16-09-2014، 5:53
قسمت 4
حالا دلم برات سوخت ماست رو خودم می کشم.
کاسه رو جلوم گذاشت من هم توش ماست ریختم.بعد هم منتظر شدم فرهاد بقیه سفره رو بچینه. سردم شده بود یک آستین کوتاه تنم بود فقط.
- فرهاد؟
- جانم؟
- این جا لباس داری؟
- سردته؟
- آره.
- تو کمدم یک چیز هایی هست ولی برات مثل مانتوهه.
- اشکال نداره. اتفاقا من همیشه پیرهن های عموم رو کش می رفتم.
خندید و گفت:
- هرکدوم خواستی بردار.
رفتم تو اتاق و در کمد رو باز کردم. چهار پنج تا پیرهن آویزون بود. یک دونه آبی آسمانیش رو که به نظرم از بقیه کوچکتر بود رو برداشتم. قدش تا پایین باسنم بود. و سرشونه هاش هم سه برابر شونه های خودم. کلا فکر کنم دو تای من راحت توش جا می شد. ولی خوشم میومد ازش. اون هم بوی ادکلن همیشگی فرهاد رو میداد. آستین هاش رو که برام بلند بود تا زدم و نگاهی تو آینه به خوم انداختم. خنده ام گرفت. مثل این بچه ها شده بودم که لباس باباشون رو می پوشند. صدای فرهاد از بیرون اومد.
- رکسانا؟ بیا خانمی.
همیشه از لفض خانمی خوشم میومد. یادمه بابام همیشه به مامانم می گفت. آخی خدا می دونه چقدر دلم براشون تنگ شده بود. رفتم تو هال. فرهاد پشت میز نشسته بود با دیدنم خندید.
- چقدر بهت میاد.
مثل مانکن ها ژست گرفتم و گفتم:
- فقط یک کوچولو گریه می کنه تو تنم.
چشمکی زد و گفت: فقط یک کوچولو.
پشت میز نشستم.
- اینم شام شب عید.
در حالی که تکه ای نون جدا می کرد گفت:
- آره چشم هامون رو می بندیم فکر می کنیم. سبزی پلو ماهیه.
خندیدم و مشغول شدم. اون شب با فرهاد تخم مرغ خوردیم. غذایی که هر شب می خوردم.ولی اون شب از سبزی پلو با ماهی هم برام خوش مزه تر بود. شام که تموم شد با کمک هم ظرف ها رو جمع کردیم. یک لحظه فکر کردم مثل دوست دختر دوست پسر ها نیستیم. تو ذهنم گذشت که اگر ازدواج کرده بودیم هم این طوری بود. با هم تو خونه خودمون. شام می خوردیم بدون این که برامون مهم باشه چیزی که داریم می خوریم سبزی پلوست یا تخم مرغ سرخ شده.همون طور که ظرف ها رو تو ظرفشویی می ذاشتم گفتم:
- میگم فرهاد؟
- بله؟
- تو زیاد میای این جا؟
- چه طور؟
- آخه یخچالت پر بود.
- ماهی چند بار سر می زنم.
- بدجنس تنها؟
خندید و گفت:
- نه که تو میای. خدایی امشب اگه عصبی نبودم مثل آدمیزاد بهت پیشنهاد میدادم بیایم این جا قبول می کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خدایی نه.
بعد از جمع و جور میز خمیازه هام شروع شد. دستم رو به میز تکیه دادم و با اون یکی دستم پشت گردنم رو ماساژ دادم. فرهاد از پشت بغلم کرد.
- خوابت گرفته؟
- آره. کی میریم؟
- بریم دیگه کم کم. فقط من باید برم یکم پایین تر یک ویلا هست یک پیرزن پیر مرد هستن هر سال بهار برای خودشون که می خوان گل بکارند برای اینجا هم می کارند.کلا وقتی من نمی تونم بیام میان یک سر می زنند این جا. باید یک سر بهشون بزنم. تو میای؟
اونقدر خوابم می مود که سرم رو گذاشته بودم رو سینه اش و چشم هام رو بسته بودم.
- نه من می مونم یک چرت می زنم تا تو بیای.
- نمی ترسی؟
- نه بابا.
سرم رو بوسید و گفت:
- باشه. زود میام.
همون طور که چشم هام بسته بود لبخند زدم. سرم رو برداشتم خواستم ازش جدا بشم که دستش رو انداخت زیر پاهام و بلندم کرد. من هم از خدا خواسته فقط یکم تو بغلش جا به جا شدم تا راحت تر بخوابم! من رو برد تو اتاق و گذاشت رو تخت. سرم رو بوسید و پتو رو کشید روم و در حالی که می گفت:«در رو قفل می کنم» رفت.
از شدت سرما از خواب بیدار شدم. یخ کرده بودم. سر جام نشستم و چشم هام رو مالیدم تا درست رو به روم رو ببینم. بعد از چند بار پلک زدن تاری دیدم از بین رفت. یکم طول کشید تا تشخیص بدم تو ویلای لواسونم. به اسپلیت نگاه کردم خاموش بود. به چراغ نگاه کردم اون هم خاموش بود. پس چرا هوا اینقدر روشنه؟ وای صبح شده بود ولی مگه قرار نبود بریم؟ فرهاد کجا بود؟ از جام بلند شدم.دستم رو بردم و کلید چراغ رو فشار دادم. ولی روشن نشد. برق رفته بود. لباس فرهاد هنوز تنم بود ولی باز سرد بود. چشمم به شالم افتاد انداختمش رو شونه هام و اومدم بیرون.با صدایی خش دار صداش زدم. جوابی نیمد. چشمم افتاد به کاناپه رو اون خوابیده بود. یک ملاحفه ی نازک هم بیشتر روش نبود. حال گرم تر از اتاق بود. شومینه روشن بود ولی باز یک ملحفه کم بود.چه خرس های قطبی ای هستند این مرد ها. رفتم جلو و گوشه کاناپه نشستم.به ساعتم نگاه کردم. هشت صبح بود.دستم رو گذاشتم رو شونه اش.
- فرهاد؟ فرهاد پاشو.
چشم هاش رو به زور باز کرد و نگاهم کرد.
- چی شده؟
- نمی دونم ما چرا نرفتیم؟
- دیروز که رفتم دیدن آقای محسنی گفت که کوه ریزش کرده تا امروز بعد از ظهر هم راه بسته است.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- وای. تا عصر دیگه بلیط نمیمونه برای من.
خندید و من رو کشید سمت خودش. کنارش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش. همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
- آقا فرهادت فکر همه جا رو کرده پیشی. دیروز تلفنی هماهنگ کردم.
اونقدر ذوق کردم که نگو. وای دلم برای رها یک ذره شده بود. آروم گونه اش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم.
چشم هاش کامل باز شد.
- چی گفتی؟
- هیچی گفتم آفرین پسر خوب.
- یک چیز دیگه گفتی ها.
- آهان. گفتم خوابم میاد.
- نه یک چیز دیگه گفتی.
- آره گفتم چقدر بده وقتی می خوای بخوابی یکی سریش بشه.
لپم رو کشید:
- پیشی پررو.
- من آخر نفهمیدم. پیشی ام؟ موشی ام؟
- فرق نداره هر کدوم باشی مال منی.
- مگه من لباسم؟
- نه تو پیشی منی.
خندیدم و خمیازه کشیدم.
- فرهادی؟
- جان؟ باز چی می خوای این طوری صدام می کنی.
خندیدم:
- امروز دلم می خواست برم سر خاک خانواده ام.
سرم رو بوسید و گفت:
- چشم میریم. حالا بگیر بخواب جون داشته باشیم بریم.
چشم هام رو بستم. طولی نکشید که با صدای ضربان قلبش به خواب رفتم.
در حالی که سرم رو به شیشه ی سرد اوتوبوس تکیه داده بودم و به جاده خیره بودم خاطره های دیروزم رو مرور می کردم و فکر می کردم چقدر نرفته دلم براش تنگ شده. من چه طوری می خوام بذارمش و برم؟ گوشیم رو در آوردم و به عکس دو نفره مون که گذاشته بودمش برای والپیپر نگاه کردم. خدایا خودت کمکمون کن. کاش جرئت این رو داشتم که حقیقت رو بهش بگم. کاش می شد بزنم زیر همه چیز. کاش دوباره ده سالم می شد و از بابا می خواستم عید رو تهران بمونیم. کاش رها سالم بود. کاش کاش. همون طور که به عکسش زل زده بودم تو دلم گفتم:« کاش این طور که میگی عاشقم باشی و درکم کنی.».دیروز با هم رفتیم سر خاک خانوده ام و مادرش.باز کلی گریه کردم. دو ساعت تو شهر گردوندم تا حالم بهتر شد. بعد هم اومدیم خونه نصف شب شده بود و اونقدر خسته بودم که عذا گرفته بودم چه طوری وسیله جمع کنم اون بیچاره هم باهام اومد و کمکم کرد تا وسایلم رو جمع کنم. اصلا حال روحی خوبی نداشتم. صبح هم که از رو دنده چپ بلند شده بودم. می دونستم به خاطر اینه که دارم ازش دور میشم. مثل بچه ها بد اخلاق شده بودم و اخم هام باز نمی شد. تو ترمینال هم باز گریه ام گرفت. از خودم بدم میومد اینقدر گریه می کردم. بیچاره فرهاد هم مجبور بود اخلاق گند من رو تحمل کنه. خدایی فکر کنم باباش صبح ها مغر خر به خوردش میده. همون موقع یک پیامک اومد برام. با ذوق بازش کردم خود حلال زاده اش بود.
- هنوز نرسیدی؟
براش نوشتم:
- نه. ولی نزدیکم.
- دلم برات تنگ شده.
- من هم.
- تو هم چی؟
- من هم دلم برا رها تنگ شده!
- شیطون.
- خودتی.کجایی؟
- در جوار عمه ی محترم و خانواده. به خدا حاضرم هر چی تو جیبم دارم بذارم جلوشون فقط اجازه بدن من برم خونه.
یک شکلک گریه هم گذاشته بود. براش نوشتم.
- حقته یکم سختی بکش بچه پولدار چیزی نمیشه.
- ولی مهرنوش خوش گل شده امشب ها...
ای کوفت این مهرنوش عین نخودآش همه جای حرف های ما هست.
- فرهاد به خدا از اوتوبوس پیاده میشم پیاده میام یک کتکت مفصل میزنمت برمیگردم ها.
- تو زحمت نکش تا برسی این مهرنوش با اون چشم های ورقلمبیده اش فرهادت رو خورده.
بلند زدم زیر خنده که چند نفر برگشتند نگاهم کردم. لبم رو گاز گرفتم وسرم رو انداتم پایین که یک اس ام اس دیگه اومد.
- مهرنوش می پرسه با کی اس ام اس بازی می کنی.
- بگو با فضول سنج.
- گفتم.
- جدی؟
- نه.
- ای دختر عمه ذلیل.
انیمیشن خنده گذاشت. براش نوشتم.
- برو آقای خوش خنده در کنار خانواده ی محترم خوش بگذره من یک چرت بخوابم که رها امشب تا صبح می خواد باهام حرف بزنه.شب به خیر.
- شب به خیر عزیزم.
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و سرم رو به پشتی صندلی زهوار در رفته اوتوبوس تکیه دادم. حس می کردم از دلتنگی ام یکم کم شده. چشم هام رو بستم و راحت خوابیدم.
با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشم هام رو باز کردم.
- دخترم پاشو رسیدیم.
چند بار پلک زدم و سرم رو به اطراف چرخوندم. هوا تاریک شده بود از اون خانم تشکر کردم و از جام بلند شدم. ساک دستی ام رو از قفسه بالا سرم برداشتم و راه افتادم از اوتوبوس که پیاده شدم هوای خنکی به صورتم خورد و خواب رو از سرم پروند. نفس عمیقی کشیدم و هواس تمیز بابلسر رو وارد ریه هام کردم. چمدونم رو تحویل گرفتم و وارد سالن ترمینال شدم. چقدر هم شلوغ بود. داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم که صدای دوست داشتنی و آشنایی رو از پشت سرم شنیدم.
- رکسانا.
برگشتم.
- واااای. رها.
دویدم سمتش و در آغوشش گرفتم.سرم رو گذاشتم رو شونه اش و محکم به خودم فشردمش که آخش در اومد.
- چند ماهته دختر؟
- چاق شدم نه؟
- با نمک شدی.
نیشگونی ازم گرفت.
- دلداریم نده. خودم می دونم چقدر چاق شدم.
خندیدم و محکم تر فشارش دادم.
- دلم برات یک ذره شده بود. چه طوری؟
- من هم همین طور. خیلی خوش حالم این جایی.
خندیدم و قبل از این که فرصت کنم بگم من هم همین طور صدای آقای نیمچه دکتر آمد. از روی شونه ی رها میدیدمش که داره به سمتمون میاد.
- وااای رکسانا چقدر بزرگ شدی... چند وقته همدیگه رو ندیدید شما ها؟
از آغوش رها بیرون اومدم و با مانی دست دادم.
- تو هم بزرگ شدی آقای دکتر ولی هنوز دلقکی.
خندید و خواست چیزی بگه که خاله نسرین بدو بدو اومد سمتم.
- پیداش کردید؟ قربونت برم خاله جون اومدی بالاخره.
و بدون این که به من فرصت حرف زدن بده همون طور که قربون صدقه ام می رفت در آغوشم گرفت. مانی هم از اون ور شروع کرد.
- نه نیمده مامان من هنوز تو راهه این هم پیش صحنه اشه.
برای مانی زبون در آوردم و گفتم:
- خاله لهجه رها روتون اثر گذاشته ها.
همون طور که می خندید ازم جدا شد و گفت:
- لهجه ما هم ظاهرا رو رها اثر گذاشته.
مانی- آره آره. دیروز یک شمالی ای حرف می زد از من بهتر.
خندیدم و گفتم: بله خودم پشت تلفن متوجه شدم.
چمدونم رو بلند کردم. وای چدقر سنگین بود. مانی از دستم گرفتش.
- بده من بچه خودت رو نکش.
- باز تو سوپرمن شدی.
- بودم.
- اوووی. سر این همه راهی که داری میری برای خودت یک دسته گل هم بخر.
رها نفس عمیقی کشید و رو به خاله گفت:
- باز شروع شد.
خندیدم و با بدجنسی به مانی گفتم:
- خیلی خب جناب سوپرمن بیا مسابقه
و خودم دویدم از پشت سرم صدای خنده هاشون میومد. تا خود پارکنیگ رو دویدم. تازه بارون زده بود و بوی بارون همه جا رو پر کرده بود. عاشق این هوا بودم. به پارکینگ که رسیدم کمی ایستادم و نفس عمیق کشیدم. آخیش. مردم تو اون خوای تهران. همون موقع گوشیم زنگ خورد.
- بله؟
- سلام بی معرفت بی فرهنگ.
- علیک سلام شیرین عقل من. کجایی؟
- والله ما که جایی رو نداریم بریم. ولی مثل این که بچه های بالا شما رو فرستادن دیدن خواهر محترم. حالا اون بلیطی که مجانی فرهاد برات خرید به جهنم. نمی گم کوفتت بشه ولی تو ده شما موقع رفتن خداحافظی نمی کنند؟
خندیدم و گفتم:
- چه از جزئیات هم خبر داره.
- بله دیگه شما خاله سوسکه رو دست کم گرفتی.
- خب خانم شاخک در هوا باید خدمتتون بگم که به دلیل بسته بودن راه لواسون من ساعت دوازده رسیدم و ساعت نه فرداش هم باید فرودگاه می بودم به همین خاطر خیلی خاطرم مکدر بوده و به دلیل تاخیر اوتوبوس و پنچری تو راهش هم کلی فشار برم مستولی شد و کلا جنابعالی رو یادم رفت. حالا شما به بزرگی خودت ببخش.
- روت رو برم هی. ولی خب چه کنم که بزرگیم بی حد و اندازه است و می بخشمت.
خندیدم. صدای مانی اومد که می گفت:
- بخند رکسان خانم. بخند. شما که مجبور نیستی با مدرک دکتری بشی حمال یک دختر لوس و بعد به ریشت بخندند.
رها یکی زد به بازوش و گفت:
- به خواهر من توهین نکن ها. تازه تو کجا مدرک دکتری داری؟ یک سال مونده هنوز.
مانی اشاره ای به رها کرد و گفت:
- میبینی جای دستت درد نکنه است.
داشتم به اون دو تا می خندیدم که صدای شیرین از پشت تلفن بلند شد.
- رکِس؟ چه خبر اون جا.
- رکس عمه اته. هیچی من باید برم کاری نداری؟
- نه ولی از الان خودت رو مرده فرض کن.
- زُرت. کاری نداری.
- تو کلات خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و به سمت ماشین رفتم و به مانی گفتم.
- چقدر غر میزنی خودت گرفتی من که مجبورت نکردم.
بعد هم با کمال پررویی در جلو رو باز کردم و نشستم چون می دونستم خاله رعنا از کمربند خوشش نمیاد و جلو نمیشینه. مانی هم با حرص چمدونم رو گذاشت صندوق عقب و خودش نشست و تغریبا در رو کوبید که رها جیغ کشید.
مانی- ببخشید محکم خورد.
در حالی که با ناخن شصتم زیر یکی دیگه از ناخن هام رو تمیز می کردم گفتم:
- محکم نخورد محکم زدیش.
برگشت طرفم و در حالی که نگاهم می کرد گفت:
- رها ببخشید که محکم خورد.
- گفتم که محکم نخورد محکم کوبوندیش. بعد هم من رکسانام. دو دقیقه هم بیشتر نیست رسیدم هیچ هم شبیه رها نیستم که قاطیمون کردی.
نفسش رو با حرص بیرون داد و ماشین رو روشن کرد.آخ حال می کنم حرص می خوره. یکم که رفتیم شیشه رو دادم پایین و سرم رو بردم نزدیک پنجره و نفس عمیق کشیدم. مانی تشر زد.
- شیشه رو بده پایین.
- چرا؟
- باد میزنه داخل.
- خب بزنه. مشکلش چیه؟
بعد سرم رو یکم به عقب متمایل کردم.
- رها؟ خاله شما اذیت میشید؟
جفتشون در حالی که داشتند خنده اشون رو می خوردند گفتند: نه.
من هم حق به جانب برگشتم سمت مانی.
- کسی اذیت نمیشه.
و دوباره سرم رو نزدیک پنجره کردم. یک نفس سر و صدا دار کشید که یعنی این کارات بی جواب نمی مونه رکسانا خانم. به خونه که رسیدیم مانی بدون حرف چمدون من رو برداشت و رفت داخل. رو به رها گفتم:
- این یعنی خیلی عصبانیه؟
رها همون طور که چشمش به مسیری بود که مانی طی کرده بود گفت:
- نه بابا مانی عصبانی شدن بلد نیست.
- اِ! چه جالب. این هم یکی دیگه از مورد های مانی که به آدم نرفته.
خاله دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
- داری راجع به پسر من حرف میزنی دیگه؟
- آره خاله جون به قول شاعر مگه فرشته هم بده؟
خاله خندید و سری تکان داد:
- از دست تو رکسانا.
کفش هام رو در آوردم و بعد از تعارف به خاله و رها وارد شدم. خاله بهم گفت که اتاق رها رو اوردند پایین پیش خودش تا راحت تر باشه و من می تونم تو اتاق سابق رها طبقه بالا بمونم. ازش تشکر کردم و رفتم تا لباس هام رو عوض کنم. مانی تو اتاق ایستاده بود. چمدونم هم کنار تخت گذاشته بود و داشت به عکس رها و من که به دیوار آویزون بود نگاه می کرد.دکور اتاق مثل قبل بود ظاهرا تخت و کمدش رو پایین نبرده بود. چه عکس قشنگی بود خودم ازش نداشتم. سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه. برگشت و نگاهم کرد.شالم رو در آوردم و همون طور که تاش می کردم به چمدون اشاره کردم و گفتم:
- ممنون.
لبخندی زد و گفت:
- تو تشکر هم بلدی؟
- پ ن پ فقط تو بلدی.
لبخندی زد و فقط نگاهم کرد که پرسیدم.
- راستی مگه نگفتی اتاق رها رو بردید پایین؟
- چرا ولی پایین یک اتاق بیشتر نداشت. این ها جا نمی شد اونجا. تخت مامان دو نفره است. کمد هم بود. برای همین این ها رو نبردی.
- آهان. چه تحویل بازاریه اینجا. میگم رها استثناست یا من هم بیام این جوری تحویلم میگیرید؟
خندید و همون طور که از اتاق می رفت بیرون طبق عادت همیشگیش موهام رو بهم ریخت و در حالی که در رو می بست گفت:
- زودتر بیا شام یخ نکنه.
- چشم قربان.
سریع وسایلم رو برداشتم و در حمام طبقه بالا یک دوش جانانه اما سریع گرفتم و اومدم بیرون. لباس پوشیدم و موهای خیسم رو بستم و داشتم می رفتم پایین که صدای اس ام اس موبایلم بلند شد. فرهاد بود می خواست ببینه رسیدم یا نه. جوابش رو دادم و رفتم پایین. همه دور سفره نشسته بودند. کنار رها نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و لپش رو یک ماچ گنده کردم.
- کپل من چه طوره؟
- بی حال.
- بی خود. من این جام چرا بی حال؟
- از من به تو نصیحت هیچ وقت بچه دار نشو اگه خیلی به بچه علاقه داری یکدونه از همین بی سرپرست هاشون رو به فرزندی بگیر. یک خیری هم کردی بی درد و دردسر هم هست.
- باشه چشم تو دفترچه ام می نویسم راستی یادم رفت حال جوجه ات رو بپرسم...
- ای خدا خسته شدم بس جوجه صداش کردم.
- من رو لطفا از این وضیفه مواف کنید من شرطم رو پس میگیرم خیلی کار سختیه برا بچه اسم گذاشتن.
مانی همون طور که لقمه اش رو قورت میداد گفت:
- کاری نداره که این همه اسم.
- مثلا؟
- مثلا...کبری.
رها- اِ...مانی...
مانی- خب ضغری
رها- مانی...
- خب اوسط
این بار رها جیغ کشید: مانی...
دست رها رو گرفتم: ای بابا چرا جیغ میکشی شوخی کرد باهات.
رهابا دلخوری لب برچید- بچه ی من شوخی بردار نیست. یک اسم اصیل خوش گل بذارید به پرنسس من بیاد.
- وااای. یکی تو رو بگیره.
رها - پ چند تا؟ جز این نمی تونه باشه.
پوفی کردم و گفتم:
- کتاب اسم خریدی.
مانی با دهن پر گفت:- آره بابا دو تا.
خاله تشر زد: من بیست و پنج سال خودم رو کشتم تو یاد نگرفتی با دهن پر حرف نزنی؟
خندیدم و به رها گفتم: بدجنس من قرار بود انتخاب کنم تو چرا گشت؟.
اخم کرد و گفت: ببخشید ها حق نداریم برا بچه خودمون دنبال اسم بگردیم؟
- مگه تو چند نفری؟
- اِاِاِ. تو معنی حرفم رو بچسب چی کار داری؟
- باشه بابا چرا دعوا داری؟
کل طول شام رو راجع به اسم جوجه ی رها حرف زدیم. خاله هم پنجاه و سه بار به مانی گفت با دهن پر صحبت نکن. سی و هفت بار هم به من گوشزد کرد که غذا سرد شد و ده بار هم به رها توصیه کرد که زیتون بخوره و خلاصه شام پرهیاهویی رو کنار هم زدیم تو رگ و بعد از این که به کمک هم سفره رو جمع کردیم هر کی رفت اتاق خودش تا بخوابه. رها هم با کلی خواهش التماس خاله رو راضی کرد که امشب رو بیاد پیش من طبقه بالا بخوابه. که سر همین مسئله کلی بساط داشتیم. خلاصه که رفتیم تو اتاق من. تخت رو دادم به رها و پایین برای خودم رخت خواب پهن کردم. همون طور که بالشم رو صاف می کردم پرسیدم:
- رها این عکس رو از کجا آوردی؟ من ازش ندارم.
آهی کشید و گفت:
- سیزده به در پارسال یادته؟
- آره.
- سهراب با موبایل من این رو ازمون گرفت.
دلم گرفت. راست میگه به لباس هامون و محیط که دقت کردم یادم اومد. رها پرسید:
- راستی از سهراب چه خبر؟ قرار نیست سر و سامون بگیرید؟
وای خدا حالا چی بهش بگم تمام این مدت خوش حال بودم که اونقدر سرش شلوغه که حواسش نیست حال سهراب رو بپرسه.
- راستش...ما خیلی فکر کردیم و فهمیدیم که...به درد هم نمی خوریم.
شوکه شد. کمی به سمتم متمایل شد و پرسید.
- چی؟
- ما جدا شدیم.
- وای باورم نمیشه.
شانه بالا انداختم: خودم هم همین طور.
- تو خواستی یا اون؟
- جفتمون.
- چی شد آخه یکهو شما که خیلی همدیگه رو دوست داشتید.
- شاید ولی اون عشقی که برای ازدواج لازم بود رو نداشتیم. حداقل من نداشتم.
آهی کشیدم و به عکس رو دیوار خیره شدم.رها پرسید:
- حالا دیگه خبری نداری ازش؟
بدون این که چشم از عکس بردارم گفتم:
- نه. ولی همین روز ها ازدواج می کنه.
- چی؟ با کی؟
دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
- نمی دونم.
رها هم که دید من نارات شدم سریع حرف رو عوض کرد و بحث رو کشوند به مانی و خاله و کلا خاطرات این چند وقتی که از هم دور بودیم
_________________________صدای آهنگ Love story تو گوشم می پیچید. اه چرا اینقدر این آهنگ آشناست؟ صدای چیه؟ طاق باز خوابیدم تا گوش هام رو بالش نباشه و راحت بشنوم. چشم هام رو به زور باز کردم. خودم رو تو یک محیط غریبه دیدم. یکم به در و دیوار نگاه کردم. هنوز صدای آهنگ می اومد. چند بار پلک زدم. تازه یادم اومد اومدم بابلسر. بعد هم کم کم مغزم روشن شد و تشخیص دادم که این صدای زنگ موبایلمه. آهی کشیدم و دستم رو کشیدم بالا سرم فکر کنم دیشب گذاشتمش بالا سرم خوابیدم. چیزی پیدا نکردم. هنوز زنگ می زد. خواب آلود تر از اونی بودم که بفهمم از کجا داره صداش میاد. نفس عمیقی کشیدم و از جام کنده شدم. رو شکم خوابیدم و به بالا تشکم نگاه کردم هیچی نبود. روم رو برگردوندم سمت پاتختی که چشمم به رها خورد که با ناباوری لبه تخت نشسته بود و به صفحه موبایلم که هنوز زنگ می زد خیره بود.
- سلام. میشه گوشیم رو بدی؟
یک نگاه به من و یک نگاه به صفحه گوشی انداخت بعد دوباره به من نگاه کرد.
- رکسان فرهاد کیه؟
ای خدا. پس فرهاده داره خودش رو می کشه.
- یکی از بچه های دانشگاست. تازه انتقالی گرفته.
سری تکون داد و گوشی رو پرت کرد جلوم. گوشی صاف فرود آمد و من تونستم عکس خودم و فرهاد رو ببینم که رو صفحه همراه اسم فرهاد چشمک می زد و خبر می داد که اون پشت خطه. ای میمردی عکس تکی اش رو میذاشتی. یک عکس دو نفره که تو ویلا لواسون انداخته بودیم رو گذاشته بودم. گوشی بالاخره قطع شد. به رها نگاه کردم. متظر توضیح بود. رها که گاگول نبود باید بهش می گفتم. ولی آخه چه طوری ای خدا. نمیگه تو چه دختری هستی شش ماه نیست از سهراب جدا شدی با یکی دیگه ریختی رو هم؟ تو که ادعا داشتی سهراب اولی و آخریه چرا؟ لابد می خوای این رو هم بعد از یک سال ول کنی و دو ماه بعد بری سراغ یکی دیگه. اه ای کاش اصلا راستش رو از اول می گفتم الان کلی سوال پیچم می کنه که چرا دورغ میگی که یکهو یک فکری به سرم زد. سر جام نشستم و به رها نگاه کردم. نمی دونستم از کجا شروع کنم. همون طور بر و بر نگاهش می کردم که گفت:
- من منتظرم.
- چی بگم؟ خودت که فهمیدی.
- رکسانا خیلی رو داری. چرا به من نگفتی؟ فکر می کردم سنگ صبورتم. در حالی که نه قضیه ی سهراب رو بهم گفتی و نه این یکی. اسمش چی بود؟ ...آها فرهاد.چرا؟
تو دلم گفتم تو هیچ وقت سنگ صبور من نبودی همیشه من بودم که به حرفات گوش میدادم. همیشه تو بودی که تو بغلم گریه می کردی. این هم به همه ی اون چیز هایی که بهم نگفتی در.با این حال گفتم:
- خودم هم تو شوک بودم. راستش بعد از جدایی از سهراب خیلی ضربه خوردم حالم خوب نبود. از طرفی نگران تو هم بودم. دنبال کار هم بودم که گیرم نمی اومد. افت تحصیلی داشتم. از چند تا کلاس اخراج شدم. همون روز هایی بود که تو هم متوجه شده بودی حالم خوب نیست و شیرین رو مامور کرده بودی مراقبم باشه. فکر هم کردی من نمی فهمم. ولی اون موقع حتی حوصله شیرین رو هم نداشتم. یک روز تو تریا دانشگاه نشسته بودم. خیلی شلوغ بود دیدم یکی از پسر های کلاسمون لیوان به دست دنبال جا می گرده. من هم تنها بودم. رو یک میز دو نفره. همون طور که می گشت چشمش به من افتاد و اومد سمتم. می شناختمش. در حد سلام علیک بعد از رفتن تو اومد. خب به هر حال همکلاسی بودیم ازم پرسید می تونه کنارم بشینه من هم اجازه دادم. یکم با هم حرف زدیم. گفت از بقیه شنیده که من یک روزی از بهترین ها بودم و دلیل افتم رو پرسید. من هم نمی دونم چرا ولی بهش اعتماد کردم و گفتم با کسی که فکر می کردم به زودی همسرم میشه بهم زدم. اون هم کلی باهام حرف زد و گفت خوش حال میشه کمکم کنه و خب شماره اش رو هم بهم داد و گفت می تونم روش حساب کنم. من هم تعریفش رو زیاد شنیده بودم. با شیرین که مشورت کردم گفت پسر خوبیه خب...بقیه اش هم که مشخصه. اون خیلی کمکم کرد که با شرایطم کنار بیام.
و بعد در حالی که دهنم از این همه دروغی که گفته بودم کف کرده بود سرم رو انداختم پایین و با گوشه ملحفه ور رفتم.نمی دونم چرا همش اون اون می کردم. انگار می ترسیدم جلو رها اسمش رو بیارم. گاهی فکر می کردم واقعا رها گاهی میشه مامانم! رها آهی کشید و گفت:
- مگه من گفتم چرا باهاش دوست شدی؟ گفتم چرا به من نگفتی.
مظلومانه سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- نمی دونم.
آهی کشید و سرش رو تکون داد. خواست چیزی بگه که دوباره صدای گوشیم تو اتاق پیچید. خودش بود. رها دهنش رو که برای گفتن حرفی باز شده بود بست و از اتاق خارج شد. با عصبانیت گوشیم رو جواب دادم.
- بله؟
در حالی که معلوم بود از لحنم جا خورده گفت:
- سلام خانم بد اخلاق.
- علیک.
- چی شده باز؟
ای خدا رکسان مرض داری آخه؟ خب درست جوابش رو بده الان می خوای چی بهش بگی؟ در حلای که سعی می کردم لحنم دوستانه تر باشه گفتم:
- سر صبحی برا چی زنگ زدی به گوشی من. نمیگی خواب باشم؟
با خنده گفت:
- آها از خواب بیدارتون کردم بانو اینقدر عصبانی اید؟ شرمنده نمی دونستم آب و هوای بابلسر اینقدر به آدم میسازه که تا ساعت یازده بخوابه.
یکهو عین جغد سرم رو صد و هشتاد درجه چرخوندم سمت ساعت دیواری پشت سرم که فکر کنم یکی از مهره های گردنم در رفت بس ناگهانی این کار رو کردم. وای راست می گفت ساعت یازده بود.
- وایی. ببخشید دیشب این رها تا صبح حرف زد.
خندید و گفت:
- اشکل نداره. خوبی؟
دوباره سر جام دراز کشیدم. داد هام رو سرش زده بودم حالا یادم اومده بود دلم براش تنگ شده.
- نه...این رها اینقدر حساس شده که نگو.
- چرا؟
- چه میدونم. خاله میگه مال حاملگیشه.
- آره من هم یادمه پونه موقع حاملگیش خیلی نحس شده بود.
- پونه کیه دیگه؟
- دختر خاله ام دیگه.
تغریبا داد زدم:
- تو که گفتی هم سن و سال منه؟
با خنده گفت:
- اون ها رو که خالی بستم ولی خب باشه مگه دختر هم سن و سال تو نمی تونه مادر بشه؟ اصلا مگه رها هم سن خودت نیست؟
- وای چرا. ولی فکرش رو هم می کنم تنم می لرزه که تو بیست و یک سالگی مجبور باشی ونگ بچه تحمل کنی.
با خنده گفت:
- مادربزرگ هامون رو چی میگی؟ پونزده سالشون بود دو تا شکم زاییده بودن.
- نههههه.
خنده اش تبدیل به قهقهه شد.
- کوفت. باید هم بخندی. بدبختیش رو که تو نمیکشی. زن های بدبخت می کشند.
در حالی که سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه گفت:
- مگه من حرفی زدم.
با تحکم- نخند میگم.
یکم که خنده اش رو کرد و من غر زدم بالاخره گفت:
- حالا کی برمیگردی؟
- سیزده به در انشالله.
حالا نوبت اون بود که بگه«نهههههه» و من قهقهه بزنم.
- نخند دختر.
- چیه؟ دو هفته از سال رو می خوام پیش خواهرم باشم نمیشه؟
- آخه چه خبره دو هفته؟ تو بیا. بعد تو تابستون باز یک هفته برو.اصلا خودم برات بلیط می خرم.
تو دلم گفتم: من و تو تا تابستون با هم نمی مونیم که بخواب برام بلیط بخری.
- تابستون که فکر کنم رها خودش بیاد.
- راستی کی خاله میشی؟
- تیر ماه. وای فرهاد خیلی ذوق دارم.
- رها باهاش کنار اومده؟
- با چی؟
- با شرایطش. بچه اش. این که پدر نداره.
در حالی که موهام رو دور دستم حلقه می کردم گفتم:
- من و رها از ده سالگی عادت کردیم که بازندگیمون کنار بیایم. این هم یک بخشی از زندگیه.
همون موقع رها صدام کرد.
- رکسان؟ بیا صبحونه.
داد زدم: الان میام.
- الو فرهاد من احضار شدم.
- باشه عزیزم برو عصر بهت زنگ می زنم.
نفس عمیقی کشیدم.تو دلم گفتم کاش زودتر عصر بشه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دلم برات تنگ شده. خداحافظ.
و سریع تماس رو قطع کردم.دست هام رو گذاشتم رو گونه هام که فکر می کردم دارن آتیش میگیرند. جونم در اومده بود تا این چهار تا کلمه رو گفته بودم. از جام بلند شدم. تو آیینه مشغول شونه زدن موهام شدم. با خودم فکر کردم چقدر اتفاق افتاده تو این مدت. همه چیز از اون روزی شروع شد که عمو یک روز سرخ از عصبانیت اومد خونه و ما فهمیدیم که با پاپوش کارش رو از چنگش در آوردن. صرفه جویی های من و رها و تلاش های بی وقفه ی عمو برای تامیین مخارج ما. بعد هم تنها راهی که براش موند. رفتن به مالزی. بعد هم که رها می گفت نمی تونه قبول کنه عمو اینقدر زحمت بکشه و ما فقط بخوریم و بخوابیم. عمو گفت من این کار ها رو می کنم که شما درس بخونید. ولی رها زیر بار نرفت. افتاد دنبال کار. آخرش هم که بعد از کلی این در اون در زدن و اون کار مسخره اش که پدرام براش پیدا کرده بود و استفاء ی رها بعد از سه هفته و بعد من که به لطف ویراژ دادن فرهاد تا پای مرگ رفتم و رها روانه ی بیمارستان شد و من بعد از ده سال زندگی با اون تازه فهمیدم مشکل قلبی داره و آغاز مشکلات من. تازه فهمیدم تلاش هاش برای کار پیدا کردن چیه. بیماریش داشت جدی می شد. و بعد ماجرای خشایار. باردار شدن رها. دوباره بیمارستان. خونه. قهرمون. گریه های رها.مزاحمت های پسر غریبه ای که بی دلیل همه چیز رو از چشم اون میدیدم و بعد فهمیدم اسمش فرهاده. مهاجرت به بابلسر. اضطراب و ناآرامی رها که از پشت تلفن مشهود بود و من هیچ وقت نفهمیدم چرا. در به در دنبال کار گشتن ها. تبدیل همون فرهاد مزاحم به فرشته ی نجات من. از دست دادن سهراب که یک ضربه ی بزرگ بود.عذاب وجدان و حس های ضد و نقیضم که تبدیل شد به عشق و کمک شیرین که باعث شد این شانس رو داشته باشم تا عشقم رو پاک نگه دارم. حالا من بابلسر پیش رها و خاله و مانی که یک جورایی خانواده ام بودن داشتم وارد سال جدید می شدم. اون روز یست و هشتم بود. تو آینه نگاه کردم و با پارسال خودم رو مقایسه کردم. هنوز همون دختر محکم و جوون بودم ولی خسته. خستگی رو توی تک تک اجزای صورتم می شد دید. حس می کردم همین طور پیش بره به زودی پیر میشم. با خودم گفتم این همه مصیبت برای چی؟ دلم داد زد«به خاطر رها» نمی دونستم چه اتفاق هایی قراره بیفته ولی می دونستم به خاطر رها هر کاری می کنم. حتی از فرهاد هم دست می کشم. اگر تا این جا اومدم اگر فرهاد اومد تو زندگی من اگر سهراب رو از دست دادم به خاطر رها بود. پس به خاطر رها تا آخرش ادامه میدم. خودم مهم نیستم. فقط می خوام به رها و بچه اش کمک کنم. نمی خوام بچه اش هیچ حس کمبودی بکنه. خصوصا که پدری بالا سرش نبود. یک نفس عمیق کشیدم موهام رو بالا سرم بستم. به خودم تو آیینه لبخند زدم و از اتاق خارج شدم. دست و روم رو شستم و رفتم پایین. همه تو هال نشسته بودن. سلام کردم. جواب هم شنیدم. خاله با مهربونی گفت:
- صبحونه رو جمع نکردم عزیزم اگر گرسنته.
- نه دیگه خاله مرسی. یکهو ناهار می خورم.
- نه یک چیزی بخور مونده تا ناهار.
چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم. چه صبحونه مفصلی هم بود. دلم ضعف رفت عمرا این چند روز غذاهای گرم و آماده ی خاله رو از دست بدم! مردم بس تخم مرغ و سوسیس و املت و ماکارونی سوخته خوردم. داشتم برای خودم چای می ریختم که مانی اومد داخل و گفت:
- برای من هم بریز لطفا.
- چشم اقای دکتر.
- صد و بیست و یک بار به رها گفتم اشکال نداره یک بار دیگه هم به تو میگم بشه صد و بیست و دو بار. من خوشم نمیاد تو خونه کسی دکتر صدام کنه حس می کنم تو بیمارستانم.
لیوان چایی رو به دستش دادم و گفتم:
- باشه بابا چه دکتر بی اعصابی.
با بیچارگی نگاهم کرد و لیوان رو گرفت.خندیدم و گفتم:
- یک سوال. وقتی میگی فکر می کنم تو بیمارستانم یک وقت منظورت این نیست که ما مریضیم؟هست؟
خندید و گفت:
- همه ی همه نه ولی بعضی ها...
با اخم نگاهش کردم که بلند زد زیر خنده.
- رکی وقتی اخم می کنی خیلی ترسناک میشی.
لبخندی زدم و پشت میز نشستم. اون هم اومد رو به روم نشست.
- مانی؟
- بله؟
- من یک سوالی هست که خیلی وقت بود می خواستم بپرسم یادم می رفت.
- بگو.
- شاید مسخره باشه که انتظار داشته باشم یادت بیاد ولی چند وقت پیش رها به من زنگ زده بود حس کردم حالش خوب نیست. بعد از اون هم یکی دو روزی با هم تماس نداشتیم بعدش هم حالش خوب شد و من دیگه یادم رفت ولی الان یادم اومد که طی دو سه روزی که با هم حرف می زدیم همش مضطرب بود.هیچ وقت هم به من نگفت چرا.
در حالی که چند تا قند انداخته بود تو چاییش و همشون میزد پرسید:
- کی بود اینی که میگی؟
- حدود دو سه ماه پیش.
آهی کشید و گفت:
- فکر کنم مال همون موقعی بود که می خواست دست به خودکشی بزنه.
خشکم زد. دستم که برای برداشتن یک تکه نون دراز شده بود برگشت سر جاش و افتاد رو پام.
- چی ؟
- نگران نشو. به موقع جلوش رو گرفتم. ظاهرا تو دانشگاه با یکی دعواش میشه. اون هم برمیگرده میگه معلوم نیست این بچه رو از کجا آوردی اون هم عصبی میشه و یک شب که رفتم تو اتاقش دیدم یک عالمه قرص و یک لیوان آب و عکس تو جلوشه و زل زده بهشون. من رو که دید هل کرد. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم چی کار می کنم. فقط یکی خوابوندم کنار گوشش.بهش گفتم تو که عرضه زندگی نداری چرا زودتر به رکسانا نمیگی که جون نکنه برای عملت پول جور کنه. چرا اصلا اومدی اینجا همون تهران خودت رو می کشتی. چرا صیغه ی خشایار شدی وقتی نمی خواستی زنده بمونی...
پریدم وسط حرفش:
- کی بهت داستان خشایار رو گفت؟
- خودش.
- چی؟
- یکم که با هم راحت تر شدیم همه چیز رو بهم گفت. البته مامان نمیدونه. من درکش می کنم ولی وقتی دیدم به فکر خودکشی افتاده خیلی عصبی شدم. همه تلاش های ما به خاطر زنده بودن اونه نمی دونم با چه عقلی می خواست این کار رو بکنه. خلاصه اونقدر سرش داد زدم که خودم خسته شدم. لیوان رو شکوندم. همه قرص ها رو ریختم تو سطل آشغال. فقط شانس آوردم مامان اون شب رفته بود دوره یکی از دوست هاش. رها فقط گریه می کرد. هیچی نمی گفت. بعد برام تعریف کرد که تو دانشگاه چی شده. دو روز تمام باهاش حرف زدم و منتش رو کشیدم تا از لاک خودش اومد بیرون.بهش گفتم مهم نیست دیگران چی میگن تو که صیغه ی اون بودی. ولی وجدان اون در عذابه. تا ابد هم در عذاب خواهد موند. اون بزرگترین اشتباه ممکن رو کرد نباید انتظار داشته باشیم خودش رو ببخشه. اگر هم الان تو بخشیدیش باور کن به خاطر اینه که تنها کسته. به خاطر اینه که یک بچه تو راه داره. دلت سوخته وگرنه هرگز نمی بخشیدیش. جامعه هم اون رو نمی بخشه. اون تغریبا خودش رو نابود کرد.
حرفش رو با آه بلندی قطع کرد و گفت:
- رکسان تنها امید زنده موندن رها تویی. او حتی به بچه اش هم احساسی نداره. حتی یک بار سعی کرد از بین ببرتش.
با ناباوری نگاهش کردم.
- دروغ میگی.
سرش رو تکون داد.
- کاش دروغ بود ولی یک روز خودش رو از رو پله ها انداخت. فکر می کرد تنهاست ولی باز از شانسش من اون روز گوشیم رو جا گذاشته بودم برگشتم تا برش دارم همزمان با این که در رو باز کردم دیدم که خودش رو انداخت. میگه افتادم ولی اصلا لزومی نداشت اون بره بالا وسایلش رو براش آورده بودم پایین.خوش بختانه به خیر گذشت ولی این مسئله باعث شد هیچ وقت تو خونه تنهاش نذارم. همیشه یا من پیششم یا مامان.
گریه ام گرفت. اشکهام یکی یکی راه خودشون رو باز می کردن و می افتادن تو چاییم. لیوان چای رو پس زدم و به ناراحتی سرم رو بین دست هام گرفتم. من کیلومتر ها دور از اون نشسته بودم و فکر می کردم رها حالش خوبه و این جا داره در رفاه کامل زندگی می کنه در حالی که تصمیم داشت به زندگی خودش و بچه اش خاتمه بده. چه خوش خیال بودم که فکر می کردم با این مسائل کنار میاد. من که کنار اومده بودم ولی اون ظاهرا هنوز نتونسته بود بپذیره. تو دلم گفتم: بله تو مجبور نیستی تو بیست و یک سالگی ونگ ونگ بچه تحمل کنی. بدبختی هاش مال رهاست نه تو. مانی یک دستمال کاغذی جلوم گرفت. ازش گرفتم و تشکر کردم. همون طور که اشک هام رو پاک می کردم با هق هق گفتم:
- ولی اون هروقت باهاش حرف می زدم با شوق از بچه اش حرف می زد. باورم نمیشه.
- خب تو تنها کسی هستی که جلوش حفظ ظاهر می کنه. نمی خواد زیاد فکرت رو درگیر اون کنی.
- چرا به من نگفتی؟
- چون چیزی رو عوض نمی کرد فقط مثل الان مینشستی آبغوره می گرفتی یا از فرط نگرانی بلند می شدی می اومدی اینجا که باز اوضاع بدتر می شد. رها الان خیلی بهتره. یک روز برا بچه اش چند دست لباس خریده بودم. همه رو پرت کرد یک گوشه و رفت تو اتاقش ولی چند شب پیش دیدم یواشکی رفته تو اتاقم لباس ها رو برداشته داره نگاه می کنه. دیروز هم که مامان بهش گفت بریم برای بچه ات خرید مثل قبل واکنش نشون نداد. ذوق نکرد ولی راحت قبول کرد. باید بهش زمان داد. مطمئنم وقتی دخترش به دنیا بیاد وضع روحیش بیشتر میشه.
سرم رو تکون دادم و به مانی نگاه کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم این دلقک اینقدر حالیش بشه. یا اصلا بلد باشه داد بزنه یا جدی فکر کنه و حرف بزنه! اون همیشه برای من یک پسر شوخ و شاد و صد البته دلقک بود که من کاری جز سر کار گذاشتنش و کل کل کردن باهاش نداشتم. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- ممنون مانی.
- بابت چی؟
- بابت همه زحمت های که برای رها می کشی. من...مدیونتم.
لبخد تلخی زد و گفت:
- به خاطر خودم این کار ها رو می کنم.
منظورش رو نفهمیدم.ادامه داد:
- وقتی داشتی می رفتی بهت قول دادم که مراقبش باشم
لبخندی زدم و دوباره ازش تشکر کردم. تا آخر عمرم هم ازش تشکر می کردم کم بود.همون موقع صدای رها از تو هال اومد.
- رکسانا گوشیت خودش رو کشت. تو چرا اینقدر زنگ خور داری دخترك؟
از مانی عذر خواستم و بلند شدم رفتم تو هال.
- کجاست گوشیم؟
- تو اتاق.
- تو از این جا صداش رو شنیدی؟
- وا آره خب.
از پله ها رفتم بالا. گوشیم داشت آهنگ پت و مت میزد. لابد شیرین زنگ زده بود تا گزارش کار بگیره.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
_________________________نمی دونستم کی بود که پنج دقیقه مدام اسمم رو صدا می زد و تکونم میداد می گفت پاشو. اون از صبح که با زنگ موبایل بیدار شدم این هم از چرت بعد از ظهرمون. اونقدر صداش آروم بود که نمی تونستم تشخیص بدم زنه یا مرده! همون طور که به پهلو خوابیده بودم گفتم:
- چیه؟
- پاشو بابا من یک کار مهم دارم.
مانی بود...وای مانی تو اتاق من چی کار می کرد؟ انگار برق سه فاز بهم وصل شده بود. چشم هام رو باز کردم و پتو رو کشیدم رو خودم.دادم زدم:
- ماااانییی.
سریع دستش رو گذاشت رو دهنم.
- جیغ نکش دختر الان مامان اینا بیدار میشن.
دستش رو پس زدم و نگاهی به خودم انداختم.خب خدا رو شکر لباسم که بدجور نبود ولی متنفر بودم که از خواب بلند میشم کسی من رو با اون موهای ژولیده و چشم های پف کرده ببینه. همین طوری چشمام درشت بود چه برسه پف هم بکند. شبیه قورباغه ی خواب آلو می شدم. سر جام نشستم و پرسیدم:
- چی می خوای؟
- ببین بلند شو بریم بیرون من هنوز عیدی نخریدم.
- کجا بریم؟
- بریم عیدی بخریم دیگه. تو خریدی؟
- برا کی؟
- برا ننه ی من.
- مگه تو برا ننه ات عیدی میگیری؟ اون باید برای تو بگیره.
- واای گیج رها رو میگم.
- آهااا. راست میگی اتفاقا می خواستم بخرم از تهران یادم رفت.
- خب بلند شو بریم بخریم دیگه.
بالشم رو زدم تو صورتش که رفت عقب تر نشست.
- بیست و هشت اسفند اومدی چرت بعد از ظهر من رو پاره کردی که بریم عیدی بخریم؟
- ای بابا چرا اینجوری می کنی؟
- آخه الان چیزی مونده تو مغازه ها؟
- خالی که نکردن مغازه ها رو. تو هم به جای داد زدن بلند شو سریع بپوش بریم. الان این ها بیدار میشن اون وقت باید هفت خان رستم رو رد کنیم تا بتونیم بریم بیرون.
- چرا خودت نمیری؟
- مطمئن باش من اگه می دونستم چی بخرم تا حالا خریده بودم. بعدم مگه نمیگی خودت هم چیزی نگرفتی؟ بیا بریم تو برا بچه اش بگیر. من برای خودش.
و از اتاق خارج شد. با حسرت نگاهی به رخت خوابم انداختم. با خودم گفتم فقط پنج دقیقه. و سرم رفت تا روی بالش قرار بگیره که در توسط یک موجود کم خرد کوبیده شد.
- رکسان نگیری بخوابی ها. بپاش.
آهی کشیدم و پتو رو با شدت کنار زدم. ای خدا چقدر سخته که بزرگترین آرزوی آدم خواب باشه. من چقدر بدبختم آخه. لباس پوشیدم و در حالی که هنوز به چرت شیرین بعد از ظهر فکر می کردم همراه مانی با حد اقل سر و صدا خونه رو ترک کردم. با هم رفتیم بازار و به جای سخت کار رسیدیم. یک درصد فکر کنید که من و مانی با هم بریم بازار و با یک خرید موفقیت آمیز برگردیم خونه! هه. جوک سال. عمرا من و این دلقک سلیقه هامون یکی نمی شد. اول از همه سر انتخاب عیدی دعوامون شد. می خواستیم اول برای رها بخریم. اون می گفت عطر ولی من می گفتم نه رها هر عطری رو نمیزنه بهتره براش لباس بگریم. بعد اون گفت که رها الان چاق شده هر لباسی بهش نمی خوره بذار برای یک موقع دیگه. بعد خودش صنایع دستی رو پیشنهاد داد که من به شدت تکذیب کردم. خونه نداشت که بخواد با صنایع دستی پرش کنه. بعد هم خودم کفش رو پیشنهاد دادم که باز به این نتیجه رسیدیم که الان حامله است هر کفشی نمی تونه بپوشه و خلاصه همون طور که با هم بحث می کردیم به یک مغازه ی ساعت فروشی رسیدیم. بعد همزمان با هم ساعت رو پیشنهاد دادیم و خوشنود از این که اولین خان رستم رو رد کردیم یک نفس راحت کشیدیم. بعد رسیدیم به دومین خان رستم که انتخاب ساعت بود. من می گفتم یک چیز ساده ی دخترونه ولی مانی می گفت یک چیز شلوغ تر و سنگین تر. من می گفتم استیل مانی می گفت بند چرم. من می گفتم صفحه دایره ای مانی می گفت مربعی. خلاصه اونقدر بگو مگو کردیم که صاحب مغازه از ترس برخورد فیزیکی ما خودش چند تا مدل پیشنهاد داد و یک جورایی مخمون رو زد تا خریدیمشون. حالا نوبت به خان سوم رسید. من می گفتم من این ساعت رو می خرم. مانی گفت من می خرم قرار بود تو برا بچه اش بخری.ولی من گفتم بچه اش کیه هنوز به دنیا نیمده من چی بخرم لباس رو هم که می گفت خودش چند دست خریده. خلاصه یک ربعی هم سر اون چونه زدیم که باز با همفکری جناب مغازه دار که خدا انشالله پدرش رو بیامرزه قرار شد پول بزاریم و با هم بخریم. هیچی دیگه پول گذاشتیم و ساعت رو برداشتیم از مغازه اومدیم بیرون و رسیدیم به خان چهارم. من ساعت رو گرفته بودم دستم مانی می گفت بده دست من. گفتم:
- فرقش چیه؟
- اگه فرق نداره بده دست من.
- نمی دم.
- بده.
- نمی دم.
- ده میگم بده.
تشر زدم: اِ. بی تربیت وسط خیابون چیه بده نده راه انداختی مثل بچه ها.
- چی چی راه انداختم؟
با کیفم به بازوش زدم.
- منحرف.
خندیدو گفت:
- میگم بده به من...
بدنگاش کردم که گفت:
- اون ساعت رو.
- نمی دم بهت این ساعت رو.
- چرا؟
- چرا بدم بهت؟
- چی رو؟
جیغ کشدیم:
- مانی...
خندید و گفت:
- آخه تو حواست نیست میندازیش میشکنه کلی پولش رو دادم.
- اولا که من بهتر از تو نگهش ندارم بد تر از تو هم نگهش نمی دارم. تو خودت باید یکی مواظبت باشه. بعد هم جهت یادآوری نصف پول اون ساعت رو بنده دادم.
- خب نصفش رو هم من دادم.
- وااای. مانی کامل حرف بزن.
- خب بابا نصف پولش رو هم من دادم.
- اذیت نکن دیگه مثل بچه ها با من کل کل می کنه.
خلاصه اونقدر من گفتم و اون گفت که قرار شد نیم ساعت دست من باشه و نیم ساعت دست اون! خب از خان چهارم که گذشتیم رسیدیم به خان پنجم. می خواستیم یک جعبه ی خوش گل بگیریم که ساعت رو بذاریم داخلش. یک مغازه لوازم تزئینی پیدا کردیم و رفتیم داخل.پاکت ها و جعبه های خوش گلی داشت. رفتم سمت جعبه ها و مانی هم شروع کرد گشتن بین پاکت ها.فروشنده که یک دختر جوون بود نزدیک اومد و پرسید:
- می تونم کمکتون کنم.
من و مانی همزمان شروع کردیم حرف زدن که بیچاره نفهمید. یک نگاه به مانی انداختم و گفتم:
- ما دنبال یک جعبه ی قشنگیم.
مانی- منظورشون یک پاکت قشنگه.
- نه خیر منظورم همون جعبه است.
- جعبه برا چی ساعت خودش جعبه داره.
- اون جعبه اش زشته تازه جعبه در جعبه قشنگ میشه.
- ای بابا خب اون که خودش جعبه است میذاریمش تو پاکت.
- نه از پاکت خوشم نمیاد.
- آخه جعبه برا چی؟
- چرا جعبه نه.
آروم گفت: چون گرون تره و نیازی هم بهش نیست.
زیر لب گفتم: خصیص خب تو پولش رو نده.
- ای بابا اصلا پاکت قشگن تره ببین چه پاکت های خوش گلی دارند.
- تو ببین چه جعبه های خوش گلی دارند.
هی من از جعبه ها تعریف می کردم هی اون از پاکت ها. بیچاره دختره داشت سرگیجه می گرفت آخر هم بهمون پیشنهاد داد که جفتش رو بگیریم ساعت رو بذاریم تو جعبه و بذاریمش تو پاکت! ما هم قبول کردیم. خلاصه حساب کردیم و رفتیم بیرون. مانی گفت:
- نیم ساعتت تموم شد ساعت رو بده به من.
ساک ساعت رو با بی میلی دستش دادم. داشتم می رفتم به سمت خروجی پاساژ که گفت:
- کجا؟
- مگه نمیریم خونه؟
- نه. واسه بچه اش هنوز هیچی نخریدیم.
- بچه چیه بابا بذار به دنیا بیاد خودم براش کل پاساژ رو می خرم.
- اِ. نه ذوق داره باید براش بگیریم.
- نه. نمی خواد.
آخرش هم حرف حرف مانی شد. من هم لج کردم و یک گوشه ایستادم تا رفت خرید کرد و برگشت. یک لباس دخترونه خوش گل خریده بود با این که سلیقه اش رو در دل تحسین می کردم ولی برای کور کردن ذوقش و تلافی اون یک ربعی که ایستادم منتظرش گفتم:
- این چیه؟ بچه نوزاد ندیدی؟ این تا یک سالگی اندازه اش نمیشه.
نگاهی به لباس کرد و گفت:
- ولی خوش گله. اشکال نداره. یک سالش که شد می پوشه.
خلاصه خان ششم هم با هر بدبختی بود رد کردیم و راه افتادیم سمت ماشین و خان هفتم که خودم ساختمش.
- مانی؟
- چیه؟
- چیه نه بی تربیت آدم به یک خانم محترم میگه جانم.
- خیلی خب جانم؟
- میذاری من برونم؟
- مگه گواهینامه داری؟
- پ ن پ فقط تو داری.
- آخه تو که ماشین نداری.
- چه ربطی داره یعنی هرکی ماشین داره فقط گواهینامه میگیره؟
- نه ولی تا حالا چند بار پشت رول نشستی؟
-همون موقع تعلیم رانندگی.
- خسته نباشی. حالا انتظار داری من ماشینم رو بدم دستت؟
- نگران نباش نمی کوبونمش.
- رکسان تو رو خدا دم عیدی خرج رو دستم نذار مثل بچه آدم بیا سوار شو.
- اِ مانی تو که خصیص نبودی.
- چرا بودم خودت نیم ساعت پیش گفتی.
- حالا من یک چیزی گفتم.
- نه نمیشه بیا بشین.
- مانی...
- زوره؟
- نه خیر من دارم ازت یک چیزی می خوام.
- خب من هم می گم نه.
- مانی خیلی لوسی.
- بشین بریم دیر شد.
و خودش طرف راننده نشست و در رو بست.
___ و خودش طرف راننده نشست و در رو بست. حالیت می کنم مانی خان. تا تو باشی دیگه روی رکسانا خانم رو زمین نندازی. با کمال خونسردی در عقب رو باز کردم و نشستم. با تعجب برگشت سمتم.
- چرا عقب نشستی؟
جوابش رو ندادم و روم رو کردم سمت پنجره. برگشت و همون طور که استارت می زد گفت:
- لوس مسخره.
- عمه ته.
برگشت سمتم:
- تو به عمه من چی کار داری؟
باز جوابش رو ندادم. دوباره برگشت و دنده رو عوض کرد و راه افتاد. به خونه که رسیدیم در رو باز کردم و خیلی سریع پاکت ساعت رو از روی صندلی جلو قاپیدم و از ماشین پریدم بیرون و رفتم تو خونه. اونقدر سریع این کار رو کردم که مانی فرصت نکرد داد بزنه. خاله و رها بیدار بودند. تو هال نشسته بودند و با یکسری طرف و روبان ور می رفتند. رفتم سمتشون و سلام کردم.
- سلااااام. به مامان کوچولو و خاله جون خودم.
خاله لبخندی زد و گفت:
- سلام زبون دراز من چه طوری خاله؟
اخم کردم و گفتم:
- ممنون. من زبون درازم؟
رها و مانی که تازه اومده بود همزمان گفتند:
- نیستی؟
به سمت بالا نگاهی انداختم و گفتم:
- قروبنت خدا حالا من با این همه طرفدار چی کار کنم؟
خاله همون طور که می خندید گفت:
- خیلی خب حرفم رو پس میگیرم. زبون دراز نیستی. شیرین زبونی.
مانی- البته در عمق مطلب فرق زیادی نداره.
برگشتم یک دونه از اون نگاه های دراکولاییم رو بهش بندازم که مثل تیر از پله ها بالا رفت. زیر لب گفتم:
- پررو.
که صداش از بالا اومد:
- عمه اته.
داد زدم: من که عمه ندارم ولی تو هم گوش هات خیلی دراز اند ها بزنم به تخته.
رها و خاله خندیدند و من نفهمیدم مانی چی گفت. خیلی هم مهم نبود. رو به رها و خاله گفتم:
- چی کار دارید می کنید شما حالا؟
رها در حالی که روبانی رو دور ظرفی می بست گفت:
- بساط هفت سین میچینیم.
با ذوق دست هام رو بهم کوبوندم.
- آخ جون. صبر کنید من لباس هام رو عوض کنم و بیام.
و تند تند پله ها رو بالا رفتم. جعبه ی ساعت رو در دور از ذهن ترین نقطه پنهان کردم تا دست مانی بهش نرسه بعد هم سریع لباسم رو عوض کردم اینقدر با عجله لباس پوشیدم که نفهمیدم چی پوشیدم بعد هم مثل تیر پله ها رو رفتم پایین. فکر کنم کلش پنج دقیقه هم طول نکشید. رها روبان گلبهی و سرخابی گرفته بود. خاله هم سفیدش رو داشت. ظرف ها هم سفید بودند با حاشیه های گلبهی و گل های سرخابی ریزی در لبه و پایه. رها یک مدل گذاشت جلوم و بعد پنج تا ظرف و دو متر روبان رو داد دستم و گفت بپیچ. سر اولی جونم در اومد. عمرا در این جور موارد به پای رها نمی رسیدم. کلا از این جور کار های خانمانه زیاد سر در نمی آوردم. با این که تزئین کردن رو خیلی دوست داشتم ولی خیلی مهارتی در صاف و تمیز تزئین کردن اجسام نداشتم. اولی و دومی رو رها کمکم کرد. سومی رو دیگه راه افتادم و تا آخرش رو راحت بستم. این هم یکی دیگه از نشونه هایی که ثابت می کنه من با استعدادم!قربون خودم برم. ظرف ها که تموم شد خاله رفت از تراس سبزه رو آورد. با شوق سبزه رو گرفتم و دور تا دورش رو نگاه کردم.
- واای. خاله چه سبزه ی خوش گل و یکدستی کی سبز کردید؟
- دو سه هفته ای میشه خاله.
- وای تا حالا سبزه به این خوش گلی ندیده بودم. بده من اون روبان ها رو رها.
رها سبزه رو از دستم گرفت و گفت:
- لازم نکرده. خودم می پیچم. این یکی موجود زنده است نمیشه مثل اون ظرف ها باهاش کشتی بگیری.
لب برچیدم و گفتم:
- من کی کشتی گرفتم وا؟
خاله خندید و گفت:
- قروبنت برم خاله قیافه ات رو این طوری نکن. قربون دستت برو تو آشپزخونه سمنو و سنجد و این چیز ها رو میزه بیار تا رها سبزه رو تزئین می کنه ما ظرف ها رو پر کنیم.
بلند شدم و با قیافه ی دلخور ساختگی رفتم آشپزخونه و سینی بزرگی رو که روی میز بود رو به زور بلند کردم و تلو تلو خوران به هال رفتم. از ترس این که محتویات سینی چپه نشه آروم قدم بر میداشتم. به قول شیرین مورچه ای که همون موقع مانی جلوم ظاهر شد. ای بخشکی شانس حالا لج می کنه تا این ها رو نندازه ول کن نیست که. این باید ابروی من رو ببره من که می دونم دلش از من پره. از ترس این که سینی چپ بشه با صدای بلند گفتم:
- مانی جان مادرت از جلو راه برو کنار.
نگاهی به دو طرفش که هر طرف اندازه دو متر جا بود انداخت و گفت:
- این همه راه من که جلوت نیستم.
- آخه این سنگینه من باید فضای باز داشته باشم بتونم تعادلم رو حفظ کنم.
سری تکون داد و به سمتم اومد که جیغ کشیدم و یک قدم عقب رفتم.
- چته؟
- می افته. شوخی خرکی نکن تو رو خدا.
- ای بابا بیا و خوبی کن می خواستم ببرم برات.
- نمی خواد ببری برام فقط راه رو باز کن بذار من با آرامش خیال برم.
آهی کشید و از جلوم کنار رفت و دستش رو به طرف هال گرفت. در حالی که می ترسیدم یک دفعه بزنه زیر دستم،در حالی که با ترس آمیخته به التماس نگاهش می کردم با بالاترین سرعت ممکن از جلوش رد شدم و رفتم پیش رها اینا. سینی رو گذاشتم پایین و گفتم:
- بفرمایید. خب حالا من چی کار کنم؟
رها- هیچی. بشین نگاه کن.
-اِ...رها منم می خوام ظرف ها رو پر کنم.
رها - نمی خواد گند میزنی.
-رها...
خاله- اذیتش نکن بچه ام رو رها. بیا خاله جون. تو سنجد ها رو بریز.
- نه من سمنو رو می خوام بریزم.
رها- نه تو رو خدا. دور ظرف رو کثیف می کنی.
- خاله من یک چیز به این میگم ها.
خاله خندید و سنجد ها رو به سمتم گرفت.
- تو حالا این ها رو بریز سمنو رو هم خودم نظارت می کنم که خراب نکنی.
گونه اش رو محکم بوسیدم و سنجد ها رو ازش گرفتم و داخل ظرف چیدم.چقدر من زود خر میشدم! روش رو هم با نهایت سلیقه چیدم و با افتخار گرفتمش رو هوا.
- خوب شد خاله؟
نگاهی کرد و گفت:
- آره عزیزم عالی شد.
همون طور داشتم به شاهکار هنریم تو هوا نگاه می کردم که یکهو صدای وحشتناکی اومد که هرسه از جا پریدیم و ظرف از دست من افتاد و شکست. برگشتم عقب تا ببینم این صدا چی بوده که متوجه شدم بادکنکی بوده که توسط مانی ترکونده شده. رها همون طور که دستش رو قلبش بود گفت:
- وای مانی این چه کاری بود؟
مانی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ببخشید داشتم بادش می کردم ترکید.
خاله هم شروع کرد نفرین کردن.
- د آخه خیر ندیده من چند بار باید در روز یادآوری کنم زن حامله تو خونه است یکم مراقب باش. رعایت کن. ها؟ چند بار؟
مانی ببخشیدی گفت و از جلو چشم دور شد. لحظه ی آخر نگاه پیروزمندانه اش رو روی خودم حس کردم. ای خدا من که می دونم عمدا ترکوندیش تا من رو بترسونی و اون ظرف بشکنه. حالیت می کنم. تو فکر انتقام بودم که با صدای جیغ مانند رها به خودم اومدم:
-رکسانا... سرویس رو زدی ناقص کردی.
- چی رو؟
- سرویس هفت سین رو.
چه زود یادش اومد انگار فقط من نیستم که تاخیر فاز دارم.رها با همون صدای جیغ مانند ادامه داد:
- زدی یکیشون رو شکستی دیگه حالا یک ظرف کم میاد باید یک چیز دیگه بذاریم حالا یک چیزی که به اینا بیاد از کجا پیدا کنم؟ می دونی چند وقته دارم این ها رو با هم ست می کنم.
با ناباوری به رها که یکریز سرم جیغ می کشید نگاه کردم. این همون رها بود؟ کسی که هیچ وقت صداش رو بالا نمی برد. کسی که همه به متانت و خانمی می شناختنش. اون رهای صبور و کم حرف که به همه ی غر های من گوش می داد. به همه ی حرف هام می خندید. جوابش به همه ی سهل انگاری هام یک چشم غره ی کوچیک بود و بس. واقعا این زنی که جلوم نشسته و طلبکارانه نگاهم می کرد همون رها بود؟ خاله نگاهی به چهره ی بق کرده ی من و صورت اخموی رها انداخت و گفت:
- خب حالا اتفاقیه که افتاده دیگه اشکالی هم نداره. چیزی نشده که. تقصیر رکسانا هم نبود. نقصیر این ورپریده مانی بود. خودت رو ناراحت نکن رها جان.
رها چشم ازم گرفت و خودش رو با روبان سبزه مشغول کرد ولی چهره اش هنوز گرفته بود. حالم گرفته شد. لعنت به تو مانی. از جام بلند شدم و در جواب خاله که می پرسید کجا گفتم: من به اندازه کافی مشارکت کردم می خوام برم یک هوایی بخورم.
به اتاقم رفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. می خواستم یکم برم پیاده روی. حالا یک ظرف اینقدر ارزش داشت؟ ارزش این که سر من داد بزنه؟ خب به جای سرکه سنبل بذارند که ظرف نخواد اصلا بر فرضم که بی هفت سین می شدیم حق نداشت سرم داد بزنه. هر کسی بود ناراحت نمی شدم ولی رها...
از اتاقم خارج شدم داشتم از پله ها پایین می رفتم که چشمم به در اتاق مانی افتاد که باز بود.دو تا پله ای که رفته بودم پایین رو برگشتم. بی سر و صدا رفتم داخل. دیدم رو تخت دراز کشیده و هدفون تو گوششه و چشم هاش بسته است. آروم برای بار اول وارد اتاقش شدم. اتاقش معمولی بود. مثل هر اتاق دیگه ای تشکیل شده بود از یک تخت و میز و کتابخونه و کمد دیواری که در اطراف فضای سه در چهار و مستطیل شکل اتاق جاسازی شده بودند. نگاهی به مانی انداختم. ظاهرا که خواب بود. صدای آهنگش هم اونقدر زیاد بود که من به وضوح می شنیدم. همون طور که چشم می چرخوندم نگاهم افتاد به سوییچ ماشینش که روی میز بود.ای خدا کرمت رو شکر تو که می خواستی این رو بذاری جلو چشم ما حداقل می ذاشتیش رو کتابخونه که من مجبور نباشم از جلو تختش رد بشم. بدبختانه اول کتابخونه بود و بعد تخت مانی و بعد میز تحریر که روش سوییچ قرار داشت. نه راه نداشت من باید اون سوییچ رو برمیداشتم. حتی اگر ماشین سوار نمی شدم باید برش می داشتم. نفس عمیقی کشیدم و پاورچین پاورچین روی پنجه ی پا در حالی که سعی می کردم صدای نفس هام هم در نیاد وارد شدم. در حالی که نفسم رو حبس کرده بودم و روی نوک پنجه هام راه می رفتم. کتابخونه رو رد کردم رسیدم به تخت. اگه چشم هاش رو باز می کرد راه فراری نداشتم درست جلوش بودم. در حالی که نگاهم به مانی بود آروم آروم از جلو تختش رد شدم که حس کردم پام رفت رو یک چیز تیزی. نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلو دهنم رو گرفتم. اونقدر درد می کرد که نشستم رو زمین. به پام نگاه کردم پونز بود. اه مرده شور ریخت شلخته ات رو ببرن پونز کف اتاقت چی کار می کنه؟ همون طور که پام رو گرفته بودم زبونم رو گاز می گرفتم تا داد نزنم. چند دقیقه نشسته بودم رو زمین تا یکم دردش بخوابه. داشت خون می اومد. من هم جهود! یک قطره خون میدیدم دردم می گرفت! درست نشسته بودم پایین تخت مانی و نسبت بهش دید نداشتم. چه تخت گنده ای هم داره خوش به حالش. می خواستم از رو زمین بلند شم که تخت صدا داد و بعد هم صدای خمیازه مانی اومد. ای وااای. نه بیدار نشو پسر بگیر نیم ساعت دیگه چرت بزن آفرین. نه خیر. متوجه شدم که از رو تخت داره بلند میشه. سریع خودم رو به تخت رسوندم و خودم رو طوری جمع کردم و چسبوندم به پایین تخت که دیده نشم. مانی هم بلند شد و همون طور که هنوز هندزفری تو گوشش بود رفت سمت میزش.خوش بختانه صدای آهنگش اونقدر بلند بود که متوجه حضور من نشه پشتش هم به من بود و هنوز روئیت نشده بودم. تا پشتش به من بود با نهایت سرعت خودم رو از پایین تخت به کنار تخت رسوندم و خزیدم زیر تخت بزرگش و گوشه ی پتو رو که آویزون بود رو هم گرفتم و کشیدم پایین تا دیده نشم. فقط یک روزنه ی کوچیک برای تنفس و دید خودم گذاشتم. باید میدیدم چی کار می کنه. نمی دونم داشت تو کشوش دنبال چی می گشت که آخر هم پیدا نکرد و در کمد دیواری اش رو که کنار میز بود رو باز کرد. و آخ نه می خواست لباس عوض کنه. بلوزش رو در آورد. سریع گوشه پتو رو کشیدم تا نبینم که حس کردم دارم خفه میشم دوباره روزنه رو باز کردم. وای. ای خدا چه گیری کردم ها. ورزشکار هم هست مثل این که. یک خاک بر سر نثار خودم کردم و چشم هام رو بستم. اه نه این طوری که نمی بینمش یک وقت نخواد جعبه کفشی چیزی از زیر تخت دربیاره. اصلا لباس عوض کردنت چیه الان. وای داشتم روانی میشدم. بالاخره تصمیم گرفتم چشم هام رو باز کنم ولی به بالا تنه اش نگاه نکنم. خوش بختانه قصد تعویض شلوار نداشت.همون شلوار جین تنش بود. تی شرت سفید خوش گلش رو که به سلامتی پوشید یک نفس راحت کشیدم. خوش بختانه هنوز هندزفری تو گوشش بود وگرنه صدای نفسم رو می شنید. درد پام رو کلا یادم رفته بود و همه حواسم متمرکز بود روی حرکات مانی که یک دقیقه با موهاش رو می رفت و یک دقیقه شیشه ادکلن روی خودش خالی می کرد و همون طوری زیر لب آهنگ رو هم زمزمه می کرد. اه ساسی مانکن هم گوش میکنه که. کجایی تو پسر ساسی دو ساله از مد افتاده. از ساسی مانکن متنفر بودم. وقتی میگم متنفر منظورم به معنی واقعی کلمه است. آخر سر بعد از یک ربع رضایت داد و از اتاق بیرون رفت.همون طور زیر تخت چرخیدم و از اون سمت دیدم که از اتاق رفت بیرون. سریع بیرون اومدم و روی میز رو نگاه کردم. بخشکی شانس سوییچ رو کجا برد؟ شاید همون جا هاباشه.شروع کردم گشتن. هی این ور میز رو بگرد اون ور رو بگرد هیچی نبود. وای خدا الان موهای خودم رو می کشم ها. وای یعنی سوییچ رو برده می خواد بره بیرون؟ نه. سریع از اتاق خارج شدم. دیدم چراغ دستشویی طبقه بالا روشنه و کنار در روی صندلی یک کت هست و یک کیف مردونه. خدایا این فقط وسط کار من از دستشویی نیاد بیرون من خودم یک عمر نوکرتم. یک نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو.اوه اوه بو ادکلنش از شش متری میومد. فکر کنم نصف شیشه رو روی خودش خالی کرده بود و نصف دیگه اش رو روی کتش. نمی دونم مرگم چی بود که اینقدر اصرار داشتم اون سوییچ رو بردارم. شروع کردم گشتن جیب هاش. تجربه ثابت کرده بود که سوییچ ماشین دو تا جا می تونه باشه. تو جیب کت و یا آویزون کمربند آقایون. و از شانس خوب من تو جیب کتش بود. با ذوق سوییچ رو تو دستم چرخوندم و مثل بچه ها در حالی که بالا و پایین می پریدم رفتم تو اتاقم کیفم رو برداشتم و قبل از این که مانی از دستشویی خارج بشه و متوجه نبود سوییچش بشه با سرعت نور از رها و خاله خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون! تو حیاط دویست و شش خوش گل مانی بهم چشمک می زد. لا مذهب یک دونه خش نداشت روش. مثل صفرش میموند. معلومه جونش به جون ماشنش بسته بود که همیشه برق می زد. به قول شیرین ماشین برای مرد ها مثل بچه برای زن هاست! پیش خودم گفتم بیخیال رکسانا بیچاره خیلی ماشینش رو دوست داره تو خوشت میاد یکی بچه ات رو بی اجازه برداره ببره؟ همون سوییچش رو برداشتی از قرارش جا میمونه بسه. ولی از اون ور یک حسی گفت حالا تو که بچه نداری بخوای نگرانش باشی این هم ممکنه یعنی ممکن نیست. به احتمال صد درصد.این آقا یک دونه زاپاسش رو داره. بردار برو بی خیال. باز حس انسان دوستیم گفت: نه تو دو ساله پشت فرمون ننشستی اومدیم و زدی ماشین مردم رو ناقص کرید اون وقت چی؟ تازه بهت هم که اجازه نداده. تو هم که بابای پولدار نداری که بخواد پولش رو بده.
خلاصه با خودم در کشمکش بودم که صدای خداحافظی مانی رو از داخل شنیدم. معطلش نکردم. مثل تیر رفتم در پارکینگ رو باز کردم و سوار ماشین شدم و زدم بیرون. در رو سریع بستم و گازش رو گرفتم و از کوچه خارج شدم. تا اون جایی که خودم تشخیص دادم هم حین این کار ها دیده نشدم. آخ الان مانی میاد پایین میبینه تو حیاط روغن موتور ریخته و ماشینش نیست. وای چه حالی میده. لبخند شیطانت باری زدم و پیش خودم گفتم: خب حالا آقا مانی از قرارت جا بمون تا تو باشی به رکسانا مسیحا دختر داریوش مسیحا نه نگی. وای اگر بابام خدابیامرز بود می فهمید چنین کاری کردم یکی می زد تو سر خودش و یکی تو گوش من با این دختر تربیت کردنش! یک چیزی ته دلم گقت شاید تو اگر بابا داشتی این طوری نمی شدی. سریع اون چیز رو خفه کردم. اصلا حوصله ی غمبرک گرفتن رو نداشتم دم عیدی. وای راستی پس فردا عید بود. سال تحویل هشت صبح بود. چه خوب. خرید هام رو که فرهاد زحمتشون رو کشید. عیدی رها رو هم که دو ساعت پیش خریدم. چی کار کنم حالا؟ به چهار راه رسیدم. چراغ قرمز بود. ایستادم و ترمز دست رو کشیدم. بعد به دو تا مطئله ی مهم پی بردم. یکی این که من جایی رو بلد نبودم بعد هم اصلا کاری نداشتم. فقط می خواستم ماشین رو ببرم که مثلا به مانی ثابت بشه نباید به من نه بگه. همین؟ خب دختره ی دیوونه ماشین خودشه اختیارش رو داره. اه چرا من قبل از انجام کاری فکر نمی کردم خدایا؟ چراغ سبز شد.دور زدم سمت خونه. سر کوچه دیدم که مانی داره سوار آژانس میشه. دیدم اوضاع خیطه دنده عقب گرفتم و از کوچه اومدم بیرون. ای خدا حالا چه خاکی به سر بریزم؟ همون طور ایستاده بودم دیدم آژانس از کوچه خارج شد. ای خدا شکرت من رو ندید. ولی من دیدمش با یک من عسل هم نمی شد خوردش. کتکه رو خوردم.
حالا دلم برات سوخت ماست رو خودم می کشم.
کاسه رو جلوم گذاشت من هم توش ماست ریختم.بعد هم منتظر شدم فرهاد بقیه سفره رو بچینه. سردم شده بود یک آستین کوتاه تنم بود فقط.
- فرهاد؟
- جانم؟
- این جا لباس داری؟
- سردته؟
- آره.
- تو کمدم یک چیز هایی هست ولی برات مثل مانتوهه.
- اشکال نداره. اتفاقا من همیشه پیرهن های عموم رو کش می رفتم.
خندید و گفت:
- هرکدوم خواستی بردار.
رفتم تو اتاق و در کمد رو باز کردم. چهار پنج تا پیرهن آویزون بود. یک دونه آبی آسمانیش رو که به نظرم از بقیه کوچکتر بود رو برداشتم. قدش تا پایین باسنم بود. و سرشونه هاش هم سه برابر شونه های خودم. کلا فکر کنم دو تای من راحت توش جا می شد. ولی خوشم میومد ازش. اون هم بوی ادکلن همیشگی فرهاد رو میداد. آستین هاش رو که برام بلند بود تا زدم و نگاهی تو آینه به خوم انداختم. خنده ام گرفت. مثل این بچه ها شده بودم که لباس باباشون رو می پوشند. صدای فرهاد از بیرون اومد.
- رکسانا؟ بیا خانمی.
همیشه از لفض خانمی خوشم میومد. یادمه بابام همیشه به مامانم می گفت. آخی خدا می دونه چقدر دلم براشون تنگ شده بود. رفتم تو هال. فرهاد پشت میز نشسته بود با دیدنم خندید.
- چقدر بهت میاد.
مثل مانکن ها ژست گرفتم و گفتم:
- فقط یک کوچولو گریه می کنه تو تنم.
چشمکی زد و گفت: فقط یک کوچولو.
پشت میز نشستم.
- اینم شام شب عید.
در حالی که تکه ای نون جدا می کرد گفت:
- آره چشم هامون رو می بندیم فکر می کنیم. سبزی پلو ماهیه.
خندیدم و مشغول شدم. اون شب با فرهاد تخم مرغ خوردیم. غذایی که هر شب می خوردم.ولی اون شب از سبزی پلو با ماهی هم برام خوش مزه تر بود. شام که تموم شد با کمک هم ظرف ها رو جمع کردیم. یک لحظه فکر کردم مثل دوست دختر دوست پسر ها نیستیم. تو ذهنم گذشت که اگر ازدواج کرده بودیم هم این طوری بود. با هم تو خونه خودمون. شام می خوردیم بدون این که برامون مهم باشه چیزی که داریم می خوریم سبزی پلوست یا تخم مرغ سرخ شده.همون طور که ظرف ها رو تو ظرفشویی می ذاشتم گفتم:
- میگم فرهاد؟
- بله؟
- تو زیاد میای این جا؟
- چه طور؟
- آخه یخچالت پر بود.
- ماهی چند بار سر می زنم.
- بدجنس تنها؟
خندید و گفت:
- نه که تو میای. خدایی امشب اگه عصبی نبودم مثل آدمیزاد بهت پیشنهاد میدادم بیایم این جا قبول می کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خدایی نه.
بعد از جمع و جور میز خمیازه هام شروع شد. دستم رو به میز تکیه دادم و با اون یکی دستم پشت گردنم رو ماساژ دادم. فرهاد از پشت بغلم کرد.
- خوابت گرفته؟
- آره. کی میریم؟
- بریم دیگه کم کم. فقط من باید برم یکم پایین تر یک ویلا هست یک پیرزن پیر مرد هستن هر سال بهار برای خودشون که می خوان گل بکارند برای اینجا هم می کارند.کلا وقتی من نمی تونم بیام میان یک سر می زنند این جا. باید یک سر بهشون بزنم. تو میای؟
اونقدر خوابم می مود که سرم رو گذاشته بودم رو سینه اش و چشم هام رو بسته بودم.
- نه من می مونم یک چرت می زنم تا تو بیای.
- نمی ترسی؟
- نه بابا.
سرم رو بوسید و گفت:
- باشه. زود میام.
همون طور که چشم هام بسته بود لبخند زدم. سرم رو برداشتم خواستم ازش جدا بشم که دستش رو انداخت زیر پاهام و بلندم کرد. من هم از خدا خواسته فقط یکم تو بغلش جا به جا شدم تا راحت تر بخوابم! من رو برد تو اتاق و گذاشت رو تخت. سرم رو بوسید و پتو رو کشید روم و در حالی که می گفت:«در رو قفل می کنم» رفت.
از شدت سرما از خواب بیدار شدم. یخ کرده بودم. سر جام نشستم و چشم هام رو مالیدم تا درست رو به روم رو ببینم. بعد از چند بار پلک زدن تاری دیدم از بین رفت. یکم طول کشید تا تشخیص بدم تو ویلای لواسونم. به اسپلیت نگاه کردم خاموش بود. به چراغ نگاه کردم اون هم خاموش بود. پس چرا هوا اینقدر روشنه؟ وای صبح شده بود ولی مگه قرار نبود بریم؟ فرهاد کجا بود؟ از جام بلند شدم.دستم رو بردم و کلید چراغ رو فشار دادم. ولی روشن نشد. برق رفته بود. لباس فرهاد هنوز تنم بود ولی باز سرد بود. چشمم به شالم افتاد انداختمش رو شونه هام و اومدم بیرون.با صدایی خش دار صداش زدم. جوابی نیمد. چشمم افتاد به کاناپه رو اون خوابیده بود. یک ملاحفه ی نازک هم بیشتر روش نبود. حال گرم تر از اتاق بود. شومینه روشن بود ولی باز یک ملحفه کم بود.چه خرس های قطبی ای هستند این مرد ها. رفتم جلو و گوشه کاناپه نشستم.به ساعتم نگاه کردم. هشت صبح بود.دستم رو گذاشتم رو شونه اش.
- فرهاد؟ فرهاد پاشو.
چشم هاش رو به زور باز کرد و نگاهم کرد.
- چی شده؟
- نمی دونم ما چرا نرفتیم؟
- دیروز که رفتم دیدن آقای محسنی گفت که کوه ریزش کرده تا امروز بعد از ظهر هم راه بسته است.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- وای. تا عصر دیگه بلیط نمیمونه برای من.
خندید و من رو کشید سمت خودش. کنارش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش. همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
- آقا فرهادت فکر همه جا رو کرده پیشی. دیروز تلفنی هماهنگ کردم.
اونقدر ذوق کردم که نگو. وای دلم برای رها یک ذره شده بود. آروم گونه اش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم.
چشم هاش کامل باز شد.
- چی گفتی؟
- هیچی گفتم آفرین پسر خوب.
- یک چیز دیگه گفتی ها.
- آهان. گفتم خوابم میاد.
- نه یک چیز دیگه گفتی.
- آره گفتم چقدر بده وقتی می خوای بخوابی یکی سریش بشه.
لپم رو کشید:
- پیشی پررو.
- من آخر نفهمیدم. پیشی ام؟ موشی ام؟
- فرق نداره هر کدوم باشی مال منی.
- مگه من لباسم؟
- نه تو پیشی منی.
خندیدم و خمیازه کشیدم.
- فرهادی؟
- جان؟ باز چی می خوای این طوری صدام می کنی.
خندیدم:
- امروز دلم می خواست برم سر خاک خانواده ام.
سرم رو بوسید و گفت:
- چشم میریم. حالا بگیر بخواب جون داشته باشیم بریم.
چشم هام رو بستم. طولی نکشید که با صدای ضربان قلبش به خواب رفتم.
در حالی که سرم رو به شیشه ی سرد اوتوبوس تکیه داده بودم و به جاده خیره بودم خاطره های دیروزم رو مرور می کردم و فکر می کردم چقدر نرفته دلم براش تنگ شده. من چه طوری می خوام بذارمش و برم؟ گوشیم رو در آوردم و به عکس دو نفره مون که گذاشته بودمش برای والپیپر نگاه کردم. خدایا خودت کمکمون کن. کاش جرئت این رو داشتم که حقیقت رو بهش بگم. کاش می شد بزنم زیر همه چیز. کاش دوباره ده سالم می شد و از بابا می خواستم عید رو تهران بمونیم. کاش رها سالم بود. کاش کاش. همون طور که به عکسش زل زده بودم تو دلم گفتم:« کاش این طور که میگی عاشقم باشی و درکم کنی.».دیروز با هم رفتیم سر خاک خانوده ام و مادرش.باز کلی گریه کردم. دو ساعت تو شهر گردوندم تا حالم بهتر شد. بعد هم اومدیم خونه نصف شب شده بود و اونقدر خسته بودم که عذا گرفته بودم چه طوری وسیله جمع کنم اون بیچاره هم باهام اومد و کمکم کرد تا وسایلم رو جمع کنم. اصلا حال روحی خوبی نداشتم. صبح هم که از رو دنده چپ بلند شده بودم. می دونستم به خاطر اینه که دارم ازش دور میشم. مثل بچه ها بد اخلاق شده بودم و اخم هام باز نمی شد. تو ترمینال هم باز گریه ام گرفت. از خودم بدم میومد اینقدر گریه می کردم. بیچاره فرهاد هم مجبور بود اخلاق گند من رو تحمل کنه. خدایی فکر کنم باباش صبح ها مغر خر به خوردش میده. همون موقع یک پیامک اومد برام. با ذوق بازش کردم خود حلال زاده اش بود.
- هنوز نرسیدی؟
براش نوشتم:
- نه. ولی نزدیکم.
- دلم برات تنگ شده.
- من هم.
- تو هم چی؟
- من هم دلم برا رها تنگ شده!
- شیطون.
- خودتی.کجایی؟
- در جوار عمه ی محترم و خانواده. به خدا حاضرم هر چی تو جیبم دارم بذارم جلوشون فقط اجازه بدن من برم خونه.
یک شکلک گریه هم گذاشته بود. براش نوشتم.
- حقته یکم سختی بکش بچه پولدار چیزی نمیشه.
- ولی مهرنوش خوش گل شده امشب ها...
ای کوفت این مهرنوش عین نخودآش همه جای حرف های ما هست.
- فرهاد به خدا از اوتوبوس پیاده میشم پیاده میام یک کتکت مفصل میزنمت برمیگردم ها.
- تو زحمت نکش تا برسی این مهرنوش با اون چشم های ورقلمبیده اش فرهادت رو خورده.
بلند زدم زیر خنده که چند نفر برگشتند نگاهم کردم. لبم رو گاز گرفتم وسرم رو انداتم پایین که یک اس ام اس دیگه اومد.
- مهرنوش می پرسه با کی اس ام اس بازی می کنی.
- بگو با فضول سنج.
- گفتم.
- جدی؟
- نه.
- ای دختر عمه ذلیل.
انیمیشن خنده گذاشت. براش نوشتم.
- برو آقای خوش خنده در کنار خانواده ی محترم خوش بگذره من یک چرت بخوابم که رها امشب تا صبح می خواد باهام حرف بزنه.شب به خیر.
- شب به خیر عزیزم.
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و سرم رو به پشتی صندلی زهوار در رفته اوتوبوس تکیه دادم. حس می کردم از دلتنگی ام یکم کم شده. چشم هام رو بستم و راحت خوابیدم.
با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشم هام رو باز کردم.
- دخترم پاشو رسیدیم.
چند بار پلک زدم و سرم رو به اطراف چرخوندم. هوا تاریک شده بود از اون خانم تشکر کردم و از جام بلند شدم. ساک دستی ام رو از قفسه بالا سرم برداشتم و راه افتادم از اوتوبوس که پیاده شدم هوای خنکی به صورتم خورد و خواب رو از سرم پروند. نفس عمیقی کشیدم و هواس تمیز بابلسر رو وارد ریه هام کردم. چمدونم رو تحویل گرفتم و وارد سالن ترمینال شدم. چقدر هم شلوغ بود. داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم که صدای دوست داشتنی و آشنایی رو از پشت سرم شنیدم.
- رکسانا.
برگشتم.
- واااای. رها.
دویدم سمتش و در آغوشش گرفتم.سرم رو گذاشتم رو شونه اش و محکم به خودم فشردمش که آخش در اومد.
- چند ماهته دختر؟
- چاق شدم نه؟
- با نمک شدی.
نیشگونی ازم گرفت.
- دلداریم نده. خودم می دونم چقدر چاق شدم.
خندیدم و محکم تر فشارش دادم.
- دلم برات یک ذره شده بود. چه طوری؟
- من هم همین طور. خیلی خوش حالم این جایی.
خندیدم و قبل از این که فرصت کنم بگم من هم همین طور صدای آقای نیمچه دکتر آمد. از روی شونه ی رها میدیدمش که داره به سمتمون میاد.
- وااای رکسانا چقدر بزرگ شدی... چند وقته همدیگه رو ندیدید شما ها؟
از آغوش رها بیرون اومدم و با مانی دست دادم.
- تو هم بزرگ شدی آقای دکتر ولی هنوز دلقکی.
خندید و خواست چیزی بگه که خاله نسرین بدو بدو اومد سمتم.
- پیداش کردید؟ قربونت برم خاله جون اومدی بالاخره.
و بدون این که به من فرصت حرف زدن بده همون طور که قربون صدقه ام می رفت در آغوشم گرفت. مانی هم از اون ور شروع کرد.
- نه نیمده مامان من هنوز تو راهه این هم پیش صحنه اشه.
برای مانی زبون در آوردم و گفتم:
- خاله لهجه رها روتون اثر گذاشته ها.
همون طور که می خندید ازم جدا شد و گفت:
- لهجه ما هم ظاهرا رو رها اثر گذاشته.
مانی- آره آره. دیروز یک شمالی ای حرف می زد از من بهتر.
خندیدم و گفتم: بله خودم پشت تلفن متوجه شدم.
چمدونم رو بلند کردم. وای چدقر سنگین بود. مانی از دستم گرفتش.
- بده من بچه خودت رو نکش.
- باز تو سوپرمن شدی.
- بودم.
- اوووی. سر این همه راهی که داری میری برای خودت یک دسته گل هم بخر.
رها نفس عمیقی کشید و رو به خاله گفت:
- باز شروع شد.
خندیدم و با بدجنسی به مانی گفتم:
- خیلی خب جناب سوپرمن بیا مسابقه
و خودم دویدم از پشت سرم صدای خنده هاشون میومد. تا خود پارکنیگ رو دویدم. تازه بارون زده بود و بوی بارون همه جا رو پر کرده بود. عاشق این هوا بودم. به پارکینگ که رسیدم کمی ایستادم و نفس عمیق کشیدم. آخیش. مردم تو اون خوای تهران. همون موقع گوشیم زنگ خورد.
- بله؟
- سلام بی معرفت بی فرهنگ.
- علیک سلام شیرین عقل من. کجایی؟
- والله ما که جایی رو نداریم بریم. ولی مثل این که بچه های بالا شما رو فرستادن دیدن خواهر محترم. حالا اون بلیطی که مجانی فرهاد برات خرید به جهنم. نمی گم کوفتت بشه ولی تو ده شما موقع رفتن خداحافظی نمی کنند؟
خندیدم و گفتم:
- چه از جزئیات هم خبر داره.
- بله دیگه شما خاله سوسکه رو دست کم گرفتی.
- خب خانم شاخک در هوا باید خدمتتون بگم که به دلیل بسته بودن راه لواسون من ساعت دوازده رسیدم و ساعت نه فرداش هم باید فرودگاه می بودم به همین خاطر خیلی خاطرم مکدر بوده و به دلیل تاخیر اوتوبوس و پنچری تو راهش هم کلی فشار برم مستولی شد و کلا جنابعالی رو یادم رفت. حالا شما به بزرگی خودت ببخش.
- روت رو برم هی. ولی خب چه کنم که بزرگیم بی حد و اندازه است و می بخشمت.
خندیدم. صدای مانی اومد که می گفت:
- بخند رکسان خانم. بخند. شما که مجبور نیستی با مدرک دکتری بشی حمال یک دختر لوس و بعد به ریشت بخندند.
رها یکی زد به بازوش و گفت:
- به خواهر من توهین نکن ها. تازه تو کجا مدرک دکتری داری؟ یک سال مونده هنوز.
مانی اشاره ای به رها کرد و گفت:
- میبینی جای دستت درد نکنه است.
داشتم به اون دو تا می خندیدم که صدای شیرین از پشت تلفن بلند شد.
- رکِس؟ چه خبر اون جا.
- رکس عمه اته. هیچی من باید برم کاری نداری؟
- نه ولی از الان خودت رو مرده فرض کن.
- زُرت. کاری نداری.
- تو کلات خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و به سمت ماشین رفتم و به مانی گفتم.
- چقدر غر میزنی خودت گرفتی من که مجبورت نکردم.
بعد هم با کمال پررویی در جلو رو باز کردم و نشستم چون می دونستم خاله رعنا از کمربند خوشش نمیاد و جلو نمیشینه. مانی هم با حرص چمدونم رو گذاشت صندوق عقب و خودش نشست و تغریبا در رو کوبید که رها جیغ کشید.
مانی- ببخشید محکم خورد.
در حالی که با ناخن شصتم زیر یکی دیگه از ناخن هام رو تمیز می کردم گفتم:
- محکم نخورد محکم زدیش.
برگشت طرفم و در حالی که نگاهم می کرد گفت:
- رها ببخشید که محکم خورد.
- گفتم که محکم نخورد محکم کوبوندیش. بعد هم من رکسانام. دو دقیقه هم بیشتر نیست رسیدم هیچ هم شبیه رها نیستم که قاطیمون کردی.
نفسش رو با حرص بیرون داد و ماشین رو روشن کرد.آخ حال می کنم حرص می خوره. یکم که رفتیم شیشه رو دادم پایین و سرم رو بردم نزدیک پنجره و نفس عمیق کشیدم. مانی تشر زد.
- شیشه رو بده پایین.
- چرا؟
- باد میزنه داخل.
- خب بزنه. مشکلش چیه؟
بعد سرم رو یکم به عقب متمایل کردم.
- رها؟ خاله شما اذیت میشید؟
جفتشون در حالی که داشتند خنده اشون رو می خوردند گفتند: نه.
من هم حق به جانب برگشتم سمت مانی.
- کسی اذیت نمیشه.
و دوباره سرم رو نزدیک پنجره کردم. یک نفس سر و صدا دار کشید که یعنی این کارات بی جواب نمی مونه رکسانا خانم. به خونه که رسیدیم مانی بدون حرف چمدون من رو برداشت و رفت داخل. رو به رها گفتم:
- این یعنی خیلی عصبانیه؟
رها همون طور که چشمش به مسیری بود که مانی طی کرده بود گفت:
- نه بابا مانی عصبانی شدن بلد نیست.
- اِ! چه جالب. این هم یکی دیگه از مورد های مانی که به آدم نرفته.
خاله دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
- داری راجع به پسر من حرف میزنی دیگه؟
- آره خاله جون به قول شاعر مگه فرشته هم بده؟
خاله خندید و سری تکان داد:
- از دست تو رکسانا.
کفش هام رو در آوردم و بعد از تعارف به خاله و رها وارد شدم. خاله بهم گفت که اتاق رها رو اوردند پایین پیش خودش تا راحت تر باشه و من می تونم تو اتاق سابق رها طبقه بالا بمونم. ازش تشکر کردم و رفتم تا لباس هام رو عوض کنم. مانی تو اتاق ایستاده بود. چمدونم هم کنار تخت گذاشته بود و داشت به عکس رها و من که به دیوار آویزون بود نگاه می کرد.دکور اتاق مثل قبل بود ظاهرا تخت و کمدش رو پایین نبرده بود. چه عکس قشنگی بود خودم ازش نداشتم. سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه. برگشت و نگاهم کرد.شالم رو در آوردم و همون طور که تاش می کردم به چمدون اشاره کردم و گفتم:
- ممنون.
لبخندی زد و گفت:
- تو تشکر هم بلدی؟
- پ ن پ فقط تو بلدی.
لبخندی زد و فقط نگاهم کرد که پرسیدم.
- راستی مگه نگفتی اتاق رها رو بردید پایین؟
- چرا ولی پایین یک اتاق بیشتر نداشت. این ها جا نمی شد اونجا. تخت مامان دو نفره است. کمد هم بود. برای همین این ها رو نبردی.
- آهان. چه تحویل بازاریه اینجا. میگم رها استثناست یا من هم بیام این جوری تحویلم میگیرید؟
خندید و همون طور که از اتاق می رفت بیرون طبق عادت همیشگیش موهام رو بهم ریخت و در حالی که در رو می بست گفت:
- زودتر بیا شام یخ نکنه.
- چشم قربان.
سریع وسایلم رو برداشتم و در حمام طبقه بالا یک دوش جانانه اما سریع گرفتم و اومدم بیرون. لباس پوشیدم و موهای خیسم رو بستم و داشتم می رفتم پایین که صدای اس ام اس موبایلم بلند شد. فرهاد بود می خواست ببینه رسیدم یا نه. جوابش رو دادم و رفتم پایین. همه دور سفره نشسته بودند. کنار رها نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و لپش رو یک ماچ گنده کردم.
- کپل من چه طوره؟
- بی حال.
- بی خود. من این جام چرا بی حال؟
- از من به تو نصیحت هیچ وقت بچه دار نشو اگه خیلی به بچه علاقه داری یکدونه از همین بی سرپرست هاشون رو به فرزندی بگیر. یک خیری هم کردی بی درد و دردسر هم هست.
- باشه چشم تو دفترچه ام می نویسم راستی یادم رفت حال جوجه ات رو بپرسم...
- ای خدا خسته شدم بس جوجه صداش کردم.
- من رو لطفا از این وضیفه مواف کنید من شرطم رو پس میگیرم خیلی کار سختیه برا بچه اسم گذاشتن.
مانی همون طور که لقمه اش رو قورت میداد گفت:
- کاری نداره که این همه اسم.
- مثلا؟
- مثلا...کبری.
رها- اِ...مانی...
مانی- خب ضغری
رها- مانی...
- خب اوسط
این بار رها جیغ کشید: مانی...
دست رها رو گرفتم: ای بابا چرا جیغ میکشی شوخی کرد باهات.
رهابا دلخوری لب برچید- بچه ی من شوخی بردار نیست. یک اسم اصیل خوش گل بذارید به پرنسس من بیاد.
- وااای. یکی تو رو بگیره.
رها - پ چند تا؟ جز این نمی تونه باشه.
پوفی کردم و گفتم:
- کتاب اسم خریدی.
مانی با دهن پر گفت:- آره بابا دو تا.
خاله تشر زد: من بیست و پنج سال خودم رو کشتم تو یاد نگرفتی با دهن پر حرف نزنی؟
خندیدم و به رها گفتم: بدجنس من قرار بود انتخاب کنم تو چرا گشت؟.
اخم کرد و گفت: ببخشید ها حق نداریم برا بچه خودمون دنبال اسم بگردیم؟
- مگه تو چند نفری؟
- اِاِاِ. تو معنی حرفم رو بچسب چی کار داری؟
- باشه بابا چرا دعوا داری؟
کل طول شام رو راجع به اسم جوجه ی رها حرف زدیم. خاله هم پنجاه و سه بار به مانی گفت با دهن پر صحبت نکن. سی و هفت بار هم به من گوشزد کرد که غذا سرد شد و ده بار هم به رها توصیه کرد که زیتون بخوره و خلاصه شام پرهیاهویی رو کنار هم زدیم تو رگ و بعد از این که به کمک هم سفره رو جمع کردیم هر کی رفت اتاق خودش تا بخوابه. رها هم با کلی خواهش التماس خاله رو راضی کرد که امشب رو بیاد پیش من طبقه بالا بخوابه. که سر همین مسئله کلی بساط داشتیم. خلاصه که رفتیم تو اتاق من. تخت رو دادم به رها و پایین برای خودم رخت خواب پهن کردم. همون طور که بالشم رو صاف می کردم پرسیدم:
- رها این عکس رو از کجا آوردی؟ من ازش ندارم.
آهی کشید و گفت:
- سیزده به در پارسال یادته؟
- آره.
- سهراب با موبایل من این رو ازمون گرفت.
دلم گرفت. راست میگه به لباس هامون و محیط که دقت کردم یادم اومد. رها پرسید:
- راستی از سهراب چه خبر؟ قرار نیست سر و سامون بگیرید؟
وای خدا حالا چی بهش بگم تمام این مدت خوش حال بودم که اونقدر سرش شلوغه که حواسش نیست حال سهراب رو بپرسه.
- راستش...ما خیلی فکر کردیم و فهمیدیم که...به درد هم نمی خوریم.
شوکه شد. کمی به سمتم متمایل شد و پرسید.
- چی؟
- ما جدا شدیم.
- وای باورم نمیشه.
شانه بالا انداختم: خودم هم همین طور.
- تو خواستی یا اون؟
- جفتمون.
- چی شد آخه یکهو شما که خیلی همدیگه رو دوست داشتید.
- شاید ولی اون عشقی که برای ازدواج لازم بود رو نداشتیم. حداقل من نداشتم.
آهی کشیدم و به عکس رو دیوار خیره شدم.رها پرسید:
- حالا دیگه خبری نداری ازش؟
بدون این که چشم از عکس بردارم گفتم:
- نه. ولی همین روز ها ازدواج می کنه.
- چی؟ با کی؟
دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
- نمی دونم.
رها هم که دید من نارات شدم سریع حرف رو عوض کرد و بحث رو کشوند به مانی و خاله و کلا خاطرات این چند وقتی که از هم دور بودیم
_________________________صدای آهنگ Love story تو گوشم می پیچید. اه چرا اینقدر این آهنگ آشناست؟ صدای چیه؟ طاق باز خوابیدم تا گوش هام رو بالش نباشه و راحت بشنوم. چشم هام رو به زور باز کردم. خودم رو تو یک محیط غریبه دیدم. یکم به در و دیوار نگاه کردم. هنوز صدای آهنگ می اومد. چند بار پلک زدم. تازه یادم اومد اومدم بابلسر. بعد هم کم کم مغزم روشن شد و تشخیص دادم که این صدای زنگ موبایلمه. آهی کشیدم و دستم رو کشیدم بالا سرم فکر کنم دیشب گذاشتمش بالا سرم خوابیدم. چیزی پیدا نکردم. هنوز زنگ می زد. خواب آلود تر از اونی بودم که بفهمم از کجا داره صداش میاد. نفس عمیقی کشیدم و از جام کنده شدم. رو شکم خوابیدم و به بالا تشکم نگاه کردم هیچی نبود. روم رو برگردوندم سمت پاتختی که چشمم به رها خورد که با ناباوری لبه تخت نشسته بود و به صفحه موبایلم که هنوز زنگ می زد خیره بود.
- سلام. میشه گوشیم رو بدی؟
یک نگاه به من و یک نگاه به صفحه گوشی انداخت بعد دوباره به من نگاه کرد.
- رکسان فرهاد کیه؟
ای خدا. پس فرهاده داره خودش رو می کشه.
- یکی از بچه های دانشگاست. تازه انتقالی گرفته.
سری تکون داد و گوشی رو پرت کرد جلوم. گوشی صاف فرود آمد و من تونستم عکس خودم و فرهاد رو ببینم که رو صفحه همراه اسم فرهاد چشمک می زد و خبر می داد که اون پشت خطه. ای میمردی عکس تکی اش رو میذاشتی. یک عکس دو نفره که تو ویلا لواسون انداخته بودیم رو گذاشته بودم. گوشی بالاخره قطع شد. به رها نگاه کردم. متظر توضیح بود. رها که گاگول نبود باید بهش می گفتم. ولی آخه چه طوری ای خدا. نمیگه تو چه دختری هستی شش ماه نیست از سهراب جدا شدی با یکی دیگه ریختی رو هم؟ تو که ادعا داشتی سهراب اولی و آخریه چرا؟ لابد می خوای این رو هم بعد از یک سال ول کنی و دو ماه بعد بری سراغ یکی دیگه. اه ای کاش اصلا راستش رو از اول می گفتم الان کلی سوال پیچم می کنه که چرا دورغ میگی که یکهو یک فکری به سرم زد. سر جام نشستم و به رها نگاه کردم. نمی دونستم از کجا شروع کنم. همون طور بر و بر نگاهش می کردم که گفت:
- من منتظرم.
- چی بگم؟ خودت که فهمیدی.
- رکسانا خیلی رو داری. چرا به من نگفتی؟ فکر می کردم سنگ صبورتم. در حالی که نه قضیه ی سهراب رو بهم گفتی و نه این یکی. اسمش چی بود؟ ...آها فرهاد.چرا؟
تو دلم گفتم تو هیچ وقت سنگ صبور من نبودی همیشه من بودم که به حرفات گوش میدادم. همیشه تو بودی که تو بغلم گریه می کردی. این هم به همه ی اون چیز هایی که بهم نگفتی در.با این حال گفتم:
- خودم هم تو شوک بودم. راستش بعد از جدایی از سهراب خیلی ضربه خوردم حالم خوب نبود. از طرفی نگران تو هم بودم. دنبال کار هم بودم که گیرم نمی اومد. افت تحصیلی داشتم. از چند تا کلاس اخراج شدم. همون روز هایی بود که تو هم متوجه شده بودی حالم خوب نیست و شیرین رو مامور کرده بودی مراقبم باشه. فکر هم کردی من نمی فهمم. ولی اون موقع حتی حوصله شیرین رو هم نداشتم. یک روز تو تریا دانشگاه نشسته بودم. خیلی شلوغ بود دیدم یکی از پسر های کلاسمون لیوان به دست دنبال جا می گرده. من هم تنها بودم. رو یک میز دو نفره. همون طور که می گشت چشمش به من افتاد و اومد سمتم. می شناختمش. در حد سلام علیک بعد از رفتن تو اومد. خب به هر حال همکلاسی بودیم ازم پرسید می تونه کنارم بشینه من هم اجازه دادم. یکم با هم حرف زدیم. گفت از بقیه شنیده که من یک روزی از بهترین ها بودم و دلیل افتم رو پرسید. من هم نمی دونم چرا ولی بهش اعتماد کردم و گفتم با کسی که فکر می کردم به زودی همسرم میشه بهم زدم. اون هم کلی باهام حرف زد و گفت خوش حال میشه کمکم کنه و خب شماره اش رو هم بهم داد و گفت می تونم روش حساب کنم. من هم تعریفش رو زیاد شنیده بودم. با شیرین که مشورت کردم گفت پسر خوبیه خب...بقیه اش هم که مشخصه. اون خیلی کمکم کرد که با شرایطم کنار بیام.
و بعد در حالی که دهنم از این همه دروغی که گفته بودم کف کرده بود سرم رو انداختم پایین و با گوشه ملحفه ور رفتم.نمی دونم چرا همش اون اون می کردم. انگار می ترسیدم جلو رها اسمش رو بیارم. گاهی فکر می کردم واقعا رها گاهی میشه مامانم! رها آهی کشید و گفت:
- مگه من گفتم چرا باهاش دوست شدی؟ گفتم چرا به من نگفتی.
مظلومانه سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- نمی دونم.
آهی کشید و سرش رو تکون داد. خواست چیزی بگه که دوباره صدای گوشیم تو اتاق پیچید. خودش بود. رها دهنش رو که برای گفتن حرفی باز شده بود بست و از اتاق خارج شد. با عصبانیت گوشیم رو جواب دادم.
- بله؟
در حالی که معلوم بود از لحنم جا خورده گفت:
- سلام خانم بد اخلاق.
- علیک.
- چی شده باز؟
ای خدا رکسان مرض داری آخه؟ خب درست جوابش رو بده الان می خوای چی بهش بگی؟ در حلای که سعی می کردم لحنم دوستانه تر باشه گفتم:
- سر صبحی برا چی زنگ زدی به گوشی من. نمیگی خواب باشم؟
با خنده گفت:
- آها از خواب بیدارتون کردم بانو اینقدر عصبانی اید؟ شرمنده نمی دونستم آب و هوای بابلسر اینقدر به آدم میسازه که تا ساعت یازده بخوابه.
یکهو عین جغد سرم رو صد و هشتاد درجه چرخوندم سمت ساعت دیواری پشت سرم که فکر کنم یکی از مهره های گردنم در رفت بس ناگهانی این کار رو کردم. وای راست می گفت ساعت یازده بود.
- وایی. ببخشید دیشب این رها تا صبح حرف زد.
خندید و گفت:
- اشکل نداره. خوبی؟
دوباره سر جام دراز کشیدم. داد هام رو سرش زده بودم حالا یادم اومده بود دلم براش تنگ شده.
- نه...این رها اینقدر حساس شده که نگو.
- چرا؟
- چه میدونم. خاله میگه مال حاملگیشه.
- آره من هم یادمه پونه موقع حاملگیش خیلی نحس شده بود.
- پونه کیه دیگه؟
- دختر خاله ام دیگه.
تغریبا داد زدم:
- تو که گفتی هم سن و سال منه؟
با خنده گفت:
- اون ها رو که خالی بستم ولی خب باشه مگه دختر هم سن و سال تو نمی تونه مادر بشه؟ اصلا مگه رها هم سن خودت نیست؟
- وای چرا. ولی فکرش رو هم می کنم تنم می لرزه که تو بیست و یک سالگی مجبور باشی ونگ بچه تحمل کنی.
با خنده گفت:
- مادربزرگ هامون رو چی میگی؟ پونزده سالشون بود دو تا شکم زاییده بودن.
- نههههه.
خنده اش تبدیل به قهقهه شد.
- کوفت. باید هم بخندی. بدبختیش رو که تو نمیکشی. زن های بدبخت می کشند.
در حالی که سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه گفت:
- مگه من حرفی زدم.
با تحکم- نخند میگم.
یکم که خنده اش رو کرد و من غر زدم بالاخره گفت:
- حالا کی برمیگردی؟
- سیزده به در انشالله.
حالا نوبت اون بود که بگه«نهههههه» و من قهقهه بزنم.
- نخند دختر.
- چیه؟ دو هفته از سال رو می خوام پیش خواهرم باشم نمیشه؟
- آخه چه خبره دو هفته؟ تو بیا. بعد تو تابستون باز یک هفته برو.اصلا خودم برات بلیط می خرم.
تو دلم گفتم: من و تو تا تابستون با هم نمی مونیم که بخواب برام بلیط بخری.
- تابستون که فکر کنم رها خودش بیاد.
- راستی کی خاله میشی؟
- تیر ماه. وای فرهاد خیلی ذوق دارم.
- رها باهاش کنار اومده؟
- با چی؟
- با شرایطش. بچه اش. این که پدر نداره.
در حالی که موهام رو دور دستم حلقه می کردم گفتم:
- من و رها از ده سالگی عادت کردیم که بازندگیمون کنار بیایم. این هم یک بخشی از زندگیه.
همون موقع رها صدام کرد.
- رکسان؟ بیا صبحونه.
داد زدم: الان میام.
- الو فرهاد من احضار شدم.
- باشه عزیزم برو عصر بهت زنگ می زنم.
نفس عمیقی کشیدم.تو دلم گفتم کاش زودتر عصر بشه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دلم برات تنگ شده. خداحافظ.
و سریع تماس رو قطع کردم.دست هام رو گذاشتم رو گونه هام که فکر می کردم دارن آتیش میگیرند. جونم در اومده بود تا این چهار تا کلمه رو گفته بودم. از جام بلند شدم. تو آیینه مشغول شونه زدن موهام شدم. با خودم فکر کردم چقدر اتفاق افتاده تو این مدت. همه چیز از اون روزی شروع شد که عمو یک روز سرخ از عصبانیت اومد خونه و ما فهمیدیم که با پاپوش کارش رو از چنگش در آوردن. صرفه جویی های من و رها و تلاش های بی وقفه ی عمو برای تامیین مخارج ما. بعد هم تنها راهی که براش موند. رفتن به مالزی. بعد هم که رها می گفت نمی تونه قبول کنه عمو اینقدر زحمت بکشه و ما فقط بخوریم و بخوابیم. عمو گفت من این کار ها رو می کنم که شما درس بخونید. ولی رها زیر بار نرفت. افتاد دنبال کار. آخرش هم که بعد از کلی این در اون در زدن و اون کار مسخره اش که پدرام براش پیدا کرده بود و استفاء ی رها بعد از سه هفته و بعد من که به لطف ویراژ دادن فرهاد تا پای مرگ رفتم و رها روانه ی بیمارستان شد و من بعد از ده سال زندگی با اون تازه فهمیدم مشکل قلبی داره و آغاز مشکلات من. تازه فهمیدم تلاش هاش برای کار پیدا کردن چیه. بیماریش داشت جدی می شد. و بعد ماجرای خشایار. باردار شدن رها. دوباره بیمارستان. خونه. قهرمون. گریه های رها.مزاحمت های پسر غریبه ای که بی دلیل همه چیز رو از چشم اون میدیدم و بعد فهمیدم اسمش فرهاده. مهاجرت به بابلسر. اضطراب و ناآرامی رها که از پشت تلفن مشهود بود و من هیچ وقت نفهمیدم چرا. در به در دنبال کار گشتن ها. تبدیل همون فرهاد مزاحم به فرشته ی نجات من. از دست دادن سهراب که یک ضربه ی بزرگ بود.عذاب وجدان و حس های ضد و نقیضم که تبدیل شد به عشق و کمک شیرین که باعث شد این شانس رو داشته باشم تا عشقم رو پاک نگه دارم. حالا من بابلسر پیش رها و خاله و مانی که یک جورایی خانواده ام بودن داشتم وارد سال جدید می شدم. اون روز یست و هشتم بود. تو آینه نگاه کردم و با پارسال خودم رو مقایسه کردم. هنوز همون دختر محکم و جوون بودم ولی خسته. خستگی رو توی تک تک اجزای صورتم می شد دید. حس می کردم همین طور پیش بره به زودی پیر میشم. با خودم گفتم این همه مصیبت برای چی؟ دلم داد زد«به خاطر رها» نمی دونستم چه اتفاق هایی قراره بیفته ولی می دونستم به خاطر رها هر کاری می کنم. حتی از فرهاد هم دست می کشم. اگر تا این جا اومدم اگر فرهاد اومد تو زندگی من اگر سهراب رو از دست دادم به خاطر رها بود. پس به خاطر رها تا آخرش ادامه میدم. خودم مهم نیستم. فقط می خوام به رها و بچه اش کمک کنم. نمی خوام بچه اش هیچ حس کمبودی بکنه. خصوصا که پدری بالا سرش نبود. یک نفس عمیق کشیدم موهام رو بالا سرم بستم. به خودم تو آیینه لبخند زدم و از اتاق خارج شدم. دست و روم رو شستم و رفتم پایین. همه تو هال نشسته بودن. سلام کردم. جواب هم شنیدم. خاله با مهربونی گفت:
- صبحونه رو جمع نکردم عزیزم اگر گرسنته.
- نه دیگه خاله مرسی. یکهو ناهار می خورم.
- نه یک چیزی بخور مونده تا ناهار.
چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم. چه صبحونه مفصلی هم بود. دلم ضعف رفت عمرا این چند روز غذاهای گرم و آماده ی خاله رو از دست بدم! مردم بس تخم مرغ و سوسیس و املت و ماکارونی سوخته خوردم. داشتم برای خودم چای می ریختم که مانی اومد داخل و گفت:
- برای من هم بریز لطفا.
- چشم اقای دکتر.
- صد و بیست و یک بار به رها گفتم اشکال نداره یک بار دیگه هم به تو میگم بشه صد و بیست و دو بار. من خوشم نمیاد تو خونه کسی دکتر صدام کنه حس می کنم تو بیمارستانم.
لیوان چایی رو به دستش دادم و گفتم:
- باشه بابا چه دکتر بی اعصابی.
با بیچارگی نگاهم کرد و لیوان رو گرفت.خندیدم و گفتم:
- یک سوال. وقتی میگی فکر می کنم تو بیمارستانم یک وقت منظورت این نیست که ما مریضیم؟هست؟
خندید و گفت:
- همه ی همه نه ولی بعضی ها...
با اخم نگاهش کردم که بلند زد زیر خنده.
- رکی وقتی اخم می کنی خیلی ترسناک میشی.
لبخندی زدم و پشت میز نشستم. اون هم اومد رو به روم نشست.
- مانی؟
- بله؟
- من یک سوالی هست که خیلی وقت بود می خواستم بپرسم یادم می رفت.
- بگو.
- شاید مسخره باشه که انتظار داشته باشم یادت بیاد ولی چند وقت پیش رها به من زنگ زده بود حس کردم حالش خوب نیست. بعد از اون هم یکی دو روزی با هم تماس نداشتیم بعدش هم حالش خوب شد و من دیگه یادم رفت ولی الان یادم اومد که طی دو سه روزی که با هم حرف می زدیم همش مضطرب بود.هیچ وقت هم به من نگفت چرا.
در حالی که چند تا قند انداخته بود تو چاییش و همشون میزد پرسید:
- کی بود اینی که میگی؟
- حدود دو سه ماه پیش.
آهی کشید و گفت:
- فکر کنم مال همون موقعی بود که می خواست دست به خودکشی بزنه.
خشکم زد. دستم که برای برداشتن یک تکه نون دراز شده بود برگشت سر جاش و افتاد رو پام.
- چی ؟
- نگران نشو. به موقع جلوش رو گرفتم. ظاهرا تو دانشگاه با یکی دعواش میشه. اون هم برمیگرده میگه معلوم نیست این بچه رو از کجا آوردی اون هم عصبی میشه و یک شب که رفتم تو اتاقش دیدم یک عالمه قرص و یک لیوان آب و عکس تو جلوشه و زل زده بهشون. من رو که دید هل کرد. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم چی کار می کنم. فقط یکی خوابوندم کنار گوشش.بهش گفتم تو که عرضه زندگی نداری چرا زودتر به رکسانا نمیگی که جون نکنه برای عملت پول جور کنه. چرا اصلا اومدی اینجا همون تهران خودت رو می کشتی. چرا صیغه ی خشایار شدی وقتی نمی خواستی زنده بمونی...
پریدم وسط حرفش:
- کی بهت داستان خشایار رو گفت؟
- خودش.
- چی؟
- یکم که با هم راحت تر شدیم همه چیز رو بهم گفت. البته مامان نمیدونه. من درکش می کنم ولی وقتی دیدم به فکر خودکشی افتاده خیلی عصبی شدم. همه تلاش های ما به خاطر زنده بودن اونه نمی دونم با چه عقلی می خواست این کار رو بکنه. خلاصه اونقدر سرش داد زدم که خودم خسته شدم. لیوان رو شکوندم. همه قرص ها رو ریختم تو سطل آشغال. فقط شانس آوردم مامان اون شب رفته بود دوره یکی از دوست هاش. رها فقط گریه می کرد. هیچی نمی گفت. بعد برام تعریف کرد که تو دانشگاه چی شده. دو روز تمام باهاش حرف زدم و منتش رو کشیدم تا از لاک خودش اومد بیرون.بهش گفتم مهم نیست دیگران چی میگن تو که صیغه ی اون بودی. ولی وجدان اون در عذابه. تا ابد هم در عذاب خواهد موند. اون بزرگترین اشتباه ممکن رو کرد نباید انتظار داشته باشیم خودش رو ببخشه. اگر هم الان تو بخشیدیش باور کن به خاطر اینه که تنها کسته. به خاطر اینه که یک بچه تو راه داره. دلت سوخته وگرنه هرگز نمی بخشیدیش. جامعه هم اون رو نمی بخشه. اون تغریبا خودش رو نابود کرد.
حرفش رو با آه بلندی قطع کرد و گفت:
- رکسان تنها امید زنده موندن رها تویی. او حتی به بچه اش هم احساسی نداره. حتی یک بار سعی کرد از بین ببرتش.
با ناباوری نگاهش کردم.
- دروغ میگی.
سرش رو تکون داد.
- کاش دروغ بود ولی یک روز خودش رو از رو پله ها انداخت. فکر می کرد تنهاست ولی باز از شانسش من اون روز گوشیم رو جا گذاشته بودم برگشتم تا برش دارم همزمان با این که در رو باز کردم دیدم که خودش رو انداخت. میگه افتادم ولی اصلا لزومی نداشت اون بره بالا وسایلش رو براش آورده بودم پایین.خوش بختانه به خیر گذشت ولی این مسئله باعث شد هیچ وقت تو خونه تنهاش نذارم. همیشه یا من پیششم یا مامان.
گریه ام گرفت. اشکهام یکی یکی راه خودشون رو باز می کردن و می افتادن تو چاییم. لیوان چای رو پس زدم و به ناراحتی سرم رو بین دست هام گرفتم. من کیلومتر ها دور از اون نشسته بودم و فکر می کردم رها حالش خوبه و این جا داره در رفاه کامل زندگی می کنه در حالی که تصمیم داشت به زندگی خودش و بچه اش خاتمه بده. چه خوش خیال بودم که فکر می کردم با این مسائل کنار میاد. من که کنار اومده بودم ولی اون ظاهرا هنوز نتونسته بود بپذیره. تو دلم گفتم: بله تو مجبور نیستی تو بیست و یک سالگی ونگ ونگ بچه تحمل کنی. بدبختی هاش مال رهاست نه تو. مانی یک دستمال کاغذی جلوم گرفت. ازش گرفتم و تشکر کردم. همون طور که اشک هام رو پاک می کردم با هق هق گفتم:
- ولی اون هروقت باهاش حرف می زدم با شوق از بچه اش حرف می زد. باورم نمیشه.
- خب تو تنها کسی هستی که جلوش حفظ ظاهر می کنه. نمی خواد زیاد فکرت رو درگیر اون کنی.
- چرا به من نگفتی؟
- چون چیزی رو عوض نمی کرد فقط مثل الان مینشستی آبغوره می گرفتی یا از فرط نگرانی بلند می شدی می اومدی اینجا که باز اوضاع بدتر می شد. رها الان خیلی بهتره. یک روز برا بچه اش چند دست لباس خریده بودم. همه رو پرت کرد یک گوشه و رفت تو اتاقش ولی چند شب پیش دیدم یواشکی رفته تو اتاقم لباس ها رو برداشته داره نگاه می کنه. دیروز هم که مامان بهش گفت بریم برای بچه ات خرید مثل قبل واکنش نشون نداد. ذوق نکرد ولی راحت قبول کرد. باید بهش زمان داد. مطمئنم وقتی دخترش به دنیا بیاد وضع روحیش بیشتر میشه.
سرم رو تکون دادم و به مانی نگاه کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم این دلقک اینقدر حالیش بشه. یا اصلا بلد باشه داد بزنه یا جدی فکر کنه و حرف بزنه! اون همیشه برای من یک پسر شوخ و شاد و صد البته دلقک بود که من کاری جز سر کار گذاشتنش و کل کل کردن باهاش نداشتم. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- ممنون مانی.
- بابت چی؟
- بابت همه زحمت های که برای رها می کشی. من...مدیونتم.
لبخد تلخی زد و گفت:
- به خاطر خودم این کار ها رو می کنم.
منظورش رو نفهمیدم.ادامه داد:
- وقتی داشتی می رفتی بهت قول دادم که مراقبش باشم
لبخندی زدم و دوباره ازش تشکر کردم. تا آخر عمرم هم ازش تشکر می کردم کم بود.همون موقع صدای رها از تو هال اومد.
- رکسانا گوشیت خودش رو کشت. تو چرا اینقدر زنگ خور داری دخترك؟
از مانی عذر خواستم و بلند شدم رفتم تو هال.
- کجاست گوشیم؟
- تو اتاق.
- تو از این جا صداش رو شنیدی؟
- وا آره خب.
از پله ها رفتم بالا. گوشیم داشت آهنگ پت و مت میزد. لابد شیرین زنگ زده بود تا گزارش کار بگیره.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
_________________________نمی دونستم کی بود که پنج دقیقه مدام اسمم رو صدا می زد و تکونم میداد می گفت پاشو. اون از صبح که با زنگ موبایل بیدار شدم این هم از چرت بعد از ظهرمون. اونقدر صداش آروم بود که نمی تونستم تشخیص بدم زنه یا مرده! همون طور که به پهلو خوابیده بودم گفتم:
- چیه؟
- پاشو بابا من یک کار مهم دارم.
مانی بود...وای مانی تو اتاق من چی کار می کرد؟ انگار برق سه فاز بهم وصل شده بود. چشم هام رو باز کردم و پتو رو کشیدم رو خودم.دادم زدم:
- ماااانییی.
سریع دستش رو گذاشت رو دهنم.
- جیغ نکش دختر الان مامان اینا بیدار میشن.
دستش رو پس زدم و نگاهی به خودم انداختم.خب خدا رو شکر لباسم که بدجور نبود ولی متنفر بودم که از خواب بلند میشم کسی من رو با اون موهای ژولیده و چشم های پف کرده ببینه. همین طوری چشمام درشت بود چه برسه پف هم بکند. شبیه قورباغه ی خواب آلو می شدم. سر جام نشستم و پرسیدم:
- چی می خوای؟
- ببین بلند شو بریم بیرون من هنوز عیدی نخریدم.
- کجا بریم؟
- بریم عیدی بخریم دیگه. تو خریدی؟
- برا کی؟
- برا ننه ی من.
- مگه تو برا ننه ات عیدی میگیری؟ اون باید برای تو بگیره.
- واای گیج رها رو میگم.
- آهااا. راست میگی اتفاقا می خواستم بخرم از تهران یادم رفت.
- خب بلند شو بریم بخریم دیگه.
بالشم رو زدم تو صورتش که رفت عقب تر نشست.
- بیست و هشت اسفند اومدی چرت بعد از ظهر من رو پاره کردی که بریم عیدی بخریم؟
- ای بابا چرا اینجوری می کنی؟
- آخه الان چیزی مونده تو مغازه ها؟
- خالی که نکردن مغازه ها رو. تو هم به جای داد زدن بلند شو سریع بپوش بریم. الان این ها بیدار میشن اون وقت باید هفت خان رستم رو رد کنیم تا بتونیم بریم بیرون.
- چرا خودت نمیری؟
- مطمئن باش من اگه می دونستم چی بخرم تا حالا خریده بودم. بعدم مگه نمیگی خودت هم چیزی نگرفتی؟ بیا بریم تو برا بچه اش بگیر. من برای خودش.
و از اتاق خارج شد. با حسرت نگاهی به رخت خوابم انداختم. با خودم گفتم فقط پنج دقیقه. و سرم رفت تا روی بالش قرار بگیره که در توسط یک موجود کم خرد کوبیده شد.
- رکسان نگیری بخوابی ها. بپاش.
آهی کشیدم و پتو رو با شدت کنار زدم. ای خدا چقدر سخته که بزرگترین آرزوی آدم خواب باشه. من چقدر بدبختم آخه. لباس پوشیدم و در حالی که هنوز به چرت شیرین بعد از ظهر فکر می کردم همراه مانی با حد اقل سر و صدا خونه رو ترک کردم. با هم رفتیم بازار و به جای سخت کار رسیدیم. یک درصد فکر کنید که من و مانی با هم بریم بازار و با یک خرید موفقیت آمیز برگردیم خونه! هه. جوک سال. عمرا من و این دلقک سلیقه هامون یکی نمی شد. اول از همه سر انتخاب عیدی دعوامون شد. می خواستیم اول برای رها بخریم. اون می گفت عطر ولی من می گفتم نه رها هر عطری رو نمیزنه بهتره براش لباس بگریم. بعد اون گفت که رها الان چاق شده هر لباسی بهش نمی خوره بذار برای یک موقع دیگه. بعد خودش صنایع دستی رو پیشنهاد داد که من به شدت تکذیب کردم. خونه نداشت که بخواد با صنایع دستی پرش کنه. بعد هم خودم کفش رو پیشنهاد دادم که باز به این نتیجه رسیدیم که الان حامله است هر کفشی نمی تونه بپوشه و خلاصه همون طور که با هم بحث می کردیم به یک مغازه ی ساعت فروشی رسیدیم. بعد همزمان با هم ساعت رو پیشنهاد دادیم و خوشنود از این که اولین خان رستم رو رد کردیم یک نفس راحت کشیدیم. بعد رسیدیم به دومین خان رستم که انتخاب ساعت بود. من می گفتم یک چیز ساده ی دخترونه ولی مانی می گفت یک چیز شلوغ تر و سنگین تر. من می گفتم استیل مانی می گفت بند چرم. من می گفتم صفحه دایره ای مانی می گفت مربعی. خلاصه اونقدر بگو مگو کردیم که صاحب مغازه از ترس برخورد فیزیکی ما خودش چند تا مدل پیشنهاد داد و یک جورایی مخمون رو زد تا خریدیمشون. حالا نوبت به خان سوم رسید. من می گفتم من این ساعت رو می خرم. مانی گفت من می خرم قرار بود تو برا بچه اش بخری.ولی من گفتم بچه اش کیه هنوز به دنیا نیمده من چی بخرم لباس رو هم که می گفت خودش چند دست خریده. خلاصه یک ربعی هم سر اون چونه زدیم که باز با همفکری جناب مغازه دار که خدا انشالله پدرش رو بیامرزه قرار شد پول بزاریم و با هم بخریم. هیچی دیگه پول گذاشتیم و ساعت رو برداشتیم از مغازه اومدیم بیرون و رسیدیم به خان چهارم. من ساعت رو گرفته بودم دستم مانی می گفت بده دست من. گفتم:
- فرقش چیه؟
- اگه فرق نداره بده دست من.
- نمی دم.
- بده.
- نمی دم.
- ده میگم بده.
تشر زدم: اِ. بی تربیت وسط خیابون چیه بده نده راه انداختی مثل بچه ها.
- چی چی راه انداختم؟
با کیفم به بازوش زدم.
- منحرف.
خندیدو گفت:
- میگم بده به من...
بدنگاش کردم که گفت:
- اون ساعت رو.
- نمی دم بهت این ساعت رو.
- چرا؟
- چرا بدم بهت؟
- چی رو؟
جیغ کشدیم:
- مانی...
خندید و گفت:
- آخه تو حواست نیست میندازیش میشکنه کلی پولش رو دادم.
- اولا که من بهتر از تو نگهش ندارم بد تر از تو هم نگهش نمی دارم. تو خودت باید یکی مواظبت باشه. بعد هم جهت یادآوری نصف پول اون ساعت رو بنده دادم.
- خب نصفش رو هم من دادم.
- وااای. مانی کامل حرف بزن.
- خب بابا نصف پولش رو هم من دادم.
- اذیت نکن دیگه مثل بچه ها با من کل کل می کنه.
خلاصه اونقدر من گفتم و اون گفت که قرار شد نیم ساعت دست من باشه و نیم ساعت دست اون! خب از خان چهارم که گذشتیم رسیدیم به خان پنجم. می خواستیم یک جعبه ی خوش گل بگیریم که ساعت رو بذاریم داخلش. یک مغازه لوازم تزئینی پیدا کردیم و رفتیم داخل.پاکت ها و جعبه های خوش گلی داشت. رفتم سمت جعبه ها و مانی هم شروع کرد گشتن بین پاکت ها.فروشنده که یک دختر جوون بود نزدیک اومد و پرسید:
- می تونم کمکتون کنم.
من و مانی همزمان شروع کردیم حرف زدن که بیچاره نفهمید. یک نگاه به مانی انداختم و گفتم:
- ما دنبال یک جعبه ی قشنگیم.
مانی- منظورشون یک پاکت قشنگه.
- نه خیر منظورم همون جعبه است.
- جعبه برا چی ساعت خودش جعبه داره.
- اون جعبه اش زشته تازه جعبه در جعبه قشنگ میشه.
- ای بابا خب اون که خودش جعبه است میذاریمش تو پاکت.
- نه از پاکت خوشم نمیاد.
- آخه جعبه برا چی؟
- چرا جعبه نه.
آروم گفت: چون گرون تره و نیازی هم بهش نیست.
زیر لب گفتم: خصیص خب تو پولش رو نده.
- ای بابا اصلا پاکت قشگن تره ببین چه پاکت های خوش گلی دارند.
- تو ببین چه جعبه های خوش گلی دارند.
هی من از جعبه ها تعریف می کردم هی اون از پاکت ها. بیچاره دختره داشت سرگیجه می گرفت آخر هم بهمون پیشنهاد داد که جفتش رو بگیریم ساعت رو بذاریم تو جعبه و بذاریمش تو پاکت! ما هم قبول کردیم. خلاصه حساب کردیم و رفتیم بیرون. مانی گفت:
- نیم ساعتت تموم شد ساعت رو بده به من.
ساک ساعت رو با بی میلی دستش دادم. داشتم می رفتم به سمت خروجی پاساژ که گفت:
- کجا؟
- مگه نمیریم خونه؟
- نه. واسه بچه اش هنوز هیچی نخریدیم.
- بچه چیه بابا بذار به دنیا بیاد خودم براش کل پاساژ رو می خرم.
- اِ. نه ذوق داره باید براش بگیریم.
- نه. نمی خواد.
آخرش هم حرف حرف مانی شد. من هم لج کردم و یک گوشه ایستادم تا رفت خرید کرد و برگشت. یک لباس دخترونه خوش گل خریده بود با این که سلیقه اش رو در دل تحسین می کردم ولی برای کور کردن ذوقش و تلافی اون یک ربعی که ایستادم منتظرش گفتم:
- این چیه؟ بچه نوزاد ندیدی؟ این تا یک سالگی اندازه اش نمیشه.
نگاهی به لباس کرد و گفت:
- ولی خوش گله. اشکال نداره. یک سالش که شد می پوشه.
خلاصه خان ششم هم با هر بدبختی بود رد کردیم و راه افتادیم سمت ماشین و خان هفتم که خودم ساختمش.
- مانی؟
- چیه؟
- چیه نه بی تربیت آدم به یک خانم محترم میگه جانم.
- خیلی خب جانم؟
- میذاری من برونم؟
- مگه گواهینامه داری؟
- پ ن پ فقط تو داری.
- آخه تو که ماشین نداری.
- چه ربطی داره یعنی هرکی ماشین داره فقط گواهینامه میگیره؟
- نه ولی تا حالا چند بار پشت رول نشستی؟
-همون موقع تعلیم رانندگی.
- خسته نباشی. حالا انتظار داری من ماشینم رو بدم دستت؟
- نگران نباش نمی کوبونمش.
- رکسان تو رو خدا دم عیدی خرج رو دستم نذار مثل بچه آدم بیا سوار شو.
- اِ مانی تو که خصیص نبودی.
- چرا بودم خودت نیم ساعت پیش گفتی.
- حالا من یک چیزی گفتم.
- نه نمیشه بیا بشین.
- مانی...
- زوره؟
- نه خیر من دارم ازت یک چیزی می خوام.
- خب من هم می گم نه.
- مانی خیلی لوسی.
- بشین بریم دیر شد.
و خودش طرف راننده نشست و در رو بست.
___ و خودش طرف راننده نشست و در رو بست. حالیت می کنم مانی خان. تا تو باشی دیگه روی رکسانا خانم رو زمین نندازی. با کمال خونسردی در عقب رو باز کردم و نشستم. با تعجب برگشت سمتم.
- چرا عقب نشستی؟
جوابش رو ندادم و روم رو کردم سمت پنجره. برگشت و همون طور که استارت می زد گفت:
- لوس مسخره.
- عمه ته.
برگشت سمتم:
- تو به عمه من چی کار داری؟
باز جوابش رو ندادم. دوباره برگشت و دنده رو عوض کرد و راه افتاد. به خونه که رسیدیم در رو باز کردم و خیلی سریع پاکت ساعت رو از روی صندلی جلو قاپیدم و از ماشین پریدم بیرون و رفتم تو خونه. اونقدر سریع این کار رو کردم که مانی فرصت نکرد داد بزنه. خاله و رها بیدار بودند. تو هال نشسته بودند و با یکسری طرف و روبان ور می رفتند. رفتم سمتشون و سلام کردم.
- سلااااام. به مامان کوچولو و خاله جون خودم.
خاله لبخندی زد و گفت:
- سلام زبون دراز من چه طوری خاله؟
اخم کردم و گفتم:
- ممنون. من زبون درازم؟
رها و مانی که تازه اومده بود همزمان گفتند:
- نیستی؟
به سمت بالا نگاهی انداختم و گفتم:
- قروبنت خدا حالا من با این همه طرفدار چی کار کنم؟
خاله همون طور که می خندید گفت:
- خیلی خب حرفم رو پس میگیرم. زبون دراز نیستی. شیرین زبونی.
مانی- البته در عمق مطلب فرق زیادی نداره.
برگشتم یک دونه از اون نگاه های دراکولاییم رو بهش بندازم که مثل تیر از پله ها بالا رفت. زیر لب گفتم:
- پررو.
که صداش از بالا اومد:
- عمه اته.
داد زدم: من که عمه ندارم ولی تو هم گوش هات خیلی دراز اند ها بزنم به تخته.
رها و خاله خندیدند و من نفهمیدم مانی چی گفت. خیلی هم مهم نبود. رو به رها و خاله گفتم:
- چی کار دارید می کنید شما حالا؟
رها در حالی که روبانی رو دور ظرفی می بست گفت:
- بساط هفت سین میچینیم.
با ذوق دست هام رو بهم کوبوندم.
- آخ جون. صبر کنید من لباس هام رو عوض کنم و بیام.
و تند تند پله ها رو بالا رفتم. جعبه ی ساعت رو در دور از ذهن ترین نقطه پنهان کردم تا دست مانی بهش نرسه بعد هم سریع لباسم رو عوض کردم اینقدر با عجله لباس پوشیدم که نفهمیدم چی پوشیدم بعد هم مثل تیر پله ها رو رفتم پایین. فکر کنم کلش پنج دقیقه هم طول نکشید. رها روبان گلبهی و سرخابی گرفته بود. خاله هم سفیدش رو داشت. ظرف ها هم سفید بودند با حاشیه های گلبهی و گل های سرخابی ریزی در لبه و پایه. رها یک مدل گذاشت جلوم و بعد پنج تا ظرف و دو متر روبان رو داد دستم و گفت بپیچ. سر اولی جونم در اومد. عمرا در این جور موارد به پای رها نمی رسیدم. کلا از این جور کار های خانمانه زیاد سر در نمی آوردم. با این که تزئین کردن رو خیلی دوست داشتم ولی خیلی مهارتی در صاف و تمیز تزئین کردن اجسام نداشتم. اولی و دومی رو رها کمکم کرد. سومی رو دیگه راه افتادم و تا آخرش رو راحت بستم. این هم یکی دیگه از نشونه هایی که ثابت می کنه من با استعدادم!قربون خودم برم. ظرف ها که تموم شد خاله رفت از تراس سبزه رو آورد. با شوق سبزه رو گرفتم و دور تا دورش رو نگاه کردم.
- واای. خاله چه سبزه ی خوش گل و یکدستی کی سبز کردید؟
- دو سه هفته ای میشه خاله.
- وای تا حالا سبزه به این خوش گلی ندیده بودم. بده من اون روبان ها رو رها.
رها سبزه رو از دستم گرفت و گفت:
- لازم نکرده. خودم می پیچم. این یکی موجود زنده است نمیشه مثل اون ظرف ها باهاش کشتی بگیری.
لب برچیدم و گفتم:
- من کی کشتی گرفتم وا؟
خاله خندید و گفت:
- قروبنت برم خاله قیافه ات رو این طوری نکن. قربون دستت برو تو آشپزخونه سمنو و سنجد و این چیز ها رو میزه بیار تا رها سبزه رو تزئین می کنه ما ظرف ها رو پر کنیم.
بلند شدم و با قیافه ی دلخور ساختگی رفتم آشپزخونه و سینی بزرگی رو که روی میز بود رو به زور بلند کردم و تلو تلو خوران به هال رفتم. از ترس این که محتویات سینی چپه نشه آروم قدم بر میداشتم. به قول شیرین مورچه ای که همون موقع مانی جلوم ظاهر شد. ای بخشکی شانس حالا لج می کنه تا این ها رو نندازه ول کن نیست که. این باید ابروی من رو ببره من که می دونم دلش از من پره. از ترس این که سینی چپ بشه با صدای بلند گفتم:
- مانی جان مادرت از جلو راه برو کنار.
نگاهی به دو طرفش که هر طرف اندازه دو متر جا بود انداخت و گفت:
- این همه راه من که جلوت نیستم.
- آخه این سنگینه من باید فضای باز داشته باشم بتونم تعادلم رو حفظ کنم.
سری تکون داد و به سمتم اومد که جیغ کشیدم و یک قدم عقب رفتم.
- چته؟
- می افته. شوخی خرکی نکن تو رو خدا.
- ای بابا بیا و خوبی کن می خواستم ببرم برات.
- نمی خواد ببری برام فقط راه رو باز کن بذار من با آرامش خیال برم.
آهی کشید و از جلوم کنار رفت و دستش رو به طرف هال گرفت. در حالی که می ترسیدم یک دفعه بزنه زیر دستم،در حالی که با ترس آمیخته به التماس نگاهش می کردم با بالاترین سرعت ممکن از جلوش رد شدم و رفتم پیش رها اینا. سینی رو گذاشتم پایین و گفتم:
- بفرمایید. خب حالا من چی کار کنم؟
رها- هیچی. بشین نگاه کن.
-اِ...رها منم می خوام ظرف ها رو پر کنم.
رها - نمی خواد گند میزنی.
-رها...
خاله- اذیتش نکن بچه ام رو رها. بیا خاله جون. تو سنجد ها رو بریز.
- نه من سمنو رو می خوام بریزم.
رها- نه تو رو خدا. دور ظرف رو کثیف می کنی.
- خاله من یک چیز به این میگم ها.
خاله خندید و سنجد ها رو به سمتم گرفت.
- تو حالا این ها رو بریز سمنو رو هم خودم نظارت می کنم که خراب نکنی.
گونه اش رو محکم بوسیدم و سنجد ها رو ازش گرفتم و داخل ظرف چیدم.چقدر من زود خر میشدم! روش رو هم با نهایت سلیقه چیدم و با افتخار گرفتمش رو هوا.
- خوب شد خاله؟
نگاهی کرد و گفت:
- آره عزیزم عالی شد.
همون طور داشتم به شاهکار هنریم تو هوا نگاه می کردم که یکهو صدای وحشتناکی اومد که هرسه از جا پریدیم و ظرف از دست من افتاد و شکست. برگشتم عقب تا ببینم این صدا چی بوده که متوجه شدم بادکنکی بوده که توسط مانی ترکونده شده. رها همون طور که دستش رو قلبش بود گفت:
- وای مانی این چه کاری بود؟
مانی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ببخشید داشتم بادش می کردم ترکید.
خاله هم شروع کرد نفرین کردن.
- د آخه خیر ندیده من چند بار باید در روز یادآوری کنم زن حامله تو خونه است یکم مراقب باش. رعایت کن. ها؟ چند بار؟
مانی ببخشیدی گفت و از جلو چشم دور شد. لحظه ی آخر نگاه پیروزمندانه اش رو روی خودم حس کردم. ای خدا من که می دونم عمدا ترکوندیش تا من رو بترسونی و اون ظرف بشکنه. حالیت می کنم. تو فکر انتقام بودم که با صدای جیغ مانند رها به خودم اومدم:
-رکسانا... سرویس رو زدی ناقص کردی.
- چی رو؟
- سرویس هفت سین رو.
چه زود یادش اومد انگار فقط من نیستم که تاخیر فاز دارم.رها با همون صدای جیغ مانند ادامه داد:
- زدی یکیشون رو شکستی دیگه حالا یک ظرف کم میاد باید یک چیز دیگه بذاریم حالا یک چیزی که به اینا بیاد از کجا پیدا کنم؟ می دونی چند وقته دارم این ها رو با هم ست می کنم.
با ناباوری به رها که یکریز سرم جیغ می کشید نگاه کردم. این همون رها بود؟ کسی که هیچ وقت صداش رو بالا نمی برد. کسی که همه به متانت و خانمی می شناختنش. اون رهای صبور و کم حرف که به همه ی غر های من گوش می داد. به همه ی حرف هام می خندید. جوابش به همه ی سهل انگاری هام یک چشم غره ی کوچیک بود و بس. واقعا این زنی که جلوم نشسته و طلبکارانه نگاهم می کرد همون رها بود؟ خاله نگاهی به چهره ی بق کرده ی من و صورت اخموی رها انداخت و گفت:
- خب حالا اتفاقیه که افتاده دیگه اشکالی هم نداره. چیزی نشده که. تقصیر رکسانا هم نبود. نقصیر این ورپریده مانی بود. خودت رو ناراحت نکن رها جان.
رها چشم ازم گرفت و خودش رو با روبان سبزه مشغول کرد ولی چهره اش هنوز گرفته بود. حالم گرفته شد. لعنت به تو مانی. از جام بلند شدم و در جواب خاله که می پرسید کجا گفتم: من به اندازه کافی مشارکت کردم می خوام برم یک هوایی بخورم.
به اتاقم رفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. می خواستم یکم برم پیاده روی. حالا یک ظرف اینقدر ارزش داشت؟ ارزش این که سر من داد بزنه؟ خب به جای سرکه سنبل بذارند که ظرف نخواد اصلا بر فرضم که بی هفت سین می شدیم حق نداشت سرم داد بزنه. هر کسی بود ناراحت نمی شدم ولی رها...
از اتاقم خارج شدم داشتم از پله ها پایین می رفتم که چشمم به در اتاق مانی افتاد که باز بود.دو تا پله ای که رفته بودم پایین رو برگشتم. بی سر و صدا رفتم داخل. دیدم رو تخت دراز کشیده و هدفون تو گوششه و چشم هاش بسته است. آروم برای بار اول وارد اتاقش شدم. اتاقش معمولی بود. مثل هر اتاق دیگه ای تشکیل شده بود از یک تخت و میز و کتابخونه و کمد دیواری که در اطراف فضای سه در چهار و مستطیل شکل اتاق جاسازی شده بودند. نگاهی به مانی انداختم. ظاهرا که خواب بود. صدای آهنگش هم اونقدر زیاد بود که من به وضوح می شنیدم. همون طور که چشم می چرخوندم نگاهم افتاد به سوییچ ماشینش که روی میز بود.ای خدا کرمت رو شکر تو که می خواستی این رو بذاری جلو چشم ما حداقل می ذاشتیش رو کتابخونه که من مجبور نباشم از جلو تختش رد بشم. بدبختانه اول کتابخونه بود و بعد تخت مانی و بعد میز تحریر که روش سوییچ قرار داشت. نه راه نداشت من باید اون سوییچ رو برمیداشتم. حتی اگر ماشین سوار نمی شدم باید برش می داشتم. نفس عمیقی کشیدم و پاورچین پاورچین روی پنجه ی پا در حالی که سعی می کردم صدای نفس هام هم در نیاد وارد شدم. در حالی که نفسم رو حبس کرده بودم و روی نوک پنجه هام راه می رفتم. کتابخونه رو رد کردم رسیدم به تخت. اگه چشم هاش رو باز می کرد راه فراری نداشتم درست جلوش بودم. در حالی که نگاهم به مانی بود آروم آروم از جلو تختش رد شدم که حس کردم پام رفت رو یک چیز تیزی. نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلو دهنم رو گرفتم. اونقدر درد می کرد که نشستم رو زمین. به پام نگاه کردم پونز بود. اه مرده شور ریخت شلخته ات رو ببرن پونز کف اتاقت چی کار می کنه؟ همون طور که پام رو گرفته بودم زبونم رو گاز می گرفتم تا داد نزنم. چند دقیقه نشسته بودم رو زمین تا یکم دردش بخوابه. داشت خون می اومد. من هم جهود! یک قطره خون میدیدم دردم می گرفت! درست نشسته بودم پایین تخت مانی و نسبت بهش دید نداشتم. چه تخت گنده ای هم داره خوش به حالش. می خواستم از رو زمین بلند شم که تخت صدا داد و بعد هم صدای خمیازه مانی اومد. ای وااای. نه بیدار نشو پسر بگیر نیم ساعت دیگه چرت بزن آفرین. نه خیر. متوجه شدم که از رو تخت داره بلند میشه. سریع خودم رو به تخت رسوندم و خودم رو طوری جمع کردم و چسبوندم به پایین تخت که دیده نشم. مانی هم بلند شد و همون طور که هنوز هندزفری تو گوشش بود رفت سمت میزش.خوش بختانه صدای آهنگش اونقدر بلند بود که متوجه حضور من نشه پشتش هم به من بود و هنوز روئیت نشده بودم. تا پشتش به من بود با نهایت سرعت خودم رو از پایین تخت به کنار تخت رسوندم و خزیدم زیر تخت بزرگش و گوشه ی پتو رو که آویزون بود رو هم گرفتم و کشیدم پایین تا دیده نشم. فقط یک روزنه ی کوچیک برای تنفس و دید خودم گذاشتم. باید میدیدم چی کار می کنه. نمی دونم داشت تو کشوش دنبال چی می گشت که آخر هم پیدا نکرد و در کمد دیواری اش رو که کنار میز بود رو باز کرد. و آخ نه می خواست لباس عوض کنه. بلوزش رو در آورد. سریع گوشه پتو رو کشیدم تا نبینم که حس کردم دارم خفه میشم دوباره روزنه رو باز کردم. وای. ای خدا چه گیری کردم ها. ورزشکار هم هست مثل این که. یک خاک بر سر نثار خودم کردم و چشم هام رو بستم. اه نه این طوری که نمی بینمش یک وقت نخواد جعبه کفشی چیزی از زیر تخت دربیاره. اصلا لباس عوض کردنت چیه الان. وای داشتم روانی میشدم. بالاخره تصمیم گرفتم چشم هام رو باز کنم ولی به بالا تنه اش نگاه نکنم. خوش بختانه قصد تعویض شلوار نداشت.همون شلوار جین تنش بود. تی شرت سفید خوش گلش رو که به سلامتی پوشید یک نفس راحت کشیدم. خوش بختانه هنوز هندزفری تو گوشش بود وگرنه صدای نفسم رو می شنید. درد پام رو کلا یادم رفته بود و همه حواسم متمرکز بود روی حرکات مانی که یک دقیقه با موهاش رو می رفت و یک دقیقه شیشه ادکلن روی خودش خالی می کرد و همون طوری زیر لب آهنگ رو هم زمزمه می کرد. اه ساسی مانکن هم گوش میکنه که. کجایی تو پسر ساسی دو ساله از مد افتاده. از ساسی مانکن متنفر بودم. وقتی میگم متنفر منظورم به معنی واقعی کلمه است. آخر سر بعد از یک ربع رضایت داد و از اتاق بیرون رفت.همون طور زیر تخت چرخیدم و از اون سمت دیدم که از اتاق رفت بیرون. سریع بیرون اومدم و روی میز رو نگاه کردم. بخشکی شانس سوییچ رو کجا برد؟ شاید همون جا هاباشه.شروع کردم گشتن. هی این ور میز رو بگرد اون ور رو بگرد هیچی نبود. وای خدا الان موهای خودم رو می کشم ها. وای یعنی سوییچ رو برده می خواد بره بیرون؟ نه. سریع از اتاق خارج شدم. دیدم چراغ دستشویی طبقه بالا روشنه و کنار در روی صندلی یک کت هست و یک کیف مردونه. خدایا این فقط وسط کار من از دستشویی نیاد بیرون من خودم یک عمر نوکرتم. یک نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو.اوه اوه بو ادکلنش از شش متری میومد. فکر کنم نصف شیشه رو روی خودش خالی کرده بود و نصف دیگه اش رو روی کتش. نمی دونم مرگم چی بود که اینقدر اصرار داشتم اون سوییچ رو بردارم. شروع کردم گشتن جیب هاش. تجربه ثابت کرده بود که سوییچ ماشین دو تا جا می تونه باشه. تو جیب کت و یا آویزون کمربند آقایون. و از شانس خوب من تو جیب کتش بود. با ذوق سوییچ رو تو دستم چرخوندم و مثل بچه ها در حالی که بالا و پایین می پریدم رفتم تو اتاقم کیفم رو برداشتم و قبل از این که مانی از دستشویی خارج بشه و متوجه نبود سوییچش بشه با سرعت نور از رها و خاله خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون! تو حیاط دویست و شش خوش گل مانی بهم چشمک می زد. لا مذهب یک دونه خش نداشت روش. مثل صفرش میموند. معلومه جونش به جون ماشنش بسته بود که همیشه برق می زد. به قول شیرین ماشین برای مرد ها مثل بچه برای زن هاست! پیش خودم گفتم بیخیال رکسانا بیچاره خیلی ماشینش رو دوست داره تو خوشت میاد یکی بچه ات رو بی اجازه برداره ببره؟ همون سوییچش رو برداشتی از قرارش جا میمونه بسه. ولی از اون ور یک حسی گفت حالا تو که بچه نداری بخوای نگرانش باشی این هم ممکنه یعنی ممکن نیست. به احتمال صد درصد.این آقا یک دونه زاپاسش رو داره. بردار برو بی خیال. باز حس انسان دوستیم گفت: نه تو دو ساله پشت فرمون ننشستی اومدیم و زدی ماشین مردم رو ناقص کرید اون وقت چی؟ تازه بهت هم که اجازه نداده. تو هم که بابای پولدار نداری که بخواد پولش رو بده.
خلاصه با خودم در کشمکش بودم که صدای خداحافظی مانی رو از داخل شنیدم. معطلش نکردم. مثل تیر رفتم در پارکینگ رو باز کردم و سوار ماشین شدم و زدم بیرون. در رو سریع بستم و گازش رو گرفتم و از کوچه خارج شدم. تا اون جایی که خودم تشخیص دادم هم حین این کار ها دیده نشدم. آخ الان مانی میاد پایین میبینه تو حیاط روغن موتور ریخته و ماشینش نیست. وای چه حالی میده. لبخند شیطانت باری زدم و پیش خودم گفتم: خب حالا آقا مانی از قرارت جا بمون تا تو باشی به رکسانا مسیحا دختر داریوش مسیحا نه نگی. وای اگر بابام خدابیامرز بود می فهمید چنین کاری کردم یکی می زد تو سر خودش و یکی تو گوش من با این دختر تربیت کردنش! یک چیزی ته دلم گقت شاید تو اگر بابا داشتی این طوری نمی شدی. سریع اون چیز رو خفه کردم. اصلا حوصله ی غمبرک گرفتن رو نداشتم دم عیدی. وای راستی پس فردا عید بود. سال تحویل هشت صبح بود. چه خوب. خرید هام رو که فرهاد زحمتشون رو کشید. عیدی رها رو هم که دو ساعت پیش خریدم. چی کار کنم حالا؟ به چهار راه رسیدم. چراغ قرمز بود. ایستادم و ترمز دست رو کشیدم. بعد به دو تا مطئله ی مهم پی بردم. یکی این که من جایی رو بلد نبودم بعد هم اصلا کاری نداشتم. فقط می خواستم ماشین رو ببرم که مثلا به مانی ثابت بشه نباید به من نه بگه. همین؟ خب دختره ی دیوونه ماشین خودشه اختیارش رو داره. اه چرا من قبل از انجام کاری فکر نمی کردم خدایا؟ چراغ سبز شد.دور زدم سمت خونه. سر کوچه دیدم که مانی داره سوار آژانس میشه. دیدم اوضاع خیطه دنده عقب گرفتم و از کوچه اومدم بیرون. ای خدا حالا چه خاکی به سر بریزم؟ همون طور ایستاده بودم دیدم آژانس از کوچه خارج شد. ای خدا شکرت من رو ندید. ولی من دیدمش با یک من عسل هم نمی شد خوردش. کتکه رو خوردم.