امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#8
قسمت 7


در عرض پنج دقیقه پروش کرد و وقتی گفتم خوبه بی تردید خریدش و رفتیم سراغ کفش! خریدش تقریبا یک پنجم مال من طول کشید! خدایا چی میشد مرد و زن رو برابر می آفریدی قربونت برم؟
اول رفتیم برای من کفش بگیریم. فرهاد به زور مجبورم کرد یک جفت کفش پاشنه دار مشکی بادمجونی رو بخرم. تصور راه رفتن با اون پاشنه های هفت سانتی هم وحشتناک بود. حداقل از من یکی بر نمی اومد. خدا می دونه چقدر فک زدم آخرش بی نتیجه موند.گیر هشت پیچ داده بود ول هم نمی کرد! یعنی خاک بر سر شیرین که از پدرام به خاطر شرکت نکردن در خرید شکایت می کرد! نمی دونست چقدر خوش بخته! آخه مرد ها رو چه به خرید؟

فرهاد خودش کفش نخرید چون من باهاش قهر کردم گفتم عمرا بیام اگر بیام هم نظر نمی دم. اون هم به این نتیجه رسید که کفش هاش مثل کت شلوارش خراب نشده اند و کفش لازم نداره.کلی هم اوقات تلخی شد این وسط. بعد از نیم ساعت هم آشتی کردیم و رفتیم رستوران! یکی از چهار رستوران همون پاساژ رو انتخاب کردیم.رو یک میز دو نفره یک گوشه کنار پنجره نشستیم.اصولا میونه ی خوبی با پنجره داشتم. فرهاد منو رو باز کرد و گفت:
- چی می خوري؟
همون طور که نگاهم رو از پنجره می گرفتم و به او می دوختم گفتم:
- فرق نداره من همه چی دوست دارم.
- پپرونی؟
- عاشقشم.
گارسن رو صدا زد و دو تا پیتزا پپرونی سفارش داد.یکم که گذشت گفت:
- می خوام زندگیم رو کلا از بابا اینا جدا کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
- که چی بشه؟
- که یاد بگیرم رو پای خودم بیاستم.
- که بعدش چی بشه؟
با شیطانت نگاهم کرد و گفت:
- لازمه مقدمات یک زندگی رو فراهم کنم.
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین و مشغول بازی با جعبه دستمال کاغذی شدم.
- بدون جدا شدن از پدرت هم می تونی رو پای خودت بیاستی.
- نمی ذاره. همش کنترلم می کنه. به چشم هام دیگه نمی تونم اعتماد کنم. تنها کسانی که مطمئنم بهش راپورت نمی دن پونه و خانواده اش اند.
- پس اگر جدا بشی باز هم کنترلت می کنه.
- آره ولی حداقل منتش رو سرم نیست. از زنش هم خوشم نمیاد با هم نمیسازیم.
- چرا؟
- از اول رابطه اش با من خوب نبود.
تلخ خندید و با تمسخر ادامه داد:
- احساس می کنه من جاش رو تنگ کردم.
- تو به زنش چی کار داری؟ یک غریبه نباید روابط تو و پدرت رو سرد کنه. رابطه ی پدر و پسری فراتر از این حرف هاست.
آهی کشید و گفت:
- چنین رابطه ای خیلی وقته که بین ما وجود نداره رکسانا.
- به خاطرش احساس کمبود نمی کنی؟
نگاه کنجکاوش بهم می گفت بیشتر توضیح بده..
- منظورم اینه که اون پدرته. تو و اون یک خانواده اید. چرا باید یک غریبه...یک اتفاق شما رو از هم دور کنه. چرا هیچ کدومتون به هم نزدیک نمی شید هیچ کدومتون گذشت ندارید. شاید اگر تو باهاش حرف بزنی شاید اگر تو خواسته هات رو بهش بگی اون هم متقابلا انتظار هاش رو بگه بتونید به یک نتیجه مطلوب برسید تو انقدر در مقابلش گارد نگیر اون هم کم کم استبدادش رو کنار میذاره. تو ازش بپرس اون جواب میده. تو ازش بخواه اون در اختیارت میذاره. تو پسرشی. تنها چیزی که از همسرش براش مونده مگه اون عاشق مادرت نبود؟ مطمئنا عاشق تو هم هست. تو هم اون رو دوست داری. تو فقط یک پدر داری اون هم جز تو بچه ی دیگه نداره پس با وجود چنین روابط عاطفی که جفتتون پنهانش کردید...جفتتون باید یک خلا بزرگ رو تو زندگیتون حس کنید.
سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:
- درست میگی. ولی من واقعا خسته شدم انقدر که خواسته هام رو بهش گفتم.
- چه طوری گفتی؟ با داد و قال. با چه لحنی؟ طلبکارانه؟ شده غیر از مشکلات و داد و قال راجع به چیز دیگه ای با هم حرف بزنید؟ تو می دونی اون چی دوست داره؟ اون می دونه تو از زندگی چی می خوای؟ اصلا اندازه یک غریبه همدیگه رو میشناسید؟ شده حتی برای یک بار اون رو به عنوان پدرت نگاه کنی نه کسی که تو رو دعوا می کنه یا برات تصمیم میگیره یا کنترلت می کنه و سرت منت میذاره؟ اگر می خوای اون برات پدری کنه...تو هم پسرش باش.
چشم هاش رو با درد بست و گفت:
- تو نمی تونی تصور کنی اون چه رفتاری با من داشت.
- قبول دارم. اون اشتباه کرد. اون یک مرد داغ دیده بود که اشتباه کرد ولی الان شما هر دوتون دارید این اشتباه رو کش میدید. بعضی وقت ها گذشت لازمه.
چشم هاش رو باز کرد. چشم هاش برق می زدند. فقط من که تو اون فاصله ازش نشسته بودم می تونستم بفهمم که برق اشکه. سعی کردم لبخند بزنم. دوست نداشتم ناراحت ببینمش. آروم گفت:
- این جمله ی آخرت شعار مادرم بود.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- پس به خاطر مادرت بهش عمل کن.
آهی کشید و دیگه چیزی نگفت تا غذامون رو آوردند. حس می کردم تو خودشه. سعی کردم یک جورایی از اون حال خارجش کنم.
- میگم پنج شنبه میای دنبالم؟
سرش رو بلند کرد و گفت:
- اگه نیام پس با چی می خوای بیای؟
لبم رو گاز گرفتم سوال مسخره ای بود. مسخره ترین سوال ممکن. در صدد ماست مالی برآمدم:
- منظورم اینه که ساعت چند؟
- هشت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره. هشت عالیه.
- شیرین میاد؟
دستی به چتری های فرق کجم کشیدم و گفتم:
- نمی دونم...باهاش صحبت نکردم. فکر کنم میاد اون از نون شبش بزنه مهمونیش رو میره.
اخمی کرد و گفت:
- قهرید هنوز؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-چرا؟
- چه می دونم اون دفعه بهش پریدم اینم به دل گرفته.
- می دونم منظورم اینه که چرا آشتی نمی کنید؟.
شونه بالا انداختم. با این که تنها علتش این بود که نمی خواستم شیرین رو بیش از این وارد مسائل خصوصیم کنم گفتم:
- یکم زمان می خواد. برای جفتمون پیش قدم شدن سخته.
پوزخند معنی داری زد که معنیش رو فهمیدم. ابرو هام رو بالا دادم و در حالی که با چنگالم بازی می کردم گفتم:
- ما همش یک هفته است که قهریم...
سری تکون داد و مشغول خوردن ادامه ی پیتزاش شد و من خیره به پنج قاچ باقیمانده در ظرفم به این فکر می کردم که چه طوری با هفت سانت پاشنه راه برم؟!
دستم رو از قفسه جدا کردم و نفس عمیقی کشدم. با احتیاط یک قدم برداشتم. به خیر گذشت. یک قدم دیگه. باز هم سالم موندم. قدم سوم...هنوز پام به زمین نرسیده تعادلم بهم خورد و افتادم. یک لحظه چشم هام سیاهی رفت. از بالا تا پایین کمرم تیر می کشید. چند تا فحش آبدار نثار اون هفت سانت پاشنه کردم و سر جام نشستم. کفش هم رو در آوردم و نگاهشون کردم. الحق خیلی خوش گل بودند. مرده شورش رو ببرند. تحفه ی خوش سلیقه. فکر پای من رو نکرده که تا حالا پاشنه بلند به خودش ندیده. از جام بلند شدم. این طوری نمی شد. یک درصد فکر کن من تو عروسی سهراب در کمال آبرو ریزی بیفتم زمین. عمرا. چه طوری می خواستم برقصم با این کفش ها. اصلا من خیلی وقته عروسی نرفتم چه جوری باید باشم؟ کلافه جلوی آینه ایستادم. موهام بدجور درهم و برهم بود. نگاهم به ابرو هام افتاد. از اول عید دستشون نزده بودم. یکم خم شدم جلو. وایی. قیافه ام داغون بود این همه مو رو صورتم بود من متوجه نشده بودم؟ حالا این ها بخوره تو سرم من با این پاشنه میخی ها چه طوری برقصم؟ نزدیک بود بزنم زیر گریه. کاش شیرین بود ازش کمک می گرفتم. اه مرده شورت رو ببرند الان وقت قهر کردن بود؟ دیگه غیر شیرین از کی می شه کمک گرفت خب؟ یکهو یادم اومد. مثل این کارتون ها حس کردم یک لامپ بالای سرم روشن شد. به سمت گوشیم یورش بردم و شماره ی پونه رو گرفتم.چند لحظه بعد صدای ناز خودش تو گوشی پیچید الحق صداش خیلی ناز و دخترونه بود.
- بله بفرمایید؟
- سلام پونه جون رکسانا ام.
- به به رکسانا خانم. چه عجب یادی از ما کردی. خوبی؟
- مرسی. ممنون. شما خوبی؟
- من هم خوبم مرسی. چه خبر؟
- راستش یک کمکی ازت می خواستم.
- طوری شده؟
- طوری که نه فقط فردا قراره با فرهاد بریم عروسی یکی از بچه ها.
- واقعا؟ چه خوب. خب؟
- خب من می دونی...
یکم من و من کردم. چی بگم بهش؟ باید رک و راست می گفتم دیگه پونه که غریبه نبود. واقعا نبود؟ دل رو زدم به دریا و راست رفتم سر اصل مطلب.
- تا حالا تو چنین جشنی نبودم. آخرین بار که رفتیم عروسی چهارده پونزده سالم بود. با این عروسی هم فرق می کرد هتل بود. خب می خواستم. می خواستم...
پونه وسط حرفم زد زیر خنده و گفت:
- ای بابا این که اینقدر من و من نداره. کجا می تونم ببینمت؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- هر جا. فرق نداره برا من.
- خب پس... بیا خونه ما.
- چی؟ نه...مزاحم نمی شم.
- مزاحم چیه بابا ؟ اتفاقا مامانم هم خیلی دلش می خواد ببنتت.
- من رو ببینه؟
- آره. نگران نباش. مامانم از مخالف های سرسخت عمو فریبرزه!
و خودش زد زیر خنده و با همون خنده ی نمکیش ادامه داد:
- وقتی بهش گفتم فرهاد یکی رو دوست داره خیلی خوش حال شد. بیا این جا ناهار پیش ما باش.
همون طور که با پوست کنده شده ی کنار ناخنم ور می رفتم گفتم:
- ناهار نه. ممنون. فکر نمی کنم برسم. بعد از ظهر سر می زنم بهتون. فقط آدرس رو اگه میشه بده.
- باشه. یاد داشت کن...
آدرس رو یاداشت کردم یکی از محله های هایکلاس تهران بود.
- راستی رکسان لباست رو هم بیار می خوام ببینمش. فرهاد دیشب اینجا بود گفت رفتید لباس خریدید.
- باشه. میارم. کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
×××
ظهر نخوابیدم تا برای بعد از ظهر خواب نمونم و بدقول نشم.راس ساعت پنج مثل یک دختر خوب و آن تایم وسایلم رو جمع کردم و با یک آژانس به خونه پونه اینا رفتم. وقتی پیاده شدم فکر کردم اشتباه اومدم. خونه ای که جلوم بود خونه نبود. قصر بود. داخلش چی بود خدا می دونست. رفتم جلو و با تردید زنگ زدم. در باز شد. با قدم های سست و فاقد اعتماد به نفس وارد شدم. با یک باغ به جای حیاط مواجه شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«خودت رو نباز دختر» و با قدم های نسبتا محکم تر وارد شدم. ده قدمی که رفتم نوک ساختمان سفید و شیک وسط باغ پیدا شد.کمی جلوتر هم کل نمای شیکش که واقعا زیر نور آفتاب می درخشید. در اشرافی و بزرگ چوبی خونه باز شد و پونه با شلوار جین و تاپ صورتی بیرون اومد. به سمتم دوید و با خنده در آغوشم گرفت.
- سلام. خوش اومدی.
- سلام. ممنون. چه باغ خوش گلی دارید.
- مرسی. بیا داخل.
پشت سر پونه وارد کاخ تجملیشون شدم.قدم هام سست و آروم شده بود. به خودم لعنت فرستدم با چه چیز های ساده ای دست و پام رو گم می کردم.ساده؟ زیارت بزرگترین خونه ای که در عمرم دیدم شاید خیلی هم موضوع کوچیکی نبود. واقعا نمی تونستم بهش به چشم خونه نگاه کنم. آدم حس می کرد وارد یک موزه شده و نباید به مجسمه های قیمتیش دست بزنه یا اگر زیادی به تابلفرش های بزرگش نگاه کنی امکان داره رنگشون بپره! احساس راحتی یک خونه رو به آدم القا نمی کرد. پونه همون طور که به سمت راه پله می رفت گفت:
- مامانم نیست. رفته خونه خاله ام. این دو تا هیچ وقت همدیگه رو ول نمی کنند. بیا اتاقم بالاست.
و از رو پله های مرمر سفید خونه یا بهتر بگم کاخ داد زد:
- مرضی خانم؟
چند لحظه بعد زن میانسال لاغر اندامی با پیرهن بلند و روسری از آشپزخونه خارج شد.
- جانم خانم؟
- مهمون دارم. تو اتاقم هستیم.
- چشم خانم.
پونه سری براش تکون داد و با دست به من تعارف کرد که جلوتر برم. لبخند کم جونی زدم و پله ها رو بالا رفتم. پیش خودم فکر کردم مدرکم رو که گرفتم شاید بتونم یکی از این خونه ها بسازم.بسازم! مگر حتی خواب نقشه کشی چنین خونه ای رو میدیدم. پله ها رو که رد کردیم به یک سالن بزرگ صدفی رنگ رسیدیم. شکل دو تا دایره ی متحدالمرکز بود. دایره ی داخلی تو خالی بود و دور تا دورش با نرده های سنگی سفید محصور شده بود.و اگر نزدیک نرده ها می رفتی سالن پایین رو میدید. در اتاق ها هم دور تا دور دایره ی بزرگ تر و خارجی قرار داشتند. اونقدر محو اطراف بودم که نفهمیدم اتاق پونه دقیقا چندمین اتاقه ولی وسط های سالن یکی از حدود ده تا در دو سالن رو باز کرد و تعارف کرد داخل بشم. اتاقش برخلاف کل خونه ساده و شیک بود ولی مشخص بود پول زیادی خرج ساختن و دکورش شده. اتاقش نارنجی و کرم بود بعضی جا ها هم رگه های گلبهی دیده می شد.یک گوشه هایی قرمز به کار برده شده بود که تنها نقاط شاد و پررنگ اتاق محسوب می شدند. فکر کردم پونه با پوست سفید و رنگ پریده اش و گون های گلبهی با اتاقش سته! وسایلم رو یک گوشه گذاشتم و گفتم:
- اتاقت خیلی نازه.
لبخندی زد و گفت:
- مرسی.
- سلیقه خودته؟
- یکمی هم از دختر عموم کمک گرفتم دکوراتوره.
- خیلی شیکه.
پونه لبه ی تخت نشست و گفت:
- خب...چه کمکی از من ساخته است؟
لبام رو با زبونم تر کردم و دست هام رو به کمرم زدم و گفتم:
- راستش...
چرخیدم و سراغ وسایلم رفتم. کفش های آبرو بر لعنتی ام رو در آوردم و گرفتمشون تو هوا و گفتم:
- مشکلم یک همچین چیزیه...
××××
- صاف تر. صاف تر. راست بیاست دیگه.
- بابا از این راست تر؟
- آره. راست. آها.
نفسم داشت بند می اومد انقدر راست ایستاده بودم.
- شونه هات رو یکم بده عقب. سر بالا. سینه جلو.
- پونه نمی خوام رژه برم که.
- نه باید راست بیاستی.
- وااای.
- وای و آی نکن وقتی از من کمک می خوای باید از تمامی امور اطاعت کنی.
- چشم علیا حضرت. دیگه؟
- خب. این از ایستادنت. بیا کفش هات رو بپوش ببینم راه رفتنت چه جوریه.
بعد از چند دقیقه یک نفس راحت کشیدم و کفش هام رو پوشیدم.ده دقیقه بود فقط داشت روش های ایستادن در موقعیت های مختلف رو یادم می داد. یاد کلاس های آموزشی سیندرلا افتادم. پونه نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- چه دراز شدی یکهو.
- تازه شدم تا شونه فرهاد.
خندید و رفت ده قدم دور تر از من ایستاد.
- خب حالا بیا جلو ببینم چه جوری میای.
نفس عمیقی کشیدم و برای آبرو ریزی آماده شدم. یک قدم. دو قدم....طبق معمول سر قدم سوم سکندری خوردم.برای این که پرت نشم نشستم رو زمین. پونه پقی زد زیر خنده. با نا امیدی آمیخته به خجالت مثل یک بچه همون طوری رو زمین نشسته بودم و نگاهش می کردم. به سمتم اومد و کمکم کرد بیاستم بعد هم گفت:
- خب حالا راست بیاست بعد هم آروم تر بیا قدم هات رو هم محکم بذار قدمت شل باشه میفتی.
یک لحظه مکث کردم و بعد همون طور که گفته بود قدم برداشتم.
- آفرین. خوبه. فقط...
رفت سمت کتابخونه اش و یک کتاب نسبتا سنگین برداشت و به سمتم اومد و گذاشتش رو سرم.
- این چه کاریه؟
- یاد بگیر صاف راه بری خیلی شونه هات افتاده اند.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صاف و محکم راه برم. فکر کنم نیم ساعت تمرین کردم تا تونستم رضایت پونه و جلب کنم. وقتی خوب تونستم راه برم لباسم رو هم پوشیدم. حالا یک مرحله سخت دیگه داشتم. فکر کنم کلا یک ساعت وقت گرفت تا پونه موفق شد راه رفتن رو یاد من بده! مدام دامنم زیر پام گیر می کرد پونه یادم اومد جه طوری حرکت لباسم رو با دامنم تنظیم کنم. واقعا برام سوال بود جه طوری مردم بدون آموزش با کفش پونزده سانتی خیلی راحت تو مرکز خرید قدم می زنند!؟ به قول شیرین این هم یکی دیگه از استعداد های زنونه بود که من ازش بی بهره بودم. یادش بخی بابام خدابیامرز همش می گفت رکسان باید پسر می شد.
بعد از یک ساعت پونه رضایت داد کفش هام رو در بیارم و لباسم رو عوض کنم. خسته از یک تمرین طاقت فرسا روی زمین ولو شدم و تکیه ام رو به تخت سلطنتی اش دادم. با خنده رو کاناپه ی رو به روم لم داد و گفت:
- خسته نباشی. کوه نکندی که این طوری وا رفتی.
- جون پونه از کوه کندن هم سخت تر بود.
- تازه اصل کاری مونده.
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:
- جان؟ چی مونده دیگه.
از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد.
- تو رقص بلدی؟
- چی چی؟
- رقص. رقص دو نفره؟
عمرا تا اون روز دو نفره نرقصیده بودم. ولی واقعا توان یادگرفتنش رو در خودم نمی دیدم. پیش خودم گفتم بی خیال میرم اونجا نمی رقصم. جهت بی خیال شدن پونه گفتم:
- آره یک چیزایی بلدم.
- پاشو ببینم چه طوری می رقصی.
- بلدم دیگه. بیخیال.
- نه باید ببینم.
یک نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط باشم و سرش داد نزنم. در نهایت بیچارگی گفتم:
- پاشم با کی برقصم؟
- من.
- نه نمیشه تو هم قد منی نمی تونم راحت برقصم.
خلاصه به هر چون کندنی بود راضیش کردم. اون هم انقدر ازش چونه گرفتم بیخیال شد و به مرضی خانم گفت برامون شربت بیاره
خلاصه به هر چون کندنی بود راضیش کردم. اون هم انقدر ازش چونه گرفتم بیخیال شد و به مرضی خانم گفت برامون شربت بیاره. مثل قحطی زده ها از فرط تشنگی تقریبا به لیوان شربت حمله کردم. پونه خندید و گفت:
- انقدر تشنه ات بود؟
لیوان شربت رو که یک نفس سرکشیده بودم داخل شینی گذاشتم و گفتم:
- آخ...خیلی.
رو زمین نشستم و تکیه ام رو دادم به تخت پونه. اون هم چهارزانو جلوم نشست. همون طور که شربتش رو مزه مزه می کرد و چشمش بین خطوط پارکت در کند و کاو بود گفت:
- رکسان؟ تنهایی سخت نیست؟
ابرو هام رو دادم بالا و با تعجب نگاهش کردم. سوالش خیلی بی موقع و یکهویی و بی مقدمه بود. سرش رو بالا آورد و وقتی دید اون طوری نگاهش می کنم لبخندی زد و همون طور که موهاش رو میداد پشت گوشش گفت:
- ببخشید نباید می پرسیدم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه نه مسئله ای نیست. فقط...چی شد که پرسیدی؟
- منظورم اینه که من...با این که این همه دور و برم شلوغه. این همه هوام رو دارند این همه امکانات دارم باز هم خیلی اوقات اذیت میشم. احساس کمبود می کنم. نمی تونم تصور کنم یک نفری زندگی کردن چیه...منظورم اینه که. برای یک آدم تنها. بهتر بگم یک دختر تنها...میدونی که خیلی مشکل ها پیش میاد... ببخشید ناراحتت کردم با این سوالم....
لبخندی زدم و گفتم:
- یک چیزی که زندگی به من یاد داد این بود که از واقعیت ها ناراحت نشو.
نفس عمیقی کشیدم و مون طور که لیوارن خالی رو با سر انگشت تو سینی می چرخوندم ادامه دادم:
- حتما آسون نیست ولی...خصوصیت آدم اینه که به همه چیز عادت می کنه. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی می تونی عادت کنی. اولش سخت بود. تو ده سالگی یتیم شدن...واقعا سخت بود ولی من ده ساله یاد گرفتم بدون پدر و مادرم زندگی کنم. عموم بود ولی پدر و مادرم که نمی شد. دو سال پیش هم اون رفت. حالا هم...دارم به تنهایی عادت می کنم. سخته.خیلی سخته وقتی تو خیابون یکی اذیتت می کنه می دونی که پشتت به هیچ جا گرم نیست.وقتی مریض میشی کسی نیست که برات سوپ درست کنه. شب ها که با کابوس از خواب میپری هیچ شونه ای نیست که سرت رو بذاری روش. اگر کسی چپ نگات کرد نمی تونی بهش بگی دفعه بعد با بابام طرفی. وقتی خسته و کوفته می رسی خونه هیچ کس نیست یک لیوان آب دستت بده. هیچ کس نیست که اگر دیر کردی نگرانت بشه. هیچ کس نیست. خودتی و خودت و خودت و تنهایی هات. کابوس هات. خستگی هات...می دونی که هیچ کس نیست که اگر یک بلایی سرت اومد...
بغض نذاشت حرفم رو تموم کنم. همه مدتی که تو خیابون راه می رفتم این حس تو ضمیر ناخوداگاهم فعال بود. یک ترس که از ده سالگی با من بود.و حالا با رفتن رها شدت پیدا کرده بود. یک ترس دو بخشی. شاید سه بخشی. یک پیشوند. یک کلمه. یک پسوند...بی پناهی...
پونه با تاسف سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. از رو پا تختی اش یک بسته دستمال کاغذی برداشت و به سمتم گرفت. با تشکر یک برگ برداشتم و اشک هام رو که هنوز رو گونه ام نرسیده بود پاک کردم.دستمالش طرح دار بود. طحرش هم خیلی قشنگ بود. خیلی دلم می خواست برا خونه بخرم ولی به خاطر صرفه جویی همون ساده اش رو هم که می خریدم دلم نمی اومد بی خودی مصرفش کنم.
پونه کنارم نشست و دستم رو گرفت.
- واقعا متاسفم ناراحتت کردم.
دلم نمی خواست کسی برام متاسف باشه. من با همه ی تنهایی هام یک آدم بودم که رو پای خودش بود چرا کسی باید برام تاسف بخوره؟ از این مسئله نفرت داشتم ولی عادت مردم این بود برای کسی که چیز هایی که اون ها داشتند رو نداشت تاسف می خوردند و فکر نمی کردند اون فرد چه چیز های دیگه ای داره...
اون روز تا حدود ساعت 8 پیش پونه موندم. ساعت 8 هم با کلی گله و تعارف و این که مامانم ناراحت میشه شام نمی مونی برام آژانس گرفت و رفتم خونه.دم در که داشت بدرقه ام می کرد گفت:
- راستی رکسان این مهمونیتون رو که رفتید یک برنامه بذارید با پژمان و من بریم بیرون. پژمان هم خیلی کنجکاو بود ببینتت. خوش میگذره.
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما. به فرهاد میگم یک وقتی براش بذاره. راستی مگه داداشت با شما ها زندگی نمی کنه؟
پوفی کشید و گفت:
- به نحوی نه...هیچ وقت خونه نیست همش خونه این رفیق مفیق هاش پلاسه.
خندیدم و گفتم:
- کاری نداری؟
پونه لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم برو به سلامت.
- خداحافظ.
و سوار آژانس شدم و رفتم خونه.تو کل مدتی که تو راه بودم داشتم به پیشنهاد پونه فکر می کردم واقعا خوش می گذشت اگر چهارتایی می رفتیم بیرون. راستی پژمان چه شکلی می تونست باشه؟کجا می رفتیم خوب بود؟ اگر مثل پونه باشه که خیلی خوبه. واقعا پونه رو دوست داشتم. با این که دو سه سال ازم بزرگتر بود ولی اصلا این تفاوت سنی رو حس نمی کردم. بس که شیرین و خونگرم بود. انقدر به این جور چیز ها فکر کردم که نفهمیدم چند ساعت طول کشید تا رسیدیم خونه. پشت در با بدبختی و دست پر سعی داشتم کلیدم رو از کیفم بیرون بکشم که صدای کسی رو از پشت سرم شنیدم
- خانم مسیحا؟
برگشتم و به صورت غریبه ای در تاریک و روشن کوچه نگاه کردم.
- خودم هستم.
- یک بسته دارید. از طرف اقای فرهاد فارس منش.
بسته های کفش و لباسم رو زمین گذاشتم و بسته رو که نسبتا بزرگ هم بود از غریبه تحویل گرفتم. کاغذی جلوم آورد که امضا کردم بعد هم سوار موتورش شد و از کوچه خارج شد. بسته رو کنار بقیه وسایلم گذاشتم. کلیدم رو در آوردم و در رو باز کردم. بعد هم با بدبختی وسایلم رو برداشتم و از پله ها رفتم بالا. جونم در اومد تا به خونه رسیدم از طرفی داشتم می مردم از فضولی تا ببینم داخل بسته چیه.خودم رو با نهایت سرعت به اتاقم رسوندم بسته ی صدفی رنگ که دورش یک روبان سفید پیچیده شده بود رو روی تخت گذاشتم و بازی کردم. برای یک لحظه خشک شدم. فرهاد اینقدر تیز بود و من نمی دونستم!؟ دستم رو جلو بردم و شئ سفید رنگ بافتنی رو بیرون آوردم. خودش بود. یک شنل سفید رنگ با بافت ظریف، و یک سنجاق سینه ی قشنگ دایره شکل در قسمت جلوش که دو طرف اون رو به هم متصل می کرد و جلوش رو بسته نگه می داشت. اون شب که رفته بودیم برای خرید پشت یکی از ویترین ها دیده بودمش و خیلی خوشم اومده بود ولی چشمم که به قیمتش خورده بود بی خیالش شده بودم. فرهاد چه طوری فهمیده بود؟ با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم. شنل رو مثل یک شئ گران بها با احتیاط سر جاش گذاشتم. بعد هم از اتاق خارج شدم و تلفن رو جواب دادم می دونستم کیه.
- الو سلام.
- سلام...سفارش ما رسید؟
با لحنی که سعی داشتم عصبی نشونش بدم گفتم:
- بله. همین یک دقیقه پیش هم تشریفش رو از پنجره برد بیرون.
زد زیر خنده و گفت:
- تو خودت رو یک دکتر نشون بده. سادیسم داری به خدا.
- بله؟
- من که ندیدم چیزی از پنجره بیفته پایین.
اه لعنتی. هیچ وقت نمیشد درست عذابش بدم.
- کجایی تو؟
- جای همیشگی. وسط کوچه. زیر بارون.
- برو تو ام بارون کجا بود؟
خندید و گفت:
- اگه شانس منه که الان شروع میشه.
رفتم سمت پنجره و دیدمش که تکیه اش رو داده به یک درخت و زل زده به پنجره ی من.
- اه اگه دستم بهت برسه فرهاد...
- چی کار می کنی؟
تو دلم گفتم«یک ماچت می کنم با این سلیقه ات!» ولی ترجیح دادم در جوابش سکوت کنم!
- بیا بالا حالا.
- نه دیگه. فردا میبینمت.
- لوس نشو بیا بالا.
- نه بابام بفهمه شب اومدم خونه دختر غریبه می کشتم.
از پشت پنجره اومدم کنار و گفتم:
- درک. کاری نداری؟
- یک وقت تشکر نکنی ها تو.
- مگه من خواستم بخری؟
- جون به جونت کنند بی احساسی.
یک لحظه از خودم بدم اومد. خدا می دونه چقدر خوش حال شدم وقتی فهمیدم اینقدر براش اهمیت دارم که حواسش به نگاه من هم هست ولی چرا داشتم باهاش این طوری رفتار می کردم؟ واقعا نمی دونستم. چرا دلم میخواست لجش رو در بیارم شاید تنها کسی که زورم بهش می رسید فرهاد بود. آروم گفتم:
- مرسی.
خندید و گفت:
- قابل نداشت عزیزم.
- فردا کی میای دنبالم؟
- هشت قرارمون بود دیگه نه؟
- آره.یادم رفته بود.
- کاری نداری؟
- نه. مراقب خودت باش.
- چشم. شب به خیر.
- شب به خیر.
گوشی رو که قطع کردم حس بدی داشتم. دلم براش تنگ شده بود. بی دلیل. رفتم سمت پنجره یواشکی از گوشه اش نگاه کردم. فرهاد رو دیدم که پیاده داشت از کوچه خارج می شد. عادتش بود. می دونستم بعضی شب ها میاد پشت پنجره اتاقم ولی ماشینش رو میذاشت سر کوچه که مثلا من نفهمم. با چشم داشتم دنبالش می کردم که در نهایت تعجب متوجه شدم بارون گرفته! دلم گرفت. بد باهاش حرف زدم. می دونستم به دل نمی گیره و اخلاق منو می دونه ولی دلم از خودم گرفت. اونقدر نگاهش کردم تا محو شد. بعد هم از پشت پنجره کنار اومدم و بدون تعویض لباس و حتی مسواک رو تختم ولو شدم. گوشیم رو در آوردم و آهنگ تو بارون که رفتی سیاوش قمیشی رو گذاشتم و همون طور که به عکس دو نفره ی خودم و فرهاد خیره بودم خوابم برد
با وسواس مشغول اوتو کردن پایین دامن لباسم بودم که دیشب بدجور تا شده بود و خط چروک بدی روش افتاده بود. هر کاری هم می کردم اون طور که می خواستم نمی شد. با خودم مشغول بودم که زنگ در به صدا در اومد. تمرکزم رو بهم ریخت و نوک انگشتم رو سوزوندم. اوتو رو کنار گذاشتم و همون طور که انگشتم رو ماساژ می دادم ناسزاگویان به کسی که پشت در بود راه افتادم سمت آیفون و جواب دادم.
- بله؟
- باز کن رکی.
- پونه تویی؟
- آره. باز کن.
دکمه ی آیفون رو فشار دادم و در ورودی رو هم باز کردم. بعد هم رفتم تو آشپزخونه و دست مصدومم رو زیر آب سرد گرفتم. لحظاتی بعد صدای سلام بلند و بالای پونه در خونه پیچید. از آشپزخونه خارج شدم و جوابش رو دادم.
- چه بی خبر؟
- اگر ناراحتی میرم.
خندیدم و گفتم:
- حالا چی شده پونه خانم منزل ما رو منور کردند؟ راستی آدرس رو از کی گرفتی؟
- از آقا کلاغه.
- اگر من دستم به این کلاغ نرسه.
- چیه؟ مثل این که خیلی ناراحتی اومدم پیشت.
با خنده تعارفش کردم رو مبل نشست و داشتم می رفتم براش یک چیزی بیارم بخوره که دستم رو گرفت و نشوندم رو مبل و گفت:
- نیمدم مهمونی. یک سفارش از آقا کلاغه گرفتم باید انجامش بدم.
با خنده گفتم:
- چی ؟
- اومدم بریم آرایشگاه.
- آرایشگاه؟
- آره دیگه تو اصلا تو عمرت عروسی رفتی؟ عروسی بدون آرایشگاه نمیشه که.
- آخه وقت میشه؟
- آره بابا تازه ساعت پنجه. میگم فرهاد همون جا بیاد دنبالت. بپوش بریم.
مثل عروسک کوکی از جام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم و سشوار رو برداشتم و پایین موهام رو که هنوز از صبح که حموم بودم خشک نشده بود و خشک کردم. لباس پوشیدم و با پونه به سمت آرایشگاه راه افتادیم. بار اول بود می رفتم آرایشگاه.البته بچه که بودم یک موقع هایی که زن عمو کار داشت باهاش می رفتیم می نشستیم تو سالن تا کارش تموم بشه. همین طوری هم یاد گرفتیم چه طوری از پس کار های آرایشی و پیرایشیمون بر بیایم! همیشه کوتاهی موهام و مرتب کردنش با رها بود. من هم مال اون رو درست می کردم. کار های دیگه ام هم راه می افتاد. نهایت سعیم رو می کردم تا خرج اضافی برای خودمون نتراشم. مثل بچه ای که پشت سر مامانش راه میره پشت سر پونه وارد سالن شیک و بزرگ آرایشگاه شدم و بعد از پونه که ظاهرا با همه آشنا بود با همه سلام علیک کردم. پونه دستش رو روی شونه ام گذاشت و من رو که بر خلاف همیشه مثل یک دختر کمرو و خجالتی کنارش ایستاده بودم به آرایشگر نشون داد و گفت:
- شقایق جون این دوست من دست شما ببینم چی کار می کنی.
شقایق که به نظرم سی ساله میومد با گرمی احوالم رو پرسید و خواست مانتوم رو در بیارم. بعد هم به سمت اتاقی راهنماییم کرد اون جا چشمم به دختر جوونی افتاد که مشغول آماده کردن بند بود. تنم مور مور شد همیشه از این کار متنفر بودم. حدالامکان شیو می کردم. مثل بچه ای که از آمپول می ترسید با لرزش محسوسی روی تخت دراز کشیدم. با اولین بند نزدیک بود جیغ بکشم. فکر کردم تا این بخواد تموم بشه من مردم! فکر کنم نیم ساعتی طول کشید تا از شر موهای صورتم راحت شدم. پیش خودم فکر کردم چه طوری این همه مدت برشون نداشته بودم. پونه با چشم های گرد شده نگاهم می کرد و می گفت«آخیش. رنگ و روت باز شد. سفید شدی!» بعد از صورت نوبت به موهام رسید. جون من و آرایشگر با هم در اومد تا اون همه مو رو بالای سرم جمع کرد و چند حلقه اش رو دور صورتم باز گذاشت بعد با بابلیس فرشون کرد. بعد هم با اسپری مسی یک رگه هاییش رو رنگ کرد. وقتی دست برد سمت اسپری نزدیک بود از آرایشگاه بپرم بیرون! حاضر نبودم موهام رو رنگ کنم. دلم نمی اومد. به قول رها حیف موهای پرکلاغیم نبود!؟ ولی وقتی بهم اطمینان داد که با یک بار شست و شو پاک میشه مثل بچه ی آدم نشستم سر جام. در آخر هم طبق خواسته خودم یک آرایش ملایم یاسی برام کرد و کارم شکر خدا ساعت یک ربع به هشت بود که تموم شد. به کمک پونه لباس هام رو عوض کردم و شنلم رو هم پوشیدم.گردنبندی رو که فرهاد بهم عیدی داده بود انداختم. پونه سوتی برام زد و چند بار دوباره راه رفتن رو باهام تمرین کرد! داشت دوباره گیر هشت پیچ می داد به رقص که فرهاد اومد. کمک کرد وسایلم رو برداشتم از شقایق و همکار هاش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. پونه جلوتر از من رفت.یکسری از وسایلم رو که دستش بود رو تو ماشین فرهاد گذاشت با فرهاد خداحافظی کرد از همون جا برام دست تکون داد و رفت. من هم یک نفس عمیق کشیدم و در حالی که سعی می کردم کلاه شنلم از رو سرم نیفته از پله های پایین اومدم و رفتم سمت فرهاد. با لبخند نظاره گر اومدنم بود. معذب بودم وقتی اون طوری بهم زل می زد. بهش که نزدیک شدم بدون حرف دستم رو گرفت. نمی دونم چند دقیقه فقط نگام کرد که گفتم:
- علیک سلام.
- سلام.
- می خوای تا صبح وایستیم اینجا؟ به چی داری فکر می کنی دو ساعته؟
خم شد گونه ام رو بوسید. سریع خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- فرهاد زشته بشین بریم.
- نمی خوای جواب سوالت رو بگیری؟
- سوال چی؟
- پرسیدی به چی فکر می کنم.
- خب به چی فکر می کنی؟
- داشتم فکر می کردم شب عروسیمون هم یک همچین شبی میشه. میام ارایشگاه دنبالت بعد با هم میریم یک مهمونی فقط فرقش اینه که تو لباس سفید تنته.
قرمز شدن گونه هام رو حس می کردم. سرم رو تا جای ممکن پایین انداختم. شیرین راست می گفت خیلی بی ظرفیت بودم. با کوچکترین حرف احساسی قرمز می شدم و تا یک هفته تو رویا سیر می کردم. شیاد حق داشتم. چون از ده سالگی از محبت مادر و پدر محروم بودم.با کوچکترین محبتی احساساتم زیر و رو می شد.به قول شیرین عقده ای بودم! از طرفی این بلندپروازی های فرهاد آزارم می داد. نمی دونم حالم چه طوری بود که فرهاد تشخیص داد بهتره زودتر از اون جا بریم. در رو برام باز کرد و کمک کرد سوار بشم. وقتی نشستیم تازه من وقت کردم نگاهش کنم. پیش خودم فکر کردم شب عروسیمون( که البته هیچ وقت نمی رسید) فقط من فرق دارم فرهاد همین طوری با صورت شش تیغ و کت و شلوار میاد دنبالم و مثل الان بوی ادکلن میده و احتمالا من ازش می خوام شیشه رو بده پایین و دفعه ی بعد هم با ادکلن دوش نگیره. اون شب هم همین کار رو کردم. یکم شیشه رو داد پایین و گفت:
- انقدر بوش بده.
- نه خیر. یادم هست خودم این رو خریدم برات. فقط زیاد زدی.
خندید و شیشه رو بیشتر داد پایین که باز صدای من در اومد.
- تو رو خدا بدش بالا الان سر درد می گیرم.
باز با خنده سر تکون داد و شیشه رو داد بالا.به ظاهر خندید ولی می دونستم غر غرهام دیگه داره اذیتش می کنه. به یک دقیقه نکشیده بود عذاب وجدان گرفتم. تمام عذاب وجندانم رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم! برگشت سمتم و گفت:
- چیه باز این طوری نگاه می کنی؟
- ببخشید.
- چی رو؟
یکم تو جام جا به جا شدم و گفتم:
- تو چه طوری من رو تحمل می کنی خدایی؟
- هی. دست رو دلم نذار که خونه.
با آرنجم به پهلوش زدم و در حالی که روم رو برمی گردوندم گفتم:
- پر رو نشو دیگه.
- حالا برای چی می پرسی؟
- خودم می دونم چقدر بداخلاق و غیر قابل تحملم.
- نیستی.
- چرا. همیشه تو ابراز احساسات مشکل دارم. وقتی یک کاری برام می کنی خیلی خوش حال میشم خیلی برام ارزش داره ولی... هیچ وقت نمی تونم این رو بهت بگم نمی دونم چرا.
- مثلا چی؟
- مثلا همین قضیه دیشب. اصلا...فقط اون نیست. کلا. این مشکل همیشگیم بوده. هر بار که بهم ابراز علاقه می کنی یا چه می دونم...یک کاری برام می کنی پیش خودم عذاب می کشم که نمی تونم جوابت رو بدم.الان هم نمی دونم چرا بی خودی دارم به همه چیز گیر میدم.
بغض کرده بودم. در تمام بیست سال زندگیم از این خصوصیتم در عذاب بودم.فرهاد با محبت دستم رو گرفت و گفت:
- رکسان من شش ماهه می شناسمت. یادم نرفته باهام چی کار کردی. یادم نرفته دو ماه دنبالت کردم تا شماره ام رو گرفتی.هنوزم که هنوزه وقتی بهش فکر می کنم نمی دونم چی درون تو هست که من رو انقدر وابسته ات کرده. یادم نرفته چه گذشته ای داشتی. من این طوری قبولت کردم. ناراحت نمیشم اگر وقتی با کلی ذوق میرم برات کادو می خرم می فرستم دم خونه ات این طوری باهام رفتار می کنی... می شناسمت. می دونم از ته دلت نیست.
با بغض بهش لبخند زدم. چقدر دوستش داشتم وقتی این طوری بهم اعتماد به نفس می داد. دیگه تا مقصد حرفی نزدیم. همون طور که دستم تو دستش بود رانندگی می کرد. منم هم شناور در افکارم آهنگ گوش می کردم. به مقصد که رسیدیم تازه یادم اومد داریم میریم عروسی سهراب! دلشوره ام شروع شد. اونقدر یخ کرده بودم که فکر کنم فرهاد هم متوجه شد به هر حال به روی خودش نیورد. در رو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم

بازوش رو محکم گرفتم و همراهش قدم برداشتم. عروسی تو یک باغ بزرگ بود نزدیک کرج. هوا خنک بود لرز کرده بودم. فاصله ی زیادی طی نشد تا به سالن اصلی رسیدیم. از فرهاد جدا شدم و به سمت رختکن رفتم. وارد که شدم با چند تا از همکلاسی هام مواجه شدم. دلم می خواست راه اومده رو دوان دوان برگردم. نگاه ها و لبخندهای تمسخر آمیزشون داشت بهم می گفت« بابا تو دیگه چه اعتماد به نفسی داری!» سعی کردم بهشون توجهی نکنم. کیفم رو یک گوشه گذاشتم و بدون توجه به اون سه چهار تا دختر که میونه ی زیاد خوبی هم با من نداشتند مشغول در آوردن شنلم شدم. شروع کردن با هم حرف زدند و می دونستم که هیچ هدفی غیر از تحقیر من نداشتند.
- خدایی خیلی به هم می آن ها.
- نه...من میگم فرزانه سر تره.
- نه خدایی داماد هم خوبه.
- آره ولی یک برتری ای که فرزانه داره این که قبل از سهراب با کسی نبوده حداقل.
پیش خودم گفتم آره جون عمه اش. من این هفت خط رو می شناسم زیرزیرکی چه کارهایی می کنه.
- آره خب. ولی باز خوبه سهراب عقلش رسید. حیف بود فرزانه رو از دست بده.
حس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. ولی آرامش ظاهریم رو حفظ کردم. شنلم رو آویزون کردم. کیفم رو برداشتم و در کمال خونسردی یک نگاه به ایینه انداختم. پیش خودم یک دست مریزاد به شقایق و همکار هاش گفتم. اون شب واقعا نیاز داشتم بدرخشم. همون قدر که می دونستم فرزانه زیباتر از منه به این هم اعتقاد داشتم که نصف شخصیت من رو هم نداره.اوه اوه مرسی خانم نارسیسم! موقع خروج یک لبخند خونسرد به دوست های احمق فرزانه زدم و از اتاق خارج شدم. موقع خروج از اتاق سینه به سینه ی شیرین شدم. برای چند لحظه فقط نگاهش کردم.چقدر خوش گل شده بود لامذهب! دهن باز کردم تا ازش عذر بخوام ولی اون نگاه خصمانه اش رو ازم دزدید وارد رخت کن شد. کمی دورتر چشمم به فرهاد و پدرام افتاد که مشغول صحبت بودند. به سمتشون رفتم و کنار فرهاد ایستادم. با پدرام احوال پرسی کردم و مشغول دید زدن اطراف شدم. از صحبت هاشون فهمیدم ظاهرا عروس و داماد تو ترافیک گیر کردند وگرنه قرار بود نیم ساعت پیش مراسم عقد تموم بشه! پس این احمق ها اصلا سهراب و فرزانه رو امشب ندیده بودند که داشتند می گفتند بهم می آن! میون جمعیت چشمم خورد به سارا، خواهر سهراب. با نگاه ناباوری به من و دستم که دور بازوی فرهاد حلقه شده بود زل زده بود. نگاهم رو با شرم دزدیدم و بیشتر به فرهاد نزدیک شدم. همون موقع ازحیاط سر و صدا بلند شد. عروس و داماد اومده بودند. برگشتم و نگاه خیره و نگران فرهاد رو به سمت در حیاط دیدم. نباید کاری می کردم که همه فکر کنند هنوز دلم پیش سهرابه. باید به همه ثابت می کردم که راه من و اون خیلی وقته که از هم جداست و من راه خودم رو دارم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مثل همیشه محکم باشم. یک لبخند مطمئن به فرهاد زدم و همراهش به سمت در راه افتادم از بالای پله ها وسط حیاط رو بده خوبی میدیدم. عروس و داماد از ماشین پیاده شده بودند و داشتند دست در دست هم از بین جمعیت عبور می کرد. سهراب با لبخند همیشگیش فرزانه رو همراهی می کرد و اون با لبخند مغرور مخصوص به خودش مهمون ها رو نگاه می کرد و باهاشون احوال پرسی می کرد. احساس حسودی نداشتم. حتی براشون خوش حال بودم. سهراب داشت می خندید. خوش حال بود. من چرا نباشم؟ خیالم از زندگی اون راحت شده بود. اون به چیزی که حقش بود رسیده بود. و من چیز با ارزشی بدست آورده بودم. بهترین حس دنیا رو چشیده بودم و کنار مردی ایستاده بودم که از ته قلبم می پرستیدمش. داشتم نگاهشون می کردم که سر سهراب چرخید و نگاهش رو من ثابت موند. خشکش زد. یک لحظه از حرکت ایستاد. شانس آورد فرزانه متوجه نشد. براش به معنی سلام سر تکون دادم. ولی اون فقط نگاهم می کرد حتی پلک هم نمی زد. دست فرهاد دور کمرم حلقه شد. سوء ظن رو با هر نفسش حس می کردم. سرم رو بلند کردم و بهش لبخند زدم. نمی خواستم حتی یک لحظه فکر کنه هنوز به سهراب فکر می کنم. ولی نفس های کوتاه و سریعش حکایت از عصبی بودنش داشتند. بهش نزدیک تر شدم و دیگه نگاه نکردم ببینم سهراب چی کار می کنه. وقتی جمعیت همراه عروس و داماد از کنارمون رد شدند فرهاد سرش رو پایین آورد و با صدایی که عصبانیت توش موج می زد گفت:
- لباس یک وقت یک شال نداشت؟
به سرشونه هام نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم یادم رفته شالم رو بندازم. به اون سه چهار نفر لعنت فرستادم و سریع خودم رو به رخت کن رسوندم جالب این جا بود که فرهاد خودش هم تا حالا متوجه نشده بود! شالم رو روی شونه هام انداختم و سریع پیش فرهاد برگشتم. اخم هاش تو هم بود. ای خدا چه غلطی کردم اومدم. حالا نمی اومدم هم باز یک جور دیگه می شد. می گفتند چشم نداشت عروسیشون رو ببینه. فرهاد که بدجور عصبی بود. اصلا نگاهم نمی کرد. حق داشت خب من هم دوست دختر های سابق اون بهش زل می زدند عصبی میشدم. سعی کردم از دلش در بیارم. خصوصا که هنوز از دست رفتار ها خودم عصبی بودم.
- فرهادی؟
- چیه؟
احساس کرتم یک لحظه قلبم ایستاد. تا اون روز این طوری جوابم رو نداده بود.
- این چه طرز حرف زدنه؟
- مدل جدیده
- فرهاد اذیتم نکن دیگه تقصی من چیه ؟
- تقصیر جنابعالی اینه که انقدر فکرت مشغوله که حواست حتی به لباست هم نیست.
جا خوردم انتظار این یکی رو نداشتم. ولی نمی خواستم شبم رو خراب کنم تصمیم گرفتم براش توضیح بدم.
- با من این طوری حرف نزن خواهشا. خب یادم رفت شالش رو بردارم دیدی که وقتی گفتی سریع رفتم پوشیدم.ژ
پوزخندی زد و گفت:
- اون وقت حواست کجا بود که این رو یادت رفت؟
- یعنی چی خب... خیلی چیز ها ممکنه آدم یادش بره چرا اینقدر بزرگش می کنی؟
- من بزرگش می کنم؟ فکر کنم یک دقیقه دیگه اونجا می موندیمم درسته با نگاش قورتت میداد.
- فرهاد خواهش می کنم...
- خواهش می کنی چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و شمرده شمرده داستان رختکن رو براش توضیح دادم بعد هم گفتم:
- اگر من اینجام و با تو اومدم اینجا تنها دلیلش اینه که همه بدونند چشم من دنبال سهراب نیست. بین ما هرچی بوده تموم شده. اون الان زندگی و خانواده ی خودش رو داره. امشب داره ازدواج می کنه و من هم زندگی خودم رو دارم. تو رو دارم هیچ نیازی هم به حس مسخره ای به نام حسادت ندارم. به سهراب هم فکر نمی کنم. خیال می کردم تو این رو بدونی.
و بدون این که فرصت اظهار نظر رو بهش بدم ازش دور شدم و گذاشتم یکم تو تنهاییش فکر کنه.

و بدون این که فرصت اظهار نظر رو بهش بدم ازش دور شدم و گذاشتم یکم تو تنهاییش فکر کنه. سالن تقریبا خلوت بود اکثرا یا داخل اتاق عقد بودند یا پشت در اتاق. من هم یک گوشه نشستم تا فرهاد بیاد پیشم. از همون جا هم صدای بله ی بلند و رسای فرزانه و بعدش صدای هل کشیدن و دست و تبریک رو شنیدم. بله ای که یک روز فکر می کردم من اون رو باید بگم گفته شده بود و این به نفع هر دو مون بود. هم من و هم سهراب. سرم رو بالا آوردم و نگاه تاسف بار و نگران شیرین رو از آن سوی سالن روی خودم حس کردم. سرم رو پایین انداختم. دوست نداشتم کسی برام دل بسوزونه من نیازی به دل سوزی نداشتم. من فرهاد رو داشتم. با ارزش ترین چیزی ممکن رو داشتم چرا باید دل کسی برام بسوزه؟سرم پایین بود داشتم با گوشه شالم ور می رفتم که کسی کنارم نشستم. از شش فرسخی می تونستم حضور فرهاد رو تشخیص بدم با اون یک من ادکلنی که روی خودش خالی کرده بود. دستش رو انداخت دور شونه ام و موهام رو بوسید.
- معذرت می خوام.
سرم رو بلند کردم و بهش لبخند زدم. همون موقع جمعیت از اتاق عقد خارج شدند. از جامون بلند شدیم. عروس و داماد میان حلقه ی خانواده شان به سمت جایگاه مخصوص رفتند و نشستند. سرم رو بلند کردم و به فرهاد نگاه کردم:
- بریم بهشو تبریک بگیم؟
- بریم.
به سمتشون حرکت کردیم. از میان راه نگاه جفتشون و البته نصف جمعیت حاضر به سمت ما معطوف شد. پیش خودم اعتراف کردم که فرزانه واقعا زیباست. اون درست نقطه ی مقابل من بود. چه طور سهراب ادعا می کرد عاشق منه و داشت با چنین زنی ازدواج می کرد؟ جایگاهشون شبیه به یک نیمکت چوبی بود که بالاش تاجی از گل سرخ نصب شده بود. واقعا قشنگ بود. بالاخره جلوشون رسیدیم. با فرزانه دست دادم نبوسیدمش چون هیچ کدوم مایل به این کار نبودیم.
- تبریک میگم عزیزم. امیدوارم خوش بخت بشید.
لبخند مغرور و خاصش رو به لب آورد و گفت:
- خیلی ممنون.
و با اشاره به فرهاد ادامه داد:
- شما هم همین طور. البته امیدوارم.
حس کردم دارم آتیش میگیریم چنان با کنایه این جمله رو گفت که دلم می خواست دندون هاش رو خرد کنم. دلیل قانع کننده ای برای این همه تحقیر شدن نمیدیدم. بین من و سهراب یک چیزی بود و تموم شد چرا باید همه با انگشت نشونم بدند؟ فرهاد متوجه حالم شد خیلی محکم گفت:
- مطمئن باشید میشیم.
لبخند رو لب های رژ زده ی فرزانه ماسید. با لحنی که فرهاد گفت من هم بودم زهوارم در می رفت. دلم واقعا خنک شد. فرزانه طوری نگاهمون می کرد که حس کردم اگر چیزی دم دستش بود اول می زدش تو سر فرهاد بعد هم تو سر من میشکوندش.
فرهاد محلش نداد و با یک پوزخند نگاهش رو ازش گرفت و با سهراب دست داد و گفت:
- تبریک میگم سهراب جان. خوش بخت بشید.
من هم بهش تبریک گفتم تشکر کرد و به فرهاد گفت:
- مراقبش باش.
فرزانه قرمز شده بود. حقش بود. می دونستم چقدر پشت سرم حرف زده نصف این تحقیر ها زیر سر اون بود. حیف سهراب. هرچقدر سعی می کردم باز هم از این دختر مغرور و خودبین بدم می اومد.حتی قبل از همه ی این ماجارا ها ازش بدم میومد. روز اول هم باهاش دعوام شده بود. قربونت سلیقه ی مامانت برم سهراب بدتر از این نبود پسر دسته گلش رو حیفش کنه؟ کس هایی که دور و برمون بودند و شنیده بودند مشغول پچ پچ شدند. کاش سهراب این کار رو نمی کرد. مطمئنا تا آخر عمرش باید به خاطر این حرفش به فرزانه جواب پس می داد. ولی فرزانه هم کم نیورد کمی بلند تر از سهراب گفت:
- آره خب. بالاخره بهتر از شما هم پیدا میشه دیگه...
واقعا داشتم از حال می رفتم. ناخودآگاه به بازوی فرهاد چنگ انداختم. مثل میدون جنگ شده بود اونجا فرهاد با کمال خونسردی جواب داد:
- شک دارم. به هر حال اگر پیدا بشه شما نگران نباشید. من به رکسانام اعتماد دارم.
و دست من رو گرفت و با یک لبخند خونسرد از فرزانه و سهراب دور شد.من هم به دنبالش. موقع رفتنمون سر تمام کس هایی که این مکالمات رو شنیده بودند برگشت طرفمون و رد رفتنمون رو نگاه کرد.لحظه آخر تشر فرزانه رو به سهراب رو شنیدم. اون هم یک کلمه ی عامی رو به مردی که زندگش رو باخته بود نسبت داد: بی غیرت. می دونستم چقدر سخته که یک شبه آرزو هات دود شن برن هوا. مدام نگران بودم بیفتم واقعا تعادل نداشتم. رفتیم تو حیاط. فرهاد رو یک صندلی نشوندم و خودش کنارم ایستاد دستش رو گذاشت رو شونه ام.
- حالت خوبه؟ آب می خوای برات بیارم؟
- انقدر تابلوست که دارم غش می کنم؟
خندید و گفت:
- محلشون نده. اونقدر اهمیت ندارند که به خاطرشون این طوری بشی.
- من نمی فهمم گناهم چیه. من و سهراب نزدیک به پنج ماهه که رابطه ای با هم نداریم. چرا اینقدر تحقیرم می کنند؟ می خوان چی رو ثابت کنند؟ گناه سهراب بیچاره چیه؟ چرا هیچ کس نمی فهمه الان هر کدوممون راه خودمون رو داریم.
سرم رو بوسید و گفت:
- ولشون کن. اینقدر خودت رو عذاب نده.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا گریه ام نگیره. من هم یک ظرفیتی داشتم.
- اصلا همش تقصیر این سهراب برای چی برمیگرده جلو همه به تو این طوری میگه؟
فرهاد خندید و گفت:
- حرص نخور رکسان داری غش می کنی!
- فرهاد؟
سرمون رو برگردوندیم و پدرام رو لیوان به دست دیدیم. نزدیک اومد و پرسید:
- حالش خوبه؟
از جام بلند شدم و گفتم:
- خودم هنوز زنده ام می تونی از خودم بپرسی.
جفتشون زدند زیر خنده. خودم هم لبخند بی جونی زدم. پدرام لیوان آبی رو به سمتم گرفت و گفت:
- سفارشیه.
لیوان رو گرفتم و به ایون نگاه کردم. شیرین رو دیدم که نظاره گر ما بود. وقتی دید نگاهش می کنم روش رو برگردوند و رفت داخل. پس اون هم دیده بود.
- حتی حاضر نیست نگاهم کنه.
پدرام- بهش فرصت بده. خیلی عصبانیه. ولی ته دلش هیچی نیست. امروز هم وقتی دید اومدی خیلی نگران بود. همش می گفت الان یک چیزی میگن رکسانا جوش میاره رگ شعبون بی مخیش گل می کنه.
خندیدم و گفتم:
- بالاخره آشتی می کنیم دیگه.
- آبت رو بخور حالا.
یکمی از آبم خوردم. حالم بهتر بود. فرهاد گفت:
- می خوای برگردیم؟
اخم کردم و با لحنی که سعی داشتم یکم سر حال باشه گفتم:
- چی چی بریم؟ برا چی این همه رفتم آرایشگاه که یک ساعت بیام متلک بشنوم؟ تازه رقص و آوازش شروع شده.
لیوان رو روی میز گذاشتم و دست فرهاد رو گرفتم و همون طور که با پدرام می خندید دنبال خودم کشوندمش.
- بیا اینقدر به من نخند

لیوان رو روی میز گذاشتم و دست فرهاد رو گرفتم و همون طور که با پدرام می خندید دنبال خودم کشوندمش.


- بیا اینقدر به من نخند.



سه تایی وارد سالن شدیم. دیگه کسی حواسش به ما نبود. پدرام رفت پیش شیرین. همه ریخته بودند وسط داشتند می رقصیدند. فرهاد رو کشوندم وسط و مجبورش کردم باهام برقصه. دلم نمی خواست تا آخر شب به فرزانه و دوست های احمق تر از خودش فکر کنم. تا جای ممکن هم به سمت عروس و داماد نگاه نکردم تا چشم تو چشم سهراب نشم. نمی دونم چقدر رقصیدم که فرهاد پیشنهاد کرد بشینیم. من هم که داشتم میمردم با اون کفش های پاشنه دار لعنتی بی چون و چرا قبول کردم ولی ظاهرا برنامه بوده چون همون موقع پدرام و شیرین هم اومدند و طبق یک نقشه که تابلو بود از پیش تعیین شده طوری نشستند که من و شیرین کنار هم بیفتیم اولش متوجه نشدیم ولی وقتی برگشتیم و نگاهمون به هم افتاد تازه دوزاریمون افتاد.شیرین سریع روش رو برگردوند. بدجور بهم برخورد. دیگه شورش رو در آورده بود خواستم بلند شم که فرهاد و پدرام زودتر از من بلند شدند و گفتند زود برمیگردیم بد هم با هم رفتند سمت میز پذیرایی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد روش پیدا میشد ای کوفتتون بشه الان اونا اون جا ژله می خورند و من حرص. دلم می خواست کله ی جفتشون رو بکنم. به ناچار سر جام نشستم. مدام سرم رو می چرخوندم و به هر جایی خیره می شدم جز سمت شیرین. اون هم همین طور بود! خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم. هر دو به طرز عجیبی سعی داشتیم این قهر رو حفظ کنیم و هیچ یک حاضر به کوتاه اومدن نبودیم خلاصه تا برگشتن فرهاد و پدرام نه من اون رو نگاه کردم و نه اون منو. پسر ها که برگشتند وقتی فهمیدند ما هیچج اقدامی جهت آشتی نکردیم شاخشون در اومد و جفتمون رو شتر لغب دادند. شیرین که اعصابش خرد بود دست پدرام رو گرفت و از اونجا دور شد. فکر کنم اگر می تونست گوشش رو می گرفت! من هم بلند شدم و با غیظ فرهاد رو نگاه کردم.


- چیه؟


- چی چیه؟


- چرا این طوری نگاه می کنی؟


- مگه ما بچه ایم که می خواین آشتیمون بدید؟


- بچه نبودید که قهر نمی کردید.


- خودمون می دونیم چی کار کنیم شما دو تا دخالت نکنید بالاخره درست میشه.


شونه بالا انداخت و خواست چیزی بگه که یک آهنگ ملایم گذاشتند و همه دو به دو رفتند وسط. فرهاد دستش رو جلو آورد و گفت:


- افتخار میدید بانو؟


رنگم پرید. خاک تو سرت کنند رکسان کاش از پونه یاد می گرفتم. با کلی نذر و دعا دستش رو گرفتم و رفتیم وسط. هر لحظه استرس داشتم که پاش رو لگد کنم یا بخورم زمین. دستاش رو دور کمرم حلقه کرد من هم دست هام رو گذاشتم رو شونه هاش و شروع به رقصیدن کردیم. با خنده نگاهم کرد و گفت:


- چیه؟


- چی چیه؟


- ترسیدی؟


- از چی؟


- نمی دونم یخ کردی رنگت هم پریده.


سرم رو انداختم پایین و گفتم:


- هیچی. فقط...بار اولمه دارم می رقصم می ترسم خراب کنم.


خندید و سرش رو چسبوند به موهام.


- تو هیچ چیز رو خراب نمی کنی رکسان.


- چرا خیلی چیز ها رو خراب کردم.


- چرا امشب این طوری شدی؟


- چه طوری شدم؟


- نمی دونم به هر طریقی می خوای ثابت کنی ایراد داری یا سعی داری خودت رو ببری زیر سوال.


سرم رو به سینه اش چسبوندم و گفتم:


- نمی دونم چمه.


- عادت ندارم این طوری ببینمت.نذار عادت کنم این طوری ببینمت.


- خودم هم به این خودم عادت ندارم.


- می دونی شخصیتت گاهی گیجم میکنه. یک دقیقه فقط رو مخی. یک دقیقه بعد اونقدر دوست داشتنی میشی که...واقعا گیج میشم. باورم نمیشه همون دختری هستی که یک دقیقه پیش دلم می خواست خفه اش کنم.


سرم رو بلند کردم و با اخم ساختگی نگاهش کردم.


- پس گاهی اوقات دلت می خواد خفه ام کنی نه؟ دلت میاد؟


با خنده گفت:


- اون اوقات به یک دقیقه هم نمی کشه.


- بالاخره اون اوقات وجود دارند.


- آره. مثل همین الان.


خندیدم و سرم رو عقب تر بردم تا بتونم تو چشمام نگاه کنم. حرصم گرفته بود. با کفش پاشنه بلند باز هم باید گردنم رو مثل غاز کش می دادم تا درست صورتش رو ببینم. از این فکر خنده ام گرفت. سرش رو نزدیکم آورد و گفت:


- الان هم از همون موقع هاست که اونقدر دوست داشتی میشی که آدم تو کار خدا میمونه.


باز خندیدم که سرش رو نزدیک تر آورد و لب هام رو بوسید. هیچ وقت موفق نشدم حسی که تو اون لحظه بهم دست داد رو توصیف کنم فقط یادمه دلم نمی خواست تموم بشه. ولی زودتر از هر لحظه ی دیگه ای گذشت. مثل همهی لحظه های خوب زندگیم. حتی ثانیه ها هم باهام لج بودند. همزمان با تموم شدن آهنگ ازم جدا شد. بدون هیچ فکر قبلی. بدون این که خودم بخوام. بدون این که سختیش رو احساس کنم راحت تر از نفس کشیدن گفتم:


- دوستت دارم.


چشم هام رو که باز کردم تو یک محیط غریبه بودم. البته غریبه ی غریبه که نه. یک بار دیگه چشم هام رو تو اون اتاق آبی باز کرده بودم! تو خونه فرهاد بودم فقط نمی دونستم چه جوری. هر چی فکر کردم آخرین چیز هایی که از شب قبل به یاد آوردم صحنه های مبهمی از کلی آدم و رقص نور بود. حتی یادم نمی اومد شام چی خوردیم یا کی اومدیم بیرون. چه برسه به این که چه جوری اومده بودم خونه فرهاد. منگ از جام بلند شدم. کسی جز خودم تو اتاق آبی و در بسته نبود. صدایی هم از بیرون نمی اومد. بدنم خشک شده بود. به لباس هام نگاه کردم. یادم نمی اومد عوضشون کرده باشم. لباس های خودم که نبود احتمالا باز امداد های غیبی پونه بود. از جام بلند شدم. مثل آدم آهنی اما با شونه ها افتاده از اتاق خارج شدم. سکوت سنگین خونه بهم می گفت که فرهاد نیست. یک نگاه دقیق به اطراف انداختم تازه متوجه دکور شیکش و سلیقه ی خوب دکوراتورش شدم! از اون خونه نه خوشم می اومد و نه خاطره ی خوبی داشتم. وقتی فکر می کردم اینجا خونه مجردی فرهاد بوده دلم می خواست برم و دیگه اسمش رو هم نیارم. سرم رو تکون دادم تا به این موضوع فکر نکنم. یک جورایی می خواستم از سرم بندازمش بیرون. به دستشویی رفتم دست و روم رو شستم. شیرین معتقد بود فکر آدم تو دستشویی باز میشه! اون روز فهمیدم درست میگه. از دست شویی که بیرون اومدم یادم اومد دیشب انقدر رقصدم جون تو تنم نمونده بود وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد گفت می برتم خونه خودش. یادم اومد چرا منگ بودم. دور از چشم فرهاد یک ناخنکی به نوشیدنی های جیز زده بودم. البته فقط از رو کنجکاوی نصف لیوان خوردم که حالم داشت بد میشد. هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم انقدر بد مزه باشه. خاک تو سر بی جنبه ام با نصف لیوان چپ کرده بودم. چه طور فرهاد با دو تا لیوان هم حالش خوب بود؟ خب معلومه خنگه تو خودت رو با اون مقایسه می کنی؟ باز سرم رو تکون دادم از وقتی بلند شده بودم فکر چرت و پرت زیاد می کردم. مهم نبود. مهم این بود که دیشب بهم خوش گذشته بود. بعد از مدت ها یک مهمونی رفته بودم. حس بهتری نسبت به روز های گذشته داشتم. حس می کردم بیش از دیروز دلم می خواد زنده باشم. بیش از دیروز دلم می خواد بخندم. حرف بزنم. غذا بخورم و حتی حس می کردم فرهاد و بیشتر از دیروز دوست دارم. حتی اون روز بیشتر از دیروز به این فکر می کردم که وقتی ازش جدا بشم چی به سرم میاد؟ تو فکر و خیال خودم بودم که دست یکی جلو صورتم تکون خورد. جیغ کشیدم و یک متر پریدم عقب. فرهاد با خنده در آغوشم گرفت و گفت:
- کجایی تو؟
- تو فکر و خیال. تو کجا بودی؟
- رفته بودم صبحونه بخرم. از وقتی جنابعالی قهر کردی رفتی نیمده بودم اینجا. هیچی نداشتیم.
اسم صبحونه به گوشم خورد تازه یادم اومدم گرسنمه. بدون هیچ مشورتی با مغزم از شکمم فرمان گرفتم که ازش جدا بشم و به بررسی کیسه های خرید بپردازم. نتیجه ی تجسسم خامه و مربا و نون تست و دنت بود. از اون جا که به دلیل مشکلات اقتصادی عقده ی دنت داشتم سریع اون ها رو از کیسه خارج کرده و دنبال قاشق گشتم. فرهاد به خنده یک قاشق به دستم داد و گفت:
- اینقدر گشنته؟
- آره بابا راستی شام دیشب چی بود؟
- همه چی. جنابعالی هم ته دسر رو در آوردی یادت نیست؟
- نه.
- قربون حافظه ات برم باید یک دکتر نشونت بدیم رکسانا.
خندیدم و با یک پرش روی اوپن نشستم و همون طور که ته دنت رو در می آوردم گفتم:
- چرا دیشب منو نبردی خونه خودم؟
- میگم باید دکتر نشونت بدم نگو نه. تو یادت نیست دیشب شام چی خوردی می ذاشتمت خونه ممکن بود هر دیوونه بازی ای در بیاری.
با دهن پر گفتم:
- لباس از کجا آوردی؟
- خودت زنگ زدی پونه سفارش دادی اینم یادت نیست؟
ظرف خالی دنت رو کنار گذاشتم و در حالی که با پشت دستم دهنم رو پاک می کردم مایوسانه سرم رو به علامت نفی بالا انداختم.
- فرهاد؟ خیلی وضعم خرابه ها...
خندیدم و بغلم کرد و از رو اوپن آوردم پایین.
- خوب میشی کوچولو. خب حالا امروز چی کار کنیم؟
- چی رو؟
- جمعه است امروز. نریم جایی؟
- من که کل بدنم درد می کنه نمی تونم جایی بیام.
- رکسان اذیت نکن دیگه.
- نه تو اذیت نکن من هنوز آرزو دارم امروز بیام بیرون رسما جنازه میشم.
- گونه ام رو بوسید و گفت:
- خدا نکنه پیشی.
- تو کار دستم ندی خدا نمیده. می خوام برم خونه.
دست هاش رو انداخت زیر پام و از رو زمین بلندم کرد. جیغ کشیدم و محکم چسبیدمش.
- بذارم پایین دیوونه.
- حرف رفتن نمی زنی امروز.
- بذارم پایین حالا صحبت می کنیم.
- نچ.
- فرهاد کمرت درد میگیره تو روخدا.
- تو نگران کمر من نباش.
و راه افتاد سمت اتاق. ترسیدم. به مشت و لگد متوصل شدم.به اتاق که رسیدیم گذاشتم رو تخت. گریه ام گرفت.
- فرهاد ولم کن خواهش می کنم.
با خنده پیشونیم رو بوسید و گفت:
- هنوز به من اعتماد نداری تو؟ بپوش بریم بیرون نترس با ماشین میریم مجبور نیستی راه بری.
و از اتاق خارج شد. تا پنج دقیقه تو شوک بودم .واقعا ترسیده بودم. یک خاک بر سر نثار خودم کردم و از جام بلند شدم. تازه یادم اومد لباس ندارم. در کمد رو که باز کردم در کمال تعجب با یک شلوار جین و مانتوی صورتی رنگ و شال چارخونه ی صورتی سفید مواجه شدم. یک کیف و کفش سفید هم کنارشون بود. عقلم کار نمی کرد. این نمی تونست از سفارشان خودم به پونه باشه مانتو رو بررسی کردم هنوز مارکش روش بود. نو بود! از اتاق خارج شدم و خواستم فرهاد رو صدا کنم که دیدم نیستش. از در باز فهمیدم رفته پایین. این هم یکی دیگه از عادت هاش. خودش می رفت پایین و در رو باز می ذاشت که یعنی منتظره. سریع لباس هام رو پوشیدم. لوازم ارایش تو کیف دیشبم بود. حتی یادم نمی اومد دیشب کی آرایشم رو پاک کرده بودم. با نهایت سرعت حاضر شدم و از خونه اومدم بیرون. تو ماشینش تو پارکینگ منتظر بود. سوار شدم و قبل از هر حرف دیگه ای گفتم:
- بچه تو درس و مشق نداری؟
- چه طور؟
- آخه من احساس می کنم وقت جنابعالی صبح تا شب تو بوتیک میگذره.
خندید و ماشین رو روشن کرد.
- چه خبره بابا تازه برا عید دو تا مانتو خریده بودی برام.
- ولی این بیشتر بهت میاد خوش گل شدی.
- بله معلومه من هرچی بپوشم بهم میاد. بچه خر نکن فرهاد من دارم میگم دوست ندارم هر روز برام چیز میز بخری.
- خب تو از عجایت هشت گانه ای عزیزم همه از خداشونه.
- حالا هر چی هستم. دستت درد نکنه خیلی خوش گله ولی لطفا دفعه ی بعد هر قرونی که خواستی برام خرج کنی رو پس انداز کن بعد فکر کن دادیش به من.
خندید و گفت:
- می خوای مهریه ات بشه؟
خندیدم و گفتم:
- فکر بدی نیست. از این به بعد هر روز تصمیم بگیر برام یک چیز بگیری.
خندید. ولی من رفتم تو فکر. اون زیادی به آینده مون امیدوار بود. بی برو برگرد من رو برا خودش می دونست و فکر می کرد تا آخر با همیم. گاهی این بلند پروازی هاش من رو می ترسوند کاش می تونستم کاری کنم و جلوش رو بگیرم ولی چه طوری وقتی خودم احمقانه منتظر یک معجزه بودم تا هم زندگی رها رو حفظ کنم و هم فرهادم رو؟
××× اون هقته رو با انرژی شروع کردم.آخر هفته ی خوبی رو پشت سر گذاشته بودم و می دونستم هفته ی خوبی هم خواهم داشت. روابطم با فرهاد بهتر از همیشه بود. صبح شنبه که از خواب بلند شدم و خودم رو تو آینه دیدم خبری از اون دختر خسته و رنج کشیده ی تنها نبود. آسمان دود گرفته ی تهران تو نظرم آبی تر بود. اولین ساعتم رو تو دانشگاه با انرژی اول سال شروع کردم. دیگه نگاه های عجیب و غریب بقیه برام مهم نبود. فرزانه هم که خیر سرش ماه عسل بود و به کوری چشمش نمی تونست خوشیم رو خراب کنه. فقط این وسط قهرم با شیرین عذاب آور بود. وقتی با یک لبخند گنده که کل صورتم رو پوشونده بود وارد شدم و به بچه ها سلام کردم و بدون حساسیت رو دم دست ترین جا نشستم و با روی باز انتظار استاد کچل و عزیزم رو کشیدم، تعجب رو در تک تک اجزای صورتش دیدم ولی اون تا آخر روز طرفم نیمد. من هم که غرورم در مقابلش خرد و خاکشیر شده بود حاضر نبودم نزدیکش برم. فقط یک نگاه به شیرین کافی بود که بفهمم از قدر نشنانسی های من بدجور شکاره. واقعا نمی دونستم اگر شیرین رو نداشتم اون روز ها چی کار می کردم ولی نمی خواستم اون رو بیش از این وارد زندگی پرماجرا و بی ثبات خودم بکنم.
این رو به پدرام هم گفتم. اون روز وقتی بین دو تا کلاس به کتابخونه رفتم تا کتابی رو تحویل بدم موقع برگشت تو راهرو دیدمش. به شیرین حق می دادم عاشق این بشر باشه. پدرام همیشه اروم بود. نمی تونستم اون رو در هنگام عصبانیت تصور کنم. چهره اش هم مثل پسر بچه های معصومی بود که با چشم های آبیشون کاری می کردند که نتونی یک لحظه ازشون چشم برداری. اون یک مکمل کامل برای شخصیت بر تلاتم و زود جوش شیرین بود. اون روز هم با یکی از اون لبخند هایی که حس می کردم روی لبش چسبیده و کنده هم نمیشه داشت تو راه رو قدم می زد که چشمش به من افتاد. به سمتم اومد و با هم سلام احوال پرسی کردیم. حال شیرین رو پرسیدم که گفت:
- تو دوست صمیمیشی نباید از من بپرسی.
می دونستم تا چه حد دلش می خواد با شیرین آشتی کنم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- فکر کنم نامزد، باید از دوست به آدم نزدیک تر باشه.
- جالبه بار اوله شیرین رو جزو جامعه ی انسانی به حساب میاری.
خندیدم و گفتم:
- شما لطفا تو شوخی های ما دخالت نکن.
دست هاش رو تو جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- خیلی نگرانته. از وقتی با قهر از خونه فرهاد زد بیرون یکی دیگه بود.
آهی کشیدم و گفتم:
- من هم همین طور.
- کار شما دخترا آدم رو دیوونه می کنه. برا چی باهاش آشتی می کنی؟
- اون نمی خواد.
- چرا می خواد. باور کن گاهی اونقدر فکر و خیال راجع بهت می کنه که خود به خود اون ها رو به من هم انتقال میده.
- مسئله اینه که شیرین یاد نگرفته که نباید اینقدر نگران من باشه. من یک آدمم و خودم عقل لازم برای بر طرف کردن مشکلاتم رو دارم چرا اینقدر اصرار داره جلوی ریسک های من رو بگیره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- مگه تو چه ریسکی کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- هرچی...شیرین خیلی تو کار های من دخالت می کنه و من خیلی ازش ممنونم که نگرانمه ولی نمی خوام با این دخالت کردن هاش زندگی خودش رو هم تحت الشعاع زندگی من قرار بده. باور کن اگر با من قهر باشه زندگیش هم آروم تره و هم بی مشکل تر. اون باید فکر خودش باشه نه من.
- مسئله اینه که شیرین وقتی به ارامش میرسه که دور و برش پر از چالش باشه.فکر می کردم می دونی.
در حالی که عقب عقب ازش دور می شدم گفتم:
- به هر حال نمی خوام اون رو با مشکلات خودم درگیر کنم. اون می تونه تا دلش بخواد برای خودش مشکل بتراشه و به ارامش برسه ولی دلم نمی خواد با مشکلات من آسیب ببینه چون اون طوری خودم رو نمی بخشم. کلاسم دیر شده. بعدا صحبت می کنیم.
سرش رو تکون داد و من همون طور که برایش دست تکون می دادم تا دم در کلاس دویدم...
روز یکشنبه بود. برای آخر هفته ام روزشماری می کردم. دوشنبه امتحان داشتم صبح زود مثل یک دختر خوب بیدار شده بودم و درسم رو شروع کرده بودم تا آخر شب مجبور نباشم به زور چوب کبریت چشم هام رو باز نگه دارم و درس بخونم.طرف های ساعت پنج بود همون طور که رو شکم دراز کشیده بودم و در حالی که کلوچه گاز می زدم جزوه ام جلوم باز بود تلفن زنگ خورد بدون این که نگاه از خطوط جزوه بردارم مثل زن ملوان زبل دست دراز کردم و تلفن رو برداشتم.
- بله؟
- سلام رکسان جان
غلتی زدم و طاق باز دراز کشیدم و گفتم:
- به سلام پونه خانم. چه خبر احوال؟
- من خوبم مرسی. تو خوبی؟
- ای میگذره. چی شد یادی از ما کردی؟
- اختیار دارنی. من همیشه یاد تو بودمی.
خندیدم و گفتم:
- تعراف ایرانی رو بذار کنار جدی؟
- راستش زنگ زدم برای اون برنامه ی پیشنهادی خودم هماهنگ کنم. از تو و فرهاد که بخاری بلند نمیشه.
- خوب کاری کردی.
- راستش معجزه شده و پژمان بعد از قرنی امروز بیکاره. من هم کاری ندارم. فرهاد هم که بیکار خدایی خواستم ببینم اگه تو برنامه ای نداری امروز برنامه بذاریم بریم بیرون.
مردد به جزوه هام نگاه کردم. هنوز حدود یک چهارمش مونده بود. به ساعت نگاه کردم. 5 بود. ای خدا چرا منو تو این موقعیت قرار میدی با تردید پرسیدم:
- کجا بریم مثلا؟
- شهر بازی.
اسم شهربازی که اومد گوش هام خندید همون موقع جزوه هام رو بستم و تو جام نشستم:
- من حرفی ندارم چه ساعتی؟
پونه خنده ی نمکینی کرد و گفت:
- هفت خوبه؟
- هفت؟
- آره. هفت اونجا باشیم من با پژمان میایم تو و فرهاد هم با هم هماهنگ کنید دیگه ترجیحا با هم بیایند.
- باشه من خودم باهاش هماهنگ می کنم حالا.
- خیلی خب پس میبینمت. کاری نداری؟
- نه قربونت.
- قربان تو خداحفظ.
گوشی رو که قطع کردم دیگه جزوه و درس و دانشگاه نمی شناختم. مثل اسب دویدم تو اتاقم و در کمدم رو باز کردم. شلوار که مشخص بود شخص شخیص جین. مانتو سرمه ای خوش گلم ام رو که عید خریده بودم و خیلی می دوستیدمش رو هم از کمد در آوردم و بررسی کردم ببینم لکی چیزی نداشته باشه. خدارو شکری چیزیش نبود. شال سفیدی رو که همرنگ طرح های مانتوم بود آوردم بیرون تا اتو کنم. یک نگاه به کفش عروسکی های سفیدم که سرمه ای هم داخلشون کار شده بود انداختم. خب اینا هم مشکلی ندارند. فقط پام رو میزدند. یک نگاه تو کشوی جادوییم که از شیر مرغ تا جون آدمی زاد همین طوری توش ولو شده بودند انداختم چسب زخم داشتم مشکلی نبود. خیالم از لباس هام که راحت شد جزوه ام رو برداشتم و رو تختم دراز کشیدم ولی مگه می شد درس خوند مدام تو فکر شب بود. با کف دست یکی زدم تو پیشونیم. خاک بر سر ندید بدیدم کنند. سرم رو تکون دادم و سعی کردم حواسم رو به جزوه ام جمع کنم که تلفن زنگ خورد فرهاد بود می خواست برنامه ی شب رو هماهنگ کنه پونه بهش زنگ زده بود. قرار شد ساعت شش بیاد دنبالم. گوشی رو که قطع کردم به ساعت نگاه کردم. وای کی پنج و نیم شد؟ مثل فنر از جام بلند شدم صورتم رو شستم و نشستم پشت آیینه یک ارایش ملایم دخترونه کردم از خیر آرایش چشم گذشتم با رژ و رژگونه و پن کیک برنز سر و تهش رو هم آوردم. بعدم هم سریع بلند شدم شلوار جین و تاپ سفیدم رو پوشیدم مانتوم رو روش پوشیدم کیف پول و موبایل و عطر و رژ و خلاصه هرچی دم دستم بود رو انداختم تو یک کیف سفید. شالم رو سرم انداختمو از اتاق خارج شدم که فرهاد به گوشیم تک زد. قربون خودم برم که تازگی ها دختر خوب و آن تایمی شده. خوش خوشان رفتم سمت در و کفش هام رو پوشیدم از خونه خارج شدم و در رو قفل کردم. خیلی ریلکس از پله ها رفتم پایین جهت کلاس گذاشتن هم که شده گذاشتم پنج دقیقه طول بکشه هرچند می دونستم فرهاد از این مسخره بازی ها خوشش نمیاد. در رو باز کردم و سوار شدم.اوه اوه سگرمه هاش چرا انقدر درهمه؟
- سلام.
- سلام....چی کار می کنی تو یک ساعت؟ ساعت رو دیدی؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم
- چیه شیشه دیگه؟
- شش نیست و شش و پنج دقیقه است بعد هم من پنج دقیقه پیش تک زنگ زدم.
- اووه. خب طول کشید مانتو بپوشم بیام پایین دیگه. تو هم انگار چی شده...
در حالی که ماشین رو روشن می کرد زی لب غر زد:
- می دونی رو سر وقت بودن حساسم.
- حالا یک بار در کل این چند ماه دیر کردم چی شد؟ آسمون به زمین چسبید؟
- نه ولی برای من سر وقت بودن مهمه.
- خب حالا یک بار دیر کردم دیگه چیه؟
- تو کلا همه چیز رو لفتش میدی.
- نه تو کلا اعصاب نداری امروز.
- نه ندارم تو هم داری میری رو مخ من هر لحظه.
- اعصاب نداری نگه دار من پیاده میشم نمیام.
توجهی به حرفم نکرد.
- گل لگد نکردم ها...
باز بی توجه بود.
- فرهاد؟
برگشت سمتم و گفت:
- ها؟
فقط نگاهش کردم خودش هم فهمید بی خودی بهم پریده دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. وارد اوتوبان شده بودیم. یک گوشه نگه داشت.ولش کردم به حال خودش بلکه آروم بشه. هوا هنوز روشن بود نزدیک غروب بود و آسمون دودگرفته ی تهران با شعاع های نارنجی خورشید دیدنی تر از هر وقتی دیگه ای بود. تو فکر ترکیب رنگ بین شعاع های خورشید و آسمون بودم. شیشه رو دادم پایین تا یکم خنکی هوای غروب رو حس کنم و رنگ ها رو بهتر ببینم. که با تشر فرهاد مواجه شدم:
- بده بالا مگه نمیبین کولر روشنه؟
مثل بچه ها که یک کار بد می کنند و باباشون دعواشون می کنه بغ کردم و شیشه رو دادم بالا و تو صندلیم فرو رفتم. صدای نا مهربان فرهاد همچنان ادامه داشت.
- مگه نمی خواستی نگه دارم؟
برگشتم سمتش و با تعجب پرسیدم:
- چی؟
- مگه نگفتی نگه دار می خوام پیاده بشم؟
ای پست حقه باز این طوریه؟ وسط اوتوبان؟ کم نیوردم شونه بالا انداختم و گفتم:
- آهان. آره مرسی.
و در رو باز کردم پیاده شدم. از ماشین فاصله گرفتم و کنار خیابون ایستادم. روی پل بودیم. اون موقع که بهش گفتم نگه دار تو اوتوبان نبودیم هنوز. چه معنی داشت این کار هاش می خواست بگه آره من صدام بلند تره زورم بیشتره می تونم داد بزنم، پس می زنم؟ نفس عمیقی کشیدم نمی دونستم تا کی می خوام اونجا بیاستم شاید منتظر بودم یک ماشین پیدا بشه که با اطمینان بتونم سوارش بشم لامذهب تاکسی هم نبود که...فرهاد هنوز تو ماشینش نشسته بود.
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-09-2014، 14:12

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان