02-11-2014، 13:58
قسمت 12
آهی کشید. بعد هم یک خنده ی تلخ.
- رها کاش خودت بودی بزرگ شدنش رو میدیدی .
حس کردم یک سطل آب یخ روم خالی کردند. از درون خالی شدم. رها؟ کدوم رها؟ نه کسی که زیر یک خروار خاک تو چند قدمیم خوابیده بود رها آزد نبود. عشق من نبود. نمی خواستم باور کنم. نمی تونستم باور کنم. چشم هام می سوخت. دلم می خواست رکسانا زودتر بره تا برم سنگ قبر رو نگاه کنم و مطمئن بشم اون رهای من نیست. ولی رکسانا هنوز داشت حرف می زد:
- خیلی اوقات حس می کنم تنهام. حس می کنم نمی تونم. اگر تو بودی رها خیلی بهتر تربیت میشد. عاشقشم رها. به خاطر اون زنده ام ولی وقتی فکر می کنم وقتی بزرگ شد چه طوری بهش حقیقت رو بگم می ترسم. احساس تنهایی می کنم. مانی خیلی خوبه. مراقبشه ولی گاهی اوقات آرزو می کنم اون هم با تو میومد.
آهی کشید و ادامه داد:
- خودم هم نمی دونم هر هفته میام اینجا اینها رو بهت میگم که چی بشه. دلم گرفته رها. سه ساله. هیچ کس نمی تونه بفهمه چی دارم می کشم. سه ساله به قبر کارن و مامان بابا سر نزدم. سه ساله از هرچی بودم فاصله گرفتم. انگار به اون زندگی پیوند خورده بودم که حالا نمی تونم با این روز های بی دقدقه کنار بیام. تنهام رها. مانی رو دارم رها رو دارم خاله رو دارم ولی باز فکر می کنم تنهام. سه سال پیش که بی خبر از تهران زدم بیرون تنها شدم. فقط تو می فهمی من چی میگم. البته شاید هم نه. تو که اونجا مامان و بابات رو داری. کارن و مامان بابای من رو داری. من اینجا فقط دخترت رو دارم.
رکسانا ساکت شد. رها دختر داشت؟ اون دختر مال رها بود؟ رها ازدواج کرده بود؟ رها بچه داشت؟ رها مرده بود؟اسم اون دختر شیرین با اون نگاه آشناش رها بود؟
خشایار نفس عمیقی کشید وپلک هاش رو روی هم فشار داد. من که خودم یکی از شخصیت های پنهان اون داستان بودم می تونستم عمیقا درکش کنم. چشم هاش رو باز کرد. مژه هاش خیس بودند. با صدای گرفته ای گفت:
- میشه یک لیوان آب به من بدید؟
دستم رو روی دکمه مخصوص ارتباط با فتوت فشار دادم و خواستم یک لیوان آب برسونه. لحظه ای بعد خشایار آب رو نوشیده بود و آروم تر شده بود. پیش خودم فکر کردم تا اون روز هیچ موکلی در دفتر من این همه حرف برای گفتن نداشته. بعد از لحظاتی ادامه داد:
- دیگه نمی تونستم به حرف هاش گوش کنم. دو دقیقه بعد هم بلند شد و رفت. منتظر موندم تا خوب دور بشه.بعد هم در حالی که زانو هام می لرزید بلند شدم با سستی به سمت اون گور سرد قدم برداشتم به بالاش رسیدم با دیدن اسم حکاکی شده ی رها آزاد رو سنگ سرد شکستم. با زانو افتادم رو زمین. سرم رو بین دست هام گرفتم. پس آخر نتونست پول جور کنه؟ یا رها به خاطر چیز دیگه ای مرده بود؟ اون دختر بچه مال رها بود؟ بچه چند سالش بود؟ دو سال سه سال؟ زمزمه وار گفتم:
- رها چرا؟ دیوونه اگر من این سه سال زنده بودم به امید تو بود؟ چی کار کردم من رها؟ الان من باید زیر این خاک باشم نه تو. رها حیف بودی برا خاک...
گریه ام گرفته بود. هیچ مقاومتی نمی کردم. راحت اشک می ریختم و به این فکر نمی کردم که یک مردم و نباید گریه کنم. مرد بودن چه اهمیتی داشت؟ من مرد بودم؟ نه نبودم اگر بودم رها الان زنده بود. بالا سر بچه اش. بچه اش؟ رها ازدواج کرده بود؟ خوش بخت مرده بود؟. پدر اون بچه کجا بود که رکسانا داشت ازش مراقبت می کرد؟ نکنه مانی بوده؟ چشمم خورد به تاریخ وفات رها. 28 تیر؟ تیر؟. چشمم به سالش که افتاد کپ کردم. رها هشت ماه بعد از این که من تو بیمارستان ترکش کردم فوت کرده بود؟ تو هشت ماه چه جوری بچه داشت؟ یک لحظه فکر کردم نکنه...
آهی کشید و ادامه داد:
- امکان نداشت بچه مال من نباشه. تازه داشت همه چیز برام روشن می شد. تنفری که اون شب که رفته بودم جلو خونه شون تو چشم های رکسانا دیدم. حال زار رها وقتی رسید بیمارستان. ناپدید شدنش در عرض دو هفته. برای حفظ آبروش رفته بود. رکسانا چرا پول ها رو پس فرستاد؟ پول ها حق بچه ام بود. چرا تو اون بیمارستان لعنتی هیچ کس به من نگفت رها حامله است؟ هیچ کس نگفته بود. چرا به شباهت بیش از حد اون دختر بچه به رها دقت نکرده بودم؟ موهای فندقی. پوست سفید و صورت گرد. نگاه معصوم و آشنا. چه طوری نگاهی که بهش دل باخته بودم رو نشناخته بودم. اون خود رها بود. فقط چشم هاش روشن تر بود. نه. رنگ چشم های رها قهوه ای روشن بود. عسلی نبود. رنگ چشم های مامانم عسلی بود. اون دختر من بود. ولی چه جوری ثابت می کردم؟
نفس عمیقی کشید و دیگه ادامه نداد. گذاشتم یکم بگذره تا این صحنه هایی که تعریف کرد برام هضم بشه. داشتم آتیش می گرفتم تو تمام این سال ها هر احتمالی می دادم جز ازدواج رکسانا با مانی...یعنی دوستش داشت. همه اش نقشه بود؟ پول و گرفت و زد به چاک و با اون ازدواج کرد؟ حس می کردم بازی خوردم. تازه می فهمیدم جه بلایی سرم اومده.
=========================
بعد از چند دقیقه گفتم:
- حالا از من می خوایند سرپرستی دخترتون رو از رکسانا و مانی بگیرم.؟
- بله.
- من نمی تونم صرفا به خاطر این ادعای شما از او ها بخوام که از بچه تست دی ان ای بگیرند. هیچ کس نمی تونه.
- لازم به تست نیست. من مدرک دارم.
- متوجه نمیشم.
- داستان من به این جا ختم نمیشه آقای فارس منش.
- پس ادامه بدید لطفا.
آهی کشید و گفت:
- اون روز تا شب تو خیابون ها قدم زدم. از خودم بدم میومد. چند بار کنار خیابون ایستادم تا خودم رو بندازم جلوی ماشین ولی گفتم یکی دیگه رو با مردنم بدبخت کنم؟که چی؟ حتی مرگم هم برای دنیا ضرر داشته باشه؟ حالم از خودم بهم می خورد. رها مرده بود؟ تقصیر من بود. یک دختر داشتم که اسمش رها بود. که مادر نداشت که پدرش من بودم. چه خوش بخت! سرپرستش رکسانا و مانی بودند. چی کار می تونستند براش بکنند؟ جز این که یک زندگی معمولی رو براش فراهم کنند. بعد از یک مدت بچه ی خودشون به دنیا بیاد و بفهمند که اون رو بیشتر از رها دوست دارند. بعد وقتی یک نوجوونه بره از سر کنجکاوی دفتر خاطرات مادرش رو بخونه و بفهمه...اون اصلا مادرش نیست. بفهمه خانواده اش دروغه. بفهمه مادرش مرده. بفهمه پدرش یک نامرد بوده... یک پست که مادر حامله اش رو تو بیمارستام ول کرده بود. مطمئنا رکسانا این طوری از من تو دفترش تعریف کرده. می فهمه مادرش هم مثل خودش بی کس بوده ولی دختر من که بی کس نبود. پدر داشت. من پدرش بودم. می تونستم پشتش باشم و باید پشتش می بودم. رها رو که نتونستم نجات بدم دخترش رو چی؟ اون حق داشت با پدر واقعی خودش زندگی کنه. مطمئنا دلم بیشتر از مانی براش می سوخت. من دخترم رو می خواستم. دختری که کپی رها بود. دختری که با این که فقط از چند متری دیده بودمش ولی احساس می کردم یک حس جدید نسبت بهش تو سینه دارم. باید سرپرستیش رو می گرفتم. باید جبران می کردم. هر کاری که برای رها نکردم رو برای دخترم می کردم. اون باید در آرامش بزرگ می شد. زیر سایه ی پدر واقعیش. آرزو های رها باید به حقیقت می پیوست. رها باید درس می خوند. نمی تونستم بذارم زیر دست کسانی بزرگ بشه که هیچ ربطی بهشون نداشت. اون شب تصمیم گرفتم کار احمقانه ای نکنم. صبح باید دوباره می رفتم دانشگاه. خدا خدا می کردم رکسانا اون روز دانشگاه داشته باشه. من رها رو می خواستم. به خاطر اون زنده بودم. به خاطر اون برگشته بودم.
صبح روز بعد رفتم دانشگاه. رکسانا رو دیدم که داشت می رفت سمت ساختمون باید می ایستادم تا کلاسش تموم بشه. نشستم تو ماشین. یک ساعت. دو ساعت. سه ساعت طول کشید تا رکسانا از در دانشگاه خارج شد. این بار کسی منتظرش نبود مستقیم به سمت یک پرشیا ی مشکی رفت و نشست پشت فرمون و حرکت کرد. من هم ماشین رو روشن کردم و افتادم دنبالش. مسیر زیادی طی نشد. چند تا کوچه پس کوچه رو رد کرد بعد هم جلوی یک خونه ویلایی دو طبقه که قدیمی هم بود ایستاد و پیاده شد. با کلید در رو باز کرد و داخل شد. ماشین رو خاموش کردم یکم صندلیم رو خوابوندم و ضبط رو روشن کردم. همون طور که نگاهم به در اون خونه بود به صندلیم تکیه زدم و با ریتم آهنگ سرم رو تکون می دادم. نمی دونم چقدر گذشت که مانی هم رسید و رفت داخل. پس خونه اشون اینجا بود. همچنان نشستم. هوا کم کم تاریک شد. باز نشستم. گرسنه ام بود ولی نمی خواستم هیچ صحنه ای رو از دست بدم. باید می فهمیدم دقیقا چند نفر تو اون خونه اند.ضبط هر نیم ساعت به نیم ساعت خاموش می شد و من مجبور بودم یک استارت بزنم و دوباره خاموش کنم. دعا می کردم مانی هیچ چیز راجع به من ندونه. دعا می کردم رکسانا حقیقت رو بهش نگفته باشه. اصلا این مانی کی بود؟ فقط یک همسر عاشق که به خاطر رکسانا سرپرستی یک غریبه رو قبول کرده بود؟ هوا تاریک شده بود که در اون خونه باز شد. صاف سر جام نشستم و ضبط رو خاموش کردم. اول از همه یک کالسکه از در خارج شد بعد هم مانی که داشت کالسکه رو هدایت کرد. بعد هم یک خانم حدودا 50 ساله که در حال حرف زدن بود. مخاطبش مانی نبود کسی بود که هنوز داخل خونه بود. با خارج شدن رکسانا از خونه فهمیدم مخاطبش اونه. رکسانا بیرون اومد و همون طور که حرف های اون خانم رو با سر تایید می کرد در رو قفل کرد بعد همه شون پیاده راه افتادند سمت سر کوچه. در رو قفل کرد. یعنی کس دیگه ای تو اون خونه نبود. با رها میشدند چهار نفر. رکسانا و مانی که صبح ها نبودند ولی ظاهرا اون خانم اکثر اوقات خونه بود. قبلش تو فکر دستبرد به اون خونه بودم ولی یادم اومد این طوری یک جرم برای خودم تراشیدم و نمی تونم تو دادگاه سرپرسی یک بچه رو بخوام. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و از کوچه زودتر از اون ها خارج شدم. فردا باید برمی گشتم.با یک نقشه ی جدید.
با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم. چند بار پلک زدم تا تاری دیدم از بین بره. همش دو ساعت چشم روی هم گذاشته بودم ولی حس خستگی نمی کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و سر جام نشستم. زوایای اتاق رو از نظر گذروندم. از همون لحظه با خودم عهد کردم آخرین باره تو این اتاق چشم باز می کنم. بلند شدم و دست و روم رو شستم. لباسم رو عوض کردم. بسته بیسکوییتی که تو ساکم داشتم رو خوردم. به جای چایی هم آب نوشیدم. لباس هایی که عوض کرده بودم رو تا کردم گذاشتم تو چمدون. جلوی آینه ایستادم و موهام رو شونه زدم. شونه رو هم تو ساک جا دادم. گوشه کنار سوییت رو نگاه کردم. چیزی نبود به سمت سرویس بهداشتی رفتم و مسواک زدم. دوش جانانه ای با ادکلن گرفتم. یک نگاه به حمام انداختم. وسایل حمامم رو برداشتم. با ادکلن و مسواکم گذاشتم تو ساک و درش رو بستم. یک نگاه به اطراف انداختم. گوشیم رو برداشتم. مطمئن شدم شارژش تو ساکمه. کلید رو برداشتم نیم نگاهی دوباره به اتاق انداختم و خارج شدم. در رو قفل کردم. کلید رو تو مشتم گرفتم و پله ها رو رفتم پایین. مردی پشت پیشخوان داشت چرت می زد. نمی دونستم بهش چی بگم؟ رزرویشن؟ مسئول پذیرش؟ ترجیح دادم همون مرد خواب آلو در مسافر خونهی داغون صداش کنم. کلید رو بهش تحویل دادم. حساب کتاب هام رو کردم و شناسنامه ام رو تحویل گرفتم. از مسافرخونه زدم بیرون. جلوی درش ایستادم. نگاهی به اطرافم انداختم. خیابون خیلی شلوغ نبود ساعت هفت صبح جمعه بود. حس کردم زود اومدم بیرون ولی خیالی نبود. می تونستم با آرامش به کار هام برسم. سوار ماشین کرایه ایم شدم. اول از همه رفتم گورستان.سر راه دو شاخه رز گرفتم. چند تا ردیف رو رد کردم. درخت بید از دور نمایان شد. نزدیک شدم. مطمئن بودم اون ساعت کسی به خاک رها سر نمی زنه. به گور سفید در چند قدمی بید مجنون رسیدم. سنگش مرطوب بود. راستی دیروز پنج شنبه بود. گل سرخ های روی خاکش هنوز پراکنده نشده بودند. جلوی سنگش زانو زدم. حرفی برای گفتن نداشتم. چی بهش می گفتم؟ می گفتم ببخشید؟ می گفتم برا دخترمون جبران می کنم ؟ این حرف ها دیگه به چه دردش می خورد؟ بغض تو گلوم سنگینی می کرد. کسی اون دور و بر نبود. پسربچه ای نبود که گلاب بفروشه. پیش خودم گفتم اشکالی نداره. سنگش هنوز مرطوبه. یکی از گل ها رو پر پر کردم و ریختم رو سنگش. از خودم بدم میومد که تا زنده بود یک شاخه گل براش نگرفتم هیچ همش تو سرش هم زدم. شاخه ی دیگه رو پر پر نکردم. سالم گذاشتمش رو سنگ قبرش. زمزمه وار گفتم:
- دوستت دارم رها. همیشه دوستت داشتم.
آهی کشیدم و به دور و بر نگاه کردم. تک و توک آدم هایی سر گور های سرد پیدا می شدند. مطمئن بودم تعداد گل هایی که بعد از مرگ برای آدم میارن بیشتر از موقعیه که زنده هستی. می دونستم که بعد از مرگ پشت سر آدم حرف نمی زنند. بعد از مرگ با احترام ازت یاد می کنند. بعد از مرگ عزیز میشی. بعد از مرگ برات گریه می کنند ول تا زنده ای کسی نمی پرسه حالت چه طوره.
هیچ وقت خودم رو به خاطر کاری که با رها کردم نمی بخشم. من باعث مرگ کسی شدم که ادعا می کردم عاشقشم.
نیم ساعتی نشستم و بی حرف و درد دل به گور سردش چشم دوختم. به خودم اجازه نمی دادم کلمه ای به زبون بیارم. بعد از نیم ساعت سکوت از جام بلند شدم و قبرستون رو ترک کردم به سمت جایی که ماشین رو کرایه کرده بودم راه افتادم و ماشین رو پس دادم. بعد هم پیاده راه افتادم به سمت خونه ی رکسانا اینا. تمام راه به رها فکر کردم. به ستم هایی که در حقش کردم. به دنیا که هیچ وقت باهاش یار نبود. دوستش داشتم. چرا گذاشتم پرپر بشه؟ چشم هام هر از چند گاهی می سوخت و پر اشک می شد ولی سریع پلک هام رو فشار میدادم تا اشکی از بینشون پایین نریزه. هنوز یکی داشت می گفت: تو مردی. دلم می خواست خفه اش کنم. خودم می دونستم چقدر مردم. راه یک ساعته برام شد پنج دقیقه. به اون خونه ویلایی دو طبقه با نمای سنگ سفید و قدیمی ساز رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم. نه بود. دستم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم. آیفونشون تصویری نبود. برخلاف تصورم در با آیفون باز نشد. یک نفر شخصا در رو برام باز کرد. سرم رو برگردوندم و با چهره ی اون زن پنچاه ساله که دیشب دیده بودمش مواجه شدم. که چادر گلداری رو هم سرش انداخته بود.
- بفرمایید.
- سلام مادر جان.
- سلام. بفرمایید.
یک لحظه موندم چی بگم. چی می خواستم بگم؟ نگاه زن سر خورد روی ساک تو دستم. نفس عمیقی کشیدم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- من با رکسانا خانم کار داشتم
زمزمه وار گفت:
- رکسانا؟
بعد بلندتر خطاب به من گفت:
- شما کی هستید؟
- من...راستش.
نمی دونستم جریان من رو می دونه یا نه.برای همین گفتم:
- از بستگان دورشون ام.
زن چینی به پیشونی اش انداخت و گفت:
- رکسانا کسی رو نداره که بخواد دور و نزدیک باشه.
داشت با سوء ظن نگاهم می کرد که صدای رکسانا رو از داخل شنیدم.
- کیه مامان؟
و بعد هم قامت خودش در حالی که یک مانتوی مشکی تنش بود و دکمه هاش باز بودند و یک شال آبی که همین جوری انداخته بود رو سرش در آستانه ی در نمایان شد. چشمش که به من افتاد حیرت رو در تک تک خطوط صورتش دیدم. فقط نگاهم می کرد. با چشم های بهت زده که کم کم برق اشک هم توشون پیدا شد. نگاه زنی که اون مامان خطابش کرده بود بین من و اون می چرخید. لبخندی زدم و گفتم:
- چه طوری دختر خاله؟
تو نگاهش یک علامت سوال هم پیدا شد. داشت بهم می گفت دختر خاله دیگه کیه مردک؟
- دعوتم نمی کنی بیام تو؟
نگاه متعجب زن رو رکسانا ثابت موند و گفت:
- رکسان تو که خاله داشتی؟
رکسانا به خودش اومد. یک نگاه به زن و یک نگاه به من انداخت دوباره رو به اون گفت:
- ایشون از بستگان دور من اند مامان...در واقع مادربزرگ هامون با هم دختر خاله بودند!
ماشالله به مغز متفکرش. چه سریع برا خودمون نسبت تراشید. خدا نکنه من با تو فامیل باشم. با این حال با لبخند به اون زن که هنوز با شک نگاهم می کرد نگاه کردم. از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بفرمایید داخل.
سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم. حیاط بزرگی داشت. پرشیایی که رکسانا دیروز سوارش بود وسط حیاط پارک بود. یک حوض مستطیل شکل گوشه ی حیاط بود. خونه یک ایون داشت که رو نرده هاش پر گلدون بود. یک باغچه هم گوشه حیاط بود ولی چیزی توش کاشته نشده بود. در ورودی خونه شیشه ای بود. اون خانم جلو می رفت من پشت سرش. رکسانا هم پریشان حال به دنبال من. وارد که شدیم اون خانم تعارف کرد بشینم. رکسانا هم گفت میره مانی رو صدا کنه و به دنبال این حرفش از پله ها بالا رفت. روی مبل نشستم اون خانم که هنوز اسمش رو نمی دونستم برام چای آورد. خودش هم نشست رو مبل رو به روی من. همون موقع رکسانا از پله ها پایین اومد. مانتو و شالش رو در آورده بود و یک بلوز و شلوار به تن داشت. لبخندی زد و گفت:
- خب؟ چی شد یادی از ما کردی بعد از این همه سال؟
- اختیار دارید. ما که همیشه به یاد شما بودیم.
رکسانا با لبخند مصنوعی رو یک مبل کنار اون خانم نشست که حالا احتمال میدادم مادر مانی باشه.
- حالا از کجا پیدام کردی؟
- کار سختی بود. با بدبختی شماره عموت رو پیدا کردم بعد هم از اون آدرس اینجا رو گرفتم.
- قبلش زنگ می زدی خب. بد شد این طوری بی خبر...
یعنی این که ارواح شکمت اگه به عموم زنگ میزدی شماره تلفن بهت میداد نه آدرس. لبخندی زدم و همون موقع صدای پایی از سمت راه پله اومد و لحظاتی بعد مانی هم به جمع ما اضافه شد. با لبخند به سمتم اومد با گرمی بهم دست داد و احوال پرسی کرد اما دروغ و صحنه سازی در تک تک حرکاتش موج میزد. کنارم روی مبل دو نفره ای که نشسته بودم نشست آرزو می کردم جای دیگه ای بشینه. رکسانا با ناخن هاش بازی می کرد. مادر مانی برای پسرش چای آورد. بد موقع اومده بودم اون ها هنوز صبحونه هم نخورده بودند. مثل خودم.
رکسانا- حالا چی شد یاد ما کردی خشایار جان؟
یعنی قرض از مزاحت؟ نفسم رو فوت کردم بیرون. حالا چه بهانه ای باید برای موندن تو اون خونه پیدا می کردم؟ یکهو از دهنم پرید:
- می خوام یک شرکت بزنم...اینجا.
- شرکت؟
- آره خب. خیلی وقته مدرک گرفتم.
فوقم رو با کمی تاخیر خارج از کشور گرفته بودم.
- خوبه.
- خیلی مزاحمتون نمیشم بیشتر از یکی دو روز تو بابلسر اقامت ندارم. دنبال جا می گردم. چند جا رو میبینم و برمیگردم باید با وکیلم هم مشورت کنم.
- بله...موفق باشید.
- ممنون.
- دیگه چه خبر. کجا بودی این سال ها؟
یعنی یکهو بعد از سه سال از کجا خراب شدی رو سر ما؟ جالب بود که می توسنتم انقدر راحت منظور واقعیش رو بفهمم برخلاف رها که هیچ وقت نمی فهمیدم تو دلش چی می گذشت. شاید رکسانا با وجود تمام نفرتی که ازش داشتم مثل خودم بود. مغرور و خشک و محکم.
- با اجازه تون خارج از کشور. برای مداوای بابا رفته بودیم.
- خدا بد نده چی شده بود؟
خدا بد نده یعنی خدا رو شکر!
- پزشک سرطان تشخیص داده بود.
- خب؟
- یک سالی میشه عمرشون رو دادند به شما.
- آخی...خدابیامرزتشون.
یعنی آخی...دلم خنک شد. انشالله خودت هم زودتر بری ور دل بابا جونت. این جمله ها قشنگ تو چشم هاش مشخص بود.
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
دیگه حالم داشت از اون جو سنگین و تشریفاتی که بی شباهت به تئاتر نبود بهم می خورد. خوش بختانه مادر مانی زود به فکر شکم بچه اش انداخت.
- مانی جان صبحونه رو هنوز جمع نکردیم.
و رو به من ادامه داد: شما خوردی پسرم؟
- من... خیر. تازه رسیدم. تو راه هم چیزی نخورم.
- پس بفرمایید خواهش می کنم.
از جام بلند شدم. رکسانا ازم خواست ساکی رو که بلاتکلیف تو دست هام نگه داشته بودم رو کنار مبل بذارم تا یک فکری به حالش بکند. داشتم راه می افتادم سمت آشپزخونه که صدای بامزه و نازکی رو از پشت سرم شنیدم. شیرین ترین صدایی که شنیده بودم. صدایی که دلت می خواست با لبخند فقط بهش گوش کنی.
- مامان....
========================
برگشتم و دختر بچه ی خوش گل رو با چشم های عسلی و موهای فندقی آشفته در تاپ شلوارک صورتی که روش عکس توت فرنگی داشت دیدم که با یک دست چشمش رو می مالید و دست دیگه اش که کنار بدنش افتاده بود خرس عروسکی قهوه ای رنگی رو نگه داشته بود. با یک چشمش که باز بود با شگفتی به من خیره شده بود. گونه های سرخش دو طرف اون صورت گرد و سفید دوست داشتنی، زیباترش کرده بودند... رکسانا با لبخند به سمتش رفت و در حالی که با عشق بغلش می کرد با لحن پر محبتی گفت:
- جانم مامان؟
- سلام.
- سلام دختر گلم؟ خوب خوابیدی؟
دختر بچه سرش رو تکون داد و گفت:
- این آقاهه کیه؟
- این...
رکسانا به من نگاه کرد خودش هم می دونست من چه نسبتی با اون موجود دوست داشتنی تو آغوشش دارم حق داشت خجالت بکشه که از بچه بخواد من رو عمو صدا کنه با این حال گفت:
- ایشون عمو خشایاره. یک مدتی مهمون ماست.
یک مدتی رو با شک گفت خودش هم هنوز به نتیجه نرسیده بود که من اون موقع روز تو خونه اش چی کار می کنم. و رو به بچه ادامه داد:
- سلام کردی مامان؟
دخترک رو به من سرش رو تکون داد و با لحن نمکی ای گفت:
- سلام عمو
با لبخند جوابش رو دادم. مانی به سمت اون ها رفت و موجود شیرین رو بغل کرد.
- رهای بابا چه طوره.
- رهای بابا خوبه...
رهای بابا. دخترم... دختر من به یک غریبه می گفت بابا و به من می گفت عمو؟ هیچ وقت تو زندگیم اندقدر درد رو تو قلبم حس نکرده بودم حتی وقتی فهمیدم رهایی وجود نداره که من اومدم دنبالش ولی انگار وجود داشت. اون موجود شیرین در تاپ شلوارک صورتی رهای من بود. رهای من. فقط من. مانی همون طور که به من تعارف می کرد جلو برم به سمت آشپزخونه راه افتاد. رکسانا هم با نگاهی که کم و بیش ناارام به نظر می رسید دنبال ما اومد. مانی اما ریلکس بود انگار رها واقعا دختر اونه. انگار من واقعا فامیل دور همسرشم و انگار واقعا همه چیز همون طور که نشون میداد بود. مانی درباره ی من می دونست. مطمئن بودم. از حرکتش و دروغی که وقتی با من گرم می گرفت تو چشم هاش بود می فهمیدم که اصلا از حضور من اونجا و نزدیک دخترم راضی نیست! با این حال همه چیز طوری نشون می داد که انگار واقعیه. در حالی که تنها کسانی که اونجا نمی دونستند این یک فیلمه مادر مانی و رها بودند. بعد از صرف صبحونه رکسانا یک اتاق در طبقه بالا رو نشونم داد و خواست وسایلم رو اونجا بذارم. طبقه بالا سه تا اتاق داشت یکی اتاق رها. یکی اتاق مانی و رکسانا و دیگری اتاق خالی ای که به من تعلق گرفت. اتاق مادرش طبقه ی پایین بود. وارد اتاق که شدم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سرویس دخترونه ی اتاق بود. مثل این که به یک دختر دانشجو تعلق داشته باشد. یک کتابخونه کنج اتاق بود. تخت و کمد به رنگ چوب روشن در امتداد هم بودند. پرده کرم و نارنجی رنگ بود و یک قالیچه ی قهوه ای وسط اتاق پهن شده بود.رو تختی هم گلبهی بود. به عنوان اتاق مهمان زیادی با سلیقه بود. یک نگاه به دیوار ها انداختم. یک قاب رو دیوار بود که روش با یک پارچه پوشانده شده بود. یعنی نمی خواستند دیده بشه ولی اصلا مهم نبود جلو رفتم و پارچه رو کنار زدم. عکس رکسانا و رها دست در گردن هم جلوی چشمم نمایان شد. رها قبل از مرگش اینجا بوده و اینجا اتاق رها بوده...اون موقع موتجه معنی نارضایتی نگاه رکسان شدم وقتی که در اون اتاق رو برام باز می کرد.و بی میلی تو صداش در حالی که در حضور رها که کنجکاوانه بهمون زل زده بود گفت بفرمایید... پس مانی یک ربط هایی به رها داشت. این جا بی شک خونه ی رکسانا نبود. خونه ی مانی بود. باید رکسانا رو تنها گیر می آوردم و ازش می پرسیدم. ولی این اون روز ممکن نبود. اون روز همه شون خونه بودند.
اون روز تا جایی که می تونستم جایی قرار می گرفتم که بدون این که بقیه بفهمند رها برام جذابه نگاهش کنم. از رکسانا نپرسیدم رها کجاست می خواستم جلوی مانی و مادرش طبیعی جلوه کنم با خودم قرار گذاشتم فردا که مانی بیرون رفت رکسانا رو تنها گیر بیارم و سوال هام رو ازش بپرسم.
صبح روز بعد ساعت هفت از خواب بلند شدم و رفتم پایین همه دور میز صبحونه نشسته بودند و پچ پچ می کردند تشخیص این که ذکر خیرم بود خیلی سخت نبود! مانی لباس بیرون پوشیده بود شلوار پارچه ای مشکی و یک پیرهن سفید با خطوط زرد. اگر سلیقه ی رکسانا بود که خوش سلیقه بود. رکسانا نشسته بود و برای رها که روی پاهاش نشسته بود لقمه می گرفت. مادر مانی هم بی خیال چای می نوشید. همه چیز عادی مینمود. سلام کردم. جواب شنیدم. روی صندلی نشستم و چشمم به رها افتاد که دور تا دور دهنش عسلی بود و دو لپی لقمه می جوید. لبخندی بهش زدم خندید که یکهو لقمه اش پرید تو گلوش. رکسانا هول شده بود مانی بلند شد سریع یک لیوان آب بهش رسوند. رکسانا با عصبانیت گفت:
- رها صد مرتبه بهت نگفتم وقتی غذا می خوری حواست رو جمع کن.
چه انتظارات بی جایی از یک بچه ی سه ساله داشت! بد جور عصبی بود رها رو تو بغل مانی انداخت و خودش از آشپزخونه خارج شد. همین صحنه بس بود برای این که در گرفتن سرپرستی بچه ام مصمم تر بشم. بعد از صبحونه مانی کیفش رو برداشت. یک خداحافظی بلند کرد و رفت. پیش خودم گفتم چقدر یخ. حتی رها رو نبوسید. حالا رکسانا پیش کش. بعد از رفتن اون من هم رفتم تو هال رها جلوی تلویزیون لم داده بود و در حالی که انگشتش رو می مکید تام و جری می دید. رکسانا هم داشت کمک مادر شوهرش می کرد. چه عروس نمومنه ای! چند لحظه بعد جفتشون از آشزخونه خارج شدند. رکسانا باز به رها تشر زد:
- رها انگشتت رو نکن تو دهنت مامان.
دلم می خواست بلند بشم دندون هاش رو خرد کنم. وقتی من اونجا نشسته بودم چرا یک غریبه باید به بچه ی من می گفت نکن؟ طاقتم دیگه داشت تموم می شد. ولی نمی تونستم تا موقعی که مادر مانی که اصرار داشت خاله رعنا صداش کنم،حضور داره با رکسان حرف بزنم. که رها در یک حرکت بچگونه نجاتم داد. چهار دست و پا خودش رو به مثلا مادربزرگش رسوند و همون طور که از دامنش آویزون شده بود گفت:
- مامانی میشه بریم پیش خاله نگار؟
- این موقع صبح؟
- دلم تنگ شده بلاش.
رکسانا- بلاش نه...براش..
رها دوباره تلاش کرد: برررراش.
رکسانا با لبخند تشویقش کرد و گفت:
- آفرین دخترم خودم می برمت.
خیلی خودم رو کنترل کردم تا داد نزنم نه...ولی خوش بختانه خود خاله رعنا بلند شد و مسئولیت بردن رها رو به عهده گرفت. رکسانا تا تو حیاط بدرقه اشون کرد. من هم تو راهرو ی جلوی در ورودی منتظر شدم تا بیاد. وقتی اومد از نگاهم فهمید تو چه دردسری افتاده. وقتی دید خیره نگاهش می کنم گفت:
- آدم ندیدی؟
- مثل تو دودره باز نه.
پوزخندی زد و فگت:
- من دو دره بازم؟
- چرا اسم بچه ات رو گذاشتی رها؟
- به تو چه؟
- چرا هیچ اثری از رها نیست.
- مگه به تو مربوطه؟
فریاد زدم:
- رکسان رها کجاست؟
همون طور که انتظار می رفت اون هم داد زد:
- صدات رو برای من نبر بالا به تو هیچ ربطی نداره که رها کجاست. بعد از سه سال اومدی تازه میگی رها کجاست؟ کجا بودی کل این سه سال؟ پولت رو که پس فرستادم رها رو می خوای برا چی؟ چرا راحتش نمی ذاری؟ اصلا تو الان کی هیتی چه نسبتی باهاش داری که دنبالش می گردی؟
دستم رو تو موهام فرو بردم و روم رو ازش گرفتم. چند لحظه مکث کردم دو دوباره برگشتم سمتش.
- تو فکر می کنی چرا من با همه ی شرایط رها ساختم؟ چرا نرفتم دنبال یک بی دردسرش؟ ها؟ چرا الان اومدم دنبالش؟ بابا اون مغزت رو تو زندگیت هم به کار ببر فقط برای حل کردن فرمول ریاضی نیست.
جا خورد. لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد از یک خنده ی عصبی گفت:
- از من نخواه باور کنم تو رها رو دوست داشتی خب؟ هنوز یادم نرفته عربده هایی که سرش می کشیدی رو. کشوندیش بیمارستان. کلی بلا سرش آوردی. حالا پر رو پررو جلو من ایستادی میگی دوستش داشتم؟ بابا سنگ پا رو رو سفید کردی که...
- من دوستش داشتم. هنوز هم دارم می خوام ببینمش. فقط به خاطر این اینجام.
سکوت کرد.ده ثانیه. بیست ثانیه. یک دقیقه... من هم دیگه داد نزدم. با لحن آرومی گفتم:
- رکسانا رها کجاست؟ چرا اسم دختر تو رهاست؟
سرش رو انداخت پایین و رفت تو هال رو یک مبل نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت. چشمم به حلقه ی توی دستش خورد.
- تو کی ازدواج کردی که الان بعد از سه سال یک بچه این قدری داری؟
شونه هاش شروع کردند به لرزیدن. نمی خواستم بدونه من همه چیز رو می دونم نباید می فهمید اون روز تعقیبش کردم و می دونم رها دخترمه. رفتم رو به روش زانو زدم و گفتم:
- خواهش می کنم رکسانا قول میدم توضیح بدم فقط تو به من بگو رها کجاست.
دست هاش رو گرفته بود جلو صورتش. نمی خواست اشکش رو ببینم. رها می گفت مغروره. می گفت نمیذاره کسی گریه اش رو ببینه حتی خود رها... چشم های خودم هم می سوخت. بعد از چند لحظه با صدای بغض دارش گفت:
- دیر اومدی خشایار....خیلی دیر.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. عکس رکاسانا رو تار می دیدم. از جام بلند شدم. و اشک هام رو پاک کردم. همینم مونده بود جلو رکسانا گریه کنم. مرد باش احمق! یک بار در زندگیت... از جام بلند شدم. سخت بود تظاهر کنم چیزی نمی دونم در حالی که تا ته قصه رو همون روز تو قبرسون خونده بودم. بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- فقط من رو ببر پیشش...
×××
همون طور که به گلبرگ های سرخی که یکی پس از دیگری از دست های رکسانا رها می شدند و روی سنگ سرد می افتادند نگاه می کردم، سعی می کردم به حرف های قلمه سلنبه اش راجع به اون بیماری مادرزادی لعنتی هم گوش کنم. هرچند چیز زیادی نمی فهمیدم از اولش هم زیستم خوب نبود. رکسانا به گرانیگاه سنگ خیره شده بود. نگاهش تو ثانیه های سه سال پیش جست و جو می کرد. سعی می کرد کلمه هایی که تجربه کرده بود رو دنبال هم سوار کنه.
- بعد از کاری که تو باهاش کردی دیگه آبرویی تو دانشگاه نمونده بود براش. اونجای آینده ای نداشت. من هم براش انتقالی گرفتم آوردمش اینجا پیش خاله که یکی از دوست های قدیمی مامانم بود. خودم نتونستم بیام. موندم تهران گشتم دنبال کار که پول جور کنم. کار گیرم نیمد. هرجا هم که قبولم می کردند انتظارات بیجا زیاد داشتند. فقط یک جا تو یک موسسه دخترونه کار گیرم اومد که اون هم از شانس من برشکست شد. یک روز مانی زنگ زد گفت یکی پیدا شده رها رو می خواد مجانی عمل کنه. نگفتند کی...من هم یک روز که امتحان هام تموم شد سرزده اومدم بابلسر...همون موقع که رسیدم حال رها بد شده بود. داشتند می بردنش بیمارستان....
بغضش شکست و زانو هاش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روشون.
- درست همون روز که رسیدم اون رفت. من حتی نتونستم درست ببینمش.
و شروع کرد گریه زاری برای داستان دروغینش! یک کلمه هم باور نکرده بودم. چون هنوز یک حفره ی خالی وجود داشت. یک دختر بچه ی سه ساله که از نظر زمانی نمی تونست حاصل ازدواج رکسانا و مانی باشه.
- تو و مانی همون سال ازدواج کردید؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
- بعد از چهلم رها عقد کردیم. جشن نگرفیتم.
چه با عجله!
- رها چند سالشه؟
- دو سال...دوسال و خرده ای.
پوزخندی زدم و گفتم:
- زود حامله شدی.
شونه هاش رو بالا انداخت. با سرانگشت خرده سنگی که جلوم بود رو چند متر جلوتر پرت کردم و گفتم:
- بهش می خوره بیشتر باشه.
- کی؟
- رها...خیلی خوب حرف می زنه.
- باهوشه...
آهی کشیدم و گفتم:
- آره.
به دروغ هاش پوزخندی زدم و به افق خیره شدم.اینی که من میدیدم حاضر به اعتراف نبود باید خودم یکجوری می رفتم سر شناسنامه ی رها و سنش رو میدیدم.بعد شناسنامه رو می کوبیدم جلوش تا دیگه به من دروغ نگه. سنگینی نگاه رکسانا روم بود. هنوز صدای هق هقش هرچند لحظه یک بار بلند می شد. بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- آدم ندیدی؟
- مثل تو بی احساس نه. همیشه می دونستم رها رو دوست نداری.
پوزخندی زدم اون چه می دونست من گریه هام رو برای رها کردم؟ به هر حال من یک مهندس بودم نه بازیگر. خیلی سعی می کردم نشون بدم هیچی نمی دونم. و مثلا شوکه شدم ولی نمی شد. هنوز با مرگش کنار نیمده بودم حتی تا همون لحظه فکر می کردم این رها رهای من نیست تا این که از زبون رکسانا شنیدم. قلبا ناراحت بودم. واقعا احساس بدی داشتم تو سراسر وجودم. فقط خودم می تونستم تو اون لحظه غم درونیم رو درک کنم من مثل رکسانا یک زن نبودم که با گریه به همه نشون بدم چقدر از ازدست دادن عزیزم ناراحتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- سکوت یک مرد نشونه ی غمشه. فکر می کردم بعد از بیست و چهار سال زندگی این رو فهمیده باشی.
زمزمه وار گفت:
- تو حتی سن رها رو نمی دونستی.
با تعجب نگاهش کردم. که گفت:
- اگر زنده بود الان بیست و سه سالش بود. مثل من.
لبخندی زد و به افق خیره شد. من هم همین طور. نزدیک غروب بود. دو سه ساعتی بود که اونجا نشسته بودیم. بیشترش به سکوت گذشته بود. مطمئنم در تموم لحظه های ساکت بینمون رکسانا داشته به دروغ هایی که می خواست بگه فکر می کرده. با شنیدن صدای آرومش که به خاطر گریه گرفته بود، بهش نگاه کردم.
- امروز 15 شهریوره.
- خب؟
- شهریور!
کمی فکر کردم و بعد با نفس عمیقی که به آه تبدیل شد گفتم:
- پس فرداست نه؟
- آره.
- میای سر خاکش؟
- مثل هر سال. عجیبه که تو می دونی نمی دونستم راجع به این چیز ها هم با هم بحث کردید.
- نکردیم.
- پس از کجا می دونی؟
- تو محضر شناسنامه اش رو دیدم تاریخش رو حفظ کردم.
به تلخی خندید و گفت: انقدر سخت بود که از خودش بپرسی.
- بین من و اون هیچ رابطه ی عاطفی ای نبود. من دوستش داشتم ولی اون که نداشت.
با پوزخند اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
- ما آدما اگر حرف هامون رو بهم بزنیم هیچ وقت هیچ مشکلی پیش نمیاد. شاید اگر بهش می گفتی رها الان زنده بود.
با شک نگاهش کردم و گفتم:
- چه طور؟
- فکر می کنی چرا قبول کرد صیغه ات بشه؟
- پول نیاز داشت.
- رها تن فروش نبود. قبول کرد چون دوستت داشت. قبول کرد چون نمی تونست از راه معمول کنارت باشه. مثل یک بچه به این رابطه امید داشت. این ها رو چند ماه بعد از رفتنت بهم گفت.
دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم. یکی از دردناک ترین حرف هایی بود که تو زندگیم شنیده بودم. همون جا ازش عذر خواستم. رکسانا یکی دیگه از اون پوزخند های تمسخرآمیز عصبیش رو نثارم کرد و همون طور که از جاش بلند می شد گفت:
- بلند شو. عذر خواهی از یک مشت خاک هیچی رو عوض نمی کنه. تو فرصتت رو از دست دادی شانس دیگه ای هم نداری کتاب زندگی رها سه ساله بسته شده.
و به سمت خروجی راه افتاد. از پشت نگاهش کردم دیگه از اون دختر مستقل پر مدعا که کله اش باد داشت خبری نبود. دختری که اولین سیلی زندگیم رو از اون خوردم، الان تبدیل شده بود به یک زن پخته که دو برابر سن خودش سختی کشیده بود. بلند شدم و از رها یا به قول رکسانا یک مشت خاک خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم.
×××
با حس دست های کوچک و نرمی روی صورتم چشم هام رو باز کردم. نگاهم تو دو تا کاسه عسل خوش گل قفل شد. بی اختیار خندیدم و دست های لطیفش رو از رو گونه ام برداشتم و بوسیدم.
- تو اینجا چی کار می کنی فسقلی؟
- در اتاق مامانم اینا قفله حوصله ام سر رفته بود اومدم اینجا...
خندیدم و بی اختیار محکم بغلش کردم. آخش در اومد ولی من تو شرایطی نبودم که به آخ گفتنش اهمیتی بدم. بهترین لحظه ی زندگیم درست همون لحظه بود که بدن کوچک و تپلش رو بین بازو هام گرفته بودم. بوی رها رو می داد. موهای خوش رنگش رو بوسیدم و کمی اون رو از خودم دور کردم.
- مامان و بابات به این زشتی تو چرا انقدر خوش گلی؟
اخمی کرد و رو شکمم نشستم و دست به سینه نگاهم کرد:
- مامانم خیلی هم خوش گله. بابام هم جلتلجمنه.
بلند زدم زیر خنده. دماغش رو با دو انگشت فشار دادم و گفتم:
- فسقلی این چیز ها رو تو از کجا یاد گرفتی؟
- از تو فیلم.
خواستم بپرسم تو چند سالته که صدای رکسانا از تو هال اومد.
- رها؟ کجایی مامان؟
رها با شنیدن صدای اون کلا من رو فراموش کرد از رو شکمم پرید پایین و دوان دوان از اتاق خارج شد و فریاد زد:
- اینجام مامان جون...
حالم بدجور گرفته شد. رکسانا یکی از شیرین ترین لحظه های زندگیم رو ازم گرفته بود. چرا دختر من باید یک غریبه رو از من بیشتر دوست داشته باشه؟ دخترم که فعلا عزیزترین کس زندگیم حساب میشد با شنیدن صدای یک غریبه کلا من رو فراموش می کرد. آهی کشیدم و از جام بلند شدم. لباس هام رو عوض کردم و شونه ای به موهام زدم. اون روز باید یک ترفندی پیدا می کردم و سن واقعی رها رو می فهمیدم. تنها راه شناسنامه اش بود ولی چه طوری باید می رفتم تو اتاق رکسانا و دنبال مدارک می گشتم بدون این که کسی بفهمه؟ یاد دیشب افتادم تو راه پله بودم که صدای جر و بحث مانی و رکسانا رو شنیدم. مانی بدجور عصبی بود و رکسانا سعی داشت آرومش کنه.هنوز تک تک کلماتی رو که شندیم تو ذهنم دارم.
- این مرتیکه تا کی می خواد بمونه اینجا؟
- من چه می دونم نمی تونم بیرونش کنم که...
- گفتی امروز رفتی سر خاک رها؟
- آره.
- خب دیگه همه چیز رو فهمید برای چی گورش رو گم نمی کنه؟
- مانی تو رو خدا آروم تر میشنوه.
- من دلم نمی خواد این مرتیکه تو این خونه و نزدیک رها باشه می فهمی؟
- انگار من می خوام. من هم دوست ندارم اون نزدیک رها باشه. ولی نمی تونم کاری بکنم.
- تو نمی تونی یک نفر رو از خونه ات بندازی بیرون؟
- مامان جنابعالی نمی ذاره وگرنه من خواستم این کار رو بکنم.این جا خونه ی تواِ نه من.
- چی؟
- به مامانت یک کلمه گفتم می خوام برای خشایار یک جا هتل بگیرم سرم رو خرد. گفت آدم با مهمونش این طور تا نمی کنه و بده و این حرف ها.
- خب پس...لازمه حقیقت رو بهش بگیم.
- حرفش رو هم نزن. من نمی خوام دیدش نسبت به رها بد بشه. تازه چه طوری برم تو روش نگاه کنم بگم من و رها و مانی چهارساله داریم بهت دروغ میگیم؟
- میگی چی کار کنیم؟ تا کی باید خشایار رو تحمل کنیم؟
- حالا بذار ببینیم چی میشه فعلا که همش یک روزه اینجاست.
- ببین رکسان حواست باشه تنها نذاریش خونه ها...
- باشه...
مانی آهی کشید و گفت:
- هر دقیقه ای که این اینجاست من احساس خطر می کنم.
با سر و صدای رها که از پایین می اومد از افکارم بیرون اومدم. صدای داد رکسانا رو مخم بود که سعی داشت رها رو راضی کنه صبحونه بخوره اون هم فقط جیغ می کشید. صدای گرومپ گرومپی که میومد هم نشون میداد که داره میدوه.
پله ها رو پایین رفتم. با صدای رها که بلند بهم سلام کرد نگاهش کردم. داشت رو مبل می پرید خبری از رکسانا نبود ولی صداش از آشپزخونه اومد: «رها نپر رو مبل خراب میشه دخترم.» رها محلش نذاشت. چشمکی به چهره ی شیطونش زدم و به آشپزخونه رفتم رکسانا پای گاز مشغول بود. بهش صبح به خیر گفتم و پشت میز آشپزخونه که هنوز بساط صبحونه روش پهن بود نشستم.
- این اخلاقش به خودت رفته ها...
با صدای آرومی گفت:
- نه به من نرفته.
پیش خودم گفتم معلومه! نمی تونه به تو رفته باشه. دنبال بحث رو نگرفتم و گفتم:
- آقا مانی کجاست؟
- صبح رفته بیمارستان. امروز تا شب کشیکه.
- تو خونه ای امروز؟
- آره. دانشگاه ندارم.
- لیانست رو گرفتی نه؟
- آره.
- ترم تابستونه برداشتی؟
- آره می خوام زودتر تمومش کنم برم سر کار.
- خوبه.
- تو چی؟
- من فوقم رو اون ور گرفتم. بیکارم فعلا.
- اون ور؟
- خارج از کشور بودم کل این مدت رو.
قاشق رو چند بار به لبه ی قابلمه زد و در شیشه ای قابلمه ی زرشکی رنگ رو روش گذاشت. بعد هم رو به من کرد و به کابینت پشت سرش تکیه داد.
- خب؟
- خب چی؟
- تعریف کن. چرا اون شب تو بیمارستان ولمون کردی؟
- رفتم خونه پول بیارم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد بلندزد زیر خنده. اخمی کردم و منتظر شدم خنده اش تموم بشه.
- جوک گفتم؟
- کم نه...می دونی تو کلا با اون خشایار رادانی که اومد روزگار ما رو سیاه کرد فرق داری. خشایار رادان دلش برای زندگی کسی بسوزه؟ خشایار رادان کسی رو دوست داشته باشه؟ نه...تو کتم نمیره.
- مگه خشایار رادان آدم نیست؟
- نه.
انقدر سریع و بی رودربایستی گفت نه که یک لحظه جا خوردم. با پوزخندی گفتم:
- خیلی ممنون.
- قابلی نداشت. می دونی حقیقت بعضی اوقات تلخه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می گفتی.
- هیچی دیگه. خانواده ام نذاشتند. همون شب هم باند قاچاق بابام دستگیر شد. بابام نصفه شبی قبل از این که بیان دستگیرش کنند خونه رو ترک کرد. سه چهار هفته بعد هم رسید ترکیه. تو این مدت من تحت تعقیب بودم. خودم اصلا تهران نبودم افراد بابام کار ها رو انجام می دادند فقط من امضا می کردم.تقریبا نصف داراییمون رو فروختم. فرستادم به حساب های مختلف بابا. خودش هم نمی دونست کدوم کشور می خواد بره.
- مگه اقامت چندجا روداشت؟
- حساب به اسم خودش نبود. یکسری جاها فامیل داشتیم. یکی دو جا هم شرکت داشتیم که ریختم به حساب شرکت.
- خب؟
- تو اون یک هفته که وقت داشتیم با هزار بدبختی دور از چشم بابام پول برداشتم از خونه زدم بیرون. ولی تو بهم نگفتی رها کجاست. وقت هم نداشتم دنبالش بگردم. همون هفته از کشور خارج شدم. تا وقتی که پدرم مرد و دیگه خطری نبود. برگشتم اینران دنبال رها که...
اهی کشید و گفت:
- گاهی فکر می کنم رها این همه بدشانسی رو از کجا آورده!
همون موقع صدای جیغ رها از تو هال اومد. رکسانا مثل جت رفت تو هال من هم دنبالش. رها افتاده بوده بود رو زمین و از شدت سرفه نمی تونست نفس بکشه. رکسانا سریع به سمتش رفت. بلندش کرد و چند ضربه زد پشتش.
- آخه من چند بار بگم مراقب خودت باش؟ چند صد دفعه گفتم نپر رو مبل می فتی. دختر بد. باید یک کار دست خودت بدی تا خیالت راحت بشه؟
بعد از ضربه های پیاپیی که رکسانا به پشتش زد بهتر شد و تونست نفس بکشه. رکسانا هم که کلی دعواش کرده بود یکهو بغلش کرد و گفت:
- قروبنت برم چرا مواظب خودت نیستی؟
عصبانی شدم. چرا هر وقت اون بچه زمین می خورد رکسانا دعواش می کرد. رفتم جلو و گفتم:
- مگه دست خودشه که خورده زمین؟
- نه ولی باید بدونه که باید خیلی مراقب خودش باشه.
- بچه شیطونی میکنه دیگه.
نگاه غضبناکی بهم انداخت که یعنی بچه ی خودمه هر کار بخوام می کنم خیلی خودم رو کنترل کردم که بهش نگم سنگ پا رو از رو برده.
- نیازی نیست بهت توضیح بدم ولی رها با همه بچه ها فرق داره.
- چیه مگه؟
آهی کشید و گفت:
- یک ماه زود به دنیا اومد. مشکل تنفسی داشت. کاملا رفع نشده. ریه هاش یکم ضعیف اند.
- چی؟
- هنوز مشکل جدی نداره ولی نباید زیاد فعالیت کنه.
همون موقع خاله رعنا از اتاقش خارج شد.رها هم که آماده به دو. سریع رفت بغلش... رکسانا نفس حرصی اش رو بیرون داد و گفت:
- ندو حالیش نمیشه.
و به آشپزخونه رفت. خاله رها رو رو مبل گذاشت و در حالی که به سمت دست شویی می رفت گفت:
- چه خبر آقا خشایار؟ جایی رو گیر اوردید؟
فکر می کرد دیروز که با رکسانا رفتیم بیرون رفتیم دنبال جا.
- فعلا که نه...
- گیر میاد انشالله.
- انشالله.
لبخندی زد و رفت تا به کارش برسه! صدای بهم خوردن ظروف از اشپزخونه می اومد. چه عصبی! با هر حرکت رکسان در پس گرفتن دخترم مصمم تر می شدم. باید هرچه زودتر یک فکری می کردم ولی هرچی بیشتر نقشه می ریختم بیشتر به بن بست می رسیدم. امکان نداشت دور از چشم رکسانا وارد اتاقش بشم و شناسنامه رو پیدا کنم. تو فکر و خیالم و نقشه بودم که یکهو یک چیز تقریبا پونزده کیلویی افتاد روم. با خنده بوسه ای رو موهای لخت و ژولیده اش کاشتم و گفتم:
- له شدم من که شیطون.
خندید و دستاش رو گذاشت رو ابرو هام و گفت:
- تو چرا اقدر اربو داری؟
خندیدم و گفتم:
- مگه تو نداری؟
دست هاش رو برداشت و این بار گذاشت رو چشم هام.
- نه. بابا مانی هم زیاد داره ولی من کم دارم. مامان رکسانا هم خیلی هم کم داره. ولی تو از بابا مانی هم بیشتر داری...
این پرچونگیش رو از کی به ارث برده بود خدا می دونست!
- خب مدلشه دیگه.
- من هم می خوام قد تو اربو داشته باشم.
خندیدم و دست هاش رو از رو چشمم برداشتم و به لپ های گل انداخته اش نگاه کردم. واقعا دلم می خواست گازشون بگیرم ولی دلم نیمد عوضش تا می تونستم محکم لپش رو بوسیدم که آخش در اومد و با خنده لپش رو مالید.
- لپم کنده شد.
موهاش رو ناز کردم. یاد حرف رکسانا افتادم...ریه هاش ضعیفه...دلم کباب شد...بیچاره دخترم. آروم پرسیدم:
- رها تو چند سالته؟
دستش رو به سینه زد و گفت:
- زرنگی خودت بگو.
بلند زدم زیر خنده فسقلی چه زبونی داشت. زبونش به خودم رفته بود. همون موقع رکسانا از آشپزخونه خارج شد و رو به رها گفت:
- رها لباس بپوش باید بریم.
رها-کجا؟
- باید مامانی رو ببریم دکتر.
- پیش بابا؟
- آره.
- من اونجا نمیام.
- چرا مامان جان؟
- من از اونجا خوشم نمیاد.
- خب حالا چی کار کنم تنها که نمیشه بمونی زود برمی گردیم.
- نه من می مونم دیگه بزرگ شدم.
رکسانا با خنده لپ رها رو کشید و گفت:
- تو صد سالت هم بشه فسقلی خودمی بیا بریم لباس تنت کنم.
- نمیام. من از آمازش خوشم نمیاد.
رکسانا دیگه داشت کلافه می شد دست رها رو گرفت و در حال یکه سعی می کرد اون رو از رو پای من پایین بیاره گفت:
- بریم زود برمی گردم قول هم میدم برات بستنی بگیرم.
رها محکم دتسش رو کشید و خودش رو از دست رکسانا آزاد کرد بعد هم دستش رو انداخت دور گردن من و گفت:
- اصلا من پیش عمو می مونم.
- نمیشه بیا بریم.
- چرا نشه عمو که بزرگه.
- رها چرا انقدر مامان رو اذیت می کنی؟
رها نغ زد: من از آمازش خوشم نمیاد.
- آزمایش...بیا بریم مزاحم عمو نشو.
رها رو که از گردنم آویزون شده بود محکم بغل کردم و گفتم:
- مزاحم کدومه؟ اگر ضروریه من نگهش میدارم.
رها هورای بلندی کشید و یک ماچ آبدار چسبوند رو لپم. رکسانا سرخ شد.با چشم و ابرو اشاره کرد که یعنی بگو نمی تونم شونه بالا انداختم و گفتم:
- مزاحمتی نداره بذار بمونه
لبش رو جوید و بهم چشم غره رفت ولی انقدر این حرکت رها بهم حال داده بود که اگر خودش رو هم می کشت من باز می گفتم بمونه اشکال نداره.
در اخر هم رکسانا تسلیم شد و از همون لحظه شروع کرد به سفارش تا موقعی که از در بیرون رفت. در رو که بستم رها شروع کرد بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن. انقدر هیجان زده بود که ترسیدم ذوق مرگ بشه! اهم... دور از جون بچم. قروبنش برم من. برای خودم هم عجیب بود تو اون مدت کم چه طوری تا این حد عاشق اون موجود پانزده کیلویی شده بودم. رها کاش تو بودی. اون طوری الان یک خانواده شاد بودیم. کاش می فهمیدی دوستت دارم.
تلویزیون رو روشن کردم و دیزنی چنل رو براش گرفتم. همون طور که از رو یک مبل می پرید رو یکی دیگه کارتون هم نگاه می کرد و در جاهای هیجانی جیغ می کشید. برخلاف قیافه اش که کپی رها بود اخلاقش به خودم رفته بود. رها رو با دنیای رنگیش تنها گذاشتم و پله ها رو بالا رفتم. لای در اتاق رکسانا اینا باز بود. صدای جیغ و داد رها از پایین می اومد. آروم در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. در لعنتیش جیر جیر صدا می داد. باید به مانی می گفتم یک روغن کاریش بکنه از این صدا نفرت داشتم. اتاق بزرگی بود. فکر کنم بزرگ ترین اتاق اون خونه. یک تخت دو نفره خیلی بزرگ وسطش بود. دیوار های اتاق گلبهی بودند با پرده های سفید. آباژور روی پا تختی با لوسر ست بود. رو تختی هم سفید و گلبهی بود. یک سمت اتاق میز توالت بود. دو تا کمد دیواری هم تو یکی از کنج ها بودند. چند تا قاب عکس از رها به دیوار اتاق بود. هیچ عکسی از خودشون نبود. روی همون پا تختی ای که آباژور بود یک قاب عکس بود که برگردونده شده بود. جلو رفتم و برش داشتم و نگاهش کردم. عکس دو تا دختر بچه بود. یکیشون که قسنگ معلوم بود کیه. فوتوکپی برابر اصلش طبقه ی پایین داشت آتیش می سوزوند. اون یکی هم فقط یک نفر می تونست باشه. کسی که از همون بچگیش یک حس خاص رو در آدم بوجود می آورد. انگار داشت می گفت: حواست رو جمع کن من یک دختر ضعیف نیستم. چشم هاش حالت ایستادنش همه و همه یک حالت تهاجمی خاص داشتند.
هرچند از این ویژگی رکسانا متنفر بودم. حاضر نبودم چنین دختری رو تحمل کنم. اصلا با ادم های سرکش کنار نمی اومدم چه برسه به دختر هاش! دختری که از مرد ها حساب نبره به چه درد می خورد؟ والله. ولی همیشه قبول داشتم که اگر پسر بود. می تونست خیلی بالاتر از این چیزی که هست باشه. پوووف...ول کن. بیخیال کند و کاو در شخصیت اون موجود اعصاب خرد کن شدم. به سمت کمد دیواری رفتم. کلیدش روش بود. بازش کردم چیزی جز لباس داخلش نبود. درش رو بستم. به سمت کشوهای میز توالت رفتم. کشو های اولی رو باز کردم یکیش مال رکسانا بود که چیزی جز یک مشت آت و آشغال و خرت و پرت زنونه و البته کمی پول داخلش نبود. دیگری مال مانی بود پر از ورقه.مدارکم همه در هم و بر هم. یک فندک یک منگنه! همه چیز توش پیدا می شد. جز شناسنامه. عصبی در کشوها رو بستم. خواستم بقیه رو بگردم که صدای ریز و کارتونی اون از جا پروندم.
- چی کار داری می کنی؟
با وحشت برگشتم سمت رها که انگشت در دهن من رو نگاه می کرد. به سمتش رفتم و جلوش زانو زدم. انگشتش رو از دهانش بیرون آوردم.
- نکن دخترم کار خوبی نیست.
- مگه من دختر تو ام؟
موندم چی بگم.یکهو از دهنم پریده بود. دلم می خواست بهش بگم آره عزیزم دختر خودمی ولی ترجیح دادم یک جواب خنثی بدم.
- خب من تو رو مثل دختر خودم دوست دارم.
- من خودم بابا دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
دوباره برگشت سر موضوع اول.
- چی کار داری می کنی؟
ای خدا این اخلاقش دیگه به من نرفته...فکر کنم کمال رکسانا اثر کرده بود.
- هیچی عزیزم بابات یک چیزی می خواست اومدم براش پیدا کنم.
- میری بیرامستان بدی بهش؟
غلطش رو اصلاح کردم:
- بیمارستان....نه...پیداش نکردم.
- مامان من نمیذاره من بیام اینجا.
- چرا؟
- می ترسه برم سر اون جهبه...
و انگشت به پشت سر من اشاره کرد برگشتم و تازه متوجه صندوق مکعب شکل گوشه ی اتاق شدم که روش یک رویه ی قلاب بافی شده انداخته بودند.جلو رفتم که رها گفتم:
- مامان گفته اگر در اون رو باز کنم دیگه دوستم نداره.
- خب تو باز نمی کنی که...
- نباید بازش کنی.
- من فرق دارم با شما.
رها چشم های نگرانش رو بین من و صندوق حرکت می داد. جلوی صندوق نشستم . حتی قفل هم نبود. چه طوری این بچه رو ترسونده بود که سراغش نمی رفت؟ رویه اش رو برداشتم و درش رو باز کردم. رها هم که انگار از اول زدگیش حسرت دیدن داخل اون صنوق رو داشت دوید اومد کنارم وقتی چشمش به چند تا کاغذ ته صندوق افتاد زوارش در رفت همون جا نشست و دوباره انگشتش رو کرد تو دهنش. محلش ندادم. کاغذ ها رو بیرون آوردم. چند تا نامه بودند. یک سی دی بود. چند تا عکس که فقط رکسانا رو رها رو داخلشون می شناختم. البته دختر چشم سبزی هم تو یکسری عکس ها بود که می شخناختمش فکر کنم اسمش شیرین بود.همکلاسیشون. بعد از پیدا کردن کلی آت و آشغال که احتمالا رکسانا بهشون می گفت یادگاری به یک پاکت رسیدم. محتویاتش رو بیرون ریختم. بالاخره پیداش کردم. چهارتا شناسنامه بود. بازشون کردم. اولیش رکسانا. دومیش خاله رعنا. سومیش....همون که دنبالش بودم. رها نیکزاد. نیکزاد؟؟؟؟ شناسنامه ی مانی رو باز کردم. یعنی به اسم مانی بود؟ صفحه دومش رو نگاه کردم. اسم رکسانا و رها تو شناسنامه اش بود. رها قانونا دختر اون بود؟ حالا من چه طوری ثابت کنم این دختر منه؟ اصلا واقعا دختر منه؟ با این که خیلی شبیه رها بود ولی دلیل محکمی نبود اگر شک کرده بودم بچه ی من باشه به خاطر صحبت های رکسانا سر قبر رها بود که دزدکی گوش داده بودم. ولی...سن رها... بچه ی رکسانا نمی تونست بیشتر از دو سال و ده ماه داشته باشه. و طبق تعریف های خودش باید کمتر هم باشه ولی رها مثل بچه های چهارساله بود. شناسنامه اش رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم. متولد 28 تیر.... سه سال پیش. یعنی تقریبا سه سال و دو ماهش میشد. از نظر زمانی نمی تونست بچه ی رکسانا باشه. تاریخ ازدواج رکسانا نزدیک به هشت هفته بعد از تولد رها بود. تازه این طوری رها زودهم به دنیا اومده...یعنی این دلیل محکمی هست برای گرفتن سرپرستی رها؟
- عمو اینا چیه عسک مامان و بابام توشه؟
شناسنامه ها رو از دستش گرفتم و تو پاکت برگردوندم و همون طور که آثار جرم رو پاک می کردم بهش گفتم شناسنامه است که البته مجبور شدم پشت بندش یک توضیح بلند و بالا بهش بدم. بدبختانه خیلی بیشتر از یک بچه ی سه ساله حالیش بود. وقتی در صندوق رو بستم و رویه اش رو گذاشتم روش رو به رها گفتم:
- ببین عموجون. مامانت اگه بفهمه ما اومدیم اینجا رو دیدم غصه می خوره. خب؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- به کسی نمیگم.
لبخندی زدم و گفتم:
- آفرین دخترم.
اخم ظریفی کرد و گفت:
- به خرسی می تونم بگم؟
- خرسی؟
- عروسکمه.
- آها...باشه به خرسی بگو.
با لحن شیرینی گفت:
- خرسی به کسی نمیگه به من قول داده.
بی اختیار خم شدم و موهاش خوش رنگش رو بوسیدم. خدایا مگه میشد بدون این موجود زندگی کنم وقتی که مال من بود؟ عمرا. همون موقع یک چیزی به ذهنم رسید.
- رها حوصله ات سر نرفته؟
با چشم های منتظر نگاهم کرد.
- می خوای بریم بیرون. یک دوری بزنیم یک چیزی هم بخوریم؟ ها؟
دست هاش رو محکم بهم زد و با داد گفت:
- برییییم.
و دویید سمت اتاقش و گفت:
- بیا کمکم کن لباس بپوشم
قبل از این که به اتاق برم شناسنامه اش رو از تو صندوق برداشتم. اولین لباسی که دم دستم اومد رو تنش کردم. زیاد مهم نبود چی می پوشه مهم این بود که زود برگردیم خونه. لباس هاش رو که تنش کردم خودم هم سریع رفتم تو اتاقم و لباس هام رو پوشیدم. بعد هم کفش های رها رو پاش کردم و بغلش کردم و با کلید از خونه زدم بیرون. به یاد ندارم در عمرم انقدر عجله کرده باشم. همین که از خونه خارج شدیم رها غر زد که گرسنمه. بهش قول بستنی دادم بیخیال نشد. انقدر غر زد به جونم که عصبی گذاشتمش زمین و داد زدم:
- اعصابم رو خرد کردی رها بسه...
با بغض نگاهم کرد بعد لب هاش شروع کرد به لرزیدن. همین یکی رو کم داشتم. جلوش زانو زدم و دست هاش کوچکش رو گرفتم.
- نه. ببین رها..
زد زیر گریه. تمام قواش رو ریخته بود تو تار های صوتیش و با جیغ گریه می کرد. وسط گریه اش هم مامانش رو می خواست. بیشتر عصبی شدم. چرا باید رکسانا رو مادر خودش می دونست؟ بغلش کردم لپش رو بوسیدم.
- ببخشید. ببخشید. عزیزم بیا بریم الان برات بستنی می خرم.
همون طور که گریه می کرد رفتم تو یک مغازه و بستنی گرفتم براش. اومدیم بیرون بستنی رو باز کردم و دادم دستش. گریه اش یادش رفت و با چشم هاش اشکی مشغول خوردن بستنیش شد. لبخندی زدم و گفتم:
- تو سه سالته؟
سرش رو تکون داد.
- خیلی خوب حرف می زنی.
با همون صدای گریه ای و دهن پر گفت:
- خب با هوشم.
خندیدم و لپش رو یک بوس محکم کردم که آخش در اومد. یک تاکسی دربست گرفتم و خودم رو روسوندم به یک آزمایشگاه. هیچ چیز نمی تونست این رو پنهان کنه که رها دختر منه.
کارمون یک ساعتی تو آزمایشگاه طول کشید. خیلی شلوغ بود. دفترچه بیمه هم که همراهم نبود کلی پیاده شدم. رها هم که چشمش به محیط آزمایشگاه افتاده بود مدام بی قراری می کرد می گفت من آزامش دوست ندارم. پدرم در اومد تا ساکتش کردم و یک تست دی ان ای دادیم و اومدیم بیرون. حدودا دو ساعت بعد از این که از خونه خارج شدیم به خونه رسیدیم. پام رو که تو کوچه گذاشتم فهمیدم باز بدشناسی آوردم و رکسانا اینا زودتر رسیدند.
صدای داد و بیداد های مانی تا تو کوچه هم میومد. داشت رکسانا رو سرزنش می کرد. وقتی به در نزدکی شدم صدای گریه های رکسانا هم شنیده شد. و صدای خاله رعنا که مدام می پرسید چی شده؟ چرا این طوری می کنی؟ چه جالب بچه ی خودم رو برده بودم و مانی داشت دزد خطابم می کرد.صدای جیغ رکسانا هم به نمایش اضافه شد:
- بس کن. بهت نگفتم کشیکت رو ول کنی بیای اینجا من رو سرزنش کنی. پاشو برو دنبالش بگرد تا بچمو نبرده.
هه...بچه ام!
برای پایان دادن به این تراوشات ذهن خلاقشون زنگ رو فشار دادم. سر و صدا ها یک لحظه خوابید و لحظه ای بعد صدای تلق تلق پای کسی رو سنگ فرش حیاط و بعد در باز شد و رکسانا با چشم های قرمز رها رو از آغوشم بیرون کشید و محکم بغلش کرد.بدون توجه به آخ و اوخ های رها اون رو هر لحظه محکم تر فشار می داد. آنچنان عمیق موهای دختر رو می بویید که حس کردم الان نفس کم میاره. واقعا به رها ایندقر علاقه داشت؟ وقتی مطمئن شد رها واقعیه چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. لبخندی زدم و رفتم داخل. مانی بالای پله های تو بالکن ایستاده بود. با عصبانیت و ناباوری نگاهم می کرد مثل دزدی که اومده به جرمش اعتراف کنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بی قراری می کرد بردم یک دوریش بدم.
و خواستم وارد بشم که با دستش مانعم شد و گفت:
- نمی تونستی یک زنگ به رکسانا بزنی؟
با تمام نفرتی که ازش داشتم نگاهش کردم و گفتم:
- شماره اش رو نداشتم.
و دستش رو کنار زدم و وارد شدم به خاله رعنا سلام کردم و پله ها رو بالا رفتم. بدون تعویض لباس رو تختم ولو شدم. به قاب عکس رها رو دیوار نگاه کردم.
- هر کاری که برای تو نتونستم، برای دخترمون انجام میدم رها...قول میدم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند رها تو قاب عکس رو به حساب رضایتش گذاشتم. شاید دخترم یک نمونه ی دوم از رها بود ولی حتی اون هم چشم های رها رو نداشت. هیچ کس نداشت. از دست دادن اون چشم ها بزرگترین بهایی بود که برای اشتباهاتم پرداختم.
آهی کشید. بعد هم یک خنده ی تلخ.
- رها کاش خودت بودی بزرگ شدنش رو میدیدی .
حس کردم یک سطل آب یخ روم خالی کردند. از درون خالی شدم. رها؟ کدوم رها؟ نه کسی که زیر یک خروار خاک تو چند قدمیم خوابیده بود رها آزد نبود. عشق من نبود. نمی خواستم باور کنم. نمی تونستم باور کنم. چشم هام می سوخت. دلم می خواست رکسانا زودتر بره تا برم سنگ قبر رو نگاه کنم و مطمئن بشم اون رهای من نیست. ولی رکسانا هنوز داشت حرف می زد:
- خیلی اوقات حس می کنم تنهام. حس می کنم نمی تونم. اگر تو بودی رها خیلی بهتر تربیت میشد. عاشقشم رها. به خاطر اون زنده ام ولی وقتی فکر می کنم وقتی بزرگ شد چه طوری بهش حقیقت رو بگم می ترسم. احساس تنهایی می کنم. مانی خیلی خوبه. مراقبشه ولی گاهی اوقات آرزو می کنم اون هم با تو میومد.
آهی کشید و ادامه داد:
- خودم هم نمی دونم هر هفته میام اینجا اینها رو بهت میگم که چی بشه. دلم گرفته رها. سه ساله. هیچ کس نمی تونه بفهمه چی دارم می کشم. سه ساله به قبر کارن و مامان بابا سر نزدم. سه ساله از هرچی بودم فاصله گرفتم. انگار به اون زندگی پیوند خورده بودم که حالا نمی تونم با این روز های بی دقدقه کنار بیام. تنهام رها. مانی رو دارم رها رو دارم خاله رو دارم ولی باز فکر می کنم تنهام. سه سال پیش که بی خبر از تهران زدم بیرون تنها شدم. فقط تو می فهمی من چی میگم. البته شاید هم نه. تو که اونجا مامان و بابات رو داری. کارن و مامان بابای من رو داری. من اینجا فقط دخترت رو دارم.
رکسانا ساکت شد. رها دختر داشت؟ اون دختر مال رها بود؟ رها ازدواج کرده بود؟ رها بچه داشت؟ رها مرده بود؟اسم اون دختر شیرین با اون نگاه آشناش رها بود؟
خشایار نفس عمیقی کشید وپلک هاش رو روی هم فشار داد. من که خودم یکی از شخصیت های پنهان اون داستان بودم می تونستم عمیقا درکش کنم. چشم هاش رو باز کرد. مژه هاش خیس بودند. با صدای گرفته ای گفت:
- میشه یک لیوان آب به من بدید؟
دستم رو روی دکمه مخصوص ارتباط با فتوت فشار دادم و خواستم یک لیوان آب برسونه. لحظه ای بعد خشایار آب رو نوشیده بود و آروم تر شده بود. پیش خودم فکر کردم تا اون روز هیچ موکلی در دفتر من این همه حرف برای گفتن نداشته. بعد از لحظاتی ادامه داد:
- دیگه نمی تونستم به حرف هاش گوش کنم. دو دقیقه بعد هم بلند شد و رفت. منتظر موندم تا خوب دور بشه.بعد هم در حالی که زانو هام می لرزید بلند شدم با سستی به سمت اون گور سرد قدم برداشتم به بالاش رسیدم با دیدن اسم حکاکی شده ی رها آزاد رو سنگ سرد شکستم. با زانو افتادم رو زمین. سرم رو بین دست هام گرفتم. پس آخر نتونست پول جور کنه؟ یا رها به خاطر چیز دیگه ای مرده بود؟ اون دختر بچه مال رها بود؟ بچه چند سالش بود؟ دو سال سه سال؟ زمزمه وار گفتم:
- رها چرا؟ دیوونه اگر من این سه سال زنده بودم به امید تو بود؟ چی کار کردم من رها؟ الان من باید زیر این خاک باشم نه تو. رها حیف بودی برا خاک...
گریه ام گرفته بود. هیچ مقاومتی نمی کردم. راحت اشک می ریختم و به این فکر نمی کردم که یک مردم و نباید گریه کنم. مرد بودن چه اهمیتی داشت؟ من مرد بودم؟ نه نبودم اگر بودم رها الان زنده بود. بالا سر بچه اش. بچه اش؟ رها ازدواج کرده بود؟ خوش بخت مرده بود؟. پدر اون بچه کجا بود که رکسانا داشت ازش مراقبت می کرد؟ نکنه مانی بوده؟ چشمم خورد به تاریخ وفات رها. 28 تیر؟ تیر؟. چشمم به سالش که افتاد کپ کردم. رها هشت ماه بعد از این که من تو بیمارستان ترکش کردم فوت کرده بود؟ تو هشت ماه چه جوری بچه داشت؟ یک لحظه فکر کردم نکنه...
آهی کشید و ادامه داد:
- امکان نداشت بچه مال من نباشه. تازه داشت همه چیز برام روشن می شد. تنفری که اون شب که رفته بودم جلو خونه شون تو چشم های رکسانا دیدم. حال زار رها وقتی رسید بیمارستان. ناپدید شدنش در عرض دو هفته. برای حفظ آبروش رفته بود. رکسانا چرا پول ها رو پس فرستاد؟ پول ها حق بچه ام بود. چرا تو اون بیمارستان لعنتی هیچ کس به من نگفت رها حامله است؟ هیچ کس نگفته بود. چرا به شباهت بیش از حد اون دختر بچه به رها دقت نکرده بودم؟ موهای فندقی. پوست سفید و صورت گرد. نگاه معصوم و آشنا. چه طوری نگاهی که بهش دل باخته بودم رو نشناخته بودم. اون خود رها بود. فقط چشم هاش روشن تر بود. نه. رنگ چشم های رها قهوه ای روشن بود. عسلی نبود. رنگ چشم های مامانم عسلی بود. اون دختر من بود. ولی چه جوری ثابت می کردم؟
نفس عمیقی کشید و دیگه ادامه نداد. گذاشتم یکم بگذره تا این صحنه هایی که تعریف کرد برام هضم بشه. داشتم آتیش می گرفتم تو تمام این سال ها هر احتمالی می دادم جز ازدواج رکسانا با مانی...یعنی دوستش داشت. همه اش نقشه بود؟ پول و گرفت و زد به چاک و با اون ازدواج کرد؟ حس می کردم بازی خوردم. تازه می فهمیدم جه بلایی سرم اومده.
=========================
بعد از چند دقیقه گفتم:
- حالا از من می خوایند سرپرستی دخترتون رو از رکسانا و مانی بگیرم.؟
- بله.
- من نمی تونم صرفا به خاطر این ادعای شما از او ها بخوام که از بچه تست دی ان ای بگیرند. هیچ کس نمی تونه.
- لازم به تست نیست. من مدرک دارم.
- متوجه نمیشم.
- داستان من به این جا ختم نمیشه آقای فارس منش.
- پس ادامه بدید لطفا.
آهی کشید و گفت:
- اون روز تا شب تو خیابون ها قدم زدم. از خودم بدم میومد. چند بار کنار خیابون ایستادم تا خودم رو بندازم جلوی ماشین ولی گفتم یکی دیگه رو با مردنم بدبخت کنم؟که چی؟ حتی مرگم هم برای دنیا ضرر داشته باشه؟ حالم از خودم بهم می خورد. رها مرده بود؟ تقصیر من بود. یک دختر داشتم که اسمش رها بود. که مادر نداشت که پدرش من بودم. چه خوش بخت! سرپرستش رکسانا و مانی بودند. چی کار می تونستند براش بکنند؟ جز این که یک زندگی معمولی رو براش فراهم کنند. بعد از یک مدت بچه ی خودشون به دنیا بیاد و بفهمند که اون رو بیشتر از رها دوست دارند. بعد وقتی یک نوجوونه بره از سر کنجکاوی دفتر خاطرات مادرش رو بخونه و بفهمه...اون اصلا مادرش نیست. بفهمه خانواده اش دروغه. بفهمه مادرش مرده. بفهمه پدرش یک نامرد بوده... یک پست که مادر حامله اش رو تو بیمارستام ول کرده بود. مطمئنا رکسانا این طوری از من تو دفترش تعریف کرده. می فهمه مادرش هم مثل خودش بی کس بوده ولی دختر من که بی کس نبود. پدر داشت. من پدرش بودم. می تونستم پشتش باشم و باید پشتش می بودم. رها رو که نتونستم نجات بدم دخترش رو چی؟ اون حق داشت با پدر واقعی خودش زندگی کنه. مطمئنا دلم بیشتر از مانی براش می سوخت. من دخترم رو می خواستم. دختری که کپی رها بود. دختری که با این که فقط از چند متری دیده بودمش ولی احساس می کردم یک حس جدید نسبت بهش تو سینه دارم. باید سرپرستیش رو می گرفتم. باید جبران می کردم. هر کاری که برای رها نکردم رو برای دخترم می کردم. اون باید در آرامش بزرگ می شد. زیر سایه ی پدر واقعیش. آرزو های رها باید به حقیقت می پیوست. رها باید درس می خوند. نمی تونستم بذارم زیر دست کسانی بزرگ بشه که هیچ ربطی بهشون نداشت. اون شب تصمیم گرفتم کار احمقانه ای نکنم. صبح باید دوباره می رفتم دانشگاه. خدا خدا می کردم رکسانا اون روز دانشگاه داشته باشه. من رها رو می خواستم. به خاطر اون زنده بودم. به خاطر اون برگشته بودم.
صبح روز بعد رفتم دانشگاه. رکسانا رو دیدم که داشت می رفت سمت ساختمون باید می ایستادم تا کلاسش تموم بشه. نشستم تو ماشین. یک ساعت. دو ساعت. سه ساعت طول کشید تا رکسانا از در دانشگاه خارج شد. این بار کسی منتظرش نبود مستقیم به سمت یک پرشیا ی مشکی رفت و نشست پشت فرمون و حرکت کرد. من هم ماشین رو روشن کردم و افتادم دنبالش. مسیر زیادی طی نشد. چند تا کوچه پس کوچه رو رد کرد بعد هم جلوی یک خونه ویلایی دو طبقه که قدیمی هم بود ایستاد و پیاده شد. با کلید در رو باز کرد و داخل شد. ماشین رو خاموش کردم یکم صندلیم رو خوابوندم و ضبط رو روشن کردم. همون طور که نگاهم به در اون خونه بود به صندلیم تکیه زدم و با ریتم آهنگ سرم رو تکون می دادم. نمی دونم چقدر گذشت که مانی هم رسید و رفت داخل. پس خونه اشون اینجا بود. همچنان نشستم. هوا کم کم تاریک شد. باز نشستم. گرسنه ام بود ولی نمی خواستم هیچ صحنه ای رو از دست بدم. باید می فهمیدم دقیقا چند نفر تو اون خونه اند.ضبط هر نیم ساعت به نیم ساعت خاموش می شد و من مجبور بودم یک استارت بزنم و دوباره خاموش کنم. دعا می کردم مانی هیچ چیز راجع به من ندونه. دعا می کردم رکسانا حقیقت رو بهش نگفته باشه. اصلا این مانی کی بود؟ فقط یک همسر عاشق که به خاطر رکسانا سرپرستی یک غریبه رو قبول کرده بود؟ هوا تاریک شده بود که در اون خونه باز شد. صاف سر جام نشستم و ضبط رو خاموش کردم. اول از همه یک کالسکه از در خارج شد بعد هم مانی که داشت کالسکه رو هدایت کرد. بعد هم یک خانم حدودا 50 ساله که در حال حرف زدن بود. مخاطبش مانی نبود کسی بود که هنوز داخل خونه بود. با خارج شدن رکسانا از خونه فهمیدم مخاطبش اونه. رکسانا بیرون اومد و همون طور که حرف های اون خانم رو با سر تایید می کرد در رو قفل کرد بعد همه شون پیاده راه افتادند سمت سر کوچه. در رو قفل کرد. یعنی کس دیگه ای تو اون خونه نبود. با رها میشدند چهار نفر. رکسانا و مانی که صبح ها نبودند ولی ظاهرا اون خانم اکثر اوقات خونه بود. قبلش تو فکر دستبرد به اون خونه بودم ولی یادم اومد این طوری یک جرم برای خودم تراشیدم و نمی تونم تو دادگاه سرپرسی یک بچه رو بخوام. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و از کوچه زودتر از اون ها خارج شدم. فردا باید برمی گشتم.با یک نقشه ی جدید.
با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم. چند بار پلک زدم تا تاری دیدم از بین بره. همش دو ساعت چشم روی هم گذاشته بودم ولی حس خستگی نمی کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و سر جام نشستم. زوایای اتاق رو از نظر گذروندم. از همون لحظه با خودم عهد کردم آخرین باره تو این اتاق چشم باز می کنم. بلند شدم و دست و روم رو شستم. لباسم رو عوض کردم. بسته بیسکوییتی که تو ساکم داشتم رو خوردم. به جای چایی هم آب نوشیدم. لباس هایی که عوض کرده بودم رو تا کردم گذاشتم تو چمدون. جلوی آینه ایستادم و موهام رو شونه زدم. شونه رو هم تو ساک جا دادم. گوشه کنار سوییت رو نگاه کردم. چیزی نبود به سمت سرویس بهداشتی رفتم و مسواک زدم. دوش جانانه ای با ادکلن گرفتم. یک نگاه به حمام انداختم. وسایل حمامم رو برداشتم. با ادکلن و مسواکم گذاشتم تو ساک و درش رو بستم. یک نگاه به اطراف انداختم. گوشیم رو برداشتم. مطمئن شدم شارژش تو ساکمه. کلید رو برداشتم نیم نگاهی دوباره به اتاق انداختم و خارج شدم. در رو قفل کردم. کلید رو تو مشتم گرفتم و پله ها رو رفتم پایین. مردی پشت پیشخوان داشت چرت می زد. نمی دونستم بهش چی بگم؟ رزرویشن؟ مسئول پذیرش؟ ترجیح دادم همون مرد خواب آلو در مسافر خونهی داغون صداش کنم. کلید رو بهش تحویل دادم. حساب کتاب هام رو کردم و شناسنامه ام رو تحویل گرفتم. از مسافرخونه زدم بیرون. جلوی درش ایستادم. نگاهی به اطرافم انداختم. خیابون خیلی شلوغ نبود ساعت هفت صبح جمعه بود. حس کردم زود اومدم بیرون ولی خیالی نبود. می تونستم با آرامش به کار هام برسم. سوار ماشین کرایه ایم شدم. اول از همه رفتم گورستان.سر راه دو شاخه رز گرفتم. چند تا ردیف رو رد کردم. درخت بید از دور نمایان شد. نزدیک شدم. مطمئن بودم اون ساعت کسی به خاک رها سر نمی زنه. به گور سفید در چند قدمی بید مجنون رسیدم. سنگش مرطوب بود. راستی دیروز پنج شنبه بود. گل سرخ های روی خاکش هنوز پراکنده نشده بودند. جلوی سنگش زانو زدم. حرفی برای گفتن نداشتم. چی بهش می گفتم؟ می گفتم ببخشید؟ می گفتم برا دخترمون جبران می کنم ؟ این حرف ها دیگه به چه دردش می خورد؟ بغض تو گلوم سنگینی می کرد. کسی اون دور و بر نبود. پسربچه ای نبود که گلاب بفروشه. پیش خودم گفتم اشکالی نداره. سنگش هنوز مرطوبه. یکی از گل ها رو پر پر کردم و ریختم رو سنگش. از خودم بدم میومد که تا زنده بود یک شاخه گل براش نگرفتم هیچ همش تو سرش هم زدم. شاخه ی دیگه رو پر پر نکردم. سالم گذاشتمش رو سنگ قبرش. زمزمه وار گفتم:
- دوستت دارم رها. همیشه دوستت داشتم.
آهی کشیدم و به دور و بر نگاه کردم. تک و توک آدم هایی سر گور های سرد پیدا می شدند. مطمئن بودم تعداد گل هایی که بعد از مرگ برای آدم میارن بیشتر از موقعیه که زنده هستی. می دونستم که بعد از مرگ پشت سر آدم حرف نمی زنند. بعد از مرگ با احترام ازت یاد می کنند. بعد از مرگ عزیز میشی. بعد از مرگ برات گریه می کنند ول تا زنده ای کسی نمی پرسه حالت چه طوره.
هیچ وقت خودم رو به خاطر کاری که با رها کردم نمی بخشم. من باعث مرگ کسی شدم که ادعا می کردم عاشقشم.
نیم ساعتی نشستم و بی حرف و درد دل به گور سردش چشم دوختم. به خودم اجازه نمی دادم کلمه ای به زبون بیارم. بعد از نیم ساعت سکوت از جام بلند شدم و قبرستون رو ترک کردم به سمت جایی که ماشین رو کرایه کرده بودم راه افتادم و ماشین رو پس دادم. بعد هم پیاده راه افتادم به سمت خونه ی رکسانا اینا. تمام راه به رها فکر کردم. به ستم هایی که در حقش کردم. به دنیا که هیچ وقت باهاش یار نبود. دوستش داشتم. چرا گذاشتم پرپر بشه؟ چشم هام هر از چند گاهی می سوخت و پر اشک می شد ولی سریع پلک هام رو فشار میدادم تا اشکی از بینشون پایین نریزه. هنوز یکی داشت می گفت: تو مردی. دلم می خواست خفه اش کنم. خودم می دونستم چقدر مردم. راه یک ساعته برام شد پنج دقیقه. به اون خونه ویلایی دو طبقه با نمای سنگ سفید و قدیمی ساز رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم. نه بود. دستم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم. آیفونشون تصویری نبود. برخلاف تصورم در با آیفون باز نشد. یک نفر شخصا در رو برام باز کرد. سرم رو برگردوندم و با چهره ی اون زن پنچاه ساله که دیشب دیده بودمش مواجه شدم. که چادر گلداری رو هم سرش انداخته بود.
- بفرمایید.
- سلام مادر جان.
- سلام. بفرمایید.
یک لحظه موندم چی بگم. چی می خواستم بگم؟ نگاه زن سر خورد روی ساک تو دستم. نفس عمیقی کشیدم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- من با رکسانا خانم کار داشتم
زمزمه وار گفت:
- رکسانا؟
بعد بلندتر خطاب به من گفت:
- شما کی هستید؟
- من...راستش.
نمی دونستم جریان من رو می دونه یا نه.برای همین گفتم:
- از بستگان دورشون ام.
زن چینی به پیشونی اش انداخت و گفت:
- رکسانا کسی رو نداره که بخواد دور و نزدیک باشه.
داشت با سوء ظن نگاهم می کرد که صدای رکسانا رو از داخل شنیدم.
- کیه مامان؟
و بعد هم قامت خودش در حالی که یک مانتوی مشکی تنش بود و دکمه هاش باز بودند و یک شال آبی که همین جوری انداخته بود رو سرش در آستانه ی در نمایان شد. چشمش که به من افتاد حیرت رو در تک تک خطوط صورتش دیدم. فقط نگاهم می کرد. با چشم های بهت زده که کم کم برق اشک هم توشون پیدا شد. نگاه زنی که اون مامان خطابش کرده بود بین من و اون می چرخید. لبخندی زدم و گفتم:
- چه طوری دختر خاله؟
تو نگاهش یک علامت سوال هم پیدا شد. داشت بهم می گفت دختر خاله دیگه کیه مردک؟
- دعوتم نمی کنی بیام تو؟
نگاه متعجب زن رو رکسانا ثابت موند و گفت:
- رکسان تو که خاله داشتی؟
رکسانا به خودش اومد. یک نگاه به زن و یک نگاه به من انداخت دوباره رو به اون گفت:
- ایشون از بستگان دور من اند مامان...در واقع مادربزرگ هامون با هم دختر خاله بودند!
ماشالله به مغز متفکرش. چه سریع برا خودمون نسبت تراشید. خدا نکنه من با تو فامیل باشم. با این حال با لبخند به اون زن که هنوز با شک نگاهم می کرد نگاه کردم. از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بفرمایید داخل.
سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم. حیاط بزرگی داشت. پرشیایی که رکسانا دیروز سوارش بود وسط حیاط پارک بود. یک حوض مستطیل شکل گوشه ی حیاط بود. خونه یک ایون داشت که رو نرده هاش پر گلدون بود. یک باغچه هم گوشه حیاط بود ولی چیزی توش کاشته نشده بود. در ورودی خونه شیشه ای بود. اون خانم جلو می رفت من پشت سرش. رکسانا هم پریشان حال به دنبال من. وارد که شدیم اون خانم تعارف کرد بشینم. رکسانا هم گفت میره مانی رو صدا کنه و به دنبال این حرفش از پله ها بالا رفت. روی مبل نشستم اون خانم که هنوز اسمش رو نمی دونستم برام چای آورد. خودش هم نشست رو مبل رو به روی من. همون موقع رکسانا از پله ها پایین اومد. مانتو و شالش رو در آورده بود و یک بلوز و شلوار به تن داشت. لبخندی زد و گفت:
- خب؟ چی شد یادی از ما کردی بعد از این همه سال؟
- اختیار دارید. ما که همیشه به یاد شما بودیم.
رکسانا با لبخند مصنوعی رو یک مبل کنار اون خانم نشست که حالا احتمال میدادم مادر مانی باشه.
- حالا از کجا پیدام کردی؟
- کار سختی بود. با بدبختی شماره عموت رو پیدا کردم بعد هم از اون آدرس اینجا رو گرفتم.
- قبلش زنگ می زدی خب. بد شد این طوری بی خبر...
یعنی این که ارواح شکمت اگه به عموم زنگ میزدی شماره تلفن بهت میداد نه آدرس. لبخندی زدم و همون موقع صدای پایی از سمت راه پله اومد و لحظاتی بعد مانی هم به جمع ما اضافه شد. با لبخند به سمتم اومد با گرمی بهم دست داد و احوال پرسی کرد اما دروغ و صحنه سازی در تک تک حرکاتش موج میزد. کنارم روی مبل دو نفره ای که نشسته بودم نشست آرزو می کردم جای دیگه ای بشینه. رکسانا با ناخن هاش بازی می کرد. مادر مانی برای پسرش چای آورد. بد موقع اومده بودم اون ها هنوز صبحونه هم نخورده بودند. مثل خودم.
رکسانا- حالا چی شد یاد ما کردی خشایار جان؟
یعنی قرض از مزاحت؟ نفسم رو فوت کردم بیرون. حالا چه بهانه ای باید برای موندن تو اون خونه پیدا می کردم؟ یکهو از دهنم پرید:
- می خوام یک شرکت بزنم...اینجا.
- شرکت؟
- آره خب. خیلی وقته مدرک گرفتم.
فوقم رو با کمی تاخیر خارج از کشور گرفته بودم.
- خوبه.
- خیلی مزاحمتون نمیشم بیشتر از یکی دو روز تو بابلسر اقامت ندارم. دنبال جا می گردم. چند جا رو میبینم و برمیگردم باید با وکیلم هم مشورت کنم.
- بله...موفق باشید.
- ممنون.
- دیگه چه خبر. کجا بودی این سال ها؟
یعنی یکهو بعد از سه سال از کجا خراب شدی رو سر ما؟ جالب بود که می توسنتم انقدر راحت منظور واقعیش رو بفهمم برخلاف رها که هیچ وقت نمی فهمیدم تو دلش چی می گذشت. شاید رکسانا با وجود تمام نفرتی که ازش داشتم مثل خودم بود. مغرور و خشک و محکم.
- با اجازه تون خارج از کشور. برای مداوای بابا رفته بودیم.
- خدا بد نده چی شده بود؟
خدا بد نده یعنی خدا رو شکر!
- پزشک سرطان تشخیص داده بود.
- خب؟
- یک سالی میشه عمرشون رو دادند به شما.
- آخی...خدابیامرزتشون.
یعنی آخی...دلم خنک شد. انشالله خودت هم زودتر بری ور دل بابا جونت. این جمله ها قشنگ تو چشم هاش مشخص بود.
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
دیگه حالم داشت از اون جو سنگین و تشریفاتی که بی شباهت به تئاتر نبود بهم می خورد. خوش بختانه مادر مانی زود به فکر شکم بچه اش انداخت.
- مانی جان صبحونه رو هنوز جمع نکردیم.
و رو به من ادامه داد: شما خوردی پسرم؟
- من... خیر. تازه رسیدم. تو راه هم چیزی نخورم.
- پس بفرمایید خواهش می کنم.
از جام بلند شدم. رکسانا ازم خواست ساکی رو که بلاتکلیف تو دست هام نگه داشته بودم رو کنار مبل بذارم تا یک فکری به حالش بکند. داشتم راه می افتادم سمت آشپزخونه که صدای بامزه و نازکی رو از پشت سرم شنیدم. شیرین ترین صدایی که شنیده بودم. صدایی که دلت می خواست با لبخند فقط بهش گوش کنی.
- مامان....
========================
برگشتم و دختر بچه ی خوش گل رو با چشم های عسلی و موهای فندقی آشفته در تاپ شلوارک صورتی که روش عکس توت فرنگی داشت دیدم که با یک دست چشمش رو می مالید و دست دیگه اش که کنار بدنش افتاده بود خرس عروسکی قهوه ای رنگی رو نگه داشته بود. با یک چشمش که باز بود با شگفتی به من خیره شده بود. گونه های سرخش دو طرف اون صورت گرد و سفید دوست داشتنی، زیباترش کرده بودند... رکسانا با لبخند به سمتش رفت و در حالی که با عشق بغلش می کرد با لحن پر محبتی گفت:
- جانم مامان؟
- سلام.
- سلام دختر گلم؟ خوب خوابیدی؟
دختر بچه سرش رو تکون داد و گفت:
- این آقاهه کیه؟
- این...
رکسانا به من نگاه کرد خودش هم می دونست من چه نسبتی با اون موجود دوست داشتنی تو آغوشش دارم حق داشت خجالت بکشه که از بچه بخواد من رو عمو صدا کنه با این حال گفت:
- ایشون عمو خشایاره. یک مدتی مهمون ماست.
یک مدتی رو با شک گفت خودش هم هنوز به نتیجه نرسیده بود که من اون موقع روز تو خونه اش چی کار می کنم. و رو به بچه ادامه داد:
- سلام کردی مامان؟
دخترک رو به من سرش رو تکون داد و با لحن نمکی ای گفت:
- سلام عمو
با لبخند جوابش رو دادم. مانی به سمت اون ها رفت و موجود شیرین رو بغل کرد.
- رهای بابا چه طوره.
- رهای بابا خوبه...
رهای بابا. دخترم... دختر من به یک غریبه می گفت بابا و به من می گفت عمو؟ هیچ وقت تو زندگیم اندقدر درد رو تو قلبم حس نکرده بودم حتی وقتی فهمیدم رهایی وجود نداره که من اومدم دنبالش ولی انگار وجود داشت. اون موجود شیرین در تاپ شلوارک صورتی رهای من بود. رهای من. فقط من. مانی همون طور که به من تعارف می کرد جلو برم به سمت آشپزخونه راه افتاد. رکسانا هم با نگاهی که کم و بیش ناارام به نظر می رسید دنبال ما اومد. مانی اما ریلکس بود انگار رها واقعا دختر اونه. انگار من واقعا فامیل دور همسرشم و انگار واقعا همه چیز همون طور که نشون میداد بود. مانی درباره ی من می دونست. مطمئن بودم. از حرکتش و دروغی که وقتی با من گرم می گرفت تو چشم هاش بود می فهمیدم که اصلا از حضور من اونجا و نزدیک دخترم راضی نیست! با این حال همه چیز طوری نشون می داد که انگار واقعیه. در حالی که تنها کسانی که اونجا نمی دونستند این یک فیلمه مادر مانی و رها بودند. بعد از صرف صبحونه رکسانا یک اتاق در طبقه بالا رو نشونم داد و خواست وسایلم رو اونجا بذارم. طبقه بالا سه تا اتاق داشت یکی اتاق رها. یکی اتاق مانی و رکسانا و دیگری اتاق خالی ای که به من تعلق گرفت. اتاق مادرش طبقه ی پایین بود. وارد اتاق که شدم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سرویس دخترونه ی اتاق بود. مثل این که به یک دختر دانشجو تعلق داشته باشد. یک کتابخونه کنج اتاق بود. تخت و کمد به رنگ چوب روشن در امتداد هم بودند. پرده کرم و نارنجی رنگ بود و یک قالیچه ی قهوه ای وسط اتاق پهن شده بود.رو تختی هم گلبهی بود. به عنوان اتاق مهمان زیادی با سلیقه بود. یک نگاه به دیوار ها انداختم. یک قاب رو دیوار بود که روش با یک پارچه پوشانده شده بود. یعنی نمی خواستند دیده بشه ولی اصلا مهم نبود جلو رفتم و پارچه رو کنار زدم. عکس رکسانا و رها دست در گردن هم جلوی چشمم نمایان شد. رها قبل از مرگش اینجا بوده و اینجا اتاق رها بوده...اون موقع موتجه معنی نارضایتی نگاه رکسان شدم وقتی که در اون اتاق رو برام باز می کرد.و بی میلی تو صداش در حالی که در حضور رها که کنجکاوانه بهمون زل زده بود گفت بفرمایید... پس مانی یک ربط هایی به رها داشت. این جا بی شک خونه ی رکسانا نبود. خونه ی مانی بود. باید رکسانا رو تنها گیر می آوردم و ازش می پرسیدم. ولی این اون روز ممکن نبود. اون روز همه شون خونه بودند.
اون روز تا جایی که می تونستم جایی قرار می گرفتم که بدون این که بقیه بفهمند رها برام جذابه نگاهش کنم. از رکسانا نپرسیدم رها کجاست می خواستم جلوی مانی و مادرش طبیعی جلوه کنم با خودم قرار گذاشتم فردا که مانی بیرون رفت رکسانا رو تنها گیر بیارم و سوال هام رو ازش بپرسم.
صبح روز بعد ساعت هفت از خواب بلند شدم و رفتم پایین همه دور میز صبحونه نشسته بودند و پچ پچ می کردند تشخیص این که ذکر خیرم بود خیلی سخت نبود! مانی لباس بیرون پوشیده بود شلوار پارچه ای مشکی و یک پیرهن سفید با خطوط زرد. اگر سلیقه ی رکسانا بود که خوش سلیقه بود. رکسانا نشسته بود و برای رها که روی پاهاش نشسته بود لقمه می گرفت. مادر مانی هم بی خیال چای می نوشید. همه چیز عادی مینمود. سلام کردم. جواب شنیدم. روی صندلی نشستم و چشمم به رها افتاد که دور تا دور دهنش عسلی بود و دو لپی لقمه می جوید. لبخندی بهش زدم خندید که یکهو لقمه اش پرید تو گلوش. رکسانا هول شده بود مانی بلند شد سریع یک لیوان آب بهش رسوند. رکسانا با عصبانیت گفت:
- رها صد مرتبه بهت نگفتم وقتی غذا می خوری حواست رو جمع کن.
چه انتظارات بی جایی از یک بچه ی سه ساله داشت! بد جور عصبی بود رها رو تو بغل مانی انداخت و خودش از آشپزخونه خارج شد. همین صحنه بس بود برای این که در گرفتن سرپرستی بچه ام مصمم تر بشم. بعد از صبحونه مانی کیفش رو برداشت. یک خداحافظی بلند کرد و رفت. پیش خودم گفتم چقدر یخ. حتی رها رو نبوسید. حالا رکسانا پیش کش. بعد از رفتن اون من هم رفتم تو هال رها جلوی تلویزیون لم داده بود و در حالی که انگشتش رو می مکید تام و جری می دید. رکسانا هم داشت کمک مادر شوهرش می کرد. چه عروس نمومنه ای! چند لحظه بعد جفتشون از آشزخونه خارج شدند. رکسانا باز به رها تشر زد:
- رها انگشتت رو نکن تو دهنت مامان.
دلم می خواست بلند بشم دندون هاش رو خرد کنم. وقتی من اونجا نشسته بودم چرا یک غریبه باید به بچه ی من می گفت نکن؟ طاقتم دیگه داشت تموم می شد. ولی نمی تونستم تا موقعی که مادر مانی که اصرار داشت خاله رعنا صداش کنم،حضور داره با رکسان حرف بزنم. که رها در یک حرکت بچگونه نجاتم داد. چهار دست و پا خودش رو به مثلا مادربزرگش رسوند و همون طور که از دامنش آویزون شده بود گفت:
- مامانی میشه بریم پیش خاله نگار؟
- این موقع صبح؟
- دلم تنگ شده بلاش.
رکسانا- بلاش نه...براش..
رها دوباره تلاش کرد: برررراش.
رکسانا با لبخند تشویقش کرد و گفت:
- آفرین دخترم خودم می برمت.
خیلی خودم رو کنترل کردم تا داد نزنم نه...ولی خوش بختانه خود خاله رعنا بلند شد و مسئولیت بردن رها رو به عهده گرفت. رکسانا تا تو حیاط بدرقه اشون کرد. من هم تو راهرو ی جلوی در ورودی منتظر شدم تا بیاد. وقتی اومد از نگاهم فهمید تو چه دردسری افتاده. وقتی دید خیره نگاهش می کنم گفت:
- آدم ندیدی؟
- مثل تو دودره باز نه.
پوزخندی زد و فگت:
- من دو دره بازم؟
- چرا اسم بچه ات رو گذاشتی رها؟
- به تو چه؟
- چرا هیچ اثری از رها نیست.
- مگه به تو مربوطه؟
فریاد زدم:
- رکسان رها کجاست؟
همون طور که انتظار می رفت اون هم داد زد:
- صدات رو برای من نبر بالا به تو هیچ ربطی نداره که رها کجاست. بعد از سه سال اومدی تازه میگی رها کجاست؟ کجا بودی کل این سه سال؟ پولت رو که پس فرستادم رها رو می خوای برا چی؟ چرا راحتش نمی ذاری؟ اصلا تو الان کی هیتی چه نسبتی باهاش داری که دنبالش می گردی؟
دستم رو تو موهام فرو بردم و روم رو ازش گرفتم. چند لحظه مکث کردم دو دوباره برگشتم سمتش.
- تو فکر می کنی چرا من با همه ی شرایط رها ساختم؟ چرا نرفتم دنبال یک بی دردسرش؟ ها؟ چرا الان اومدم دنبالش؟ بابا اون مغزت رو تو زندگیت هم به کار ببر فقط برای حل کردن فرمول ریاضی نیست.
جا خورد. لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد از یک خنده ی عصبی گفت:
- از من نخواه باور کنم تو رها رو دوست داشتی خب؟ هنوز یادم نرفته عربده هایی که سرش می کشیدی رو. کشوندیش بیمارستان. کلی بلا سرش آوردی. حالا پر رو پررو جلو من ایستادی میگی دوستش داشتم؟ بابا سنگ پا رو رو سفید کردی که...
- من دوستش داشتم. هنوز هم دارم می خوام ببینمش. فقط به خاطر این اینجام.
سکوت کرد.ده ثانیه. بیست ثانیه. یک دقیقه... من هم دیگه داد نزدم. با لحن آرومی گفتم:
- رکسانا رها کجاست؟ چرا اسم دختر تو رهاست؟
سرش رو انداخت پایین و رفت تو هال رو یک مبل نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت. چشمم به حلقه ی توی دستش خورد.
- تو کی ازدواج کردی که الان بعد از سه سال یک بچه این قدری داری؟
شونه هاش شروع کردند به لرزیدن. نمی خواستم بدونه من همه چیز رو می دونم نباید می فهمید اون روز تعقیبش کردم و می دونم رها دخترمه. رفتم رو به روش زانو زدم و گفتم:
- خواهش می کنم رکسانا قول میدم توضیح بدم فقط تو به من بگو رها کجاست.
دست هاش رو گرفته بود جلو صورتش. نمی خواست اشکش رو ببینم. رها می گفت مغروره. می گفت نمیذاره کسی گریه اش رو ببینه حتی خود رها... چشم های خودم هم می سوخت. بعد از چند لحظه با صدای بغض دارش گفت:
- دیر اومدی خشایار....خیلی دیر.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. عکس رکاسانا رو تار می دیدم. از جام بلند شدم. و اشک هام رو پاک کردم. همینم مونده بود جلو رکسانا گریه کنم. مرد باش احمق! یک بار در زندگیت... از جام بلند شدم. سخت بود تظاهر کنم چیزی نمی دونم در حالی که تا ته قصه رو همون روز تو قبرسون خونده بودم. بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- فقط من رو ببر پیشش...
×××
همون طور که به گلبرگ های سرخی که یکی پس از دیگری از دست های رکسانا رها می شدند و روی سنگ سرد می افتادند نگاه می کردم، سعی می کردم به حرف های قلمه سلنبه اش راجع به اون بیماری مادرزادی لعنتی هم گوش کنم. هرچند چیز زیادی نمی فهمیدم از اولش هم زیستم خوب نبود. رکسانا به گرانیگاه سنگ خیره شده بود. نگاهش تو ثانیه های سه سال پیش جست و جو می کرد. سعی می کرد کلمه هایی که تجربه کرده بود رو دنبال هم سوار کنه.
- بعد از کاری که تو باهاش کردی دیگه آبرویی تو دانشگاه نمونده بود براش. اونجای آینده ای نداشت. من هم براش انتقالی گرفتم آوردمش اینجا پیش خاله که یکی از دوست های قدیمی مامانم بود. خودم نتونستم بیام. موندم تهران گشتم دنبال کار که پول جور کنم. کار گیرم نیمد. هرجا هم که قبولم می کردند انتظارات بیجا زیاد داشتند. فقط یک جا تو یک موسسه دخترونه کار گیرم اومد که اون هم از شانس من برشکست شد. یک روز مانی زنگ زد گفت یکی پیدا شده رها رو می خواد مجانی عمل کنه. نگفتند کی...من هم یک روز که امتحان هام تموم شد سرزده اومدم بابلسر...همون موقع که رسیدم حال رها بد شده بود. داشتند می بردنش بیمارستان....
بغضش شکست و زانو هاش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روشون.
- درست همون روز که رسیدم اون رفت. من حتی نتونستم درست ببینمش.
و شروع کرد گریه زاری برای داستان دروغینش! یک کلمه هم باور نکرده بودم. چون هنوز یک حفره ی خالی وجود داشت. یک دختر بچه ی سه ساله که از نظر زمانی نمی تونست حاصل ازدواج رکسانا و مانی باشه.
- تو و مانی همون سال ازدواج کردید؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
- بعد از چهلم رها عقد کردیم. جشن نگرفیتم.
چه با عجله!
- رها چند سالشه؟
- دو سال...دوسال و خرده ای.
پوزخندی زدم و گفتم:
- زود حامله شدی.
شونه هاش رو بالا انداخت. با سرانگشت خرده سنگی که جلوم بود رو چند متر جلوتر پرت کردم و گفتم:
- بهش می خوره بیشتر باشه.
- کی؟
- رها...خیلی خوب حرف می زنه.
- باهوشه...
آهی کشیدم و گفتم:
- آره.
به دروغ هاش پوزخندی زدم و به افق خیره شدم.اینی که من میدیدم حاضر به اعتراف نبود باید خودم یکجوری می رفتم سر شناسنامه ی رها و سنش رو میدیدم.بعد شناسنامه رو می کوبیدم جلوش تا دیگه به من دروغ نگه. سنگینی نگاه رکسانا روم بود. هنوز صدای هق هقش هرچند لحظه یک بار بلند می شد. بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- آدم ندیدی؟
- مثل تو بی احساس نه. همیشه می دونستم رها رو دوست نداری.
پوزخندی زدم اون چه می دونست من گریه هام رو برای رها کردم؟ به هر حال من یک مهندس بودم نه بازیگر. خیلی سعی می کردم نشون بدم هیچی نمی دونم. و مثلا شوکه شدم ولی نمی شد. هنوز با مرگش کنار نیمده بودم حتی تا همون لحظه فکر می کردم این رها رهای من نیست تا این که از زبون رکسانا شنیدم. قلبا ناراحت بودم. واقعا احساس بدی داشتم تو سراسر وجودم. فقط خودم می تونستم تو اون لحظه غم درونیم رو درک کنم من مثل رکسانا یک زن نبودم که با گریه به همه نشون بدم چقدر از ازدست دادن عزیزم ناراحتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- سکوت یک مرد نشونه ی غمشه. فکر می کردم بعد از بیست و چهار سال زندگی این رو فهمیده باشی.
زمزمه وار گفت:
- تو حتی سن رها رو نمی دونستی.
با تعجب نگاهش کردم. که گفت:
- اگر زنده بود الان بیست و سه سالش بود. مثل من.
لبخندی زد و به افق خیره شد. من هم همین طور. نزدیک غروب بود. دو سه ساعتی بود که اونجا نشسته بودیم. بیشترش به سکوت گذشته بود. مطمئنم در تموم لحظه های ساکت بینمون رکسانا داشته به دروغ هایی که می خواست بگه فکر می کرده. با شنیدن صدای آرومش که به خاطر گریه گرفته بود، بهش نگاه کردم.
- امروز 15 شهریوره.
- خب؟
- شهریور!
کمی فکر کردم و بعد با نفس عمیقی که به آه تبدیل شد گفتم:
- پس فرداست نه؟
- آره.
- میای سر خاکش؟
- مثل هر سال. عجیبه که تو می دونی نمی دونستم راجع به این چیز ها هم با هم بحث کردید.
- نکردیم.
- پس از کجا می دونی؟
- تو محضر شناسنامه اش رو دیدم تاریخش رو حفظ کردم.
به تلخی خندید و گفت: انقدر سخت بود که از خودش بپرسی.
- بین من و اون هیچ رابطه ی عاطفی ای نبود. من دوستش داشتم ولی اون که نداشت.
با پوزخند اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
- ما آدما اگر حرف هامون رو بهم بزنیم هیچ وقت هیچ مشکلی پیش نمیاد. شاید اگر بهش می گفتی رها الان زنده بود.
با شک نگاهش کردم و گفتم:
- چه طور؟
- فکر می کنی چرا قبول کرد صیغه ات بشه؟
- پول نیاز داشت.
- رها تن فروش نبود. قبول کرد چون دوستت داشت. قبول کرد چون نمی تونست از راه معمول کنارت باشه. مثل یک بچه به این رابطه امید داشت. این ها رو چند ماه بعد از رفتنت بهم گفت.
دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم. یکی از دردناک ترین حرف هایی بود که تو زندگیم شنیده بودم. همون جا ازش عذر خواستم. رکسانا یکی دیگه از اون پوزخند های تمسخرآمیز عصبیش رو نثارم کرد و همون طور که از جاش بلند می شد گفت:
- بلند شو. عذر خواهی از یک مشت خاک هیچی رو عوض نمی کنه. تو فرصتت رو از دست دادی شانس دیگه ای هم نداری کتاب زندگی رها سه ساله بسته شده.
و به سمت خروجی راه افتاد. از پشت نگاهش کردم دیگه از اون دختر مستقل پر مدعا که کله اش باد داشت خبری نبود. دختری که اولین سیلی زندگیم رو از اون خوردم، الان تبدیل شده بود به یک زن پخته که دو برابر سن خودش سختی کشیده بود. بلند شدم و از رها یا به قول رکسانا یک مشت خاک خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم.
×××
با حس دست های کوچک و نرمی روی صورتم چشم هام رو باز کردم. نگاهم تو دو تا کاسه عسل خوش گل قفل شد. بی اختیار خندیدم و دست های لطیفش رو از رو گونه ام برداشتم و بوسیدم.
- تو اینجا چی کار می کنی فسقلی؟
- در اتاق مامانم اینا قفله حوصله ام سر رفته بود اومدم اینجا...
خندیدم و بی اختیار محکم بغلش کردم. آخش در اومد ولی من تو شرایطی نبودم که به آخ گفتنش اهمیتی بدم. بهترین لحظه ی زندگیم درست همون لحظه بود که بدن کوچک و تپلش رو بین بازو هام گرفته بودم. بوی رها رو می داد. موهای خوش رنگش رو بوسیدم و کمی اون رو از خودم دور کردم.
- مامان و بابات به این زشتی تو چرا انقدر خوش گلی؟
اخمی کرد و رو شکمم نشستم و دست به سینه نگاهم کرد:
- مامانم خیلی هم خوش گله. بابام هم جلتلجمنه.
بلند زدم زیر خنده. دماغش رو با دو انگشت فشار دادم و گفتم:
- فسقلی این چیز ها رو تو از کجا یاد گرفتی؟
- از تو فیلم.
خواستم بپرسم تو چند سالته که صدای رکسانا از تو هال اومد.
- رها؟ کجایی مامان؟
رها با شنیدن صدای اون کلا من رو فراموش کرد از رو شکمم پرید پایین و دوان دوان از اتاق خارج شد و فریاد زد:
- اینجام مامان جون...
حالم بدجور گرفته شد. رکسانا یکی از شیرین ترین لحظه های زندگیم رو ازم گرفته بود. چرا دختر من باید یک غریبه رو از من بیشتر دوست داشته باشه؟ دخترم که فعلا عزیزترین کس زندگیم حساب میشد با شنیدن صدای یک غریبه کلا من رو فراموش می کرد. آهی کشیدم و از جام بلند شدم. لباس هام رو عوض کردم و شونه ای به موهام زدم. اون روز باید یک ترفندی پیدا می کردم و سن واقعی رها رو می فهمیدم. تنها راه شناسنامه اش بود ولی چه طوری باید می رفتم تو اتاق رکسانا و دنبال مدارک می گشتم بدون این که کسی بفهمه؟ یاد دیشب افتادم تو راه پله بودم که صدای جر و بحث مانی و رکسانا رو شنیدم. مانی بدجور عصبی بود و رکسانا سعی داشت آرومش کنه.هنوز تک تک کلماتی رو که شندیم تو ذهنم دارم.
- این مرتیکه تا کی می خواد بمونه اینجا؟
- من چه می دونم نمی تونم بیرونش کنم که...
- گفتی امروز رفتی سر خاک رها؟
- آره.
- خب دیگه همه چیز رو فهمید برای چی گورش رو گم نمی کنه؟
- مانی تو رو خدا آروم تر میشنوه.
- من دلم نمی خواد این مرتیکه تو این خونه و نزدیک رها باشه می فهمی؟
- انگار من می خوام. من هم دوست ندارم اون نزدیک رها باشه. ولی نمی تونم کاری بکنم.
- تو نمی تونی یک نفر رو از خونه ات بندازی بیرون؟
- مامان جنابعالی نمی ذاره وگرنه من خواستم این کار رو بکنم.این جا خونه ی تواِ نه من.
- چی؟
- به مامانت یک کلمه گفتم می خوام برای خشایار یک جا هتل بگیرم سرم رو خرد. گفت آدم با مهمونش این طور تا نمی کنه و بده و این حرف ها.
- خب پس...لازمه حقیقت رو بهش بگیم.
- حرفش رو هم نزن. من نمی خوام دیدش نسبت به رها بد بشه. تازه چه طوری برم تو روش نگاه کنم بگم من و رها و مانی چهارساله داریم بهت دروغ میگیم؟
- میگی چی کار کنیم؟ تا کی باید خشایار رو تحمل کنیم؟
- حالا بذار ببینیم چی میشه فعلا که همش یک روزه اینجاست.
- ببین رکسان حواست باشه تنها نذاریش خونه ها...
- باشه...
مانی آهی کشید و گفت:
- هر دقیقه ای که این اینجاست من احساس خطر می کنم.
با سر و صدای رها که از پایین می اومد از افکارم بیرون اومدم. صدای داد رکسانا رو مخم بود که سعی داشت رها رو راضی کنه صبحونه بخوره اون هم فقط جیغ می کشید. صدای گرومپ گرومپی که میومد هم نشون میداد که داره میدوه.
پله ها رو پایین رفتم. با صدای رها که بلند بهم سلام کرد نگاهش کردم. داشت رو مبل می پرید خبری از رکسانا نبود ولی صداش از آشپزخونه اومد: «رها نپر رو مبل خراب میشه دخترم.» رها محلش نذاشت. چشمکی به چهره ی شیطونش زدم و به آشپزخونه رفتم رکسانا پای گاز مشغول بود. بهش صبح به خیر گفتم و پشت میز آشپزخونه که هنوز بساط صبحونه روش پهن بود نشستم.
- این اخلاقش به خودت رفته ها...
با صدای آرومی گفت:
- نه به من نرفته.
پیش خودم گفتم معلومه! نمی تونه به تو رفته باشه. دنبال بحث رو نگرفتم و گفتم:
- آقا مانی کجاست؟
- صبح رفته بیمارستان. امروز تا شب کشیکه.
- تو خونه ای امروز؟
- آره. دانشگاه ندارم.
- لیانست رو گرفتی نه؟
- آره.
- ترم تابستونه برداشتی؟
- آره می خوام زودتر تمومش کنم برم سر کار.
- خوبه.
- تو چی؟
- من فوقم رو اون ور گرفتم. بیکارم فعلا.
- اون ور؟
- خارج از کشور بودم کل این مدت رو.
قاشق رو چند بار به لبه ی قابلمه زد و در شیشه ای قابلمه ی زرشکی رنگ رو روش گذاشت. بعد هم رو به من کرد و به کابینت پشت سرش تکیه داد.
- خب؟
- خب چی؟
- تعریف کن. چرا اون شب تو بیمارستان ولمون کردی؟
- رفتم خونه پول بیارم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد بلندزد زیر خنده. اخمی کردم و منتظر شدم خنده اش تموم بشه.
- جوک گفتم؟
- کم نه...می دونی تو کلا با اون خشایار رادانی که اومد روزگار ما رو سیاه کرد فرق داری. خشایار رادان دلش برای زندگی کسی بسوزه؟ خشایار رادان کسی رو دوست داشته باشه؟ نه...تو کتم نمیره.
- مگه خشایار رادان آدم نیست؟
- نه.
انقدر سریع و بی رودربایستی گفت نه که یک لحظه جا خوردم. با پوزخندی گفتم:
- خیلی ممنون.
- قابلی نداشت. می دونی حقیقت بعضی اوقات تلخه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می گفتی.
- هیچی دیگه. خانواده ام نذاشتند. همون شب هم باند قاچاق بابام دستگیر شد. بابام نصفه شبی قبل از این که بیان دستگیرش کنند خونه رو ترک کرد. سه چهار هفته بعد هم رسید ترکیه. تو این مدت من تحت تعقیب بودم. خودم اصلا تهران نبودم افراد بابام کار ها رو انجام می دادند فقط من امضا می کردم.تقریبا نصف داراییمون رو فروختم. فرستادم به حساب های مختلف بابا. خودش هم نمی دونست کدوم کشور می خواد بره.
- مگه اقامت چندجا روداشت؟
- حساب به اسم خودش نبود. یکسری جاها فامیل داشتیم. یکی دو جا هم شرکت داشتیم که ریختم به حساب شرکت.
- خب؟
- تو اون یک هفته که وقت داشتیم با هزار بدبختی دور از چشم بابام پول برداشتم از خونه زدم بیرون. ولی تو بهم نگفتی رها کجاست. وقت هم نداشتم دنبالش بگردم. همون هفته از کشور خارج شدم. تا وقتی که پدرم مرد و دیگه خطری نبود. برگشتم اینران دنبال رها که...
اهی کشید و گفت:
- گاهی فکر می کنم رها این همه بدشانسی رو از کجا آورده!
همون موقع صدای جیغ رها از تو هال اومد. رکسانا مثل جت رفت تو هال من هم دنبالش. رها افتاده بوده بود رو زمین و از شدت سرفه نمی تونست نفس بکشه. رکسانا سریع به سمتش رفت. بلندش کرد و چند ضربه زد پشتش.
- آخه من چند بار بگم مراقب خودت باش؟ چند صد دفعه گفتم نپر رو مبل می فتی. دختر بد. باید یک کار دست خودت بدی تا خیالت راحت بشه؟
بعد از ضربه های پیاپیی که رکسانا به پشتش زد بهتر شد و تونست نفس بکشه. رکسانا هم که کلی دعواش کرده بود یکهو بغلش کرد و گفت:
- قروبنت برم چرا مواظب خودت نیستی؟
عصبانی شدم. چرا هر وقت اون بچه زمین می خورد رکسانا دعواش می کرد. رفتم جلو و گفتم:
- مگه دست خودشه که خورده زمین؟
- نه ولی باید بدونه که باید خیلی مراقب خودش باشه.
- بچه شیطونی میکنه دیگه.
نگاه غضبناکی بهم انداخت که یعنی بچه ی خودمه هر کار بخوام می کنم خیلی خودم رو کنترل کردم که بهش نگم سنگ پا رو از رو برده.
- نیازی نیست بهت توضیح بدم ولی رها با همه بچه ها فرق داره.
- چیه مگه؟
آهی کشید و گفت:
- یک ماه زود به دنیا اومد. مشکل تنفسی داشت. کاملا رفع نشده. ریه هاش یکم ضعیف اند.
- چی؟
- هنوز مشکل جدی نداره ولی نباید زیاد فعالیت کنه.
همون موقع خاله رعنا از اتاقش خارج شد.رها هم که آماده به دو. سریع رفت بغلش... رکسانا نفس حرصی اش رو بیرون داد و گفت:
- ندو حالیش نمیشه.
و به آشپزخونه رفت. خاله رها رو رو مبل گذاشت و در حالی که به سمت دست شویی می رفت گفت:
- چه خبر آقا خشایار؟ جایی رو گیر اوردید؟
فکر می کرد دیروز که با رکسانا رفتیم بیرون رفتیم دنبال جا.
- فعلا که نه...
- گیر میاد انشالله.
- انشالله.
لبخندی زد و رفت تا به کارش برسه! صدای بهم خوردن ظروف از اشپزخونه می اومد. چه عصبی! با هر حرکت رکسان در پس گرفتن دخترم مصمم تر می شدم. باید هرچه زودتر یک فکری می کردم ولی هرچی بیشتر نقشه می ریختم بیشتر به بن بست می رسیدم. امکان نداشت دور از چشم رکسانا وارد اتاقش بشم و شناسنامه رو پیدا کنم. تو فکر و خیالم و نقشه بودم که یکهو یک چیز تقریبا پونزده کیلویی افتاد روم. با خنده بوسه ای رو موهای لخت و ژولیده اش کاشتم و گفتم:
- له شدم من که شیطون.
خندید و دستاش رو گذاشت رو ابرو هام و گفت:
- تو چرا اقدر اربو داری؟
خندیدم و گفتم:
- مگه تو نداری؟
دست هاش رو برداشت و این بار گذاشت رو چشم هام.
- نه. بابا مانی هم زیاد داره ولی من کم دارم. مامان رکسانا هم خیلی هم کم داره. ولی تو از بابا مانی هم بیشتر داری...
این پرچونگیش رو از کی به ارث برده بود خدا می دونست!
- خب مدلشه دیگه.
- من هم می خوام قد تو اربو داشته باشم.
خندیدم و دست هاش رو از رو چشمم برداشتم و به لپ های گل انداخته اش نگاه کردم. واقعا دلم می خواست گازشون بگیرم ولی دلم نیمد عوضش تا می تونستم محکم لپش رو بوسیدم که آخش در اومد و با خنده لپش رو مالید.
- لپم کنده شد.
موهاش رو ناز کردم. یاد حرف رکسانا افتادم...ریه هاش ضعیفه...دلم کباب شد...بیچاره دخترم. آروم پرسیدم:
- رها تو چند سالته؟
دستش رو به سینه زد و گفت:
- زرنگی خودت بگو.
بلند زدم زیر خنده فسقلی چه زبونی داشت. زبونش به خودم رفته بود. همون موقع رکسانا از آشپزخونه خارج شد و رو به رها گفت:
- رها لباس بپوش باید بریم.
رها-کجا؟
- باید مامانی رو ببریم دکتر.
- پیش بابا؟
- آره.
- من اونجا نمیام.
- چرا مامان جان؟
- من از اونجا خوشم نمیاد.
- خب حالا چی کار کنم تنها که نمیشه بمونی زود برمی گردیم.
- نه من می مونم دیگه بزرگ شدم.
رکسانا با خنده لپ رها رو کشید و گفت:
- تو صد سالت هم بشه فسقلی خودمی بیا بریم لباس تنت کنم.
- نمیام. من از آمازش خوشم نمیاد.
رکسانا دیگه داشت کلافه می شد دست رها رو گرفت و در حال یکه سعی می کرد اون رو از رو پای من پایین بیاره گفت:
- بریم زود برمی گردم قول هم میدم برات بستنی بگیرم.
رها محکم دتسش رو کشید و خودش رو از دست رکسانا آزاد کرد بعد هم دستش رو انداخت دور گردن من و گفت:
- اصلا من پیش عمو می مونم.
- نمیشه بیا بریم.
- چرا نشه عمو که بزرگه.
- رها چرا انقدر مامان رو اذیت می کنی؟
رها نغ زد: من از آمازش خوشم نمیاد.
- آزمایش...بیا بریم مزاحم عمو نشو.
رها رو که از گردنم آویزون شده بود محکم بغل کردم و گفتم:
- مزاحم کدومه؟ اگر ضروریه من نگهش میدارم.
رها هورای بلندی کشید و یک ماچ آبدار چسبوند رو لپم. رکسانا سرخ شد.با چشم و ابرو اشاره کرد که یعنی بگو نمی تونم شونه بالا انداختم و گفتم:
- مزاحمتی نداره بذار بمونه
لبش رو جوید و بهم چشم غره رفت ولی انقدر این حرکت رها بهم حال داده بود که اگر خودش رو هم می کشت من باز می گفتم بمونه اشکال نداره.
در اخر هم رکسانا تسلیم شد و از همون لحظه شروع کرد به سفارش تا موقعی که از در بیرون رفت. در رو که بستم رها شروع کرد بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن. انقدر هیجان زده بود که ترسیدم ذوق مرگ بشه! اهم... دور از جون بچم. قروبنش برم من. برای خودم هم عجیب بود تو اون مدت کم چه طوری تا این حد عاشق اون موجود پانزده کیلویی شده بودم. رها کاش تو بودی. اون طوری الان یک خانواده شاد بودیم. کاش می فهمیدی دوستت دارم.
تلویزیون رو روشن کردم و دیزنی چنل رو براش گرفتم. همون طور که از رو یک مبل می پرید رو یکی دیگه کارتون هم نگاه می کرد و در جاهای هیجانی جیغ می کشید. برخلاف قیافه اش که کپی رها بود اخلاقش به خودم رفته بود. رها رو با دنیای رنگیش تنها گذاشتم و پله ها رو بالا رفتم. لای در اتاق رکسانا اینا باز بود. صدای جیغ و داد رها از پایین می اومد. آروم در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. در لعنتیش جیر جیر صدا می داد. باید به مانی می گفتم یک روغن کاریش بکنه از این صدا نفرت داشتم. اتاق بزرگی بود. فکر کنم بزرگ ترین اتاق اون خونه. یک تخت دو نفره خیلی بزرگ وسطش بود. دیوار های اتاق گلبهی بودند با پرده های سفید. آباژور روی پا تختی با لوسر ست بود. رو تختی هم سفید و گلبهی بود. یک سمت اتاق میز توالت بود. دو تا کمد دیواری هم تو یکی از کنج ها بودند. چند تا قاب عکس از رها به دیوار اتاق بود. هیچ عکسی از خودشون نبود. روی همون پا تختی ای که آباژور بود یک قاب عکس بود که برگردونده شده بود. جلو رفتم و برش داشتم و نگاهش کردم. عکس دو تا دختر بچه بود. یکیشون که قسنگ معلوم بود کیه. فوتوکپی برابر اصلش طبقه ی پایین داشت آتیش می سوزوند. اون یکی هم فقط یک نفر می تونست باشه. کسی که از همون بچگیش یک حس خاص رو در آدم بوجود می آورد. انگار داشت می گفت: حواست رو جمع کن من یک دختر ضعیف نیستم. چشم هاش حالت ایستادنش همه و همه یک حالت تهاجمی خاص داشتند.
هرچند از این ویژگی رکسانا متنفر بودم. حاضر نبودم چنین دختری رو تحمل کنم. اصلا با ادم های سرکش کنار نمی اومدم چه برسه به دختر هاش! دختری که از مرد ها حساب نبره به چه درد می خورد؟ والله. ولی همیشه قبول داشتم که اگر پسر بود. می تونست خیلی بالاتر از این چیزی که هست باشه. پوووف...ول کن. بیخیال کند و کاو در شخصیت اون موجود اعصاب خرد کن شدم. به سمت کمد دیواری رفتم. کلیدش روش بود. بازش کردم چیزی جز لباس داخلش نبود. درش رو بستم. به سمت کشوهای میز توالت رفتم. کشو های اولی رو باز کردم یکیش مال رکسانا بود که چیزی جز یک مشت آت و آشغال و خرت و پرت زنونه و البته کمی پول داخلش نبود. دیگری مال مانی بود پر از ورقه.مدارکم همه در هم و بر هم. یک فندک یک منگنه! همه چیز توش پیدا می شد. جز شناسنامه. عصبی در کشوها رو بستم. خواستم بقیه رو بگردم که صدای ریز و کارتونی اون از جا پروندم.
- چی کار داری می کنی؟
با وحشت برگشتم سمت رها که انگشت در دهن من رو نگاه می کرد. به سمتش رفتم و جلوش زانو زدم. انگشتش رو از دهانش بیرون آوردم.
- نکن دخترم کار خوبی نیست.
- مگه من دختر تو ام؟
موندم چی بگم.یکهو از دهنم پریده بود. دلم می خواست بهش بگم آره عزیزم دختر خودمی ولی ترجیح دادم یک جواب خنثی بدم.
- خب من تو رو مثل دختر خودم دوست دارم.
- من خودم بابا دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
دوباره برگشت سر موضوع اول.
- چی کار داری می کنی؟
ای خدا این اخلاقش دیگه به من نرفته...فکر کنم کمال رکسانا اثر کرده بود.
- هیچی عزیزم بابات یک چیزی می خواست اومدم براش پیدا کنم.
- میری بیرامستان بدی بهش؟
غلطش رو اصلاح کردم:
- بیمارستان....نه...پیداش نکردم.
- مامان من نمیذاره من بیام اینجا.
- چرا؟
- می ترسه برم سر اون جهبه...
و انگشت به پشت سر من اشاره کرد برگشتم و تازه متوجه صندوق مکعب شکل گوشه ی اتاق شدم که روش یک رویه ی قلاب بافی شده انداخته بودند.جلو رفتم که رها گفتم:
- مامان گفته اگر در اون رو باز کنم دیگه دوستم نداره.
- خب تو باز نمی کنی که...
- نباید بازش کنی.
- من فرق دارم با شما.
رها چشم های نگرانش رو بین من و صندوق حرکت می داد. جلوی صندوق نشستم . حتی قفل هم نبود. چه طوری این بچه رو ترسونده بود که سراغش نمی رفت؟ رویه اش رو برداشتم و درش رو باز کردم. رها هم که انگار از اول زدگیش حسرت دیدن داخل اون صنوق رو داشت دوید اومد کنارم وقتی چشمش به چند تا کاغذ ته صندوق افتاد زوارش در رفت همون جا نشست و دوباره انگشتش رو کرد تو دهنش. محلش ندادم. کاغذ ها رو بیرون آوردم. چند تا نامه بودند. یک سی دی بود. چند تا عکس که فقط رکسانا رو رها رو داخلشون می شناختم. البته دختر چشم سبزی هم تو یکسری عکس ها بود که می شخناختمش فکر کنم اسمش شیرین بود.همکلاسیشون. بعد از پیدا کردن کلی آت و آشغال که احتمالا رکسانا بهشون می گفت یادگاری به یک پاکت رسیدم. محتویاتش رو بیرون ریختم. بالاخره پیداش کردم. چهارتا شناسنامه بود. بازشون کردم. اولیش رکسانا. دومیش خاله رعنا. سومیش....همون که دنبالش بودم. رها نیکزاد. نیکزاد؟؟؟؟ شناسنامه ی مانی رو باز کردم. یعنی به اسم مانی بود؟ صفحه دومش رو نگاه کردم. اسم رکسانا و رها تو شناسنامه اش بود. رها قانونا دختر اون بود؟ حالا من چه طوری ثابت کنم این دختر منه؟ اصلا واقعا دختر منه؟ با این که خیلی شبیه رها بود ولی دلیل محکمی نبود اگر شک کرده بودم بچه ی من باشه به خاطر صحبت های رکسانا سر قبر رها بود که دزدکی گوش داده بودم. ولی...سن رها... بچه ی رکسانا نمی تونست بیشتر از دو سال و ده ماه داشته باشه. و طبق تعریف های خودش باید کمتر هم باشه ولی رها مثل بچه های چهارساله بود. شناسنامه اش رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم. متولد 28 تیر.... سه سال پیش. یعنی تقریبا سه سال و دو ماهش میشد. از نظر زمانی نمی تونست بچه ی رکسانا باشه. تاریخ ازدواج رکسانا نزدیک به هشت هفته بعد از تولد رها بود. تازه این طوری رها زودهم به دنیا اومده...یعنی این دلیل محکمی هست برای گرفتن سرپرستی رها؟
- عمو اینا چیه عسک مامان و بابام توشه؟
شناسنامه ها رو از دستش گرفتم و تو پاکت برگردوندم و همون طور که آثار جرم رو پاک می کردم بهش گفتم شناسنامه است که البته مجبور شدم پشت بندش یک توضیح بلند و بالا بهش بدم. بدبختانه خیلی بیشتر از یک بچه ی سه ساله حالیش بود. وقتی در صندوق رو بستم و رویه اش رو گذاشتم روش رو به رها گفتم:
- ببین عموجون. مامانت اگه بفهمه ما اومدیم اینجا رو دیدم غصه می خوره. خب؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- به کسی نمیگم.
لبخندی زدم و گفتم:
- آفرین دخترم.
اخم ظریفی کرد و گفت:
- به خرسی می تونم بگم؟
- خرسی؟
- عروسکمه.
- آها...باشه به خرسی بگو.
با لحن شیرینی گفت:
- خرسی به کسی نمیگه به من قول داده.
بی اختیار خم شدم و موهاش خوش رنگش رو بوسیدم. خدایا مگه میشد بدون این موجود زندگی کنم وقتی که مال من بود؟ عمرا. همون موقع یک چیزی به ذهنم رسید.
- رها حوصله ات سر نرفته؟
با چشم های منتظر نگاهم کرد.
- می خوای بریم بیرون. یک دوری بزنیم یک چیزی هم بخوریم؟ ها؟
دست هاش رو محکم بهم زد و با داد گفت:
- برییییم.
و دویید سمت اتاقش و گفت:
- بیا کمکم کن لباس بپوشم
قبل از این که به اتاق برم شناسنامه اش رو از تو صندوق برداشتم. اولین لباسی که دم دستم اومد رو تنش کردم. زیاد مهم نبود چی می پوشه مهم این بود که زود برگردیم خونه. لباس هاش رو که تنش کردم خودم هم سریع رفتم تو اتاقم و لباس هام رو پوشیدم. بعد هم کفش های رها رو پاش کردم و بغلش کردم و با کلید از خونه زدم بیرون. به یاد ندارم در عمرم انقدر عجله کرده باشم. همین که از خونه خارج شدیم رها غر زد که گرسنمه. بهش قول بستنی دادم بیخیال نشد. انقدر غر زد به جونم که عصبی گذاشتمش زمین و داد زدم:
- اعصابم رو خرد کردی رها بسه...
با بغض نگاهم کرد بعد لب هاش شروع کرد به لرزیدن. همین یکی رو کم داشتم. جلوش زانو زدم و دست هاش کوچکش رو گرفتم.
- نه. ببین رها..
زد زیر گریه. تمام قواش رو ریخته بود تو تار های صوتیش و با جیغ گریه می کرد. وسط گریه اش هم مامانش رو می خواست. بیشتر عصبی شدم. چرا باید رکسانا رو مادر خودش می دونست؟ بغلش کردم لپش رو بوسیدم.
- ببخشید. ببخشید. عزیزم بیا بریم الان برات بستنی می خرم.
همون طور که گریه می کرد رفتم تو یک مغازه و بستنی گرفتم براش. اومدیم بیرون بستنی رو باز کردم و دادم دستش. گریه اش یادش رفت و با چشم هاش اشکی مشغول خوردن بستنیش شد. لبخندی زدم و گفتم:
- تو سه سالته؟
سرش رو تکون داد.
- خیلی خوب حرف می زنی.
با همون صدای گریه ای و دهن پر گفت:
- خب با هوشم.
خندیدم و لپش رو یک بوس محکم کردم که آخش در اومد. یک تاکسی دربست گرفتم و خودم رو روسوندم به یک آزمایشگاه. هیچ چیز نمی تونست این رو پنهان کنه که رها دختر منه.
کارمون یک ساعتی تو آزمایشگاه طول کشید. خیلی شلوغ بود. دفترچه بیمه هم که همراهم نبود کلی پیاده شدم. رها هم که چشمش به محیط آزمایشگاه افتاده بود مدام بی قراری می کرد می گفت من آزامش دوست ندارم. پدرم در اومد تا ساکتش کردم و یک تست دی ان ای دادیم و اومدیم بیرون. حدودا دو ساعت بعد از این که از خونه خارج شدیم به خونه رسیدیم. پام رو که تو کوچه گذاشتم فهمیدم باز بدشناسی آوردم و رکسانا اینا زودتر رسیدند.
صدای داد و بیداد های مانی تا تو کوچه هم میومد. داشت رکسانا رو سرزنش می کرد. وقتی به در نزدکی شدم صدای گریه های رکسانا هم شنیده شد. و صدای خاله رعنا که مدام می پرسید چی شده؟ چرا این طوری می کنی؟ چه جالب بچه ی خودم رو برده بودم و مانی داشت دزد خطابم می کرد.صدای جیغ رکسانا هم به نمایش اضافه شد:
- بس کن. بهت نگفتم کشیکت رو ول کنی بیای اینجا من رو سرزنش کنی. پاشو برو دنبالش بگرد تا بچمو نبرده.
هه...بچه ام!
برای پایان دادن به این تراوشات ذهن خلاقشون زنگ رو فشار دادم. سر و صدا ها یک لحظه خوابید و لحظه ای بعد صدای تلق تلق پای کسی رو سنگ فرش حیاط و بعد در باز شد و رکسانا با چشم های قرمز رها رو از آغوشم بیرون کشید و محکم بغلش کرد.بدون توجه به آخ و اوخ های رها اون رو هر لحظه محکم تر فشار می داد. آنچنان عمیق موهای دختر رو می بویید که حس کردم الان نفس کم میاره. واقعا به رها ایندقر علاقه داشت؟ وقتی مطمئن شد رها واقعیه چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. لبخندی زدم و رفتم داخل. مانی بالای پله های تو بالکن ایستاده بود. با عصبانیت و ناباوری نگاهم می کرد مثل دزدی که اومده به جرمش اعتراف کنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بی قراری می کرد بردم یک دوریش بدم.
و خواستم وارد بشم که با دستش مانعم شد و گفت:
- نمی تونستی یک زنگ به رکسانا بزنی؟
با تمام نفرتی که ازش داشتم نگاهش کردم و گفتم:
- شماره اش رو نداشتم.
و دستش رو کنار زدم و وارد شدم به خاله رعنا سلام کردم و پله ها رو بالا رفتم. بدون تعویض لباس رو تختم ولو شدم. به قاب عکس رها رو دیوار نگاه کردم.
- هر کاری که برای تو نتونستم، برای دخترمون انجام میدم رها...قول میدم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند رها تو قاب عکس رو به حساب رضایتش گذاشتم. شاید دخترم یک نمونه ی دوم از رها بود ولی حتی اون هم چشم های رها رو نداشت. هیچ کس نداشت. از دست دادن اون چشم ها بزرگترین بهایی بود که برای اشتباهاتم پرداختم.