امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#9
قسمت 8

فرهاد هنوز تو ماشینش نشسته بود. یکم که گذشت دنده عقب اومد و شیشه اش رو پایین داد گفت:
- سوارشو.
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- شیشه رو بده بالا کولر روشنه.
- رکسان اذیت نکن سوار شو.
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم:
- من اذیت نکنم؟
چشم هاش رو آروم بست و گفت:
- بیا بشین صحبت کنیم.
- خودت پیاده ام کردی.
- رکسانا خواهش می کنم حالم خوب نیست.
نفسم رو فوت کردم. معلومه. نمی گفت هم می فهمیدم. آدم نرمال که سر ÷نج دقیقه دیر کردن این طوری دعوا راه نمی اندازه. مثل این که قرار نبود اون شب تاکسی گیر ما بیاد. ماشین رو دور زدم و در جلو رو باز کردم وسوار شدم. فرهاد هم شیشه اش رو داد بالا و بی حرف راه افتاد.راستش یکم می ترسیدم ازش ولی بالاخره که چی؟ حالا که باید تا آخرشب اخلاق گندش رو تحمل کنم بذار حداقل دلیلش رو بدونم.
- می شنوم.
- چی رو؟
- همون دلیلی رو که به خاطرش داری شبم رو خراب می کنی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- معذرت می خوام.
- و عذرت چیه؟
- با فریبرز دعوام شده.
- منظورت پدرته؟
- اون شایسته ی این اسم نیست.
- خب حالا چی شده؟
- زنش حامله است.
با تعجب نگاهش کردم. قرمز شده بود. با این حالت شهر بازی اومدنت چی بود آخه؟ سعی کردم طوری جلوه بدم که این قضیه چندان اهمیت نداره که اون بخواد به خاطرش انقدر عصبی باشه. خودم هم می دونستم چقدر کارم احمقانه است ولی مغزم هیچ فرمان دیگه ای صادر نمی کرد.
- خب؟ مشکلش چیه؟
- مشکلش چیه؟ رکسانا مشکلش چیه؟ بابای من چهل و هشت سالشه. بچه می خواد چی کار؟
- می خوان نگهش دارند؟
- بابام نمی خواد ولی از پس زنش برنمیاد. نباید هم بیاد مگه زنش مغز خر خورده باشه که اون بچه رو بندازه... بدجور چشمش دنبال پول ماست. از اول هم به خاطر اون زنش شد وگرنه کدوم دختر بیست پنج ساله ای زن یک مرد زن مرده ی چهل ساله میشه؟ هرچند این زن بیوه بود. ولی باز هم. شونزده هفده سال اختلاف سنی داشند. با نقشه وارد زندگیش شد. با نفشه زنش شد با نقشه کلی ملک و املاک به نام خودش کرد الا هم با نقشه داره بچه دار میشه که بچه اش ارث ببره.
با حرص همه ی این جمله ها رو ادا می کرد یکی محکم زد رو فرمون. و داد زد:
- لعنتی.
بعد نفس نفس زنان ادامه داد:
- حق مادر من این نبود حقش نبود چنین کسی بیاد جاش رو بگیره. زنیکه هرزه باورت نمیشه اگر بهت بگم به دوست های من نخ میداد وقتی میومدند خونه مون من هم که فهمیدم دیگه کسی رو نبردم. حق مادر من این نبود.
انگار داشت با خودش حرف می زد حالش خوب نبود.
- فرهاد...
- حقش نبود.
- فرهاد تو روخدا الان سکته می کنی.
سرش رو تکون داد انگار اصلا حرف های من رو نمی شنید. همون موقع یک پژو پیچید جلومون. جیغم رفت هوا.
- فرهاد....
محکم زد رو ترمز.من هم که ا زوقتی دوباره سوار شده بودم کمربند نبسته بودم پرت شدم جلو و سرم محکم خورد به شیشه. صدای بوق ماشین های عقب و جلومون بلند شد.سرم به شدت درد می کرد. حس می کردم که ماشین داره حرکت می کنه صدای فرهاد رو هم میشنیدم.
- رکسان؟ رکسانا خوبی؟
صداش رو میشنیدم ولی سرم خیلی درد می کرد. احساس کردم ماشین یک لحظه ایستاد. دست های فرهاد رو شونه ام قرار گرفت و کشیدم عقب. تکیه ام رو به صندلی داد. سر انگشتش رو روی پیشونیم که احتمالا به زودی ورم می کرد می کشید و اسمم رو با نگرانی صدا می زد. پیش خودم فکر کردم همیشه صداش انقدر قشنگه یا فقط وقتی نگران میشه تن صداش انقدر آروم و دوست داشتنی میشه؟ آروم چشم هام رو باز کردم و صورت مهربونش رو دیدم که بدون هیچ اثری از عصبانیت چند لحظه پیش بهم زل زده.سرم خیلی درد می کرد. می دونستم مقصره ولی نمی دونم چرا اصلا دلم نمی خواست کله اش رو بکنم. از دستش هم دلخور نبودم. مطمئنا هر وقت دیگه ای بود تا یک هفته باهم قهر می کردیم ولی اون شب فرهاد...فرهاد همیشگی نبود. آروم یک لبخند بهش زدم و گفتم:
- خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
- الان میرم بیمارستان.
بازوش رو گرفتم و گفتم:
- نه نمیخواد بابا. بریم پونه اینا منتظر اند.
- ضربه خورده سرت.
- چیزی نیست الان نه سرگیجه دارم و نه درد اونطوری بریم خوب میشم.
- رکسان الان بریم شهر بازی میمیری.
با مشت به بازوش زدم.
- دور از جونم....راه بیفت دیگه تو ذوقم که زدی حالا ببرم.
با ندامت نگاهم کرد و گفت:
- ببخشید.
- به یک شرط می بخشم.
- چی؟
- دو تا پشمک برام میگیری خودت هم هیچی نمیگیری میشینی خوردن من رو نگاه می کنی.
برای اولین بار تو اون ساعت لبخند زد و پیشوینم رو بوسید. با این که دردم گرفت چیزی نگفتم فرهاد هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم
راس ساعت هفت به شهر بازی رسیدیم فرهاد به پژمان زنگ زد. اون ها هم رسیده بودند. دم رنجر قرار گذاشتیم. وقتی رسیدیم. پونه رو دیدم که کنار یک پسر جوون و قد بلند کنار کیوسک بلیط فروشی ایستاده بود و می گفت و می خندید. بهشون نزدیک شدیم و سلام کردیم. فرهاد هنوز هم گرفته بود. پونه دستم رو گرفت و رو به پژمان گفت:
- این هم از رکسانای قصه ی ما هی فرهاد بدبخت رو سین جیم می کردی که رکسان کیه رکسان کیه.
پژمان لبخندی زد و باهام دست داد گفت:
- خوش بختم رکسانا خانم.
- همچنین.
پژمان بی اندازه به پونه شبیه بود چشم های طوسی پررنگ که به مشکی می زد. موهای لخت قهوه ای خیلی تیره. قدش بلند بود ولی نه به اندازه فرهاد. هنوز اندر حوالات معرفی و خوش و بش به سر می بردیم که پونه شروع کرد پیشنهاد ها قشنگ قشنگ دادن.
- بریم رنجر سوار شیم!
پژمان- رنجر چیه؟ همه دل و روده آدم میاد تو دهنش...
پونه- خیلی باحاله که...
فرهاد- نه پونه. راست میگه پژمان. مگر آدم ماژوخیسم داشته باشه این همه وسیله تو هم گیر دادی ها.
پونه که با دو رای منفی مواجه شده بود مثل بچه ها با التماس به من نگاه کرد. نمی خواستم جلو پسر ها ضایعش کنم برا همین با لبخند گفتم:
- این بی ذوق ها رو ول کن عزیزم خودم باهات میام.
پونه با ذوق خندید فرهاد بازوم رو گرفت و زیر گوشم آروم گفت:
- تو رنجر سوار شی قطعا میمیری.
- دور از جونم تو نگران نباش.
- قرار بود بیایم یک بطری یخ بگیرم بذاری رو پیشونیت بیا بریم پژمان خودش قا نعش می کنه.
- یک درصد فکر کن من بطری یخ بذارم رو پیشونیم بین مردم راه برم!
پونه- چی پچ پچ می کنید شما دو تا؟
- هیچی بیا بریم بلیط بگیریم.
فرهاد- رکسانا؟
پونه با خنده آروم دم گوشم گفت: چیه اقاتون اجازه نمیدند؟
فکر نمی کردم گوش های فرهاد تیز باشه ولی بود!
فرهاد- حالش بد میشه این خودش حالیش نیست.
پونه لبش رو گاز گرفت من هم زیر لب گفتم:
- دختر عمه ات حالیش نیست.
خودش رو به نشنیدن که همون کوچه علی چپ خودمون باشه زد و با چشم و ابرو به پونه اشاره کرد که بی خیال بشه قبل از این که پونه بتونه عکس العمل نشون بده دستش رو گرفتم و بردمش سمت کیوسک و خم شدم و گفتم:
- دو تا رنجر...
بلیط ها رو جلوم گذاشت و حساب کردم. یکیش رو هم دادم دست پونه.
- اِ؟ رکسانا تو چرا؟
چشمکی زدم و گفتم:
- خیلی وقته رنجر سوار نشدم.
فرهاد در حالی که دود از کله اش بلند می شد به سمتمون اومد و بلیط من رو از دستم کشید و گفت:
- تو سوار این نمیشی.
با اخم به پونه و پژمان اشاره کردم و آروم گفتم:
- من بخوام بمیرم کی رو باید ببینم؟
نفسش رو با عصبانیت فوت کرد بیرون و به پونه گفت:
- بریم یک چیز دیگه سوار شین بلیط ها رو من پس میدم.
- من خریدم تو نمی تونی پس بدی.
- با من لج نکن رکسانا هنوز مطمئن نیستم که ضربه ای که به سرت خورده بی خطر باشه بیمارستان که نمیای حداقل الان حرف گوش کن.
- من خودم قدرت تصمیم گیری برای خودم رو دارم بچه هم نیستم. حالم خوبه.
فرهاد با عصبانیت نگاهم کرد.از اون دسته آدم هایی بود که به ندرت عصبی می شد ولی وقتی عصبی میشد واقعا ترسناک می شد. اون روز هم که از اولش حالش خوش نبود حالا من هم داشتم پا رو دمش می ذاشتم. . فرهاد که هیچی کلا در عمرم هیچ آدمی رو انقدر عصبی ندیده بودم با این که ازش یکم ترسیده بودم ولی باز سعی می کردم نشون بدم نظرش برام اهمیت نداره.فکر کن من سرتق جلو پسرجماعت موش بشم! عمرا. بابام هم همیشه سر این قضیه نگران بود می گفت تو رو سر یک هفته پست میارن! آروم بهش گفتم:
- گناه داره پونه.
همون طور که نگاه ترسناکش رو من بود خطاب به پونه گفت:
- خودم باهات میام.
آخی چه داداش فداکاری...خوش به حال بچه ی زن باباش. پونه بیچاره حرفی نزد فقط ما رو با عذاب وجدان نگاه می کرد. ترجیح دادم حرف دیگه نزنم که شهربازی کوفتمون نشه با این اخلاق قشنگ فرهاد. پونه و فرهاد به سمت رنجررفتند من هم یک گوشه همراه پژمان نشستم و به اون وسیله ی غول پیکر مخصوص افراد مبتلا به ماژوخیسم خفیف نگاه کردم.
یک گوشه همراه پژمان نشستم و به اون وسیله ی غول پیکر مخصوص افراد مبتلا به ماژوخیسم خفیف نگاه کردم. چند دقیقه بعد چراغ های رنگی و بزرگش همه روشن شدند و با صدای بیغ گوش خراشی شروع به تاب خوردن کرد. هر لحظه به سرعتش اضافه می شد و بیشتر بالا می رفت از همون موقع صدای جیغ و داد مردم هوا بود چه برسه به وقتی کاملا برگرده.صدای جیغ های ریز پونه رو می تونستم تشخیص بدم. بیچاره گوش های فرهاد. رنجر یک بار دیگه رفت بالا اونقدر بالا که گفتم الان برمیگرده ولی دوباره برگشت پایین. صدای جیغ ها هر لحظه بیشتر می شد. اه مرده شورت رو نبرند فرهاد نذاشتی من سوار بشم. این هم شده آقا بالا سر من...لحظاتی بعد رنجر یک چرخش سیصد و شصت کامل زد. صدای فحش هایی که فرهاد تو دلش بهم می داد رو میشنیدم...خودش هم رفته بود جزء ماژوخسیمی ها...به این فکرم خندیدم که باعث شد توجه پژمان جلب بشه.
- بگید من هم بخندم.
با همون خنده گفتم:
- فکر کنم فرهاد داره هرچی فحش از بدو تودلش یادگرفته تو دلش مرور می کنه.
پژمان هم خندید و گفت:
- یعنی به شما بگه؟ فکر نکنم.
- چرا؟ من فرستادمش اون تو.
- خودش با پای خودش رفت شما ازش نخواستید. اتفاقا برای من هم عجیبه آخرین باری که سوار همچین چیزی شد پشت دستش رو داغ کرد دیگه سوار نشه.
- چرا؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- آخه یک هفته افتاد بیمارستان. حالش بد شد.
با وحشت نگاهش کردم. که خندید و گفت:
- شوخی کردم یک هفته نه ولی حالش بد شد.
با نگرانی به رنجر نگاه کردم و گفتم:
- حالا دوباره حالش بد نشه.
- بعید نیست.
و باز خندید دلم می خواست خفه اش کنم چه با خونسردی این حرف ها رو می زد. خنده های مسخره اش که تموم شد گفت:
- جفتتون عاشقید ها.
و بعد از یک خنده ی مسخره ی دیگه ادامه داد:
-فرهاد بالاخره سر عقل اومده؟
با گنگی نگاهش کردم گه گفت:
- یعنی تو و اون می خواین ازدواج کنید یا باز یک رابطه است مثل روابط قبلی؟
چشم هام چهار تا شد. جانم؟ تو و اون؟ تو و اون؟ چه زود تو شدم. مردیکه فضول به تو چه؟ در واقع پاسخ پرسشش یک نه ی کلی بود نه می خوایم ازدواج کنیم و نه مثل روابط قبلیشه. شونه بالا انداختم و گفتم:
- فعلا تصمیم قطعی نگرفتیم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- حیف شد. پونه دوستت داره بدش نمیاد فامیل بشیم.
لحنش کنایه آمیز بود. سعی کردم حرفش رو تفسیر نکنم. لبخندی زدم و نگاهم رو به سمت رنجر که کم کم داشت از حرکت می ایستاد معطوف کردم. سنگینی نگاهش روم بود حس می کردم سنگینیش بیشتر روی پیشونیمه و داره اون قسمت ضرب دیده رو دردناک می کنه. بعد از چند لحظه حس فضولیش طاقت نیورد و پرسید:
- سرت چی شده؟
دستی به پیشونیم کشیدم حس می کردم یکم باد کرده.
- یک ضرب دیدگیه چیز خاصی نیست.
- کجا خورده؟
با صدایی که تلاش می کردم حرصی نباشه گفتم:
- خوردم زمین.
دقیق تر نگاه کرد و گفت:
- چه طوری خوردی زمین که انقدر باد کرده؟
شونه بالا انداختم و هیچی نگفتم. با خنده گفت:
- فرهاد زدتت؟
برگشتم و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم ولی روش رو کم نکرد.
- نمی دونستم دست بزن داره.
همچنان نگاهش می کردم. که در کمال پررویی و تعجب دستش رو بالا آورد و خواست پیشونیم رو لمس کنه که خودم رو عقب کشیدم و با صدای ضعیفی گفتم:
- دست نزنید درد می کنه.
خندید و گفت:
- انقدر بدجور زده؟
لبخند کمرنگ و زورکی ای تحویلش دادم و همون طور که زیر نگاه خیره اش معضب بودم با سر انگشت پیشونیم رو لمس کردم دردم گرفت و چهره ام یکم تو هم رفت. پژمان همچنان خیره خیره نگاهم می کرد صدای نه چندان مهربان فرهاد توجهم رو جلب کرد. یا خدا.....
پژمان همچنان خیره خیره نگاهم می کرد صدای نه چندان مهربان فرهاد توجهم رو جلب کرد. یا خدا.....از گوش هاش چرا داره دود میزنه بیرون؟
- چی شده رکسان؟
برگشتم سمتش و بدون توچه به پرسشش گفتم:
- چه طور بود؟
پونه در حالی که لپ هاش از هیجان گل انداخته بود پشت سر فرهاد ظاهر شد و گفت:
- وای معرکه بود خیلی حال داد. البته این دوست پسر بی ذوقت عین آدم آهنی ور دست من نشسته بود نه جیغی نه چیزی.
فرهاد- در عوض پونه جبران کرد.
پژمان- آره صدای بچه گربه میومد تا اینجا.
پونه اخم ظریفی کرد و به شوخی گفت:بچه گربه عمه ته.
خندیدم و به فرهاد نگاه کردم که نگاهش هنوز کلافه و عصبی بود و هر از گاهی با غیط به پژمان خیره میشد.اهک منو بگو دلم خوش بود این یادش رفته! سنگینی نگاه پژمان رو هم حس می کردم. نگاهش نمی کردم ولی می دونستم دارم دید زده میشم ولی خیلی حس بدی بود در حالی که سعی می کردم حواسم رو به پونه و حرف های هیجانیش راجع به رنجر و بی ذوقی فرهاد گوش بدم یک قدم به فرهاد نزدیک شدم و دستش رو گرفتم. نمی دونم از روی حمایت بود یا عصبانیت که دستم رو محکم فشار داد!
همراه بچه ها راه افتادیم سمت ترن. سگرمه های فرهاد تو هم بود. پونه محو تماشای آدم ها و وسایل بازی بود. پژمان هم سعی داشت با حرف های بی مزه اش مخ منو به کار بگیره. من هم برای رعایت ادب باهاش می گفتم و می خندیدم.
تو صف ترن به ترتیب از جلو به عقب پژمان من پونه و فرهاد ایستاده بودیم اصلا نمی دونم چه طوری موقع ایستادن بین من و فرهاد فاصله افتاد ترجیح میدادم وقتی مجبورم به مزخرفات پژمان گوش کنم نزدیک فرهاد باشم. ولی تو صف پونه مشغول بگو بخند با فرهاد شد پژمان همچنان داشت ور می زد. کلافه شده بودم. برخلاف پونه ی شیرین و دوست داشتنی پژمان شدیدا رو نرو بود. بالاخره نوبتمون شد. پژمان که هنوز حرف هاش نیمه کاره بود رو صندلی جلو نشست و به من هم اشاره کرد بشینم کنارش تو شش و بش بودم که فرهاد همون طور که به حرف های پونه گوش میداد باهاش رفت نشست صندلی عقب. حرصم گرفت هنوز یادم نرفته بود که پونه فرهاد رو دوست داره! جهت در آوردن حرص فرهاد هم که شده لبخندی زدم و در حالی که رضایت از چهره ام می بارید کنار پژمان نشستم. پژمان میله رو پایین داد. دو دستی به میله چسبیدم. سرش رو جلو آورد و دم گوشم گفت:
- می ترسی؟
یکمی دست هام رو شل کردم و گفتم:
- نه مگه ترس داره؟
خندید و صاف سر جاش نشست. جرات نداشتم برگردم و به صورت فرهاد نگاه کنم! ترن راه افتاد. برخلاف چیزی که گفته بودم باز محکم میله رو چسبیدم. اولش آروم با صدای تر تر می رفت بالا به شیب رسید و اون رو هم آروم رفت بالا بعد روی یک نیم دایره با سرعت کمی بیشتر جلو رفت و بد رسید به قسمت ترسناک ماجرا...سر پایینی.
با تمام وجود جیغ می زدم صدای جیغ های پونه که پشت سرم بود و خنده های پژمان تو گوشم زنگ می زد و مغزم همش یک پرسش رو مثل یک ارور تکرار می کرد: فرهاد چرا نمی خنده؟ ترن داشت به جای اولش نزدیک میشد و دوباره سرعتش کم شده بود دور دوم هم همین طور گذشت آروم آروم رفت بالا و با سرعت اومد پایین و بعد روی چند تا دایره پیچید. واقعا حال میداد همه چیز های اطرافت در صدم ثانیه از کنار چشمت بگذرند و تو فقط سایه های رنگی محوی از اون همه چیز ببینی.این یکی از صحنه های هیجان انگیز زندگیم بود که حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم. ترن به جای اولش رسید و از حرکت ایستاد من و پونه هن و هن کنان در حالی که ریز ریز می خندیدیم از ترن پیاده شدیم و پشت سرمون پسر ها. چهارتایی درحالی که صحنه های چند لحظه پیش رو برای هم تعریف می کردیم البته به استثنای فرهاد به سمت خروجی راه افتادیم. همچنان داشتم با پونه می خندیدم که فرهاد زیر گوشم گفت:
- حس نمی کنی یک چیز کمه؟
حواسم رو جمع کردم و سر تا پام رو چک کردم کیفم که سر جاش بود دکمه های مانتوم که بسته بود...هی وای من شالم...برای این انقدر آتیشی بود؟ سریع اون رو از رو گردنم برداشتم و انداختم رو موهام.نفسش رو عصبی بیرون داد و گفت:
- صدای خنده هات رو هم بیاری پایین به جایی بر نمی خوره.
بهم برخورد. بابام بهم این طوری می گفت ناراحت می شدم چه برسه به فرهاد. ولی لحنش اونقدر محکم بود که نخوام سرتق بازی در بیارم با لحن آرومی گفتم:
- مگه فقط منم؟ پونه هم می خنده.
- پونه حرکات جلف زیاد داره تازه اون داداشش اینجاست ربطی به من نداره.
وا...دیوونه پونه کجاش جلفه؟ باز این قات زد...با همون لحن مظلومم ادامه دادم:
- کی گفته هر دختری به یک مرد ربط داره که براش تصمیم بگیره؟
- با من یکی به دو نکن رکسان اعصاب ندارم میگم آروم تر بخند بگو چشم.
با تعجب ابرو هام رو دادم بالا و نگاهش کردم. خب شهر بازی بود همه می گفتند و می خندیدند تازه فقط من نبودم پونه هم می خندید. همه می خندیدند. جز این مجسمه ی ابوالهول.هیچی نگفتم. فرهاد هم سری تکون داد و جلوتر از من راه افتاد دنبال پونه و پژمان. عادت نداشتم این طوری بی حوصله و عصبی ببینمش. حالش خوب نبود هیچ وقت به این چیز ها گیر نمی داد حتی وقتی یک بار تو رستوران حواسم نبود و بلند خندیدم با این که خودم فهمیدم کارم خوب نبوده فرهاد چیزی رو به روم نیورد تازه قربون صدقه ام هم رفت! برای شیرین که تعریف کرده بودم یک کلمه گفته بود: چه بی غیرت!
پیش خودم فکر کردم فرهاد بی غیرت رو به این فرهاد عبوس و غیر قابل تحمل ترجیح میدم. دنبالشون راه افتادم و با قدم های بلند خودم رو به فرهاد رسوندم و دستش رو گرفتم
دنبالشون راه افتادم و با قدم های بلند خودم رو به فرهاد رسوندم و دستش رو گرفتم. هیچ تلاشی برای نگه داشتن دستم نمی کرد من هم محکم تر دستش رو فشار دادم و گفتم:
- فرهادی؟ قهری مثلا؟
جوابم رو نداد. پوف...همین مونده بود ناز آقا رو هم بکشم.
- فرهاد؟
دستش رو از دست من بیرون آورد و با پرخاش گفت:
- چیه؟
با نگرانی یک نگاه به پژمان و پونه انداختم حواسشون به ما نبود داشتند سر این که چی سوار بشند بحث می کردند. دستم رو رو بازوی فرهاد گذاشتم و گفتم:
- بیا بریم یک جایی حرف بزنیم وسط جمعیت دعوا راه ننداز لطفا.
اون هم یک نگاه به پونه اینا انداخت و راهش رو کج کرد و رفت یک گوشه که کسی نبود ایستاد. من هم دنبالش رفتم. در حالی که اخم هاش به شدت در هم بود گفت:
- یک دقیقه من رنجر سوار شدم چه غلطی داشتید می کردید با پژمان؟
چشم هام رو گرد کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
تن صداش رفت بالا:
- رکسان من کورم؟ نمی بینم؟ از وقتی اومدیم همش ور دست این پژمان لندهور داری میگی می خندی. تو ترن میری میشینی کنارش. تو به پژمان گفتی من زدمت؟
- نه به خدا...
- پس چی میگه این؟
- خودش برای خودش قضاوت کرد من هم...
- تو هم چی؟ تو هم گذاشتی هرجور دلش می خواد فکر کنه آره؟ بهتر بذار دلش بسوزه تو رو از دست من نجات بده آره؟
- فرهاد به خدا...
- قسم نخور برای من.اصلا اون به کنار...دم گوشت چی وزوز می کرد تو ترن؟
با ناباوری نگاهش می کردم داد زد:
- جواب بده.
تا اون روز باهام این طوری برخورد نشده بود تحملش برام سخت بود. دروغ چرا قبول داشتم کارم اشتباه بوده ولی وقتی اون به قول فرهاد لندهور داشت باهام حرف می زد که نمی تونستم بگم ببخشید با من حرف نزنید دوست پسرم گفته! داد فرهاد دوباره بلند شد.
- مگه با تو نیستم لعنتی جواب من رو بده.
دهنم خشک شده بود از خودم بدم میومد یعنی چی که جلوش کم می آوردم؟ پدیده حساب بردن این بود؟ خدا بگم چی کارت کنه شیرین با اون سق سیاهت...بیا...چشمش زدی. صدای پر غیط فرهاد دوباره بلند شد:
- مگه من شما دختر ها رو نشناسم...
به زور سه تا کلمه از حلقم خارج شد.
- هیچی باور کن...
به طرز وحشتناکی نگاهم می کرد. آب دهنم رو قورت دادم و سعی می کردم تو چشم هاش نگاه نکنم. دلم می خواست برگردم خونه. کوفتم کرد با این اخلاقش. یکی دیگه بچه پس انداخته من باید تحمل کنم! پیش خودم گفتم عیب نداره عصبیه چیزی بهش نگو. آروم گفتم:
- معذرت می خوام.
- برای چی؟
- برای اینکه...برای اینکه...خب...
خودم هم نمی دونستم دقیقا کجای کارم اشتباه بود! همش؟ سرش؟ تهش؟ نظر فرهاد چی بود؟ شاید بهتر بود بهم می گفت دقیقا دلش می خواد پی به کدوم عمل زشتم ببرم تا به خاطر همون عذر بخوام. با کمی من و من گفتم:
- خب...به خاطر این که جهت رعایت ادب مجبور شدم چرت و پرت های پسرداییت رو تحمل کنم. به خاطر این که وقتی تو رفتی پیش پونه نشستی جای دیگه نبود و کنار پژمان نشستم به خاطر این که وقتی می خواستم برم رنجر یکی دیگه مجبورم کرد بمونم پیش این به قول تو لندهور...
بغض کرده بودم. به زور حرف می زدم. با این حال ادامه دادم:
- به خاطر این که بعد از مدت ها اونقدر بهم خوش گذشت که متوجه نبودم شالم افتاده. به خاطر این که مثل هزار تا آدم دیگه تو شهر بازی خندیدم. و به خاطر این که باعث شدم تو عصبی بشی و شهر بازیت کوفتت بشه.
دیگه نگاهش نکردم. سرم رو انداختم پایین. نمی تونستم بیاستم دلم نمی خواست جلوش بغضم بترکه. نباید می فهمید که موفق شده اشکم رو در بیاره. بعد از چند لحظه راه افتادم سمت دستشویی. درش جک داشت. چقدر سفت بود. خاک بر سرت رکسانا انقدر ضعیف شدی در مقابلش تازگی ها.... یک دستمال از تو کیفم در آوردم و اشک هام رو پاک کردم. تو آیینه ی دست شویی به صورتم نگاه کردم. چشم هام یکم قرمز بود.اصلا حواسم نبود که کل این مدت داشتم لبم رو می گزیدم. بدجور پوست پوست شده بود. یک نفس عمیق کشیدم و رژم رو از کیفم خارج کردم و یک درو رو لب هام کشیدم. بهتر شد. کیفم رو برداشتم رژم رو تو جیب کنارش سر دادم از دست شویی خارج شدم. از آب خوری کنارش یکم آب خوردم و کم ایستادم تا قرمزی چشم ها برطرف بشه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. ناشناس بود. در حالی که سعی می کردم صدام بغض دار نباشه پاسخ دادم.
- بله؟
- الو رکسان کجا غیب شدید شما؟
- پونه تویی؟
- آره گوشیم شارژ نداشت با گوشی پژمان زنگ زدم.کجایید؟
- ما چیزه... گمتون کردیم.
صداش از اون ور خط اومد.
- اِ پژمان اون فرهاده...
و خطاب به من ادامه داد:
- فرهاد که اینجاست تو کجا رفتی؟
ای بر ذاتت فرهاد گند زدی به شبم. پوفی کردم و گفتم:
- من اومدم دست شویی به فرهاد گفتم بیاد دنبال شما.
- آهان...ما جلو یکی از غرفه هاییم می خوایم بریم سورتمه.
وای خدا پونه چه علاقه ای به چیز های چرخشی داره؟ اصلا دلم نمی خواست دوباره صحنه های ترن تکرار بشن برای همین گفتم:
- شما ها برید من از سورتمه خوشم نمیاد.
- پس...بیا اونجا حداقل پیش فرهاد بمون فکر نمی کنم اون هم سوار بشه.
- خیلی خب دم سورتمه میبینمتون.
گوشی رو قطع کردم و با سگرمه های درهم راه افتادم سمت سورتمه. زودتر از اون ها رسیدم فاصله ی زیادی از آبخوری نداشت. از تنها یک گوشه ایستادن نفرت داشتم. خدا خدا می کردم زودتر بیان. مزاحمت های جوجه تیغی ها که ما دختر ها هیچ وقت از شرشون خلاصی نداشتیم بدجور آزارم می داد. از دور پونه رو دیدم که همون طور که فکش یکریز کار می کرد بین فرهاد و پژمان قدم بر میداشت. دست های فرهاد تا ته تو جیب هاش فرو رفته بودند پژمان هم سعی می کرد یک مشت پاپ کرن رو تو دهنش بچپونه. چند قدم به سمتشون برداشتم قبل از رسیدن من پژمان و پونه برام سر تکون دادن. از اشاره ی پونه فهمیدم دارند میرن بلیط بخرند. فرهاد به سمت من اومد بدون این که هیچ کدوممون چیزی بگیم منتظر اون دو تا ایستادیم.سعی می کردم حدالامکان چشمم حول محور پژمان نچرخه...
سعی می کردم حدالامکان چشمم حول محور پژمان نچرخه... بلیط رو که گرفتند و برگشتند دور جدید سورتمه شروع شد و بدون این که تو صف منتظر بمونند رفتن سوار شدند. به پونه که داشت از پله ها بالا می رفت گفتم:
- ما میریم چند تا غرفه ببینیم تا این تموم بشه. تماس میگیرم باهات.
- باشه به گوشی پژمان زنگ بزن.
باشه ای گفتم و پونه دنبال پژمان راه افتاد. از فعل جمع استفاده کردم ولی مطمئن نبودم که فرهاد همراهیم می کنه. بدون این که چیزی بگم راه افتادم سمت غرفه ها که اون سمت شهر بازی بودند. فرهاد هم بی حرف دنبالم اومد خب خدا رو شکر اصلا دلم نمی خواست ضایع بشم. حاضر هم نبودم تنهایی برم. آروم قدم برمیداشتیم. دست هاش همچنان تو جیبش بود. پیشونیم درد گرفته بود. از طرفی می دونیسم خودم به عصبانیتش دامن زدم و از طرف دیگه از غیرت بازی الکی خوشم نمی اومد. هرکی از ده فرسخی ما رو میدید می فهمید قهریم. همون طور که داشتیم راه می رفتیم یک پسره که داشت از کنار من رد می شد و یک یخ در بهشت دستش بود بهم تنه زد محتویات لیوان رو لباسم خالی شد. خودم رو عقب کشیدم و با دهن باز به لباسم خیره شدم. ای تف به ذاتت مانتوم رو دوست داشتم جوجه فکلی. سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. موهای ژل زده ای که قانون جاذبه رو نقض می کردند و یک لبخند مسخره که جویدن آدامس مسخره ترش می کرد. با یک نگاه...واقعا هیز! به یاد ندارم تو زندگیم هیچ وقت آرزو کرده باشم غیب بشم مگر در اون لحظه.پشتم به فرهاد بود. نمی دیدمش ولی می دونستم الان قرمز شده. حتی گرمی دود هایی که از سرش بلند می شد رو هم حس می کردم! چند لحظه بعد پسره نگاه هیزش رو ازم گرفت و کمی دور شد اما هنوز دو قدم نرفته بود که با صدای فرهاد برگشت سمتمون.
- های پسر؟ نگا کن چه گندی زدی.
پسره با کمال پررویی دو قدم رفته رو برگشت و در حالی که (مثلا) به مانتوی مننگاه می کرد گفت:
- چیزی نشده که.
اه. مرده شور لهجه اش رو ببرند. چقدر شل حرف می زد.خوابم گرفت. به قول شیرین چیندش....
فرهاد- چیزی نشده؟ زدی مانتوش رو داغون کردی.
- یک آبمیوه است دیگه...
- بهش تنه زدی بعد عین گاو سرت رو انداختی میری.
- این چه طرز حرف زدنه؟
فرهاد از میون دندون های کلید شده اش گفت:
- عذر بخواه.
پسره شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:- چیزی نشده که بخوام عذر خواهی کنم یک لکه دیگه.
فرهاد با عصبانیت بیشتر تو چشم های یارو زل زد و گفت: گفتم ازش عذرخواهی کن.
پسره هم یک قدم جلو اومد و گفت:
- مثلا نکنم چه غلطی می کنی؟
نفهمیدم چی شد فقط فرهاد تو یک حرکت من رو که بین اون دو تا ایستاده بودم کنار زد و لحظه ای بعد یقه ی پسره تو دستش بود. واااااای کاری که امیدوار بودم هیچ وقت انجام نده. خیلی زود دورمون شلوغ شد. فرهاد هنوز اصرار داشت که اون عذر بخواد و اون به شدت معتقد بود که کاری نکرده که بخواد عذرخواهی کنه.
- مرتیکه میای تنه میزین به مردم. گند میزنی به لباسشون بعد عین گوساله سرت رو میندازی پایین میری؟
وای خدا فرهاد از این ادبیات ها هم داشت؟ پسره داشت تقریبا له میشد. قد بلند بود ولی به شدت لاغر....اه فکر کنم از منم لاغر تر بود...چندش...چقدر جای این دختره رو خالی کردم امشب... یک چیزی درونم گفت شیرین رو بیخیال...یارو مرد! داد پسره بلند شد:
- ولم کن. وحشی...
تقریبا چیه کمتر از نصف فرهاد بود. تنها کاری که می کرد، تقلا برای آزادی از دست فرهاد و گفتن: ولم کن وحشی بود.
تو دلم گفتم وحشی جد آبادته. هرچند فرهاد واقعا اون شب وحشی شده بود! جالب این جا بود که کسی مداخله نمی کرد مردم مثل این که اومدند تئاتر ایستاده بودند نگاه می کردند حتی دوست خود پسره هم ایستاده بود نگاه می کرد. بعید نبود یک شیپور بگیره دستش و رفیق شفیقش رو تشویق کنه. یکسری هم در کمال خونسردی پاپ کرن می خوردند مادر هایی هم بودند که سعی می کردند بچه اشون رو از اون محل دور کنند. نمی تونستم مثل سوپر ومن بپرم وسط و فرهاد رو بکشم عقب.
================================================
نمی تونستم مثل سوپر ومن بپرم وسط و فرهاد رو بکشم عقب.عصبی بود. صورتش قرمز شده بود و عصبانیتش وقتی شدت یافت که پسره برگشت بهش گفت:
- تو که معلوم نیست چی کارش کردی که این همه درهمه حتی برای آروم کردنت هم تلاش نمیکه. بدش نمیاد با من دعوا کنی کتک بخوری. حیف این دختر تو ازش استفاده کنی!
فرهاد یک مشت زد تو صورتش. خوبش شد. مرتیکه پررو. استفاده! انگار من دستمال کاغذی ام. تو دلم گفتم یکی دیگه ام بزنتت حقته.فرهاد از تو کتک بخوره؟ جوک سال! ای خدا کاش می تونستم بلند بگم.

پسره هم کم کم به غرورش برخورد و شروع کرد به اصطلاح زدن فرهاد خیلی موفق نمی شد از هر ده تا مشتی که تو هوا میزد یکیش می خورد به فرهاد. مردم تازه به خودشون اومده بودند و سعی داشتند اون ها رو از هم جدا کنند فرهاد همه رو هول می داد و همچنان با پسره در زد و خورد بود که چشمم به دست پسره افتاد دست فرهاد که رو یقه اش بود رو ول کرد و رفت سمت جیبش لحظاتی بعد برق چاقو چشمم رو زد. ناخودآگاه جیغ کشیدم:
- چاقو داره!!!
فرهاد یکهو ولش کرد. دور و برشون شلوغ شد نفهمیدم چی شد. ولی مردم یک جوری فرهاد رو گرفتن آوردند عقب دو سه نفر که هم سن و سال خود پسره بودند کشیدنش و همون طور که تو هوا مشت می کوبید و داد می زد:
- چیه؟ تیزی دید موش شدی؟
از اون محل دورش کردند. حالا نوبت نگاه های پرغیظ و تاسف بار مردم و سپس پراکنده شدنشون بود.
فرهاد نفس نفس میزد نگاهش به نقطه ای خیره مونده بود.از دستش عصبی بودم خواستم چیزی بگم که سریع من رو گرفت جلو خودش و گفت:
- راه بیفت باید بریم.
اجازه هیچ پرسش و اظهار نظری رو بهم نداد به سمت خروجی راهنماییم کرد در تمام این مدت همچنان نفس نفس می زد و ضمن این که سعی می کرد باهام برخورد نکنه من رو درست جلوی خودش نگه داشته بود.
به خروجی که رسیدیم با پژمان تماس گرفتم و خواستم با پونه صحبت کنم. بهش گفتم که ما داریم میریم خونه. گفتم بعدا براش توضیح میدم. خودم هم نمی دونستم چی شده فرهاد فرصت هرگونه بحث و حتی خالی کردن عصبانیتم رو به خاطر اون عملش وسط شهربازی ازم گرفته بود. به ماشین رسیدیم در جلو رو برام باز کرد و خودش رفت سوار شد. تقریبا رو صندلی ولو شد. چهره اش در هم رفته بود با تعجب نگاهش کردم چیز غیر طبیعی ای ندیدم. نفسم رو فوت کردم و بی توجه به چهره ی درهمش شروع کردم مثل احمق ها شماتت کردن.
- این کارت چه معنی داشت؟ یعنی چی وسط شهربازی دعوا راه انداختی با چاقو میزدت چی؟ تو خیر سرت دو سال دیگه می خوای بشی وکیل این مملکت اون وقت می خواستی برای خودت پرونده درست کنی؟ اون شعور نداشت. اون بی فرهنگ و بی شخصیت بود تو چی؟ مگه تو دانشجوی این مملکت نیستی مگه تو...
صورتش هر لحظه بیشتر در هم می رفت. ترسیدم. حرفم رو قطع کردم. چش شده بود؟ پژمان گفته بود یک بار حالش بد شده ولی... یکم خودم رو جلو کشیدم و پهلوی سمت چپش رو که تا حالا موفق به مشاهده اش نشده بودم،ببینم. پایین پیرهنش پاره و خونی بود!
جلوی دهنم رو گرفتم تا جیغ نکشم. در رو باز کردم تا به سمتش برم که خودش در سمت خودش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. خودش رو به جوب رسوند و محتویات معده اش رو بالا آورد.
 سرمش تموم شده. مشکلی نداره می تونید ببریدش.
با صدای پرستار چشم هام رو باز کردم. و تکیه ام رو از صندلی مجاور دیوار برداشتم و بلند شدم.هنوز به بوی الکل عادت نکرده بودم درحالی که نزدیک به 70 ،80 دقیقه بود توی اون محیط بودم. دکترش در حالی که بساط معاینه اش رو جمع می کرد رو به من گفت:
- مشکل خاصی نداره فقط باید استراحت کنه.
با صدای گرفته ای گفتم:
- زخمش چی؟
- یک خراش ساده بود که پانسمانش کردیم تا یک مدت درد داره. احتمال داره زخمش دوباره خونریزی کنه پانسمانش باید عوض بشه. مشکل خاصی نیست. فقط زمان می خواد تا خوب بشه. اگر درد داشت یک مسکن بهش بدید.
و لبخند به من زد و در حالی که به پرستار می گفت«مرخصه» اتاق رو ترک کرد. فرهاد با چشم های بسته رو تخت دراز کشیده بود. یک دستش کنار بدنش افتاده بود و دست دیگه اش که به خاطر جای سرم پشتش چسب خورده بود رو روی شکمش گذاشته بود. پرستار هم در حالی که اتاق رو ترک می کرد گفت:
- می تونید ببریدش.
با چشم مسیر رفتنش رو دنبال کردم. روم رو برگردوندم تا به فرهاد بگم بلند شه که دیدم در حالی که چهره اش در هم رفته رو تخت نشسته.
- خوبی؟
فقط با غیظ نگاهم کرد. انگار من باعث شده بودم این بلا سرش بیاد. در حالی که سعی می کرد طوری که دردش نگیره از تخت پایین بیاد با صدای گرفته گفت:
- یک آژانس بگیر برو خونه.
با تردید پرسیدم:
- چرا؟
خم شد تا کفش هاش رو برداره که آخش در اومد. به کمکش رفتم و کفش هاش رو جلو پاش گذاشتم و کمک کردم کامل از تخت بیاد پایین.
- نکنه می خوای تا صبح وایسی اینجا؟
نمی خواستم باهاش یکی به دو کنم. نمی خواستم بگم تقصیر من چیه. گفتم بذار امشب هر کار خواست بکنه. از صبح همین طور روش فشار بوده. آهی کشیدم و گفتم:
- تو رو میرسونم خونه تون از اونجا آژانس میگیرم.
کفش هاش رو پوشیده بود ولی بند هاش رو نمی تونست خم شه ببنده. زخمش سطحی بود ولی بدجایی بود. تا خم میشد درد می گرفت. جلوی پاش زانو زدم و مشغول بستن بند کفشش شدم. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم. با صدایی که به زور در میومد گفت:
- تو رانندگی بلدی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- از بچگی عشق ماشین بودم. تازه فکر می کنی کی تو رو تا اینجا آورد ؟
- تو روندی؟
آخی. دلم کباب شد بیچاره کل راه تقریبا بیهوش بود. با اون زخمش هرچی خورده بود رو بالا هم آورده بود. چیزی نگفتم که پرسید:
- گواهینامه داری؟
- همون روز تولد هجده سالگیم رفتم گرفتم.
- تا حالا پشت رول نشستی؟
آخرین گره رو زدم و از جام بلند شدم.
- چیه؟ اگر می ترسی ماشینت رو بکوبونم آژانس بگیرم.
- من که از اول گفتم آژانس بگیر.
کیفم رو از رو صندلی برداشتم و راه خروج رو در پیش گرفتم باید می رفتم سمت پذیرش شماره آژانس می گرفتم که صدای فرهاد اومد:
- سوئیچم رو کجا گذاشتی؟
سوئیچ رو از تو کیفم در آوردم و راه رفته رو برگشتم و سوئیچ رو گذاشتم کف دستش. از دستش ناراحت نبودم. می دونستم حالش خوش نیست. سعی می کردم این رو تو رفتارم هم نشون بدم.
- برای کجا آژانس بگیرم؟
- خونه خودت.
- چشم بسته غیب گفتی تو رو میگم.
- تو برو من زنگ می زنم بیان دنبالم.
شونه بالا انداختم و از اتاق خارج شدم. نگاهی به ساعتم انداختم. خدایا یازده و نیم بود. آقای خوش غیرت وسط شهربازی برای من دعوا راه می ندازه بعد ساعت یازده و نیم میگه تنها برو. تو راهرو یک لحظه ایستادم. می ترسیدم تنها برم.اگر یک بلایی سر من میومد کی می خواست به دادم برسه؟ ولی حاضر نبودم التماس فرهاد رو بکنم. تا اون موقع اش هم کلی رعایتش رو کرده بودم. هر کاری کرده بود گذاشته بودم به پای اعصاب خرابش و روز بدی که در پیش داشت. چیزی نگفته بودم بهش. دقیقا معنی بین زمین و هوا گیر کردن رو درک می کردم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. گوشیم رو در آوردم و بی توجه به ساعت با پونه تماس گرفتم. صدای نا امیدکننده ی زنی گفت: «دستگاه مشترک مورد نظر...» قطع کردم و زمزمه کردم«خاموش می باشد» یادم اومد گفته بود شارژ نداره آخه چرا نزده بودش به شارژ؟ لعنتی. پوفی کردم و روی یکی از نیمکت ها نشستم تا یکم افکارم رو جمع و جور کنم. صدای گریه ی یک بچه رو مخم بود. از بیمارستان خاطره ی خوبی نداشتم. دلم می خواست تا می تونم از اون محیط که همه چیز سفید و بی روح بود و بوی الکل می داد دور باشم.
با شیرین هم که قهر بودم. کس دیگه ای رو هم داشتم؟ شماره پژمان رو داشتم ولی فقط یک تک زنگ از جانب من به گوشی پژمان لازم بود تا فرهاد دوباره جوشی بشه. خب به جهنم بشه. پژمان از راننده آژانس که امن تره. فکر کردم به پژمان اگر زنگ بزنم می تونم با پونه صحبت کنم. شماره اش رو گرفتم این یکی در دسترس نبود. به شماره نگاه کردم اه...مرده شور ایرانسل رو بیارن برام با این وضع خط هاش...
همون طوری رو نیمکت های سبز رنگ که تنها اجزای رنگی اون بیمارستان بودند نشسته بودم که فرهاد در حالی که کیف پولش رو در آورده بود و در حال شمارش تراول هاش بود از اتاق خارج شد. نگاهی به من انداخت و با اخم گفت:
- نرفتی هنوز؟
از جام بلند شدم و الکی به ساعتم نگاه کردم تا شاید دستش بیاد برا چی نرفتم بعد هم گفتم:
- الان میرم.
- نمی خواد. زنگ زدم پژمان بیاد دنبالم که معلوم نیست کدوم گوریه آنتن نمیده.
خدایا نفرین هام رو پس میگیرم. قربون ایرانسل هم میرم اصلا همین فردا میرم یک سیم کارت ایرانسل میگیرم. نفسم رو فوت کردم و منتظر دستور قبله عالم شدم.
- بیا بریم خودم دارم میرم می رسونمت دیگه چه میشه کرد؟
- تو می خوای با این وضعت رانندگی کنی؟
- چمه مگه؟
با تمسخر گفتم:
- هیچی فکر کنم فقط چاقو خوردی...چیز خاصی نیست! نه؟
پوزخندی زد و گفت
- تو به این میگی چاقو خوردن؟
و راه افتاد.اه دیگه داشت می رفت رو اعصابم ها. دنبالش دویدم و سعی کردم قدم هام رو با قدم های بلند و تندش هماهنگ کنم.
- حالا هرچی. حالت خوب نیست. ضعف داری. رنگ و روت رو دیدی؟ یعنی می خوای بگی درد نداری؟
کلافه ایستاد و بدون این که نگاهم کنه سرش رو تکون داد و سوئیچ رو پرت کرد تو بغلم خودش هم جلوتر راه افتاد. با این که دلم می خواست سوئیچ رو بکوبم تو سرش، ولی با یادآوری این که از آژانس بهتره دنبالش راه افتادم.
==================
با این که دلم می خواست سوئیچ رو بکوبم تو سرش، ولی با یادآوری این که از آژانس بهتره دنبالش راه افتادم. با کمی فاصله از فرهاد به پارکینگ رسیدم ایستاده بود و به موقعیت ماشین که به زور بین دیوار و یک ماشین دیگه جاش داده بودم نگاه می کرد.
- جای دیگه نبود اینجا پارک کردی؟
- مطمئنا اگر بود اینجا پارک نمی کردم.
- این رو که چسبوندی به دیوار چه طوری می خوای سوار شی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- همون طور که پیاده شدم.
و با ریموت در ماشین رو باز کردم. وقتی صدا داد و چراغ هاش روشن شدند تو دلم ذوق کردم از بچگی این فناوری برام یک پدیده ی جالب بود! در سمت کمک راننده رو باز کردم و سوار شدم. بعد خودم رو سر دادم سمت صندلی راننده و نشستم پشت فرمون.یکم درانتقال پاهام دچار مشکل شدم ولی خب به خیر گذشت. از داخل ماشین به فرهاد نگاه کردم.
- بیا دیگه...
سری تکون داد و با چهره ای که از درد درهم رفته بود رو صندلی کمک راننده جا شد. ماشین رو روشن کردم و دنده عقب گرفتم با یک فرمون از پارک اومدم بیرون. از پارکینگ خارج شدم و انداختم تو خیابون اصلی. یکم که رفتیم به فرهاد گفتم:
- کلید خونه ات همراته؟
- اره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مردم چه طور نفهمیدن زخمی شدی؟
- رفتم پشت تو. عمدا نخواستم بفهمند.
- چرا؟
- خودت میگی دانشجو حقوقم خیر سرم. نخواستم کار به کلانتری بکشه.
دیگه چیزی نگفتیم. فرمون هم که دست من بود هر تصمیمی می خواستم می گرفتم. راه افتادم سمت همون خونه. فرهاد چشم هاش رو بسته بود.ضبط رو روشن نکردم. بعد از اون همه هیاهو هردومون به آرامش نیاز داشتیم. شهر هنوز شلوغ بود. پر از ماشین هایی که همه احتمالا از مهمونی یا سر کار بر می گشتند.مردم وسط هفته هم ول کن نبودند. پشت چراغ قرمز نزدیک خونه ایستادم. نگاهی به فرهاد انداختم. وقتی خواب بود بیشتر دوستش داشتم. لبخندی به چهره اش که تو خواب مثل پسربچه های تخس بود زدم و با سبز شدن چراغ پام رو روی پدال گاز فشار دادم.کاش همیشه بخوابه! حدود پنج دقیقه بعد رسیدیم. ماشین رو جلوی در پارک کردم. فرهاد چشم هاش رو باز کرد و کمی تو صندلیش جا به جا شد و صاف نشست.
- ببرم داخل؟
- خودت چی؟
سرم رو اداختم پایین و گفتم:
- فکر کنم امشب مجبوری تحملم کنی.
نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه آه بود. در سمت خودش رو باز کرد و پیاده شد. من هم ماشین رو خاموش کردم کیفم رو از صندلی عقب برداشتم و پیاده شدم. ماشین رو با ریموت قفل کردم باز صدا داد و چراغ زد. این بار دیگه ته دلم ذوق نکردم. دلم از دست فرهاد گرفته بود. انقدر مزاحمش بودم؟ جرئت نداشتم اون وقت شب برگردم خونه. با این حال مریضش هم می ترسیدم تنهاش بذارم. وگرنه یک لحظه هم اونجا نمی موندم. فرهاد خوش اخلاق مهربون خودم رو می خواستم. کسی که هر کاری می کرد تا من شاد باشم راضی باشم. به حرف هام گوش می داد حتی اگر باب میلش نبودند. با این فرهاد غریبه بودم.دوست نداشتم. البته نه دیگه در اون حد ولی از دستش دلگیر بودم. کلیدش رو از جیبش در آورد چشمم به جا کلیدیش افتاد. یک توپ بسکتبال بود.
- نمی دونستم بسکتبال دوست داری.
در رو باز کرد و گفت:
- من هم نمی دونستم تو عشق ماشینی.
و بدون این که به من تعارف کنه داخل شد. بغض کردم. لعنتی این آدم با فرهادی که می شناختم زمین تا آسمون فاصله داشت. دنبالش راه افتادم. تند تر از اون قدم برداشتم و به سمت اسانسور رفتم. لازم نبود متظر بمونم آسانسور تو همون ایستگاه پارکینگ بود. در رو باز کردم و خودم زودتر وارد شدم. نمی خواستم فکر کنم فرهاد داره ندید می گیرتم. فرهاد پشت سرم وارد شد و به دیوار آسانسور تکیه داد. انگشتش رو بالا آورد و دکمه ی فلزی رو که روش نوشته بود 4 فشار داد. در آسانسور بسته شد و آهنگ جورج مایکل پخش شد. وسط اون آهنگ شکم من هم شروع کرد با قار و قورش هارمونی زدن. یکهو وسط اون جو خسته و کسل زدم زیر خنده. دستم رو گذاشتم رو شکمم و در حالی که خندهام رو می خورم به فرهاد نگاه کردم که با لبخند کمرنگی رو لبش نگاهم می کرد. خیلی کمرنگ ولی بالاخره لبخند بود.
- چیزی نخوردی؟
- نه. هفت ساعتی میشه چیزی نریختم تو این خندق بلا.
و با لحن بچگونه ای ادامه دادم:
- تو هم قول داده بودی پشمک بگیری برام نگرفتی.
چیزی نگفت فقط لبخندش رو حفظ کرد. آسانسور ایستاد و درش باز شد. لعنتی فرهاد جلوی من بود. دلم می خواست خودم زودتر برم بیرون داشت می رفت بیرون که یک لحظه ایستاد و با نگاه به من تعارف کرد اول برم. در حالی که سعی می کردم ذوقم رو مخفی کنم و از آسانور نپرم بیرون سرم رو انداختم پایین و جلوتر رفتم. فرهاد در آپارتمان رو با کلید باز کرد. این بار باز من اول رفتم تو. تو دلم شمردم شد سه بار.خب اون یک بار در.می بخشم. رفتم داخل و کیفم رو روی مبل گذاشتم. فرهاد رفت سمت آشپزخونه و برای خودش یک لیوان آب ریخت. تو این فاصله خواستم مانتوم رو در بیارم که مخم آگاه شد که نمیدونه زیرش چی پوشیده. با احتیاط دکمه ی اول رو باز کردم یک تاپ آستین حلقه ای سفید بود.یقه اش هم بسته بود. خب خدا رو شکر چیز ناجوری نبود. مانتوم رو در آوردم. از سر شونه هاش گرفتم و آوردمش بالا. پوفی کشیدم. کلا از دست رفته بود. با نا امیدی خطاب به فرهاد که پشت سرم تو آشپزخونه بود گفتم:
- به نظرت بدمش خشک شویی درست میشه؟
- فکر نکنم. بدجور گند زده به مانتوت بی شرف.
مانتو رو پایین آوردم و به سمت جوب لباسی جلوی در رفتم و آویزونش کردم.
- حیف شد این رو دوست داشتم.
ای کاش سر حال بود مثل همیشه می گفت مخرّم برات!
به آشپزخونه رفتم و در حالی که در یخچال رو باز می کردم گفتم:
- زخمت چه طوره؟
- خوبه. یکم حالت تهوع دارم.
- تو کیفم متوکلوپرامید هست.
فرهاد رفت سراغ کیفم من هم در حالی که زوایای مختلف یخچال رو از نظر میگذروندم گفتم:
- هیچی نداری این تو که.
- کف دست بو نکرده بودم تو بعد از هفت ساعت گرسنگی می خوای بیای.
باز شروع کرد. در یخچال رو بستم و به کابینت ها رو انداختم. بیشترش خالی بود تو یکیش چهار تا بشقاب و ماهتی تابه و یک قابلمه ی کوچیک بود. تو یکی دیگه اش یک چیپس پیدا کردم. لعنتی تاریخ گذشته بود. تکونش دادم. اوه! رو به فرهاد گفتم:
- خاک چیپس جمع می کنی؟
جوابم رو نداد و رو کاناپه دراز کشید. چیپس رو روانه ی سطل آشغال کردم. دلم باز شروع کرد قار و قور کردن. واقعا گرسنه بودم. پیشونیم هم درد می کرد باید مسکن می خوردم ولی معده خالی که نمی شد. جهت برانگیختن حس نگرانیش گفتم:
- پیشونیم درد گرفته.
جوابی نشنیدم.ادامه دادم:
- باید مسکن بخورم.
- تو کابینت آخریه هست.
- معده خالی خونریزی می کنه.
- تو یخچال دو تا موز بود.
- سیاه شدند.
- خراب که نیستند.
- نمی تونم بخورمشون.
کلافه سر جاش نشست و گفت:
- من ساعت دوازده شب چی پیدا کنم برات آخه؟
بدجور بهم برخود. یکهو بیا من رو بیرون کن که مزاحم خوابت هم نباشم دیگه...با بغض گفتم:
- هیچی.
و راه افتادم سمت همون اتاقی که توش تخت دو نفره بود.
راه افتادم سمت همون اتاقی که توش تخت دو نفره بود. اون یکی اتاق رو ندیده بودم نمی دونستم چی توش بود همون طور که در رو می بستم گفتم:
- شب به خیر.
تکیه ام رو از پشت به در دادم و سر خوردم رو زمین. اشک هام بی صدا سرازیر شدند. همیشه همین طور بود سختی ها رو جلو بقیه تحمل می کردم و تو خلوت خودم احساسات دخترونه ام رو با اشک تخلیه می کردم. حوصله نداشتم چراغ روشن کنم. حوصله نداشتم از جام بلند بشم برم رو تخت بخوابم. همون جا پشت در در حالی که صدای هق هقم رو خفه می کردم سرم رو گذاشتم رو زانو هام و نفهمیدم کی خوابم برد.
حس کردم یکی داره موهام رو ناز می کنه چشم هام رو باز کردم. دیدم تار بود. فقط می دونستم هوا رو شنه. چشم هام داشت بسته می شد که چشمم به صورتش افتاد.چقدر صورتش آشنا بود. چشم هاش رو می شناختم. اینجا چی کار می کرد؟ کمی سرم رو عقب بردم و چشم هام رو مالیدم تا بهتر ببینمش. با صدای خفه ای زمزمه کردم:
- رها...
خندید. صداش چرا اکو میشد؟
- رها تو اینجا چی کار می کنی؟
بی توجه به حرفم از جاش بلند شد. شکمش بزرگ نبود.
- رها بچه ات؟
باز اون خنده ی اعصاب خرد کنی که اکو میشد.
- انقدر براش اسم انتخاب نکردی که قهر کرد باهام.
و باز خندید. از همون خنده های همیشگی.قط کاش اکو نمی شد. عصبیم می کرد. با بدبختی از جام بلند شدم. چقدر بدنم درد می کرد.
- یعنی چی قهر کرد باهات؟
رها شونه بالا انداخت:
- تنهام گذاشت. مثل مامان و بابا. مثل خشایار. مثل خیلی های دیگه.
- رها...
باز خندید. هر دویست و شش استخوانم درد می کرد. با نگاهی به دور و برم فهمیدم تو همون اتاقی ام که دیشب خوابم برده بود. یک قدم رفتم جلو تا رها رو لمس کنم. همه چیز واقعی به نظر می رسید جز صدای رها. رها ازم فاصله گرفت با هر قدمی که من می رفتم جلو اون فاصله می گرفت. اونقدر فاصله گرفت که چسبید به دیوار. یک قدم رفتم جلو و رها از دیوار رد شد...متعجب سر جام ایستاده بودم حتی نمی تونستم جیغ بکشم. چی شده بود؟ فرهاد داشت صدام می کرد. «رکسانا» چرا صدای فرهاد اکو نمی شد. صداش مثل دیشب عصبی نبود. نگران بود. از اون نگران هایی که من دوست دارم. جوابش رو نمی دادم. می خواستم بازم صدام کنه. حس کردم یک چیزی به پاهام برخورد کرد.
چشم هام رو یکهو باز کردم. از خواب پریدم. هوا تاریک بود. پشت در مچاله شده رو زمین افتاده بودم. فرهاد سعی داشت در رو باز کنه لبه ی در به پاهام می خورد. یک نگاهی به اطرافم انداختم. هوا واقعا تاریک بود. صدای شکستن اومد. از بیرون بود. صدای فرهاد هر لحظه نگران تر می شد. تکونی به خودم دادم و با همون حالت سینه خیز از در فاصله گرفتم تا بتونه در رو باز کنه. سرم خیلی درد می کرد. در رو باز کرد و اومد داخل. سردم بود. جلوم زانو زد. دلم هنوز قار و قور می کرد. دستم رو گرفت. گلوم خشک شده بود.
- رکسانا؟ خوبی؟
خوب نبودم.ولی نمی خواستم بدونه.
- خوبم.
از شنیدن صدای خودم وحشت کردم. چقدر خش دار بود.با همون صدا زمزمه کردم:
- رها...
- رها چی؟
- رها اینجا بود؟
- خواب دیدی.
زمزمه وار گفتم:
- بچه اش...
- چی؟
- سردمه.
دستش رو انداخت زیر پاها و کمرم و از رو زمین بلندم کرد. تو بغلش کز کردم. همون ادکلنی رو زده بود که دوست داشتم. همون که خودم خریده بودم. چرا کل شب نفهمیدم؟
- چرا اینجا خوابیدی؟
جواب ندادم. حوصله نداشتم. تو فکر رها بودم. بچه اش چی شده بود؟ گذاشتم رو تخت و پتو رو کشید روم. تو رخت خواب ها فرو رفتم.
- بهتر شد؟
سرم رو تکون دادم. لبه ی تخت نشست و موهام رو از تو صورتم کنار زد. نصف موهام بسته بود و نصف دیگه اش به حالت شلخته ای باز شده بود. دستش رو برد و کلیپس آزار دهنده ام رو از بین موهای نیمه بسته ام بیرون کشید. لبخند سپاس آمیزی بهش زدم.
- تو خواب بودی؟
- آره.
- واسه چی بیدار شدی؟
- صدای شکستن شنیدم فکر کردم از اینجاست. بعد فهمیدم از بیرون بود.
- فرهاد؟
- جان؟
یادم رفت چی می خواستم بگم دوباره صداش کردم:
- فرهاد؟
- جانم؟
- می مونی پیشم؟
- چرا؟
- می ترسم.
خندید و گفت: رکسانا خودتی؟
با التماس دستش رو گرفتم.
- خواب بدی دیدم.
- چی دیدی؟
- رها بود. می گفت بچه اش تنهاش گذاشته.
خندید و گفت:
- چیزی نیست سرت ضربه خورده خوب میشی.
بی جون خندیدم.
- گرسنمه.
خم شد پیشونیم رو بوسید.
- یکم تحمل کنی صبح میرم برات یک صبحونه مشتی میگیرم این موقع شب هیچی گیرم نمیاد.
- آخرش برام پشمک نگرفتی.
- می گیرم.
خندیدم.چشم هام داشت گرم میشد. به زور حرف می زدم ولی دلم نمی خواست بخوابم.
- فرهاد یعنی رها چی شده؟
- چیزیش نیست عزیزم. صبح بهش زنگ بزن مطمئن بشی.
- ساعت چنده؟
- نزدیک به 3.
- خیلی مونده تا صبح.
- بخواب. چیزی نمونده
هیچی نگفتم. به حرفش گوش دادم و چشم هام رو بستم..
- فرهاد؟
- جانم؟
- همیشه این طوری باش.
گرمی لب هاش رو روی گونه ام حس کردم. و بعد سبک شدن تخت رو. دستم رو دراز کردم تا دستش رو بگیرم و نذارم بره. ولی چشم هام بسته بود. دستم مسیر رو اشتباه رفت. صدای باز و بسته شدن در رو نشنیدم. لای پلک هام رو باز کردم و دیدم که رو کاناپه ی داخل اتاق دراز می کشید. کاناپه دو نفره بود. روش جا نمی شد که.کاش انقدر دراز نبود! پلک های سنگینم دوباره رو هم افتادن. این بار با ارامش به خواب رفتم و دیگه کابوس ندیدم
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 21-09-2014، 10:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان