امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#10
قسمت 9


نسیم خنک بهاری گونه هام رو قلقلک میداد. از پشت پلک های بسته ام هم می تونستم روشنی هوا رو حس کنم. خودم رو لای پتو پیچیده شده بودم.عاشق این بودم که هوا خنک باشه و من برم زیر پتو. حس خوبی بود که دلم نمی خواست از دستش بده. یک جور حس ارامش خیال. حس می کردم همه ی خستگی هام از تنم بیرون رفتند.
همون طوری بین خواب و بیداری بودم که حس کردم یکی از پشت بغلم کرد و گونه ام رو بوسید. خودم رو زدم به خواب. دوباره محکم گونه ام رو بوسید و گفت:
- پاشو خواب آلو مگه گرسنت نبود؟صبحونه گرفتم برات.
اسم صبحونه اومد چشم هام رو باز کردم. فرهاد خندید تو جام غلت زدم و رو بهش دراز کشیدم.
- سلام خوش خواب من..
- سلام...ساعت چنده؟
- هفت و نیم.
کش و قوسی اومدم و دستی رو پیشونیم کشیدم.
- سرم درد می کنه.
- بلند شو صبحونه ات رو بخور یک مسکن میدم بهت خوب میشی.
لبخندی زدم ولی اصلا دلم نمی خواست بلند شم جام خوب بود! فرهاد موهام رو آروم داد پشت گوشم و گفت:
- می دونستی تو خواب خیلی ناز میشی؟
خندیدم و با یک غلت رفتم تو بغلش. اوخ خفه شدم چرا اینقدر زیاد ادکلن زده بود. بین بوی تلخ و تند ادکلنش یک بوی دیگه رو هم حس کردم. با جیغ سر جام نشستم.
- فرهاد تو سیگار کشیدی؟
پوفی کشید و از رو تخت بلند شد.یکم سخت این کار رو انجام داد. آخی یادم رفته بود دیشب زخمی شده بود. بچم!
- امیدوار بودم نفهمی.
- مرسی که انقدر به شعورم احترام میذاری.
- اعصابم خرد بود بابا درک کن دیگه.
- من دیشب این همه داد و هوار تحمل کردم که تو سیگار نکشی.
گونه ام رو بوسید و گفت:
- ببخشید. خودت که دیشب دیدی. حالم واقعا بد بود. از زمین و زمان برام می بارید.
پتو رو کنار زدم و در حالی که از تخت می رفتم پایین گفتم:
- بار آخرت باشه. تازه به جای دو تا باید چهارتا پشمک بگیری برام.
خندید و گفت:
- پشمک لقمه ای خریدم برات.
در حالی که موهام رو تو آیینه با دست درست می کردم گفتم:
- پشمک لقمه ای! این قرتی بازی ها چیه؟ من از اون پشمک واقعی ها می خوام دور چوبه. آدم پدرش در میاد تا بخوره.
در حالی که سرش رو تکون میداد به سمت در رفت و گفت:
- حالا این رو پیش قسط داشته باش باز می خرّم برات. یکم هم بجنب مگه تو امروز دانشگاه نداری.
اسم دانشگاه که اومد محکم زدم تو صورتم.
- ا؟ این چه کاری بود؟
- فرهاد بدبخت شدم. بیچاره شدم زندگیم فنا شد امروز مین ترم دارم.
- چی؟
- دیروز داشتم می خوندم این پونه خدا بگم چی کارش نکنه زنگ زد اون پیشنهاد قشنگش رو داد. خدایا کلا یادم رفته بود.
از اتاق بیرون اومدم و پریدم تو دست شویی.
- ساعت چنده امتحانت؟
از همون جا گفتم:
- یازده.
- هیچی نخوندی؟
- بیشتر از نصفش رو.
- خب سریع بیا یک چیزی بخور می رسونمت خونه یکم بخون.
به حرفش گوش کردم با سرعت نور دو لقمه صبحونه خوردم نفهمیدم چی خوردم ولی ته دنت رو با تمرکز کامل در آوردم. فرهاد رسوندم خونه. گفت یک سر میره پیش پونه و پژمان تا از ابهام درشون بیاره. یکم پول هم بهم داد و خواست با آژانس برم دانشگاه. من هم بی تعارف و رودربایستی پول ها رو گرفتم و تند تند خودم رو به جزوه ام رسوندم. قبل از این که درسم رو شروع کنم به رها زنگ زدم و خیالم رو از جانب اون و جوجه اش راحت کردم بعد هم با خودم عهد کردم یک اسم برای دخترش پیدا کنم.
امتحانم رو گند زدم. بدون گرفتن نتایج هم می دونستم که گند زدم. کل روز فکرم درگیر اون مسئله بود ولی با ورود به اون سه شنبه ی آفتابی مسئله ی دیگه ای ذهنم رو درگیر کرد. مسئله ای که یک بار به خاطرش یک قهر نیم ساعته با فرهاد داشتم. نمی دونستم قراره فردا با کی همسفر بشم. دلم شور می زد. فرهاد هم باز بحث این که بهش اعتماد ندارم رو آورد وسط و باز دعوا شد. نمی دونستم کی می خواد بفهمه که من دلم می خواد از یک ثانیه ی بعدم هم اطلاع داشته باشم.گاهی با خودم فکر می کردم خدا رو شکر که این با هم بودنمون موقتیه. وگرنه من دیوونه میشدم با این زیر یک سقف. چه سخته که یکی رو تا سر حد مرگ دوست داشته باشی ولی هیچ کدومتون نتونید همدیگه رو درک کنید. گاهی به حال شیرین و پدرام غبطه می خوردم. اون ها بی دغدغه ترین زوج هایی بودند که تو عمرم دیده بودم. شیرین غر می زد. پدرام تحمل می کرد. شیرین حرف می زد پدرام گوش می کرد.شیرین درد و دل می کرد پدرام درک می کرد. همدیگه رو دوست داشتند موضوعی برای بحث نداشتند. گاهی فکر می کردم اون ها بدون هماهنگی قبلی از کوچک ترین حرکات همدیگه خبر دارند. انگار شیرین می دونست پدارم از حرف هاش خسته نمیشه و اون هم می دونست شیرین حرف نزنه می میره! ولی من و فرهاد هر روز با یک پدیده ی جدید در همدیگه مواجه می شدیم. سر عقیده هامون جنگ می شد. گذشته اش من رو می ترسوند و آینده اون رو. هر وقت که می خواست حرف از آینده بزنه می پیچوندم. هر وقت گذشته اش رو یادآور می شدم یا دعوا می شد یا سریع حواسم رو پرت چیز دیگه ای می کرد. جفتمون نمی دونم چرا اما حاضر به پایان این رابطه نبودیم هیچ اون رو دوست هم داشتیم. اگر یک روز دعوا نمی کردیم امورات نمی گذشت از اون ور اگر یک روز همدیگه رو نمیدیدیم دلمون اونقدر تنگ میشد که هیچ کدوم دل و دماغ هیچ چیز رو نداشتیم. گاهی حس می کردم با فکر کردن به این جور چیز ها چیزی جز دیوونگی عایدم نمیشه.
صبح چهارشنبه با استرس بیدار شدم. هر ثانیه دلم می خواست فرهاد جلوم بود و هرچی جیغ ناشی از استرس تو وجودم جمع شده بود رو بر سرش آوار می کردم. نزدیک به پنج بار بی اختیار با رها تماس گرفتم هر بار یادم می رفت که بهش گفتم که دارم با یکسری از بچه ها میرم شمال. بار آخر دیگه نگرانم شده بود. مانی گوشی رو ازش گرفت و خواست که به اون ها هم سر بزنم ولی گفتم که نمی تونم. وسایلم رو جمع کردم و بیست دقیقه زودتر از قراری که با فرهاد داشتم چمدون بسته ام دم در بود و خودم حاضر و آماده رو مبل ولو شده بودم و در حالی که زوایای تکراری خونه ی تازه تمیز شده ام رو دید می زدم منتظر رسیدن فرهاد بودم. پنج دقیقه زودتر از همیشه اومد. آیفون رو برداشتم و گفتم که الان می رم پایین. تو این یک ربع اونقدر وسایل مورد نیازم رو مرور کرده بودم که نیاز نبود دوباره چک کنم که کاری از قلم افتاده یا نه. سریع در رو بستم قفل کردم و با چمدونم رفتم پایین. بر اثر سر و صدا ی چمدون کله ی همیشه فضول اقدس خانم چون غاز وسط راهرو دراز شد. با آه جگرسوزی ایستادم و مثل مادر مرده ها نگاهش کردم.
- خیر باشه مادر سفر میری؟
- با اجازتون.
- تا کی؟
- جمعه برمی گردم اگه خدا بخواد.
- کجا به سلامتی؟
خواستم بگم به تو چه زنیکه فضول که یک نفر از پله ها بالا اومد. یک پسر چشم ذاغ قد بلند بود با موهای قهوه ای روشن خیلی خوش رنگ. ته ریشش به صورت گندمی اش میومد. هی وای من برد پیت نبود؟ خدایی باید اعتراف کنم که نمردم و یک پسر خوش گل هم دیدم. به نظرم پسر جماعت خوش گل نمی شد. چشم های پدرام آبی بود ولی خوش گل نبود. فرهاد هم جذاب بود ولی خوش گل نبود. این یکی واقعا خوش گل بود. وجدانم یک خاک بر سرم کرد و گفت نیشت رو ببند. پسره کنار اقدس خانم ایستاد. هی خدا تو که در و تخته رو خوب با هم جور می کردی قبلا ها... پسره یک نگاه به من و یک نگاه به اقدس خانم انداخت و گفت:
- سلام....معرفی نمی کنید خاله؟
آخیش خاله اشه وگرنه من تا دو روز حرص می خوردم که جوون مردم حیف و میل شده. باز وجدانم گفت خاک بر سرت با این تشخیص هات. چه صدایی داره طرف...این گوینده رادیو نیست؟ خاله اقدسش یکی از اون قر های معروف به سر و گردنش داد و گفت:
- همسایه طبقه بالا رکسانا خانم. ایشون هم خواهر زاده ام ساسان.
اقدس داشتیم؟ از کی تا حالا همسایه ها رو به اسم کوچیک معرفی می کنند؟ ولی اسمش هم قشنگه آخه. ولی نه به قشنگی فرهاد! نه خیر عمرا هیچی فرهاد خودم نمیشه. عمرا عمرا عمرا. ساسان لبخند زد و گفت:
- خوش بختم رکسانا خانم.
از لبخندش خوشم نیمد. از نگاهش هم همین طور. یک جوری بود. اصلا خوش گلیش تو سرش بخوره. خیلی هم زشته. وای دارم دیوونه میشم!صدام رو صاف کردم و گفتم:
- مسیحا هستم...
جا خورد ولی چیزی نگفت. من هم جمله ام رو با گفتن همچنین کامل کردم. اقدس خانم باز برگشت سر خونه اول:
- نگفتی مادر؟ میری پیش رها؟
دلم می خواست زبونش رو از حلقومش در بیارم تا دیگه فضولی نکنه. اوه چقدر خشن شدم من تازگی ها... اونقدر ناخن هام رو با حرص و محکم تو دست هام فشار می دادم که هر لحظه منتظر بودم خون بیاد. می ترسیدم فرهاد بیاد بالا و سوژه درست بشه برای همین سریع یک بله گفتم و خداحافظی کردم و جهت رهایی از سفارشات و زرت و پرت های اضافیش و همچنین نگاه غیر عادی ساسان و در نهایت خلو چلی خودم. با حداکثر سرعت خودم و چمدونم رو تقریبا از پله ها پرت کردم پایین. تو پارکینگ به فرهاد برخوردم سلام کرد و چمدونم رو از دستم گرفت.
- داشتم میومدم بالا چمدونت رو بیارم برات چه سریع اومدی.
نسبت به ساسان حس خوبی درم ایجاد نشده بود. حس می کردم هنوز داره با نگاهش من رو قورت میده.با عصابی متشنج به سمت در هلش دادم و از ساختمون خارجش کردم.
- یک بار دیر کردم برا هفت پشتم بسه. برو برو ظهر شد.
- چرا انقدر هولی حالا؟
در صندوق رو باز کردم و چمدونم رو گذاشت داخل. چشمم به یک چمدون نفره ی دیگه و سبد پیک نیک و فلاسک و دو سه دست پتو و یک بالش مسافرتی هم افتاد. ابرو بالا انداختم و گفتم:
- مجهز هم که هستی.
در صندوق رو بست و گفت:
- پس چی؟ دست کم گرفتی آقات رو. بشین بریم.
قربون اقام برم من به صد تا چشم ذاغ می ارزه.نشستم تو ماشین و حرکت کردیم یکم که رفتیم باز یاد همسفر های مجهولمون افتادم. با التماس نگاهش کردم و گفتم:
- فرهاد....
تا گفتم فرهاد دستش اومد قضیه چیه.
- نچ...انقدر التماسی نگو فرهاد بهت نمیگم.
- فرهاد...
- نه.
- جون من.
- راه نداره.
- چه نامردی دارم میگم جون من.
- نچ.
- چقدر ارزش داشتم خودم خبر نداشتم.
و با قهر روم رو برگردوندم. لپم رو کشید و گفت:
- قهر نکن پیشی سه چهار ساعت دندون رو جیگر بذاری می فهمی.
با وحشت تقریبا فریاد زدم:
- سه چهار ساعت؟
قهقهه ای زد و به سرعتش افزود من هم با ابرو های گره خورده تو صندلیم فرو رفتم اونقدر تو دلم به فرهاد بد و بیراه گفتم که خوابم برد
بین خواب و بیداری بودم که حس کردم یکی گونه ام رو بوسید. چشم هام رو که باز کردم چشمم به چشم های مهربون فرهاد افتاد. خندیدم و در حالی که از جام بلند می شدم پاسخ بوسه اش رو دادم.
- سلام علیکم خانم خوش اخلاق.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- سلام.
- چی میشد تو هر روز از خواب بیدار میشدی این طوری خوش اخلاق می بودی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- تو درست بیدارم کن تا من هم خوش اخلاق باشم. معلومه وقتی با زنگ تلفن بیدارم می کنی فحشت میدم.
با خنده گفت:
- خب پس کلید خونه ات رو بده صبح ها بیام درست بیدارت کنم.
با شوخی یک مشت به بازوش کوبیدم.(با اینکه شوخی بود ولی با قصد قبلی تا می تونستم محکم کوبیدم!) نگاهم به دور و برم افتاد. وسط جنگل بودیم دستی به گردنم کشیدم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- یک.
- چهار ساعته تو راهیم؟
- آره. چهارساعته جنابعالی خوابیدید.
- وای... چرا؟
- چه می دونم. دیشب نخوابیده بودی؟
- چرا ولی راه اینطوریه دیگه من رو میگیره همش تو راه ها خوابم.
بعد با شیطانت نگاهش کردم و گفتم:
- حوصله ات سر رفت؟
با خونسردی به صندلیش تکیه داد و گفت:
- نه اتفاقا خوش حال شدم که چهار ساعت تموم مجبور نشدم به سوال هات راجع به همسفر هامون جواب بدم.
خندیدم و گفتم:
- خیلی بدجنسی...
در رو باز کرد و در حالی که پیاده می شد گفت:
- کل راه رو که خوابیدی حداقل بلند شو یک چیزی بده بخوریم.
پیاده شدم و نگاهی به دور و برم انداختم. جای قشنگی بود. دور تا دورمون درخت بود درخت های سبز و بلند. بوی چمن تازه همه جا پیچیده بود. عاشق این بو بودم. رنگ برگ درخت ها سبز خوش رنگ و تازه ای بود.سبز شفاف و روشن اوایل بهار. اونقدر شفاف که حس می کردی مثل یک نقاشیه رنگ روغنه که هنوز خشک نشده.و اگر بهشون دست بزنی دستت رنگی میشه.طبیعت اردیبهشت رو با هیچ فصلی عوض نمی کردم. با صدای فرهاد از عالم خودم بیرون اومدم و رفتم کمکش. زیر انداز رو پهن کردیم. فرهاد یک بالش از صندوق در آورد. فلاسک و سبد پیک نیک رو هم گذاشت رو زیر انداز و خودش سریع کفش هاش رو در آورد و دراز کشید و کلاه حصیریش رو روی صورتش گذاشت. کنار سبد پیک نیک نشستم خواستم اذیتش کنم و نذارم بخوابه ولی دلم براش سوخت. کالباس آورده بود با مخلفات. باید ساندویچ درست می کردم. رفتم از تو ماشین با بدبختی یک بطری آب پیدا کردم و با صابون خمیری دست هام رو شستم. یک نفری خیلی کار سختی بود مجبور بودم از پاهام کمک بگیرم. بعد از کلی مشقت رفتم سراغ کالباس ها و ساندویچشون کردم. دو تا نوشابه هم تو سبد بود. یک پپسی با یک فانتا. زدم تو گوش پپسیه و قبل از این که فرهاد بلند بشه و مدعیش بشه یک قلپ ازش خوردم. حس کردم گرممه. شالم رو در آوردم و یک کلاه حصیری گذاشتم. بعد هم فرهاد رو صدا کردم تا ناهار بخوره. چند بار به طرق مختلف صداش کردم ولی بیدار نشد. رفتم نزدیک و دمر کنارش دراز کشیم. کلاهی رو که روی صورتش بود رو برداشتم و دوباره صداش کردم. بیدار نشد. یکم که دقت کردم فهمیدم بیداره. خودش رو زده به خواب. دستم رو آروم دراز کردم و یک برگ از رو زمین برداشتم. با بدجنسی اون رو به صورتش نزدیک کردم و روی بینیش رو قلقلک دادم. قیافه اش در هم رفت و دستم رو پس زد با خنده گفتم:
- بلند شو خودت رو نزن به خواب.
غر غر کنان ساعدش رو روچشم هاش گذاشت و گفت:
- برو تو ام بلد نیست مثل آدم بیدار کنه.
- معلومه خب فرشته را چه به آدم شدن.
- بلانسبت فرشته.
سر جام نشستم و با اعتراض گفتم:
- پاشو دیگه فرهاد گرسنمه.
- تو بخور من می خوام بخوابم.
- من تنها بهم نمی چسبه بلند شو.
- بذار بخوابم تو راه تصادف می کنیم ها...
- بلند شو غذات رو بخور بعد بخواب.
- نمی خوام.
- خودت گفتی گرسنته.
- حالا نیست.
- چرا هست.
- باباجان اگه شکم منه که میگم گرسنه اش نیست.
- پاشو لج نکن مثل بچه ها.
پشتش رو به من کرد و گفت:
- خوابم میاد.
پوفی کردم و مثل مادر مرده ها زل زدم به درخت های رو به روم. تنهایی چیزی از گلوم پایین نمی رفت نمی دونم باز چی کار کرده بودم اینطوری لج کرده بود وگرنه می دونستم داره می میره از گرسنگی. تصمیم گرفتم از روش خر کردن استفاده کنم. جلو رفتم و از پشت روش خم شدم و با لحن دلجویانه ای گفتم:
- فرهادی...پاشو دیگه جون من. گرسنمه.
حرکتی نکرد. آخ....دوره زمونه برعکس شده قبلا ها ما دختر ها ناز می کردیم. صداش تو مغزم اکو شد«تو بلد نیستی مثل آدم بیدار کنی» فهمیدم مرگش چیه! آخی بچه ام معلومه با اون باباش عقده محبت پیدا می کنه. گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
- پاشو دیگه فرهاد بدون تو از گلو من هم پایین نمیره.
چشم هاش رو باز کرد و یک نگاه به من انداخت و بعد از جاش بلند شد و گفت:
- پس مثل آدم بیدار کردن رو هم بلدی...
- لوس مسخره.
خندید و گفت:
- خودتی.
- می دونستی این رفتارت مثل دختر هاست؟
- عیب نداره قرن ها ما مرد ها ناز کشیدیم یک بار هم شما دختر ها.
و به بالا سرش نگاه کرد و گفت:
- آسمون رو نگا...سر جاشه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سنگ پا رو روسفید کردی.
- عزیزم اینا همش به خاطر خودته. می خوام ابراز محبت تمرین کنی یاد بگیری پس فردا تو زندگیت به دردت می خوره.
و سپس دستش رو به سمت پپسی دراز کرد که خودم برش داشتم و گفتم:
- شرمنده این مال منه.
- من فانتا دوست ندارم.
- پس چرا خریدی؟
- فکر کردم تو دوست داری.
- قیافه ی من شبیه آدم هاییه که فانتا دوست دارند؟
- چه می دونم حسم گفت هستی.
- حست خرابه یک دکتر نشون بده خودتت رو.
- خب حالا این بار رو بخور خوشت میاد.
- خودت بخور.
- نه دیگه تو خوبی تو فداکاری تو بخور.
همون طور که محکم قوطی پپسی رو بغل کرده بودم با شیطانت ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم:
- تو تمرین از خود گذشتگی کن تو زندگیت به دردت می خوره. اون موقع که جنابعالی خر و پفت هوا بود من دو قلپ از این خوردم.پس دهنی منه خودم هم می خورمش.
فکر کردم این رو بگم دیگه عمرا نگاه پپسی هم نمیکنه برای همین گذاشتمش زمین و رفتم سراغ ساندویچم که دیدم در کمال خونسردی قوطی رو برداشت و دو سه قلپ ازش خورد. خشک شده بودم فقط نگاهش می کردم که بدون این که نگاهم کنه در حالی که ساندویچش رو گاز می زد گفت:
- چیه؟ خوش اشتهای خوش تیپِ خوش گلِ خوش...
با جیغ پریدم وسط حرفش:
- فرهاد به خدا اولین مغازه ای که رسیدیم می ایستی یک پپسی خانواده می خری فقط واسه خودم.
خندید و فانتا رو گذاشت جلوم و گفت:
- بخور کوچولو حرف نزن.
- من نمی خوام اینو من پپسی می خوام.
پپسی رو گذاشت جلوم:
- بیا.
- فکر کن یک درصد من به این لب بزنم.
و قوطی رو جلوی خودش کوبیدم. قهقه اش رفت هوا دهنش هم پر بود غذا پرید تو گلوش من هم نشستم با خونسری نگاهش کردم تا خودش دست به کار شد و با همون پپسی خودش رو نجات داد.
تا آخر ناهار هی به قوطی پپسی تو دست فرهاد نگاه کردم و حرص خودم. به فانتا لب نزدم کالباسم رو خشک دادم پایین. آخر هاش دیگه داشتم خفه می شدم که فرهاد آب رسوند بهم...
بعد از ناهار وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم. زیاد طول نکشید تا رسیدیم.یک پپسی هم موند طلب من. بعد از گذشتن از خیابون های اصلی محمود آباد وارد یک راه سنگفرش شدیم. دو طرفمون پر از نیزار های سبز بود که به جنگل منتهی می شدند. با شگفتی دور و برم رو نگاه می کردم و فرهاد از صحنه هایی بین راه می گفت که با خواب بودنم از دست داده بودمشون. آی که چقدر حرص خوردم.از فرهاد قول گرفتم برگشتن رو هم صبح راه بیفتیم تا اون جنگل ها رو بینم. بعد از طی مسافتی به انتهای راه رسیدیم. اون راه به چیزی جز در بزرگ و مشکی رنگ یک باغ منتهی نمی شد. فرهاد پیاده شد و در رو باز کرد بعد سوار شد و ماشین رو برد داخل. باز پیاده شد و در رو بست و دوباره نشست. وارد یک راه جدید شدیم. که دو طرفش رو دیوار های پوشیده شده با پیچک احاطه کرده بودند. یکم که جلوتر رفتیم یک استخر گرد نمایان شد و بعد هم یک بنای چوبی قشنگ وسط باغ. انتهای باغ پرچین جوبی بود و میشد اون سمتش رو دید که دریا بود! فرهاد ماشین رو جلوی ویلا نگه داشت و گفت:
- این هم از این بپر پایین.
مسخ شده پیاده شدم. باور نمی کردم چنین جایی وجود داشته باشه و من یک روز بتونم ببینمش چه برسه به این که واردش بشم. دور تا دور خونه درخت و گل و گیاه بودو پشتش دریا. یک ویلای فوق العاده قشنگ با نمای چوب دو طبقه. قشنگ ترین نمایی که تا اون روز دیده بودم رو داشت. یک ایون بزرگ داشت که با دو تا پله از سطح زمین جدا می شد و دو تا صندلی و یک میز چوبی روش قرار داشت. جلوی ویلا ایستاده بودم و اطراف رو نگاه می کردم که فرهاد اومد پشتم ایستاد و گفت:
- چه طوره؟
- بیرونش که خیلی خوش گله.
- مطمئنم از داخلش هم خوشت میاد.
و به سمت ویلا راهنماییم کرد. وارد ایون شدیم و بعد در چوبی رو باز کرده و داخل شدیم.برخلاف بیرونش که شکل یک کلبه ی چوبی رو داشت داخلش کاملا مدرن طراحی شده بود. کف ویلا پارکت چوبی بود. سقف هم چوبی بود. سالن بزرگی داشت که با یک دست مبل سفید و تلویزیون و یک میز و دو تا عسلی که خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بودند پر شده بود. سمت دیگه ی سالن یک دیوار تمام شیشه بود که میشد دریا رو پشتش دید جلوش یک صندلی راک قرار داشت جلوی صندلی هم یک قالیچه قشنگ که داد می زد«من دست بافم» پهن شده بود.تو یک ضلعم شومینه ی قشنگی تعبیه شده بود. سمت دیگه هم آشپزخونه اوپن و شیکی قرار داشت که علاوه بر قشنگی فوق العاده بزرگ بود. پله های چوبی و مارپیچ وسط سالن قرار داشتند. بدون رو در بایستی و تعارف ازشون بالا رفتم وارد یک سالن دیگه شدم. اون جا از پایین هم مدرن تر بود! وسایلش به نظرم نو تر وبه روز تر از پایین میومدند. یک دست مبل استیل و شیک. یک تلویزیون دیواری بزرگ و یک فوتبال دستی گوشه ی سالن وسایل سالن بالا بودند که به اندازه سالن پایین بزرگ نبود. دور سالن در های سفید رنگ اما طرح چوب قرار داشت. فضولیم گل کرده بود داخلشون رو ببینم ولی خجالت کشیدم پس اول از در شیشه ای که تو راسته ی بقیه ی در ها نبود شروع کردم. درش تو خود سالن بود. بازش کردم. و با یک ایوان گرد و بزرگ که رو به باغ بود رو به رو شدم. یک دست میز صندلی مثل همونهایی که پایین بود هم داخل این ایوون قرار داشت. با یک باربیکیو گوشه ی دیوار که برخلاف همه ی قسمت ها نمای آجری داشت. از تراس بیرون اومدم و فرهاد رو دیدم که وسط سالن ایستاده بود و گوشه کنار رو دید میزد. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- خیلی وقت بود نیمده بودم اینجا خودم هم یادم رفته بود چه شکلیه. می خوای اتاق ها رو ببینی؟
سرم رو تکون دادم. رفت سمت یکی از در ها و بازش کرد. کنار ایستاد تا من برم داخل. یک اتاق نسبتا بزرگ اما ساده بود. دکورش سفید و آبی بود. دیوار ها و رو تختی و قسمت هایی از پرده آبی بودند و بقیه ی چیز ها سفید. یا به ندرت رنگ چوب.
- این جا اتاق منه.
عشق آبی بود ها!
- واقعا؟
- آره. در واقع بود. خیلی وقته بهش سر نزدم.
سرم رو تکون دادم و خارج شدم. در یکی دیگه از اتاق ها رو برام باز کرد. یک تخت دو نفره توش بود. دکور این یکی کرم قهوه ای بود.
- اینجا اتاق باباست.
- قشنگه.
- سلیقه خودش نیست.
خندیدم و سرم رو تکون دادم. اون بیش از اون چیزی که فکرش رو می کردم با پدرش بد بود.
- فکر می کردم روابطتون درست شده.
- خیلی بهتر شده.
- واقعا؟
- آره ولی من نمی تونم اون کینه ای که بهش دارم رو فراموش کنم وگرنه اون رفتارش رو تغییر داده.
- مثلا چی کار کرده؟
- مثلا وقتی گفتم کلید ویلا رو میخوام بی پرسش زیادی گفت برو از تو کشوم بردار پسرم.
خندیدم و گفتم:
- برای همین میگی خوب شده؟
- آره دیگه اگه دو ماه پیش بود عمرا می داد. اگر هم میداد خودش بلند میشد دنبالم راه می افتاد. جدا از اون دیگه با هم دعوا و جدال نداریم. البته شاید دو بار در هفته ولی هر روزه نیست. با موفقیت و افتخار هم باید اعلام کنم که چند وقته با هم غذا می خوریم. با خواهر یا برادر احتمالی جدیدم هم سعی دارم کنار بیام.
براش دست زدم و گفتم:
- باریک الله. چه پیش رفت های سریعی. من چرا بی خبر موندم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- ولش کن بیا بقیه رو ببین.
در اتاق سوم رو باز کرد
================================================== ==
در اتاق سوم رو باز کرد. یک اتاق با دکور یاسی. دو تا تخت یک نفره که دو طرف اتاق بودند. یک کمد دیواری و یک دراور و آینه. از دو تا اتاق قبلی کوچکتر بود ولی باز بزرگ به نظر می رسید. یک قالیچه ریش ریشی بنفش هم وسط کف پارکت شده اش پهن شده بود.دیوار ها هم یاسی کمرنگ بودند پرده هم ترکیبی از یاسی و بنفش و سفید.
- اینجا چقدر نازه.
- خوشت اومده؟
- اوهوم.
- اینجا مال تو.
- راستی؟
- آره.
- مرسی.
لبخندی زد و گفت:
- البته کرایه اش هم محفوظه.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- حالا بعدا برات شرح میدم بیا این آخری رو هم ببین.
و در آخرین اتاق رو باز کرد. این یکی یک اتاق زرد و نارنجی و قرمز بود! مثل اتاق قبلی دو تا تخت یک نفره جدا از هم با رو تختی های زرد و نارنجی. یک قالیچه ی قرمز وسط اتاق. پرده ترکیبی از زرد و نارنجی. دسته های دراور که رنگ چوب بود، قرمز بودند. یک کمد هم گوشه اتاق بود که هر گوشه اش با یکی از این سه رنگ رنگآمیزی شده بود.
- این جا خیلی خوش گله.
- من به این جا میگم اتاق پاییز.
خندیدم و داخل شدم.
- واقعا شکل پاییزه.
- اینجا پیشنهاد مهرنوش بوده.
- واقعا؟
- آره.
- خیلی خوش سلیقه است.
- عجیبه که اعتراف می کنی.
خندیدم و رفتم نزدیک و پرده رو کنار زدم به یک در شیشه ای برخوردم مثل اونی که تو سالن بود.
- اون در تراسه.
سرم رو بلند کردم و دیدم راست میگه. در رو باز کردم و وارد یک تراس بزرگ دیگه شدم. این یکی رو به دریا بود. قشنگ ترین منظره ای که تا اون روز دیده بودم. دریا ی فیروزه ای که زیر نور خورشید برق میزد. تا چشم کار می کرد آب بود. دور و بر هم هیچ ویلای دیگه ای نبود.
- وای فرهاد اینجا محشره.
خندید و گفت:
- اگه گفتی نقشه اش مال کیه؟
- بابات؟
- نه بابای من که مهندس عمرانه.
- ام...نمی دونم.
- استاد مظاهری.
- واقعا؟
- آره. دوست باباست. با پارتی اون من همش تو دانشگاه شما ول بودم. هم نقشه اش کار اونه هم یک بخشی از دکورش.
استاد مظاهری یکی از بهترین استاد هامون بود که خارج از کشور تحصیل کرده بود. چند تا جایزه هم گرفته بود به خاطر کار هاش. من یکی که خیلی قبولش داشتم. همیشه آرزوم بود مثل اون باشم ولی هیچ وقت تصور نمی کردم کار هاش تا این حد حرفه ای و قشنگ باشند.یعنی عکس هاشون رو دیده بودم ولی از نزدیک نه... معماری اون ساختمون واقعا فوق العاده بود.
- می دونستم کار هاش فوق العاده است ولی نه دیگه تا این حد. کف کردم واقعا اینجا رو دیدم.
خندید و گفت:
- انشالله تو یک خونه میسازی بقیه کف می کنند.
با خنده دست هام رو رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- انشالله.
برگشتم تا برم تو سالن که چشمم به سه تا در شیشه ای دیگه در امتداد همون دری که ازش وارد شده بودیم افتاد.
- این ها کجا می خوره؟
- به اون سه تا اتاق دیگه ای که الان دیدیشون.
- یعنی اون اتاق بنفشه هم داره؟
- آره اتاق تو هم داره.
- آخ جون.
با خنده به ذوق کودکانه ام نگاه کرد و لپم رو کشید. همون موقع گوشیش زنگ خورد. جواب داد و از تراس رفت بیرون. داشت به یکی آدرس می داد. خیلی دقت نکردم رفتم نزدیک نرده های تراس و زل زدم به دریا. هوا شرجی و کمی گرم بود ولی نه اونقدر که بخواد آزاردهنده باشه. چند دقیقه ای ایستادم و بعد از تراس رفتم بیرون و رفتم پایین تا با فرهاد چمدون ها رو بیاریم بالا وسط پله ها بودم که از پایین صداهای آشنا شنیدم. صدای آشنا ی یک دختر بود که می گفت:
- هی میگفتی جا داریم جا داریم اینجا؟ این طوری مزاحمیم که.
صدا رو میشناختم. آخ. فرهاد اگه من تو رو گیر بیارم... سریع از پله ها رفتم پایین و با شیرین پدرام و فرهاد چمدون به دست رو به رو شدم. شیرین تا چشمش به من افتاد سر جاش خشک شد. من هم نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم. لحظه ی بدی بود. هیچ کس نمی دونست چی باید بگه. من دلم می خواست کله ی فرهاد و پدارم رو بکنم که بهشون گفته بودم دخالت نکنند و گوش نکرده بودند. شیرین رو نمی دونم به چی فکر می کرد. نمی دونم چقدر همدیگه رو نگاه کردیم که شیرین چمدون تو دستش رو ول کرد و اومد سمتم و بغلم کرد. من هم محکم بغلش کردم.صدای سوت و کف فرهاد و پدرام بلند شد. جفتشون خوش حال از این که به هدفشون رسیدند دست هاشون رو به هم زدند. شیرین یک نیشگون از بازوم گرفت و گفت:
- فکر می کردم دیگه وقتی می خوای بری مسافرت یک حلالیت بطلبی.
خندیدم و گفتم:
- ببخشید شیرینی خیلی اذیتت کردم.
ازش جدا شدم به چشم های سبز و مهربونش نگاه کردم. اون هم زل زد تو چشم های من و بی اختیار جفتمون خندیدم.
 
روز اول رو نفهمیدم چه طوری گذروندیم. نصفش به جا به جایی گذشت. و اونقدر خسته ی راه بودیم که همه راس ساعت نه چپ کرده و در رخت خواب به سر می بردیم. البته به جز من. که کل صبح رو خوابیده بودم و با دیدن یکی از شاهکار های معماری زندگیم ذوق زده تا نیمه شب تو سوراخ سمبه هاش سرک می کشیدم. ساعت نزدیک به یک بود که بالاخره خوابم برد. فکر کنم با رفت و آمدم شیرین و پنج شش باری بیدار کردم. آخه اتاقم رو با اون شریک شده بودم. خوشم می اومد پر رو پررو صاحب اتاق هم شده بودم! صبح پنجشنبه با صدای کلاغ مانندی که بعدا فهمیدم مال شیرین بود از خواب بیدار شدم. مثل منگ ها تو رخت خوابم نشستم و به اون که مثل فرفره از جلوی آینه به سمت تخت و بالعکس در تردد بود زل زدم. برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- به چی زل زدی تو؟
- هیچی خیلی وقت بود شب پیشم نمونده بودی یادم رفته بود که صبح ها صدات مثل کلاغ میشه.
بالشی به سمتم پرت کرد و گفت:
- از صدای خروسی تو بهتره.
با خنده بالش رو به خودش تحویل دادم ولی یکم با شدت این کار رو کردم و همین باعث شد جنگ قدیمی بالش ها دوباره شروع بشه. اول صبحی جون هم نداشتم محکم بزنمش. چند بار بالش خورد تو گوشم. چند بار اونقدر محکم خورد که درد رو از بالای جمجمه تا پایین گردنم حس کردم. ولی همچنان بی خیال نبودم تا این که با ورود ناگهانی پدرام و فرهاد من و شیرین از مرگ حتمی نجات یافتیم. تا در باز شد. جفتمون که تاپ شلوارک تنمون بود پریدیم رو تخت و رفتیم زیر ملحفه. پدرام و فرهاد هم اونقدر شوکه بودند که اقدام به خروج از اتاق نکنند. همین طور داشتند به سر و ریخت ژولیده ی ما و بالش های پراکنده در نقاط مختلف اتاق نگاه می کردند که من و شیرین پقی زدیم زیر خنده. فرهاد با جدیت نگاهمون کرد و گفت:
- چند سالتونه شماها؟
خنده ام شدید تر شد. مثل دیوونه ها می خندیدم و دست خودم هم نبود. شیرین هم همراهیم می کرد فرهاد و پدرام هم با فک های منقبض شده نگاهمون می کردند جفتشون داشتند می مردند از خنده برای همین هم قبل از ترکیدن و ضایع شدن اتاق رو ترک کردند.
خنده هامون که تموم شد بلند شدیم اتاق رو مرتب کردیم. لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم پایین. پسر ها تو آشپزخونه مشغول بحث بودند. فرهاد در عجب بود که یک پاکت شیر کامل که دیشب تو یخچال بود کجا رفته! من هم خیلی ریلکس پشت میز نشستم و بدون کوچکترین حرفی گذاشتم فکر کنه اصلا پاکت شیری تو یخچال نبوده. صبحونه بدون حضور حضرت شیر و فقط با چایی صرف شد. قرار شد برای ناهار جوجه سیخ بزنیم و بریم جنگل کباب کنیم. من هم که کمتر این جور برنامه ها رو تجربه کرده بودم خیلی هیجان زده بودم. تا ظهر همه در تکاپو بودیم. منقل و وسایل پیک نیک با پسر ها بود. من مسئول برنج بودم شیرین هم جوجه ها رو آماده کرد. ساعت یازده بود که با تجهیزات پیک نیک حاضر شدیم تا بریم. شیرین زودتر از من حاضر شد و اومد آشپزخونه کار های باقیمونده رو به عهده گرفت تا من برم حاضر بشم. رفتم بالا تو اتاقم. داشتم چمدونم رو زیر و رو می کردم که فرهاد در زد و اومد داخل.
- الان حاضر میشم.
- می دونم اومدم یک چیزی بهت بدم.
و رفت سمت کمد دیواری که هنوز بازش نکرده بودم و از بالاش یک بسته کادو شده در آورد و به دستم داد. با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
- فرهاد من دو روز پیش چی گفتم بهت؟
- چی کار داری تو بابا؟ من دوست دارم برات یک چیزی بگیرم.
- من هم نگفتم از هدیه گرفتن بدم میاد ولی آخه خرج زیادیه.
- نترس بابام اونقدر پول داره که با این چیز ها طوریش نشه. این ارزش مادی نداره رکسان من فقط...نمی دونم هرچی رو که میبینم دلم می خواد تن تو باشه. دلم می خواد بدونم تو اون لباس چه شکلی میشی.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی.
- قابل نداره.
رو نوک پام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.
- فقط دفعه بعد یادت باشه قرار نیست تا آخر عمرت رو پول پدرت حساب کنی.
- چشم. زودتر بپوش بچه ها منتظر اند.
لبخندی زدم و اون رفت. سریع بسته رو باز کردم. یک تونیک لیمویی نازک بود. که سر آستین و یقه اش با نارنجی طرح های پیچ در پیچ و قشنگی داشت. شلوار جینم رو به پا کردم و اون رو هم روش پوشیدم. طبق معمول سلیقه اش عالی بود. یک شال نارنجی داشتم که باهاش ست کردم. موبایلم رو تو جیب شلوارم گذاشتم به این امید که جایی که میریم آنتن بده. یک نگاه تو آینه به خودم انداختم. آرایشم از صبح مونده بود نیازی به تجدیدش نبود. لبخندی زدم و رفتم پایین تو آشپزخونه. شیرین با دیدنم گفت:
- وای این چقدر خوش گله رکسان...نامرد از کجا خریدی؟
- هدیه است.
- از کی؟
- فرهاد.
- کوفتت بشه چه خوش سلیقه ای هم گیرش اومده. من که هرچی پدرام می خره می بخشم.
- وای چرا؟
- بس بدسلیقه است دیگه.
همون موقع پدرام وارد آشپزخونه شد و گفت:
- خودش هم با همین سلیقه انتخاب کردم.
من زدم زیر خنده و شیرین با اخم سبد رو به دستش داد و گفت:
- به شما یاد ندادند گوش واینستی؟
- گوش واینستادم شنیدم.
- خب دیگه برو حالا دیر شد.
بالاخره از خونه بیرون اومدیم. فرهاد طبق معمول تو ماشین منتظر بود. کار دیگه بلد نبود انجام بده. پدرام ازم خواست جلو بشینم. می خواست از دل شیرین در بیاره. این شیرین هم که وقت گیر آورده بود یک اخمی کرده بود که سگ جلوش کم می آورد. ولی خب هرطوری بود تا مقصد یک جوری با پا درمیونی من و فرهاد آشتی کردند و شیرین خانم هم سگرمه هاش رو باز کرد. پیاده که شدیم. فرهاد معطلش نکرد توپ رو برداشت و دست من رو گرفت و گفت:
- این یار من. پدرام تو و شیرین میزنید ما وسط.
پدرام- سردیت نکنه.
فرهاد - نه نترس.
شیرین- چرا... سردیت میکنه.
- دعوا نکنید بابا شیر یا خط میندازیم.
شیرین- سکه نداریم.
- یعنی چی نداریم؟
فرهاد- راست میگه دیگه سکه از کجا بیاریم من که ندارم تو داری پدرام؟
پدرام- نه. سکه ام کجا بود.
- من هم که کیف پول همراهم نیست.
شیرین- چه میشه کرد به سنگ کاغذ قیچی متوصل میشیم.
خندیدم و گفتم:
- من میشمارم. فرهاد، تو با پدرام بازی کنید.
خلاصه سنگ کاغذ قیچی بازی کردند و با یاد مفصلی از دوران کودکی در نهایت باز فرهاد برد و ما رفتیم وسط. نیم ساعت اول کلا ما وسط بودیم. شیرین دیگه داشت به جرزنی متوصل میشد که فرهاد خورد و من هم انقدر چشمم زدند تو دور نهم خوردم. جهت حالگیری از شیرین همین که خوردم گفتم:
- من گرسنمه.
شیرین گوشم رو گرفت و توپ رو داد دستم بعدم هولم داد کنار زمین و گفت:
- بی خود اول از رو نعش من رد میشی بعد میری غذات رو کوفت می کنی.
و اینچینین بود که نیم ساعت با حرص توپ کوبیدیم و باز نشد. در آخر هم همه از خستگی جا زدیم بجز شیرین که از صدقه سری بردش بدجور شارژ بود. مقام معظم برنده رو به شیرین هدیه کردم و ترجیح دادم به شکمم برسم تا برای دوره دوم رقابت ها زنده باشم. پسر ها رفتند سراغ آتیش و من و شیرین هم جوجه ها رو سیخ زدیم. این وسط هم حرف می زدیم و هم گاهی به گوجه ها ناخنک می زدیم. و این طوری رسما به فرهاد و پدرام ثابت کردیم که خانم ها قادر به انجام سه کار مختلف در یک زمان هستند! یک ساعت بعد ناهار حاضر و اماده سر سفره بود.خیلی هم خوش مزه شده بود. حالا بین علما اختلاف افتاده بود که این خوش مزگی به خاطر آتیش بوده(که با پدرام بود) یا نوه ی کباب کردن(فرهاد) یا نحوه ی تهیه ی جوجه ( شیرین) و یا برنج (رکسانا خانم) در آخر هم به این نتیجه رسیدیم که همه ی این عناصر در بهبودی کیفیت غذا نقش داشتند. بعد از غذا پدرام بساط دبلنا رو چید. شیرین خرشانس این یکی رو هم برد. جیب های فرهاد از همه خالی تر بود و من و پدرام در یک وضعیت یکسان بودیم. بعد از دبلنا هوا به طور ناگهانی بهم ریخت و بارون شد. ما هم نفهمیدیم چه جوری جمع کردیم و برگشتیم ویلا. من و شیرین هم میوه و چایی برداشتیم همگی رفتیم تو تراس رو به دریا نشستیم و شروع کردیم گپ زدن. جالب بود که حرف کم نمی اومد از وقتی همدیگه رو دیده بودیم داشتیم حرف میزدیم و هنوز حس می کردیم کلی مونده. شب بارون بند اومد. ما هم بساط شام رو که چیزی جز سوسیس و املت نبود جمع کردیم و رفتیم کنار دریا خوردیم. اونقدر گفتیم و خندیدم که آخرش دیگه دل درد گرفتم. از فرط خنده رو شن ها ولو شده بودم. خنده هامون رو که کردیم فرهاد بلند شد رفت تو ویلا و با گیتارش برگشت. سیخ نشستم تو جام و گفتم:
- تو گیتارم بلد بودی بزنی؟
- آره مادرم همیشه عاشق موسیقی بود.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب بزن ببینیم چی بلدی.
- چی بزنم؟
مغز متفکر شیرین تز داد:
شیرین- یک چیز برای کسان بزن.
با بازوم به پهلوش ضربه زدم و به فرهاد گفتم:
- هرچی خودت دوست داری بزن.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
دلم روشنه چون که احساسمون داره اوج میگیره تا آسمون
دلم روشنه عشقمون محکمه یک دنیا ترانه برامون کمه
هوا تازه و زندگی تازه تر
دیگه غم رو قلبم نداره اثر
نمی خوام نگاه تو غمگین بشه
بهم میرسیم این یک آرامشه
به هم میرسیم وقتی دنیای ما
پر عشق و نوره مثل غصه ها
دلم روشنه تا ابد با منی محاله یک روز قلبم رو بشکنی
محاله یک روز قلبمو بشکنی.
محاله یک روزی از این جا برم
مگه ممکنه من ازت بگذرم
نگاه کن منو وقت دلبستنه
بهم می رسیم من دلم روشنه
بهم می رسیم من دلم روشنه
بهم می رسیم وقتی دنیای ما
پر از عشق و نوره مثل قصه ها
دلم روشنه تا ابد با منی
محاله یک روز قلبمو بشکنی
محاله یک روز قلبمو بشکنی
آهنگ که تموم شد پدرام و شیرین شروع کردن براش کف زدن ولی من فقط با چشم های اشکی به تصویر مات فرهاد که به من زل زده بود می نگریستم و پیش خودم گفتم«دلم روشنه تا ابد با منی محاله یک رو قلبمو بشکنی!»
=====================================
 
حس خوبی نداشتم. مطمئنا نباید می داشتم. خوابم نمی اومد. نمی دونستم چه مرگم شده بود. نمی دونم چند ساعت بود که رو تخت زیر پنچره طاق باز دراز کشیده بودم و به سمفونی دریا،باد و البته جیرجیرک ها گوش میدادم. کلافه ملحفه رو رو زمین پرت کردم و از جام بلند شدم. من که خواب نداشتم چرا فقط به صداشون گوش کنم؟ با این که صبح زود بیدار شده بودم و کلی هم در طول روز دوندگی داشتم باز خوابم نمی اومد. گاهی اونقدر روحیه ام خوب بود که حس می کردم تا آخر دنیا هم نخوابم خسته نمیشم ولی وقتی تنها بودم دلم می خواست سرم رو بذارم زمین چشم هام رو ببندم و تا آخر دنیا بازشون نکنم. رفتم سمت در تراس و سعی کردم بازش کنم. یکم باهاش ور رفتم و موفق نشدم. اگر بیشتر تلاش می کردم ممکن بود با سر و صدام شیرین رو بیدار کنم و اصلا این رو نمی خواستم. به ناچار از اتاق بیرون اومدم و به اون تراس قانع شدم.سالن تاریک بود حتی جلوی پام رو هم نمیدیدم. نمی دونستم کلید چراغ هم کجاست. می دونستم که برای رسیدن به اون باید از جلوی اتاق قهوه ای و اتاق فرهاد میگذشتم. فقط در این حد. نمی دونستم آیا مانعی سر راهم هست یا نه. در حالی که دست هام رو جلوتر از خودم حرکت می دادم ، مسیر مورد نظر که اطمینان صد در صد هم به آن نداشتم رو در پیش گرفتم. نمی دونم دقیقا کجا بودم که پام به یک چیزی برخورد کرد و صدای تق و پق بلند شد. سریع برگشتم دور و برم رو نگاه کردم. خبری نبود. نمی دونستم به چی خوردم. هنوز تو شوک بودم که یکهو صدای باز شدن در اومد و بعد نور زد تو چشمم. دستم رو جلوی چشمام گرفتم و تو تاریک و روشن سالن سایه ی فرهاد رو تشخیص دادم. به سمتم اومد و دست هام رو که جلوی چشمم گرفته بودم رو گرفت و پایین آورد.
- رکسان اینجا چی کار میکنی این موقع شب؟
سایه اش افتاده بود روم و دیگه نور نمی زد تو چشم هام تونستم چشم هام رو خوب باز نگه دارم. یک شلوار راحتی کرم تنش بود با یک بلوز سفید. بار اول بود با لباس خونه میدیدمش همیشه شلوار جین تنش بود! فرهاد یک بار دیگه صدام کرد من هم گفتم:
- خوابم نمیاد.
- میدونی ساعت چنده؟
- 1؟
- دلت خوشه ها. نزدیک به 3.
- وای یعنی سه ساعته من دارم سعی می کنم بخوابم.
- کجا داشتی می رفتی حالا؟
- خواستم برم تو بالکن پشتی در اتاق باز نشد. اومدم برم این طرف.
- در اون اتاق یکم گیر داره. بیا از اتاق من برو
و من رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد.وارد که شدم چراغ اتاق خاموش بود فقط یک آباژور آبی رنگ کنار تخت روشن بود. همه اجسام آبی رنگ اتاق سرمه ای به نظر می رسیدند. پرده ی جلوی در شیشه ای تراس کنار بود و در هم باز بود. نسیم خنک بهاری به داخل اتاق می وزید. پیش خودم فکر کردم چه آرامشی داره اتاقش. چشمم به یک کتاب باز روی تختش افتاد برگشتم سمتش و پرسیدم:
- تو هم بی خواب شدی؟
- آره معمولا تو مسافرت ها برنامه خواب و بیداریم بهم میریزه.
در حالی که وارد بالکن می شدم گفتم:
- ولی من اصلا احساس خستگی نمی کنم.
دنبالم اومد و پرسید:
- یعنی چی؟
- یعنی هیچ احساس نیازی نسبت به خواب ندارم. اونقدر انرژی دارم که فکر می کنم می تونم تا هروقت که دلم بخواد بدون خستگی بیدار و هشیار باشم.
به سمت نرده های بالکن رفتیم و به طور مایل بهش تکیه دادیم.
فرهاد - خوش به حالت.
لبخندی زدم و گفتم:
- حس می کنم به خاطر روحیه امه.
برگشتم و تو چشم های مشکی و مهربونش نگاه کردم و گفتم:
- هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوش بخت نبودم فرهاد.
لبخندی زد. جلوتر اومد و صورتم رو با دست هاش قاب کرد و گفت:
- من هم همین طور.
و تو چشم هام خیره شد. حاضر نبودم اون لحظه رو با کل دنیا عوض کنم. دلم می خواست ادامه داشته باشه. دلم می خواست زمان متوقف بشه و من و اون تا همیشه روی اون ایون گرد و بزرگ رو به دریا در چشم های هم خیره بمونیم. و زمان واقعا برای یک لحظه متوقف شد وقتی سرش رو پایین آورد و لب هام رو بوسید. تو همون یک لحظه تمام خاطرات خوب اون روزم تو ذهنم مرور شد. واقعا اگر پیشش می موندم برای همیشه اینقدر خوش بخت بودم؟ یا سختی های زندگی بین ما هم وجود داشت. آیا همیشه قهر هامون پنج دقیقه ای و کوتاه بود؟ کاش می دونستم. کاش شهامتش رو داشتم که واقعیت رو بهش بگم. باز هم افکار ناراحت کننده و یاد آینده ی نه چندان شیرین و طوفانی که من شاهد آرامش ماقبلش بودم و چقدر سخت بود که می دونستم اون طوفان در راهه و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. دو قطه اشک آروم از چشم هام سرازیر شد. فرهاد کمی ازم دور شد ناباورانه اشک هام رو پاک کرد و سرم رو به سینه اش چسبوند. صورتم رو تو سینه اش پنهان کردم و بی هیچ مانعی گذاشتم اشک هام پایین بیان و لباسش رو خیس کنند. بی خجالت گریه کردم.در حالی که هنوز خوش بختی رو در اعماق قلبم حس می کردم و فکر می کردم تا ابد به خاطر اون شب خوش بخت خواهم ماند. به خاطر عشق بی پایانی که به فرهاد داشتم و می دونستم هرگز تو زندگیم نمی تونم کسی رو به اندازه ی اون دوست داشته باشم. در حالی که نمی خواستم پیش خودم اعتراف کردم که اون بیشتر از رها برایژم ارزش داره. اون رو بیشتر از همه ی زندگیم دوست داشتم و این خیلی برام با ارزش بود. منی که عشق رو فقط تو کتاب ها میدیدم اون رو از نزدیک لمس کرده بودم و همین برام کافی بود. من هیچ وقت یک حق کامل از این دنیا نداشتم. پس به همون هم راضی بودم. نمی دونم چقدر گریه کردم ولی هرچقدر بود فرهاد در سکوت تحمل کرد. بعد از مدتی که نفهمیدم چقدر بود موهام رو نوازش کرد. سرم رو بوسید و با محبت پرسید:
- آروم شدی؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. همون طور که تو بغلش بودم رفتیم داخل. در رو باز گذاشت و پرده رو کشید. از آغوشش بیرون اومدم. هنوز نفسم بر اثر گریه مقطع بالا می اومد. بلاتکلیف ایستاده بودم. نه می تونستم تا صبح پیشش بمونم نه دلم می خواست برگردم تو تختم و ملق بزنم. همون طور ایستاده بودم و سعی داشتم نفس هام رو مرتب کنم که فرهاد به سمت آباژورش رفت و خاموشش کرد. بعد هم رو تختش دراز کشید. دست هاش رو پشت سرش گذاشت و زل زد به من. من همچنان ایستاده بودم و فکر می کردم تختش برای یک نفر بزرگه و برای دو نفر کوچیک! یعنی چند نفره می تونست باشه؟ یکی و نصفی؟ یکی بهم گفت خاک بر سرت رکسانا چیز مهم تر نبود بهش فکر کنی؟ یک نگاه با تردید به فرهاد انداختم.
- بیا دیگه...
- ها؟ کجا؟
- بیا اجاره اتاقت رو بده.
بهش چشم غره رفتم که خندید و گفت:
- تو که خوابت نمی برد.
- خوابم گرفت حالا.
خندید و گفت:
- نترس نمی خورمت بیا بگیر بخواب.
- خب چه کاریه جای تو رو تنگ کنم میرم اتاق خودم.
فرهاد خندید و گفت:
- تلاشت قابل تقدیره حالا بیا بخواب.
هنوز بلاتکلیف ایستاده بودم. راستش روم نمی شد برم پیشش بخوابم. چرا باید این کار رو می کردم. اون کی بود؟ اعتقاد خاصی به صیغه محرمیت نداشتم ولی دلیلی نداشت پیش کسی بخوابم که هیچ نسبتی باهام نداشت. یاد حرفش افتادم که می گفت تو عشق منی این نسبت نیست؟ یک نفس عمیق کشیدم و باز ایستاده بودم! یکی از اون لبخند های دلگرم کننده رو که خودش نمی دونم از کجا ولی می دونست عاشقشونم تحویلم داد و گفت:
- هر جا راحتی بخواب.
دلش خوش بود اینم ها. من نخوابم راحت تر ام. اون ور که خوابم نمیبره این ور هم که روم نمیشه. خواستم بهش بگم نمیشه نخوابیم؟ برای بار هزارم یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- سر جای خودم راحت ترم.
با اون لبخند که هنوز رو لبش بود گفت:
- شب به خیر.
ای خاک بر سرت که ناز کشیدن بلد نیستی. حالا من یک چیز گفتم. باز یکی گفت خاک باغچه تو سرت برو بخواب تا کار دست خودت ندادی.
- شب به خیر.
و با طمانینه ای که از من بعید بود از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم. در رو باز کردم. رفتم سر جام دراز کشیدم. حس خوابیدن نبود. اه. این دیگه چه مرضی بود؟ بی خوابی! ده تا غلت زدم تا جام راحت بشه ولی انگار یک چیزی از درون قلقلکم میداد که بلند شو بدو. آخ چقدر دلم می خواست برم کنار دریا بدوم ولی کو جرئت؟ خواستم برم یکم تو این کاخ گشت و گذار کنم ولی گفتم باز یکی رو بیدار می کنم. یک نگاه به ساعتم انداختم. باز یادم رفته بود درش بیارم. طوری نبود عادت کرده بودم با ساعت بخوابم از عوارض آلزایمر زودرس! نیم ساعت بود داشتم ملق می زدم. به این نتیجه رسیدم که شیرین رو بیدار کنم یکم حرف بزنیم. بیدار هم نشد اشکال نداره مردم آزاری هم یک راه تخلیه انرژیه. غلتی زدم تا ببینمش و در کمال شگفتی دیدم جاش خالیه. یا خدا چه طوری وقتی اومدم نفهمیدم؟ مثل فنر از جام بلند شدم و رفتم بیرون. دست شویی نرفته بود وگرنه تو این نیم ساعت بر می گشت. تو تاریکی سالن چشمم به یک روزنه ی نور خورد که از زیر در اتاق پدرام بیرون زده بود. ای کوفتتون بشه. تنها چیزی که بین اون ها بود و بین من و فرهاد نبود یک رسم بود به اسم نامزدی. حالا مثلا کی می خواست من رو باهاش نامزد کنه؟ مادرم؟ پدرم؟ رها؟! باز دلم گرفت باز به شیرین حسودی کردم. چرخیدم برم تو اتاق خودم که دیدم فرهاد در آستانه ی در اتاقش ایستاده بود و دست به سینه در حالی که موهاش تو هوا شاخ شده بودند من رو نگاه می کرد. با دیدن موهاش خنده ام گرفت. تکیه اش رو از در برداشت و همون طور که به سمتم می اومد گفت:
- دیدی گفتم خوابت نمی بره.
باز خندیدم. با یک حرکت دستش رو انداخت زیر پام و دست دیگه اش رو هم انداخت دور کمرم و بلندم کرد. باز بی خودی خندیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
- اجازه هست؟
سرم رو وری شونه اش گذاشتم و حرفی نزدم. راه افتاد سمت اتاق با پاش در رو بست. رفت سمت تخت و من رو آروم رو تخت گذاشت. رفتم اون طرف تر و به پهلو دراز کشیدم خودش هم کنارم دراز کشید و دستم رو گرفت.
- دیدی سخت نبود؟
خندیدم و سرم رو انداختم پایین.
- قربون این خجالت کشیدنت برم من.
جلوتر اومد و دست هاش رو باز کرد رفتم بغلش. شروع کرد آروم بازی کردن با موهام...
جلوتر اومد و دست هاش رو باز کرد رفتم بغلش. شروع کرد آروم بازی کردن با موهام.حس می کردم باید یک چیزی بگم. بخوابش که نبودیم حداقل حرف می زدیم.
- میگم فرهاد...
- جانم؟
چی بگم حالا؟ اه. زبون دراز من هم که تو موقعیت های حساس به دردم نمیخوره. یکم مکث کردم و اولین چیزی که به ذهنم اومد رو پروندم.
- به نظرت عشق واقعا یعنی چی؟
مکثی کرد و گفت:
- عشق....یعنی یک نفر رو از خودت هم بیشتر دوست داشته باشی.
- خودت؟؟؟خب..چرا دوستش داشته باشی؟ به نظرم دوست داشتن هم خود خواهیه. یکی رو دوست داری چون وقتی کنارشی حس خوبی داری...پس باز برمیگرده به خودت.بعد چه جوری از خودت بیشتر دوستش داشته باشی؟
چینی به پیشونیش انداخت و گفت:
- نمی دونم راستش... یکم مبحث پیچیده شد! دوست داشتن حسی نیست که بشه تعریفش کرد.
- اصلا عشق چه جوری به وجود میاد؟
خندید و گفت:
- یعنی تو نمی دونی؟
در حالی که سعی می کردم نگاهش نکنم گفتم:
- منظورم اینه که...تدریجی بوجود میاد یا عشق در یک نگاه واقعیه؟ اصلا چه چیزی تو یک آدم هست که دیگری رو جذب می کنه؟ اون هم تو یک نگاه؟ کاملا غافلگیرانه...
- منظورت از غافلگیرانه چیه؟
- یعنی...مثلا ما تو دبیرستان خیلی بحث می کردیم وقتی می گفتند معیار هاتون چیه من یک چیز هایی می گفتم که شاید حالا یک دونه اش هم تو وجود تو نیست ولی من دوستت دارم.
- خب راستش رکسانا ...برای ازدواج می تونی معیار تعیین کنی ولی برای عشق نه.
- چرا؟
- عشق چیزی نیست که تو انتخاب کنی فقط تو یک لحظه بی دلیل اتفاق میفته. یا بهتر بگم تو رو انتخاب می کنه.
- نه...اون نمی تونه عشق باشه...عشق باید یک منطقی هم پشتش باشه.
- عشق و منطق با هم تو یک جمله نمیان.
- ولی اگر تو یک نگاه بوجود بیاد تو یک نگاه هم از بین میره.
- عشق اگر عشق باشه نه از بین میره و نه کمرنگ میشه. اگر واقعا عشق باشه.
- از کجا باید بشناسیمش؟ عشق واقعی رو میگم.
- ما عشق رو نمی شناسیم رکسان. اون ما رو می شناسه. وقتی برای اولین بار جلو ماشین من ظاهر شدی...اون لحظه واقعا به این فکر نمی کردم که شبیه مادرمی ولی یک احساس جدید تو خودم می دیدم. بعد ها که فکر کردم که برای چی عاشقت شدم این دلیل رو برای خودم تراشیدم. الان که بهش فکر می کنم می فهمم که بی دلیل بوده.
- بی دلیل؟!...خیلی پیچیده است می دونی؟ چه چیزی می تونه یک نفر رو دوست داشتنی کنه؟ چی میشه که دو نفر عاشق یک نفر میشن؟
- به نظر من چنین چیزی امکان نداره. عشق یک نیرو و حسیه که فقط یک بار بین دو نفر به وجود میاد و نابود هم نمیشه و فقط این دو نفر می تونند عاشق هم باشن نه کس دیگه ای می تونه عاشق اون ها باشه نه اون ها می تونند عاشق کس دیگه ای بشن. عشق واقعی مختص به دو نفر خاصه.
- اگر این طوره عشق یکطرفه هم وجود نداره.
- نه. عشق واقعی یک طرفه نمیشه. البته این ها نظر من اند.
- شناختنش سخته.
- اگر به قلبت رجوع کنی خیلی سخت نیست. خدا هیچ کس رو تنها نیافریده. هر کس یک نیمه داره. قلبش نیمه اش رو در نگاه اول میشناسه ولی خودش نه. زمان میبره تا بشناسه. برای همینه که تو فکر می کنی عشق تدریجیه. عقل تو برای عشقت منطق می تراشه. در حالی که عاشق شدن اصلا دست تو نیست.
حرف های جالبی میزد. هیچ وقت این طوری به عشق نگاه نکره بودم. وقتی حس کرده بودم فرهاد رو دوست دارم مدام دنبال یک دلیل بودم. به خودم گفتم خوش تیپه مهربونه...هزار تا صفت مثبت از شخصیتش کشف کردم تا خودم رو قانع کنم عاشق خوب کسی شدم ولی شاید واقعا این عشق دست ما نیست. اگر ما عاشق همیم پس سهراب واقعا عاشق من نبود. زمزمه وار گفتم:
- کاش یک راه مطمئن برای شناخت عشق واقعی وجود داشت.
خندید و صاف دراز کشید رفتم جلوتر و سرم رو گذاشتم رو سینه اش. خواستم از اون بحث خارج بشم. فکر کردن بهش یکم سرم رو درد میاورد. یکم که گذشت گفتم:
- فرهاد؟
- جان؟
- تو اگر یک دختر داشتی اسمش رو چی میذاشتی؟
با تعجب گفت:
- چه طور؟
- دنبال اسم دخترم.
- واسه رها؟
- نه واسه بچه اش.
خندید و یکم فکر کرد بعد گفت:
- من عاشق اسم پرنیانم.
آروم زمزمه کردم«پرنیان»
- قشنگه؟
- خیلی.
- تو چی دوست داری؟
- دختر؟
- فرق نداره.
- دختر که چیز خاصی دوست ندارم ولی پسر...کیان.
لا لحن مسخره ای گفت:
- اهوم خوبه. بهم میان.
سرم رو بلند کردم. با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
- اسم بچه هامون دیگه پرنیان و کیان.
یک لحظه منگ موندم بعد تازه دوزاریم افتاد. اونوقت میگن دخترا خیال پردازن.چشمش که به قیافه ی من افتاد زد زیر خنده. مشت آرومی به سینه اش زدم و سرم رو پایین انداختم.
- کی میره این همه راهو؟
- من و تو با هم.
آروم گفتم:
- با هم؟
- آره مگه قراره غیر از این باشه؟
هیچی نگفتم. فشاری به شونه ام آورد و گفت:
- هوم؟
زمزمه وار گفتم:
- نه!
نه! چه راحت دروغ می گفتم.چقدر احمق بودم. کاش یک راهی وجود داشت که رها و فرهاد رو با هم داشته باشم. چقدر پیشش بودن رو دوست داشتم. چقدر تو آغوشش احساس امنیت می کردم. چقدر این احساسم برام ارزش داشت. چقدر معنی داشت. چقدر... کم کم داشتم احساس خواب آلودگی می کردم. آغوشش چه ارامشی رو بهم هدیه می کرد. باز هم باید میذاشتم و می رفتم باید یک آرامش دیگه رو از دست می دادم. شاید پیشش بودن مترادف باشه با جنگیدن با ابرقدرتی به اسم فریبرز فارس منش ولی هرچی بود ما با هم بودیم. یکی بهم گفت شاید تو سختی ها اینقدر خوب نباشه. یکی دیگه گفت هست. یکی بهم می گفت خیلی خری که ولش می کنی. یکی دیگه داد زد رها. یکی میگفت راه دیگه ای هست. دیگری داد زد همه در ها رو زدیم بسته بود. نمی دونم چند ساعت فکر کردم ولی یادمه خیلی فکر کردم حتی بعد از به خواب رفتن فرهاد. حتی نزدیک طلوع صبح نمی دونم رویا بود یا نه... ولی حتی اشعه هایی از نور خورشید تو اتاق افتاده بود که فکرهام ته کشید و خوابم برد.
 
 

صبح یا بهتر بگم ظهر که از خواب بیدار شدم سرم رو سینه فرهاد بود. آروم سرم رو بلند کردم. خودم رو کمی بالاتر کشیدم و نگاهش کردم. خواب خواب بود. پیش خودم گفتم تو بخواب همیشه... لبخندی زدم و دوباره رو بالش کنارش ولو شدم و نگاهش کردم. موهاش ریخته بود تو صورتش اروم موهاش رو کنار زدم دوباره با لجاجت برگشتند سر جاشون. خنده ام گرفت.
- به چی می خندی پیشی؟
دستم رو سریع کشیدم عقب انگار جرمی مرتکب شده باشم. موز مار چه خوب هم نقش بازی می کنه هر کی نمی دونست فکر می کرد صد ساله خوابه. سریع از جام بلند شدم که دستم رو گرفت و کشید افتادم تو بغلش. دست هاش رو محکم دورم حلقه کرد یک لحظه حس کردم راه نفسم بسته شده.
- کجا در میری؟
- وای. له شدم فرهاد بذار برم.
هنوز چشم هاش رو باز نکرده بود سرش رو روی موهام گذاشت و گفت:
- میگم کجا؟
با خنده گفتم:
- اتاق خودم الان شیرین....
حرفم رو نیمه تموم گذاشتم و سریع با شتاب از جام بلند شدم.
- وای شیرین...
و بدون توجه به فرهاد که بر اثر پریدن من با اون شدت وحشت زده سر جاش نشسته بود، به دوان دوان اتاق رو ترک کردم و به اتاق خودمون رفتم در رو که باز کردم با یکی از وحشت ناک ترین صحنه های زندگیم رو به رو شدم. شیرین دست به سینه با چهره ای اخمالو وسط اتاق ایستاده بود و نگاهم می کرد. اگر روح مامانم اون موقع اونجا ایستاده بود این طوری نمی ترسیدم. نفس عمیقی کشیدم حالا تا عمر دارم باید نصیحت و تیکه بشنوم. با پررویی و اعتماد به نفس صبح به خیری گفتم و رفتم سراغ ساکم بدون هدف درش رو باز کردم و مشغول جست و جو شدم اصلا نمی دونستم چی می خوام. فقط نمی خواستم تو چشم های شیرین نگاه کنم. شیرین هم یکم چپ چپ نگاهم کرد بعد نفسش رو کلافه فوت کرد رفت بیرون و در رو بست. نفس عمیقی کشیدم انگار تا قبل از رفتنش هوای اتاق سنگین بود. تازه مخم به کار افتاد و شروع کردم به دنبال شونه ام گشتن. تو ساکم که نبود دور و برم رو نگاه کردم و اون رو روی طاقچه اون سمت اتاق پیدا کردم. سوت زنان داشتم عرض اتاق رو می پیمودم که چشمم سر راه به یک تصویری افتاد دنده عقب برگشتم و تصویر خودم رو در آیینه قدی دیدم. جلوی دهنم رو محکم گرفتم تا جیغ نکشم.من این ریختی رفته بودم پیش فرهاد؟ وای....شانس آوردی رکسانا در حد المپیک.یک تاپ با بند های نازک تنم بود و یک شلوارک که حتی تا بالای زانوم هم نبود. یکی بهم گفت این جدی جدی مرده؟ باز اون یکی زد پس سرش و گفت اگر غیر از این اتفاق دیگه ای می افتاد نامرد بود. یک لبخند اومد رو لب هام. تو دلم قربون صدقه اش رفتم هر کس بود معلوم نبود چی میشد. ولی تازه داشت برام جا می افتاد که چقدر بی ملاحظگی کردم. به صورتم تو آینه نگاه انداختم که سرخ شده بود. به خودم خندیدم و رفتم سمت ساکم لباسم رو با یک شلوار جین سرمه ای و تی شرت زرد عوض کردم. اینا رو مانی برام عیدی خریده بود. بار اول بود می پوشیدمشون. رو ی بلوزم عکس یک گوسفند بود. یادمه روی کادویی که داده بود یک کارت داشت که نوشته بود فقط به یاد خودت خریدمش. من هم جوگیر فکر کردم چی هست حالا! خندیدم. از دست این مانی. باز خندیدم. اعصابم به هم ریخت باز با اعصاب خردی خندیدم. کی شادونه خوردم که خودم یادم نیست؟ موهام رو شونه کردم و از پشت دم اسبی بستم. بعد هم یک نفس عمیق کشیدم و برای رویارویی با شیرین آماده شدم. اصلا به اون چه؟
در رو باز کردم و با آرامش و بیخیالی ذاتی که می دونستم حرص شیرین رو درمیاره از پله ها پایین رفتم. پدرام تو سالن راه می رفت و سعی می کرد تماس بگیره ولی موافق نمیشد مدام موبایلش رو جا به جا می کرد و هر بار نا امیدانه اون رو دم گوشش میذاشت و بر میداشت.
- آنتن نمیده زحمت نکش.
نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- صبح به خیر.
- صبح تو هم به خیر.
- مال تو هم آنتن نداره؟
- نه. دو روزه سعی دارم زنگ بزنم نمیشه.
با نا امیدی در گوشیش رو بست و روی مبل ولو شد من هم رفتم آشپزخونه. هرچند اصلا دلم نمی خواست این کار رو بکنم. شیرین تو آشپزخونه از جلوی یخچال به جلوی کابینت ها جا به جا میشد. فرهاد اونجا نبود پس هنوز نیمده بود. صدام رو صاف کردم و دوباره سلام کردم. جوابم رو با یک نگاه چپ چپ داد و مشغول در آوردن لیوان از تو کابینت شد. یک نگاه به سفره انداختم شیر نبود. رفتم سمت یخچال و درش و باز کردم. شیر باز شده نداشتیم. شیر پاکتی رو بیرون آورد. در یکی از کابینت ها رو شانسی باز کردم. مرسی شانس! پارچ تو همون بود. شیر رو تو پارچ خالی کردم و در تمام این مدت سنگینی نگاه شیرین رو روی خودم حس می کردم. اعصابم بهم ریخت. پاکت خالی شیر رو روی میز کوبیدم و سرم رو بلند کردم و با حق به جانبی نگاهش کردم.
- چیه؟
- تو خجالت نمیکشی؟
- از چی؟
- واقعا که رکسانا.
- شیرین تو روخدا بس کن تا کی می خوای مدام مثل یک مامان به من بگی چی کار کن چی کار نکن؟
- تا وقتی که عقل خودت برسه.
- چی باعث شد فکر کنی عقل تو بیشتر از من میرسه؟
سری تکون داد گفت:
- متاسفم برات. فکر می کردم داری این کار رو می کنی به خاطر رها.
- هنوز هم چیزی عوض نشده.
- ولی تو درست داری کاری رو میکنی که رها از انجام دادنش پشیمونه و کل زندگیش رو به خاطرش از دست داده.
چشم هام رو گرد کردم و ناباورانه زل زدم بهش. این چی فکر می کرد با خودش؟
- شیرین تو واقعا چه تصوری از من تو ذهنت داری؟ دیشب هیچ اتفاقی نیفتد ما فقط...
همون موقع صدای سرفه ای ما رو به خودمون آورد. برگشتم و فرهاد رو دیدم که به اوپن تکیه داده بود. حرفم رو نیمه کاره گذاشتم و نگاهم رو به پاکت شیر دوختم. شیرین در حالی که می گفت:«میرم پدرام رو صدا کنم» آشپزخونه رو ترک کرد و به سمت جایی که پدرام نشسته بود رفت یعی دقیقا همون جایی که به آشپزخونه دید نداشت. پاکت شیر رو برداشتم و دور انداختم. صدای جیغ ماکرویو بلند شد. به سمت اون موجود جیغ جیغو که بین کابینت ها قرار داشت رفتم و درش رو باز کردم تا نون ها رو در بیارم که دست های فرهاد از پشت دورم حلقه شد. آروم گفت:
- مگه نگفتم در نرو.
خنده ام رو خوردم و هیچی نگفتم. فشاری به دلم وارد کرد و گفت:
- هان؟
خندیدم و گفتم:
- ولم کن الان باز شیرین میاد.
- چی میگفت راستی؟
ازش جدا شدم و رفتم سمت میز و نون ها رو داخل جانونی که وسط میز بود گذاشتم و گفتم:
- چرت و پرت. داشت مثل مادربزرگ ها نصیحتم می کرد و می گفت عقلم نمیرسه.
اخمی کرد. کنارم ایستاد و گفت:
- چرا اینقدر تو زندگی تو دخالت می کنه؟
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
- تو این دنیا هرکسی یک یتیم بی کس رو پیدا می کنه براش دلسوزی می کنه و فکر می کنه عقلش از اون بیشتره و می تونه برای زندگیش تصمیم بگیره.
با غم نگاهم کرد و خم شد گونه ام رو بوسید.
- مگه من مردم که تو بی کس باشی؟
مهربون ترین لبخندم رو به روش پاشیدم و با ورود شیرین و پدرام به َآشپزخونه یک صندلی عقب کشیدم و نشستم

 

بهترین ساعات زندگیم رو می گذروندم. از ته قلبم احساس خوش بختی می کردم. فرهاد رو بیش از هر وقت دیگه ای دوست داشتم با شیرین بیش از هر وقت دیگه ای مهربون بودم هرچند اون باهام سرسنگین بود. شیطون تر از هر وقت دیگه ای پدرام رو دست می انداختم. هر روز ظهر از خواب بلند می شدیم دور هم صبحونه می خوردیم می رفتیم بازار،جنگل. فوتبال ساحلی و دبلنا بازی می کردیم. هوا هنوز اونقدر گرم نبود که بریم شنا ولی غروب ها من و فرهاد می رفتیم ساحل کفش هامون رو در می آوردیم و کنار آب قدم می زدیم. با هر موجی که می اومد آب تا مچ پامون می اومد و بر می گشت. فرهاد برام حرف می زد. از بچگیش می گفت. از خاطرات خوبش. بار اول بود که از گذشته ی به این دوری حرف می زد و من سراپا گوش می شدم. می ذاشتم حس کنه که برام مهمه. و واقعا هم برام جالب بود برخلاف کودکی سراسر درد من اون دوران کودکی طلایی ای رو پشت سر گذاشته بود. من حتی وقتی پدر و مادرم زنده بودند شب ها کابوس می دیدم که بابام به خاطر بدهکاری افتاده زندان. برای یک بچه ی هفت هشت ساله زود بود که بخواد چینین کابوس هایی رو تحمل کنه. ولی وقتی فرهاد حرف می زد طوری تعریف می کرد که حس می کردم من هم دارم اون لحظات خوب و شاد کودکیم رو در بیست سالگی تجربه می کنم. اونقدر اونجا بهمون خوش می گذشت که همه مون تصمیم گرفتیم شنبه رو به خودمون مرخصی بدیم. یکشنبه هم که همگی تعطیل بودیم پس جمعه و شنبه رو هم اونجا موندگار شدیم. یک روز که داشتیم فرهاد کنار ساحل قدم می زدیم همون طور که نگاهم به افق و خورشید که مثل یک توپ نارنجی بود خیره بود، حرف های شیرین اما خطرناکی رو از فرهاد شنیدم. حرف هایی که دیگه مربوط به گذشته نبود.
فرهاد همون طور که دستم رو در دستش می فشرد گفته بود:
- رکسان تا کی قراره این طوری باشه؟
با بیخیالی گفتم:- چی؟
- رابطه ی من و تو.
- چه جوری باشه؟
- این طوری بلاتکلیف.
خندیدم و گفتم:
- مگه بده؟ هم من رو داری و هم از مزایای مجردی بهره مندی!
- شوخی نکردم.
برگشتم و به چهره ی متفکرش که به موج ها خیره بود نگاه کردم. تو این چند روزه برنزه شده بود. با کلاه حصیری بزرگی که روی سرش بود فکر کردم از دیروزش جذاب تره! لبخندی زدم وگفتم:
- میگی چی کار کنیم؟
سرش رو پایین انداخت همون طور که با پاش شن ها رو جا به جا می کرد گفت:
- می خوام با بابام صحبت کنم.
بلند زدم زیر خنده. فرهاد چپ چپ نگاهم می کرد حق داشت فکر کند دیوونه شدم.
- دیوونه می خوای بری به بابات چی بگی؟
- میگم یک دختری رو دوست دارم می خوام باهاش ازدواج کنم.
چی بهش می گفتم؟ شاد بود ها. لبخندی زدم و سعی کردم ذهنش رو از اون مسیر منحرف کنم. با شیطانت گفتم:
- ا؟ مبارکه کی هست؟
- اذیت نکن رکسان.
- خب بگو من هم بدونم دیگه.
- رکسانا جدی ام الان.
- من هم همین طور. طرف کیه؟
لبخندی زد و گفت:
- یک دختر که...
- که؟
- یک روز پرید تو زندگی من. بعد هم روزگارم رو سیاه کرد. بعد هم نزدیک یکی دو ماه افتادم دنبالش تا باهام دوست شد. بعد هم انقدر روحیاتش پیچیده بود که هر حرفی می خواستم جلوش بزنم هر عکس العملی که می خواستم نشون بدم باید شش ساعت فکر می کردم. هفته ای یک بار باهاش به مدت پنج دقیقه قهر می کنم. عاشقشم. خودش می دونه چرا ولی هیچ وقت به من نگفته چرا من رو دوست داره.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
- شاید چون نپرسیدی.
- خب الان می پرسم.
- هوی بحث رو عوض نکن ادامه بده. بعد چی؟
- بعد هم هیچی دیگه به خاطرش زندگیم از این رو به اون رو شد حالا هم باید برم با بابام بجنگم که اجازه بده ازدواج کنیم.
- خب...داستان قشنگی بود افرین فقط خواستگاریش کو؟
- چیش؟
- تو از کجا می دونی دختره می خواد باهات ازدواج کنه؟ کی خواستگاری کردی؟ کی جواب داد؟
خندید و گفت:
- نامرد من که از روز اول گفتم تو رو برای زندگیم می خوام.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- این جمله خواستاری نبود اخباری بود.
خندید. خوش حال بودم که فعلا بی خیال شده. دست هام رو گرفت و تو چشم هام نگاه کرد. سرم رو پایین انداختم. چشمم به سایه هامون افتاد. نور نارنجی خورشید حتی از بین منفاذ کلاه های حصیریمون عبور کرده بود. برای چند لحظه هیچ صدایی نمی شنیدم به جز صدای نفس هامون و امواج دریا. بعد از حدودا سی ثانیه طنین صدای دوست داشتنی فرهاد هم به اون هارمونی آرامش بخش اضافه شد.
- اگر تو بخوای صد بار دیگه هم ازت درخواست می کنم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.لبخندی زد و همون طور که دستم رو گرفته بود جلوم زانو زد. خنده ام گرفت. یاد فیلم گارفیلد افتادم! حالا از بین این همه صحنه ی خواستگاری صحنه خواستگاری جان و لیز اومده بود جلو چشمم. لبم رو گاز گرفتم تا خنده ام نگیره. فرهاد که خودش هم آثار خنده تو صورتش مشهود بود گفت:
- رکسانا مسیحا آیا حاضری تا آخر عمر با این جوجه پولدار غیر قابل تحمل زندگی کنی؟
خنده ام گرفت این از کجا می دونست من و شیرین قبلا صداش می کردیم جوجه پولدار؟ از ته دل خندیدم و بدون فکر گفتم:
- بله.
از جاش بلند شد بلندم کرد و دور خودش چرخوندم. صدای جیغ و خنده هامون گوش آسمون رو هم کر می کرد و من هیچ وقت فکر نکردم چرا بهش گفتم بله!
اون شب که در واقع شب آخر اقامتمون تو اون کاخ سفید بود، مثل هر شب دیگه ای از درد بی خوابی رنج می بردم و مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم. جرئت بلند شدن و بیرون رفتن رو هم نداشتم. شیرین چند وقت بود چهارچشمی می پاییدم. نگران بود کار دست خودم بدم. خوب شد خدا این رو گذاشت وگرنه من که خودم عقل ندارم! حوصله ام هم سر رفته بود. می دونستم شیرین بیداره وگرنه بلند می شدم می رفتم تو باغ قدم بزنم. غلتی زدم و پشت به پنجره و رو به شیرین خوابیدم. حدودا سه قدم بین تختم هامون که به موازات دو تا دیوار رو به روی هم قرار داشتند فاصله بود. کمی دقت کردم و متوجه چشم های بسته و نفس های منظمش شدم. آروم طوری که تخت صدا نده سر جام نشستم. اگر صدای قدم هام شیرین رو بیدار نمی کرد صدای قلبم حتما این کار رو می کرد. اروم از رو تخت پایین اومدم. بدبختی این جا بود که تخت شیرین درست کنار دیواری بود که در امتداد در بود. پاورچین پاورچین تا جلوی در پیش رفتم. تمام این مدت نگاهم به شیرین بود. به در که رسیدم نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو گذاشتم رو دستگیره. آروم آروم دستگیره رو پایین کشیدم. هنوز در باز نشده بود که دست یکی دور مچم حلقه شد. ناخودآگاه جیغ کشیدم و برگشتم عقب. چشمم به چشم های سوپر خشن شیرین افتاد. نفس نفس می زدم. خیلی ترسیده بودم. آخه واقعا به نظر می رسید خواب باشه. آروم گفتم:
- ترسوندیم دیوونه
اون هم پچ پچ کنان پاسخ داد:
- کجا داشتی می رفتی؟
- مفتشی مگه؟
- رکسانا؟
- ها؟ چیه؟ خوابم نمی برد رفتم خیر سرم یک چیزی کوفت کنم.
- جون عمه ات. گوش های من مخملیه؟
- نمی دونم بذار ببینم
و سرم رو جلو بردم و به گوش هاش نگاه کردم و گفتم:
- تاریکه خوب نمی بینم.
شیرین همچنان چپ چپ نگاه می کرد.مچم رو آزاد کردم و رفتم وسط اتاق ایستادم.با صدایی که دیگه پچ پچ نبود گفتم:
- آقا جان بر فرض محال هم که داشتم می رفتم پیش فرهاد. تو چی کاره ای؟ مادرمی؟ مادربزرگمی؟ خواهرمی؟
- نه اون بدبختی ام که رها تو رو سپرده دستش.
- رها بیجا کرده... من یک چیزی تو سرم دارم که می تونم باهاش تصمیم بگیرم اسمش هم عقله.
- تو اگه عقل داشتی الان اینجا نبودی.
همون موقع چراغ اتاق روشن شد. چشمام رو سریع بستم نور اذیتم می کرد. دستم رو سایه بون کردم و آروم چشم هام رو باز کردم. یکم طول کشید تا چشمم به نور عادت کرد و تونستم قامت آشفته ی فرهاد و پدرام رو با موهای شاخ شده تو هوا در آستانه ی در ببینم
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 22-09-2014، 14:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان