26-09-2014، 19:59
قسمت 11
با احساس گرما چشم باز کردم. کل بدنم عرق کرده بود حس می کردم زیر اون ملحفه ی نازکی که روم انداخته شده بود دارم خفه میشم. با یک لگد جانانه ملحفه رو به دو متر اون طرف تر شوت کردم. بر خلاف انظارم رو زمین اتاق فرود نیمد بلکه افتاد رو فرش هال! فرش هال اون جا چی کار می کرد؟ چشم هام رو محکم بستم و باز کردم. تازه فهمیدم رو کاناپه ی جلو تلویزیونم. کش و قوسی به بدن کوفته ام دادم و از جام بلند شدم. حس می کردم از خواب زیادی خسته ام. هرچند بهش نیاز داشتم. با فکر این که تا یک ماه دانشگاه ندارم قند تو دلم آب شد ولی وقتی یادم اومد که فققط امروز فرهاد رو میبینم دیدم تار شد. دستی به چشم هام کشیدم و دو قطره اشکی که انگار پشت پلکم ذخیره شده بودند رو زدودم. از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. تو راه نگاهم به ساعت افتاد. پوف...یک و نیم بود. بی خود نبود احساس ترکیدن می کردم بیشتر از چهارده ساعت بود تخلیه نشده بودم! از دستشویی که بیرون اومدم بر اساس قریضه به سمت آشپزخونه کشیده شدم رو بدنه ی سفید یخچال چشمم به یک نوت پد سرخابی افتاد. رفتم جلو برش داشتم و خوندمش.
« صبح رفتم برات صبحونه خریدم تو یخچاله. یخچال تو هم کم از مال من نداره ها...یک فکری به حالش بکن. عصری میام پیشت حاضر باش بریم کلبه.
دوستت دارم مراقب خودت باش»
خندیدم و کاغذ رو مچاله کردم انداختم تو سطل. حالا نمی شد رو نوت پد سبز ها می نوشتی؟ سرخابی هاش رو دوست داشتم. به فکر خودم خندیدم و در یخچال رو باز کردم. مرسی مرد نمونه. این از کجا می دونست من مربا توت فرنگی دوست دارم؟
مربا رو بیرون آوردم و در یخچال رو بستم. با چاقو به جونش افتادم و خواستم درش رو باز کنم که تلفن زنگ خورد. رو اوپن بود برش داشتم و با شونه و سرم کنار گوشم نگهش داشتم و همون طور که مشغول کشتی با ظرف بودم گفتم:
- بله؟
- سلام.
- سلاااااام. بر سوپر من خنگ من.
خندید و گفت:
- خوبی؟
- من که آره ولی انگار تو خوب نیستی. از بل بلی هات خبری نیست.
- از شانس تو زیادی شارژم.
- چی شده؟
- حدس بزن.
- این چه بازی مسخره ایه همه تون بهش علاقه دارید؟
و اداش رو در آوردم: حدس بزن.
- انقدر خوش حالم رکسانا...سکته نکنم خوبه.
جدی شدم و گفتم:
- مانی با پدیده ای مثل آدم آشنایی؟
با خنده گفت:- همونه که تو آیینه هر روز بهم لبخند میزنه دیگه؟
- نه. نه. بری تو اتاق رها یا مامانت میبینیش. حالا برو وقتی دیدش ازش بپرس چه طوری حرف میزنه بعد تلفن رو بردار زنگ بزن به من مثل آدم حرف بزن.کاری نداری؟
در حالی که می خندید گفت:
- یکی از همکار هام حاضر شده رها رو مجانی عمل کنه!
جاقو رو که برده بود زیر در شیشه یکهو از دستم در رفت و یک خط بزرگ رو انگشت اشاره ام انداخت. کل در پلمپ شده ی لامذهب شیشه مربا خونی شد. همزمان با این اتفاق جیغ کشیدم. مانی نگران شد.
- چی شد؟
- هیچی...یک بار دیگه بگو..
- دکتر میهن پرست. از این مایه دار های خفن که به خاطر عشقشون به پزشکی کار می کنند فقط. یک آشنایی خیلی دور مثل این که مادرم با مادرش داشته. یکی دوباری دعوتش کردیم خونه. دیگه من نمی دونم مامانم راجع به مشکل رها چی گفته که دکتر امروز اومد به من گفت حاضره این عمل رو بدون هزینه انجام بده. از انسانیتش که بگذریم خیلی پزشک خوبیه من خودم خیلی قبولش دارم...رکسانا؟
یکم مکث کرد و گفت:
- داری گریه می کنی؟
با دست خونی اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- مانی میشه یکم دلقک بازی در بیاری من بفهمم خواب نیستم؟
- زهر مار. گریه ات هم با مسخره بازیه.
بین گریه خندیدم. ولی باز هق هق می کردم. کلا قات زده بودم.
- رکسان؟ خوبی؟ کسی پیشت نیست؟
- نه.
- گریه نکن جون مانی دیگه...باید بخندی. هنوز به رها نگفتم امروز برم خونه میگم بهش.
- نگو.
- چرا؟
- نمیذاره عملش کنند.
- چی میگی؟
- رها حاضر نیست کمک قبول کنه. نگو نذار غرورش بشکنه.
- خب بگم سی میلیون پول یکهو از آسمون افتاد تو حیاط؟
- نه.
- چی بگم؟
- بگو رکسان یک جوری جورش کرده دیگه...
- آها بگو دردت چیه می خوای قهرمان بازی در بیاری.
جیغ کشیدم:
- مانی...به خدا اگر بیام اون ور ها...
خندید و گفت:
- راستی کی میای...
دهنم باز شد بگم فردا که یکهو یادم اومد اصلا لازم نیست به حرف اون فریبرز احمق گوش کنم. در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:
- نمی دونم. هر وقت بشه.
- باشه. من برم دیگه... الان از سر کار زنگ زدم بهت مریض دارم.
- باشه برو. مراقب رها باش
- مراقب مامان چی؟
- مراقب خاله جونم هم باش.
- خودم چی؟
- خنگول باید اول مراقب خودت باشی تا بتونی مراقب رها اینا باشی حرفم دو منظوره بود!
خندید و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد. گوشی رو از تو آشپزخونه پرت کردم رو مبل و خودم شروع کردم بالا و پایین پریدن. با صدای بلند داد زدم:
- خدایا شکرت...
بین این بالا پایین پریدن ها دستم خورد به کابینت و درد وحشتناکی گرفت تازه یاد دردش افتادم. رفتم گرفتمش زیر شیر آب. بدجور خون اومده بود تا آرنجم خونی شده بود. دستم رو که خوب شستم با سه تا چسب زخم رو زخمش رو پوشوندم. بعد هم شیشه ی مربا رو گذاشتم تو ظرف شویی و روی صندلی آشپزخونه ولو شدم. یک نفس عمیق کشیدم و یکهو دوباره زدم زیر گریه. باورم نمیشد. بالاخره جور شد. خدایا مرسی مرسی مرسی...بالاخره صدام رو شنیدی؟ بالاخره من رو دیدی؟ بالاخره گذاشتی با خیال راحت به فرهاد فکر کنم. پیشش بمونم یعنی میشه؟ ببخشید به خاطر همه ی حرف های اون شبم ببخشید عصبی بودم. از جام بلند شدم کلافه بودم.با هر نفس خدا رو شکر می کردم. یک چیزی زیر پوستم حرکت می کرد. طبق آموزش های دوره متوسطه باید آدرنالین می بود. دست هام بدون این که خودم متوجه باشم در هوا برا خودشون حرکت می کردند گاهی به هم می خوردند. گاهی هم تار های صوتیم از خودشون صدا در می آوردند هر کاری می کردم بدون هماهنگی قبلی با مغزم بود. چه قدر خوب بود که درد دستم رو حس نمی کردم!
خواستم زنگ بزنم به فرهاد و برنامه عصر رو کنسل کنم وقت برای کلبه رفتن زیاد بود! ولی یادم اومد الان سر کلاسه. نمی تونستم یکجا بشینم. فکر می کردم باید یک کاری بکنم. چیز جالبی پیدا نکردم. از جام بلند شدم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. یک حس فوق العاده تو تمام وجودم بود. با تمام وجودم به اقدس خانم که با سختی پله ها رو بالا می اومد سلام کردم. تو پارکینگ با صدای بلند به ساسان که کیسه های خیار گوجه دستش بود لبخند زدم و سلام کردم. سلام کرد. حالم رو پرسید با روی باز جواب دادم. همون طور جلوم ایستاده بود. قصد بالا رفتن نداشت.
- چیزی شده؟
- خانم مسیحا من...بابت دیروز متاسفم.
لبخندی زدم و سرو رو تکون دادم:
- مهم نیست واقعا....اصلا مهم نیست!
- آخه من...
- گفتم که فکرش رو نکنید.
و در حالی که با خنده به سمت در پارکینگ می دویدم ازش خداحافظی کردم. جوگیر شده بودم ها تا دیروز می خواستم بکشمش.الان میگه این چه دیوونه ایه... با تاکسی خودم رو به تره بار رسوندم. تصمیم گرفتم به حرف فرهاد گوش کنم و یک فکری به حال یخچالم بکنم. اول از همه شلیل خریدم. یکم هم توت فرنگی. بعد هم رفتم سراغ شخص شخیص گوجه سبز. وای از همون موقع دلم ضعف می رفت. بعد از میوه رفتم سراغ مایحتاجی مثل خیار و گوجه و بادمجون. خلاصه یک جوری با سر و کله زدن با مغازه دار ها و چرخوندن نایلون های خرید تو دستم هیجانم رو تخلیه که نه کنترل کردم تا یک وقت فوران نکنه کار دستم بده ! با دست های پر خرید از تره بار خارج شدم. گوشیم زنگ خورد. فرهاد بود.
- سلام عشق من.
یکم سکوت کرد و گفت:
- فکر کنم اشتباه گرفتم.
با خنده گفتم:
- من فکر نکنم.
و همون طور که مطمئن می شدم ماشینی نمیاد حرکت کردم تا عرض خیابون رو رد کنم.
- خانم مسیحا؟
- بله.
- خانم رکسانا مسیحا؟
خواستم بگم بله که یک بنز سیاه با شیشه های دودی نمی دونم از کجا پیداش شد. با وحشت منتظر مرگ شدم که درست جلو پام ترمز زد ولی یکم از بدنه اش خورد به زانوم. افتادم رو زمین. گوشی خدا بیامرزم نمی دونم کجا پرت شد. گوجه ها از تو کیسه اشون در اومدند و قل خوردند رو زمین. توت فرنگی ها کاملا له شدند. این ها تصویر هایی بود که موقعی که رو آسفالت پخش شده بودم می دیدم. صدای مردم رو هم می شنیدم داشتند بهم نزدیک می شدند. یکی در ماشین رو باز کرد. کفش های مردونه اش سیاه بودند. یک شلوار جین سرمه ای پوشیده بود. سرم یکم درد می کرد نمی تونستم چشم بچرخونم و نمای کمر به بالاش رو ببینم. انگشم سوخت بهش نگاه کردم و در کمال افسوس دیدم چند لکه ی قرمز خون ریخته رو مانتوی سفیدم. چسب هام باز شده بودند. نفهمیدم کی من رو از رو زمین بلند کرد.حالم خوب بود ولی سرم درد گرفته بود با صدای ضعیفی گفتم:
- بذارم پایین خوبم.
ولی بهم توجهی نکرد من رو انداخت صندلی عقب ماشین و خودش نشست پشت فرمون. یک نفر دیگه هم جلو نشسته بود. چرا جفتشون مرد بودند. مردم هم که ایستادند نگاه کردند فقط...با بدبختی سر جام نشستم. ماشین حرک کرد و از رو بادمجون هام رد شد. لعنتی کلی پولشون رو داده بودم. با صدای گرفته ای گفتم:
- لطفا نگه دارید من حالم خوبه.
هیچ کدومشون محلم نذاشتند. جو یکم ترسناک شد.
- آقا؟
کسی جوابم رو نداد. به در نگاه کردم. قفل بود.
- آقا من خوبم نگه دارید لطفا.
باز جوابم رو ندادند. خواستم جیغ و داد کنم که ماشین پیچید داخل یک کوچه و جلو یک خونه نگه داشت. تا راننده در رو باز کرد و قفل مرکزی باز شد از سمت مخالف راننده در رو باز کردم و پریدم بیرون. با نهایت سرعت می دویدم و اون دو تا هم دنبال من. فرصت نداشتم به سر کوچه فرار کنم ناچار رفتم ته کوچه که...بن بست! برگشتم با وحشت به اون دو تا که تحقیر آمیز نگاهم می کردند و آروم آروم جلو می اومدند نگاه کردم. داشت گریه ام می گرفت ولی خودم رو نگه داشتم. هیچ راهی نبود حتی دیواری نبود که ازش بالا برم دهنم باز شد جیغ بکشم که صدای دست زدن از پشت سرم اومد. برگشتم و چشمم به چهره ی منفور فارس منش افتاد. با یک لبخند موزی رو لب های متاسفانه خوش فرمش همون طور که برام دست می زد گفت:
- اگر بخت باهات یار بود دونده ی خوبی میشدی رکسانا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- این مسخره بازی ها چیه؟
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- تو ی جوجه واقعا فکر کردی می تونی من رو دودر کنی؟
- نمی دونم از چی حرف می زنید.
- به شعور من توهین نکن دختر. نذار فکر کنم تو با وجود این که مشکلت حل شده حاضری از ثروت هنگفتی مثل فرهاد بگذری.
زمزمه وار گفتم:
- مشکل من حل شده؟
خنده ی عصبی ای کرد و گفت:
- یعنی من خرم؟ نمی دونم فرهاد چه ارزشی داره؟ نمی دونم وقتی یک جوجه پولداری مثل اون عاشق میشه اون هم عاشق یک آدم مثل تو یعنی چی؟ یک دختر بدبخت یتیم؟ اگر تا الان خیالم راحت بود چون می دونستم مورد تو اورژانسیه بعد از رفتنت هم من وقت کافی برای روشن کردن پسر احمقم دارم ولی الان کور خوندی اگر فکر می کنی می تونی ثروت منو بالا بکشی.
ناباورانه نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی تاسف براش تکون دادم. اون همه چیز رو در یک مشت کاغذ سبز میدید. اشاره ای به اون دو تا نوچه اش کرد اون ها هم اومدند جلو بازو هام رو گرفتند با یک حرکت خودم رو از دستشون ازاد کردم و رو به فریبرز گفتم:
- اول با زبون خوش رفتار کن بعد اگر طرفت گوش نکرد به زور متوصل شو. زندگی فرهاد رو هم همین طوری خراب کردی. کجا باید برم؟
با سر به یک خونه با در زرشکی اشاره کرد. با قدم های محکم و عصبی به اون سمت قدم برداشتم. دلیلی برای ترسم نبود فوقش این بود که می کشتم من که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. فرهاد بود که اون هم این بابا نمی ذاشت به ما برسه.مانی هم مراقب رها بود. تو پارکینگ خونه ی ویلایی و بزرگ ایستادم و دست به سینه و منتظر نگاهش کردم. یکی از نوچه هاش که پشت سرش وارد شد یک کیف دستش بود. اون رو روی یک سکو کنار پارکینگ گذاشت و یک لپ تاپ از داخلش در آورد. با اوو با یکی تماس گرفت. با تعجب به فریبرز نگاه کردم با سر بهم اشاره کرد که برم و به صفحه نگاه کنم. نزدیک رفتم. اون سمت یک نفر نشسته بود پشت یک لپ تاپ دیگه تو یک ماشین زاویه ی دوربین رو تغییر داد و از پنجره ی ماشین خونه ی نقلی خاله رعنا رو دیدم. حس می کردم خون تو تنم یخ بسته. فریبرز فارس منش کی بود؟ فقط یک سرمایه دار خرپول؟ مطمئنا فراتر از این ها بود. نفسم رو فوت کردم و با نفرت زل زدم به چشم هاش.
- چی از من می خوای؟
- واضحه. می خوام سر قرار بمونی.
- کدوم قرار؟
- قراری که طبق اون تو آخر هفته از این شهر خراب شده میری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو تلفن های من رو گوش می کردی؟
سیگاری آتش زد و گفت:
- از یک رتبه ی دو رقمی کنکور بعیده انقدر کند ذهن باشه. انتظار داشتم زودتر بفهمی.
فکری کردم و گفتم:
- نسبت به پسرت هم همین قدر بی اعتمادی؟
بی توجه به حرفم گفت:
- تو فکر کردی این خواهرزاده ی همسایه اش چرا یکهو زندگیش رو ول کرده اومده ور دل خاله اش؟
با نفرت نگاهش کردم. خواهر زاده اقدس خانم رو از کجا آورده بود خدا می دونست.
- شانس آوردی که دلم به حالت سوخت و نگفتم کاری رو که به خاطرش تو اون ساختمونه رو انجام بده. یا اسن دخترک...سپیده...از کجا یکهو پیداش شد؟ بعد از شش ماه یادش اومده بیاد دنبال عشقش؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم. آدم چقدر می تونست کثیف باشه؟ این مرد عاشق رکسانا بود؟ مادر فرهاد که طبق تعریف هاش یک فرشته بود؟ اصلا با هم جور در نمی اومدند. به این حیوون کثیفی که جلوم رژه می رفت نمی خورد عشق رو بشناسه. این با فرهاد چی کار کرده بود؟
نگاه تحقیر آمیزم رو روی سیگارش ثابت کردم و گفتم:
- از پسرت می خوای سیگار نکشه؟
- به تو مربوط نیست.
توجهی نکردم. حرفم رو زدم. حرفی که از همون روز که پشت میز کافی شاپ بزرگ ترین پیشنهاد عمرم رو شنیدم تو دلم گیر کرده بودند.
- ازش می خوای آدم باشه در حالی که تا حالا به خودت نگاه نکردی ببین واقعا چی هستی.
با عصبانیت نگاهم کرد. بی توجه بهش با حرص ادامه دادم:
- وقتی الگو تو باشی نباید انتظار دیگه ای هم داشت.
- خفه شو.
- خفه شو؟ این حرفیه که فرهاد بعد از هر اعتراضش میشنوه؟
فریاد زد:
- گفتم ببر صدات رو.
من هم مثل خودش داد زدم:
- نمی خوام. من فرهاد نیستم که سرم داد بزنی خفه خون بگیرم. تو اصلا اون رو میبینی؟ دیدی چی ساختی؟ یک آدم تو سری خور. یک آدم ضعیف که توان مقابله با خواسته های حتی من رو نداره. یا اگر بخواد مقابله کنه از اون ور بوم میفته.روانی میشه. عصبی میشه. می کوبه میکشنه. این رو تو ساختی. تو کردی. تو شخصیتی بهش دادی که من و صد تا امثال من که سهله خدا هم بیاد پایین نمی تونه درستش کنه. اینه امانت داریت؟ مگه جز فرهاد بچه ی دیگه ای هم داری؟...راستی یادم نبود. قدمش پیشاپیش مبارک آقای پدر...
فریاد زد:
- این دختره رو خفه کن.
یکهو یک چیزی خوابید کنار گوشم و پرت شدم رو زمین. لبم پاره شد خونش ریخت کف پارکینگ. خنده ی عصبی ای سر دادم و یک نگاه تحقیر آمیز به اون نره غولی که بهم سیلی زده بود انداختم از جام بلند شدم. با آستین سفید مانتوم خون دهنم رو پاک کردم و بهش گفتم:
- آفرین. خیلی زورت زیاده...خوش بختم از آشناییت. اینجا به من میگن ضعیفه...
و رو به فریبرز ادامه دادم:
- من میرم. از زندگیش میرم. پول هات مال خودت. ببینم موفق میشی با خودت ببریشون تو قبر یا نه؟ فقط فرهاد... به خاطر حرمت اون زنی که فرهاد رو بهت داد مراقبش باش. مراقب زندگیش باش. چون باید یک طوفان درست حسابی رو بعد از من تو زندگیت تحمل کنی. زحمت این شش ماهم رو اگه دادی به باد و فرهاد شد همون فرهاد...به درک. فقط فکر کن جواب رکسانا رو چه جوری بدی.
و با قدم های محکم که صداشون تو پارکینگ اکو میشد ساختمون رو ترک کردم.
گوشی قراضه هفتاد تومنی رو که یک ساعته با یک سیم کارت دست دوم جورش کرده بودم رو از جیبم در آوردم همون طور که با انگشت رو دسته ی چمدون ضرب گرفته بودم شماره اش رو گرفتم. چه شانسی داشتم که شماره اش رند بود.بعد از دو تا بوق جواب داد. صداش خسته و کلافه بود.
- بله؟
- الو سلام مانی.
- رکسان تویی؟
- آره.
- کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟
- گوشیم...داستان داره. ببین مانی یک چیزی بهت میگم تو فقط به حرفم گوش بده بعدا من هر توضیحی خواستی بهت میدم خب؟
- چی شده؟
- من الان گرگانم.
- گرگان چی کار می کنی؟
- سوال نپرس خواهشا. من باید یک مدتی این جا بمونم به من اتاق نمی دن اینجا. میشه بیای؟
- رکسانا دارم دیوونه میشم چی شده؟
بغضم ترکید. عصبی بودم دوازده ساعت پر فشار رو تحمل کرده بودم.
- مانی سوال نپرس فقط بیا...
- باشه باشه. تو گریه نکن. من یک ساعت مونده شیفتم تموم بشه. زنگ می زنم همکارم زودتر بیاد. فقط من چند ساعت طول می کشه تا برسم گرگان. این چند ساعت چه کار می کنی؟
- یک جهنمی میمونم تو فقط رسیدی به همین شماره زنگ بزن. باید یک جا گیر بیارم تا بعد برم دنبال خونه.
- مگه چقدر می خوای بمونی اون جا؟
- یک ماه...دو ماه...نمی دونم.
- پول داری اخه؟
با بیچارگی گفتم: نه.
- خب اشکال نداره. اون ده میلیونی که فرستاده بودی هنوز بهش دست نزدیم.
- رها می گفت سیسمونی گرفته.
- نگفتم بهش. خودم گرفتم.
داد زدم:
- چرا؟
- این بار تو نپرس خب؟ پول رو برات میارم. تو فقط سه چهار ساعت مراقب خودت باش. من الان می رسم.
- باشه. زود بیا. شارژ ندارم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. یک نگاه به دور و برم انداختم. یک نگاه به ساعت. هفت صبح بود. دیشبت ساعت طرف های ساعت 8 بود که هر چی پول و مدرک و لباس داشتم ریختم تو یک چمدون و یک ساک دستی و از خونه زدم بیرون. تا یک ساعت بعد از این که از پیش فریبرز رفتم مثل دیوونه ها تو خیابون می چرخیدم. باز هم وقتی همه چیز داشت درست می شد یکهو دنیا برعکس شد. تو شوک بودم. دیگه به اون سی میلیون هم نیازی نداشتم. فکر نمی کردم هم بهم بدتش. وقت نداشتم فکر کنم. فرهاد ازم خبر نداشت. همین بهترین فرصت بود. رفتم خونه. وسایلم رو جمع کردم. دفتر تلفنم رو برداشتم. خوش بختانه اکثر شماره ها رو داخلش یادداشت کرده بودم. خونه رو ترک کردم. حتی از اقدس خانم خداحافظی نکردم. فقط ساسان رو تو راهرو دیدم یک خداحافظی کوتاه و زیر لبی باهاش کردم و نگاه متعجبش که به چمدون هام خیره بود رو ترک کردم.آرزو ی یک سیلی زدن به اون موجود که دیگه تو نظرم خوش گل نبود هم مثل خیلی چیز های دیگه به دلم موند.
اول رفتم یک گوشی جور کردم بعد رفتم جلو دانشگاه. یک نگاه به سردرش انداختم. داخل تاریک بود. از همون بیرون با نیمکتم خداحافظی کردم. بهش قول دادم ماه دیگه که اومدم برم برای دیدنش. از دانشگاه رفتم در بند. گوشه گوشه اش رو نگاه کردم. شلوغ بود. یک نگاه حسرت بار به آب انار ها انداختم. اگر می خوردم ترش می کردم کسی نبود بره برام یک چیز دیگه بگیره. برگشتم به درخت های پیر توی پیاده رو نگاه کردم. به در خونه های قدیمی. به پیاده رو سنگفرش شده به نرده هایی که دور رودخونه کشیده بودند. به پل. از همش خاطره داشتم. خودم رو به یک تلفن عمومی رسوندم. دفتر تلفنم رو در آوردم و شماره شیرین و پدرام و همه دوستام رو گرفتم. حرفی نزدم فقط صداشون رو شنیدم.که به مزاحم پشت خط که خودم باشم بد و بیراه می گفتند. به فرهاد زنگ نزدم می دونستم شک می کنه. یک تاکسی گرفتم و رفتم دم خونه خودم. نزدیک ساعت ده بود. که رسیدم. ده دقیقه ایستادم تا ماشین فرهاد پیچید داخل کوچه.می دونستم میاد. پشت یک درخت خودم رو قایم کردم. رفت جلو خونه و دستش رو گذاشت رو زنگ من به پنجره های تاریک نگاه کرد. زنگ اقدس خانم رو زد. چند لحظه بعد ساسان اومد جلو در. می تونم حدس بزنم چی بهش گفت که شونه های فرهاد افتاد. دست هاش رو گذاشت رو سرش. چند قدم عقب رفت و سریع سوار ماشینش شد و تو پیچ کوچه محو شد. صبر کردم ساسان بره داخل. بعد هم زنگ زدم آژانس و برای ترمینال ماشین گرفتم. اولین اوتوبوس به شمال کشور رو سوار شدم. تصمیم گرفتم برم گرگان. جا گیر آوردن هم سخت بود تو این فصل. خیلی ناگهانی زندگیم رو گذاشته بودم و اومده بودم می تونستم تصور کنم که فرهاد الان دنبالم میگرده. احتمالا بیمارستان ها رو گشته. دیروز. قبل از این که بیاد دنبالم. الان هم لابد رفته دنبال شیرین تا سین جیمش کنه.بیچاره اون هم نمی دونه من کجام. موقع امتحان ها که گیرم بیاره احتمالا مخم رو تلیت میکنه.
یک نگاه به اطراف انداختم. رو به روم یک میدون بود. پشت سرم یک پاساژ داغون که تعطیل بود و تازه داشتند بازش می کردند. خیابون ها داشت کم کم شلوغ میشد. چشمم به یک ایستگاه اوتوبوس افتاد.رفتم اون جا نشستم. نمی تونستم چهارساعت اینجا بشینم شاید بهتر بود تو شهر راه می رفتم تا یک جا بشینم ولی کجا می رفتم؟ من که جایی رو بلد نبودم. یک نگاه به میدون انداختم. میدان ولیعصر. از جام بلند شدم و یکی از چهار تا خیابون رو شانسی گرفتم رفتم بالا چند قدم که رفتم به یک دکه رسیدم تازه داشت باز می کرد. رفتم جلو و پرسیدم:
- ببخشید آقا نقشه دارید؟
مرده برگشت طرفم و اول براندازم کرد فکر کنم از رو لهجه ام فهمید گرگانی نیستم. با لهجه خاص خودش گفت:
- نقشه چی؟
- نقشه گرگان دیگه.
- من ندارم نه ولی یک لوازم تحریری این جاست. الان ها باز می کنه این باید داشته باشه.
نگاهی به مغازه ای که گفته بود انداختم. تشکر کردم و راه افتادم. دلم نمی خواست در مدت زمانی که باید منتظر بمونم یک جا بیاستم. چند متری رفتم بالا و دوباره برگشتم. لوازم تحریری باز نکرده بود. از همون دکه آدرس کتابخونه خواستم که گفت یکم برم بالاتر اون سمت خیابون هست. کتابخونه رو به ضرب و زور پیدا کردم و یک نقشه خریدم. از اونجا که خارج شدم یک نفر صدام کرد. یک لحظه توهم زدم چهار ساعت گذشته و مانیه ولی با دیدن یک مرد غریبه حدودا سی ساله کپ کردم. این من رو از کجا می شناسه؟
این من رو از کجا می شناسه؟
- بله؟
- اگر ممکنه با من بیاید.
زرت! انگار شهر هرته با تو لندهور کجا بیام من؟
- ببخشید؟
- من از طرف آقای فارس منش اومدم.یک اتاق براتون گرفتم. تو هتل. تا وقتی ایشون صلاح بدونند شما باید اینجا بمونید.
پوف...این فارس منش دست از سر کچل ما بر نمیداره. خواستم بگم برو گم شو راحتم بذار که یاد جای مجانی افتادم. ایول غصه ام گرفته بود چه جوری خونه جور کنم. یکم این پا اون پا کردم و گفتم:
- من از کجا بدونم شما راست میگید.
گوشی اش رو بی حرف در آوردم و شماره گرفت. بعد از چند لحظه گوشی رو به من داد. هنوز داشت بوق می زد. بعد از دو سه ثانیه صدای نحسش تو گوشی پیچید.
- بگو؟
- رکسانام.
- پس پیدات کرد.
- به چه حقی آدم می فرسید دنبال من؟
آهی کشید و گفت:
- فرهاد عاشق چی تو شده؟ اگر خیلی ناراحتی دکش کن بره. ببینم چه جوری می خوای تو اون شهر بمونی.
دهنم رو باز کردم چیزی بگم که گفت:
- فکر رفتن به بابلسر هم به سرت نزنه. هنوز آدرس خونه رها رو بلدم.
با حرص گوشی رو قطع کردم و انداختم تو بغل همون مرد غریبه. با نگاه حق به جانبم خواستم راه رو نشونم بده اون هم به یک سمند که کنار خیابون پارک بود اشاره کرد. رفتم جلو و سوار شدم یارو هم چمدونم رو گذاشت صندوق و نشست پشت فرمون و حرکت کرد. اه چه بد که اسمش رو هم نمی دونستم البته زیاد هم اهمیت نداشت. راستی مانی....کاش بهش زنگ بزنم بگم نیاد. گوشی رو از کیفم در آوردم و باهاش تماس گرفتم.
- بله رکسانا؟
- الو؟ کجایی؟
- دارم از گمرک رد میشم.
- چی؟
- مامان و رها رو میگم.
- آها...ببین من مشکلم حل شده نمی خواد بیای.
- چی؟
- مانی من باید چند وقتی گرگان بمونم به رها بگو تلفن خونه قطع شده و خطم هم عوض شده نگو تهران نیستم.
- اگر زنگ بزنه به دوست هاتون چی؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم:
- زنگ نمی زنه فقط شماره جدید من رو بهش بده. اگر زنگ بزنه که خیلی بدبختم.
- نمیگی به من؟
- قول میدم یک روز همه چیز رو برات توضیح بدم فقط الان هیچی ازم نپرس.
آهی کشید و گفت:
- باشه. مراقب خودت باش.
- تو هم مراقب خودت و همه باش. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. یک نگاه به راننده انداختم. نمی تونستم راننده صداش کنم.
- ببخشید من می تونم اسم شما رو بدونم؟
- رامین هستم. در مدت اقامتتون اینجا در خدمتم.
سری تکون دادم و با تمسخر گفتم:
- در خدمتم همون استعاره از مراقبم در نریه دیگه...
چیزی نگفت فقط نگاهش به جاده بود. من هم روم رو برگردوندم سمت شیشه و به بیرون نگاه کردم. تو یک بلوار بودیم و دو طرفمون جنگل. مردم تو پیاده رو ها چادر زده بودند و نشسته بودند. اکثرا مسافر بودند. شیشه رو یکم دادم پایین. هوا خنک و تازه بود. یک نفس عمیق کشیدم. آخیش. خیلی وقت بود هوای تازه و تمیز استشمام نکرده بودم. خوب اون طور که من تعریف گرگان رو نشیدم اون جا باید جاده ناهارخوران می بود. برگشتم سمت رامین و گفتم:
- این جا جاده ناهارخورانه؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
- هتل هم همین جاست؟
عملش رو تکرار کرد. اه. اصلا اعصابم خرد میشه یکی حرف نزنه. یکم تو جام جا به جا شدم. اصلا راحت نبودم. هنوز غمگین بودم. بغض داشتم و این رامین بدجور مزاحم بود. خلاصه جونم در اومد تا به هتل رسیدیم.
به محض رسیدن پیاده شدم و همون طور که اطرافم رو دید می زدم. راه افتادم رامین هم وسایلم رو از صندوق برداشت و اومد دنبالم. داخل هتل شدم. بد نبود یک نفر همش دنبال آدم کار هاش رو انجام بده ها. رامین رفت یک کلید گرفت و به سمت پله ها راهنماییم کرد. یک طبقه رفتیم بالا به یک راهرو پر از اتاق رسیدیم. در یکی از اتاق ها رو باز کرد و کنار ایستاد. داخل شدم خودش هم اومد داخل و چمدونم رو گذاشت یک گوشه. بعد هم یک ورق کاغذ گذاشت رو چمدونم و گفت:
- کاری داشتید با این شماره تماس بگیرید. من تو همین هتل مستقرم.
و در رو بست و رفت. اه. بد بپایی برام گذاشته بود باید همه جا مثل دم تحملش می کردم. چند ماه آخه؟ این یک ماه چه جوری بمونم اینجا؟ یک نگاه به اطرافم انداختم. یک سوییت جمع و جور. یک سینک ظرف شویی و گاز یک گوشه می شد آشپزخونه. یک یخچال کوچک یک نفره هم یک گوشه اتاق بود که روش یک تلویزیون کوچولو بود. یک تخت هم جلوی یخچال و تلویزیون کنار دیوار بود.یک در، در راستای دیوار موازی تخت بود که وقتی بازش کردم فهمیدم حموم دست شوییه. خدایا نمیشد یکم سخاوت به خرج می داد؟ تا کی تو این دخمه بمونم؟ شالم رو یک گوشه پرت کردم و رو تخت ولو شدم. هنوز باورم نمیشد همه چیز رو گذاشته بودم اومده بودم. دیگه تموم شده بود. دیگه فرهاد رو نمیدیدم. همه چیز تموم شد. احتمالا تا دو سه ماه دیگه هم مخش رو می زنند می شوننش سر سفره عقد. سال دیگه هم بچه اش دنیا میاد. اگر پسر باشه فریبرز خوش حال میشه. آخی. فکر کن شبیه فرهاد بشه. پسر فرهاد واقعا خوش گل میشد. هرچند خودش خوش گل نبود! چقدر دلم می خواست مهرنوش رو هم ببینم. هیچ تصوری از مهرنوش نداشتم فقط بهش حسودیم میشد. یعنی ممکنه فرهاد اسم پسرش رو بذاره کیان؟ چشم هام سوخت. بغض کرده بودم. تموم شد؟ به همین راحتی؟ انقدر راحت یک کار غیر انسانی رو پذیرفتم به طرز غیر انسانی ای دچار احساسات زد و نقیض شدم و درست وقتی که داشتم به عشق یقین پیدا می کشدم و با تک تک سلول هام لمسش می کردم از اون بازی غیر انسانی به طور کاملا غیر انسانی کشیدنم بیرون. و من کاملا غیر انسانی قلب کسی که تازه بعد از ترک کردنش می فهمیدم چقدر عاشقشم رو شکوندم. هیچ وقت انقدر احساس دل تنگی نکرده بودم. حتی وقتی خانواده ام رو از دست دادم. انگار دوباره اون ها رو از دست داده بودم. فرهاد تو این چند ماه همه کس من بود. پناه من بود. پشتم بهش گرم بود. حالا که نیست من چی کار کنم؟ اشک هام رو پاک کردم. نه. من خودم این کار رو کرده بودم گریه چی بود دیگه. از جام بلند شدم دنبال یک چیزی می گشتم سرم رو باهاش گرم کنم. به اولین چیزی که جلوی چشمم بود متوصل شدم. ام پی تری. هندز فریم رو گذاشتم تو گوشم و روشنش کردم. نه...من نباید پشیمون باشم من وقت کافی برای فکر کردن به امروز رو داشتم. بس بود دیگه. ولی کاش یک سرگرمی بهتری از ام پی تریم پیدا می کردم.
نذار امشبم با یک بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یکم
یک امشب غرورو بذارش کنار
اگر ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگر عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خسته ات کنه
اگه نیست باید دل شکسته ات کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی...
به این آسونی...
هنوز عاشقی و دوستش داری تو
نشونش بده اشک های جاریت رو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی.
دستم رفت رو دکمه ی استپ و آروم یک فشار کوچک آورد. دو زانو رو زمین افتادم و بلند زدم زیر گریه. تازه از خودم پرسیدم: من چی کار کردم؟؟؟
×××
دست و پام بد جور می لرزید. همش احساس می کردم یکی داره از پشت نگاهم می کنه. همش فکر می کردم یکی دنبالمه. فریبرز خیالم رو راحت کرده بود که پیش فرهاده و چهارچشمی می پادش. می گفت نمیذاره بیاد سراغ من. ولی هنوز می ترسیدم. نمی دونستم از چی. فقط کافی بود فرهاد یک بار دیگه من رو ببینه تا من دیگه رها رو نبینم. می دونستم هر کاری از فریبرز دیوونه بر میاد. با ترس و لرز قدم به داخل محوطه دانشگاه گذاشتم. نگاه های متعجب بعضی از دوست هام رو روی خودم میدیدم. ولی توجهی نکردم قدم هام رو تند کردم و از حیاط گذشتم. جلوی در دانشکده چشمم تو دو تا چشم آبی قفل شد. سر جام خشک شدم. می دونستم بعد از حدودا یک ماه بی خبری خیلی خودش رو کنترل می کنه که نیاد گردنم رو بکشنه. می دونستم تمام این مدت شاهد دلشوره های شیرین و این در اون در زدن فرهاد بوده. بالای پله های ورودی دانشکده ایستاده بود و من هم از پایین پله ها نگاهش می کردم. کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم. تازه انگار فهمید عکس نیستم و آروم پله ها رو اومد پایین.
- رکسانا؟
- سلام.
- واقعا خودتی؟
سرم رو با سردی تکون دادم. پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردم مردی دختر. کجا بودی این مدت؟
- پدرام خواهش می کنم نپرس خب؟
- یعنی چی؟ فرهاد دیوونه شد تو این یک ماه. شیرین حواس درست و حسابی نمونده براش. همه سراغت رو می گیرند. کجا بودی آخه؟
- ببین من هر جا بودم به خودم مربوطه شیرین هم می دونسته چیزی به تو نگفته. الان هم اومدم امتحانام رو بدم این ترم کوفتی تموم بشه بعدش برای همیشه این شهر لعنتی رو ترک می کنم.
صدای آشنایی از پشت سر پدرام اومد.
- پدرام این موند دست من...
پدرام برگشت. با برگشتنش میدون دید من باز شد و من و اون کسی که پشتش بود همدیگه رو دیدیم. دستش در حالی که یک گوشی رو نگه داشته بود رو هوا خشک شد. آب دهنش رو قورت داد و چشم های خوش رنگش خیس شدند. چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر تو این یک ماه دلم می خواست پیشم باشه تا مثل همیشه دو تایی با هم گریه کنیم. چند پله ی بینمون رو بالا رفتم.
- شیری...
نونش از دهنم در نیمده بود که مزه ی شور خون رو تو دهنم حس کردم. محکم ترین سیلی عمرم رو خورده بودم. از کی؟ بهترین دوستم! لحظه ای بعد بازوم داشت میون انگشت هاش مچاله میشد. بدون توجه به پدرام که اسمش رو صدا می زد من رو از پله ها پایین کشید و برد تو محوطه پشت یک درخت. محکم کوبوندم به درخت. بازو هام رو محکم گرفت و فشار داد.
- کجا بودی این همه مدت دیوونه؟ آخر کار خودت رو کردی؟ آخه کله شق احمق برا چی نذاشتی کمکت کنم؟ فرهاد دیوونه شد تو این یک ماه. اومد کل بابلسر رو دنبالت گشت. من رو بگو هزار تا فکر کردم. خیلی بی شعوری رکسانا. اصلا تو آدمی؟ تو احساس داری؟
حس می کردم الان استخون بازوم می شکنه. خوش بختانه پدرام به موقع رسید و شیرین رو ازم جدا کرد.
- چته شیرین؟ این چه کاریه.
- آخه تو نمی دونی این کیه که...
- یعنی چی؟
شیرین همچنان تقلا می کرد دست های پدرام رو پس بزنه و بیاد سمتم.
- خیلی پستی رکسانا. هیچ وقت فکر نمی کردم این کار رو بکنی. دیوونه من که گفتم کمکت می کنم چرا گوش نکردی به من؟ خیلی پستی رکسان خیلی. دیگه نمی خوام ببینمت. نمی خوام حتی به خاطر بیارم که یک روز دوستم بودی همه ی این مدتی که اینجایی هم سعی کن من رو نبینی.
و با یک حرکت دست های پدرام رو پس زد و دوید سمت دانشکده. پدرام با دهن باز به من که شوکه زده به درخت پشتم تکیه داده بودم نگاه می کرد.
- این چش بود؟ رکسانا تو چی کار کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حرف زنت رو گوش کن. من شما دو تا رو نمی شناسم.
و اون رو با افکارش تنها گذاشتم. اصلا انتظار چنین عکس العملی رو نداشتم. اون لحظه کلا قات زده بودم. فقط امیدوار بودم امتحان هام زودتر تموم بشه. فرهاد بابلسر رو گشته بود یعنی خطر رفع شده. می تونستم بعد از امتحان هام برگردم پیش رها...
تهران....25 شهریور...سه سال بعد.
مراقب تو بودم غصه تورو نبینه
اما تو بی تفاوت فرق منو تو اینه
چند وقتی میشه دیگه
تو چشمات سادگی نیست
این زندگی کنارت شبیه زندگی نیست
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
فکر تو دور از اینجاست
تو دیگه نیستی پیشم
من چه جوری بتونم
باز عاشق کسی شم
دنیامو عاشقونه
به پای تو گذاشتم
من از تو انتظار این سردی رو نداشتم
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
پام رو روی ترمز فشار دادم ماشین کم کم ایستاد ترمز دستی رو کشیدم و دستم رو به سمت دکمه های مشکی که در زمان خودش برای خیلی ها یک شگفتی محسوب می شد بردم شیشه های ماشین آروم آروم بالا امدند. یاد نوجوونیم افتادم که چقدر بچه های مردم و با این شیشه های برقی سر کار می ذاشتم. شیشه ها که بالا اومدند سوییچ رو برداشتم. صدای پخش هم خاموش شد. کیف دستیم رو از رو صندلی کنارم قاپیدم و پیاده شدم. ماشین رو با ریموت قفل کردم که باز هم یکی از شگفتی های زندگی بود. راه افتادم سمت ساختمون بلند شش طبقه. ساختمونی که توش زندگی نمی کردم ولی مثل خونه ام بود. با نمای سنگ سفید و آبی. در های شیشه ای با دیدنم باز شدند. این هم یکی دیگه از شگفتی هایی که میشه باهاش بچه ها رو سر کار گذاشت. گاهی حرف پژمان که می گفت سادیسم دارم واقعا بهم ثابت می شد. سرایدار ساختمون با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد. جوابش رو دادم و به سمت آسانسور رفتم. که صدای پیر و کمی خش دارش بلند شد.
- آقای مهندس اون خرابه.
پوفی کشیدم به چند دلیل. برای بار صدم برای آقای باقری توضیح دادم.
- من مهندس نیستم آقای عزیز. بعدش هم مگه از ما هر ماه این همه شارژ نمی گیرند؟ چهارشنبه عصر که من داشتم می رفتم این خراب بود امروز شنبه است. تو این دو سه روز کسی نبود این رو درست کنه؟
- چی بگم والله؟ تقصیر من که نیست.
سری تکون دادم و به خودم گفتم خب راست میگه بنده ی خدا تقصیر اون مدیر ساختمون به همه چیزه این چی کاره است که یقیه ی این رو میگیری. روز به خیری بهش گفتم و راه پله ها رو در پیش گرفتم. پله نبود که لا مذهب. انگار داشتی از کوه بالا می رفتی. پله های بلند و زیاد. فکر کنم معمارش با خودش فکر کرده آسانسور که هست هیچ احمقی هم شش طبقه رو با پله بالا نمیره پس برای چی انقدر رو پله ها انرژی بذاریم؟
با جون مرگی به طبقه سوم رسیدم دلم به حال بدبخت هایی که دفترشون تو طبقه ششم بود می سوخت. پاهام درد گرفته بود.این هم از اول هفته ی سگیمون.زیادی غر می زدم. تنبل شده بودم. دو سه سالی میشد کوه نرفته بودم کوه که چه عرض کنم یک پیاده روی ساده هم نرفته بودم نهایت پیاده رویم رفت و امد از آشپزخونه به اتاق خواب یا جلوی تلویزیون بود حتی تا سر کوچه هم می خواستم برم ماشین می بردم. حس می کردم مثل پیرمرد های از کار افتاده شدم وقتی که هنوز سی سالم هم نبود. یک صدایی درونم گفت بدتر از پیر مرد ها. پیر مرد ها خانواده دارند با نوه هاشون بازی می کنند با دوست و رفیق هاشون میرن پیاده روی این و اون رو نصیحت می کنند و حرف می زنند تو چی؟ کل حرف هایی که در طول روز می زنی به گفت و گوهای یک دقیقه ای با آقای باقری و خانم فتوت و چهار تا موکل ختم میشه. بقیه اوقات هم که با خودت حرف میزنی. آهی کشیدم و با کلید در رو باز کردم. منشی ام، خانم فتوت، پشت میزش نشسته بود و با کامپیوترش مشغول بود با دیدنم بلند شد و سلام کرد. پاسخش رو دادم و به اتاقم رفتم. تا مزاحم پاسور بازی نشم. البته تازگی ها پیش رفت کرده بود گیم می آورد نصب می کرد. باور نمی کردم انقدر کار و بارم کساده که منشیم گیم بازی کنه یا کل مدت با تلفن حرف بزنه. پشت میز بزرگ و نسبتا شلوغ نشستم. تکیه ام رو به صندلی چرخ دار مشکی دادم. این صندلی رو از همه ی دفترم بیشتر دوست داشتم. خیلی راحت بود! کیفم رو کنارم رو میز گذاشتم و درش و باز کردم و یکسری پرونده رو بیرون آوردم. خانم فتوت برنامه ی اون روزم رو روی میزم گذاشته بود. خوبه. یاد گرفته بود. تا هفته ی پیش باید هر روز بهش می گفتم که قبل از اومدنم لیست مراجعین رو روی میزم قرار بده. اون روز سه تا مراجعه کننده داشتم. اولیش یک مرد بود.دو سه باری پیشم اومده بود. بچه اش زده بود بچه مردم رو لت و پار کرده بود افتاده بود گوشه زندان حالا باباش اومده بود پیش من مثل علف خرس پول خرج می کرد که پسرش رو بیارم بیرون. یادم نمی اومد چی کار کرده بود مثل این که مشکل جدی بود ممکن بود قصاص ببرند. زده بود دستش رو شل کرده بود یا چشمش رو کور کرده بود؟یادم نمی اومد به مخم هم فشار نیوردم. گشتم دنبال پرونده اش.پیداش کردم.آهان چشم طرف رو ناکار کرده بود. مراجعه کننده ی بعدی یک زن بود. این یکی دفعه سومش بود که میومد. با شوهرش مشکل داشت. بیشتر نیاز به یک روانشناس داشت تا یک وکیل هم خودش و هم شوهرش. نرسیدم ببینم نفر بعدی کیه. پدر دلسوز اومد و مشغول پرونده ی پسر اون شدم. همین روز ها دادگاه داشت.باز مشغول کارم شدم و نفهمیدم زمان چه جوری گذشت. تو شرایط من این بهترین حالت بود. اگر دست خودم بود بیست و چهارساعته کار می کردم. اصلا از بیکاری خوشم نمی اومد بیکاری مترادف بود با حرف زدن با خود و فکر کردن به گذشته و حسرت و حسرت و حسرت...
به خودم که اومدم کار اون زن هم تموم شده بود و رفته بود. مراجعه کننده ی بعدی هنوز نیمده بود. یک نگاه به برنامه انداختم. آخرین نفر خشایار رادان. این باز مشکلش چی بود خدا می دونست. گاهی فکر می کردم مردم این همه مشکل از کجا برای خودشون درست می کنند. پوفی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم از خانم فتوت خواستم یک لیوان چایی برام بیاره. می دونستم چقدر با این درخواستم و این که باعث شدم از پای گیم عزیزش و شاید هم صحبت خاله خانباجی های عزیزترش بلند بشه عذابش دادم ولی به خاطر خودش بود. زیاد یک جا می نشست می موند رو دست مامان جونش!
چاییم رو که خوردم انرژیم از قبل هم بیشتر بود و از اونجایی که این مراجعه کننده بار اولش بود میومد پیشم و احتمالا یک داستان طول و دراز برای تعریف کردن داشت، به این انرژی نیاز مبرم داشتم. بالاخره فتوت با اتاقم تماس گرفت و گفت که آقای رادان اومدند. گفتم بفرسته داخل. لحظاتی بعد پسری قد بلند با چهره ای جدی وارد شد. فکر کنم دو سانتی از من کوتاهتر بود. چشم های سبز تیره. اونقدر تیره که در وهله ی اول کسی متوجه نمی شد چشم هاش رنگی اند خصوصا که چشم های ریز بود و بین ابرو های پرپشت و مردونه اش ریزتر هم به نظر می رسید. در کل چهره ی بدی نداشت. جوون بود شاید همسن خودم. مشکل این چی می تونست باشه؟ این نمی تونست بچه داشته باشه و اگر هم داشت بعید می دونستم تو این سن کارش به طلاق رسیده باشه. خصوصا از عطر بولگاری که تو فضا پیچیده بود مارک شلوار جین و کتش می تونستم بفهمم که وضع مالیش اوقدر خوب هست که مثل خودم تا حالا دم به تله نداده باشه. تشخیصم مجرد بود.مگر این که مورد استثنا باشه.
باهاش دست دادم و تعارف کردم بنشیند. خودش رو معرفی کرد. من هم همین طور و خواستم که اول از شرایط فعلی خودش بهم بگه دلم می خواست همیشه از مولکم یک شناخت کلی داشته باشم بعد برم سر مشکلش.
- من بیست و نه سالمه. تازه از خارج از کشور برگشتم مجردم و...در حال حاضر تنهام. خانواده ام خارج از کشور اند.
تو دلم به خاطر حدسیات نود درصد درستم کف زدم.
- خب...آقای خشایار رادان. بفرمایید چه کمکی از من ساخته است.
- راستش رو بخواین من به تازگی فهمیدم که یک دختر دارم.و می خوام سرپرستیش رو داشته باشم.
- قبلا ازدواج کرده بودید؟
پاش رو روی پاش انداخت و گفت:
- خیر. عقد دائم نبودیم.
- یعنی یک دوره نامزدی بوده که ناکام مونده؟
- یک همچین چیزی. راستش رو بخواید من حدود سه چهارسال پیش با یک دختری صیغه محرمیت خوندیم. یکسری مشکلاتی پیش اومد. حقیقتش پدر من متاسفانه تو کار قاچاق بود. همون موقع ها بود که گیر افتاد. ما هم مجبور شدیم هرچی می تونیم رو بفروشیم و از کشور خارج بشیم. شاید در عرض دو هفته قاچاقی ایران رو ترک کردیم.البته من نه. مشکل پدرم به من ربطی نداشت من با پاسپورت خارج شدم. البته مقصدم با پدرم یکی نبود بعد از شش ماه هم رفتم و با پدر و مادرم زندگی کردم. تا همین شش ماه پیش که پدرم عمرشون رو دادند به شما و من تونستم برگردم ایران.تو این مدت از اون دختر بی خبر بودم.
پیش خودم گفتم چه عجب بعد از اون همه مشکلات حوصله سر بر خانوادگی و اجتماعی مثل این که یک پرونده ی باحال پرماجرا داره میاد زیر دستم. انگشت هام رو در هم چفت کردم و کمی رو میزم خم شدم و گفتم:
- آقای رادان من الان درست متوجه قضیه نیستم می خوام اگه ممکنه من رو محرم خودتون بدونید و داستان رو از اول و به صورت مفصل برام شرح بدید. اون دختر کی بود؟ چرا وقتی داشتید می رفتید اون رو با خودتون نبردید؟ چی شد که فهمیدید دختر دارید و از کجا مطمئنید که این بچه ی شماست؟
رادان پوفی کشید و تو جاش کمی جا به جا شد و گفت:
- مفصله. حوصله شنیدنش رو دارید.
- خواهش می کنم من اینجام که حرف هاتون رو بشنوم و مشکلاتتون رو حل کنم.
نفس عمیقی کشید و به رو به روش خیره شد. ولی میز و صندلی و دیوار رو نمیدید. چهارسال از زندگیش رو میدید و شاید صورت دختری که احتمالا دوستش داشت.بعد از چند لحظه شروع کرد.
- بیست و پنچ شش سالم بود. سربازیم رو رفته بودم. وضع مالی پدرم عالی بود. یک ماشین آخرین مدل زیر پام بود. بهترین چیز ها برام فراهم بود. درسم هم خوب بود. به هر حال دانشجوی دانشگاه سراسری تو تهران مسلما باید درسش خوب باشه. شاید الان که دارم تعریف می کنم فکر کنید چه زندگی اروم و ایده آلی. در حالی که یک شب نبود من با پدرم دعوا نکنم. همیشه احساس خطر داشتم. به خاطر شغل اون. هر لحظه ممکن بود زندگی ما بره هوا. پدرم اجازه نمی داد کار کنم مگر تو کارخونه خودش. خب من اگر می خواستم حقوق بگیر اون باشم که کارم نمی کردم بهم پول میداد. از طرفی مامانم گیر میداد به دوست دختر هام. باهاتون راحت باشم. دور و برم پر بود از دختر هایی که هر شب با یکی بودند. برای من مهم نبود. بهشون به چشم دستمال کاغذی نگاه می کردم ولی برای مامانم چرا. مامانم نگرانیش این بود که من ایدز نگیرم. معتاد نشم. این شد که کلی عقل هاشون رو با بابام ریختند رو هم و تصمیم گرفتند برای من یکی رو صیغه کنند. یک دختر رو! من که زن نمی گرفتم این راه حل دومش بود. یادمه یکی از کس هایی که مامانم ازش پرسید ساره سارنگ بود. دانشجوی عمران تو دانشگاه خودمون. یکی از دوست های خانوادگیمون هم بود. به مامانم گفت یک دختری هست که پول نیاز داره. می گفت دختر خوبیه. می گفت بعید می دونه قبول کنه ولی چون صیغه بود و از نظر شرعی و قانونی مشکل نداشت، به مامانم قول داد که با دختره صحبت کنه. پس فرداش تو دانشگاه فهمیدم دختری که ازش حرف می زدند رها آزاد بوده. رها تنها دختر تو دانشگاه بود که من بهش نگاه می کردم. بهش فکر می کردم ولی هیچ وقت بهش نزدیک نشدم. هیچ وقت خودم رو بهش نشون ندادم چون فکر می کردم با بقیه فرق داره. تو چشم های اون چیزی بود که تو چشم های هیچ کس نمی دیدم. نجابت. وقتی این رو فهمیدم تمام باور هام بهم ریخت. رها یک سال بیشتر نبود که تو دانشگاه بود. اون موقع ترم سه بود. تو این یک سال تقریبا برام یک بت شده بود. از وضعشون خبر داشتم وضع مالی متوسط رو به پایین.فقط کافی بود به مامانم بگم چنین کسی رو می خوام تا نیم ساعت بعد رو تخت سی سی یو باشه. هیچی از خانواده اش نمی دونستم. از خودش هم چیز زیادی نمی دونستم جز این که معماری می خونه. اسمش رو هم به زور و بدبختی فهمیده بودم. حالم تا یک مدت دگرگون بود. همه اون رو به خانمی و پاکی می شناختند. از اون آدم و اون چشم ها چنین کاری بعید بود. تا یک روز فهمیدم مامانم رفته رها رو دیده. داشت با پدرم حرف می زد من هم تو حموم داشتم ریش می زدم که شنیدم. داشت غر می زد که دختره کلی افاده داره. می گفت معلومه زده به سیم آخر و قبول کرده. تازه می خواست خواهرش هم چیزی نفهمه. رفتم بیرون و تو بحثشون شرکت کردم.
- چی میگید شما مامان برا خودتون می برید و می دوزید من که گفتم نمی خوام.
- مگه دست توست تو حرف نزن من دارم با بابات حرف می زدم.
و رو به بابام ادامه داد:
- داشتم می گفتم. دختره کلی شرط و شروط مسخره گذاشت گفت که باید رسما بیایند خواستگاری تا خواهر و عموم نفهمند. می گفت باید تا آخرش هم اون ها نفهمند. تازه خونه اش هم باید جدا باشه. می گفت نمیره خونه مجردی خشایار موندگار بشه. چه افاده ها. خیر سرت قراره پول بگیری و این همه ناز می کنی.
این ها رو که شنیدم بهم ثابت شد رها بین این کار و مرگ باید یک دونه رو انتخاب کنه که حاضر شده تن به چنین کاری بده. از همون شب پام رو کردم تو یک کفش که الا بلا همین. وگرنه کلا بی خیال بشید. مامانم مدام نفرینم می کرد می گفت اذیتش می کنم. ولی برام مهم نبود. شاید می تونستم از این طریق کاری کنم که مادرم رها رو به عنوان عروس بپذیره
قصدم این بود که برای همیشه پیش رها بمونم ولی نشد. اول این که مطمئن نبودم اون هم من رو بخواد. بهش نگفتم که دوستش دارم باهاش خشک بودم. بد بودم سرش داد می زدم. هر روز می زدم تو سرش که تو تن فروشی کردی. رها گریه می کرد ولی هیچی نمی گفت. حتی نمی گفت که چرا این کار رو کرده اون طور که من فهمیده بودم عموش براش پول می فرستاد. تو نون شبش گیر نبود. ولی فهمیدم که پدر و مادر نداره. خواهرش هم خواهر واقعیش نیست. فقط با هم بزرگ شدند. هیچ نسبت خونی با هم نداشتند با این که به پاکیش ایمان داشتم ولی مدام طعنه می زدم که شما دو تا دختر تو این شهر تنها چی کار می کنید؟ چه طوری زندگی می کنید؟ کم کم باورم میشد که رها از من متنفره و رفتارم هم خود به خود بدتر از قبل می شد. نمی دونم چرا نمی خواستم یک درصد فکر کنه که دوستش دارم می خواستم خودش بهم وابسته بشه اول از اون مطمئن بشم بعد بهش بگم. ولی نمی دونستم چرا اینقدر عذابش می دم. هر شب عذاب وجدان می گرفتم و می گفتم از فردا خوب میشم ولی بدتر می شدم. مشکل بعدی که پیش اومد رکسانا بود. در واقع همون کسی که رها به خواهری می شخناختش.
اگر برق سه فاز بهم وصل می کردند اونطوری شوکه نمی شدم. رکسانا. رها . خشایار. این سه تا اسم مدام تو ذهنم تکرار میشد. مگه چند نفر با این اسم ها و با این شرایط وجود دارند. فامیلی خشایار و رها رو از قبل نمی دونستم. رکسانا. همون بود؟ عمویی که پول می فرستاد. نامردی که رها رو با یک بچه تو شکمش در بیمارستان ول کرده بود همونی بود که جلوم نشسته بود؟ ولی رکسانا می گفت نامزدش بوده. می گفت همدیگه رو دوست داشتند. هیچ حرفی از این قضایا نزد. چند تا خشایار از دهنش پریده بود ولی نمی دونستم فامیلش رادان بود یا نه. خیلی سخت بود ولی هر طوری بود حواسم رو به حرف های خشایار معطوف کردم.
- همون شب که فهمید باهام دعوا کرد. نفهمیدم چه طوری یک سیلی زدمش افتاد سرش خرد به مبل بیهوش شد. بلافاصله بعدش حال رها بد شد. نفهمیدم چه طوری جفتشون رو بدون آمبولانس رسوندم بیمارستان. اونجا فهمیدم رها مشکل مادرزادی قلب داره. یک مشکل جدی که به خاطر کهنه بودنش خطرناکه و محتاج یک عمل حساسه. و از اونجایی که بیمه هم شامل حالش نمی شد هزینه عملش سنگین بود. خواستم کمکش کنم. رفتم خونه. به خانواده ام گفتم پول می خوام. می خواستم هرچه زودتر عمل بشه. مخالفت کردند. مقاومت کردم. تا حدی که صدامون بالا رفت. مادرم انگار که عزیزش رو از دست داده باشه گریه می کرد. می گفت تو رو گول زدند می گفت ساده این ها نقشه شون بوده تو رو تیغ بزنند. از اون جنگولک بازی های اول کارشون معلوم بود. می گفت می خوای بیست سی میلیون پول بی زبون رو تو شکم کی بریزی؟ ندادند. نمی دونستم چی کار کنم. نمی تونستم مردن رها رو ببینم. همون شب بود که با بابام تماس گرفتند و گفتند لو رفتیم. بابا بلافاصله وسایلش رو جمع کرد و همراه مامانم در سطح شهر گم و گور شدند. به من گفت تو باش. تو می تونی قانونی خارج بشی. من هیچ ربطی به اون نداشتم.ولی با این حال خواستند تهران نمونم. یک خونه تو کرج به نام خودم داشتیم رفتم اونجا. در عرض دو هفته از طریق من که ازش وکالت داشتم و زیر دست هاش تو ایران، نصف املاکش رو فروخت. تو این دو هفته رها تقریبا فراموش شد. دانشگاه رو هم که ول کردم. بابام همون شب هرچی خط داشتیم سوزوند یکی یک خط جدید داد بهمون یعنی به یادش بودم ولی نمی تونستم کاری براش بکنم...تهران هم که نمی تونستم برم. تو اون شرایط کار های پدرم مهم تر بود اگر پیداش می کردند زنده نمیذاشتنش. کار های بابا رو که سراسامون دادم تو این فکر افتادم که سی میلون از این چیز هایی که فروختم بردارم این که برای بابا پول خرد بود.پدر من کسی بود که تو حسابش همیشه میلیاردی پول داشت. فقط زورش میومد بده به کسی که نیاز داره. با کلی دوز و کلک سی ملیون کش رفتم. ولی بابام بپا گذاشته بود. حساب رو آنلاین چک می کرد. فهمید. کلی تهدیدم کرد که دختره رو خودش می کشه و این حرف ها.اگر خودم داشتم میدادم ولی یک هفته پیش کل حسابم رو خالی کرده بودم و ماشینم رو عوض کرده بودم. خواستم اهمیت ندم. و ندادم.گفتم فوقش ماشینم رو می فروشم پول بابا رو پس میدم. روزی که خواستم برم سراغ رها دو تا از زیردست هاش رو فرستاد مراقبم باشند. رسما خونه نشین شدم. یک زندانی که باید منتظر ساعت پروازش می بود. خون خونم رو می خورد. چرا باید این همه پول تو این خونه ریخته باشه و رها برای این که زنده بمونه تن فروشی کنه؟ تا دو سه روز نتونستم کاری بکنم. تو این مدت بابام اینا هم زمینی رفته بودند ترکیه. یک مقدار از پول ها رو منتقل کردم به حسابی که تو ترکیه داشت.بقیه اش رو هم ریختم تو حساب شرکتی که تو فرانسه داشت. بعد از یک ماه رفتم تهران باید می رفتم سراغ رها. دم خونه اشون کشیک دادم ولی خبری از رها نبود. رکسانا می رفت. میومد ولی رها نبود. یک روز رکسانا رو گیر انداختم. سراغ رها رو گرفتم. کلی فحش مهمونم کرد بعد هم گفت برو فکر کن مرده. اون روز حسابی باهاش دعوا کردم. همه دست به دست هم داده بودند تا نذارند من به رها کمک کنم. حتی نتونستم مثل یک انسان سالم به رکسانا بگم که می خوام به رها کمک کنم. طبق معمول همیشه با داد و تحقیر رها رو می خواستم و مدعی بیست ملیون پولی بودم که به رها داده بودیم و می دونستم رکسانا بهشون دست نمی زنه. حتی گفت همه اش رو برام پس می فرسته. اون شب که رفتم خونه تصمیم گرفتم فردا برم باهاش صحبت کنم و بگم رها به من نمی رسه به جهنم ولی اون پول رو استفاده کن بذار زنده بمونه ولی همون شب نوچه های بابام دستور گرفته بودند من رو از کشور به مقصد پاریس خارج کنند. هرکار کردم نشد. اون شب نذاشتند از خونه برم بیرون. تلفن رکسانا رو نداشتم. خونه رو جواب نمی داد. اون شب من رو بردند تهران و من به اجبار خارج شدم در حالی که حتی نمی دونستم رها کجاست. بعدا باغ بونمون گفت که رکسانا ده ملیون رو پس آورده و چند وقت بعدش ده ملیون دیگه هم پس فرستاده شد. این طوری بود که فکر کردم رها تو زندگی من تموم شده. پدر و مادرم حاضر بودند زندگیشون رو بدند ولی من دیگه به رها فکر نکنم.نمی دونم از اون چی دیده بودند که انقدر ازش بیزار بودند. در حالی که همه ی لحظاتی که اون سمت آب ها نفس می کشیدم به این فکر می کردم که الان کجاست و داره چی کار می کنه.
خشایار نفس عمیقی کشید. پس خودش بود. این رکسانای مغرور که یک قرون از او بیست تومن رو خرج نکرده بود بیش از حد به رکسانای من شبیه بود. رکسانای من! فرهاد تو هنوز باور نکردی که دیگه مال تو نیست. شوکه بودم. متعجب بودم. هیجان زده بودم. باید با رکسانا و رها در می افتادم. تمام این مدت می دونستم کجاست ولی وقتی فکر می کردم با من چی کار کرد بیشتر دلم می خواست برم و آتیشش بزنم تا این که برم پیشش بمونم. خشایار لبخندی زد و گفت:
- حوصله دارید ادامه اش رو بشنوید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- گوش می کنم.
- وقتی اومدم ایران فقط به این امید بودم که رها رو پیدا کنم. می خواستم بهش بگم که دوستش دارم بهش بگم که چقدر پشیمونم به خاطر کار هایی که باهاش کردم. طول کشید تا مستقر شدم. خونه اومون رو فروخته بودیم. هیچی اینجا نداشتیم. یک خونه اجاره کردم برای خودم. بابام چند تا طلبکار داشت که فهمیده بودند من اومدم ایران طلب همشون رو دادم. حدود یک ماه پیش بود. که تازه فرصت پیدا کردم برم دنبال هدفی که به خاطرش اومده بودم ایران. به خونه اشون سر زدم فکر کردم شاید برگشته باشه. ولی نه تنها رها بر نگشته بود بلکه رکسانا هم از اونجا رفته بود. حساب که کردم فهمیدم الان باید جفتشون لیسانسشون رو گرفته باشند. به این امید که هنوز تو اون دانشگاه باشند. با هزار بدبختی و پارتی و زیر میزی دادند فهمیدم رها آزاد سه سال پیش انتقالی گرفته رفته بابلسر. رکسانا مسیحا هم شش هفت ماه بعدش به همونجا انتقالی گرفته. هیچ آمار دیگه ای نتونستم در بیارم. پس رها قبل از این که من از ایران برم از تهران خارج شده بود. فکر نکردم یکراست رفتم خونه. یک ساک برداشتم یکسری خرت و پرت ریختم داخلش رفتم ترمینال و پنج ساعت بعد بابلسر بودم
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- هیچ تصوری از چیزی که قرار بود باهاش روبه رو بشم نداشتم. نمی دونستم رها ازدواج کرده یا نه. نمی دونستم هنوز درس می خونند یا نه. که اگر نمی خوندند نمی تونستم پیداشون کنم. تنها امیدم دانشگاه بابلسر بود. شب بود که رسیدم. تو دم دست ترین مسافر خونه مستقر شدم تا صبح هزار جور فکر و خیال با خودم کردم. اگر پیداش نمی کردم دنیا برام به آخر می رسید. تمام این سال ها به امید پیدا کردن اون و جبران اشتباهاتم زنده بودم. وقتی فکر می کردم که باهاش چی کار کردم از خودم بیزار می شدم و فکر می کردم هرچی زودتر خودم رو بکشم تا دنیا از دستم راحت بشه ولی فکر می کردم اگه پیداش کنم و براش جبران کنم مفیدترم حالا اگر پیداش نمی کردم باید برمی گشتم سر راه اول. صبح اول وقت رفتم یک ماشین بدون راننده کرایه کردم. بعد هم مستقیم رفتم دانشگاه. اینجا دیگه پارتی نداشتم دلیلی نداشت اطلاعات دانشجوشون رو در اختیارم بذارند. سرخورده از دفتر دانشگاه خارج شدم. تو محوطه اش داشتم قدم می زدم که از دور چشمم به یک چهره ی آشنا خورد. یک دختر با قد متوسط. مانتو و مقنعه ی سرمه ای و شلوار جین آبی. در حالی که چتری هاش رو فرق کج رو صورتش ریخته بود. کیفش رو شونه اش بود با اخم و اقتدار قدم بر میداشت. چشم هاش این سمت و اون سمت می چرخید اون چشم ها برام آشنا بودند. اون ها با ارزش ترین چیز برای رها بودند .
فقط یکی از شخصیت های این قصه چتری هاش رو کج میریخت رو صورتش. چشم هاش موقع راه رفتن این ور و اون ور می چرخید اغلب اوقت اخم می کرد و با اقتدار قدم برمی داشت. و من خوب اون شخص رو می شناختم. خشایار ادامه داد:
- رکسانا بود.
می دونستم.
- ولی رها پیشش نبود. چهره اش پخته تر شده بود داشت می رفت سمت در خروجی دانشگاه. پشت یک درخت ایستادم تا نگاهش بهم نیفته از در که خارج شد دنبالش رفتم جلوی در ایستاد دستش رو سایه بون چشمش کرد و اطراف رو نگاه کرد. ماشینی براش بوق زد. لبخندی زد و به اون سمت نگاه کرد. بعد به سمت ماشین رفت. جلوتر رفتم در حالی که سعی داشتم دیده نشم به ماشین نگاه کردم. یک مرد پشت فرمون بود یک بچه روی صندلی عقب نشسته بود. همین که رکسانا نشست خودش رو از بین صندلی ها رد کرد اومد جلو و نشست تو بغلش. رکسانا با عشق دخترک موقهوه ای رو بغل کرد و بوسید. دختر نازی بود. پوست سفید و چشم های درشت که از اون فاصله رنگشون مشخص نبود. موهای فندقی خوش رنگ. محو تماشای دختر بچه بودم و نفهمیدم ماشین کی روشن شد و از جلوی چشم هام نا پدید شد. سریع رفتم سوار ماشینم شدم و تعقیبشون کردم. کار سختی بود که بخوای ببینی و نخوای دیده بشی.در تمام این مدت هم فکر می کردم. به این که آیا رکسانا ازدواج کرده و خانواده داره؟ واقعا اون مرد شوهرش بود؟ اون دختر بچه اش بود. هیچ شباهتی به رکسانا نداشت.مدام این فکر تو کله ام بود که اگر رکسانا ازدواج کرده هیچ بعید نیست که رها هم ازدواج کرده باشه
رکسانا ازدواج کرده بود؟ بچه داشت؟ همش سه سال گذشته بود. چقدر احمقم. خب معلوم بود. انتظارات بی جایی داشتم. سرم رو تکون دادم و حواسم رو جمع کردم ببینم خشایار چی میگه.
- بیست دقیقه بعد ماشین جلوی گورستان ایستاد. رکسانا بچه به بغل پیاده شد. پسره هم که نود درصد همسرش بود پیاده شد. ماشین رو قفل کرد سه تایی وارد قبرستون شدند. من هم پیاده شدم ماشین رو قفل و زنجیر کردم و راه افتادم دنبالشون. رکسانا بچه رو محکم به خودش چسبونده بود. سر دختر بچه که فکر کنم دو سه سالش بود رو شونه اش بود. می تونستم صورتش رو ببینم حس کردم یک لحظه چشم های اون هم به من افتاد و روم ثابت شد. نگاهش خیلی معصوم و خونسرد بود. انگار سال ها بود که من رو می شناخت مثل یک آشنا بهم نگاه می کرد.تونستم رنگ چشم هاش رو ببینم عسلی تیره طوری که به قهوه ای میزد. کم کم از سرعتشون کم کردند و جلوی یک قبر با سنگ سفید زانو زدند. چند قدم اون طرف تر از قبر یک درخت بید بود. با شعاع چندین متری طوری که دیده نشم دورشون زدم و رفتم پشت اون درخت. کنار یک قبر زانو زدم پشت به اون ها طوری که دیده نشم. ولی می تونستم صداهاشون رو بشونم. فاتحه هاشون رو که خوندند صدای رکسانا رو شنیدم که گفت:
- مانی میشه بچه رو ببری من زود میام.
با شنیدن اسم مانی صاف تو جام نشستم. چقدر دلم می خواست فکر کنم این همون مانی نیست که یک شب کمک کرد من رکسانا رو کنار دریا ببینم. مانی؟ باور نمی کردم رکسانا من رو ول کرده بود به خاطر مانی؟ خشایار ادامه داد:
- نیم نگاهی به عقب انداختم. مانی بچه به بغل داشت دور می شد. خودم رو عقب کشیدم و به درخت تکیه دادم. صدای غمگین رکسانا رو میشنیدم.
- چه طوری رفیق نیمه راه؟خوش میگذره اون ور بدون ما؟ جوجه ات رو دیدی؟ بزرگ شده نه؟ کپی خودته. از الان معلومه. هرچی بهش میگیم فقط می خنده...
با احساس گرما چشم باز کردم. کل بدنم عرق کرده بود حس می کردم زیر اون ملحفه ی نازکی که روم انداخته شده بود دارم خفه میشم. با یک لگد جانانه ملحفه رو به دو متر اون طرف تر شوت کردم. بر خلاف انظارم رو زمین اتاق فرود نیمد بلکه افتاد رو فرش هال! فرش هال اون جا چی کار می کرد؟ چشم هام رو محکم بستم و باز کردم. تازه فهمیدم رو کاناپه ی جلو تلویزیونم. کش و قوسی به بدن کوفته ام دادم و از جام بلند شدم. حس می کردم از خواب زیادی خسته ام. هرچند بهش نیاز داشتم. با فکر این که تا یک ماه دانشگاه ندارم قند تو دلم آب شد ولی وقتی یادم اومد که فققط امروز فرهاد رو میبینم دیدم تار شد. دستی به چشم هام کشیدم و دو قطره اشکی که انگار پشت پلکم ذخیره شده بودند رو زدودم. از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. تو راه نگاهم به ساعت افتاد. پوف...یک و نیم بود. بی خود نبود احساس ترکیدن می کردم بیشتر از چهارده ساعت بود تخلیه نشده بودم! از دستشویی که بیرون اومدم بر اساس قریضه به سمت آشپزخونه کشیده شدم رو بدنه ی سفید یخچال چشمم به یک نوت پد سرخابی افتاد. رفتم جلو برش داشتم و خوندمش.
« صبح رفتم برات صبحونه خریدم تو یخچاله. یخچال تو هم کم از مال من نداره ها...یک فکری به حالش بکن. عصری میام پیشت حاضر باش بریم کلبه.
دوستت دارم مراقب خودت باش»
خندیدم و کاغذ رو مچاله کردم انداختم تو سطل. حالا نمی شد رو نوت پد سبز ها می نوشتی؟ سرخابی هاش رو دوست داشتم. به فکر خودم خندیدم و در یخچال رو باز کردم. مرسی مرد نمونه. این از کجا می دونست من مربا توت فرنگی دوست دارم؟
مربا رو بیرون آوردم و در یخچال رو بستم. با چاقو به جونش افتادم و خواستم درش رو باز کنم که تلفن زنگ خورد. رو اوپن بود برش داشتم و با شونه و سرم کنار گوشم نگهش داشتم و همون طور که مشغول کشتی با ظرف بودم گفتم:
- بله؟
- سلام.
- سلاااااام. بر سوپر من خنگ من.
خندید و گفت:
- خوبی؟
- من که آره ولی انگار تو خوب نیستی. از بل بلی هات خبری نیست.
- از شانس تو زیادی شارژم.
- چی شده؟
- حدس بزن.
- این چه بازی مسخره ایه همه تون بهش علاقه دارید؟
و اداش رو در آوردم: حدس بزن.
- انقدر خوش حالم رکسانا...سکته نکنم خوبه.
جدی شدم و گفتم:
- مانی با پدیده ای مثل آدم آشنایی؟
با خنده گفت:- همونه که تو آیینه هر روز بهم لبخند میزنه دیگه؟
- نه. نه. بری تو اتاق رها یا مامانت میبینیش. حالا برو وقتی دیدش ازش بپرس چه طوری حرف میزنه بعد تلفن رو بردار زنگ بزن به من مثل آدم حرف بزن.کاری نداری؟
در حالی که می خندید گفت:
- یکی از همکار هام حاضر شده رها رو مجانی عمل کنه!
جاقو رو که برده بود زیر در شیشه یکهو از دستم در رفت و یک خط بزرگ رو انگشت اشاره ام انداخت. کل در پلمپ شده ی لامذهب شیشه مربا خونی شد. همزمان با این اتفاق جیغ کشیدم. مانی نگران شد.
- چی شد؟
- هیچی...یک بار دیگه بگو..
- دکتر میهن پرست. از این مایه دار های خفن که به خاطر عشقشون به پزشکی کار می کنند فقط. یک آشنایی خیلی دور مثل این که مادرم با مادرش داشته. یکی دوباری دعوتش کردیم خونه. دیگه من نمی دونم مامانم راجع به مشکل رها چی گفته که دکتر امروز اومد به من گفت حاضره این عمل رو بدون هزینه انجام بده. از انسانیتش که بگذریم خیلی پزشک خوبیه من خودم خیلی قبولش دارم...رکسانا؟
یکم مکث کرد و گفت:
- داری گریه می کنی؟
با دست خونی اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- مانی میشه یکم دلقک بازی در بیاری من بفهمم خواب نیستم؟
- زهر مار. گریه ات هم با مسخره بازیه.
بین گریه خندیدم. ولی باز هق هق می کردم. کلا قات زده بودم.
- رکسان؟ خوبی؟ کسی پیشت نیست؟
- نه.
- گریه نکن جون مانی دیگه...باید بخندی. هنوز به رها نگفتم امروز برم خونه میگم بهش.
- نگو.
- چرا؟
- نمیذاره عملش کنند.
- چی میگی؟
- رها حاضر نیست کمک قبول کنه. نگو نذار غرورش بشکنه.
- خب بگم سی میلیون پول یکهو از آسمون افتاد تو حیاط؟
- نه.
- چی بگم؟
- بگو رکسان یک جوری جورش کرده دیگه...
- آها بگو دردت چیه می خوای قهرمان بازی در بیاری.
جیغ کشیدم:
- مانی...به خدا اگر بیام اون ور ها...
خندید و گفت:
- راستی کی میای...
دهنم باز شد بگم فردا که یکهو یادم اومد اصلا لازم نیست به حرف اون فریبرز احمق گوش کنم. در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:
- نمی دونم. هر وقت بشه.
- باشه. من برم دیگه... الان از سر کار زنگ زدم بهت مریض دارم.
- باشه برو. مراقب رها باش
- مراقب مامان چی؟
- مراقب خاله جونم هم باش.
- خودم چی؟
- خنگول باید اول مراقب خودت باشی تا بتونی مراقب رها اینا باشی حرفم دو منظوره بود!
خندید و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد. گوشی رو از تو آشپزخونه پرت کردم رو مبل و خودم شروع کردم بالا و پایین پریدن. با صدای بلند داد زدم:
- خدایا شکرت...
بین این بالا پایین پریدن ها دستم خورد به کابینت و درد وحشتناکی گرفت تازه یاد دردش افتادم. رفتم گرفتمش زیر شیر آب. بدجور خون اومده بود تا آرنجم خونی شده بود. دستم رو که خوب شستم با سه تا چسب زخم رو زخمش رو پوشوندم. بعد هم شیشه ی مربا رو گذاشتم تو ظرف شویی و روی صندلی آشپزخونه ولو شدم. یک نفس عمیق کشیدم و یکهو دوباره زدم زیر گریه. باورم نمیشد. بالاخره جور شد. خدایا مرسی مرسی مرسی...بالاخره صدام رو شنیدی؟ بالاخره من رو دیدی؟ بالاخره گذاشتی با خیال راحت به فرهاد فکر کنم. پیشش بمونم یعنی میشه؟ ببخشید به خاطر همه ی حرف های اون شبم ببخشید عصبی بودم. از جام بلند شدم کلافه بودم.با هر نفس خدا رو شکر می کردم. یک چیزی زیر پوستم حرکت می کرد. طبق آموزش های دوره متوسطه باید آدرنالین می بود. دست هام بدون این که خودم متوجه باشم در هوا برا خودشون حرکت می کردند گاهی به هم می خوردند. گاهی هم تار های صوتیم از خودشون صدا در می آوردند هر کاری می کردم بدون هماهنگی قبلی با مغزم بود. چه قدر خوب بود که درد دستم رو حس نمی کردم!
خواستم زنگ بزنم به فرهاد و برنامه عصر رو کنسل کنم وقت برای کلبه رفتن زیاد بود! ولی یادم اومد الان سر کلاسه. نمی تونستم یکجا بشینم. فکر می کردم باید یک کاری بکنم. چیز جالبی پیدا نکردم. از جام بلند شدم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. یک حس فوق العاده تو تمام وجودم بود. با تمام وجودم به اقدس خانم که با سختی پله ها رو بالا می اومد سلام کردم. تو پارکینگ با صدای بلند به ساسان که کیسه های خیار گوجه دستش بود لبخند زدم و سلام کردم. سلام کرد. حالم رو پرسید با روی باز جواب دادم. همون طور جلوم ایستاده بود. قصد بالا رفتن نداشت.
- چیزی شده؟
- خانم مسیحا من...بابت دیروز متاسفم.
لبخندی زدم و سرو رو تکون دادم:
- مهم نیست واقعا....اصلا مهم نیست!
- آخه من...
- گفتم که فکرش رو نکنید.
و در حالی که با خنده به سمت در پارکینگ می دویدم ازش خداحافظی کردم. جوگیر شده بودم ها تا دیروز می خواستم بکشمش.الان میگه این چه دیوونه ایه... با تاکسی خودم رو به تره بار رسوندم. تصمیم گرفتم به حرف فرهاد گوش کنم و یک فکری به حال یخچالم بکنم. اول از همه شلیل خریدم. یکم هم توت فرنگی. بعد هم رفتم سراغ شخص شخیص گوجه سبز. وای از همون موقع دلم ضعف می رفت. بعد از میوه رفتم سراغ مایحتاجی مثل خیار و گوجه و بادمجون. خلاصه یک جوری با سر و کله زدن با مغازه دار ها و چرخوندن نایلون های خرید تو دستم هیجانم رو تخلیه که نه کنترل کردم تا یک وقت فوران نکنه کار دستم بده ! با دست های پر خرید از تره بار خارج شدم. گوشیم زنگ خورد. فرهاد بود.
- سلام عشق من.
یکم سکوت کرد و گفت:
- فکر کنم اشتباه گرفتم.
با خنده گفتم:
- من فکر نکنم.
و همون طور که مطمئن می شدم ماشینی نمیاد حرکت کردم تا عرض خیابون رو رد کنم.
- خانم مسیحا؟
- بله.
- خانم رکسانا مسیحا؟
خواستم بگم بله که یک بنز سیاه با شیشه های دودی نمی دونم از کجا پیداش شد. با وحشت منتظر مرگ شدم که درست جلو پام ترمز زد ولی یکم از بدنه اش خورد به زانوم. افتادم رو زمین. گوشی خدا بیامرزم نمی دونم کجا پرت شد. گوجه ها از تو کیسه اشون در اومدند و قل خوردند رو زمین. توت فرنگی ها کاملا له شدند. این ها تصویر هایی بود که موقعی که رو آسفالت پخش شده بودم می دیدم. صدای مردم رو هم می شنیدم داشتند بهم نزدیک می شدند. یکی در ماشین رو باز کرد. کفش های مردونه اش سیاه بودند. یک شلوار جین سرمه ای پوشیده بود. سرم یکم درد می کرد نمی تونستم چشم بچرخونم و نمای کمر به بالاش رو ببینم. انگشم سوخت بهش نگاه کردم و در کمال افسوس دیدم چند لکه ی قرمز خون ریخته رو مانتوی سفیدم. چسب هام باز شده بودند. نفهمیدم کی من رو از رو زمین بلند کرد.حالم خوب بود ولی سرم درد گرفته بود با صدای ضعیفی گفتم:
- بذارم پایین خوبم.
ولی بهم توجهی نکرد من رو انداخت صندلی عقب ماشین و خودش نشست پشت فرمون. یک نفر دیگه هم جلو نشسته بود. چرا جفتشون مرد بودند. مردم هم که ایستادند نگاه کردند فقط...با بدبختی سر جام نشستم. ماشین حرک کرد و از رو بادمجون هام رد شد. لعنتی کلی پولشون رو داده بودم. با صدای گرفته ای گفتم:
- لطفا نگه دارید من حالم خوبه.
هیچ کدومشون محلم نذاشتند. جو یکم ترسناک شد.
- آقا؟
کسی جوابم رو نداد. به در نگاه کردم. قفل بود.
- آقا من خوبم نگه دارید لطفا.
باز جوابم رو ندادند. خواستم جیغ و داد کنم که ماشین پیچید داخل یک کوچه و جلو یک خونه نگه داشت. تا راننده در رو باز کرد و قفل مرکزی باز شد از سمت مخالف راننده در رو باز کردم و پریدم بیرون. با نهایت سرعت می دویدم و اون دو تا هم دنبال من. فرصت نداشتم به سر کوچه فرار کنم ناچار رفتم ته کوچه که...بن بست! برگشتم با وحشت به اون دو تا که تحقیر آمیز نگاهم می کردند و آروم آروم جلو می اومدند نگاه کردم. داشت گریه ام می گرفت ولی خودم رو نگه داشتم. هیچ راهی نبود حتی دیواری نبود که ازش بالا برم دهنم باز شد جیغ بکشم که صدای دست زدن از پشت سرم اومد. برگشتم و چشمم به چهره ی منفور فارس منش افتاد. با یک لبخند موزی رو لب های متاسفانه خوش فرمش همون طور که برام دست می زد گفت:
- اگر بخت باهات یار بود دونده ی خوبی میشدی رکسانا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- این مسخره بازی ها چیه؟
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- تو ی جوجه واقعا فکر کردی می تونی من رو دودر کنی؟
- نمی دونم از چی حرف می زنید.
- به شعور من توهین نکن دختر. نذار فکر کنم تو با وجود این که مشکلت حل شده حاضری از ثروت هنگفتی مثل فرهاد بگذری.
زمزمه وار گفتم:
- مشکل من حل شده؟
خنده ی عصبی ای کرد و گفت:
- یعنی من خرم؟ نمی دونم فرهاد چه ارزشی داره؟ نمی دونم وقتی یک جوجه پولداری مثل اون عاشق میشه اون هم عاشق یک آدم مثل تو یعنی چی؟ یک دختر بدبخت یتیم؟ اگر تا الان خیالم راحت بود چون می دونستم مورد تو اورژانسیه بعد از رفتنت هم من وقت کافی برای روشن کردن پسر احمقم دارم ولی الان کور خوندی اگر فکر می کنی می تونی ثروت منو بالا بکشی.
ناباورانه نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی تاسف براش تکون دادم. اون همه چیز رو در یک مشت کاغذ سبز میدید. اشاره ای به اون دو تا نوچه اش کرد اون ها هم اومدند جلو بازو هام رو گرفتند با یک حرکت خودم رو از دستشون ازاد کردم و رو به فریبرز گفتم:
- اول با زبون خوش رفتار کن بعد اگر طرفت گوش نکرد به زور متوصل شو. زندگی فرهاد رو هم همین طوری خراب کردی. کجا باید برم؟
با سر به یک خونه با در زرشکی اشاره کرد. با قدم های محکم و عصبی به اون سمت قدم برداشتم. دلیلی برای ترسم نبود فوقش این بود که می کشتم من که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. فرهاد بود که اون هم این بابا نمی ذاشت به ما برسه.مانی هم مراقب رها بود. تو پارکینگ خونه ی ویلایی و بزرگ ایستادم و دست به سینه و منتظر نگاهش کردم. یکی از نوچه هاش که پشت سرش وارد شد یک کیف دستش بود. اون رو روی یک سکو کنار پارکینگ گذاشت و یک لپ تاپ از داخلش در آورد. با اوو با یکی تماس گرفت. با تعجب به فریبرز نگاه کردم با سر بهم اشاره کرد که برم و به صفحه نگاه کنم. نزدیک رفتم. اون سمت یک نفر نشسته بود پشت یک لپ تاپ دیگه تو یک ماشین زاویه ی دوربین رو تغییر داد و از پنجره ی ماشین خونه ی نقلی خاله رعنا رو دیدم. حس می کردم خون تو تنم یخ بسته. فریبرز فارس منش کی بود؟ فقط یک سرمایه دار خرپول؟ مطمئنا فراتر از این ها بود. نفسم رو فوت کردم و با نفرت زل زدم به چشم هاش.
- چی از من می خوای؟
- واضحه. می خوام سر قرار بمونی.
- کدوم قرار؟
- قراری که طبق اون تو آخر هفته از این شهر خراب شده میری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو تلفن های من رو گوش می کردی؟
سیگاری آتش زد و گفت:
- از یک رتبه ی دو رقمی کنکور بعیده انقدر کند ذهن باشه. انتظار داشتم زودتر بفهمی.
فکری کردم و گفتم:
- نسبت به پسرت هم همین قدر بی اعتمادی؟
بی توجه به حرفم گفت:
- تو فکر کردی این خواهرزاده ی همسایه اش چرا یکهو زندگیش رو ول کرده اومده ور دل خاله اش؟
با نفرت نگاهش کردم. خواهر زاده اقدس خانم رو از کجا آورده بود خدا می دونست.
- شانس آوردی که دلم به حالت سوخت و نگفتم کاری رو که به خاطرش تو اون ساختمونه رو انجام بده. یا اسن دخترک...سپیده...از کجا یکهو پیداش شد؟ بعد از شش ماه یادش اومده بیاد دنبال عشقش؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم. آدم چقدر می تونست کثیف باشه؟ این مرد عاشق رکسانا بود؟ مادر فرهاد که طبق تعریف هاش یک فرشته بود؟ اصلا با هم جور در نمی اومدند. به این حیوون کثیفی که جلوم رژه می رفت نمی خورد عشق رو بشناسه. این با فرهاد چی کار کرده بود؟
نگاه تحقیر آمیزم رو روی سیگارش ثابت کردم و گفتم:
- از پسرت می خوای سیگار نکشه؟
- به تو مربوط نیست.
توجهی نکردم. حرفم رو زدم. حرفی که از همون روز که پشت میز کافی شاپ بزرگ ترین پیشنهاد عمرم رو شنیدم تو دلم گیر کرده بودند.
- ازش می خوای آدم باشه در حالی که تا حالا به خودت نگاه نکردی ببین واقعا چی هستی.
با عصبانیت نگاهم کرد. بی توجه بهش با حرص ادامه دادم:
- وقتی الگو تو باشی نباید انتظار دیگه ای هم داشت.
- خفه شو.
- خفه شو؟ این حرفیه که فرهاد بعد از هر اعتراضش میشنوه؟
فریاد زد:
- گفتم ببر صدات رو.
من هم مثل خودش داد زدم:
- نمی خوام. من فرهاد نیستم که سرم داد بزنی خفه خون بگیرم. تو اصلا اون رو میبینی؟ دیدی چی ساختی؟ یک آدم تو سری خور. یک آدم ضعیف که توان مقابله با خواسته های حتی من رو نداره. یا اگر بخواد مقابله کنه از اون ور بوم میفته.روانی میشه. عصبی میشه. می کوبه میکشنه. این رو تو ساختی. تو کردی. تو شخصیتی بهش دادی که من و صد تا امثال من که سهله خدا هم بیاد پایین نمی تونه درستش کنه. اینه امانت داریت؟ مگه جز فرهاد بچه ی دیگه ای هم داری؟...راستی یادم نبود. قدمش پیشاپیش مبارک آقای پدر...
فریاد زد:
- این دختره رو خفه کن.
یکهو یک چیزی خوابید کنار گوشم و پرت شدم رو زمین. لبم پاره شد خونش ریخت کف پارکینگ. خنده ی عصبی ای سر دادم و یک نگاه تحقیر آمیز به اون نره غولی که بهم سیلی زده بود انداختم از جام بلند شدم. با آستین سفید مانتوم خون دهنم رو پاک کردم و بهش گفتم:
- آفرین. خیلی زورت زیاده...خوش بختم از آشناییت. اینجا به من میگن ضعیفه...
و رو به فریبرز ادامه دادم:
- من میرم. از زندگیش میرم. پول هات مال خودت. ببینم موفق میشی با خودت ببریشون تو قبر یا نه؟ فقط فرهاد... به خاطر حرمت اون زنی که فرهاد رو بهت داد مراقبش باش. مراقب زندگیش باش. چون باید یک طوفان درست حسابی رو بعد از من تو زندگیت تحمل کنی. زحمت این شش ماهم رو اگه دادی به باد و فرهاد شد همون فرهاد...به درک. فقط فکر کن جواب رکسانا رو چه جوری بدی.
و با قدم های محکم که صداشون تو پارکینگ اکو میشد ساختمون رو ترک کردم.
گوشی قراضه هفتاد تومنی رو که یک ساعته با یک سیم کارت دست دوم جورش کرده بودم رو از جیبم در آوردم همون طور که با انگشت رو دسته ی چمدون ضرب گرفته بودم شماره اش رو گرفتم. چه شانسی داشتم که شماره اش رند بود.بعد از دو تا بوق جواب داد. صداش خسته و کلافه بود.
- بله؟
- الو سلام مانی.
- رکسان تویی؟
- آره.
- کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟
- گوشیم...داستان داره. ببین مانی یک چیزی بهت میگم تو فقط به حرفم گوش بده بعدا من هر توضیحی خواستی بهت میدم خب؟
- چی شده؟
- من الان گرگانم.
- گرگان چی کار می کنی؟
- سوال نپرس خواهشا. من باید یک مدتی این جا بمونم به من اتاق نمی دن اینجا. میشه بیای؟
- رکسانا دارم دیوونه میشم چی شده؟
بغضم ترکید. عصبی بودم دوازده ساعت پر فشار رو تحمل کرده بودم.
- مانی سوال نپرس فقط بیا...
- باشه باشه. تو گریه نکن. من یک ساعت مونده شیفتم تموم بشه. زنگ می زنم همکارم زودتر بیاد. فقط من چند ساعت طول می کشه تا برسم گرگان. این چند ساعت چه کار می کنی؟
- یک جهنمی میمونم تو فقط رسیدی به همین شماره زنگ بزن. باید یک جا گیر بیارم تا بعد برم دنبال خونه.
- مگه چقدر می خوای بمونی اون جا؟
- یک ماه...دو ماه...نمی دونم.
- پول داری اخه؟
با بیچارگی گفتم: نه.
- خب اشکال نداره. اون ده میلیونی که فرستاده بودی هنوز بهش دست نزدیم.
- رها می گفت سیسمونی گرفته.
- نگفتم بهش. خودم گرفتم.
داد زدم:
- چرا؟
- این بار تو نپرس خب؟ پول رو برات میارم. تو فقط سه چهار ساعت مراقب خودت باش. من الان می رسم.
- باشه. زود بیا. شارژ ندارم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. یک نگاه به دور و برم انداختم. یک نگاه به ساعت. هفت صبح بود. دیشبت ساعت طرف های ساعت 8 بود که هر چی پول و مدرک و لباس داشتم ریختم تو یک چمدون و یک ساک دستی و از خونه زدم بیرون. تا یک ساعت بعد از این که از پیش فریبرز رفتم مثل دیوونه ها تو خیابون می چرخیدم. باز هم وقتی همه چیز داشت درست می شد یکهو دنیا برعکس شد. تو شوک بودم. دیگه به اون سی میلیون هم نیازی نداشتم. فکر نمی کردم هم بهم بدتش. وقت نداشتم فکر کنم. فرهاد ازم خبر نداشت. همین بهترین فرصت بود. رفتم خونه. وسایلم رو جمع کردم. دفتر تلفنم رو برداشتم. خوش بختانه اکثر شماره ها رو داخلش یادداشت کرده بودم. خونه رو ترک کردم. حتی از اقدس خانم خداحافظی نکردم. فقط ساسان رو تو راهرو دیدم یک خداحافظی کوتاه و زیر لبی باهاش کردم و نگاه متعجبش که به چمدون هام خیره بود رو ترک کردم.آرزو ی یک سیلی زدن به اون موجود که دیگه تو نظرم خوش گل نبود هم مثل خیلی چیز های دیگه به دلم موند.
اول رفتم یک گوشی جور کردم بعد رفتم جلو دانشگاه. یک نگاه به سردرش انداختم. داخل تاریک بود. از همون بیرون با نیمکتم خداحافظی کردم. بهش قول دادم ماه دیگه که اومدم برم برای دیدنش. از دانشگاه رفتم در بند. گوشه گوشه اش رو نگاه کردم. شلوغ بود. یک نگاه حسرت بار به آب انار ها انداختم. اگر می خوردم ترش می کردم کسی نبود بره برام یک چیز دیگه بگیره. برگشتم به درخت های پیر توی پیاده رو نگاه کردم. به در خونه های قدیمی. به پیاده رو سنگفرش شده به نرده هایی که دور رودخونه کشیده بودند. به پل. از همش خاطره داشتم. خودم رو به یک تلفن عمومی رسوندم. دفتر تلفنم رو در آوردم و شماره شیرین و پدرام و همه دوستام رو گرفتم. حرفی نزدم فقط صداشون رو شنیدم.که به مزاحم پشت خط که خودم باشم بد و بیراه می گفتند. به فرهاد زنگ نزدم می دونستم شک می کنه. یک تاکسی گرفتم و رفتم دم خونه خودم. نزدیک ساعت ده بود. که رسیدم. ده دقیقه ایستادم تا ماشین فرهاد پیچید داخل کوچه.می دونستم میاد. پشت یک درخت خودم رو قایم کردم. رفت جلو خونه و دستش رو گذاشت رو زنگ من به پنجره های تاریک نگاه کرد. زنگ اقدس خانم رو زد. چند لحظه بعد ساسان اومد جلو در. می تونم حدس بزنم چی بهش گفت که شونه های فرهاد افتاد. دست هاش رو گذاشت رو سرش. چند قدم عقب رفت و سریع سوار ماشینش شد و تو پیچ کوچه محو شد. صبر کردم ساسان بره داخل. بعد هم زنگ زدم آژانس و برای ترمینال ماشین گرفتم. اولین اوتوبوس به شمال کشور رو سوار شدم. تصمیم گرفتم برم گرگان. جا گیر آوردن هم سخت بود تو این فصل. خیلی ناگهانی زندگیم رو گذاشته بودم و اومده بودم می تونستم تصور کنم که فرهاد الان دنبالم میگرده. احتمالا بیمارستان ها رو گشته. دیروز. قبل از این که بیاد دنبالم. الان هم لابد رفته دنبال شیرین تا سین جیمش کنه.بیچاره اون هم نمی دونه من کجام. موقع امتحان ها که گیرم بیاره احتمالا مخم رو تلیت میکنه.
یک نگاه به اطراف انداختم. رو به روم یک میدون بود. پشت سرم یک پاساژ داغون که تعطیل بود و تازه داشتند بازش می کردند. خیابون ها داشت کم کم شلوغ میشد. چشمم به یک ایستگاه اوتوبوس افتاد.رفتم اون جا نشستم. نمی تونستم چهارساعت اینجا بشینم شاید بهتر بود تو شهر راه می رفتم تا یک جا بشینم ولی کجا می رفتم؟ من که جایی رو بلد نبودم. یک نگاه به میدون انداختم. میدان ولیعصر. از جام بلند شدم و یکی از چهار تا خیابون رو شانسی گرفتم رفتم بالا چند قدم که رفتم به یک دکه رسیدم تازه داشت باز می کرد. رفتم جلو و پرسیدم:
- ببخشید آقا نقشه دارید؟
مرده برگشت طرفم و اول براندازم کرد فکر کنم از رو لهجه ام فهمید گرگانی نیستم. با لهجه خاص خودش گفت:
- نقشه چی؟
- نقشه گرگان دیگه.
- من ندارم نه ولی یک لوازم تحریری این جاست. الان ها باز می کنه این باید داشته باشه.
نگاهی به مغازه ای که گفته بود انداختم. تشکر کردم و راه افتادم. دلم نمی خواست در مدت زمانی که باید منتظر بمونم یک جا بیاستم. چند متری رفتم بالا و دوباره برگشتم. لوازم تحریری باز نکرده بود. از همون دکه آدرس کتابخونه خواستم که گفت یکم برم بالاتر اون سمت خیابون هست. کتابخونه رو به ضرب و زور پیدا کردم و یک نقشه خریدم. از اونجا که خارج شدم یک نفر صدام کرد. یک لحظه توهم زدم چهار ساعت گذشته و مانیه ولی با دیدن یک مرد غریبه حدودا سی ساله کپ کردم. این من رو از کجا می شناسه؟
این من رو از کجا می شناسه؟
- بله؟
- اگر ممکنه با من بیاید.
زرت! انگار شهر هرته با تو لندهور کجا بیام من؟
- ببخشید؟
- من از طرف آقای فارس منش اومدم.یک اتاق براتون گرفتم. تو هتل. تا وقتی ایشون صلاح بدونند شما باید اینجا بمونید.
پوف...این فارس منش دست از سر کچل ما بر نمیداره. خواستم بگم برو گم شو راحتم بذار که یاد جای مجانی افتادم. ایول غصه ام گرفته بود چه جوری خونه جور کنم. یکم این پا اون پا کردم و گفتم:
- من از کجا بدونم شما راست میگید.
گوشی اش رو بی حرف در آوردم و شماره گرفت. بعد از چند لحظه گوشی رو به من داد. هنوز داشت بوق می زد. بعد از دو سه ثانیه صدای نحسش تو گوشی پیچید.
- بگو؟
- رکسانام.
- پس پیدات کرد.
- به چه حقی آدم می فرسید دنبال من؟
آهی کشید و گفت:
- فرهاد عاشق چی تو شده؟ اگر خیلی ناراحتی دکش کن بره. ببینم چه جوری می خوای تو اون شهر بمونی.
دهنم رو باز کردم چیزی بگم که گفت:
- فکر رفتن به بابلسر هم به سرت نزنه. هنوز آدرس خونه رها رو بلدم.
با حرص گوشی رو قطع کردم و انداختم تو بغل همون مرد غریبه. با نگاه حق به جانبم خواستم راه رو نشونم بده اون هم به یک سمند که کنار خیابون پارک بود اشاره کرد. رفتم جلو و سوار شدم یارو هم چمدونم رو گذاشت صندوق و نشست پشت فرمون و حرکت کرد. اه چه بد که اسمش رو هم نمی دونستم البته زیاد هم اهمیت نداشت. راستی مانی....کاش بهش زنگ بزنم بگم نیاد. گوشی رو از کیفم در آوردم و باهاش تماس گرفتم.
- بله رکسانا؟
- الو؟ کجایی؟
- دارم از گمرک رد میشم.
- چی؟
- مامان و رها رو میگم.
- آها...ببین من مشکلم حل شده نمی خواد بیای.
- چی؟
- مانی من باید چند وقتی گرگان بمونم به رها بگو تلفن خونه قطع شده و خطم هم عوض شده نگو تهران نیستم.
- اگر زنگ بزنه به دوست هاتون چی؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم:
- زنگ نمی زنه فقط شماره جدید من رو بهش بده. اگر زنگ بزنه که خیلی بدبختم.
- نمیگی به من؟
- قول میدم یک روز همه چیز رو برات توضیح بدم فقط الان هیچی ازم نپرس.
آهی کشید و گفت:
- باشه. مراقب خودت باش.
- تو هم مراقب خودت و همه باش. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. یک نگاه به راننده انداختم. نمی تونستم راننده صداش کنم.
- ببخشید من می تونم اسم شما رو بدونم؟
- رامین هستم. در مدت اقامتتون اینجا در خدمتم.
سری تکون دادم و با تمسخر گفتم:
- در خدمتم همون استعاره از مراقبم در نریه دیگه...
چیزی نگفت فقط نگاهش به جاده بود. من هم روم رو برگردوندم سمت شیشه و به بیرون نگاه کردم. تو یک بلوار بودیم و دو طرفمون جنگل. مردم تو پیاده رو ها چادر زده بودند و نشسته بودند. اکثرا مسافر بودند. شیشه رو یکم دادم پایین. هوا خنک و تازه بود. یک نفس عمیق کشیدم. آخیش. خیلی وقت بود هوای تازه و تمیز استشمام نکرده بودم. خوب اون طور که من تعریف گرگان رو نشیدم اون جا باید جاده ناهارخوران می بود. برگشتم سمت رامین و گفتم:
- این جا جاده ناهارخورانه؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
- هتل هم همین جاست؟
عملش رو تکرار کرد. اه. اصلا اعصابم خرد میشه یکی حرف نزنه. یکم تو جام جا به جا شدم. اصلا راحت نبودم. هنوز غمگین بودم. بغض داشتم و این رامین بدجور مزاحم بود. خلاصه جونم در اومد تا به هتل رسیدیم.
به محض رسیدن پیاده شدم و همون طور که اطرافم رو دید می زدم. راه افتادم رامین هم وسایلم رو از صندوق برداشت و اومد دنبالم. داخل هتل شدم. بد نبود یک نفر همش دنبال آدم کار هاش رو انجام بده ها. رامین رفت یک کلید گرفت و به سمت پله ها راهنماییم کرد. یک طبقه رفتیم بالا به یک راهرو پر از اتاق رسیدیم. در یکی از اتاق ها رو باز کرد و کنار ایستاد. داخل شدم خودش هم اومد داخل و چمدونم رو گذاشت یک گوشه. بعد هم یک ورق کاغذ گذاشت رو چمدونم و گفت:
- کاری داشتید با این شماره تماس بگیرید. من تو همین هتل مستقرم.
و در رو بست و رفت. اه. بد بپایی برام گذاشته بود باید همه جا مثل دم تحملش می کردم. چند ماه آخه؟ این یک ماه چه جوری بمونم اینجا؟ یک نگاه به اطرافم انداختم. یک سوییت جمع و جور. یک سینک ظرف شویی و گاز یک گوشه می شد آشپزخونه. یک یخچال کوچک یک نفره هم یک گوشه اتاق بود که روش یک تلویزیون کوچولو بود. یک تخت هم جلوی یخچال و تلویزیون کنار دیوار بود.یک در، در راستای دیوار موازی تخت بود که وقتی بازش کردم فهمیدم حموم دست شوییه. خدایا نمیشد یکم سخاوت به خرج می داد؟ تا کی تو این دخمه بمونم؟ شالم رو یک گوشه پرت کردم و رو تخت ولو شدم. هنوز باورم نمیشد همه چیز رو گذاشته بودم اومده بودم. دیگه تموم شده بود. دیگه فرهاد رو نمیدیدم. همه چیز تموم شد. احتمالا تا دو سه ماه دیگه هم مخش رو می زنند می شوننش سر سفره عقد. سال دیگه هم بچه اش دنیا میاد. اگر پسر باشه فریبرز خوش حال میشه. آخی. فکر کن شبیه فرهاد بشه. پسر فرهاد واقعا خوش گل میشد. هرچند خودش خوش گل نبود! چقدر دلم می خواست مهرنوش رو هم ببینم. هیچ تصوری از مهرنوش نداشتم فقط بهش حسودیم میشد. یعنی ممکنه فرهاد اسم پسرش رو بذاره کیان؟ چشم هام سوخت. بغض کرده بودم. تموم شد؟ به همین راحتی؟ انقدر راحت یک کار غیر انسانی رو پذیرفتم به طرز غیر انسانی ای دچار احساسات زد و نقیض شدم و درست وقتی که داشتم به عشق یقین پیدا می کشدم و با تک تک سلول هام لمسش می کردم از اون بازی غیر انسانی به طور کاملا غیر انسانی کشیدنم بیرون. و من کاملا غیر انسانی قلب کسی که تازه بعد از ترک کردنش می فهمیدم چقدر عاشقشم رو شکوندم. هیچ وقت انقدر احساس دل تنگی نکرده بودم. حتی وقتی خانواده ام رو از دست دادم. انگار دوباره اون ها رو از دست داده بودم. فرهاد تو این چند ماه همه کس من بود. پناه من بود. پشتم بهش گرم بود. حالا که نیست من چی کار کنم؟ اشک هام رو پاک کردم. نه. من خودم این کار رو کرده بودم گریه چی بود دیگه. از جام بلند شدم دنبال یک چیزی می گشتم سرم رو باهاش گرم کنم. به اولین چیزی که جلوی چشمم بود متوصل شدم. ام پی تری. هندز فریم رو گذاشتم تو گوشم و روشنش کردم. نه...من نباید پشیمون باشم من وقت کافی برای فکر کردن به امروز رو داشتم. بس بود دیگه. ولی کاش یک سرگرمی بهتری از ام پی تریم پیدا می کردم.
نذار امشبم با یک بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یکم
یک امشب غرورو بذارش کنار
اگر ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگر عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خسته ات کنه
اگه نیست باید دل شکسته ات کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی...
به این آسونی...
هنوز عاشقی و دوستش داری تو
نشونش بده اشک های جاریت رو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی.
دستم رفت رو دکمه ی استپ و آروم یک فشار کوچک آورد. دو زانو رو زمین افتادم و بلند زدم زیر گریه. تازه از خودم پرسیدم: من چی کار کردم؟؟؟
×××
دست و پام بد جور می لرزید. همش احساس می کردم یکی داره از پشت نگاهم می کنه. همش فکر می کردم یکی دنبالمه. فریبرز خیالم رو راحت کرده بود که پیش فرهاده و چهارچشمی می پادش. می گفت نمیذاره بیاد سراغ من. ولی هنوز می ترسیدم. نمی دونستم از چی. فقط کافی بود فرهاد یک بار دیگه من رو ببینه تا من دیگه رها رو نبینم. می دونستم هر کاری از فریبرز دیوونه بر میاد. با ترس و لرز قدم به داخل محوطه دانشگاه گذاشتم. نگاه های متعجب بعضی از دوست هام رو روی خودم میدیدم. ولی توجهی نکردم قدم هام رو تند کردم و از حیاط گذشتم. جلوی در دانشکده چشمم تو دو تا چشم آبی قفل شد. سر جام خشک شدم. می دونستم بعد از حدودا یک ماه بی خبری خیلی خودش رو کنترل می کنه که نیاد گردنم رو بکشنه. می دونستم تمام این مدت شاهد دلشوره های شیرین و این در اون در زدن فرهاد بوده. بالای پله های ورودی دانشکده ایستاده بود و من هم از پایین پله ها نگاهش می کردم. کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم. تازه انگار فهمید عکس نیستم و آروم پله ها رو اومد پایین.
- رکسانا؟
- سلام.
- واقعا خودتی؟
سرم رو با سردی تکون دادم. پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردم مردی دختر. کجا بودی این مدت؟
- پدرام خواهش می کنم نپرس خب؟
- یعنی چی؟ فرهاد دیوونه شد تو این یک ماه. شیرین حواس درست و حسابی نمونده براش. همه سراغت رو می گیرند. کجا بودی آخه؟
- ببین من هر جا بودم به خودم مربوطه شیرین هم می دونسته چیزی به تو نگفته. الان هم اومدم امتحانام رو بدم این ترم کوفتی تموم بشه بعدش برای همیشه این شهر لعنتی رو ترک می کنم.
صدای آشنایی از پشت سر پدرام اومد.
- پدرام این موند دست من...
پدرام برگشت. با برگشتنش میدون دید من باز شد و من و اون کسی که پشتش بود همدیگه رو دیدیم. دستش در حالی که یک گوشی رو نگه داشته بود رو هوا خشک شد. آب دهنش رو قورت داد و چشم های خوش رنگش خیس شدند. چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر تو این یک ماه دلم می خواست پیشم باشه تا مثل همیشه دو تایی با هم گریه کنیم. چند پله ی بینمون رو بالا رفتم.
- شیری...
نونش از دهنم در نیمده بود که مزه ی شور خون رو تو دهنم حس کردم. محکم ترین سیلی عمرم رو خورده بودم. از کی؟ بهترین دوستم! لحظه ای بعد بازوم داشت میون انگشت هاش مچاله میشد. بدون توجه به پدرام که اسمش رو صدا می زد من رو از پله ها پایین کشید و برد تو محوطه پشت یک درخت. محکم کوبوندم به درخت. بازو هام رو محکم گرفت و فشار داد.
- کجا بودی این همه مدت دیوونه؟ آخر کار خودت رو کردی؟ آخه کله شق احمق برا چی نذاشتی کمکت کنم؟ فرهاد دیوونه شد تو این یک ماه. اومد کل بابلسر رو دنبالت گشت. من رو بگو هزار تا فکر کردم. خیلی بی شعوری رکسانا. اصلا تو آدمی؟ تو احساس داری؟
حس می کردم الان استخون بازوم می شکنه. خوش بختانه پدرام به موقع رسید و شیرین رو ازم جدا کرد.
- چته شیرین؟ این چه کاریه.
- آخه تو نمی دونی این کیه که...
- یعنی چی؟
شیرین همچنان تقلا می کرد دست های پدرام رو پس بزنه و بیاد سمتم.
- خیلی پستی رکسانا. هیچ وقت فکر نمی کردم این کار رو بکنی. دیوونه من که گفتم کمکت می کنم چرا گوش نکردی به من؟ خیلی پستی رکسان خیلی. دیگه نمی خوام ببینمت. نمی خوام حتی به خاطر بیارم که یک روز دوستم بودی همه ی این مدتی که اینجایی هم سعی کن من رو نبینی.
و با یک حرکت دست های پدرام رو پس زد و دوید سمت دانشکده. پدرام با دهن باز به من که شوکه زده به درخت پشتم تکیه داده بودم نگاه می کرد.
- این چش بود؟ رکسانا تو چی کار کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حرف زنت رو گوش کن. من شما دو تا رو نمی شناسم.
و اون رو با افکارش تنها گذاشتم. اصلا انتظار چنین عکس العملی رو نداشتم. اون لحظه کلا قات زده بودم. فقط امیدوار بودم امتحان هام زودتر تموم بشه. فرهاد بابلسر رو گشته بود یعنی خطر رفع شده. می تونستم بعد از امتحان هام برگردم پیش رها...
تهران....25 شهریور...سه سال بعد.
مراقب تو بودم غصه تورو نبینه
اما تو بی تفاوت فرق منو تو اینه
چند وقتی میشه دیگه
تو چشمات سادگی نیست
این زندگی کنارت شبیه زندگی نیست
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
فکر تو دور از اینجاست
تو دیگه نیستی پیشم
من چه جوری بتونم
باز عاشق کسی شم
دنیامو عاشقونه
به پای تو گذاشتم
من از تو انتظار این سردی رو نداشتم
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
پام رو روی ترمز فشار دادم ماشین کم کم ایستاد ترمز دستی رو کشیدم و دستم رو به سمت دکمه های مشکی که در زمان خودش برای خیلی ها یک شگفتی محسوب می شد بردم شیشه های ماشین آروم آروم بالا امدند. یاد نوجوونیم افتادم که چقدر بچه های مردم و با این شیشه های برقی سر کار می ذاشتم. شیشه ها که بالا اومدند سوییچ رو برداشتم. صدای پخش هم خاموش شد. کیف دستیم رو از رو صندلی کنارم قاپیدم و پیاده شدم. ماشین رو با ریموت قفل کردم که باز هم یکی از شگفتی های زندگی بود. راه افتادم سمت ساختمون بلند شش طبقه. ساختمونی که توش زندگی نمی کردم ولی مثل خونه ام بود. با نمای سنگ سفید و آبی. در های شیشه ای با دیدنم باز شدند. این هم یکی دیگه از شگفتی هایی که میشه باهاش بچه ها رو سر کار گذاشت. گاهی حرف پژمان که می گفت سادیسم دارم واقعا بهم ثابت می شد. سرایدار ساختمون با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد. جوابش رو دادم و به سمت آسانسور رفتم. که صدای پیر و کمی خش دارش بلند شد.
- آقای مهندس اون خرابه.
پوفی کشیدم به چند دلیل. برای بار صدم برای آقای باقری توضیح دادم.
- من مهندس نیستم آقای عزیز. بعدش هم مگه از ما هر ماه این همه شارژ نمی گیرند؟ چهارشنبه عصر که من داشتم می رفتم این خراب بود امروز شنبه است. تو این دو سه روز کسی نبود این رو درست کنه؟
- چی بگم والله؟ تقصیر من که نیست.
سری تکون دادم و به خودم گفتم خب راست میگه بنده ی خدا تقصیر اون مدیر ساختمون به همه چیزه این چی کاره است که یقیه ی این رو میگیری. روز به خیری بهش گفتم و راه پله ها رو در پیش گرفتم. پله نبود که لا مذهب. انگار داشتی از کوه بالا می رفتی. پله های بلند و زیاد. فکر کنم معمارش با خودش فکر کرده آسانسور که هست هیچ احمقی هم شش طبقه رو با پله بالا نمیره پس برای چی انقدر رو پله ها انرژی بذاریم؟
با جون مرگی به طبقه سوم رسیدم دلم به حال بدبخت هایی که دفترشون تو طبقه ششم بود می سوخت. پاهام درد گرفته بود.این هم از اول هفته ی سگیمون.زیادی غر می زدم. تنبل شده بودم. دو سه سالی میشد کوه نرفته بودم کوه که چه عرض کنم یک پیاده روی ساده هم نرفته بودم نهایت پیاده رویم رفت و امد از آشپزخونه به اتاق خواب یا جلوی تلویزیون بود حتی تا سر کوچه هم می خواستم برم ماشین می بردم. حس می کردم مثل پیرمرد های از کار افتاده شدم وقتی که هنوز سی سالم هم نبود. یک صدایی درونم گفت بدتر از پیر مرد ها. پیر مرد ها خانواده دارند با نوه هاشون بازی می کنند با دوست و رفیق هاشون میرن پیاده روی این و اون رو نصیحت می کنند و حرف می زنند تو چی؟ کل حرف هایی که در طول روز می زنی به گفت و گوهای یک دقیقه ای با آقای باقری و خانم فتوت و چهار تا موکل ختم میشه. بقیه اوقات هم که با خودت حرف میزنی. آهی کشیدم و با کلید در رو باز کردم. منشی ام، خانم فتوت، پشت میزش نشسته بود و با کامپیوترش مشغول بود با دیدنم بلند شد و سلام کرد. پاسخش رو دادم و به اتاقم رفتم. تا مزاحم پاسور بازی نشم. البته تازگی ها پیش رفت کرده بود گیم می آورد نصب می کرد. باور نمی کردم انقدر کار و بارم کساده که منشیم گیم بازی کنه یا کل مدت با تلفن حرف بزنه. پشت میز بزرگ و نسبتا شلوغ نشستم. تکیه ام رو به صندلی چرخ دار مشکی دادم. این صندلی رو از همه ی دفترم بیشتر دوست داشتم. خیلی راحت بود! کیفم رو کنارم رو میز گذاشتم و درش و باز کردم و یکسری پرونده رو بیرون آوردم. خانم فتوت برنامه ی اون روزم رو روی میزم گذاشته بود. خوبه. یاد گرفته بود. تا هفته ی پیش باید هر روز بهش می گفتم که قبل از اومدنم لیست مراجعین رو روی میزم قرار بده. اون روز سه تا مراجعه کننده داشتم. اولیش یک مرد بود.دو سه باری پیشم اومده بود. بچه اش زده بود بچه مردم رو لت و پار کرده بود افتاده بود گوشه زندان حالا باباش اومده بود پیش من مثل علف خرس پول خرج می کرد که پسرش رو بیارم بیرون. یادم نمی اومد چی کار کرده بود مثل این که مشکل جدی بود ممکن بود قصاص ببرند. زده بود دستش رو شل کرده بود یا چشمش رو کور کرده بود؟یادم نمی اومد به مخم هم فشار نیوردم. گشتم دنبال پرونده اش.پیداش کردم.آهان چشم طرف رو ناکار کرده بود. مراجعه کننده ی بعدی یک زن بود. این یکی دفعه سومش بود که میومد. با شوهرش مشکل داشت. بیشتر نیاز به یک روانشناس داشت تا یک وکیل هم خودش و هم شوهرش. نرسیدم ببینم نفر بعدی کیه. پدر دلسوز اومد و مشغول پرونده ی پسر اون شدم. همین روز ها دادگاه داشت.باز مشغول کارم شدم و نفهمیدم زمان چه جوری گذشت. تو شرایط من این بهترین حالت بود. اگر دست خودم بود بیست و چهارساعته کار می کردم. اصلا از بیکاری خوشم نمی اومد بیکاری مترادف بود با حرف زدن با خود و فکر کردن به گذشته و حسرت و حسرت و حسرت...
به خودم که اومدم کار اون زن هم تموم شده بود و رفته بود. مراجعه کننده ی بعدی هنوز نیمده بود. یک نگاه به برنامه انداختم. آخرین نفر خشایار رادان. این باز مشکلش چی بود خدا می دونست. گاهی فکر می کردم مردم این همه مشکل از کجا برای خودشون درست می کنند. پوفی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم از خانم فتوت خواستم یک لیوان چایی برام بیاره. می دونستم چقدر با این درخواستم و این که باعث شدم از پای گیم عزیزش و شاید هم صحبت خاله خانباجی های عزیزترش بلند بشه عذابش دادم ولی به خاطر خودش بود. زیاد یک جا می نشست می موند رو دست مامان جونش!
چاییم رو که خوردم انرژیم از قبل هم بیشتر بود و از اونجایی که این مراجعه کننده بار اولش بود میومد پیشم و احتمالا یک داستان طول و دراز برای تعریف کردن داشت، به این انرژی نیاز مبرم داشتم. بالاخره فتوت با اتاقم تماس گرفت و گفت که آقای رادان اومدند. گفتم بفرسته داخل. لحظاتی بعد پسری قد بلند با چهره ای جدی وارد شد. فکر کنم دو سانتی از من کوتاهتر بود. چشم های سبز تیره. اونقدر تیره که در وهله ی اول کسی متوجه نمی شد چشم هاش رنگی اند خصوصا که چشم های ریز بود و بین ابرو های پرپشت و مردونه اش ریزتر هم به نظر می رسید. در کل چهره ی بدی نداشت. جوون بود شاید همسن خودم. مشکل این چی می تونست باشه؟ این نمی تونست بچه داشته باشه و اگر هم داشت بعید می دونستم تو این سن کارش به طلاق رسیده باشه. خصوصا از عطر بولگاری که تو فضا پیچیده بود مارک شلوار جین و کتش می تونستم بفهمم که وضع مالیش اوقدر خوب هست که مثل خودم تا حالا دم به تله نداده باشه. تشخیصم مجرد بود.مگر این که مورد استثنا باشه.
باهاش دست دادم و تعارف کردم بنشیند. خودش رو معرفی کرد. من هم همین طور و خواستم که اول از شرایط فعلی خودش بهم بگه دلم می خواست همیشه از مولکم یک شناخت کلی داشته باشم بعد برم سر مشکلش.
- من بیست و نه سالمه. تازه از خارج از کشور برگشتم مجردم و...در حال حاضر تنهام. خانواده ام خارج از کشور اند.
تو دلم به خاطر حدسیات نود درصد درستم کف زدم.
- خب...آقای خشایار رادان. بفرمایید چه کمکی از من ساخته است.
- راستش رو بخواین من به تازگی فهمیدم که یک دختر دارم.و می خوام سرپرستیش رو داشته باشم.
- قبلا ازدواج کرده بودید؟
پاش رو روی پاش انداخت و گفت:
- خیر. عقد دائم نبودیم.
- یعنی یک دوره نامزدی بوده که ناکام مونده؟
- یک همچین چیزی. راستش رو بخواید من حدود سه چهارسال پیش با یک دختری صیغه محرمیت خوندیم. یکسری مشکلاتی پیش اومد. حقیقتش پدر من متاسفانه تو کار قاچاق بود. همون موقع ها بود که گیر افتاد. ما هم مجبور شدیم هرچی می تونیم رو بفروشیم و از کشور خارج بشیم. شاید در عرض دو هفته قاچاقی ایران رو ترک کردیم.البته من نه. مشکل پدرم به من ربطی نداشت من با پاسپورت خارج شدم. البته مقصدم با پدرم یکی نبود بعد از شش ماه هم رفتم و با پدر و مادرم زندگی کردم. تا همین شش ماه پیش که پدرم عمرشون رو دادند به شما و من تونستم برگردم ایران.تو این مدت از اون دختر بی خبر بودم.
پیش خودم گفتم چه عجب بعد از اون همه مشکلات حوصله سر بر خانوادگی و اجتماعی مثل این که یک پرونده ی باحال پرماجرا داره میاد زیر دستم. انگشت هام رو در هم چفت کردم و کمی رو میزم خم شدم و گفتم:
- آقای رادان من الان درست متوجه قضیه نیستم می خوام اگه ممکنه من رو محرم خودتون بدونید و داستان رو از اول و به صورت مفصل برام شرح بدید. اون دختر کی بود؟ چرا وقتی داشتید می رفتید اون رو با خودتون نبردید؟ چی شد که فهمیدید دختر دارید و از کجا مطمئنید که این بچه ی شماست؟
رادان پوفی کشید و تو جاش کمی جا به جا شد و گفت:
- مفصله. حوصله شنیدنش رو دارید.
- خواهش می کنم من اینجام که حرف هاتون رو بشنوم و مشکلاتتون رو حل کنم.
نفس عمیقی کشید و به رو به روش خیره شد. ولی میز و صندلی و دیوار رو نمیدید. چهارسال از زندگیش رو میدید و شاید صورت دختری که احتمالا دوستش داشت.بعد از چند لحظه شروع کرد.
- بیست و پنچ شش سالم بود. سربازیم رو رفته بودم. وضع مالی پدرم عالی بود. یک ماشین آخرین مدل زیر پام بود. بهترین چیز ها برام فراهم بود. درسم هم خوب بود. به هر حال دانشجوی دانشگاه سراسری تو تهران مسلما باید درسش خوب باشه. شاید الان که دارم تعریف می کنم فکر کنید چه زندگی اروم و ایده آلی. در حالی که یک شب نبود من با پدرم دعوا نکنم. همیشه احساس خطر داشتم. به خاطر شغل اون. هر لحظه ممکن بود زندگی ما بره هوا. پدرم اجازه نمی داد کار کنم مگر تو کارخونه خودش. خب من اگر می خواستم حقوق بگیر اون باشم که کارم نمی کردم بهم پول میداد. از طرفی مامانم گیر میداد به دوست دختر هام. باهاتون راحت باشم. دور و برم پر بود از دختر هایی که هر شب با یکی بودند. برای من مهم نبود. بهشون به چشم دستمال کاغذی نگاه می کردم ولی برای مامانم چرا. مامانم نگرانیش این بود که من ایدز نگیرم. معتاد نشم. این شد که کلی عقل هاشون رو با بابام ریختند رو هم و تصمیم گرفتند برای من یکی رو صیغه کنند. یک دختر رو! من که زن نمی گرفتم این راه حل دومش بود. یادمه یکی از کس هایی که مامانم ازش پرسید ساره سارنگ بود. دانشجوی عمران تو دانشگاه خودمون. یکی از دوست های خانوادگیمون هم بود. به مامانم گفت یک دختری هست که پول نیاز داره. می گفت دختر خوبیه. می گفت بعید می دونه قبول کنه ولی چون صیغه بود و از نظر شرعی و قانونی مشکل نداشت، به مامانم قول داد که با دختره صحبت کنه. پس فرداش تو دانشگاه فهمیدم دختری که ازش حرف می زدند رها آزاد بوده. رها تنها دختر تو دانشگاه بود که من بهش نگاه می کردم. بهش فکر می کردم ولی هیچ وقت بهش نزدیک نشدم. هیچ وقت خودم رو بهش نشون ندادم چون فکر می کردم با بقیه فرق داره. تو چشم های اون چیزی بود که تو چشم های هیچ کس نمی دیدم. نجابت. وقتی این رو فهمیدم تمام باور هام بهم ریخت. رها یک سال بیشتر نبود که تو دانشگاه بود. اون موقع ترم سه بود. تو این یک سال تقریبا برام یک بت شده بود. از وضعشون خبر داشتم وضع مالی متوسط رو به پایین.فقط کافی بود به مامانم بگم چنین کسی رو می خوام تا نیم ساعت بعد رو تخت سی سی یو باشه. هیچی از خانواده اش نمی دونستم. از خودش هم چیز زیادی نمی دونستم جز این که معماری می خونه. اسمش رو هم به زور و بدبختی فهمیده بودم. حالم تا یک مدت دگرگون بود. همه اون رو به خانمی و پاکی می شناختند. از اون آدم و اون چشم ها چنین کاری بعید بود. تا یک روز فهمیدم مامانم رفته رها رو دیده. داشت با پدرم حرف می زد من هم تو حموم داشتم ریش می زدم که شنیدم. داشت غر می زد که دختره کلی افاده داره. می گفت معلومه زده به سیم آخر و قبول کرده. تازه می خواست خواهرش هم چیزی نفهمه. رفتم بیرون و تو بحثشون شرکت کردم.
- چی میگید شما مامان برا خودتون می برید و می دوزید من که گفتم نمی خوام.
- مگه دست توست تو حرف نزن من دارم با بابات حرف می زدم.
و رو به بابام ادامه داد:
- داشتم می گفتم. دختره کلی شرط و شروط مسخره گذاشت گفت که باید رسما بیایند خواستگاری تا خواهر و عموم نفهمند. می گفت باید تا آخرش هم اون ها نفهمند. تازه خونه اش هم باید جدا باشه. می گفت نمیره خونه مجردی خشایار موندگار بشه. چه افاده ها. خیر سرت قراره پول بگیری و این همه ناز می کنی.
این ها رو که شنیدم بهم ثابت شد رها بین این کار و مرگ باید یک دونه رو انتخاب کنه که حاضر شده تن به چنین کاری بده. از همون شب پام رو کردم تو یک کفش که الا بلا همین. وگرنه کلا بی خیال بشید. مامانم مدام نفرینم می کرد می گفت اذیتش می کنم. ولی برام مهم نبود. شاید می تونستم از این طریق کاری کنم که مادرم رها رو به عنوان عروس بپذیره
قصدم این بود که برای همیشه پیش رها بمونم ولی نشد. اول این که مطمئن نبودم اون هم من رو بخواد. بهش نگفتم که دوستش دارم باهاش خشک بودم. بد بودم سرش داد می زدم. هر روز می زدم تو سرش که تو تن فروشی کردی. رها گریه می کرد ولی هیچی نمی گفت. حتی نمی گفت که چرا این کار رو کرده اون طور که من فهمیده بودم عموش براش پول می فرستاد. تو نون شبش گیر نبود. ولی فهمیدم که پدر و مادر نداره. خواهرش هم خواهر واقعیش نیست. فقط با هم بزرگ شدند. هیچ نسبت خونی با هم نداشتند با این که به پاکیش ایمان داشتم ولی مدام طعنه می زدم که شما دو تا دختر تو این شهر تنها چی کار می کنید؟ چه طوری زندگی می کنید؟ کم کم باورم میشد که رها از من متنفره و رفتارم هم خود به خود بدتر از قبل می شد. نمی دونم چرا نمی خواستم یک درصد فکر کنه که دوستش دارم می خواستم خودش بهم وابسته بشه اول از اون مطمئن بشم بعد بهش بگم. ولی نمی دونستم چرا اینقدر عذابش می دم. هر شب عذاب وجدان می گرفتم و می گفتم از فردا خوب میشم ولی بدتر می شدم. مشکل بعدی که پیش اومد رکسانا بود. در واقع همون کسی که رها به خواهری می شخناختش.
اگر برق سه فاز بهم وصل می کردند اونطوری شوکه نمی شدم. رکسانا. رها . خشایار. این سه تا اسم مدام تو ذهنم تکرار میشد. مگه چند نفر با این اسم ها و با این شرایط وجود دارند. فامیلی خشایار و رها رو از قبل نمی دونستم. رکسانا. همون بود؟ عمویی که پول می فرستاد. نامردی که رها رو با یک بچه تو شکمش در بیمارستان ول کرده بود همونی بود که جلوم نشسته بود؟ ولی رکسانا می گفت نامزدش بوده. می گفت همدیگه رو دوست داشتند. هیچ حرفی از این قضایا نزد. چند تا خشایار از دهنش پریده بود ولی نمی دونستم فامیلش رادان بود یا نه. خیلی سخت بود ولی هر طوری بود حواسم رو به حرف های خشایار معطوف کردم.
- همون شب که فهمید باهام دعوا کرد. نفهمیدم چه طوری یک سیلی زدمش افتاد سرش خرد به مبل بیهوش شد. بلافاصله بعدش حال رها بد شد. نفهمیدم چه طوری جفتشون رو بدون آمبولانس رسوندم بیمارستان. اونجا فهمیدم رها مشکل مادرزادی قلب داره. یک مشکل جدی که به خاطر کهنه بودنش خطرناکه و محتاج یک عمل حساسه. و از اونجایی که بیمه هم شامل حالش نمی شد هزینه عملش سنگین بود. خواستم کمکش کنم. رفتم خونه. به خانواده ام گفتم پول می خوام. می خواستم هرچه زودتر عمل بشه. مخالفت کردند. مقاومت کردم. تا حدی که صدامون بالا رفت. مادرم انگار که عزیزش رو از دست داده باشه گریه می کرد. می گفت تو رو گول زدند می گفت ساده این ها نقشه شون بوده تو رو تیغ بزنند. از اون جنگولک بازی های اول کارشون معلوم بود. می گفت می خوای بیست سی میلیون پول بی زبون رو تو شکم کی بریزی؟ ندادند. نمی دونستم چی کار کنم. نمی تونستم مردن رها رو ببینم. همون شب بود که با بابام تماس گرفتند و گفتند لو رفتیم. بابا بلافاصله وسایلش رو جمع کرد و همراه مامانم در سطح شهر گم و گور شدند. به من گفت تو باش. تو می تونی قانونی خارج بشی. من هیچ ربطی به اون نداشتم.ولی با این حال خواستند تهران نمونم. یک خونه تو کرج به نام خودم داشتیم رفتم اونجا. در عرض دو هفته از طریق من که ازش وکالت داشتم و زیر دست هاش تو ایران، نصف املاکش رو فروخت. تو این دو هفته رها تقریبا فراموش شد. دانشگاه رو هم که ول کردم. بابام همون شب هرچی خط داشتیم سوزوند یکی یک خط جدید داد بهمون یعنی به یادش بودم ولی نمی تونستم کاری براش بکنم...تهران هم که نمی تونستم برم. تو اون شرایط کار های پدرم مهم تر بود اگر پیداش می کردند زنده نمیذاشتنش. کار های بابا رو که سراسامون دادم تو این فکر افتادم که سی میلون از این چیز هایی که فروختم بردارم این که برای بابا پول خرد بود.پدر من کسی بود که تو حسابش همیشه میلیاردی پول داشت. فقط زورش میومد بده به کسی که نیاز داره. با کلی دوز و کلک سی ملیون کش رفتم. ولی بابام بپا گذاشته بود. حساب رو آنلاین چک می کرد. فهمید. کلی تهدیدم کرد که دختره رو خودش می کشه و این حرف ها.اگر خودم داشتم میدادم ولی یک هفته پیش کل حسابم رو خالی کرده بودم و ماشینم رو عوض کرده بودم. خواستم اهمیت ندم. و ندادم.گفتم فوقش ماشینم رو می فروشم پول بابا رو پس میدم. روزی که خواستم برم سراغ رها دو تا از زیردست هاش رو فرستاد مراقبم باشند. رسما خونه نشین شدم. یک زندانی که باید منتظر ساعت پروازش می بود. خون خونم رو می خورد. چرا باید این همه پول تو این خونه ریخته باشه و رها برای این که زنده بمونه تن فروشی کنه؟ تا دو سه روز نتونستم کاری بکنم. تو این مدت بابام اینا هم زمینی رفته بودند ترکیه. یک مقدار از پول ها رو منتقل کردم به حسابی که تو ترکیه داشت.بقیه اش رو هم ریختم تو حساب شرکتی که تو فرانسه داشت. بعد از یک ماه رفتم تهران باید می رفتم سراغ رها. دم خونه اشون کشیک دادم ولی خبری از رها نبود. رکسانا می رفت. میومد ولی رها نبود. یک روز رکسانا رو گیر انداختم. سراغ رها رو گرفتم. کلی فحش مهمونم کرد بعد هم گفت برو فکر کن مرده. اون روز حسابی باهاش دعوا کردم. همه دست به دست هم داده بودند تا نذارند من به رها کمک کنم. حتی نتونستم مثل یک انسان سالم به رکسانا بگم که می خوام به رها کمک کنم. طبق معمول همیشه با داد و تحقیر رها رو می خواستم و مدعی بیست ملیون پولی بودم که به رها داده بودیم و می دونستم رکسانا بهشون دست نمی زنه. حتی گفت همه اش رو برام پس می فرسته. اون شب که رفتم خونه تصمیم گرفتم فردا برم باهاش صحبت کنم و بگم رها به من نمی رسه به جهنم ولی اون پول رو استفاده کن بذار زنده بمونه ولی همون شب نوچه های بابام دستور گرفته بودند من رو از کشور به مقصد پاریس خارج کنند. هرکار کردم نشد. اون شب نذاشتند از خونه برم بیرون. تلفن رکسانا رو نداشتم. خونه رو جواب نمی داد. اون شب من رو بردند تهران و من به اجبار خارج شدم در حالی که حتی نمی دونستم رها کجاست. بعدا باغ بونمون گفت که رکسانا ده ملیون رو پس آورده و چند وقت بعدش ده ملیون دیگه هم پس فرستاده شد. این طوری بود که فکر کردم رها تو زندگی من تموم شده. پدر و مادرم حاضر بودند زندگیشون رو بدند ولی من دیگه به رها فکر نکنم.نمی دونم از اون چی دیده بودند که انقدر ازش بیزار بودند. در حالی که همه ی لحظاتی که اون سمت آب ها نفس می کشیدم به این فکر می کردم که الان کجاست و داره چی کار می کنه.
خشایار نفس عمیقی کشید. پس خودش بود. این رکسانای مغرور که یک قرون از او بیست تومن رو خرج نکرده بود بیش از حد به رکسانای من شبیه بود. رکسانای من! فرهاد تو هنوز باور نکردی که دیگه مال تو نیست. شوکه بودم. متعجب بودم. هیجان زده بودم. باید با رکسانا و رها در می افتادم. تمام این مدت می دونستم کجاست ولی وقتی فکر می کردم با من چی کار کرد بیشتر دلم می خواست برم و آتیشش بزنم تا این که برم پیشش بمونم. خشایار لبخندی زد و گفت:
- حوصله دارید ادامه اش رو بشنوید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- گوش می کنم.
- وقتی اومدم ایران فقط به این امید بودم که رها رو پیدا کنم. می خواستم بهش بگم که دوستش دارم بهش بگم که چقدر پشیمونم به خاطر کار هایی که باهاش کردم. طول کشید تا مستقر شدم. خونه اومون رو فروخته بودیم. هیچی اینجا نداشتیم. یک خونه اجاره کردم برای خودم. بابام چند تا طلبکار داشت که فهمیده بودند من اومدم ایران طلب همشون رو دادم. حدود یک ماه پیش بود. که تازه فرصت پیدا کردم برم دنبال هدفی که به خاطرش اومده بودم ایران. به خونه اشون سر زدم فکر کردم شاید برگشته باشه. ولی نه تنها رها بر نگشته بود بلکه رکسانا هم از اونجا رفته بود. حساب که کردم فهمیدم الان باید جفتشون لیسانسشون رو گرفته باشند. به این امید که هنوز تو اون دانشگاه باشند. با هزار بدبختی و پارتی و زیر میزی دادند فهمیدم رها آزاد سه سال پیش انتقالی گرفته رفته بابلسر. رکسانا مسیحا هم شش هفت ماه بعدش به همونجا انتقالی گرفته. هیچ آمار دیگه ای نتونستم در بیارم. پس رها قبل از این که من از ایران برم از تهران خارج شده بود. فکر نکردم یکراست رفتم خونه. یک ساک برداشتم یکسری خرت و پرت ریختم داخلش رفتم ترمینال و پنج ساعت بعد بابلسر بودم
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- هیچ تصوری از چیزی که قرار بود باهاش روبه رو بشم نداشتم. نمی دونستم رها ازدواج کرده یا نه. نمی دونستم هنوز درس می خونند یا نه. که اگر نمی خوندند نمی تونستم پیداشون کنم. تنها امیدم دانشگاه بابلسر بود. شب بود که رسیدم. تو دم دست ترین مسافر خونه مستقر شدم تا صبح هزار جور فکر و خیال با خودم کردم. اگر پیداش نمی کردم دنیا برام به آخر می رسید. تمام این سال ها به امید پیدا کردن اون و جبران اشتباهاتم زنده بودم. وقتی فکر می کردم که باهاش چی کار کردم از خودم بیزار می شدم و فکر می کردم هرچی زودتر خودم رو بکشم تا دنیا از دستم راحت بشه ولی فکر می کردم اگه پیداش کنم و براش جبران کنم مفیدترم حالا اگر پیداش نمی کردم باید برمی گشتم سر راه اول. صبح اول وقت رفتم یک ماشین بدون راننده کرایه کردم. بعد هم مستقیم رفتم دانشگاه. اینجا دیگه پارتی نداشتم دلیلی نداشت اطلاعات دانشجوشون رو در اختیارم بذارند. سرخورده از دفتر دانشگاه خارج شدم. تو محوطه اش داشتم قدم می زدم که از دور چشمم به یک چهره ی آشنا خورد. یک دختر با قد متوسط. مانتو و مقنعه ی سرمه ای و شلوار جین آبی. در حالی که چتری هاش رو فرق کج رو صورتش ریخته بود. کیفش رو شونه اش بود با اخم و اقتدار قدم بر میداشت. چشم هاش این سمت و اون سمت می چرخید اون چشم ها برام آشنا بودند. اون ها با ارزش ترین چیز برای رها بودند .
فقط یکی از شخصیت های این قصه چتری هاش رو کج میریخت رو صورتش. چشم هاش موقع راه رفتن این ور و اون ور می چرخید اغلب اوقت اخم می کرد و با اقتدار قدم برمی داشت. و من خوب اون شخص رو می شناختم. خشایار ادامه داد:
- رکسانا بود.
می دونستم.
- ولی رها پیشش نبود. چهره اش پخته تر شده بود داشت می رفت سمت در خروجی دانشگاه. پشت یک درخت ایستادم تا نگاهش بهم نیفته از در که خارج شد دنبالش رفتم جلوی در ایستاد دستش رو سایه بون چشمش کرد و اطراف رو نگاه کرد. ماشینی براش بوق زد. لبخندی زد و به اون سمت نگاه کرد. بعد به سمت ماشین رفت. جلوتر رفتم در حالی که سعی داشتم دیده نشم به ماشین نگاه کردم. یک مرد پشت فرمون بود یک بچه روی صندلی عقب نشسته بود. همین که رکسانا نشست خودش رو از بین صندلی ها رد کرد اومد جلو و نشست تو بغلش. رکسانا با عشق دخترک موقهوه ای رو بغل کرد و بوسید. دختر نازی بود. پوست سفید و چشم های درشت که از اون فاصله رنگشون مشخص نبود. موهای فندقی خوش رنگ. محو تماشای دختر بچه بودم و نفهمیدم ماشین کی روشن شد و از جلوی چشم هام نا پدید شد. سریع رفتم سوار ماشینم شدم و تعقیبشون کردم. کار سختی بود که بخوای ببینی و نخوای دیده بشی.در تمام این مدت هم فکر می کردم. به این که آیا رکسانا ازدواج کرده و خانواده داره؟ واقعا اون مرد شوهرش بود؟ اون دختر بچه اش بود. هیچ شباهتی به رکسانا نداشت.مدام این فکر تو کله ام بود که اگر رکسانا ازدواج کرده هیچ بعید نیست که رها هم ازدواج کرده باشه
رکسانا ازدواج کرده بود؟ بچه داشت؟ همش سه سال گذشته بود. چقدر احمقم. خب معلوم بود. انتظارات بی جایی داشتم. سرم رو تکون دادم و حواسم رو جمع کردم ببینم خشایار چی میگه.
- بیست دقیقه بعد ماشین جلوی گورستان ایستاد. رکسانا بچه به بغل پیاده شد. پسره هم که نود درصد همسرش بود پیاده شد. ماشین رو قفل کرد سه تایی وارد قبرستون شدند. من هم پیاده شدم ماشین رو قفل و زنجیر کردم و راه افتادم دنبالشون. رکسانا بچه رو محکم به خودش چسبونده بود. سر دختر بچه که فکر کنم دو سه سالش بود رو شونه اش بود. می تونستم صورتش رو ببینم حس کردم یک لحظه چشم های اون هم به من افتاد و روم ثابت شد. نگاهش خیلی معصوم و خونسرد بود. انگار سال ها بود که من رو می شناخت مثل یک آشنا بهم نگاه می کرد.تونستم رنگ چشم هاش رو ببینم عسلی تیره طوری که به قهوه ای میزد. کم کم از سرعتشون کم کردند و جلوی یک قبر با سنگ سفید زانو زدند. چند قدم اون طرف تر از قبر یک درخت بید بود. با شعاع چندین متری طوری که دیده نشم دورشون زدم و رفتم پشت اون درخت. کنار یک قبر زانو زدم پشت به اون ها طوری که دیده نشم. ولی می تونستم صداهاشون رو بشونم. فاتحه هاشون رو که خوندند صدای رکسانا رو شنیدم که گفت:
- مانی میشه بچه رو ببری من زود میام.
با شنیدن اسم مانی صاف تو جام نشستم. چقدر دلم می خواست فکر کنم این همون مانی نیست که یک شب کمک کرد من رکسانا رو کنار دریا ببینم. مانی؟ باور نمی کردم رکسانا من رو ول کرده بود به خاطر مانی؟ خشایار ادامه داد:
- نیم نگاهی به عقب انداختم. مانی بچه به بغل داشت دور می شد. خودم رو عقب کشیدم و به درخت تکیه دادم. صدای غمگین رکسانا رو میشنیدم.
- چه طوری رفیق نیمه راه؟خوش میگذره اون ور بدون ما؟ جوجه ات رو دیدی؟ بزرگ شده نه؟ کپی خودته. از الان معلومه. هرچی بهش میگیم فقط می خنده...