریش. رفتم بدون توجه بهش سر جام نشستم چند لحظه بعدم اون رفتو شیرین اومد نشست کنار من. با خنده گفت:
- چی میگه این پسره؟
- چیه؟ جواب خودش رو ندادم بزرگترش رو آورده؟
شیرین یکی از اون خنده های تو دل برو اش را تحویلم داد و گفت:
- گناه داره بابا اومده بود التماس من. اصلا تو این رو از کجا آوردی؟
- چه میدونم والله تو این هیر و ویر این هم شده موی دماغ ما.
- مرده شورت رو ببرند. چه موی دماغ خوش گلی هم نصیبش شده. خر شانس.
- آره واقعا که از من خرشانس تر در این هستی پیدا نمی شه.
- باز تو ناشکری کن.
- شیرین وضعیت من رو بدتر از این هم می تونی تصور کنی؟
انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و به تقلید از خودم گفت:
- همیشه حالت بدتر وجود داره پس ناشکری نکن.
سپس انگشتش را پایین آورد و حق به جانب گفت:
- من بودم برای رها سخنرانی می کردم؟
فقط تونستم آه بکشم و دهنم رو ببندم دیگه چیز هایی رو که خودم گفته بودم رو هم قبول نداشتم.
- راستی انتقالی چی شد؟
دوباره آه خانمانسوزی کشیدم و از سیر تا پیاز ماجرای انتقالی رو براش تعریف کردم.
ون روز بعد از ظهر طبق معمول از دانشگاه خارج شدم و رفتم از دکه ی جلوی دانشگاه یک همشهری گرفتم و پیش خودم فکر کردم همه چیز از اینجا شروع شد. همون طور که در طول پیاده رو قدم بر می داشتم نیازمندی ها رو زیر و رو می کردم و آخرش هم هیچی. روزنامه رو بستم و لوله کردم گذاشتم تو کیفم. برای بسته بندی لوازم رها به درد می خورد. به پارک رسیده بودم. پارکی که بعضی اوقات با سهراب میومدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. درگیر امتحاناش بود. بیچاره به خاطر عروسی خیلی عقب مونده بود. قبلا ها بیشتر با هم می رفتیم بیرون ولی تازگی ها نه من وقت و حالش رو داشتم نه اون. اونقدر خسته بودم که حتی بهش زنگ هم نمی زدم فقط در جواب اس ام اس هر شبش که می پرسید«خوبی؟» جواب می دادم« مرسی تو چطوری؟» گوشیم رو در آوردم و به صفحه اش خیره شدم. عکس سهراب بود. سیزده به در سال پیش نیم ساعت از پیش خانواده اش جیم زده بود و با من و رها اومده بود بیرون. این عکس هم مال همون موقع بود. رفتم تو پارک و روی نیمکتی نشستم. داشتم به بدبختی هام فکر می کردم که با صدای پاشنه کفش یکی به خودم اومدم. پرستو بود داشت میومد طرف من. پرستو یک دختر ترم ششمی بود. من خیلی با دختر های سال بالاتر کاری نداشتم اصولا با دختر ها کار نداشتم فقط پسر ها سوژه ی خنده و غش و ضعف روزانه ی من و شیرین بودند. ولی این پرستو خانم بس تابلو بود کل دانشگاه می شناختنش. دختری به شدت لاغر بود با قد بلند وقتی میدیدمش یاد چوب خشک می افتادم بس هیکلش رو اعصاب بود. یک پالتو ی بلند پوشیده بود که هیکلش رو بدتر هم نشون می داد. با کقش پاشنه ده سانتی. با قد یک و هقتاد و پنج باز کفش می پوشید. موهای رنگ کرده اش هم از زیر مقنعه زده بود بیرون. کاش حداقل یک رنگ خوب می زد این چیه؟ آرایشش هم که نگو. وای... من خودم اونقدر تو نخ قیافه ی کسی نمی رفتم ولی این یکی نوبرش بود. من که دختر بودم چشم ازش برنمی داشتم چه برسد به پسر ها. خلاصه بعد از کلی ترق و ترق اومد و بی تعارف کنار من نشست. بوی عطرش داشت خفه ام می کرد بدسلیقه فکر کنم صبح عطر مشهدی رو خودش خالی کرده.شاید هم گلاب. حیف پول که بابات خرج این هیکل می کنه. در حالی که به طرز چندش آوری آدامس می جوید گفت:
- رِکسونا. درسته؟
با حرص گفتم: رُکسانا مسیحا هستم.
- حالا همون. من پرستو ام.
- می دونم.
زیر چشمی نگاهی بهم کرد که یعنی ازت چندشم میشه.بعد هم گفت:
- اومدم راجع به فرهاد باهات حرف بزنم.
ماشالله به فرهاد خوبه دانشجو نیست و همه می شناسنش.
- باز چیه؟
- راستش من و فرهاد خیلی وقته که با همیم.
پس بگو واسه این دختره همش تو دانشگاه میپلکه. پس دردش چیه همش دنبال منه؟
- خب؟
- من یک جورایی رو این رابطه حساب کردم.
- خب؟
برگشت و زل زد تو چشمام با اون قد درازش از بالا بهم نگاه می کرد و چندشم می شد تا جا یی که در توانم بود صاف نشستم و خدا رو شکر کردم که نیاستادیم.
- ببین خانم کوچولو من مدت زیادیه که دارم رو فرهاد و رابطه ام باهاش کار می کنم. الان هم خیلی با هم خوبیم و مشکلی هم نداریم و همه چیز وقف مراد منه به کوری چشم بعضی ها و اجازه نمی دم یک بیست ساله ی تازه به دوران رسیده زحمات این چند وقتم رو هدر بده. روشنه؟
با نفرت نگاهش کردم. فرهاد جدا با این دخترا می گشت؟ برای خودم متاسف شدم که از انتخاب های فرهاد بودم.
- ببین پری جون... از من به تو نصیحت دو دستی بچسبش که خیلی بهم میاید. اصلا ها آسمون سوراخ شده شما دو تا تالاپ افتادید پایین فقط نمی دونم چرا این آسمون قربونش برم بالا سر من سوراخ شده. تو برو به جای این که وقت عزیز من رو بگیری دوست پسرت رو جمع کن که مزاحم مردم نشه و صبح به صبح از خونه تا دانشگاه و از دانشگاه به خونه و این ور و اون ور تعقیبشون نکنه.
و بعد هم از جام بلند شدم و پرستو رو که داشت از حرص منفجر می شد تنها گذاشتم. خدایا خودت یک کاری کن این بخت کور فرهاد به دست همین پری جون باز بشه تا دست از سر کچل ما برداره.
***
گوشیم رو از شارژ کشیدم و گذاشتمش تو کیفم. نگاهی به دور و برم انداختم تا چیزی جا نذاشته باشیم. بعد هم رفتم تو آشپزخونه و ساکی رو که توش برای راه خوراکی گذاشته بودم برداشتم و داد زدم:
- رها...رها آماده ای؟
جوابی نیامد. وسایل رو که شامل یک چمدون کوچک و دو تا ساک دستی بود رو جلوی در گذاشتم و رفتم سمت اتاقش. مثل همیشه بدون در زدن وارد شدم. رها که روی تختش با چشم های خیس نشسته بود با دیدنم جا خورد و سریع از جاش بلند شد و اشک هاش رو پاک کرد.
- رها...
- چیزی نیست. فقط یک لحظه فکر کردم اگه دیگه برنگردم به این اتاق...
دلم براش سوخت. تو این چند وقت فقط نمک رو زخمش پاشیدم. کمتر باهام حرف می زد. کم تر می اومد سمتم. یعنی بیشتر اوقات دانشگاه بودم و تو کتابخونه یا با سهراب یا دنبال بقیه ی بدبختی هام..یک جورایی باهاش قهر بودم. قهر که نه من طاقت سکوت خونه رو نداشتم. فقط باهاش سرسنگین بودم خودم ازش دوری کرده بودم. تازه داشتم به خودخواهی خودم پی می بردم. اگر من ضربه خورده بودم. رها داغون شده بود. رفتم سمتش و بغلش کردم. اون هم محکم دستاش رو حلقه کرد دور شونه هام و گریه کرد. چیزی نداشتم بگم. فقط مو هاش رو ناز می کردم و سعی می کردم آرومش کنم.
- بسه رها...به خدا میریم بابلسر یک اتاق خوشگلتر واسه خودت و جوجه ات درست می کنم.
این رو که گفتم میون گریه خندید.از خودم دورش کردم و به چشم هاش نگاهی انداختم. پای چشم هاش گود افتاده بود.
- این طوری خودت و بچه ات اذیت میشین. یک مدت کوتاهه. بعد من هم میام. چیزی عوض نمیشه فقط زندگیمون از تهران میره بابلسر. البته یک نون خور دیگه هم بهمون اضافه میشه.
رها به شوخی ضربه ای به شونه ام زد و گفت:
- نون خور اضافی خودتی.
شانه هایم را بالا انداختم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
- حلال زاده به داییش میره دیگه.
- حلال زاده تویی؟
- نه بچه توئه.
- بچه ی من که دایی نداره.
اخمی کردم و گفتم- پس کارن چیه؟
چشماش غمگین شد. جوری حرف می زدم انگار کارن هنوزم هست. قبل از این که دوباره جفتمون بغض کنیم گفتم:
- من می رم زنگ بزنم آژانس. تو هم زودتر این آب غوره هات رو بریز تو شیشه و جمع کن جول و پلاست رو که از اوتوبوس جا می مونیم.
و به سمت تلفن رفتم و شماره آژانس رو گرفتیم. قرار بود من و رها بریم و چند روز بعد که جا پیدا کردیم تماس بگیریم تا شیرین بیاد و با یک وانت وسایل رها رو بفرسته.یک ربع بعد آژانس رسید.وسایل رو برداشتم و بردم پایین نذاشتم رها چیز زیادی بیاره برای همین هم طول کشید و هم پدر کمرم در اومد. سوار شدیم. یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم ترمینال. به موقع رسیدیم. داشتند سوار می شدند. رفتیم و چمدون هامون رو گذاشتیم و خودمون هم سوار شدیم. اوتوبوس راه افتاد. نگاهم به رها افتاد که با حسرت خیابون ها رو نگاه می کرد. فکر می کرد دیگه بر نمی گرده. چیزی نگفتم و گذاشتم تو حال خودش باشه. حال خودم هم تعریفی نداشت. داشتم برای اولین بار از رها دور می شدم. سخت بود ولی جفتمون می دونستم ما محکوم به تحمل پستی بلندی های این دنیای پر دردیم. سرم رو به پشتی تکیه دادم و طولی نکشید که خوابم برد. با صدا و تکون های رها از خواب بلند شدم.
- رکسی...رکسانا بلند شو تو رو خدا این جا رو ببین.
چشم هام رو مالیدم تا بتونم بهتر ببینم. رها پنجره رو باز کرده بود و سرش رو برده بود نزدیک پنجره و نفس می کشید. داشت بارون می اومد. نفس عمیقی کشیدم تا بوی بارون رو حس کنم. جنگل ها تو اون فصل خشک بودند ولی قشنگ بودند. من هم سرم رو بردم نزدیک پنجره.به راحتی یک نفس عمیق کشیدم. تو تهران که جرعت نداشتم یک نفس عمیق کافی بود تا از شدت سرفه کارم به بیمارستان بکشه بس که هواش آلوده بود. اولین و آخرین باری که تصمیم گرفتیم بریم سفر شمال اون تصادف وحشتناک رخ داد. قبل از اون هم یک بار رفته بودیم شمال ولی اونقدر بچه بودم که یادم نمی اومد دریا چه شکلیه. رها می خندید. من هم خنده ام گرفته بود. دلم می خواست اون جا پیاده بشم و زیر بارون بدوم.
- رها بلند شو من هم یکم بشینم کنار پنجره.
بدون حرفی موافقت کرد. نشستم و زل زدم به طبیعت خشک بارون زده. آرزو کردم یک روزی هم بارون به ریشه ی در حال خشک شدن زندگی من بزنه.
کلاه کاپشنم رو رو سرم کشیدم تا کمتر خیس بشم. رها هم در حالی که می لرزید مدام غر می زد به جون من.
- بابا مگه بهش نگفتی کی می رسیم؟
- چرا چرا گفتم.
- پس چرا نیومده؟ یخ زدم.
- میاد.
- تا بیاد من موش آب کشیده شدم این جا.
- خب میگی چی کار کنم؟
- یک زنگ بزن بهش.
گوشیم رو که یک ساعت بود داشتم باهاش ور می رفتم و نشونش دادم و گفتم:
- کوری رها؟ فکر می کنی دارم چی کار می کنم دو ساعته؟ آنتن نمی ده که.
- اصلا اگر بیاد از کجا میشناستمون؟
- تو راه موقعی که جنابعالی خر و پفتون هوا بود. زنگ زدم به خاله و بهش گفتم چی پوشیدیم.
رها خواست باز غر بزنه که صدای کسی رو از پشت سر شنیدیم.
- رکسان جان؟ خودتی خاله؟
برگشتم سمتش صداش رو پشت تلفن شنیده بودم. خودش بود.با همون لهجه ی شمالی شیرینش. یک زن کوتاه قد سفید و با نمک . به سمتمون اومد.
- خوبید خاله جون؟
- قربانت بشم. خوبم خاله چقدر بزرگ شدی. من آخرین باری که دیدمت اینقدری بودی.
و با دستش چیزی حدود نیم متری زمین رو نشون داد. خندیدم.
رها رو با دست نشون دادم و گفتم:
- خاله ایشون دوستم رهاست.
خاله با محبت رها رو در آغوش گرفت.
- خوش اومدی عزیزم. وای خدا خیس شدی دختر داری می لرزی. بیا عزیزم. بیاین مانی تو ماشینه. جای پارک نبود مجبور بود بموند.
در حالی که جمدون ها رو دنبال خودمون رو زمین می کشیدیم دنبال خاله راه افتادیم. چند دقیقه بعد به ماشین رسیدیم. یک دویست و شش دودی بود. از همون ها که من همیشه با حسرت نگاهشون می کردم. مانی از ماشین پیاده شد. دهنم یک دقیقه باز موند. وقتی خاله گفته بود مانی همون پسر بچه ی ریزه میزه که با وجود چهار سال اختلاف سن باز هم از من کوتاهتر بود اومد تو ذهنم ولی این مانی کم کم 180 قدش بود. چهارشونه و خوش تیپ. باور نمی کردم. انگار اون هم انتظار داشت من همون قدی مونده باشم. چون با تعجب نگاهمون می کرد. جلو اومد و با من و رها دست داد.
- بزرگ شدی خانم کوچولو.
اخم کردم- آره تو هم همین طور جناب لی لی پوت.
مانی خندید و گفت:
- هنوز هم زود همه چیز بهت بر می خوره.
- همچین میگه انگار چقدر من رو میشناسه. من و تو فقط دو بار که اومده بودید تهران خونه ی ما با هم فوتبال بازی کرده بودیم.
مانی خندید و نگاهی به رها انداخت.
- ولی قیافه رها هنوز مثل بچگی هاشه.
نگاهی به رها انداختم. لبخند همیشگیش رو زد. مانی هم همین طور. چه لبخند ژکوندهاشون رو هم رو می کنند برا هم.
- ماشالله چه قیافه ها رو خوب یادت میمونه من یادم نیست رها بچگیش چه طوری بود تو که دوبار بیشتر ندیده بودیشم. بریم دیگه یخ کردم.
خاله هم زودتر رها و مانی رو انداخت تو ماشین و خودش نشست عقب و به زور من رو نشوند جلو. حدود یک ربع بعد مانی ماشین رو جلوی یک خونه ی ویلایی قدیمی با سقف شیروونی نگه داشت. با تعجب گفتم:
- رسیدیم؟
خاله رعنا خنده ی نمکینی کرد و گفت: آره خاله جان. این جا مثل تهران نسیت مسیر ها کوتاهه.
- چه خوب برای این رها خانم بی حوصله ی ما که خیلی خوبه.
از ماشین پیاده شدیم و به کمک مانی چمدون ها رو بردیم داخل. خونه دو طبقه و جمع و جور بود. همسر خاله رعنا سه سال پیش فوت کرده بود. دلم می خواست بیام ببینمش ولی درگیر کنکور بودم.اتاق ها طبقه بالا بودند. خبرش رو هم از عمو شنیده بودم. پدرمون در اومد تا چمدون ها را بردیم بالا. مانی هم تو پله برگشت سمت رها و گفت:
- شما هم دو تا ساک جا به جا کنید نمی شکنید ها رها خانم.
به بازوش زدم و گفتم:
- تو به رها خانم کار نداشته باش. کارت رو بکن.
- این جای دستت دردنکنست دیگه؟
- آره تو شهر ما این طوری تشکر می کنند.
خلاصه مرحله ی نقل و انتقال وسایل هم با موفقیت به پایان رسید. بعد از این که لباس هامون رو عوض کردیم رفتیم پایین تا شام بخوریم. خاله سفره رو انداخته. بود.
- وای وای خاله ماشالله مثل فرفره میمونید ها چه طوری یک دقیقه ای همچین سفره ای چیدید.
خاله از تشبیهم به خنده افتاد و مانی گفت:
- شما نیم ساعته دارید لباس عوض می کنید فقط حواستون نیست.
ابرو هام رو بالا دادم و با ژست خاصی گفتم:
- چه ساعت هم گرفته.
همه دور سفره نشستیم. دست هام رو بهم مالیدم و گفتم:
- آخ جون غذا. ده ساله غذای خونگی آماده کسی جلوم نذاشته.
رها با دلخوری گفت:
- اون چیز هایی که من درست می کردم هم که غذا نبود نه؟
خندیدم و گفتم:- دست پخت مامان ها فرق داره.
خاله با چشم های خیس نگاهم کرد و گفت:
- بخور نوش جونت عزیزم.
داشتم می خوردم که نگاه مهربون مانی رو رو خودم حس کردم. اوایل از ترحم دیگران ناراحت می شدم ولی دیگه عادت کرده بودم. شام رو در محیط صمیمی خوردیم و با شوخی و خنده من و مانی سفره رو جمع کردیم. باز نذاشتم رها دست بزنه. ولی از طرفی باید برای خاله یک توضیحی می دادم.هنوز نمی دونست رها بارداره. بعد از شام شب به خیر گفتیم و رفتیم تو اتاقمون. خونه سه خواب بود و یک اتاق هم به ما داده بودند. اون شب راحت خوابیدم ولی می دونستم از فردا بدو بدو دوباره شروع میشه.
صبح با صدای رها بلند شدم. چند وقت بود بیدارم نمی کرد. لبخندی بهش زدم و بیدار شدم. لباس پوشیده بود داشت مو هاش رو شونه می کرد. سر جام نشستم و نگاهش کردم. حیف بود رها چرا با خودش این کار رو کرد. می دونستم تا آخر عمرم با دیدنش حسرت می خورم. اگر ما پدر و مادر داشتیم... از جام بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم . موهام رو بستم و از اتاق خارج شدم. دست و روم رو در روشویی طبقه بالا شستم و رفتم پایین. خاله داشت صبحانه می خورد.
- سلام خاله.
- سلام خاله جون. خوب خوابیدی؟
- بله ممنون. مانی کجاست؟
داشتم می نشستم که صدای مانی رو از پشت سرم شنیدم.
- چه زود هم دختر خاله میشه.
با پروریی برگشتم و نگاهش کردم.
- مگه نیستم؟
خندید و رو یک صندلی نشست.
- از همینت خوشم میاد.
- مخلصیم.
زد زیر خنده.
- چیه؟
- تو مطمئنی دختری؟
- می خوای ثابت کنم.
خاله لبش رو گاز گرفت و مانی بلندتر خندید.خودم هم از این پروریی خودم در عجب بودم.
- کوفت چه خوشش هم اومد.
همون موقع رها هم اومد و بعد از سلام گفتن و جواب شنیدن صندلی کنار من رو اشغال کرد.
- چیه رکسانا نیومده شروع کرده؟
مانی- من نمی دونم شما چه جوری این رو ده سال تحمل کردید.
رها سری تکون داد و گفت: دست رو دلم نذارید آقا مانی که خونه.
مانی اشاره ای کرد و گفت:
- یاد بگیر رکسانا.
- هه. تو که بد تر از منی. انگار خودش به من میگه خانم که من بهش بگم آقا. من حوصله این قرتی بازی ها رو ندارم. از اول مانی بودی. الان هم مانی ای فقط قدت یکم دراز شده. عقلی هم که رشد نکردی بگم بزرگتری.
تا آخر صبحونه من و مانی سر به سر هم گذاشتیم و رها و خاله می خندیدند. مانی هم که بدتر از من کم نمی آورد.
بعد از صبحونه من رفتم بالاتا لباسم رو که روش عسل ریخته بودم رو عوض کنم. وقتی برگشتم مانی نبود.
- خاله مانی کجا رفت؟
- رفت بیمارستان.
- چرا؟ خودش هم فهمید سادیسم داره؟ ولی اشتباه کرد باید می رفت تیمارستان.
- از دست تو رکسانا. بیچاره بچم اگه تو سر به سرش نذاری که کاریت نداره.
- بله ایشون اب نمی بینند.
- خاله خندید و گفت:
- مانی پزشکی می خونه.
چشم هام گرد شد.
- جدی؟ باریک الله. ولی بهش نگید ها، پسر خوبیه تبریک میگم بهتون.
خاله خندید و سری تکان داد. رفت سمت آشپزخونه و با دم و دستگاه بیرون اومد فهمیدم می خواد سبزی پاک کند. من هم که عاشق بوی سبزی بودم رفتم ور دلش نشستم.
-خب خاله چی شد بعد از این همه سال یادی از ما کردی؟
آهی کشیدم و به رها نگاه کردم که رنگش پریده بود.
- راستش خاله می دونم خیلی بد کردم باید تو این سال ها یک سری بهتون می زدم ولی یک جورایی از راه می ترسیدم. داشتیم میومدیم پیش شما که مامان اینا...خب. خودتون می دونید دیگه. ببخشید.
- می دونم عزیزم. برای همین ازت گله ندارم.خوب کردی اومدی. خب...تعریف کن. چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم باید هرچی ژن نویسندگی از بابام به ارث برده بودم رو به کار می بستم.
- راستش رها... چند وقت پیش یک پسره اومد خواستگاریش و اون رو از عمو خواستگاری کرد. خانواده ی خوبی بودند. قرار شد نامزد کنند. برای این که بهشون گیر ندند هم یک صیغه ای خوندند و قرار شد یکم که بیشتر آشنا شدند و درس پسره تموم شد ازدواج کنند ولی...بعد از چند وقت پسره زد زیرش و گم و گور شد. کاشف به عمل اومد که بابای طرف کلاه بردار بوده و مثل این که گند کارش در اومده و این ها زمینی از کشور خارج شدند.
سرم رو انداختم پایین نمی دونستم تا این جاش رو هم از کجا سرهم کردم. خاله گفت:
- خب خدا رو شکر که قبل از ازدواج فهمید اگر باهاش میرفتی زیر یک سقف چی خاله؟
- بله ولی یک مشکلی که هست هیچ کس از نامزدیشون خبر نداشت.منظورم دانشگاست. خب نمی خواستیم اگر بهم خورد برای رها بد بشه ولی خب چه جوری بگم...رها بارداره.
چشم های خاله چهارتا شد.
- شما که گفتید نامزد بودید.
با عجز به رها نگاه کردم. فکر این تیکه رو نکرده بودم.خاله نمی گفت این چه دختریه که تو مدت نامزدی...
رها که دید کم آوردم خودش با ناراحتی گفت:
- به خدا خاله یک شب رفته بود مهمونی حالش دست خودش نبود. به زور مجبورم کرد. چی کار می تونستم بکنم. قانون هم با اون بود. به زور من رو با خودش برد مهمونی بعدش هم که...خب حتی نمی تونستم شکایت کنم. اگر پای ابروم وسط نبود باهاش بهم می زدم.
و بعد به گریه افتاد. تو دلم گفتم ایول رها. این هم ترشی نخوره یک چیزی میشه ها. خاله با مهربانی مو های قهوه ای رها رو نوازش کرد.
- خاله به قربونت. گریه نکن عزیزم تو مقصر نبودی. خدا ازش نگذره که چشم های دختر گلم رو خیس کرده.
رها فقط گریه می کرد تازه یک پناه گاه پیدا کرده بود که خودش رو خالی کنه. آغوشی به گرمی آغوش یک مادر. کاش الان مادر خودش بود اونوقت ما الان تو خونه نشسته بودیم مثل بچه ی آدم برای امتحانات می خوندیم. صدای گوشیم از تو اتاق اومد. از خاله عذر خواستم و رفتم جواب بدم. بادیدن اسم سهراب که رو صفحه روشن و خاموش می شد نیشم تا بناگوش باز شد.
- الو سلام.
- سلام عزیزم. خوبی؟
- ممنون. تو خوبی؟
- رسیدی؟
- اره. ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.
- بله می دونم شما اصولا این چیزا یادت نمی مونه.
خندیدم.
- رکسان؟
- بله؟
- دلم تنگ شده برات کی میای؟
- هوووو. برو درست رو بخون بچه بذار دو روز بگذره بعد مجنون بازی در بیار من طول می کشه کارم.
- آخه درست هم که نمیگی چی کار داری دم امتحانا؟
- کاره دیگه پیش میاد.
- گفتی با کی رفتی؟
چشم هام رو بستم .یک دروغ دیگه.
- با دختر خالم راستش حال یکی از آشنا هامون خوب نبود. مجبور شدم.
- بابات اینا پس چرا نیومدند.
هیچ وقت راجع به بابا اینا نگفته بودم. اون خودش برداشت کرده بود. نه تعریفی کرده بودم و نه به سوال هاش راجع به خانواده ام جواب درست و حسابی داده بودم.
- راستش...خب...
- چیه؟
- این رو باید حضوری برات توضیح بدم.
خاک تو سرت حضوری که بدتره. باز پشت تلفن چشم تو چشم نیستی راحت تر دروغ میگی ولی خب هیچی به ذهنم نمی رسید.
- آهان باشه. دیگه چی کار می کنی؟
شروع کردم براش تعریف کردن از راه و این که چقدر جاده قشنگ بود و دلم می خواد یک بار بهار بیام شمال و خلاصه فکر کنم بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم. آخرش هم خاله صدام کرد و مجبور شدم خداحافظی کنم. گوشی رو که قطع کردم رفتم پایین پیششون نشستم. رها آروم شده بود و داشت کمک خاله می کرد.
- میگم خاله جون حالا برنامه اتون چیه؟
- راستش برای رها انتقالی گرفتیم فردا هم میریم دنبال کار هاش. ولی من نتونستم. اومدم اینجا کمک رها که یک جایی رو براش بگیریم.
- آخه رها تنها کجای این شهر غریب بمونه؟
- برای همین مزاحم شما شدیم. اگر جایی رو سراغ دارید که مطمئن باشه بریم برای اجاره اش.
- خاله جون کار می کنی؟
- نه راستش خیلی دنبال کارم ولی هنوز کاری گیر نیاوردم.
- خب پس چه طور می خوای خرج دو تا زندگی رو بدی؟
- عموم برام پول می فرسته.
- چقدر؟ می دونی اجاره ی خونه یعنی چی؟ تازه بر فرضم که اجاره کردی. تو خونه ی خالی که نمیشه زندگی کرد. باید وسیله بخری براش.
- وسایل رها تهرانه قراره خونه رو که قول نامه کردیم زنگ بزنیم دوستم بفرسته.
- آخه خاله، رها تخت و کمد داره. یخچال چی؟ گاز چی؟ ماشین رخت شویی چی؟ این که با این وضعش نمی تونه کار کنه. بعد هم یک زن حامله تنها تو شهری که نمیشناسدش چه جوری زندگی کنه. شاید شبی نصفه شبی کار پیش اومد.
- درست میگید ولی مگه راه دیگه ای هم هست؟ درسمون رو نمی تونیم ول کنیم. میگید چی کار کینم. بچه ی بی گناه رو از زندگی محروم کنیم؟
- اتفاقا من این کارتون که تصمیم گرفتید سختی ها رو به جون بخرید به خاطر اون بچه تحسین می کنم ولی خاله نمیشه که خدایی نکرده یک بلایی سر رها و بچه اش بیاد خود تو احساس گناه نمی کنی؟
- چی کار کنیم؟ هر کار شما بگید من همون کار رو می کنم.
- قربون دهن تو دختر خوبم. به نظر من رها بهترین راهی که داره اینه که بیاد اینجا و با من و مانی زندگی کنه.
من و رها با تعجب به هم نگاه کردیم.
- آخه زحمت میشه.
- نه مادر چه زحمتی؟ این مانی که همش یا دانشگاست یا بیمارستان. من از صبح تنهام میپوسم تو خونه. رها رو هم مثل دختر نداشته ی خودم می دونم چه فرقی داره. به خدا من از وقتی یادمه آرزوی یک دختر داشتم. به خدا دلم راضی نمیشه رها تنها باشه. چی میگی رها جان؟
رها با تردید نگاهم کرد.
- والله آخه من...
سرش رو انداخت پایین.
- خجالت نکش عزیزم به خدا من خوش حال میشم. تو اصلا چیزی از بچه و بچه داری می دونی؟ چه جوری می خوای تنها زندگی کنی مادر؟
خلاصه اونقدر گفت و گفت که دیگه دهن ما بسته شد. خودم هم از خدام بود همش نگران تنهایی رها بودم ولی روم نمی شد از خاله بخوام. بعد از این همه سال موقع سختی یادش افتاده بودم. این هم خصلت ما آدم هاست. فکر می کنیم فقط غم ها قابل قسمت اند و شادی ها رو مثل عدد اول میبینم. فقط با خودمون و خودمون قسمتش می کنیم.