امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#14
قسمت 13

خشایار ساکت شد. نگاهش رو گرانیگاه میز ثابت مونده بود ولی مطمئنم داشت خیلی دور تر رو میدید. من هم سکوت کردم. گذاشتم یکم بگذره تا بین خاطراتش و زمان حال تعادل برقرار کنه و تاریخ رو یادش بیاد. بعد از چند لحظه گفتم:
- بعد چی شد؟
نفی عمیقی کشید و نگاهش رو به سقف دوخت.
- همون روز خونه ی اون ها رو ترک کردم. رفتم یک مسافر خونه. سخت بود از رها جدا بشم ولی خب...مجبور بودم. صبح فرداش رفتم جواب آزمایش رو گرفتم. بعد هم برگشتم تهران. یک هفته طول کشید تا خودم رو جمع و جور کردم و فهمیدم می خوام چی کار کنم. من مدارک لازم رو برای گرفتن سرپرستی رها دارم. من پدرشم. اومدم اینجا پیش شما شاید بتونید کمکم کنید.
لبخندی زدم و پرسیدم:
- با خود رکسانا صحبت کردی؟ شاید به زبون خوش بچه رو بده.
پوزخندی زد و گفت:
- شما اون رو نمی شناسید. محاله! اگر میفهمید که من از رها تست دی ان ای گرفتم بلافاصله بعد از برگشتنم به تهران با بچه گم و گور می شد. شما نمی دونید اون کیه.
چرا می شناسمش. حتی بهتر از تو. بعید نیست تا حالا هم سر جاش مونده باشه. در جواب حرف هاش سری تکون دادم و گفتم:
- خودتون می خواید در دادگاه حضور داشته باشید؟
- بله. می خوام در تمام مراحل حاضر باشم.
- پس چه نیازی به وکیل دارید؟
- نمی خوام چیزی کسر باشه...وکیل که داشته باشم خیالم راحت تره.
- چرا همون بابلسر یک وکیل نگرفتید؟
- فرقی نمی کرد. من یک وکیل خوب از دوستم خواستم اون هم شما رو معرفی کرد.
سرم رو تکون دادم. این هیچ جوره بی خیال نبود.به رشته ی دیگه ای متوصل شدم:
- ببینید آقای رادان....
نمی دونستم چی بهش بگم. نمی خواستم وکالتش رو به عهده بگیرم. طرف من رکسانا بود. کسی که...نمی تونستم هیچ صفتی بهش اختصاص بدم. اون زندگیم رو نابود کرد؟ یا با ورودش به زندگیم از اون منجلاب نجاتم داد؟ دوستش داشتم یا به خاطر بی وفاییش دلم می خواست سر به تنش نباشه؟ نمی دونستم. برای همین گفتم:
- بذارید من فکر هام رو بکنم باید برنامه ام رو چک کنم شاید نتونم باهاتون بیام. این روز ها سرم شلوغه.
اخمی کرد و گفت:
- من داستان زندگیم رو براتون نگفتم که سرگرم بشید شما که نمی تونستید چرا از اول نگفتید؟
سعی کردم آرومش کنم:
- من خبر نداشتم قراره برای رسیدگی به پرونده بریم خارج از تهران. من هم نگفتم نه. گفتم باید ببینم کی می تونم. من فردا باهاتون تماس میگیرم. اگر خودم نتونستم یکی از همکار هام رو که به کارش هم اطمینان دارم بهتون معرفی می کنم.
عصبی بود. مثل آدمی که وقتش رو تلف کرده باشه. از جاش بلند شد و با گفتن یک بسیار خب نه چندان راضی آهنگ رفتن کرد.
بعد از رفتنش دیگه من هم نمی تونستم تو اون دفتر بمونم انگار نیاز داشتم برم یکجا آروم بشینم تا بتونم حرف هاش رو هضم کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم یک پرونده حقوقی بعد از سه سال منو دوباره سر راه رکسانا قرار بده. دست خودم بود می تونستم هم قبول نکنم. ولی چرا باید ازش فرار می کردم؟ دلیلش چی بود؟ خوش بختانه بعد از خشایار وقت دیگه ای نداشتم منشیم رو مرخص کردم و اومدم خونه. کل راه رو فکر کردم. تا حدی که حتی فکر کردم نکنه یک نقشه از سمت رکسانا باشه ولی چرا باید به من نزدیک میشد؟ نمی دونستم. رکسانا قابل پیش بینی نبود. وقتی یک شبه غیبش زد...بعید نبود.
ماشین رو تو پارکینگ نبردم. یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم. کلیدم و از جیب پشتیم در آوردم. که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
- چند بار بهت بگم نذارش تو جیب پشتیت؟
بدون توجهی بهش به سمت آپارتمانم رفتم و در رو باز کردم و وارد شدم. بدون این که سرم رو بلند کنم تا چشمم به چشم های قهوه ایش بیفته داشتم در رو می بستم که با دستش در رو نگه داشت.
- صبر کن.
- در رو ول کن هزار تا کار دارم امروز.
- کار منم روشون.
- برو مهرنوش حوصله ات رو ندارم.
یک قدم نزدیک اومد در رو بیشتر بستم تا بینمون قرار بگیره. از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
- بهت گفتم نمی خوام ببینمت.
- فرهاد تو داری من رو بیرون می کنی...
- هر روز این کار رو می کنم مهرنوش ولی تو تازه امروز دوزاریت افتاده فکر می کردم دختر عمه ام باهوش تر از این حرف ها باشه.
- بذار با هم حرف بزنیم.
- من حرفی ندارم با تو بزنم.
- من دارم.
- برام مهم نیست.
در رو بیشتر بستم که گفت:
- باشه. باشه من به درک. اصلا من هیچی. فکر اون بیچاره رو بکن.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حدس می زدم همش زیر سر اونه. برو به اون بیچاره بگو اگر چهار سال پیش ثابت کرد که چقدر من و زندگیم براش مهم ام. برو بگو دیگه نمی خوام ببینمش فکر کنه من مردم.
و در رو با شتاب به روش بستم. مثل هر روز نیاستادم تا صدای تلق تلق پاشنه ی کفشش رو آسفالت و صدای ویراژ ماشینش رو بشنوم پله ها رو با سرعت رفتم بالا. در خونه رو باز کردم. بوی 212 زد تو دماغم. خدا لعنتتون کنه که دست از سرم بر نمیدارید.فقط یک نفر با 212 دوش می گرفت. کیفم رو روی مبل پهن کردم و رفتم تو آشپزخونه. طبق عادت همیشگیم که از بیرون می اومدم یک لیوان آب خوردم. چشمم به در باز اتاق افتاد. اتاقی که مدت ها بود درش قفل بود و کسی جز خودم نمی دونست چی توشه. قفلش شکسته بود. حتی حوصله ی عصبانی شدن رو هم نداشتم. در حالی که دکمه های لباسم رو باز می کردم داد زدم:
- هشتصد و پونزده دفعه بهت نگفتم دماغت رو از کفش من بیار بیرون
در باز شد و هیکل ورزیده ی پژمان تو هال پدیدار شد. یک قاب عکس دستش بود و چشم هاش حالت...نمی خواستم فکر کنم حالت چی. مثل همه ی نگاه هایی بود که تو این چهارسال بهم دوخته میشد. کجایی رکسانا؟
- چیه؟ باز چرا این طوری نگاه می کنی؟
قاب عکس رو بالا گرفت و گفت:
- تمام این چهارسال این ها رو قایم کرده بودی اون تو
به قاب عکس نگاه کردم. زمزمه وار گفتم:
- دلم برا چشم هاش تنگ شده بود.
قاب عکس رو پرت کرد یک گوشه. شکست. با اخم نگاهش کردم.
- چته دیوونه؟
- دیوونه منم یا تو؟ زندگیت شده این ها؟ آره؟
کلافه پوفی کشدم. آخرین دکمه ی پیرهنم رو با شدت باز کردم. طوری که کنده شد. به سمتش رفتم و گفتم:
- چند بار بهت بگم مثل بز سرت رو ننداز بیا تو خونه ی من؟
- مطمئن باش به میل خودم نیمدم. انقدر پونه گریه و اصرار کرد که اومدم.
- پونه بیجا کرد با تو.
- فرهاد...به خودت بیا. با بابات لجی. یک دیگه قالت گذاشته. تقصیر پونه چیه؟ چرا انقدر عذابش میدی؟ انقدر سخته بفهمی دوستت داره؟
- نه. نمی خوام ببینمش. یک بار یکی ادعا کرد دوستم داره برای هفتاد و یک پشتم بسه. تو هم برو به همه کسایی که انقدر عذابت میدن می فرستنت اینجا بگو پا تو کفش من نکنند. آقا من یک آدمم دارم زندگیم رو می کنم چه کارم دارید؟
پوزخندی زد و گفت:
- تو به این روزمرگی ربات وارت میگی زندگی؟
آهی کشیدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
- به خودم مربوطه. تنهام بذارید.
و در رو محکم بستم. مهم نبود پژمان میره خونه و سقف اتاق پونه رو روی سرش خراب می کنه یا میمونه تو هال تا زیر پاش علف سبز بشه. من باید به چیز مهم تری فکر می کردم. رکسانا.....
- بعد از سه سال تازه داشتم فراموش می کردم.
از جام بلند شدم و پیرهنم رو در آوردم. به عکس کنار تختم نگاه کردم. عکس خودم بود کنار دریا. ولی رکسانا ازم گرفته بود. به خودم می گفتم قابش کردم چون قشنگه ولی دلم می دونست فقط به خاطر این قابش کردم که رکسانا رو نشونم نمیده ولی اون رو به یادم میاره.تمام این سه سال فقط تو اون اتاق به خودم اجازه داده بودم بهش فکر کنم. ولی حالا که شنیده بودم ازدواج کرده. اون هم با مانی...می فهمیدم که احمق بودم. همه ی زندگیم یک احمق بودم. یک پوکه ی پوچ... فقط کسایی که بهم نزدیک می شدند می فهمیدند چقدر پوچم. می فهمیدند چقدر هارت و پورتم زیاده. رکسانا فهمید...تنهام گذاشت. این تصوری بود که اوایلش داشتم. رکسانا من رو نخواست. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی کنم. تو تریا دانشگاه تنها نشسته بودم. تنهایی رو ترجیح می دادم به دوست هایی که بعدا به جاسوس پدرم تبدیل بشند. دلم براش تنگ شده بود.شب قبل رو تا صبح کنارش بودم. تو بغلم خوابش برده بود. حس قشنگی بود. حس این که کسی که دوستش داری بهت تکیه کنه...گوشیم رو بی اختیار در آوردم و شماره اش رو گرفتم. حتما بیدار شده بود. گوشی رو جواب داد:
- سلام عشق من.
یک لحظه شک کردم خودش باشه...رکسانا...از اون موجود مغرور و خشک سرد که باید به زور یک دوستت دارم از زیر زبونش می کشیدم بیورن بعید بود. نفهمیدم چی شد. داشتم باهاش حرف می زمد که یکهو جیغ کشید. صدای بوق ماشین و همهمه اومد. بعد هم تماس قطع شد. دلم ریخت. به گوش هام شک داشتم. باز مثل یک احمق به خودم تلقین کردم که هیچیش نشده. بی خیال کلاس بعدیم شدم. زدم از دانشگاه بیرون. صبح که ملحفه رو کشیدم روش دلم لرزیده بود. یک چیزی بهم گفته بود تنهاش نذار. ولی کلاس داشتم. به خودم و کلاسم لعنت فرستادم.
صدای بسته شدن در از بیرون اومد. در ورودی نبود. پس پژمان هنوز تو خونه بود. رو تختم غلتی زدم و بالشم رو بغل کردم. خونه رو عوض کرده بودم. اون تخت رو که رکسانا دو سه شب روش خوابیده بود فروخته بودم. ولی بالشش رو نگه داشته بودم. وجودم داد زد: احمق! اون رفت. ازدواج کرد. با کی؟ مانی! بالش رو محکم گوشه ای پرتاب کردم. مانی از من سر بود؟ چی داشت که من نداشتم؟ احمق! خیلی چیز ها.تو جام نشستم کلافه بودم. یادمه اون روز تا شب همه جا دنبالش گشتم. بیمارستان. کلانتری. رفتم دنبال شیرین و پدرام. پیداش نکردیم. آخر شب رفتم خونه اش. صاحبخونه اش گفت رفته! یک کلام. وسایلش رو برداشته و یک ساعت پیش رفته. یعنی چی رفته؟ درمونده به شیرین زنگ زدم. حس کردم می دونه کجاست. ولی هر کار کردم هیچی نگفت. گفت نمی دونم.دو هفته صبر کردم پیداش بشه ولی نشد.تصمیم گرفتم دنبالش بگردم. هر جا که ممکن بود رفته باشه سر زدم از همه دوست هاش پرسیدم آب شده بود رفته بود تو زمین.
تلفن خونه زنگ خورد. حوصله نداشتم ببینم کیه. معلوم بود کیه. کسی که با من کار مهم داشت به خونه زنگ نمی زد چون شماره اش رو نداشت. به همه شماره موبایل داده بودم. فقط اون شماره خونه رو داشت.از صدقه سری دهن لقی و فضولی های پژمان. اون که زندگیم رو نابود کرد. یک ماه بعد از رفتن رکسانا تازه فهمید پسرش داغونه. مدام پیشم بود هر جا می رفتم باهام میومد تشویقم می کرد به درس من هم که حوصله ی یک ترم تجدیدی رو نداشتم نشستم خودم. روز دومیت امتحانم یادم اومد امتحان های رکسانا ازبیست و چهارم شروع می شد. خواستم برم دانشگاهش. بابا فهمید. جلوم رو گرفت. نذاشت برم. دو سه روز تو خونه حبثم کرد. تا بالاخره باهاش دعوا کردم پرسیدم چرا؟ نرم شده بود. همه چیز رو گفت. گفت رکسانا من رو فروخته. اون روز یک پرده ی بزرگ رو از جلو چشم هام برداشت. یک هفته بعدش خرج من کلا از اون ها جداشد. بعد از امتحان هام هم اون خونه رو فروختم و اسباب کشی کردم یک جای دیگه نمی تونستم با خاطراتش زندگی کنم. کل اون یک ماه بوی عطرش آزارم میداد دلم می خواست فراموش کنم دلتنگشم. ازش متنفر نبودم. ولی باور نمی کردم...دروغ گفت...
رکسانا اون روز مرد. من هم مثل کسی که یادگاری های عزیز از دست رفته اش رو جمع می کنه هر چی ازش مونده بود رو جمع کردم. خونه ام رو عوض کردم. همه ی عکس هاش و هر چی برام خریده بود رو ریختم تو یک اتاق. یک اتاق پر شد از اشیایی که یک ماه بود داشتم باهاشون زندگی می کردم. ولی وقتی «چرا» رو فهمیدم...اون ها رو هم نمی خواستم.حتی شیرین رو که دیدم باز سراغش رو ازش نگرفتم هرچند حس می کردم که رفتارش تغییر کرده. حتی تماس های پدرام رو که از وقتی رکسان رفته بود خیلی هوام رو داشت هم ریجکت کردم. دور اون دانشگاه یک خط قرمز کشیدم و یک ماه رو به جون کندن گذروندم تا باز از اون شنیدم که رفته.
حدود دو ماه بعد از رفتنش بود که یک بسته رسید به دستم. حسابش رو تسویه کرده بود. هرچی براش خریده بودم اونتو بود. به جز یک گردن بند. همون گردن بندی که به عنوان عیدی تو بابلسر بهش داده بودم...نمی دونم شاید قیمتی بوده که حیفش اومده پس بده. اون که چهل میلیون گرفت. باز قانع نبود؟
از جام بلند شدم. قرار نبود بخوابم. گرسنه بودم. رفتم سراغ یخچال. حوصله درست کردن یک نیمرو ساده رو هم نداشتم. یک هلو برداشتم و خوردم. به سمت اتاق قفل شکسته رفتم. پژمان رو یک کاناپه قدیمی تو اتاق خوابش برده بود این یکی ربطی به رکسانا نداشت. از رو بیجایی انداخته بودمش اونجا. پژمان رو به حال خودش گذاشتم و تو هال رو کاناپه ولو شدم. دلم برای پونه می سوخت. خیلی نگرانم بود ولی من حاضر نبودم به هیچ دختر دیگه ای فکر کنم. حتی به چشم دختر دایی حاضر نبودم ازش کمک بگیرم.
آهی کشیدم. بدجور دودل بودم. نمی دونستم رکسانا وقتی من رو تو دادگاه در جبهه ی مقابل ببینه چه فکری می کنه. فقط چیزی که تمام این مدت بهم ثابت شده بود عشق بی حد و اندازه اش به رها بود و حالا که رها مرده بود، دخترش با ارزش ترین سرمایه ی زندگی رکسان محسوب میشد.یادمه روزی رو که شیرین برای چند روزی غیب شد. پدرام هم ناراحت بود. گرفته بود. چشم هاش قرمز بودند. رنگ های تیره می پوشید. اواخر تیر ماه. رها چند روز بعد از اتمام امتحانات دانشگاه مرده بود.حالا رکسانا داشت برای بچه اش مادری می کرد. می دونستم با گرفتن اون بچه چه ضربه ای به زندگیش می زنم. هرچند اون بچه حق خشایار بود و اگر من هم کمکش نمی کردم یک نفر دیگه این کار رو می کرد.
چیزی درونم می گفت حالا که اون قراره ضربه بخوره چرا تو بهش ضربه نمی زنی؟ اون تقریبا تو رو کشت.ازدواجش با مانی ضربه نهایی رو زد. تا اون روز به فکر انتقام نیفتاده بودم ولی...
دلم راضی نمی شد ولی عقلم تصمیمش رو گرفته بود. رکسانا تو تقریبا خودکشی کردی
صدای جیغ و داد بچه های تو پارک داشت یکی از صحنه های دردناکی که شاهدش بودم رو وحشتناک تر هم می کرد. صحنه ی دردناک! این تراژدی زندگی من مرگ یک آدم یا صحنه ی آتش سوزی نبود. دو تا دختر پسر جوون بودن. به نظرم پسره بیست و چهار رو داشت. دختره هم طرف های بیست. دلم خواست بگه مثل تو و اون ولی عقلم خفه اش کرد. اون مرده! کمی روی نیمکت فلزی جا به جا شدم و به خودم لعنت فرستادم که فکر هوای خنک آخر شهریور رو نکردم. یکم سردم شده بود.الان اگر رکسانا بود...حالا که نیست.
کلافه از جام بلند شدم. هنوز مردد بودم. اون من رو فروخته بود و من هنوز مردد بودم! لعنت به من. گوشیم رو در آوردم. رفتم تو گالری یک عکس از حدود سه سال پیش تو گوشیم بود. تنها عکسی که دلم نیمده بود پاکش کنم. تو خواب ازش گرفته بودم. همون شبی که بعد از کلی کلنجار با خودش اومد پیشم خوابید. هیچ وقت اون دودلی و عذابی که تو چشم هاش بود رو یادم نمیره. از طرفی نمی خواست من رو ناراحت کنه و از طرفی فکر می کرد کارش درست نیست. واقعا نمی خواست؟ نمی خواست ناراحتم کنه؟ نه. نمی خواست. اون شب وقتی بوسیدمش گریه کرد. دروغ بود؟ نمی توسنت باشه. اگر بود که بازیگری ماهری بود. ولی من هنوز هم باور نداشتم. یک اسم داشت شدیدا آزارم می داد. مانی!
صداش با روز ها فاصله به گوشم رسید: دوستت دارم دیوونه...
چرا هنوز هم تو صداش دروغ نبود؟
پوفی کشیدم و به عکسش نگاه کردم. همیشه قیافه اش رو تو خواب دوست داشتم. مغزم باز تز داد: چه اهمیتی داره؟ اون رفته. گذاشتت رفته. ازدواج کرده. رها بهش میگه مامان. تو تو زندگیش هیچ جایی نداری. شاید یک خاطره ی نه چندان شیرین. چه راست چه دروغ رکسانا مسیحا تو رو طرد کرده. رفته فرهاد....
دستم ناخودآگاه به سمت دکمه ی دلیت رفت. خودمهم نفهمیدم کی درخواست دلیتم رو تایید کردم. چند لحظه بعد گوشیم داشت شماره ی خشایار رو می گرفت در حالی که هیچ اثری از رکسانا داخلش نبود.
- بله؟
- الو سلام. خوب هستید؟
- ممنون.
- فارس منش هستم.
- بله. شناختم.
لبخند بی صدایی زدم و گفتم:
- خواستم خبر بدم که من فکر هام رو کردم. وکالتتون رو قبول می کنم.
- خب خیلی عالیه.
- باید برای تنظیم شکایت بریم بابلسر.
- کی؟
- هرچی زودتر بهتر.
- من هر وقت که شما بگید می تونم بیام. کاری که ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و تیر آخر رو زدم.
- دفتر من آخر هفته ها تعطیله. می تونیم پس فردا بریم.
××××××××××××××××××××××××× ××
چشم هام دیگه داشت دو دو میزد. می دونستم هر لحظه امکان داره سقوط کنیم ته دره. یک نیم نگاه به خشایار انداختم خواب بود. خواب به خواب بری انشالله. دیشب تا صبح این مغز وامونده ام فکر کرده بود نتونسته بودم بخوابم. دیگه واقعا داشتم جاده رو تار میدیدم. ماشین رو یک گوشه پارک کردم. باز یک نگاه به خشایار انداختم روم نمی شد بیدارش کنم. تو این چند روز که کار ها رو با هم هماهنگ کرده بودم یکم روابطمون خوب شده بود. شاید باید باهاش ابراز همدردی می کردم. شاید هم برعکس دشمنی. نمی دونستم. اون هم مثل من عشقش رو از دست داده بود. ولی عاشق کسی بود که من به خاطرش عشقم رو از دست داده بودم. شاید هم اون چند ماهی رو که با رکسانا بودم رو مدیون رها بودم. نمی دونستم! هنگ کرده بودم.
سرم رو تکون دادم. گاهی وقتی به وقایع زندگیم فکر می کردم واقعا گیج می شدم. مثل این که دارم تاریخ یک مملکت رو مرور می کنم مدام با خودم تکرار می کنم چی شد که این طوری شد.
کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم. نمی دونستم تا کی باید منتظر بمونم خشایار بیدار بشه. بساط چایی رو از صندوق برداشتم و بین خرت و پرت ها چشمم به دو تا نوشابه فانتا افتاد! از وقتی رفت بی خودی به فانتا علاقه پیدا کرده بودم. ناخودآگاهم می گفت برای عذاب دادن خودت می خوری. چون اون روز نذاشتی پپسی بخوره. ناخودآگاهم غلط کرد! در صندوق رو بستم و با لیوان چایی بهش تکیه دادم. یک نگاهی به دور و بر انداختم. هی...همین اطراف بود اون روز برای ناهار ایستادیم.
- با کی؟
برگشتم طرف صدا و با چهره ی خواب آلود خشایار مواجه شدم. اصلا نفهمیدم کی فکرم رو بلند گفتم. لبخندی زدم و گفتم:
- ساعت خواب.
با خنده پشت گردنش رو خواروند و گفت:
- دیشب نتونستم بخوابم.
در صندوق رو باز کردم و همون طور که براش چایی می ریختم گفتم:
- مثل من.
چای رو از دستم گرفت و گفت:
- تو چرا دیگه؟
شونه بالا انداختم:
- سخته بخوای یک خانواده رو از هم بپاشونی.
نگاهش حق به جانب شد: رها دختر منه.
خواستم بگم این همه سال که نبودی شد دختر یکی دیگه ولی فقط سرم رو تکون دادم و گفتم:
- می دونم... می دونم.
در صندوق رو بستم و دوباره بهش تکیه دادم. اومد کنارم تکیه داد و گفت:
- چقدر دیگه راه داریم؟
- نیم ساعتی تا بابلسر...
- چقدر خوابیدم من!
پوزخندی زدم و گفتم:
- برگشتن جبران می کنی. ناهار می خوری؟
با سر تایید کرد و در صندوق رو باز کرد.
نیم ساعت بعد از صرف ناهار و یک نیم چرت ده دقیقه ای راه افتادیم. من گرفتم تخت خوابیدم و خشایار هم نشست پشت فرمون. نفهمیدم کی رسیدیم فقط می دونم با تکون ها جاده و جای ناراحتم از خوابم هیچی نفهمیدم. فقط چشم که باز کردم حس کردم پنج دقیقه ای رسیدیم. یک هتل از قبل رزرو کرده بودیم. قرار بود از فردا بیفتیم دنبال کار ها. اونقدر خسته بودم که حال و حوصله فکر کردن به کار های فردام رو نداشتم. خودم و وسایلم رو به اتاق رسوندم و رو تخت ولو شدم. نفهمیدم که خشایار تا صبح تو اتاق راه رفت...
×××
احمق! احمق! احمق! این کلمه ای بود که مغزم در هر صدم ثانیه بهم نسبت می داد. احمق! دو روزه دم خونه اش کشیک میدی که چی؟ قلبم می گفت: که قیافه اش رو ببینم. که چی؟ که بفهمم اون هم می تونه بشکنه. که چی؟ که دلم خنک بشه. که چی؟ آروم میشم. واقعا؟ نمی دونم.
دو روز بود جلو در خونه اش منتظر بودم اعلامیه اش بیاد و من با چشم های خودم ببینم که به دستش می رسه.حدود بیست و پنج روز از روزی که ازشون شکایت کردیم گذشته بود. احضاریه برای من فرستاده شد تهران. زمان دادگاه رو تعیین کرده بودم. باید همین روزها هم به دست رکسانا می رسید. اومده بودم خودم ببینم. احمقانه بود می تونستم بیاستم تا خبرم کنند ولی اومده بودم.
اولین روز که تو ماشین با یک عینک دودی و بزرگ نشسته بودم رو یادم نمیره. از خونه که بیرون اومد. یک لجظه فکر کردم چند سال پیشه. الان میاد سوار میشه میرسونمش دانشگاه! مثل همون موقع بود. با مانتو مشکی و مقنعه ی سرمه ای و شلوار جین ابی. ترکیب محبوبش. چهره ی بی حوصله و خواب الود اول صبحش. چشم های حق به جانبش. و قدم های محکمش. این ها همون چیز هایی بود که وقتی اون روز پرید جلوی ماشینم دیدم. البته قیافه اش خواب آلود نبود. بیشتر وحشت زده بود.یک چیز دیگه هم فرق می کرد. خستگی بیش از حدی که تو حرکاتش موج می زد.
داشت راهش رو می رفت که کیفش از رو شونه اش سر خورد افتاد. خنده ام گرفت. همون قدر که محکم و سرتق بود دست و پا چلفتی هم بود. وقتی دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده. من احمق کسی که زندگیم رو نابود کرد رو دوست داشتم. با همه بی معرفتی هاش. دروغ هاش. فریب هاش با همه بلاهایی که سر زندگی و احساس من آورد دوستش داشتم. ولی حاضر نبودم به هیچ قیمتی از انتقامم بگذرم. خودم هم می دونستم به یک دلیل. مانی!
زندگیم رو نابود کردی رکاسنا. نابودت می کنم.
همون طور نشسته بودم تو ماشین کم کم داشت چرتم می گرفت. نزدیک های غروب بود. مانی یک ساعت پیش اومده بود خونه. رکسانا هم که کلا از خونه خارج نشده بود. چقدر وقتی مانی نامرد رو دیدم حرص خوردم. دلم می خواست پیاده بشم گردنش رو بشکنم. چی این از من سر بود؟ داشتم کم کم نا امید می شدم که بالاخر صدای دلنشین موتوری که دور روز بود منتظرش بودم به گوش رسید. پیک! موتور سیکلت جلو خونه ی ویلایی با در سفید ایستاد و زنگ زد. لعنتی الان مانی میاد دم در. چه بهتر! بالاخره در باز شد. چهره ی منتظر مانی. حرکات پیک. چشم های متعجبش که تو احظاریه تند تند جست و جو می کرد. امضای سرسری ای که رو دفتر پیک زد...چشم هام این صحنه ها رو میدیدند. باورم نمیشد! تو دلم عروسی بود. قیافه اش دیدنی بود. حیف زوم دوربین موبایلم خراب بود. مانی که امضا کرد دیگه نیاستادم گازش رو گرفتم و با نهایت سرعت کوچه رو ترک کردم.
×××
سرم سنگین بود. دهنم خشک شده بود. عذاب وجدان داشتم. پلک های بهم چسبیده ام رو به زور باز کردم. خشایار رو دیدم که پشت به من و رو به آیینه مشغول ور رفتن با اون چهارتا شوید رو سرش بود. یادش به خیر قدیما که رکسانا بهم نگفته بود موی کوتاه بهت میاد من هم هر روز صبح تو آیینه یک قوطی ژل رو موهام خالی می کردم که رو پیشونیم بخوابه. دیشب خوابش رو دیده بودم. چهره اش مثل چند سال پیش شیطون شده بود.... مغزم فعال شد و مچ قلبم رو گرفت. سریع از جام بلند شدم. تو یک حرکت ناگهانی که خشایار هم حسش کرد. برگشت سمتم و با تعحب ابرو بالا انداخت.
- خیر باشه...کابوس دیدی.
از جام بلند شدم و با صدای گرفته سلام کردم.
- علیک سلام. ساعت خواب. یک ساعت دیگه دادگاه داریم ها...
کتری برقی رو روشن کردم و گفتم:
- من مثل تو هول نیستم.
مردد هم بودم. رها رو ازش می گرفتم....چی ازش می موند؟ از اون دختر خسته که هنوز لجوجانه سعی داشت محکم باشه چی میموند؟ سرم رو تکون دادم. رفتم دستشویی تا اعمال واجبه ی صبح گاهی رو به جا بیارم. صورتم رو که شستم تازه تونستم چشم هام رو باز کنم. رطوبت هوای بابلسر اذیتم می کرد. حس می کردم دارم خفه میشم ولی چیز بزرگتری از رطوبت رو روی گلوم حس می کردم که سعی داشت نایم رو مسدود کنه. عذاب وجدان. در حال جدال با حس خفقان آورم لباسم رو پوشیدم. خیلی وقت بود با شلوار جین قهر کرده بودم. چون یکی فکر می کرد بهم میاد. تو آیینه ایستادم و یقه ی پیرهنم رو مرتب کردم. با حسرت یک نگاه به خودم انداختم. واقعا 28 سالم بود؟ به نظر می رسید سی و پنج رو رد کرده باشم. سری تکون دادم و کیفم رو برداشتم. هنوز داشتم فکر می کردم چی ازش میمونه...آخرین نگاه رو تو ایینه انداختم نمی دونم این بار قلبم بود یا مغزم که گفت: همون چیزی که از تو موند...هیچی
هر از چند گاهی پوفی می کشیدم. دستم رو می بردم لای موهام. با پام رو زمین ضرب می گرفتم. عرق کرده بودم. حالم خوب نبود استرس داشتم کلافه بودم. دلم نمی خواست این کار رو باهاش بکنم ولی عقلم بدجور طالب یک انتقام درشت بود. داشتم عرض سالن شلوغ دادسرا رو برای بار هزارم طی می کردم که از دور دیدمش. در حالی که نگاه سرگردونش روی مردمی که همه با هم دعوا داشتند می چرخید کنار مانی قدم برمی داشت. به چه حقی کنار مانی بود؟ دلم می خواست مانی رو با همین دست هام خفه کنم. اه این از کجا اومد؟ به خودم گفتم فراموشش کن دیگه فرهاد. تو یک وکیلی و از موکلت دفاع می کنی. به تو هم هیچ ربطی نداره که طرف بدون رها میمیره یا نه.
خشایار چند لجظه بعد از من چشمش بهشون افتاد. از جاش بلند شد و با چونه اش اون سمت رو نشونم داد و گفت:
- اونان. اون مردی که پیرهن آبی نفتی تنشه با اون زنه که مقنعه سرمه ای داره.
می خواستم بهش بگم انقدر آدرس نده. از شنیدن چیز هایی که خودم ازشون خبر دارم بیزارم ولی خودم رو کنترل کردم. داشتم نگاهش می کردم. نمی دونم سنگینی نگاهم رو حس کرد ا اتفاقی سرش چرخید و نگاهش از رو یک زن و مرد جوان که مشغول دعوا بودند سر خورد رو من. یکهو ایستاد. بی حرکت. بدون حتی پلک زدن نگاهم می کرد. شک داشتم نفس کشیدن رو یادش نرفته باشه. مانی هم چند قدم رفت و بعد ایستاد. و برگشت سمت رکسانا چیزی بهش گفت. رکسانا جواب نداد. مانی هم رد نگاهش رو دنبال کرد و...رسید به من. اون هم جا خورد زودتر از رکسانا خودش رو جمع کرد و نزدیکم اومد.
- فرهاد؟؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- پیر شدی این چند ساله.
خشایار با تعجب نگاهمون می کرد. مطمئنا فکر نمی کرد من اگر وکالتش رو قبول کردم به خاطر انتقامیه که می خوام از عشق گذشته ام بگیرم. وگرنه من تنبل رو چه به قبول کردن پرونده خارج از شهر. والله. رکسانا کم کم مثل یک رباط که تازه روشنش کرده باشند هوشیار شد و به سمتمون اومد با صدای آرومی گفت:
- سلام.
جوابش رو خیلی یخ دادم. چشم هاش رو میدیدم که خیس شده بود. لعنتی. همیشه می دونست چی کار کنه که اذیتم کنه. نگاهش از رو من سر خورد رو خشایار و گفت:
- این مسخره بازیا چیه؟
خشایار پوزخندی زد و گفت:
- فعلا که اینجا یکسری مسائل برای من مجهول مونده.
رکسانا- من رو سر ندوون. برای چی برا من احضاریه فرستادی؟
خشایار- واقعا که خیلی رو داری رکسانا.
رکسان لبش رو جوید و برگشت سمت من و گفت:
- تو این جا چی کار می کنی؟
خشایار مهلت نداد حرف بزنم.
- ایشون آقای فارس منش وکیل بنده هستند فقط من نمی دونم چه نسبتی با شما دارند.
رکسانا اسم وکیل رو که شنید تازه دوزاریش افتاد. نگاهش رنگ خشم و نفرت گرفت. با نفس های مقطع نگاهش رو به صورتم دوخت و همون طور که من رو نگاه می کرد خطاب به خشایار گفت:
- پدرکشتگی.
نگاه خشایار گیج و مات بین ما می چرخید. من و رکسانا بدون حرف با کینه تو چشم هم خیره بودیم مانی هم با حرص پوست لبش رو می جوید جو بدی بود. خوش بختانه همون موقع ها نوبتمون شد. رفتیم تو. هیچ وقت حال رکسانا رو تو اون روز فراموش نمی کنم. اولش فقط می تونستم از حرکاتش بخونم که اگه می تونست اول یکی می زد تو سر خشایار بعد من رو خفه می کرد. ولی بعدش نگرانی صورتش رو گرفت وقتی که خشایار نتیجه ی آزمایش دی ان ای رو به دادگاه ارائه کرد و ثابت کرد که پدر رهاست، زنگ از روی رکسانا پرید. وقتی قاضی گفت حالا که پدر واقعی بچه پیدا شده سرپرست هاش باید اون رو به پدر خونیش برگردونند. اشک تو چشم هاش رو یادم نمیره. دلم سوخت ولی مغزم گفت آفرین. این بار دیگه نگفت احمق. مانی عصبی بود. دلم نسوخت هیچی...مغزم رو هم همراهی کرد. تمام لحظاتی که داشتم از خشایار دفاع می کردم سنگینی نگاه هایی رو که از چهارتا چشم روم افتاده بود حس می کردم. نمی دونم چه طوری ولی تا آخر جلسه ی دادگاه هم من و هم رکسانا با حفظ آرامش ظاهری نشستیم. خشایار که ساکت بود. رکسانا هم خودخوری می کرد. فقط مانی حرف می زد. می گفت پدر این بچه سه سال پیش مادر مرحوم اون رو در حالی که حامله بوده ترک کرده. حالا بعد از سه سال اومده بچه رو از کسایی که اون ها رو پدر مادر خودش می دونه جدا کنه که چی بشه؟ به قاضی گفتم که شاکی نمی دونسته مرحومه رها آزاد بارداره. رکسانا چیزی نداشت بگه. قانون با ما بود. اون بچه حق خشایار بود. تنها راه نگه داشتن رها برای رکسانا راضی کردن شخص خشایار رادان بود.
بعد از اعلام ختم جلسه و خروج قاضی رکسانا دستش رو جلو دهنش گرفت و در حال دو سالن رو ترک کرد. مانی هم که آماده ی حمله به ما بود کلا ما رو یادش رفت و افتاد دنبال رکسانا. در حالی که داشتم مدارک رو تو کیف رو شونه ایم می ریختم. به خشایار گفتم:
- بدون وکیل هم می تونستی از پس این ها بر بیای. تو که خودت می خواستی باشی وکیل برا چیت بود؟ این ها که نمی تونستند رو بچه ادعایی داشته باشند. همه چیز بر علیهشون بود.
لبخندی زد و ضربه ی دوستانه ای به پشتم زد و گفت:
- حالا که ضرر نکردم. یک دوست خوب گیرم اومد.
لبخند مصنوعی ای زدم. مثل یک چسب آماده. انگار این چسب نامرعی هر وقت دلش می خواست می چسبید رو لب هام. ولی در اون لحظه واقعا حس می کردم تا حدی خودم رو راضی کردم. خشایار در حالی که از در خارج می شدیم پرسید:
- حالا چی میشه؟
- هیچی دیگه باید منتظر حکم دادگاه باشیم.
- کی؟
- معلوم نیست. فکر نکنم خیلی طول بکشه....
خشایار شروع کرد به حرف زدن ولی من نمی شنیدم. چشمم به رکسانا بود خم شده بود و حالش بهم خورده بود. کمرش رو با درد راست کرد و دستمال رو از دست مانی چنگ زد و دهنش رو پاک کرد. شونه هاش شروع کردند لرزیدن. تکیه اش رو داد به درخت. مانی سعی داشت آرومش کنه. رکسانا یقه ی مانی رو گرفت شروع کرد با گریه حرف زدن. صداش رو از اون فاصله نمی شنیدم. عحیب این جا بود که اصلا دلم براش نمی سوخت. حتی یک سر سوزن..تازه داشت حال سه سال پیش من رو می فهمید.نگاهم رو ازش گرفتم و همراه خشایار از محوطه خارج شدیم. نفهمیدم من رو دید یا نه. فقط می دونستم که یک حس فوق العاده داشتم. انگار یک سطل آب خنک رو دلم که تا دیروز داشت می سخوت خالی کرده بودند


- عجب بارون باحالی شده. حال می کنن این هایی که اینجا زندگی می کنند ها...
جوابش رو ندادم چشمم به سه طبقه پایین تر تو خیابون خیره شده بود.
- میگم همه جا رو خوب نگاه کردی؟ چیزی جا نمونده؟
سکوت.
- فرهاد با تو ام. مطئنی لازمه برگردیم؟
همچنان جواب نمی دادم. جایی تو مغزم آزاد نبود که بخواد به سوال های بی خود خشایار فکر کنه و پاسخ بده. مجبور شد از راه فیزیکی من رو متوجه خودش کنه. چند ضربه آروم رو شونه ام زد.
- کجا رو داری نگاه می کنی؟
پرده رو انداختم و از کنار پنجره اومدم کنار.
- هیچی...هیچی. تو چی گفتی؟
- گفتم مطمئنی لازمه برگردیم؟
- آره بابا. شاید نتیجه تا ده روز دیگه هم معلوم نشه.
- آخه من که تهران کاری ندارم.
- بهتره نمونی این جا. فعلا رکسانا و مانی ممکنه برای نگه داشتن رها دست به هر کاری بزنند.
پوزخندی زد و گفت:
- فکر کن یک درصد رکسانا یک بلایی سر من بیاره.
خندیدم و گفتم:
- از اون چیزی که من دیدم بعید نیست.
خندید و رو مبل نشست.
- راستش می ترسم تو این مدت که نیستیم با بچه فرار کنه.
- بعیده.
- چرا؟ اون هر کاری برای نگه داشتن رها می کنه تو نمی دونی چه عشقی به مادرش داشت.
- من بهت اطمینان میدم که این کار رو نمی کنه.
با شک نگاهم کرد و گفت:
- راستی...تو این ها رو از قبل می شناختی نه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آره.
- میشه بپرسم از کجا.
در سامسونتم رو بستم و گفتم:
- نپرس.
سرش رو تکون داد. قانع نشده بود ولی من صلاح نمی دونستم حقیقت رو بهش بگم. می ترسیدم شک کنه.برای این که تا خود تهران مجبور نباشم غر غر های ناشی از دلشوره اش رو تحمل کنم، گفتم:
- اون که من میشناسم اونقدر احمق نیست که برای خودش پرونده ی قضایی باز کنه. اگر بره مجرم شناخته میشه.
زیر لب گفت:
- مسئله همینه. رکسانا احمقه.
اشتباه می کرد. هیچ کس به اندازه من اون رو نمی شناخت. رکسانا بر خلاف من هر چی بود احمق نبود. به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. سرکی به بیرون کشیدم. پرشیای مشکی مانی هنوز جلو هتل پارک بود.
×××
در رو قفل کردم و همون طور که چمدونم رو دنبال خودم می کشوندم به سمت پله ها راه افتادم. حوصله نداشتم بیاستم آسانسور خالی بشه. اون ساعت شلوغ بود یک دقیقه هم خالی نمی موند. چمدونم رو یک دستی بلند کردم و یکسره تا پیین پله ها رفتم و گذاشتمش زمین. این هم از مضایای مرد بودن! خشایار جلو پدیرش ایستاده بود. رفتم جلو و کلید رو بهش دادم تا تحویل بده و بیاد بریم خودم هم چمدونش رو برداشتم و سالن هتل رو ترک کردم. لازم نبود نگاه کنم مطمئن بودم پرشیای مشکی هنوز اون جاست. صندوق سوناتا سفیدم رو باز کردم. رکسانا هم از سفید متنفر بود هم از سوناتا. چمدون ها رو تو صندوق گذاشتم و درش رو بستم. صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- کجا بی خداحافظی؟
بدون این که برگردم گفتم:
- سبک جدیده. خداحافظی نکردن رو میگم. از زنت یاد گرفتم.
راه افتادم سمت راننده تا سوار بشم که باز صدام کرد:
- باید باهات حرف بزنم فرهاد.
برگشتم سمتش و گفتم:
- چیه؟ جواب خودش رو ندادم بزرگترش رو فرستاده؟
- رکسانا به من چیزی نگفته. از این که رفته تو اتاق خودش رو با رها حبس کرده حدس زدم اومده سراغت.
- نیمده. نذاشتم بیاد.
- باید میذاشتی.
- یک دلیل موجه برام بیار.
- اینجا نمیشه من باید باهات مفصل حرف بزنم.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- و من باید ساعت 8 تهران باشم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بسیار خب...خلاصه میگم.
- لطف می کنی.
- خشایار رادان. موکل تو صلاحیت نگهداری از رها رو نداره.
- و چرا؟
- این که الان اومده بعد از سه چهار سال مدعی بچشه هیچ وقت بهت گفته چرا رها رو تو بیمارستان ول کرده؟
- اون جواب همه سوال های من رو داده. اون از وجود بچه اش تا همین یک ماه پیش خبر نداشته.
- فرهاد...رها به من و رکسانا وابسته است. چه جوری می خوای یک بچه رو از کسایی که مامان بابا صداشون می کنه جدا کنی و بسپاری دست کسی که فقط دو روز اون رو دیده؟ رها ضربه می خوره.
کلافه سری تکون دادم و پرسیدم:
- تموم شد؟
- ببین...نکن این کار رو...
- من کاری نمی کنم خب؟ من فقط وکیلم تو باید با خشایار صحبت کنی.
- خودت هم می دونی که برای خشایار تلاش نمی کنی.
- پس تو خوب می دونی چرا این جام. چه خوب.
- فرهاد اون بچه ضربه می خوره.
- نه مانی. اون بچه نه. زن تو ضربه می خوره. الان هم رها برای تو ارزشی نداره به خاطر زنت اینجایی. برو بهش بگو زندگیم رو نابود کرد. زندگیش رو نابود می کنم.
همون موقع خشایار هم از در هتل خارج شد. چشمش که به ما افتاد به سوء ظن به من خیره شد. بعد نگاه پر نفرتش رو به مانی دوخت. مانی هم در حالی که سعی می کرد جوابش رو با نگاه بده از ماشین فاصله گرفت سوار پرشیاش شد و با نهایت سرعت از کنارمون گذشت. خشایار به سمت من اومد و پرسید:
- چی می گفت؟
- چرند.
در ماشین رو باز کردم و در حالی که سوار می شدم گفتم:
- بشین بریم.
خسته بودم. یکی از بدترین و مزخرف ترین روز های عمرم در دادگاه رو پشت سر گذاشته بودم. با خودم عهد کردم دیگه پرونده قتل قبول نکنم. منزجر کننده بود وقتی خانواده ی مقتول نفرینم می کردند و می گفتند به خاطر پول وکالت قاتل پسرشون رو به عهده گرفتم. نمی خواستم راجع بهش فکر کنم از پیچ کوچه که پیچیدم یک نفس راحت کشیدم چه خوب بود که تا دقایقی بعد می تونستم بخوابم ولی با دیدن منظره ای که رو به روم بود نزدیک بود ماشین رو بکوبم به دیوار. باز هم مهرنوش. ولی این بار تنها نبود. پونه هم کنارش ایستاده بود. واقعا حوصله شون رو نداشتم. سریع دنده عقب گرفتم و از کوچه بیرون اومدم تو دفتر هم می تونستم یک چرت بزنم تا این ها برن! نیم ساعت بعد جلو دفتر بودم. از ماشین پیاده شدم و با آرزوی این که آسانسور درست باشه وارد شدم که با یک صحنه ی دردناک دیگه مواجه شدم. رکسانا جلو سرایداری! این تهران چی کار می کرد؟ یک هفته از برگشتنمون و دادگاه خشایار می گذشت. بی توجه بهش راه افتادم سمت اسانسور اون هم دنبالم اومد آقای باقری صدام زد:
- آقای مهندس.
دلم می خواست گردنش رو بشکونم مرتیکه خر مهندس... ای خدا...نمیذارند فرهنگمون رو حفظ کنیم ها. یک امروز سر به سر من نذارید. سری براش تکون دادم که یعنی خیالت راحت. هرچند بدم نمی اومد گوش رکسانا رو بگیره و از ساختمون بندازتش بیرون تا من بتونم یک چشم رو هم بذارم. دکمه ی سه رو فشار دادم. آسانسور شروع کرد یک آهنگ مسخره زدن. از این آهنگ که حتی اسمش رو هم نمی دونستم متنفر بودم. اسانسور ایستاد. می دونستم چقدر بهش بر می خوره اگر بهش تعارف نکنم جلوتر بره. عمدا زودتر ازش آسانسور رو ترک کردم و به سمت دفترم رفتم. اون هم ریلکس پشت سرم می اومد. وارد دفتر شدم اون هم اومد داخل و در رو بست. ماشالله چه جرئتی! این زن واقعا شوهر داشت؟ بدم نمی اومد اذیتش کنم کلید رو انداختم پشت در و قفلش کردم. بعد هم خیلی ریلکس کلید رو در آوردم و در حالی که بهش پوزخند می زدم انداختمش تو جیبم ولی اون خونسرد نگاهم می کرد. کتم رو در آوردم و رو صندلی انداختم بعد هم رو کاناپه دراز کشیدم. چه حس خوبی بود البته به شرط عدم حضور رکسانا. داشت تو دفتر راه می رفت. چه خوب که از کفش پاشنه بلند بدش می اومد. واقعا حوصله تق تق اون ها رو نداشتم. ولی کاش صدای خودش رو هم می برید.
- دفتر شیکیه.
جوابش رو ندادم.
- سلیقه خودته یا دیزاینر آوردی؟
سکوت
- حرف ها می زنم ها...فکر کن تو با این روحیه داغون همچین طرحی زده باشی.
- برای چی اومدی اینجا؟
روی صندلی چرخ دار فتوت نشست و گفت:
- می خوام باهات حرف بزنم.
- گوش های من از صبح تا حالا شر و بر زیاد شنیدند. ظرفیتشون برای امروز تکمیله.
دمر رو مبل خوابیدم و گفتم:
- کار دیگه نداری؟
- فرهاد تو باید یک چیز هایی رو بدونی.
- چیزی نمونده که ندونم رکسانا با خودت گفتی این پسره که من رو میخواد بذار من یک کاسبی هم بکنم. میرم با باباش حرف می زنم. باهاش یک معامله می کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب. فرهاد بدبختم این وسط سوخت به جهنم.چند ماه من رو بازی دادی. در یک روز غیب شدی و چهل میلیون زدی به جیب. بعد هم با عشق چند ساله ات ازدواج کردی. یک زندگی ایده آل فقط این وسط رها رو از دست دادی که خدا دخترش رو برات گذاشت. تو هم زندگیت رو با اون ساختی و حتی فکرش رو هم نمی کردی من یک روز این طوری دوباره تو زندگیت حاضر بشم. احتمالا الان اومدی اینجا بگی بدون اون میمیری و این ننه من غریبم بازیها نه؟
از جاش بلند شد و گفت:
- خوبه خودت می دونی. ولی قصه ات ناقصه. غلطه.
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.
- آره. همه چی غلطه. تو درستی!
برگشت با چشم های اشکی نگاهم کرد. رکسانا! اشک! الان! به عقلم شک کردم. اون می مرد در چنین موقعیتی اشک نمی ریخت.
- چیه؟ گریه نکن خواهشا. من اون پسر بچه ی احمق سه سال پیش نیستم تو این سه سال به اندازه سی سال چشم هام باز شده. بذار از الان بگم که بی خودی انرژی صرف نکنی....
- فرهاد باور...
از جام بلند شدم و داد زدم:
- اسم منو نیار. اسم منو نیار لعنتی فهمیدی؟
دهنش باز مونده بود داشت تمام تلاشش رو برای فروخوردن بغضش می کرد.
- با چه رویی بلند شدی اومدی اینجا؟ اصلا شوهرت می دونه؟ می دونه تنهایی اومدی پیش یک مرد مجرد؟ می دونه این مرد مجرد احمق یک زمانی دوستت داشته؟
یک قدم بهش نزدیک شدم جسبید به دیوار.
- د جواب بده لعنتی... چی کار می کنی اینجا؟ یک بار زندگیم رو نابود کردی بس نبود؟ چهل میلیون گرفتی کمت بود؟
- فرهاد..
- بهت میگم اسم من رو نیار. به اسمم شک می کنم. تو حرف راست هم از دهنت در میاد؟ چند تا دروغ گفتی تو زندگیت رکسانا ها؟ راستی...چند وقته دارم به اسم واقعیت فکر می کنم. راستش رو بگو...چیه؟؟؟
بغضش شکست. اشک هاش از گوشه چشمش سر خوردند رو گونه هاش. فاصله ام باهاش پنجاه سانت بود کردمش پنج سانت.
- اومدی این جا یک دروغ دیگه بگی؟ د جواب منو بده چه غلطی می کنی تو این خراب شده.
دست هاش رو رو سینه ام گذاشت تا فاصله مون رو حفظ کنه.
- اومدم یک واقعیت رو بهت بگم.
- واقعیتی نمونده که من ندونم. تو با رفتنت فقط یک چیز تو دل من گذاشتی. حسرت یک انتقام درست و حسابی. گرفتن رها برات کمه.
و یقه اش رو گرفتم و پرتش کردم رو زمین. گریه می کرد. خودش رو جمع کرد شالش از رو سرش افتاد. هیچ تقلایی برای بلند شدن نکرد. دیوونه شده بودم. نشستم کنارش موهاش رو گرفتم بلندش کردم. دم گوشش گفتم:
- هنوز موهات رو کوتاه نکردی؟
دست هاش رو گذاشت رو موهاش و سعی کرد از دستم فرار کنه کشیدمش تو بغلم و آروم لاله گوشش رو بوسیدم.جیغش بلند شد.
- هیس...انقدر جیغ نکش الان سرایدار رو می کشونی بالا.
دستم رو روی لب هاش کشیدم و که با خشونت دستم رو پس زد و شروع کرد تقلا کردن برای این که از بغلم بیاد بیرون. زورش خیلی کم بود حتی لازم نبود برای نگه داشتنش تلاشی بکنم. با یک خنده عصبی محکم تر بغلش کردم و گفتم:
- چیه مگه برا همین اینجا نیستی؟
- تو روخدا ولم کن بذار حرفم رو بزنم چی ازت کم میشه حرف هام رو بشنوی.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم.
- همون مدتی که به حرف هات گوش کردم بسم بود عزیزم... یادته چی می گفتی؟
یک خنده ی عصبی بلند کردم.
- می گفتی دوستم داری...بهش فکر کن رکسانا...خنده ات نمی گیره؟؟
مثل دیوونه ها به خندیدنم ادامه دادم و رکسانا هنوز تلاش می کرد. سرم رفت پایین تا لب هاش رو ببوسم که برق یک چیزی تو گردنش چشمم رو زد. دستم رفت سمت گردنش جیغ کشید ولی وقتی زنجیر گردنش رو گرفتم آوردم بالا یک نفس راحت کشید چشمم به همون گردند بند قلب شک خورد. کنار دریا بهش داده بودم. عیدی! پوزخندی زدم و گفتم:
- تو هم به اندازه خودم احمقی رکسانا.
پرتش کردم رو زمین. یک نفس راحت کشید و سریع خودش رو جمع کرد و بلند شد. من هم از جام بلند شدم.
- فکر کردی میام اینجا...فرهاد منو میبینه...همه چیز یادش میره. عشق فراموش نمیشه میشه؟ جهت گول زدنش این رو هم میندازم گردنم. فرهاد که خره...نه؟
عصبی خندیدم نگاه رکسانا رفت سمت در اتاق خودم. سریع دوید سمتش و بازش کرد رفت داخل. چه شانسی داشت! اون روز یادم رفته بود قفلش کنم. به خودم گفتم اشکال نداره.ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. کلید رو برداشتم و در رو قفل کردم. صدای هق هقش رو می شنیدم. صدای قفل رو که شنیدم تازه یادم اومد چند لحظه پیش داشتم چی کار می کردم! چی کار کردی باهام رکسانا؟ چها پنج سال پیش دست به هر کثافتکاری ای زده بودم جز تجاوز... اون هم به کی! یک زن شوهر دار. خدا لعنتت کنه رکسانا. نابودم کردی.
رو کاناپه ولو شدم. با بدبختی خودم رو خوابوندم. مهم نبود اگر کسی نگران اون می شد. ریسک بزرگی کرد که به دفترم اومد.
×××××
چشم هام رو با صدای تلق تلوق باز کردم. یک لحظه گیج بودم. نفهمیدم چه خبره. خودم رو تو دفتر دیدم. هوا تاریک بود. نگاهم به در اتاقم افتاد. قفلش داشت تکون می خورد. نگاهم به یک شال سرمه ای رو زمین افتاد. دوزاریم نیفتاد. بی اختیار به سمت اتاق رفتم کلید روش بود. چرخوندمش و در رو باز کردم. رکسانا با موهای آشفته و باز که دورش ریخته بود در حالی که یک سنجاق دستش بود. یکهو نیم متر پرید عقب. گیج نگاهش کردم. قیافه اش مثل اون روزی شده بود که برای اولین بار بردمش کلبه. ترسیده بود. یاد بچه گربه ها می افتادم. منگ تر از اون چیزی بودم که بفهمم دارم چی کار می کنم بهش نزدیک شدم دستم داشت می رفت سمت موهاش که هلم داد و از اتاق دوید بیرون رفت سمت دستشویی. با صدای بسته شدن در انگار تازه از خواب پریدم. تازه فهمیدم چی شده و کجام. یک نگاه به ساعت انداختم. اوف...نه و نیم شب بود. این همه خوابیده بودم؟ چند دقیقه بعد رکسانا از دستشویی بیرون اومد. دستش رو کمرش بود. رنگش پریده بود. چشمش که به من افتاد جسبید به دیوار. دیگه عصبی نبودم. ولی هنوز ازش متنفر...نه هیچ وقت ازش متنفر نبودم ولی ازش کینه داشتم. دلم می خواست اذیتش کنم همون طور که اون اذیتم کرد. کلیپسش رو که یک گوشه پرت شده بود برداشتم رفتم سمتش. بیشتر عقب رفت تقریبا داشت با دیوار یکی میشد. بازوش رو گرفتم و اروم آوردمش جلو. یخ کرده بود. دلم لرزید. من این طوریش کردم؟ برش گردوندم نفس نفس می زد. موهاش رو جمع کردم و با کلیپس پشت سرش بستم. شالش رو از رو زمین برداشتم. برش گردوندم سمت خودم شالش رو انداختم رو سرش. چشمم به گوشه پیشونیش خورد. کبود شده بود نمی دونستم کجا خورده. نزدیک همون جایی بود که اون شب تو شهربازی کبود شده بود. انگشتم رو آروم رو کبودی کشیدم. چهره اش در هم رفت و خودش رو کشید عقب دستش رفت رو کمرش. به چهره اش نگاه کردم پای چشم هاش گود افتاده بود. چشم هام رو تنگ کردم.
- چته؟
هیچی نگفت.
- پیشونیت درد می کنه؟
با بغض گفت:- فرقش چیه تو نه چیزی داری من بخورم نه مسکن.
سرم رو انداختم پایین. با همون بغض ادامه داد:
- باور کن نیاز دارم برم. یک چیزی لازم دارم بیاد الان بخرم.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. گونه های رنگ پریده اش گل انداختند. نگاهم نمی کرد. فهمیدم دردش چیه. آهی کشیدم و گفتم:
- هیچ وقت به مانی خیانت نکن.
سرش رو آورد بالا. با چشم های خیس نگاهم کرد. کلید رو از جیب شلوارم در آوردم و روی میز انداختم. بعد هم رفتم تو اتاقم. در رو پشت سرم بستم و رو کاناپه اتاق خودم ولو شدم. دو نفره بود روش جا نمی شدم ولی بوی رکسانا رو میداد. لا مذهب باید فردا عوضش کنم. چند لحظه بعد صدای چریخدن کلید در قفل و بعد هم بسته شدن در اومد.
×××
یک هفته ی دیگه هم گذشت. یک هفته ای که خودم رو با کار خفه کردم تا به اون روز فکر نکنم. رکسانا چند بار تماس گرفت بود. ریجکت کرده بودم. ولی می دوستم دوباره برمیگرده. اون به خاطر رها جونش رو هم می داد. گاهی بهش حسودی می کردم. اما گاهی وقت ها که فکر می کردم رکسانا از سنگه با یادآوری رها و تلاشی که برای زنده موندن اون می کنه می فهمیدم قلب اون حداقل یک نفر رو عمیقا دوست داره. یا شاید من رو دوست نداره...
نمی دونم! نمی دونم شده بود حرفی که همیشه به خودم می زدم. خیلی چیز ها نمی دونستم. رکسان راست می گفت. ولی نمی خواستم بدونم. چند دروغ دیگه باید آشکار می شد؟ بس بود. اون قلب من رو شکست خودش هم قبول داره. مهم نیست چرا.
در دفتر رو بستم و از پله ها پایین رفتم. آسانسور سالم بود ولی دلم می خواست مطمئن بشم که هنوز پاهام کار می کنند. موقع خداحافظی، آقای باقری یک پاکت رو به دستم داد. ازش تشکر کردم و بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و پاکت رو باز کردم. حکم دادگاه بود.
لبخند پت و پهنی صورتم رو پوشوند. گوشیم رو در آوردم و شماره خشایار رو گرفتم. با صدای خواب آلو جواب داد.
- بله فرهاد؟
- خواب بودی؟
- چی کار داری؟
خندیدم و گفتم:
- یک خبر دارم برات.
مکثی کرد و گفت:
- چی شده؟
- اول مژدگونی می گیرم بعد میگم.
صدای دادش بلند شد:
- حکم دادگاه اومده؟
- بله آقای پدر...داد نزن گوشم کر شد.
- فرهاد درست حرف بزن دیگه.
- چی می خواستی بشه؟ رها حق تو بود.
- جان من راست میگی.
- اصلا امروز بیا پیشم خودت ببین.
- وای خدایا...باورم نمیشه. کی می تونم ببینمش
خندیدم و گفتم:
- عصری یک سر بهم بزن حالا بهت میگم.
- باشه.
هنوز نفس نفس میزد.
- برو بپا ذوق مرگ نشی.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و همون طور که به ذوق احمقانه اش می خندیدم. ماشین رو از پاک در آوردم و به سمت خونه راه افتادم. از کوچه که پیچیدم دیدمش که در حالی که ژاکتش رو محکم دور خودش پیچیده بود به ماشین تکیه داده بود. ماشین رو یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم. تکیه اش رو از ماشین برداشت و زل زد به من. هیچ وقت چشم هاش رو انقدر غمگین ندیده بودم. پای چشم هاش اندازه یک بند انگشت گود رفته بود. نتونستم چیزی بهش بگم در رو باز کردم این بار بهش تعارف کردم بره داخل. می دونستم شده از پنجره بیاد تو حرفش رو میزنه. تو راه پله جلوتر از اون راه افتادم.
- این جا چی کار می کنی؟
- می خواستم تجربه کنم ببینم پسر ها چی میکشن.
برگشتم با تعجب نگاهش کردم. شونه بالا انداخت:
- منتظر موندن رو میگم.
سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم خوب بلد بود گذشته رو جلو چشمم بیاره. در آپارتمانم رو باز کردم و تعارف کردم وارد بشه. در رو بستم و کلید رو گذاشتم پشتش. رکسان کفش هاش رو در آورد و همون طور که سرش مثل یک دوربین نی چرخید و دور خونه رو دید میزد اومد تو. کتم رو در آوردم و آویزون کردم.
- مانی می دونه اومدی؟
برگشت فقط نگاهم کرد.
- چه جوری ندونه؟
- منظورم اینه که اومدی خونه من.
سرش رو برگردوند و به یک تابلو بالای شومینه خیره شد.
- آهان...نه...
پوزخندی زدم و گفتم:
- چه شوهر نمونه ای. خوب حواسش به کار های زنش هست.
جوابم رو نداد. رفت سمت آشپزخونه. کتری رو آب کرد گذاشت رو گاز. بعدم قوری رو شست و از اون جا داد زد:
- چاییت کجاست؟
- کنار گاز.
قوطی چایی رو برداشت و با خنده گفت:
- تو قوطی خودش میذاری اینجا؟
رو مبل نشستم و گفتم:
- یک نفر بهم گفت جای چایی زود میشکنه. بهم ثابت شد.
قوری رو از آب پر کرد و روی کتری گذاشت و دم کن رو گذاشت روش.
- اون یک نفر اون موقع پول نداشت یک فلزیش رو بخره.
اومد تو هال و ژاکت و شالش رو در آورد. بعد هم مانتوش رو در آورد و آویزون کرد. چشمم رفت سمت کمرش. خدایا چقدر لاغر شده بود. تقریبا نصف شده بود. ژاکتش رو روی بلوز آستین بلند آبی نفتیش پوشید و روی یک مبل نشست. موهاش رو دم اسبی پشت سرش بسته بود. هزار بار بهش گفته بودم دم اسبی نکن بهت نمیاد. دست هاش رو تو هم قلاب کرد و بعد از یک نفس عمیق گفت:
- نمی فهمم چرا نمی خوای به حرف هام گوش بدی. برام هم مهم نیست. باید بشنوی. فقط من نیستم که بهت دروغ گفتم. پدرت هم دروغ گفته.
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
- اون بود که اول پیشنهاد رو داد. اون بود که یک روز من رو سوار ماشینش کرد برد به یک کافی شاپ و گفت بهت چهل میلیون میدم تا پسرم رو به زندگی برگردونی. تا یک کاری کنی به خودش بیاد. این کار هاش رو بذاره کنار. از طریق کاوه فهمیده بود تو دنبال منی.
یک نفس عمیق دیگه کشید. سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. وقتی چشمش به پوزخند گوشه لبم افتاد خنده ی تلخی کرد و گفت:
- می دونم باور نمی کنی. برای همین بقیه اش رو بهت نمیگم. گذشته دیگه مهم نیست. من و همه فکر های اشتباهی که در موردم می کنی به درک. فعلا به خاطر رها اینجام.
- رها قانونا مال پدرشه.
عصبی از جاش بلند شد.
- قانون چه می دونه؟ قانون چی هست؟ کی نوشتتش؟ هیچ کدوم از اون کسایی که قانون رو نوشتند بی مادر بزرگ شده بودند؟ یا زیر دست نامادری؟ هیچ کدومشون رو از پدر و مادرشون جدا کرده بودند؟ درسته من مادر خونیش نیستم . مانی پدر تنیش نیست ولی اون به من میگه مامان. وقتی از بیرون میام از اون سر خونه میدوه میاد که من بغلش کنم. وقتی نزدیک اومدن مانی میشه من میبینم چقدر ذوق می کنه می پره بالا پایین بعد هم که باباش رو می بینه تا شب با هم کشتی می گیرند پدر خونی کجا بود این سه سالی که این بچه به ما عادت کرد؟ این سه سالی که من شب تا صبح بالا سرش بودم؟ مانی خرجش رو داد؟ بزرگش کردیم. وقتی همه مون به هم عادت کردیم. امثال تو و اون قانون مسخره تون دارید خانواده مون رو از هم می پاشید. درسته وقتی بزرگ بشه یادش میره ولی اثر این تحول ناگهانی تو زندگیش برای همیشه می مونه. جدا شدن یک بچه ی سه ساله از مادرش براش خیلی سخته می فهمی؟ تو می دونی بی مادری چیه....می دونی. نذار بچه ام رو ازم بگیرند. باهاش صحبت کن خواهش می کنم. می دونی که هیچ کس نمی تونه مثل من براش مادری کنه می دونی که من از خشایار هم بیشتر دوستش دارم من به خاطر این بچه زندگیم رو باختم خواهش می کنم...
دست هاش رو گرفت جلو صورتش و زد زیر گریه. ساکت بودم. راست می گفت می دونستم فقط رکسانا نیست که ضربه می خوره رها هم آسیب میبینه. می دونستم رها با رکسانا خوش بخت تره. ولی من نمی تونستم کاری بکنم. خشایار بدون من هم می تونست بچه رو بگیره. از جام بلند شدم و شونه هاش رو گرفتم و رو مبل نشوندمش. داشت می لرزید. رفتم تو آشپزخونه و دو تا لیوان چایی ریختم با قندون بردم تو هال. گذاشتم جلوش. حرکتی نکرد. لیوان رو دادم دستش. انگشت هاش دور لیوان حلقه شدند ولی نگاهش به یک نقطه نامعلوم خیره بود. بعد از لحظه ای دوباره شروع کرد.
- این قانون نیست. این بی انصافیه. بیست روز دیگه بچه ام رو ازم می گیرن. خواهش می کنم راضیش کن.
- من نمی تونم کاری بکنم.
- چه طور می تونستی ازم بگیریش.
- من فقط وکیل خشایار بودم. اون ازت گرفتش نه من. حتی اگر من هم نبودم این کار رو می کرد.
چاییش رو تلخ مزه مزه کرد و گذاشت رو میز. با دست صورتش رو پوشوند.
- باهاش حرف بزن. تو می تونی کمکم کنی خواهش می کنم. هر کار بخوای می کنم فقط رها رو از من نگیر.
- متاسفم رکسانا از اولش هم من کاره ای نبودم.
- خودت هم می دونی که بودی. وگرنه وکالتش رو قبول نمی کردی
- دروغ نگم بهت. خیلی دلم می خواست من وکیلش باشم. تا یک جوری این حرص چند ساله ام رو سرت خالی کنم. الان هم کار من تموم شده. من نمی تونم خشایار رو مجبور به کاری کنم. متاسفم.
با بیچارگی نگاهم کرد. طاقت این نگاه هاش رو نداشتم. سرم رو انداختم پایین. همه چیز تموم شده بود. من انتقامم رو گرفته بودم. تموم شده بود. دلم خنک شده بود. ولی نگاه هاش آزارم می دادند.
اون هنوز مصرانه معتقد بود من می تونم کاری براش بکنم.
- من می دونم بی مادریه چیه. تو می دونی نا مادری چیه. تو یک پسر شونزده ساله بودی. رها یک دختر سه ساله است. یک لحظه فکر کن اگر تو دختر بودی چه بلایی سرت میومد. خواهش می کنم.
کلافه لیوان خالی چایم رو تو سینی گذاشتم و گفتم:
- تو بگو من چی کار کنم؟
- منصرفش کن. بیست روز وقت داریم.
سری تکون دادم گفتم:
- یک دلیل قانع کننده بیار.
- قانع کننده تر از این که اون بچه ما رو خانواده خودش می دونه.
- فراموش می کنه.
- بعد از چند وقت؟ یک سال؟ دو سال؟ دو سال جزء زندگیش نیست؟ این دو سال عذاب بکشه اشکال نداره؟
- رکسانا درک کن اگر بعدا که بزرگ شد حقیقت رو فهمید بدتر ضربه می خوره.
- نمی خوره.
- خودت هم که می دونی که می خوره به خاطر خودخواهی خودت زندگی رها رو تباه نکن این تویی که محتاج اونی اون به تو احتیاج نداره. خودش پدر داره.
سری با تاسف تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد. دست های قلاب شده اش رو زد زیر چونه اش و به نیمچه بخاری که از فنجون چایش بلند میشد نگاهش می کرد.
- می خوای تا صبح اینجا بشینی؟
پوزخندی زد و گفت:
- بیرونم می کنی؟
با تمسخر گفتم:
- می ترسم بعدا در قبال مانی مسول بشم.
آهی کشید و از جاش بلند شد.
- کی می خوای بفهمی که من در قبال اعمال خودم مسئولم نه مانی. اون هیچ مسئولیتی رو من نداره.
- تو زنشی.
چیزی نگفت. مانتوش رو پوشید شالش رو انداخت. کیفی همراه نداشت که ببره. در رو باز کرد یک لحظه برگشت و گفت:
- می دونی چیه؟ بهت تبریک میگم. بزرگترین انتقام ممکن رو ازم گرفتی. ولی اون حکمی که الان تو کیفته سند اون انتقام نیست.
در رو بست و رفت. حکمی که تو کیفته سند اون انتقام نیست. حرفش دوپهلو بود. نمی فهمیدم چی میگه. جمله اش تو ذهنم اکو میشد. بزرگترین انتقام ممکن!
سرم رو تکون دادم. سعی کردم بهش فکر نکنم. به سمت اتاقم رفتم تا یک چرت بزنم. عصری باید شش ساعت مراحل قانونی رو برای خشایار توضیح میدادم
×××
با چهره ی سرخ و عصبی نگاهم می کرد. سوء ظن تو چشم هاش آزارم می داد. می دونستم اگر چیزی دم دستش بود می کوبید تو کله ام ولی نمی تونستم عکس چشم های خیس رکسانا رو از جلو چشمم ببرم کنار. صداش هجده روز بود که تو گوشم زنگ میزد.
« یک لحظه فکر کن اگر تو دختر بودی چی میشد؟...تو می دونی بی مادری یعنی چی... رها ما رو خانواده خودش می دونه....کسی که قانون رو نوشته زیر دست نامادری بزرگ شده؟...این قانون نیست بی انصافیه....»
حرف هاش برام شده بود کابوس. عذاب وجدان داشتم. آخرش هم وجدانم راضیم کرد به خاطر کار هایی که برام کرد با خشایار صحبت کنم. حداقل نفعی که رکسانا برای من داشت. ترک سیگار و کنار گذاشتن مگس های مزاحم زندگیم بود. کم نبود. ولی حالا خشایار مثل یک بوفالو که چشمش به پارچه ی قرمز افتاده نگام می کنه! حرفم رو یک بار دیگه تکرار می کنم.
- تو هنوز همسری نداری. برای اون بچه سخته که بدون مادر بزرگ بشه. کی می خواد تو رو قبول کنه؟ اون الان کس هایی رو به عنوان خانواده داره چرا می خوای بدون مادر بزرگ بشه؟
چشم های خشمگینش رو تنگ کرد و گفت:
- تازه یادت اومده این ها رو بگی؟
چیزی نگفتم که با همون حالت ادامه داد:
- راستش رو بگو. چی بهت دادن که نظر من رو عوض کنی؟
اگر می دونستم تاثیری داره گردنش رو می شکوندم ولی اون موقع ترجیح می دادم با آرامش قانعش کنم.
- ببین من تو رو به هیچ کاری مجبور نمی کنم و تا دور روز دیگه که مهلت تجدید نظر هم تموم بشه وکیل تو باقی می مونم فقط دارم میگم فکر کن. به دخترت. اون الان خانواده داره...
- ولی اون ها خانواده واقعیش نیستند.
- اما اون ها رو به عنوان خانواده قبول داره. اون ها خوش بخت اند.
کلافه از جاش بلند شد و گفت:
- فرهاد محض رضای خدا می فهمی داری چی میگی؟ تو وکیل منی ناسلامتی... اصلا بگو ببینم ربط تو به این رکسانا مسیحا چیه؟ از کجا می شناسیش؟
- این مسئله ربطی به رابطه ی من و مسیحا نداره. من دارم میگم راجع بهش فکر کن. کاری نکن که ده سال بعد بگی وای خودم دخترم رو بدبخت کردم. تو و اون یک خانواده ی کامل نیستید. یک مادر بین شما کمه. رکسانا مادر خوبی براش بوده و خواهد بود. مانی هم تا حالا در حقش پدری کرده از این به بعد هم می کنه.
- تو چه می دونی از زندگی اون ها. این که اون ها رها رو دوست دارند دلیل نمیشه که از هیچی براش دریغ نکنند که درست تربیتش کنند. اگر پیش خودم باشه و نتونم اون چیزی که باید رو براش فراهم کنم، که می تونم...حداقل میگم سعی خودم رو کردم ولی اگر تو اون خانواده شاد نباشه خودم رو مقصر می دونم. تو فکر می کنی رکسانا و مانی دو سال دیگه بچه دار نمیشن؟ بین بچه ی خودشون رو رها فرق نمی ذارن؟
- چرا ولی...
- ولی نداره فرهاد. این بحث رو تموم کن. بچه ی من حقشه که در کنار پدر خونی خودش زندگی کنه مثل میلیار ها بچه ی دیگه. مگه رها تنها بچه ی این دنیاست که مادرش موقع تولدش مرده؟
- آخه تو داری یک روال عادی رو بهم می زنی.
این بار با شماتت سرم داد زد.
- بسه...این زندگی من و بچه امه خودم در موردش تصمیمی میگیرم. تو هم انقدر توش دخالت نکن. نمی پرسم با اون چه نسبتی داری چون می دونم بهم نمیگی فقط وای به روزگارت فرهاد اگه بخوای پارتی بازی کنی یا به هر نحوی به اون ها کمک کنی که دخترم رو ازم بگیرند. من می دونم و تو.
و کتش رو از رو مبل برداشت و آپارتمانم رو ترک کرد. همین! یک داد از من یک قال از اون. کوبیده شدن در. حرص خوردن من. داغ کردن کله ی اون و نتیجه: هیچ!
لگدی به مبل زدم. لعنت به تو رکسانا جز اعصاب خردی چیزی برای آدم نداری. عصبی بودم. یارو هرچی از دهنش در اومد گفت و رفت. اصلا برام مهم نبود رها پیش کی بزرگ بشه مهم این بود که مادر و پدر بالای سرش باشه. نمی خواستم باور کنم ولی حرف های رکسانا حساب داشتند.
از جام بلند شدم دور خونه می چرخیدم. نمی دونستم چی کار کنم داشتم دیوونه می شدم نمی خواستم خشایار رو وادار به کاری کنم و از طرفی عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد. حرف های رکسانا هم که ول کن این مخ من نبودند. مدام حرف آخرش رو میشنیدم. بزرگ ترین انتقام ممکن رو ازش گرفتم...چی کار کرده بودم که خودم خبر نداشتم؟
چند بار رفتم به سمت اتاق متروک ولی نرفته برگشتم. روی مبل نشستم تا دیگه سمت چیزی نرم! نگاهم روی ساعت پاندولی بزرگ گوشه ی سالن که یادگار مادرم بود سر خورد. ده شب بود. فقط پنچاه ساعت وقت داشتم تا شاید آینده رها رو برای همیشه عوض کنم ولی متاسفانه خودم هم درست نمی دونستم چی برای اون بچه بهتره. بزرگ شدن زیر دست نامادری؟ یا پدر خوانده و مادر خوانده ای که بی نهایت دوستش دارند ولی تا چند سال دیگه بچه ی خودشون رو خواهند داشت!؟
×××
پنجاه ساعتم بی هیچ نتیجه خاصی گذشت. وقتی در چهلمین ساعت خشایار باهام تماس گرفت و گفت فردا عازم بابلسره آخرین تلاش هام رو کردم تا تو این ده ساعت راضیش کنم و دادخواست بفرستم برای تجدید نظر ولی اون چمدونش رو بسته بود. بهش گفتم اگر فکر می کنه کارش درسته من دیگه اصراری ندارم. قرار شد خودم هم باهاش برم. دلم نمی خواست فکر کنه کسی من رو خریده. صبح روز بعد چمدون بسته منتظر خشایار بودم این بار با ماشین اون رفتیم. بدجور هیجان داشت. انقدر خوش حال بود که انگار کل دعوای اون روز رو فراموش کرده بود. باهام می گفت و می خندید. از برنامه هاش برای رها می گفت می گفت اگر رها نخواد تا آخر عمرش تنها می مونه و ازدواج نمی کنه یا اگر هم بکنه قبلش مطمئن میشه که طرف مشکلی با رها نداشته باشه.
زر می زد. من می دونستم این تازه سی سالشه. پس فردا چشمش به یکی بیفته کلا رها رو فراموش می کنه. ولی خب فقط با لبخند حرف هاش رو تایید کردم. کاری که از دستم بر نمی اومد لزومی نداشت تو ذوقش بزنم. به بابلسر نرسیده با مانی تماس گرفت و گفت داره میاد بچه رو ببره. گوشی رو که قطع کرد با تعجب پرسیدم:
- تازه میگی؟
- نه. از دو روز پیش گفته بودم بعد از تموم شدن مهلت میام.
- یعنی دو روز وقت دادی با بچه ای که سه سال بزرگش کردند خداحافظی کنند؟
- خیر بیست روز وقت داشتند. از قبلش هم نتیجه رو می دونستند وقت کافی برای خداحافظی داشتند.
سری تکون دادم و گفتم:
- بچه رو میاری تهران؟
- آره دیگه.
- یعنی نمی ذاری دیگه ببینتشون؟
- نه...اگر ببینتشون که دیگه من رو به عنوان پدر قبول نمی کنه. باید به تدریج رکسانا و مانی رو فراموش کنه.
پوفی کردم و سرم رو برگردوندم از پشت شیشه ی لک و پک ماشینش به جنگل بارون زده زل زدم. امثال من خوب می دونستند فراموش شدن یعنی چی....
×××
وقتی ماشین جلو در پارک شد تازه آرزو کردم کاش نمی اومدم. صحنه ی جدا کردن یک بچه از مادر و پدرش انقدر خوش آیند بود که 230 کیلومتر راه رو زده بودم اومده بودم؟ خشایار از ماشین پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد. یک چیزی تو آیفن گفت. در باز شد ولی خشایار هنوز تو کوچه ایستاده بود.غروب بود و رنگ کوچه نارنجی شده بود. در رو باز کردم و پیاده شدم. رفتم کنارش.
- چی بهش میگید؟
- اول میگیم داریم میریم سفر. بعد این سفر رو کشش می دیم. بعد هم عادت می کنه و یادش میره. تو خودت سه سالگیت رو یادته؟... نیست.
نفس عمیقی کشیدم. همیشه وقتی عصبی یا کلافه بودم انقدر نفس می کشیدم که تو قفسه سینه ام احساس درد می کردم. لحظه ای بعد صدای بچگونه و زیری به گوشم خورد.
- بعدش چی میشه؟
صدای آروم رکسانا که با لحن بچه ها جوابش رو می داد.
- بعدش با هم میرید شهر بازی...برات بستنی می خره...
- اذیت نمی کنه؟
- نه...تو رو دوست داره. تو هم اذیتش نکن باشه عزیزم؟
- چشم مامان.
یک نگاه به خشایار انداختم خیلی ریلکس منتظر بود از حیاط بیان بیرون. یک لحظه به آدم بودنش شک کردم. لحظه ای بعد رکسانا در حالی که با لبخند رها رو بغل کرده بود جلوی در ظاهر شد. بغل کردنش عادی نبود تقریبا اون رو به خودش چسبونده بود. سلامی به ما کرد و از رها خواست سلام کنه رها هم آروم سلام کرد و با تعجب به من نگاه می کرد. مادرش رو ندیده بودم ولی خودش واقعا صورت با نمک و قشنگی داشت. رکسانا رها رو زمین گذاشت و خودش جلوش زانو زد.
- یادت نره چی بهت گفتم باشه؟
- باشه...تو و بابا هم میاین پیش ما؟
رکسانا یک نگاه به من و خشایار انداخت. لبخند رو لبش بود ولی من غم عمیق چشم هاش رو میدیدم. نگاهم رو به سمت دیگه ای موطوف کردم هر چیز دیگه ای می تونست قشنگ تر از صحنه خداحافظی باشه حتی دیوار های رنگ پریده.
- آره عزیزم اگر قول بدی عمو رو اذیت نکنی ما هم خیلی زود میایم پیشت.
و رها رو بغل کرد و گونه هاش رو محکم بوسید. انقدر محکم بغلش کرده بود که فکر کردم الان استخوان هاش می کشنند. همون موقع مانی هم پشت سر رکسانا اومد اون بر خلاف رکسانا حفظ ظاهر نکرده بود.چمدون تو دستش رو به خشایار داد. اون هم چمدون رو برد گذاشت تو ماشین. مانی رها رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسید.
- مراقب خودت باش عزیزم.
- شما هم همین طور.
- عمو رو اذیت نکن.
- چشم.
- اون عروسک یادگاری مامان رعنا رو هم همیشه پیش خودت نگه دار هر وقت دلت تنگ شد بغلش کن فکر کن ما پیشتیم.
- مگه شما نمیاید؟
مانی سر رها رو رو شونه اش گذاشت ما فهمیدیم ولی رها نفهمید که اون نخواست دختر کوچولو اشکش رو ببینه.
- چرا بابا جون زود میایم. میایم.
و رها رو به بغل خشایار داد. انگار اون بچه هم یک چیزی رو حس کرده بود در حالی که نگاهش از الان دل تنگ شده بود و مامان و باباش رو نگاه می کرد اروم تو بغل خشایار کز کرد. خشایار سر رها رو بوسید و رو به مانی اینا گفت:
- خوش حال شدم دیدمتون. انقدر نگران نباشید. مراقبشم.
و بدون خداحافظی راه افتاد سمت ماشین. رها رو صندلی عقب گذاشت و کمربندش رو بست بعد هم در حالی که سوار می شد گفت:
- فرهاد تا من دور می زنم خداحافظی کن و بیا.
سری تکون دادم و اون سوار شد. به محض دور زدنش اشک های رکسانا هم سرازیر شدند. سرش رو برگدوند که خشایار و رها نبینند. اون وضع رو دوست نداشتم. ولی تقصیر من چی بود؟ رکسانا سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و با لبخند خسته ای گفت:
- بالاخره کار خودت رو کردی؟ ازم گرفتیش؟
- من کاری نکردم رکسانا...خشایار دخترش رو گرفت.
پوزخندی زد و گفت:
- نمی بخشمت. خودم رو هم نمی بخشم. من و تو جفتمون می دونستیم بی مادری چیه ولی گذاشتیم رها رو...
بغض نذاشت جمله اش رو کامل کنه. لبخند به صورت رنگ پریده و ماتم زده اش پاشیدم و گفتم:
- ما سعیمون رو کردیم رکسانا...
- آره...با قبول کردن وکالت خشایار...
- من به حرف ها خیلی فکر کردم. با خشایار صحبت کردم ولی اون حاضر نبود از خواسته اش بگذره. اون دخترش رو می خواست و حقش هم بود. تو و مانی ممکنه بخواید بچه دار بشید. اون از کجا خیالش از بابت دخترش مطمئن باشه...
سری تکون داد و گفت:
- حتما لازم نبود ازم بگیرتش تا بتونه با دخترش باشه.
- واقعا فکر می کنی می تونستید با هم روابط دوستانه ای داشته باشید؟
سرش رو محکم تر از قبل تکون داد و تکیه اش رو از دیوار برداشت.
- هرچی بود تموم شد. رها رفت. من هم دیگه نمی تونم ببینمش. دیگه نیست که به من بگه مامان. ازم گرفتش. تموم شد. برو...منتظرته فقط یک قولی بهم بده...به جای من مراقبش باش.
لبخند مطمئنی تحویلش دادم و نگاهم رو ازش گرفتم با مانی بدون هیچ حرفی دست دادم و به سمت ماشین حرکت کردم.دیگه خبری از اون حس کینه و نفرت نبود دلم می سوخت. برای رکسانا. برای رها برای خودم...از مانی خوشم نمی اومد ولی حس می کردم کارم دیگه تموم شده.
در رو که بستم خشایار شروع کرد به غرغر:
- چی می گفتی دو ساعت؟
- خداحافظی دیگه...
برگشتم و به رها نگاه کردم کز کرده بود گوشه صندلی و با ترس آمیخته به دلتنگی ما رو نگاه می کرد. لبخند بهش زدم. حالتش عوض نشد. ماشین حرکت کرد. سرم رو بالا اوردم و رکسانا رو دیدم که چند قدم به سمت ماشین دوید ولی مانی بازوش رو گرفت و نگهش داشت....
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 03-11-2014، 15:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان