امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#15
قسمت 14

دو ماه بعد...
روز خوبی نبود. از صبحش که شروع شد معلوم بود. خواب موندم نون های تو جانونی کپک زده بودند. گوشیم شارژ کافی نداشت و نگرانم می کرد. وقتی از خونه رفتم بیرون کلید رو جا گذاشتم و در کمال ناباوری متوجه شدم ماشینم خرابه.
آژانس تا یک ربع ماشین نداشت من هم که دیرم شده بود پیاده راه افتادم همین که رسیدم اوتوبوس رفت با بدبختی تاکسی گرفتم و کلی هم پیاده شدم. وقتی به جلوی در شرکت رسیدم یک نفس عمیق کشیدم. خدا امروز رو به خیر کنه. خدا رو شکر دادگاه ندارم. داشتم به سمت ساختمون می رفتم که یک نفر صدام کرد...
- آقای فارس منش؟
برگشتم عقب و یک دختر لاغر و خسته با شونه های افتاده رو دیدم. پای چشم های سرخش مثل همه ی این مدت گود افتاده بود. رنگش پریده و زرد بود. پاهای خسته اش این احساس رو بهت القا می کرد که هر لحظه ممکه بخوره زمین. چون زانو هاش تحمل وزنش رو ندارند. شونه هاش افتاده بودند و نگاه ملتمسش رو من بود. دختری که تنها شباهتش با رکسانا ی من شلوار یخی و مانتوی مشکی و شال سرمه ای بود. با تعجب به سمتش رفتم.
- رکسانا...
- کمکم کن خواهش می کنم.
نتونستم سرش داد و بیداد کنم. دلم براش سوخت. دستم رو پشتش گذاشتم و به سمت ساختمون راهنماییش کردم.
- بیا بریم بالا.
خوش بختانه آسانسور سالم بود وگرنه فکر کنم مجبور می شدم وسط های راه کولش کنم. وارد آسانسور که شدیم سریع رفت یک گوشه و تکیه داد. شوکه شده بودم. هیچی ازش نمونده بود. خدایا تقصیر من بود! در آسان سور که باز شد منتظر موندم تا خارج بشه لبخندی زد و با شونه های افتاده تکیه اش رو از دیوار آسانسور برداشت و به سمت دفترم رفت. در رو باز کردم خانم فتوت پشت میزش بود با دیدن من و اون تعجب کرد ایستاد و سلام کرد. جوابش رو دادم. یک زن جوون رو یک مبل تو سالن نشسته بود بابت تاخیرم عذر خواستم و رو به رکسانا گفتم:
- من باید به کار این خانم رسیدگی کنم بعد به حرفت گوش میدم خب؟
سرش رو تکون داد و به سمت کاناپه سه نفره تو سالن رفت و روش نشست. من هم اون خانم رو به اتاقم راهنمایی کردم. یادم نیست کارش چی بود فقط یادمه تا می تونستم سریع انجام دادم. اونقدر فکرم درگیر رکسانا بود که اصلا نفهمیدم چه طوری کار هاش رو راست و ریست کردم و فرستادمش رفت بعد هم خودم از اتاق رفتم بیرون و به رکسانا گفتم بیاد داخل.اومد و آروم رو مبل دو نفره رو به روی میزم نشست. رفتم کنارش نشستم و به چشم های بی فروغش که نگاهم نمی کردند خیره شدم و پرسیدم :
- چی شده رکسانا؟ تو تنهایی این جا چی کار می کنی؟ مانی چرا باهات نمیاد؟
- اومده بود. دو هفته بیشتر نتونست بمونه. برگشت.
- تو چرا باهاش نرفتی؟
- به همون دلیلی که اومده بودم.
پیشونیش رو به دست هاش تکیه داد و ادامه داد:
- یک هفته بعد از رفتن رها و خشایار انقدر غر زدم و گریه زاری کردم که مانی دو هفته مرخصی گرفت آوردم تهران. هر روز می رفتم دم خونه اش وقتی رها رو می برد بیرون از دور میدیدمش. مانی بعد از دو هفته رفت ولی هر کاری کرد من باهاش برنگشتم. حالا هم...
گریه اش گرفت. با دستش صورتش رو پوشند. مچ دست هاش رو گرفتم و اون ها رو پایین آوردم.
- حالا چی؟
- خشایار فهمید. یک ماهه که فهمیده همین هفته پیش اومد سراغم بهم گفت می خواد با رها از ایران بره.
سرش رو با عجز به پشتی مبل تکیه داد و چشم هاش رو بست.
- اگر بره من رسما می میرم...همه امید من اینه که یک دقیقه از دور ببینمش چرا همون هم می خواد ازم بگیره؟
با ناباوری گفتم:
- رکسانا تو دو ماهه خونه زندگیت رو ول کردی اومدی این جا تا دو دقیقه رها رو ببینی؟ تا کی می خواستی ادامه بدی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- کدوم خونه زندگی؟ زندگی هم مگه برام مونده؟ نباید ببرتش. من میمیرم...
جلوش زانو زدم و دست هاش رو که مدام یا رو صورتش بودند یا تو هوا تکون می خوردند رو گرفتم و گفتم:
- ببین رکسانا تو نمی تونی تا آخر عمرت اون رو از دور بپای. باهاش کنار بیا. رها الان پیش پدر خودشه و من بهت قول میدم که خوش بخت میشه فراموش کن و بچسب به زندگیت.
- تو می تونی کسی رو که بابا صدا می زد فراموش کنی؟ کسی که سه سال بزرگش کردی؟
سری تکون دادم و گفتم:- چاره ی دیگه ای نداری. اگر بخواد رها رو ببره کسی نمی تونه جلوش رو بگیره.
- من بهش تعهد کتبی میدم که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت خودم رو به رها نشون ندم فقط تو باهاش حرف بزن بگو رها رو نبره...خواهش می کنم...
طاقت نداشتم این طوری ببینمش. من رکسانای سرتق رو می شناختم. دختر مغروری که بهم تیکه می خنداخت. اذیتم می کرد باهام دعوا می کرد می رفت رو اعصابم. نه این رکسانای ضعیف و شکننده که به التماس افتاده و راحت داره جلوی من گریه می کنه. با این آدم غریبه بودم. برای این که آرومش کنم گفتم:
- باشه...باشه من باهاش حرف می زنم. ولی تو هم بدون این که برای خودت ساختی زندگی نیست. باید به خودت بیای.
تا گفتم باهاش حرف می زنمم چشم هاش برق زدند. هق هقش رو قطع کرد و گفت:
- واقعا ممنونم. نمی دونی چه لطفی در حقم میکنی.
از ذوقش بلند شد ایستاد. رو به روش ایستادم و گفتم:
- فقط قسمت اول حرفم رو گرفتی..
با فین فین گفت:
- ببین من یکم زمان نیاز دارم که خوب بشم. فقط می خوام ته دلم مطمئن بشم که هر وقت دلم براش تنگ شد می تونم ببینمش.
سری تکون دادم و گفتم:
- باهاش حرف می زنم ولی قول نمی دم که قانعش کنم.
لبخندی زد و گفت:
- مرسی.
×××
اون روز بعد از رفتن رکسانا به خشایار زنگ زدم گفتم میام ببینمش. گفت که عصری خونه است. من هم برنامه هام رو درست گردم و طرف های ساعت 5 رفتم خونه اش. خونه که چه عرض کنم کم از کاخ بابام نداشت. از حیاط باغ مانندش گذشتم و وارد شدم صدای جیغ و داد های رها از تو سالن می اومد داشت یک کارتون میدید و قهرمان داستان رو تشویق می کرد. تو این دو ماه بعضی اوقات بهشون سر می زدم و برای رها اسباب بازی ای چیزی می بردم. خشایار می گفت بی قراری می کنه و رکسانا رو می خواد.
رها با دیدنم دوید سمتم. بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم.
- سلام عمو...
- سلام عمو جون... چه طوری خوش گل؟
- خوبم.
- چی کار می کردی.
- سیندرلا سه رو میدیدم.
- مگه سه هم داره؟
- آره....بابا خیلی وقته...
خندیدم و با صدای خشایار که بهم سلام می کرد همون طور که جوابش رو میدادم رها رو گذاشتم پایین تا بره سراغ کارتونش رها به سمت تلویزیون دیود.
خشایار- رها انقدر ندو بابا.
- چشم.
باهام دست داد و گفت:
- راه گم کردی؟
- چند وقته سرم شلوغ بود.
- چه طوری؟
- بد نیستم.
با اشاره ای به رها گفتم:
- هنوز عمو صدات می کنه؟
- تازگی ها بهش گفتم بابا صدام کنه. عادت نداره هنوز از دهنش می پره عمو. ولی عادت می کنه.
- نپرسید چرا؟
- چرا چی؟
- چرا باید بابا صدات کنه...
- یک سوال هایی کرد. من هم یک جواب سر بالا بهش دادم...کم کم یادش میره.
سرم رو تکون دادم.
- چرا وایستادی. بیا بریم...
جلوتر از من به سمت پذیرایی راه افتاد. دنبالش رفتم. رو دو تا مبل کنار هم نشستیم.
- چای می خوری؟
- نه ممنون.
- قهوه؟
کف دست هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- اومدم باهات حرف بزنم.
ابرو بالا داد و گفت:
- راجع به چی؟
- راسته که می خوای از ایران بری؟
چینی به پیشونی انداخت و به مبل تکیه داد.
- فکر می کردم رکسانا زودتر از این ها بهت بگه.
- راسته؟
- آره... فکر کردم اونجا مادرم هست. محیط شاد تره. برای رها و آینده اش هم بهتره. هرچی هم از رکسانا دورتر باشه خیال من هم راحت تره.
- ولی این طوری دیگه رکسانا نمی تونه رها رو ببینه.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
- تو می دونستی از دور میاد می بینتش؟
- نه...امروز فهمیدم.
- خب...الان از دوره پس فردا که فیلش یاد هندستون کرد اومد جلو چی؟ وقتی رها عقل رس شد و احتیاج به مادر پیدا کرد اومد جلو مخش رو زد چی؟ من حوصله جنجال ندارم. محیط اونجا هم برای رشد رها بهتره. تصمیمم قطعیه فقط منتظر پاسپورت و ویزای رها ام.
- رکسانا داغون میشه.
پوفی کشید و از جاش بلند شد.
- فرهاد این رکسانا کیه که انقدر سنگش رو به سینه میزنی.
- مهم نیست چه نسبتی با من داره. اون یک آدمه و من دارم آب شدنش رو می بینم.
چشم هاش رو ریز کرد:
- پس چرا کمکم کردی؟
سرم رو انداختم پایین.
- اون موقع داغ بودم نفهمیدم می خواستم تلافی یک کینه قدیمی رو در بیارم ولی حالا دارم میبینم این خیلی براش زیاد بود. فکرش رو هم نمی کردم انقدر به رها وابسطه باشه. رکسانا به خاطر اون بچه زنده است.
سری تکون داد و دوباره سر جاش نشست.
- برام مهم نیست. اون سه سال از من مخفی کرد که یک دختر دارم.
- به نظرت می تونست پیدات کنه؟
- اون پولم رو بهم برگردوند می دونست که به دستم می رسه می تونست یک نامه هم همراهش بفرسه نه؟ شاید می تونستم مادر بچه ام رو هم نجات بدم. هیچ وقت به خاطر این عمل خودخواهانه اش نمی بخشمش.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون هم تو رو به خاطر کاری که با زندگی دوستش و اون کردی نمی بخشه.
- راست میگی. من و اون از هم کینه داشتیم و داریم و خواهیم داشت...
- پس تصمیمت قطعیه؟
- آره. فکر کنم تا دو ماه دیگه رفتنی ام.
سرم رو تکون دادم. این طور که معلوم بود کاری از دست من بر نمی اومد
چند لحظه به سکوت گذشت تا این که خشایار پرسید:
- راستش رو بگو فرهاد...چرا انقدر هوای رکسانا رو داری؟
- به قول خودت اگر داشتم به تو کمک نمی کردم.
- ولی الان داره دلت براش می سوزه...اومدی این جا و از من می خوای کاری رو انجام ندم که خودت هم باور داری درسته. اون کیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یک زمانی دوستش داشتم.
خندید و رو مبل لم داد
- تابلو...خودم می دونستم. ولی ظاهرا هنوز هم دوستش داری...
سرم رو تکون دادم با خنده گفتم:
- عمرا...
- چرا...
- نه...
- اگر نداشتی الان این جا نبودی..
- من فقط دلم براش می سوزه.
- دل آدم بی خودی برای کسی نمی سوزه. هنوز هم یک حس هایی بهش داری. باور کن.
باز نفس های عمیقم شروع شدند. شونه بالا انداختم و گفتم:
- رکسانا زنیه که تقریبا من رو کشت...چرا باید حسی بهش داشته باشم؟؟
- این ما نیستیم که انتخاب می کنیم چه حسی به کی داشته باشیم. این حس هان که ما رو انتخاب می کنند. من عاشق رها شدم و هنوز هم نمی دونم عاشق چیش شدم. تو می دونی؟
- اوایل فکر می کردم شبیه مادرمه. ولی بعدا فهمیدم خیلی فرق داره...خیلی قوی تره...خیلی هم بی احساس تر.
خندید و گفت:
- قبول دارم خیلی بی احساسه.
فکر کردم و گفتم:
- شاید هم ما درکش نمی کنیم...
- یعنی چی؟
- یعنی اگر بی احساس بود به خاطر رها انقدر داغون نمی شد.
شونه بالا انداخت: شاید.
- می دونی فکر می کنم هنوز هم درست نمی شناسمش...حس می کنم حس می کنم تمام سعیم اینه از یادم ببرمش تا یک جوری این طوری ازش انتقام بگیرم ولی اون همیشه تو فکرمه.
- تو قلبت چی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خیلی وقته به قلبم فکر نمی کنم.
- اگر به رکسانا فکر می کنی یعنی به قلبت هم فکر می کنی.
گنگ نگاهش کردم که شونه بالا انداخت و گفت:
- هرچند نمی تونم باور کنم کسی رکسانا رو دوست داشته باشه ولی تجربه ثابت کرده زن ها بیش از شش ماه تو فکر مرد ها نمی مونند. بعد از شش ماه یا کاملا فراموش می شن...یا میرن تو قلبشون.
یک لحظه نگاهش کردم بعد بلند زدم زیر خنده. یک سیب مصنوعی جلو دستش تو ظرف بود برش داشت پرت کرد طرفم. رو هوا گرفتمش و به خندیدنم ادامه دادم.
- کوفت...چی خنده داره.
- به ما نمی خوری آخه.
از جاش بلند شد و گفت:- پاشو مرد گنده سی سالته هنوز ادا فیلم ها رو در میاری؟
از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم:
- به قول رکسانا زنا سن خودشون رو کم نشون میدن ولی مردا نه. به خاطر این که اصلا بزرگ نمیشن.
یکهو برگشت طرفم و یک بشکن تو هوا زد.
- دیدی...
یک لحظه ساکت شدم و به چیزی که گفتم فکر کردم. اصلا نفهمیدم چه طوری یادش افتادم. سرم رو با خنده تکون دادم. خودم هم باورم نمیشد. خشایار هم صلاح دید زیاد کشش نده. در حالی که به آشپزخونه می رفت گفت:
- ناگت می خوری یا فیله؟
دنبالش رفتم و گفتم:
- هر شب همین ها رو دارید؟
- نه بعضی شب ها تخم مرغ و املت هم میزنیم.
- ناهار چی؟
- برای ناهار یک خانمه میاد آشپزی می کنه.
- خب برای شبتون نمی ذاره؟
- چرا ولی این دختره لوس من وعده ی شام و ناهارشون باید متفاوت باشه از غذای تکراری خوشش نمیاد.
خندیدیم و به رها نگاه کردیم که جلوی تلویزیون بپر بپر می کرد.
- انگار توش ویبره کار گذاشتن...
سری تکون داد و پرسید:
- آخر کدومش رو می خوری؟
- من...هیچی...قربانت دیگه برم هزار تا کار دارم.
- کجا بری...تازه اومدی..
- نه دیگه. چند تا پرونده دارم باید سرو سامونشون بدم.
- باشه...
- من رو در جریان کار ها بذار دیگه. کمکی خواستی هم حساب کن.
- باشه قربانت.
به سمت رها رفتم بعد از کلی ماچ و بوسه و قول جهت خریدن یک عروسک باربی خوش گل از کاخ تجملی رادان بیرون زدم. ماشینم که خراب بود ولی حوصله آژانس رو نداشتم ترجیح می دادم راه برم و به این فکر کنم که چه طوری رکسانا رو برای برگشتن به روال عادی زندگی قانع کنم. از مانی که بخاری بلند نمیشد.
×××
چند روزی بود حالم بدجور گرفته بود. مدام داشتم فکر می کردم یا به حرف های رکسانا یا خشایار یا آینده ی رها یا پرونده های بی سر و ته موکل هام و دادگاه های تموم نشدنی. و این وسط یک حس افسردگی شدید هم داشتم. مدام می نشستم یک گوشه و به یک جا خیره می شدم و می رفتم تو فکر... کارم به آرامبخش رسیده بود. شب ها خواب های بی سر و ته میدیدم. مدام چهره ی خسته و گریان رکسانا جلو چشم هام رژه می رفت. این وسط سوال های پژمان و دخالت های بی موردش هم رو نرو بود. خلاصه اوضاع ببلشو و نا به سامونی رو میگذروندم. این اوضاع دقیقا از وقتی شروع شد که خشایار تماس گرفت و گفت کار هاش درست شده و تا یک ماه دیگه پرواز داره. همش با خودم فکر می کردم چی به سر اون دختر لاغر و رنجور که جای رکسانا رو گرفته بود میومد. اصلا ازش خبر نداشتم. شماره تلفنی که ازش داشتم خاموش بود. نمی دونستم اصلا تهرانه هنوز یا رفته.
یک روز سرد اواخر آذر بود که تلفن زنگ خورد و ابهامم برطرف شد. پنج شنبه بود و من مثل همیشه بی کار و بی حوصله به سریال های آبکی فارسی وان رو اورده بودم. حالم از همشون بهم می خورد ولی می نشستم نگاه می کردم! تلفن که زنگ خورد بر خلاف همیشه خوش حال بودم حتی اگر فریبرز هم بود اشکل نداشت یک دعوا و جنجال می تونست از اون وضع و سکوت خفقان آور خونه که فقط تلویزیون می شکستش بهتر باشه. تازه می فهمیدم خشایار چرا میگه از وقتی رها رو گرفته زندگیش از این رو به اون رو شده. رها سر و صدا و شادی اون کاخ متروک بود.
- بله؟
- سلام.
نیازی نبود برای شناختن صدای دشمنم فکر کنم.
- سلام...
- خوبی؟
- به لطف شما...
آهی کشید و گفت:
- زنگ زدم باهات حرف بزنم...
خدایا این با کدوم آی کیو دکتر شده بود؟
- راستش وقتی زنگ بزنی کاری جز حرف زدن ازت بر نمیاد.
پوزخندی زد و گفت:
- منظور حرف مهم و جدیه.
- آهان...میشنوم.
- می دونی که خشایار یک ماه دیگه میره نه؟
- آره خب...
- رکسانا داره داغون میشه.
پس رکسانا پیشش بود آخیش خیالم راحت شد. نگرانش بودم. نمی خواستم این رو بفهمه نمی خواستم رکسانا یک لحظه هم فکر کنه که بهش فکر می کنم. قلبم گفت: نه که خیلی بی ربط فکر می کنه...بعد یاد حرف های خشایار افتادم. داشتم حرف های اون رو پیش خودم دوره می کردم که صدای مانی به خودم آورد.
- الو...فرهاد.
- بله؟
- کجایی؟
- همین جا...میگی من چی کار کنم؟
- من یک ماهه به زور رکسانا رو این جا نگه داشتم. نمی دونم از کجا فهمیده می خواد بچه رو ببره. فقط الان تنها کاری که می کنه التماس به منه برای فهمیدن ساعت پروازشون. می خواد رها رو ببینه.
- خشایار نمیذاره .
- از کجا می دونی؟
قبلا از خشایار پرسیده بودم گفته بود به هیچ وجه نمیذاره رها رو ببینند حتی اگر آخرین دیدارشون باشه. گفته بود حوصله ی بهانه های دوباره ی رها رو نداره اون تازه بهش عادت کرده. ولی نمی خواستم به مانی بگم که از خشایار پرسیدم.
- خب حق داره...اون بچه تازه داره با شرایط کنار میاد و این مسافرت رو می پذیره. با دیدن رکسانا ممکنه دوباره بهانه گیری کنه و حتی نخواد با خشایار بره.
مانی با عصبانیت و صدایی که کمی بالا رفته بود گفت:
- آخه برای چی عذابش میدید وقتی می دونید دلش رکسانا رو می خواد.
- مانی اون بچه است و فقط مادرش رو می خواد.
چند لحظه ساکت شد و بعد گفت:
- به هر حال من وظیفه ام دونستم بهت بگم. پس فردا رکسانا راهی تیمارستان شد نگید چرا. حداقل بذارید از دور ببندش یعنی اون هیچ سهمی از سه سال مادری برای یک بچه نداره؟ گوش هات رو باز کن فرهاد اگر بلایی سر رکانا بیاد من اول از چشم اون خشایار نامرد میبینم بعد از تو ی نامرد تر....
و گوشی رو قطع کرد. چه عصبی! یک مرد عصبی با یک زن افسرده که بچه اشون رو دو ماهه ازشون گرفتند. چه خانواده ی خوش بختی! داشتم به حرف رکسانا که می گفت به من خوش بختی نیمده پی می بردم...
×××

 
نزدیک به چهار هفته از اون روز گذشت. تلفن رکسانا همچنان خاموش بود و من ازش بی خبر. خشایار هم که قاطعانه دنبال کار هاش بود. بلیطش رو هم گرفت. بی قراری های رها کم شده بود کمتر یاد رکسانا می کرد. مانی هم دو بار دیگه تماس گرفت و بعد بیاخیال شد. نمی تونستم به خشایار خیانت کنم و ساعت پرواز رو بهشون بگم. می دونستم چقدر پرت کردن هواس رها و تحمل بی قراری هاش براش سخته. فقط من این وسط با خودم درگیر بودم. از خودم بدم میومد. خودم می دونستم چه مرگمه. ولی نمی خواستم قبول کنم. دلم می خواست صبح که از خواب بلند میشم فراموش کنم که خواب زنی رو دیدم که خودش الان شوهر داره. زنی که سه چهار سال پیش من رو خرد کرد. نمی خواستم....
ولی از این هم مثل خیلی چیز های دیگه نمی تونستم فرار کنم. این رو وقتی فهمیدم که مانی باهام تماس گرفت و گفت رکسانا بی خبر بلیط گرفته اومده تهران. و نیم ساعت بعدش زنگ خونه ام به صدا در اومد. یک کاپشن رو تی شرتم پوشیدم و به حیاط رفتم آیفن دیروز سوخته بود. در رو که باز کردم با چهره ی خیس و خسته ی رکسانا که زیر بارون تو سرما خودش رو لای کاپشنش پیچیده بود و می لرزید مواجه شدم. از جلو در کنار رفتم تا بیاد داخل. سریع اومد تو و جلوتر از من به سمت ساختمون دوید. رفتم دنبالش از پله ها که بالا رفتیم در رو براش باز کردم و رفتیم داخل. کاپشن خیسش رو ازش گرفتم. و آویزون کردم همون طور که به سمت اتاقم می رفتم شروع کردم به سرزنش.
- دییونه پیاده اومدی تا اینجا؟ آخه این چه کاری بود؟ بی خبر بلند شدی اومدی که چی؟ می دونی مانی بدبخت چقدر نگران بود؟ اون گوشی لامذهبت هم که خاموشه.
یک حوله از تو قفسه برداشتم از شانسش دیروز از رنگش خوشم اومده بود و خریده بودمش.نودبود.حوله رو به دستش دادم و گفتم:
- خوشت میاد از غیب شدن نه؟
لبخند تلخی زد و حوله رو روی صورت و گردن خیسش کشید. پوفی کشیدم و رو کاناپه ولو شدم.
- موهات رو هم خشک کن.
دست برد شال خیش رو در آورد و کنار کاپشنش آویزون کرد همون طور که موهاش رو باز می کرد گفت:
- خشایار کی میره؟
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با چشم های بسته گفتم:
- تلفنی جوابت رو ندادم معنیش این نیست که بیای اینجا بهت میگم.
روی مبل رو به روم نشست.
- خواهش می کنم ازت....حق منه یک بار دیگه رها رو ببینم.
- بر فرض هم که یک بار دیگه دیدیش. چی عوض میشه.
لجوجنه گفت:
- برای من عوض میشه.
- متاسفم رکسانا خشایار ازم خواسته بهت نگم.
- تو خواسته ی اون قاتل جانی رو به من ترجیح میدی؟
کمی به سمتش خم شدم و گفتم:
- اصلا اون قاتل جانی...تو چی هستی؟ یک آدم که قلب اطرافیانش رو میشکونه. فقط به خاطر این که به هدفش برسه؟ که فکر می کنه هدف وسیله رو توجیه می کنه؟ تو می دونی بعد از رفتنت چی شد؟ تا حالا از خودت پرسیدی شیرین کجاست؟ پدرام چرا سراغت رو نمیگیره. من تو عروسیشون بودم و نگاه منتظر شیرین رو میدیدم که به جای خالی تو توی مجلس خیره بود. پدرام برای من تعریف می کرد که سر کلاس رفتن بدون تو چقدر برای شیرین عذابه. بعد از تو حتی رفتن به کلبه ی مادرم هم برام سخت شده. تو چی؟ رفتی با کسی که می خواستی ازدواج کردی. یک زندگی راحت برا خودت درست کردی رها رو از دست دادی ولی دخترش رو نگه داشتی در حالی که می دونستی اون بچه پدر داره...و حالا که اون رو ازت گرفتن باز اومدی پیش من...نمی دونم چه جوری روت میشه.
فقط نگاهم می کرد هیچی نمی گفت. یک لحظه از جاش بلند شد و رفت سمت کاپشنش.
- کجا؟
جوابم رو نداد. کاپشنش رو پوشید. رفتم سمتش و قبل از این که شالش رو برداره اون رو برداشتم.
- میگم کجا؟
- اون رو بده به من.
- جواب من رو بده رکسانا...
- من هیچ جوابی ندارم بدم. مغز من الان هیچی نمی فهمه و واقعا رمق توضیح راجع به گذشته رو ندارم چون نمی خوام آینده ام رو از دست بدم. الان فقط به یک چیز می تونم فکر کنم اون هم رهاست. اگر ساعت پروازش رو بهم نمیگی خودم میرم دنبالش... ببینم اگر رها من رو ببینه باز هم با بابا جونش میره یا نه. هیچ کس هم نمی تونه جلوم رو بگیره اگر تا الان نرفتم به خاطر راحتی خود رها بود ولی شما ها دیگه شورش رو در آوردید. دیدن رها از دور خواسته ی زیادیه؟
و دستش رو بلند کرد شال رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب و گفتم:
- باشه...باشه تو آروم باش...من بهت میگم.
- بچه خر نکن تو رو خدا اون شال رو بده به من.
- کجا می خوای بری تو این بارون؟ اصلا آدرس خونه خشایار رو بلدی؟
- از زیر سنگ هم شده تا شب پیداش می کنم. حق نداره این کار رو با من بکنه.
بغض کرده بود ولی نمی خواست گریه کنه. پس رکسانا هنوز نمرده بود! هنوز رگه هایی از سماجت تو چشم هاش موج می زد. همون طور که شال دستم بود رفتم سمت اتاق و شال رو گذاتشم داخل و اومدم بیرون و در رو قفل کردم. آهی کشید و چشم هاش رو بست.
- می دونی که اگر بخوام برم سر لخت هم شده میرم.
- آره می دونم.
- پس انقدر انرژی من و خودت رو هدر نده.
رو مبل نشستم و با آرامش گفتم:
- پروازش امشبه. ساعت هفت.
سریع چشمش چرخید سمت ساعت.
- الان ساعت پنجه!
- آره.
- تو هم نمیری؟
- من کجا برم؟ دیروز باهاشون خداحافظی کردم.
- واقعا که....همه ی این مدت که من داشتم جلز ولز می کردم می دونستی پروازش امشبه؟
- آره. و می دونم که سر لخت تو فرودگاه راهت نمیدن اون ها الان باید تو سالن فرودگاه خمینی باشند.
تکیه اش رو به دیوار داد. اشک هاش آروم رو گونه های سردش لغزیدند.
- خواهش می کنم من رو ببر ببینمش. التماست می کنم هر کار بخوای می کنم فقط بذار یک بار دیگه از دور ببینمش. آخه توقع زیادیه؟
هق هقش بلند شد دستش رو رو دهنش گذاشت و سر خورد پایین. نشست رو زمین و زانو هاش رو بغل کرد. دلم می خواست بگیرم بزنمش. گریه که چیزی رو درست نمی کرد... اون که اهل گریه نبود. چرا؟؟؟ کلافه از جام بلند شدم و رفتم جلوش زانو زدم.
- باشه...باشه...رکسانا می برمت. می برمت...
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد.
- بلند شو سریع یک سشوار تو اتاق هست موهات رو خشک کن نمی خوام صندلی ماشینم رو خیس کنه.
و کلید رو از جیبم در آوردم و تو دستش گذاشتم. لبخندی زد و مثل فنر از جاش بلند شد و دوید تو اتاق. چند لحظه بعد هم صدای سشوار بلند شد.چه سریع پیداش کرد! اصلا نفهمیدم چی شد که قبول کردم ببرمش. شاید چون می دونستم چقدر سخته که کسی رو که دوستش داری طوری ازت دور کنند که بدونی دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش... مثل وقتی مادرم رو تو قبر گذاشتند مثل وقتی بابام همه چیز رو بهم گفت و مطمئن شدم رکسانا دیگه بر نمی گرده...با صدای رکسانا از افکارم بیرون اومدم شاید سه دقیقه هم نشده بود. که موهای خیس و بهم چسبیده اش براق و خوش حالت دور صورتش ریخته بودند و اون سعی داشت بدون شونه و آینه درست ببندتشون.
- تو حاضر نمیشی؟
لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم. سریع حاضر شدم چون می دونستم داره خودخوری می کنه. بیرون که اومدم حاضر آماده و کفش پوشیده دم در بود. من هم کیف و کاپشنم رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم همون طور که در رو قفل می کردم گفتم:
- تو کیف نداشتی؟
- یک کیف دستی فقط با خودم آورده بودم که تو ترمینال ازم زدند.
با تعجب برگشتم نگاهش کردم.
- خودت چیزیت نشد؟
- یک ساعته جلو چشمتم.
تازه فهمیدم چه گندی زدم سرم رو برگردوندم و کلید رو از قفل در آوردم و به سمت راه پله به راه افتادم.
- چه طوری اومدی تا اینجا؟
- بیست تومن تو یکی از جیب هام داشتم.
به پارکینگ رسیدیم قفل ماشین رو باز کردم سوار شدیم و حرکت کردیم.
- ماشینت رو کی عوض کردی؟
- سه سال پیش...
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- چرا؟ قبلیه که خوش گل تر بود. این خیلی بی ریخته.
می دونستم از سوناتا متنفره وگرنه کسی حق توهین به عروسک من رو نداشت! برای همین به دل نگرفتم و گفتم:
- جهت تنوع. همیشه از این ها دوست داشتم.
شونه بالا انداخت و به خیابون خیره شد. تا رسیدنمون حرفی نزد ولی مدام تو جاش ول خورد با ضبط ور رفت. سایه بود رو باز و بسته کرد. شیشه رو بالا پایین داد. ناخن خورد. دندون قرچه کرد. آه کشید دیگه داشتم کلافه می شدم نزدیک بود از ماشین پرتش کنم بیرون که خدا رو شکر رسیدیم. رکسانا جلو ورودی پیاده شد و با من نیمد پارکینگ. خیالم راحت بود جلو نمیره ولی باز یکم دلشوره داشتم اگر می رفت خشایار از چشم من میدید. سریع ماشین رو پارک کردم و با اوتوبوس خودم رو به سالن رسوندم. از قسمت امنیتی که گذشتم تازه مصیبتم شروع شد. سالن خیلی شلوغ بود سوزن می انداختی پایین نمی اومد. رکسانا هم که موبایل نداشت. ببین ها دختره ی دیوونه چه کار هایی میده دست من... یک نگاه به ساعت انداختم. طبق ساعت پرواز الان باید تو سالن ترانزیت می بودند. به سمت دیوار شیشه ای که ترانزیت رو از سالن اصلی جدا می کرد رفتم. وسط اون جمعیت چشمم به رکسانا افتاد که کلاه کاپشن سرمه ایش رو تا رو ابرو هاش پایین کشیده بود و در حالی که دستش رو به شیشه تکیه داده بود اون سمت سالن رو نگاه می کرد. از بین جمعیت راه باز کردم و رفتم کنارش ایستادم. خشایار رو دیدم که دست رها رو گرفته بود و داشت باهاش میرفت که سوار هواپیما بشه. به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت دیگه می پریدند.
- خیالت راحت شد؟
جوابم رو نداد. چند لحظه بعد رها و خشایار کاملا ناپدید شدند. رفتند...تموم شد. هر دو با هم یک نفس عمیق کشیدیم. بالاخره تموم شد. رکسانا هنوز به اون سمت شیشه خیره بود. نمی دونستم چقدر می خواد به این کار ادامه بده برای همین دستم رو انداختم زیر بازوش و بدن نحیفش رو همون طور که نگاهش هنوز اون سمت رو دید میزد دنبال خودم کشوندم. بی حرف تا بیرون دنبالم اومد. تا وقتی سوار اوتوبوس شدیم و به پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم هم حرفی نزد. دیگه نگران شدم برای این که مطمئن بشم عقلش سر جاشه صداش کردم.
- رکسانا؟
جواب نداد. چشم هاش رو بست. با نگرانی بیشتری صداش کردم.
- رکسان؟
چشم هاش رو باز کرد و نگاهم کرد. آروم زمزمه کرد:
- رفت...
هیچی نگفتم نگاهم رو به جاده دوختم. رکسانا هنوز به طور نگران کننده ای حرف می زد انگار مخاطب خاصی نداشت. فقط حرف می زد.
- رفت...چقدر راحت رفت...بچه امو برد... رها غریبی نکنه... اگر آب و هوای اونجا بهش نسازه مریض بشه چی؟ کجا برد بچه امو؟ بچه که بود مشکل تنفسی داشت....بیماریش اود نکنه... وای خدا رهام رو کجا برد؟
هنوز با خودش زمزمه می کرد نگرانش بودم. هر عکس العملی بهتر از این بود که الان داشتم میدیم. مثل دیوونه ها فقط با خودش حرف می زد.
- رکسانا؟ رکسان..من رو ببین...رکسانا؟
جواب نمی داد. یک نگاه به کمربندش کردم. بسته بودپشت سرم رو نگاه کردم ماشین نبود. از عمد با همون سرعت زیادم با شدت ترمز کردم. جیغش بلند شد. محکم چسبیده بود به صندلیش یک لحظه مات من رو نگاه کرد. من هم خونسرد ماشین رو حرکت دادم و کنار اوتوبان نگهش داشتم. به دقیقه نرسیده بود بلند زد زیر گریه. خیالم راحت شد. گریه حداقل طبیعی بود. تکیه ام رو به صندلی دادم.
- گریه کن...گریه کن سبکی میاره...من هم وقتی مادرم مرد گریه کردم. بابام دعوام می کرد می گفت مرد گریه نمی کنه. همین شد که زندگی من هم تباه شد. ولی تو گریه کن. وقتی تو رفتی هم...گریه نکردم... چون مرد گریه نمی کنه ولی از دوون داغون شدم. اگر این رو میگم چون می دونم می دونی وگرنه مرد غرورش رو نمیشکنه. گاهی اوقات که بابام دعوام می کرد آرزو می کردم دختر بودم و راحت گریه می کردم. مثل پونه. ولی الان حتی نمی تونم تصور کنم که مثب پونه گریه کنم. تو از این فرصتت استفاده کن. راحت گریه کن.
کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. در شرایط عادی نبود که بتونم با خلوتش تنهاش بذارم هر آن ممکن بود بپره جلو ماشین. پیاده شدم و رفتم پیشش. کنار جاده ایستاده بود و بازو هاش رو دور خودش حلقه کرده بود از دهنش بخار بلند می شد.هوا تاریک بود و لباس هاش هم تیره. کاپشنم رو در آوردم انداختم رو شونه هاش. برگشت نگاهم کرد.میون گریه گفت:
- سردت میشه...
- نمیشه...
- سرما می خوری...
شونه بالا انداختم:
- مگه مهمه؟
کلافه نگاهش رو به زمین دوخت.
- می خوای حرف بزنی؟
- به شرطی که کاپشنت رو بپوشی.
لبخندی زدم حداقل جونم براش مهم بود. کاپشنم رو از رو شونه هاش برداشتم و پوشیدم. با ریموت در ماشین رو قفل کردم و شروع کردم قدم زدن اول با تردید نگاهم کرد بعد راه افتاد.
- خب بگو...
نفس عمیقی کشید تا هق هقش بند بیاد.
- چرا قصه ای که می دونی رو برات دوباره تعریف کنم؟
- به همون دلیل که مادربزرگ ها بیش از صد بار قصه شنگول و منگول رو برای بچه ها و نوه هاشون تعریف می کنند.
نفس عمیقی کشید وگفت:
- در یک روز شدم مادر یک بچه ی زودرس که مادرش رو از دست داده بود. فقط در عرض یک روز. مادر بچه ای شدم که عاشقانه مادرش رو دوست داشتم. مادری که قبل از این که بره تو اتاق عمل ازم قول گرفت مراقب دخترش باشم. وقتی بغلش کردم...حس کردم خودشه که دوباره متولد شده...خودشه که از همه ی درد هاش رها شده و تو یک کالبد جدید به زندگی لبخند زده. اسمش رو گذاشتم رها... تا برخلاف مادرش واقعا رها باشه. سه سال تموم رها شد زندگی من...شب ها نمی ذاشت بخوابم ولی فکر می کردم این رهاست که داره باهام حرف می زنه...تحمل می کردم. وقتی مریض می شد دلم می خواست بمیرم...فقط گریه می کرد و من هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم. گاهی اوقات اونقدر گریه می کرد که خودم هم می شستم باهاش گریه می کردم. تو دلم رها رو صدا می زدم غصه می خوردم که چرا مادرم پیشم نیست که یادم بده. شاید اگر مادرم بود اصلا رها زیر سایه ی مادر واقعیش بزرگ میشد. ولی اون بچه تنها عاملی بود که بعد از مرگ عزیزترین و تنها کسم بهم زندگی بخشید. حالا...بعد از سه سال...یک از خدا بی خبر که همه چیز زیر سر اون بود و معلوم نبود تو این سه سال داشت چه غلطی می کرد...پیداش شد و همه ی امید هام رو ازم گرفت. کسی که رها رو تا می تونست اذیت کرد تو بیمارستان ولش کرد. من چه طوری می رفتم به این آدم می گفتم تو بچه داری؟ بیاد بچه رو کجا ببره؟ ولی بالاخره اومد. اومد دنبال رها ولی وقتی فهمید دیر اومده...تنها یادگارش رو ازم گرفت و برد. برای همیشه برد. برد یک جایی که هیچ وقت دستم بهش نرسه...تو یک قاره ی دیگه...جایی که کسی که سه سال براش مادری کردم راحت منو از یاد ببره و به اون تازه وارد بگه...
دیگه نتونست ادامه بده. یک لحظه مکث کرد و بعد ایستاد و رو به من گفت:
- خسته شدم...چرا این مصیبت ها تموم نمیشه هرچی میرم جلو باز هستند. همه جا هستند زندگیم شده یک فیلم از بدبختی های بی پایان که بعضی موقع ها وسطش پیام بازرگانی میده و من اسمش رو میذارم خوش بختی... دلم می خواد این راه رو با نهایت سرعت برم و زودتر برسم به بن بست اونقدر تند برم که دور و برم رو نبینم دیگه خسته شدم نمیکشم مگه من چند سالمه؟ نگاهم کن؟
سرش رو به آسمون گرفت:
- خدا نگاهم کن...تو من رو بیست و چهار سال پیش خلق کردی الان چی داری میبینی؟ چی تو این دنیا کم بود که من رو انداختی توش ها؟
داشت عقب عقب می رفت و کم کم می رفت تو خیابون دستش رو گرفتم و کشیدمش عقب.
- رکسان...رکسانا...بسه...بسه...ان قدر خودت رو عذاب نده کاری ازت بر نمیاد...بسه...
بدون توجه به من فقط گریه می کرد نمی دونستم چی کار کنم که آروم بشه. داشت خودش رو می کشت. بی اختیار بازوش رو کشیدم و محکم بغلش کردم. اولش سعی کرد از آغوشم بیاد بیرون ولی دستم رو گذاشتم رو صورتش و سرش رو محکم به سینه چسبوندم. زمزمه کردم:
- بسه...
سرش رو تو سینه ام پنهون کرد.خدایا چقدر لاغر شده بود؟ تقریبا تو آغوشم گم شده بود. کم کم شدت گریه اش کاهش یافت. فقط شونه هاش می لرزیدند. صدایی ازش در نمی اومد. چقدر سریع آروم شد...این چیزی بود که اون می خواست؟ یک تگیه گاه؟ یک پناهگاه چرا با مانی نیمد؟ مانی! خدایا هیچ وقت من رو به خاطر این کارم نمی بخشه. مسلما من هم هیچ وقت مردی رو که زنم رو بغل کنه نمی بخشیدم. زنم رو هم نمی بخشم ولی رکسانا....چه طوری میشه اون رو نبخشید؟ کاری که با من کرد از صد تا خیانت بدتر بود ولی من بخشیدم...بدون این که خودم بفهمم.
هیچ وقت نفهمدم کی و به خاطر چی رکسانا رو از اعماق قلبم بخشیدم...
×××
تهران...شش ماه بعد...ساعت 7:30بعد از ظهر. بیستم خرداد .
تو که از اولشم جای من یکی دیگه توی قلبت بود
نگو به من که تو هر کاری کردی درسته نگو حقت بود
تو که از اسمم و عشقم وحسم و قلبم دلتو کندی
به چشای من ساده ی بی کس تنها داری می خندی
همیشه دروغ می گفتی واسه من میمیری
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری
به خدا همش دروغه که منو دوست داری
تو که روی قلب من این طوری پا می ذاری
بگو این دروغ دوست داشتنی رو این بارم
باز بگو بی تو میمیرم بگو دوستت دارم
من که این همه دروغ تو رو باور کردم
یک دفعه دیگه بگو بگو که بر می گردم
تو که از اون همه حرف هایی که به تو گفتم چیزی یادت نیست
تو که می ذاری میری و من اینجا می مونم با چشای خیس
تو که ازم گذشت آسونه واسط مثل بازیچه ام
چه جوری می گفتی که مثل قدیما عاشقت میشم؟
همیشه دروغ می گفتی واسه من میمیری
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری
به خدا همش دروغه که منو دوست داری
تو که روی قلب من این طوری پا می ذاری
بگو این دروغ دوست داشتنی رو این بارم
باز بگو بی تو میمیرم بگو دوستت دارم
من که این همه دروغ تو رو باور کردم
یک دفعه دیگه بگو بگو که بر می گردم
صدای زنگ موبایلم از تو هال بلند شد.اه پارازیت. خیلی حوصله دارم این هم مدام رو نروه.کنترل رو برداشتم و ضبط رو خاموش کردم. از رو همون کاناپه ی داغون تو اتاق متروک که به زور روش جا شده بودم داد زدم:
- پژمان اون رو خفه اش کن.
جوابی نیمد. دوباره با داد اسمش رو صدا کردم جواب نداد.گیلاس مشروبم رو روی میز کوبیدم و از جام بلند شدم.
- پژمان؟ کجایی خبر مرگت؟
اعصابم خرد شده بود. دو ماه بود رو سر من آوار شده بود یک تلفن جواب دادن هم ازش بر نمی اومد. رفتم سمت گوشیم. قطع شد. فقط می خواست من رو از جام بلند کنه دیگه... با عصبانیت برش داشتم تا پرتش کنم سمت دیوار که دوباره زنگ خورد بدون نگاه کردن به شماره با عصبانیت جواب دادم:
- بله؟
- الو سلام فرهاد مانی ام.
صدای مضطرب و غیر عادی ای که هیچ وقت دلم نمی خواست از پشت تلفن بشنوم حتی اگر طرف دشمنم باشه و مثل مانی آرزو داشته باشم سر به تنش نباشه. بعد از این همه مدت زنگ زده چی بگه؟
- علیک.
- فرهاد رکسانا پیش تو نیست؟
اخمی کردم و گفتم:
- مگه تهرانه؟
- آره یک هفته ای هست به سرش زده رفته. هر کار کردم نتونستم جلوش رو بگیرم. از آخرین باری که برگشت دیوونه شده بود. عیدمون رو کوفتمون کرد. مادرم بیچاره خیلی نگرانه. من هم همین طور. نمی تونیم هیچ کاری براش کنیم. فقط می رفت تو اتاقش و ساعت ها بیکار می نشست و فکر می کرد. این دو هفته آخر هم خیلی وضعش خراب بود. بلند شد رفت تهران. تا دیروز ازش خبر داشتم ولی امروز تلفن خونه اش رو جواب نمیده موبایلش هم خاموشه فکر کردم شاید پیش تو باشه.
چه راحت می گفت فکر کردم پیش تو باشه! انگار نه انگار دوست پسر سابق زنش بودم. با تمسخر گفتم:
- چه مردی هستی تو زنت همین طوری سرش رو میندازه پایین هرجا دلش می خواد میره؟
مکثی کرد و گفت:
- مگه تو نمی دونی؟
- چیو؟
- هیچی.
- چی مانی؟
- هیچی بابا...
- یا یک حرف رو نگو یا کامل بگو.
- ای بابا... اگر لازم بود بدونی خودش بهت می گفت.
- یعنی چی آخه؟
- ببین سوال هات رو از خود رکسانا بپرس من فقط الان نگرانشم. حالش خوب نیست.
دستم رو بین موهام فرو بردم و گفتم:
- پیش من که نیست ولی فکر کنم بدونم کجاست.
- واقعا؟
- آره. میگردم دنبالش. خبرت می کنم.
- لطف می کنی...
- کاری نداری؟
- نه...فقط...فرهاد...اگر پیداش کردی بگو مانی گفت به خاطر خودش هم که شده همه چیز رو بگه.
- چی؟
- خداحافظ.
و تماس قطع شد. این جماعت هم که فقط بلد بودند ما رو بذارند تو خماری...گوشیم رو تو جیب پیرهنم که رو کاناپه بود سر دادم و بعد پوشیدمش. رفتم سمت کمدم نفهمیدم چه طوری شلوار جین سرمه ایم رو برداشتم و پوشیدم. یک نگاه به خودم تو آیینه انداختم.دلم برای شلوار جینم تنگ شده بود. مغزم بهم یاداور شد که رکسانا گم شده و باید عجله کنم. کیف پول و کلیدم و برداشتم یک دوش سرسری با ادکلنم گرفتم و از خونه خارج شدم. تو این چهار سال فقط همین دوش گرفتنم ترک نشده بود. جز اون کلا عوض شده بودم. در حالی که هنوز برام سوال بود که پژمان کجا غیب شده سوار ماشینم شدم و حرکت کردم. یکراست انداختم تو اوتوبان. تو چنین شرایطی وقتی نه خونه بود و نه گوشیش رو جواب میداد فقط یک جا می تونست باشه. با نهایت سرعت روندم و چهل دقیقه ای خودم رو به بهشت زهرا رسوندم. راهش رو چشم بسته هم بلد بودم وقتی رفت یک جورایی احساس دین می کردم وقتی به خاک مادرم سر می زدم سر خاک خانواده اش هم گل می بردم. ماشین رو یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم. به دور و برم نگاه کردم مردم با لباس ها تیره دور و برم حرکت می کردند. اکثرا داشتند بر می گشتند. نزدیک غروب بود و اکثر سنگ قبر ها خیس و پوشیده با رز های پر پر. به سمت اون قطعه ی آشنا حرکت کردم از دور دیدمش خوش بختانه این بار لاغر تر نشده بود ولی هنوز لاغر بود. به سمتش رفتم پشتش به من بود. طبق معمول رو به روی قبر کارن که وسط بود نشسته بود و به بقیه سنگ ها نگاه می کرد. آروم رفتم کنارش نشستم. یک لحظه برگشت من رو نگاه کرد. اصلا شوکه نشد خیلی عادی سرش رو برگر دوند سمت قبر ها.
- مانی بهت گفت؟
- آره. بیچاره داشت می مرد از نگرانی.
- نترس کسی از نگرانی من نمی میره...
آهی کشیدم و گفتم:
- چی شدی رکسانا؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:
- باختم...خیلی راحت...همه ی اون چیزی که چهار سال پیش زندگیم رو به خاطرش در عرض 12 ساعت ول کردم رو ازم گرفتن. حالا نه اون رو دارم و نه زندگی قبلیم رو....باختم...تموم شد.
اونقدر با آرامش این حرف ها رو میزد که ترسیدم. خدایا تمومش کن نمی تونم این طوری ببینمش. یاد حرف مانی افتادم چی بود که رکسانا همه ی این مدت خواست بهم بگه و گوش ندادم؟ چی شد تو این سال ها؟ شاید اگر بگه خالی بشه.
- چی گذشت تو این سه سال؟
- باخت...
- چی شد که باختی؟
- از کجاش بگم؟
- از اولش...از وقتی رفتی...
- رفتم....مجبور شدم برم گرگان...یعنی پدرت مجبورم کرد.
- پدرم؟
- بهت که گفتم...ورود من به زندگی تو نقشه ی اون بود که چهل میلیون هم وعده داده بود براش.
- خب...
- یک نفر رو فرستاد و کمک کرد یک ماه تو اون شهر بمونم. تو این فاصله هم تو بابلسر رو گشته بودی و از پیدا کردنم نا امید شده بودی. موقع احتماناتم برم گردوند. نذاشت تو من رو ببینی بعد هم با پارتی برای ترم بعد برام انتقالی گرفت. وقتی برای امتحان ها برگشتم شیرین زد تو گوشم و گفت دیگه نمی خواد ببینتم. من هم به حرفش گوش کردم برای راحتیش جلو چشمش آفتابی نشدم. آخرین امتحانم رو که دادم یکراست رفتم ترمینال و بعدش هم بابلسر. وقتی رسیدم پشت در خونه خاله رعنا هنوز دستم رو زنگ نرفته بود که صدای جیغ و داد و هیاهو از تو خونه بلند شد. بچه ی رها داشت به دنیا میومد. حدودا سه هفته زودتر از موعود. نفهمیدم چی شد. به خودم که اومدم رها رو تخت بیمارستان داشت از درد جون می داد و من کنارش ایستاده بودم. دستم رو گرفته بود. سعی داشتم حواسش رو پرت کنم. بهش گفتم یک اسم قشنگ برا بچه اش انتخاب کردم. گفتم اسمش رو بذار پرنیان. چه طوره؟ هیچی نگفت فقط دستم رو فشار داد و گفت: قول بده مواظبش باشی. رها می دونست که میره... هیج وقت یادم نمیره وقتی دکتر از اتاق زایمان اومد بیرون و ما سه تایی رفتیم سمتش...با چشم های اشکی گفت تبریک میگم یک دختر نازه...تو صداش غم بود. خواست با مانی صحبت کنه. هزار بار مردم و زنده شدم تا مانی رفت تو دفتر دکتر و بعد در حالی که دستش رو سرش بود و چشم هاش قرمز اومد بیرون. لازم نبود بگه. همون وقتی که رها دستم رو فشرد فهمیدم دیگه نمی تونه پیشم بمونه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوش به حالش...رفت پیش مادر و پدرش...راحت شد...رفیق نیمه راه شد و من رو در سخت ترین شرایط تنها گذاشت. می خواستند بچه رو ببرند بهزیستی. اون نه پدر داشت نه مادر و من به رها قول داده بودم مراقبش باشم. با مانی براش اسم گذاشتیم. تو مراسم هفت و چهلم خلوت رها اون مدام تو بغلم بود. گریه ها و بی قراری هاش باعث می شد کمتر به بلایی که سرم اومده فکر کنم. شیرین هم برای مراسم اومد ولی چشم هاش می گفت این به این معنی نیست که من رو بخشیده. عموم هم سه چهار ماهی اومد و برگشت.هیچی نمی تونست من رو آروم کنه. من زندگیم رو ول کرده بودم به خاطر رها ولی اون رو هم از دست دادم. دو ماه بعد از عقد رها یک روز که با بچه تو اتاق سرگرم بودم مانی اومد پیشم. رها رو که تازه خوابش برده بود بیرون برد و به خاله سپرد بعد هم اومد داخل و باهام حرف زد. گفت که خاله چقدر من رو دوست داره. گفت که بهزیستی می خواد بچه رو ببره و بعد رازی رو برام افشا کرد که خودم چند وقت پیش حدس می زدم. مانی به رها علاقه داشت. و همون قدر که اون رو دوست داشت. بچه اش رو هم دوست داشت. می خواست سرپرسیت اون رو داشته باشه. درست همون چیزی که من می خواستم فقط یک مشکل بزرگ وجود داشت. ما نمی تونستیم سرپرستی اون بچه رو بگیریم. چون متاهل نبودیم. مانی گفت حاضره با من ازدواج کنه. فقط شناسنامه ای و جلو مادرش تظاهر کنیم که زن و شوهریم. چون نمی خواستیم خاله هم از رها و گذشته اش چیزی بدونه. مانی می گفت ارزوش بوده من عروسش بشم . به هیچی فکر نمی کردم فقط می خواستم رها رو داشته باشم قبول کردم. مانی سر قولش موند. مثل یک برادر کمکم کرد برای رها پدری کرد. شب ها مجبور بودیم تو یک اتاق بخوابیم. اون رو زمین می خوابید هیچ وقت حاضر نشد جاش رو باهام عوض کنه. به تدریج زندگیم سر و سامون گرفت. مانی خیلی خوب بود. خیلی بهم روحیه میداد. همیشه همراهم بود. شاید نشه بهمون گفت زن و شوهر ولی اون واقعا تو این سال ها شریک زندگیم بود. تنها دلشوره ی من فهمیدن واقعیت توسط رها بود که اون هم وقت زیادی داشتم تا بهش فکر کنم. تا این که نمی دونم باعث و بانی تمام این بدبختی ها یکهو از کجا اومد و مدعی زندگی من شد....
باور نمی کردم با دهن باز بهش خیره مونده بودم. یعنی تمام این مدت...رکسانا فقط زن شناسنامه ایش بوده؟ برای همین بدون اون می رفت میومد؟ به همین خاطر به دفتر من اومد؟ جرئت داشت بیاد تو خونه ام؟ راحت تو آغوشم آروم میشد؟ هنوز تو شوک بودم که باز شروع کرد به حرف زدن.
- یک سال بعد از مرگ رها شیرین ازدواج کرد. برای عروسیش اومدم. یک دسته گل هم براش فرستادم. اسم ننوشتم ولی می دونم فهمیده. وقتی داشت با پدرام سوار ماشین میشد براش آرزوی خوش بختی کردم. از اون به بعد دیگه ازش خبر ندارم. بعد از ازدواجم با مانی یک روز که رفته بودم بانک فهمیدم دو ماه پیش سی میلیون به حسابم واریز شده. ده میلیون قبلی هم دست نخورده باقی مونده بود. می خواستم همه اش رو برگردونم که مانی نذاشت. نصفش رو اهدا کردیم به یک موسسه حمایت از کودکان بی سرپرست. نصف دیگه رو هم دادیم به یک دختر ده ساله که نیاز به عمل پیوند کلیه داشت.
انگار از یک خواب طولانی بیدار شده بودم. همه چیز هایی که تو این چهار سال فکر می کردم اشتباه بود؟ بی خودی انقدر اون بیچاره رو عذاب دادم؟ پدرم دروغ گفت؟ خدایا داشتم دیوونه میشدم. رکسانا در شرایطی نبود که بخوام به حرف هاش شک کنم.
- پول رو لازم نداشتی؟
- صبح اون روزی که مجبور شدم تهران رو ترک کنم مانی بهم خبر داد که یک نفر پیدا شده عمل قلب رها رو مجانی انجام بده.
یکهو خورد تو برجکم. اگر پول رو لازم نداشت برای چی من رو ول کرد و رفت؟ پس منو نخواسته. پس دروغ بوده. پس پول رو می خواسته فقط روز آخر فهمیده ولی باز رفت...چند دقیقه ای به سکوت گذشت. رکسانا آروم بود. خونسرد به سنگ قبر های پیش روش خیره شده بود و منظم نفس می کشید ولی به نظرم غیر عادی بود. این علائم آرامش نبود علائم افسردگی بود. بعد از چند دقیقه اون سوال هاش رو شروع کرد.
- تو چی کار کردی این چند سال؟ با مهرنوش ازدواج نکردی؟
- اگر قرار بود ازدواج کنم چهار پنج سال پیش این کار رو می کردم.
- کسی دیگه ای چی؟
- هیج وقت نتونستم به کسی فکر کنم. ببا کاری که تو کردی به هیچ کس اعتماد نداشتم.
- پونه چه خبر؟ دلم براش تنگ شده...
- خوبه....
- ازدواج کرده؟
- نه...اون و پژمان هم همه کار و زندگشون رو ول کردند صبح تا شب دلشوره من رو دارند. البته بیشتر پونه...پژمان که من بیمرم هم عین خیالش نیست.
لبخند کمرنگی زد. انگار برگشته بود به گذشته ها...
- برنامه ات چیه؟
- هیچی دیگه می مونم.
- کجا؟
- خونه خودم.
- که هر روز مانی رو نصفه جون کنی بعد زنگ بزنه به من بعد من بیام دنبالت این طوری افسرده تو قبرستون پیدات کنم؟ نه خیر دیگه از این خبر ها نیست.
گنگ نگاهم کرد که گفتم:
- میای پیش خودم.
- پیش تو؟
- نمی تونم بذارم دل مانی شور بزنه.
- فکر می کردم ازش متنفری.
- خب...خیلی چیز ها رو در موردش نمی دونستم. مرد بزرگیه.
لبخندی زد و گفت: خیلی. بزرگترین مردی که تا حالا دیدم.
تو دلم حسودی کردم به خودم خندیدم... حالا می تونستم با وجدان راحت اعتراف کنم که مانی از من سره! از این که رکسانا دوستش نداشت یک غرور بچگونه و خاصی داشتم ولی وقتی یادم میومد که من رو هم دوست نداره تو ذوقم می خورد! از جام بلند شدم و گفت:
- پاشو بریم.
یک نگاه به سنگ قبر ها انداخت و بلند شد. همون طور که مانتوش رو می تکوند دنبالم راه افتاد.
- این بار هم چمدون نیوردی؟
- چرا خونمه...
- پس میریم برش می داریم بعد میریم خونه ی من.
- ولی...
- ولی نداره. همین که گفتم.
×××از صدای تق و توقی که هر از چندگاهی از اتاق بلند میشد می فهمیدم که بیداره. اعصابم رو خرد کرده بود بگیر بخواب دیگه دختر خوب...نذار بیام تو اتاق ببینم برای چی نخوابیدی بعد تا صبح بشینیم به حرف و شکوه و شکایت.
کمی رو کاناپه ی ناراحت هال جا به جا شدم و نگاهی به اتاق متروک که تازه قفلش رو البته با خرج پژمان درست کرده بودم انداختم اگر مطمئن بودم رکسانا تا صبح تخت میگیره می خوابه مطمئنا می رفتم اونجا می خوابیدم ولی می ترسیدم بیاد اونجا و عکس ها رو ببینه اون وقت بود که نمی تونستم تو خونه ام نگهش دارم. نباید می فهمید که هنوز دوستش دارم که هنوز بهش فکر می کنم. از وقتی برگشته بودیم جفتمون تو فکر بودیم اون خودش رو با مرتب کردن چمدونش سرگرم کرده بود و من با پرونده ام. در سکوت مطلق. فقط فکر کرده بودیم. من به اشتباه هایی که مرتکب شدم اون به بی وفایی هاش. من به زودباوری های احمقانه ام و اون به دروغ هاش... من به حس انکار نشدنی ای که بهش داشتم و اون...نمی دونم شاید به ریش من می خندید. شاید به رها فکر می کرد مثل همیشه...
کلافه از جام بلند شدم و به سمت اتاق متروک رفتم درش رو باز کردم و گیتارم رو از بین خرت و پرت ها برداشتم اومدم بیرون و درش رو دوباره بستم. فقط کسی که گیتار می زنه می دونه از هر مسکنی مسکن تره! رکسانا که بیدار بود من هم که حالم خوب نبود. با حضور اون هم نمی تونستم سمت نوشیدنی های جیز که از صدقه سری پژمان دو ماهی بود که به عنوان مسکن ازشون استفاده می کردم برم. گیتارم رو رو پام گذاشتم و دستی به سیم هاش کشیدم. سیم دومش کوک نبود. یکم باهاش ور رفتم تا کوکش درست شد. چند تا آکورد گرفتم. ملودی زدم. یاد اون روز کنار دریا افتادم. رکسانا هیچ وقت هیچ اظهار نظری راجع به صدام نکرد. نه تنها صدام بلکه هیچ کدوم از توانایی هام. فقط می گفت این کار رو نکن و قهر می کرد. اون کار رو بکن. دعوا می کرد. بعضی موقع ها هم مظلوم میشد و مثل یک بچه گربه نگاهت می کرد. حتی وقتی خودش مقصر بود همچین ملتمسانه نگاهت می کرد که یادت می رفت تو مقصری یا اون...ولی من همه ی این ها رو دوست داشتم. رکسانا رو چه خوب چه بد با همون چیز هایی که بود بدون دلیل و قید و شرط دوست داشتم. اون مثل مامانم زیبا نبود. نتونست یا نخواست رو نمی دونم ولی به من وفادار نبود. بهم دروغ گفت ولی من نمی تونستم منکر این باشم که دوستش دارم حتی اگر تا آخر عمرم هم بهش نگم...مثل روز اولی که دیدمش دوستش دارم. و چقدر پشیمونم به خاطر تمام کار هایی که از رو حسادت به مانی و تصور این که به خاطر اون من رو ول کرده انجام دادم و باعث عذابش شدم.وکالت خشایار به کنار کاری که باهاش تو دفتر کردم...وحشت ناک بود. خودم هم می دونستم که اگر ازدواج نکرده بود قضیه فرق می کرد حداقلش این بود که عمرا وکالت خشایار رو قبول نمی کردم. ولی حتی فکرش هم آزارم می داد. کسی که دوستش دارم کس دیگه ای رو به من ترجیح بده...
حالم بدجور خراب بود. انگشت هام راه خودشون رو رو سیم ها پیدا می کردند و این بار من آهنگ رو انتخاب نکردم اون بود که من رو انتخاب کرد.
اگه هنوز به یاد تو چشم هامو رو هم میذارم
اگه تو حسرتت هنوز هزار و یک غصه دارم
اگه شبا به عشق تو پلک روی پلک نمیذارم
می خوام تو اینو بدونی
من راه برگشت ندارم...
امروز می خوام بهت بگم.
کسی نمیرسه به پات
امروز می خوام بهت بگم
هیچکی نیومده به جات...
امروز می خوام بهت بگم.
کسی نمیرسه به پات
امروز می خوام بهت بگم
هیچکی نیومده به جات...
نمی تونم نشون بدم
دلم چه گوشه گیر شده
بیا و اشک هام و ببین
اگرچه خیلی دیر شده
باور این که بتونم بی تو باشم سخته برام
نمیشه که دل بکنم عشقو بذارم زیر پام
امروز می خوام بهت بگم کسی نمیرسه به پات
امروز می خوام بهت بگم هیچکی نیومده به جات...
امروز می خوام بهت بگم کسی نمی رسه به پات
مروز می خوام بهت بگم هیچکی نیومده به جات...
کاشکی تو چشم هام بخونی پشیمونم از هرچی بود.
تمام تقصیرو بذار به پای این دل حسود...
حضورش رو پشت سرم حس می کردم ولی نمی خواستم برگردم. گیتارم رو کنار گذاشتم و گفتم:
- بیدار بودی دیگه نه؟
- آره.
- برو بخواب دیگه برای چی بیداری؟
- خوابم نمیبره.
- چشم هاتو ببندی خوابت می بره.
- نمی تونم بخوابم فکرم مشغوله.
به کاناپه تکیه دادم و گفتم:
- مثل من.
- میشه بشینم؟
می خواستم بگم نه. تو رو خدا نشین من حوصله یک شروع دیگه رو ندارم ولی اون اصلا منتظر اجازه ی من نبود. رو یک مبل رو به روم نشست.
- فکرت درگیر چیه؟
- هیچی و همه چی...خسته شدم بس به اتفاق های این مدت فکر کردم. سعی می کنم همه شون رو از ذهنم پاک کنم. این هم خودش درگیریه فکریه!
لبخندی زدم و گفتم:
- آره خب...
- تو به چی فکر می کردی؟
- گذشته...
- گذشته؟؟
- یکم دورتر از اون چیزی که تو بهش فکر می کنی... به قسمت هایی که برای من شیرین بودند. به خاطرات خوبم با دختری که خیلی شبیه تو بود...که همه دنیام بود...که به امیدش زنده موندم به خاطرش عوض شدم ولی در یک لحظه از دست دادمش. چون اون من رو نمی خواست.
- از کجا می دونستی نمی خواست؟
- اگر می خواست پیشم می موند.
- شاید می خواسته ولی نتونسته بمونه...
- چی می تونست مجبورش کنه وقتی که مشکلات مالیش هم رفع شده بودند؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- شاید اگر بهت بگم باور نکنی. حق هم داری انقدر که امروز داستان شنیدی ولی باور کن تهدیدم کرد. گفت یا از زندگیت برم بیرون یا یک بلایی سر رها میاره. یکی رو گذاشته بود جلو خونه شون.
با تعجب نگاهش می کردم باور این یکی واقعا سخت بود بابای من تا این حد پیش رفته بود و من خبر نداشتم؟ رکسانا نگاهم نمی کرد خیلی وقت بود حتی اسمم رو هم صدا نمی زد. دلم برای شنیدم اسمم تنگ شده بود. دلم می خواست صدام کنه. ولی اون بیش از حد محتاط بود و نهایت دقت رو به کار می برد که تو جمله هاش اسمم رو نیاره.
- تو دوست داشتی اون بمونه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- دارم میگم زندگیم بود.
سرش رو آورد بالا:
- پس چرا انقدر اذیتش کردی.
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیال شو رکسانا......خودم هم دلیل یکسری کار هام رو نمی دونم.
چیزی نگفت تو صندلیش فرو رفت و دست به سینه زل زد به میز وسط هال.
- رکسانا؟
نگاهم کرد.
- الان با مانی خوش بختی یعنی راضی ای؟.
با لبخند گفت:
- بودم...
- یعنی چی...
شونه بالا انداخت:
- داریم جدا میشیم.
- چی؟ داره طلاقت میده؟
- دادخواست دو طرفه است
- نمی فهمم.
- از اول هم قرارمون این بود. یعنی من باهاش شرط کردم. می دونستم بالاخره از یکی خوشش میاد و تصمیم جدی میگیره برای ازدواج. بهش قول دادم هر وقت از کسی خوشش اومد خودم با رها از زندگیش برم. رها رو که خشایار برد من هم جز یک همخونه افسرده چیزی براش نبودم. خیلی وقت بود می دونستم از همکارش خوشش میاد. کسی هم تو بیمارستان نمی دونست ما ازدواج کردیم. دیدم خودش چیزی نمیگه برا همین دادخواست طلاق دادم. حقش نیست به خاطر رودربایستی با من زندگیش خراب بشه.
باز یک شوک دیگه...همه اش تو یک روز! با ناباوری نگاهش کردم و پرسیدم:
- حالا چی میشه؟
- نمی دونم شاید برم پیش عموم. شاید هم همین جا تو حرفه ی خودم یک کاری جور کردم.
- راستی دانشگاهت چی شد؟
- دارم رو پایان نامه فوقم کار می کنم. هرچند یکم به خاطر این جریانات افسردگی و رها و این ها عقب افتاد.
سرم رو تکون دادم و گفتمن«خوبه» فقط برای این که چیزی گفته باشم. همه ی فکرم درگیر بود. داره ازش جدا میشه. رکسانا باز هم تنها بود. یادمه می گفت«سهم من از این دنیا خیلی وقته تنهاییه» یک نگاه بهش کردم که باز رفته بود تو فکر.
- رکسانا...
نگاهم کرد. لعنتی بگو بله...
- رکسانا؟
فقط نگاهم می کرد. بعضی کار هاش واقعا آدم رو دیوونه می کرد.
از جام بلند شدم رفتم جلوش زانو زدم.
- فقط یک چیزی رو می خوام بدونم...اون روزها...همه ی اون لحظه هایی که پیشم بودی...به فکر رفتن بودی؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد. به این میگن سنگ رویخ! سخت بود. دلم می خواست به هر نحوی به خودم ثابت کنم اون روز های دروغ نبودند. رکسانا ادامه داد:
- همیشه هم عذاب کشیدم. همیشه وقتی فکر می کردم باید برم عذاب می کشیدم همیشه وقتی مجبور می شدم دروغ بگم پیشت می مونم عذاب می کشیدم همیشه وقتی از آینده برام می گفتی عذاب می کشیدم...همیشه...
بغض کرد. نگاهش می کردم کاش ادامه بده...از جاش بلند شد من هم بلند شدم و جلوش ایستادم.
- اون روز ها با این که خیلی کوتاه بودند. با این که پر از رنج بودند پر از اضطراب پر از عذاب وجدان ولی بهترین لحظه های زندگیم تو اون روز ها خلاصه میشه. من اون روز ها چیزی رو تجربه کردم که با دنیا عوضش نمی کنم. اون روز ها یک نفر بهم یاد داد مراقب نگاه ها باش.یک نفر بهم یاد داد به جز خودم باید به کس دیگه ای هم اهمیت بدم.بذارم وقتی عصبیه سرم داد بزنه و آروم بشه. یکی بود که یادم بده از پپسی به خاطرش بگذرم. که بهم یادآوری کرد جز رها هنوز آدم های دیگه هم وجود دارند. من فهیدم...
اشک هاش سرازیر شدند خیره شده بود تو چشم هام و گریه می کرد. دلم می خواست داد بزنم بگم گریه نکن. بگم دلم نمی خواد گریه کنی...حتی شده باهاش دعوا کنم که یادش بره گریه کنه. ولی یکی باید خودم رو به خود می آورد. حرف هاش تو ذهنم اکو میشد معنی این حرف ها یعنی چی؟ این اشک ها چی رو می خواستند ثابت کنند؟ تو تجزیه و تحیلیل بودم نفهمیدم رکسانا کی راهش رو به سمت اتاق کج کرد. نفهمیدم کی دویدم دنبالش و بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم.
- درست حرف بزن ببینم چی میگی.
- ولم کن.
- نه... حرف هات رو تموم کن.
سعی داشت بره ولی من محکم بازوش رو گرفته بودم.
- بذار برم چیزی نبود.
- رکاسنا تو فهمیدی چی؟
دستش رو با یک حرکت آزاد کرد و همون طور که عقب عقب می رفت گفت:
- فهمیدم نه من و نه تو هر اتفاقی که بیفته حق نداریم به اون لحظه ها شک کنیم می فهمی؟
و پاش به گوشه فرش گیر کرد و خورد زمین. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم کمک کردم بلند شه. آروم ایستاد. دستش هنوز تو دستم بود. فاصله امون فقط چند سانت بود تو چشم هاش خیره شدم و گفتم:
- پس تو بهشون شک نداری.
سرش رو به علامت منفی تکون داد.
- و مطمئنی که دروغ نبودند.
- آره...
- هیچ کدومش؟
دهن باز کرد تا جواب بده ولی یک خرمگس که هوس کرده بود یک نصفه شب به موبایل من زنگ بزنه نذاشت! با صدای موبایل سر جفتمون چرخید سمت میز وسط هال رکسانا سریع مچش رو از دستم بیرون کشید و دوید تو اتاقش و در رو بست. ولی من مسخ شده وسط هال ایستاده بودم نفهمیدم موبایلم تا کی زنگ خورد
یک نگاه به ماکارونی ها انداختم. سعی کردم یادم بیاد رکسانا پیچ پیچی بیشتر دوست داره یا رشته ای ولی ما هیچ وقت با هم ماکارونی نخورده بودیم! هیچ وقت هم راجع بهش بحث نشده بود. از اونجایی که عاشق بریز و بپاش و بازی با غذاش بود رشته ایش رو برداشتم و انداختم تو سبد. یک نگاه به خرید هام کردم. چیزی کم و کسر نبود. داشتم راه می افتادم سمت صندوق که گوشیم زنگ خورد.از خونه بود.
- جانم؟
- الو؟ سلام...کجایی؟
- من اومدم یکم خرید کنم.
- کی رفتی؟
- دو ساعتی میشه. تازه بیدار شدی؟
- اوهوم.
هنوز هم خواب آلو بود!
- کی میای؟
- نمی دونم.
- امروز باید بری دفتر؟
- نه...کاری داری؟
یکم مکث کرد و گفت:
- نه. خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد. چه بی اعصاب! البته نمی شد ازش اعصاب درست و حسابی رو هم انتظار داشت. گوشی رو تو جیب شلوار جینم سر دادم. دوباره راه افتادم سرم رو که بلند کردم چشمم تو دو تا چشم طوسی و آشنا قفل شد. چشم هایی که مثل همیشه با نگرانی بهم لبخند می زدند. چند قدم به سمتش رفتم. با همون لبخند سرش رو کج کرد و گفت:
- تیپ زدی پسر عمه.
خندیدم و گفتم:
- این جا چی کار می کنی؟
- مثل همه ی مردم دنیا اومدم مایحتاج زندگیم رو بخرم. نگفتی...چی شده که تصمیم گرفتی دوباره مثل یک آدم بیست و نه ساله لباس بپوشی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- شلوارم اتو نداشت.
- آهان...پس از رو تنبلیه.
خندیدم و گفتم:
-بس کن می دونم پژمان بهت گفته.
اون هم خندید با هم راه افتادیم سمت صندوق.
- خب...چی شد که دوباره برگشت.
- من تموم این سال ها راجع به رکسانا اشتباه فکر می کردم.در واقع هیچ وقت نرفت که بخواد برگرده
- پژمان گفت ازدواج کرده که.
چشم هام رو گرد کردم:
- اون از کجا فهمیده؟
- میگه یک روز خونه بوده تو خواب بودی یک نفر زنگ زده پژمان جواب داده. گفته شوهر رکساناست.
به صندوق رسیدیم. گذاشتم پونه جلوتر بره و همون طور که کمکش می کردم خرید ها رو از سبد دربیاره گفتم:
- پژمان قضیه رها رو هم بهت گفته؟
- آره.
- پس همه چیز رو می دونی...
- تقریبا.
قضیه ازدواج رکسانا رو براش تعریف کردم. در حالی که وسایل سبد خودم رو خالی می کردم دروغ بابا رو هم بهش گفتم. در تمام مدت پونه ساکت بود وقتی حرف هام تموم شد اون هم رفت تو فکر. حساب کردیم و اومدیم بیرون. دو تا از ساک های خریدش رو ازش گرفتم. ماشین پونه نزدیک تر بود رفتیم خرید هاش رو بذاریم در صندوق رو باز کرد و گفت:
- حتی فکرش رو هم نمی کردم همیشه با خودم می گفتم چقدر بی وفا بود چقدر وقتی رفت ازش بدم اومد. هنوز هم مقصر می دونمش ولی خب...چه میشه کرد اون بیچاره هم مجبور شد دیگه.
در صندوق رو بست و گفت:
- فرهاد؟
- بله؟
- هنوز هم دوستش داری نه؟
با لبخند سرم رو پایین انداختم:
- عشق چیزی نیست که نابود بشه پونه.
- اون چی؟
- دیشب یک چیز هایی می گفت ولی...هنوز مستقیم اشاره ای نکرده.
- نه تو رو خدا انتظار داری یک روز بیاد تو اتاقت جلوت زانو بزنه بگه فرهاد جان عزیزم من عاشقتم لطفا من رو ببخش؟
خندیدم و گفتم:
- نه. ولی من هنوز نمی دونم اون واقعا من رو دوست داشته یا همه اش دروغ بوده.
- مگه نمیگی اشاره غیر مستقیم کرده.
- چرا...دیشب می گفت هیچ کدوم حق نداریم به اون لحظه ها شک کنیم
یکی زد پس گردنم.
- خاک بر سرت فرهاد. تو چه طوری دانشگاه تهران قبول شدی؟ اشاره از این مستقیم تر؟
در حالی که پس سرم که می سخت ماساژ می دادم گفتم:
- راستش پونه اون الان تو شرایط بدیه. داره از مانی جدا میشه تنهاست. امکان داره الان هم دروغ بگه.
- که چی بشه؟
- که پیش من بمونه. در حال حاضر من تنها کسی ام که داره. نمی خواد برگرده پیش مانی.
- یعنی تو نمی تونی بفهمی راست میگه یا نه؟
- از کجا بفهمم؟
- خب...بشین باهاش حرف بزن. البته با چیزی که تو و پژمان تعریف می کنید...اول باید یکم روحیه اش خوب بشه. خودش رو دوباره باور کنه بعد می تونه راجع به زندگیش تصمیم بگیره. بهش بگو فرهاد. اون هیچ وقت پیش قدم نمیشه. بهش بگو هنوز هم دوستش داری و بهش بگو که مجبور نیست به خاطر داشتن حمایت تو باهات بمونه. اون وقت اون آزاده که از خودش بپرسه هنوز دوستت داره یا نه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بزرگ شدی بچه گربه.
خندید و گفت:
- تو هم داری پیر میشی کم کم زودتر دست به کار شو.
- نمی دونم چه جوری بهش بگم.
- باهاش باش فرهاد اگر واقعا برات مهمه که دوباره داشته باشیش کنارش باش. کمکش کن این بار تو اون رو به زندگی برگردون یادت نره که شغل و موقعیت اجتماعی و استقلال اقتصادیت رو مدیون اونی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- سعیم رو می کنم.
دستش رو جلو آورد و گفت:
- موفق باشی...
باهاش دست دادم و گفتم:
- ممنون. مراقب خودت باش.
- تو هم همین طور...
سوار ماشینش شد و روشنش کرد. با بدبختی از پارک در اومد یاد اون شب تو بیمارستان افتادم. رانندگی رکسانا با تمام دست و پا چلفتی بودنش حرف نداشت. پونه برام بوق زد. براش دست تکون دادم و به طرف ماشین خودم رفتم اون هم با یک فرمون از پارکنیگ خارج شد.
=========================
در رو یکدستی باز کردم و با بدبختی ساک های خرید رو بردم داخل. رکسانا معلوم نبود کجاست که در رو باز نمی کرد. در رو با پام بستم و همون طور که به سمت اشپزخونه می رفتم داد زدم:
- رکسان؟ کجایی؟
جوابی نیمد.
- رکسانا؟
صدای باز شدن در اومد برگشتم عقب و رکسانا رو دیدم که در حالی که سرش پایین بود و نگاهم نمی کرد داشت در دست شویی رو می بست. بعد هم در حالی که دنبال یک چیزی می گشت تا دست هاش رو باهاش خشک کنه گفت:
- سلام...چقدر دیر کردی.
دستمال کاغذی رو از رو میز آشپزخونه برداشتم و رو اوپن گذاشتم.
- ترافیک بود.
دو برگ دستمال برداشت و مشغول خشک کردن دست و صورتش شد.
- حوله نیودری؟
- حوصله ندارم بگردم دنبالش.
- کمک می کنی این خرید ها رو بذاریم سر جاش؟
همون طور که سرش پایین بود از جاش بلند شد. موهاش همه ریخته بودند تو صورتش اصلا چشم هاش معلوم نبودند. یکی از کیسه ها رو جلوش گذاشتم و گفتم:
- این ها باید برند تو یخچال.
کیسه رو برداشتم و در یخچال رو باز کرد و مشغول شد. من هم رفتم سراغ یکی دیگه. هر از چند گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم قبلا ها خیلی پر حرف تر بود! اصلا دوست نداشتم جمعی که اون توش هست ساکت باشه.
- میگم...موهات رو چرا نبستی؟
- حوصله نداشتم.
- حداقل یک شونه میزدی ریخته تو سرت.
- شونه ام صبح شکست.
- برای چی؟
- چه می دونم فشار اومد بهش شکست دیگه.
- می گفتی می خریدم برات.
- یادم نبود بگم.
- خب حالا چرا ریختیشون تو چشمت؟
با لحن عصبی ای گفت:
- چیز دیگه ای غیر از موهای من گیر نیوردی بهشون گری بدی؟
کارم رو ول کردم و رفتم نزدیکش شونه اش رو گرفتم برش گردوندم سمت خودم ولی سرش رو برگردوند.
- چی شده رکسانا؟
جواب نداد.
- چرا انقدر عصبی ای؟ ببینمت؟
چونه اش رو گرفتم و سرش رو برگردوندم سمت خودم. چشم هاش قرمز بودند
- چی کار کردی با خودت؟
سرش رو تکون داد و دستم رو پس زد بی توجه به سوالم گفت:
- من باید برم خونه.
- بری چی کار؟
- به تو چه؟ زندگی خودمه اصلا می خوام برم خودم رو بکشم.
- خب من اگر بذارم این کار رو بکنی شریک جرمت محسوب میشم پس موظفم جلوت رو بگیرم.
- نمی خواد من بهت قول میدم شهادت بدم که خودم خواستم تو فقط دست از سر من بردار.
همون موقع جیغ یخچال بلند شد. از جلو یخچال کنار اومد و درش رو بست. دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق و گفتم:
- بپوش بریم بیرون.
- نمی خوام حوصله ندارم اگر میبریم خونه که ببر اگر نه من جایی نمیام.
عصبی شدم خیلی رو مخ بود. بدون این که خودم بفهمم صدام رفت بالا:
- رکسانا بهت میگم برو لباست رو بپوش.
- صدات رو برای من نبر بالا بچه نیستم که از دادت بترسم.
و رفت تو اتاق و در رو کوبید. ناراحت نشدم عصبی نشدم خوش حال هم شدم. این یکی از رفتار های ویژه ی رکسانایی اش بود پس هنوز امیدی هست. رفتم تو آشپزخونه باید بقیه خرید ها رو می چیدم. اون هم وقت داشت تا آروم بشه.اگر به زور می بردمش جفتمون رو بدبخت می کرد. نمی تونستم بذارم با این حالش بره. وسایل رو که چیدم رفتم سراغ تلویزیون اصلا نمی فهمیدم چی دارم میبینم فقط می خواستم وقت بگذره و یک صدایی هم تو خونه باشه. یکم که گذشت حوصله ام سر رفت بلند شدم رفتم در اتاق متروک رو باز کردم و گیتارم رو آوردم بیرون. نشستم تو هال. صدای تلویزیون رو کم کردم و شروع کردم گرم کردن انگشت هام. نیم ساعتی با گیتارم ور رفتم حوصله ام سر رفت. بلند شدم یکم دور خودم گشتم. اه این وقت هم که نمی گذشت. حوصله پرونده ها رو هم نداشتم رفتم سمت تالار اندیشه بلکه یکم مخم کار کنه!
داشتم دست هام رو می شستم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم پس بالاخره اومد بیرون. دست هام رو خشک کردم و اومدم بیرون. رکسنا تو سالن نبود به آشپزخونه سرک کشیدم باز نبود. رفتم سمت اتاق و در زدم. جواب نداد در رو باز کردم دیدم لبه ی تخت نشسته و پاهاش رو مثل بچه ها تکون میده. موهاش رو بسته بود و ...داشت گریه می کرد. باز چرا؟ رفتم نزدیک و جلوش زانو زدم. به چشم های ماتم زده اش نگاه کردم و گفتم:
- چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ عمرت رو داری تلف می کنی رکسانا به خودت بیا تو همش بیست و چهار سالته.
- منتظرم زودتر تموم شه.
- چرا این حرف رو میزنی؟
پوزخندی زد و گفت:- نگاهم کن...چی میبینی؟ یک دختر خسته ی شکست خورده ی تنها هیچ امید و آرزو و هدف و کس و کاری هم نداره...برای چی باید زنده باشم؟ درسم رو خوندم.خانواده ام رو از دست دادم هیچ موقعیت درخشان شغلی هم برام وجود نداره برای چی بیخودی اکسیژن بسوزونم؟
چتری هاش رو از تو چشم هاش کنار زدم و گفتم:
- رکسانایی که من می شناختم هیچ وقت به هیچی تسلیم نمی شد.
- اون رکسانا مرد. وقتی رها مرد اون هم فهمید که نمی تونه با سرنوشتش بجنگه.
- ولی تسلیم شد؟ نه...بچه ی رها رو مثل بچه ی خودش بزرگ کرد. وقتی هم داشتن ازش می گرفتنش تا آخرین لحظه همه ی تلاشش رو کرد که ببینتش. دو ساعت قبل از پرواز اومد پیش من مجبورم کرد ببرمش تا رها رو ببینه. ولی حالا اون کجاست؟
- نمی دونم...نمی تونم پیداش کنم...آخه...به خاطر کی باید زنده باشم به خاطر چی؟
- به خاطر رکسانا....نباید بذاری بمیره.
- اون اگر بخواد بمیره میمیره من هم نمی تونم نجاتش بدم همون طور که نتونستم رها رو نجات بدم.
- اگر به این حرف ها ادامه بدی نمی تونی. ولی رکسانا نمیگه نمی تونم. رکسانا در لحظه زندگی می کرد. با وجود همه بلایی های که در گذشته به سرش اومد به آینده اش امیدوار بود.
- آره مثل یک احمق. ولی هیچ کس اون رو نخواست. خدا همه ی خانواده اش رو برد ولی اون رو جا گذاشت رها تنهاش گذاشت مانی هم فقط به خاطر رها می خواستش حتی...
دست هاش رو گرفتم:
- حتی چی؟
- هیچی.
- حتی منم هم تو رو نخواستم نه؟ این رو می خوای بگی؟
جوابم رو نداد. نگاهم نمی کرد. از جام بلند شدم دست اون رو هم گرفتم و بلندش کردم از اتاق خارج شدیم بردمش تو تراس. خونه ام طبقه سوم بود ولی ویو خوبی داشت. پژمان اساسا به خاطر اون ویو به من سر می زد می گفت تهران زیر پاته. نزدیک نرده ها ایستادم اون هم کنارم ایستاد.
- نگاش کن...بزرگه نه؟؟؟هم بزرگه. هم شلوغه .هم خطرناک. از همون لحظه ای که تلفنت قطع شد تا شب تو خیابون های این شهر پرسه زدم. بیمارستان ها رو گشتم. به همه دوست هات سر زدم نبودی. داشتم دیوونه می شدم رفتم دم خونه ات تا از همسایه ات بپرسم صبح کجا رفته بودی. گفت چند ساعت پیش با چمدونش رفته. بعد هم با وقاحت تمام زل زد تو چشمم گفت نامزد قبلیت ظهر اومده بود اینجا. فکر کردم به خاطر اون رفتی. اولین کاری که کردم رفتم خونه عمه ام و یقه مهرنوش رو گرفتم. بابام هم اونجا بود عمه ام گفت مهرنوش امروز از خونه خارج نشده. باور نکردم. از اون جا یکراست رفتم سراغ شیرین. حس می کردم یک چیز هایی می دونه چون وقتی بهش گفتم نگاهش یک جوری شد. چند جا دیگه هم با اون سر زدیم. هتل هم که ممکن نبود رفته باشی. یک هفته ی تمام تو شوک بودم بعد هم یادم اومد رها بابلسره رفتم بابلسر اول مسافرخونه ها رو گشتم بعد هم با بدبختی آدرس خونه رها رو از شیرین گرفتم و رفتم کشیک دادم اون جا هم نبودی. کلا نا امید شده بودم. امتحان ها که شروع شد می دونستم اومدی خواستم بیام سراغت که بابا اون قصه رو برام تعریف کرد. نتونستم بیام. وقتی فکر می کردم من رو به چهل میلیون فروختی....می خواستم یک اسلحه بردارم اول تو رو بکشم و بعد از دست خودم خلاص بشم.
تفس عمیقی کشیدم و تکیه ام رو به نرده تراس دادم.
- وقتی خشایار اومد پیشم وقتی داستان رو تعریف کرد می خواستم بگم نه. ولی وقتی فهمیدم ازدواج کردی... اون هم با مانی...حس می کردم پس زده شدم حس می کردم ازم سوء استفاده شده. نمی تونستم با این مسئله کنار بیام هی به خودم می گفتم مانی چی داره که من ندارم یاد اون شب می افتادم که کمکم کرد ببینمت. و این ها باعث شد تصمیم بگیرم با گرفتن رها انتقامم رو از جفتتون بگیرم ولی بعدش پشیمون شدم. دیشب هم که همه چیز رو بهم گفتی...می دونی کاش...میشد زمان رو برگردوند.
- آره...کاش...هیچ وقت آرزویی به این بزرگی نداشتم.
- من متاسفم رکسانا...
- نه...من بهت حق میدم. میتونی به خاطر فکر اشتباهت راجع به مانی متاسف باشی ولی من نه...من هر بلایی که سرم بیاد حقمه می دونم با تو چی کار کردم. همیشه می دونستم. ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. گرفتن رها از من انتقام بزرگی نبود. بزرگترین انتقام رو وقتی گرفتی که موقع امتحان ها نیمدی دنبالم. کاش حداقل میومدی یک میزدی تو گشوم سرم داد می زدی می رفتی یا همون کاری که دلت می خواست رو می کردی...فقط میومدی...
صداش گریه ای شده بود برنگشتم که اشک هاش رو ببینم.
- حالم واقعا خوب نبود. از همه دنیا بریده بودم فقط تنها کاری که می کردم پاک کردن همه ی خاطرات تو از زندگیم بود.
- حتی خونه ات رو هم عوض کردی.
- اره.
- انقدر برات سخت بود؟
- نمی تونی تصورش رو هم بکنی. همه زندگیم رفت رو هوا.
- زندگی من که از اولش رو هوا بود. الان دیگه چیزی ازش نمونده.
برگشتم سمتش:
- نمی خوای تلاش کنی دوباره بسازیش؟
- سخته.
- کمکت می کنم.
سرش رو بلند کرد و تو چشم هام نگاه کرد.
- چرا؟
- چون..
یکم مکث کردم. باید بهش می گفتم تا کی باید خودم و اون رو عذاب بدم من که باید آخرش بهش می گفتم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چون هنوز عاشق رکسانام. می خوام برگرده.
هیچی نمی گفت. چقدر برام دردناک بود. باید یک چیزی می گفت. حتی اگر داد هم می زد اشکال نداشت فقط خسته شده بودم بس مثل یک مجسمه ی بی روح و شکسته دیده بودمش. خودم ادامه دادم:
- حتی اگر اون من رو نخواد. حتی اگر اون بهم دروغ گفته باشه که دوستم داره. کمکت می کنم برش گردونی. چون دوستش دارم. دلم می خواد بازم خنده هاش رو ببینم. دلم می خواد باهام لج کنه. اذیتم کنه. تیکه بارونم کنه بهم بگه تو سری خورم نصیحتم کنه فقط برگرده.
گریه اش قطع شده بود. ولی چشم هاش خیس بودند رد اشک رو گونه هاش مونده بود.
- فکر هات رو بکن.اگر دلت خواست برگرده به من بگو.
همچنان بی هیج تغییری در چهره اش نگاه می کرد دور زدم و خواستم از تراس خارج بشم که گفت:
- به خاطر همین عکس هاش رو تو یک اتاق جمع کردی؟
با لخند برگشتم سمتش بی توجه به سوالش گفتم:
- این فضولی ها یعنی رکسانا هنوز زنده است.
و برگشتم و تراس رو ترک کردم
نمی خواستم اونجا بمونم دلم می خواست برم بیرون یکم قدم بزنم. رکسانا هم تو تنهایی بهتر می تونست فکر کنه. کلید و موبایلم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. ساعت نزدیک به شش بود. خیابون ها داشتند کم کم شلوغ می شدند. نزدیک خونه ام یک پارک بود تصمیم گرفتم برم اونجا. فضای پارک رو دوست داشتم راه افتادم اون سمت که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود.
- بله؟
- الو فرهاد تو رو چون هر جی دوست داری قطع نکن.
آهی کشیدم و پرسیدم:
- چی میگی مهرنوش؟
- به خدا کارم واجبه. می دونستم شماره ام رو ببینی ور نمی داری.
- کارت رو بگو.
- حال دایی بد شده.
- کی حالش خوب بوده؟
- فرهاد...احمق دارم از بیمارستان بهت زنگ می زنم.
و بعد با گریه ادامه داد:
- سکته کرده
- خواهش می کنم مهرنوش من امروز گرفتارم.
جیغش بلند شد:
- فرهاد خر نشو به خدا راست میگم. باورت نمیشه بیا بیمارستان.
- وای به حال همه تون اگه دروغ گفته باشی. آدرس بده.
آدرس رو گفت گوشی رو سریع قطع کردم و یک دربست گرفتم. خودم رو روسوندم بیمارستان. جلوی پذیرش بدجور شلوغ بود. با هزار بدبختی مشخصات بیمار رو دادم. گفت ای سی یو بستریه. نفهمیدم چه طوری خودم رو رسوندم جلو ای سی یو و با جمعی از آشناهام رو به رو شدم عمه رو یک نیمکت نشسته بود و گریه می کرد زن دایی هم سعی داشت آرومش کنه پونه کنار دیوار ایستاده بود و به این صحنه زل زده بود. کله ی پژمان تو گوشیش بود. مهرنوش به تابلوی ورود ممنوع زل زده بود و دایی مدام پشت در رژه می رفت.فقط یک نفر نبود. زنش...آرزو. بهشون که نزدیک شدم همه سر ها برگشت طرف من عمه تا چشمش به من افتاد شروع کرد. از جاش بلند شد و دستش رو گرفت سمتم.
- همش تقصیر توا ذلیل مرده تو دقش دادی تو باعث شدی بیفته رو تخت بیمارستان نمی گذرم ازت فرهاد به خدا اگر بلایی سر داداشم بیاد.
مهرنوش شونه ی عمه رو گرفت و نشوندش.
- مامان تو رو خدا...فقط داداش شما که نیست پدر فرهاد هم هست.
- این اگر پدر و پسری حالیش بود همه مون رو به این روز نمی نداخت. ای خدا بگم چی کار کنه اون دختره ی از خدا بی خبر رو زندگیمون رو نابود کرد رفت هنوز هم سایه اش رو زندگیمه. دختر دسته گلم رو بدبخت کرد. داداشم رو که انداخت رو تخت بیمارستان.
دیگه داشت چرت و پرت می گفت به صورت تهاجمی یک قدم به سمتش برداشتم
- چی میگید شما برای خودتون عمه....
داییم دستش رورو شونه ام گذاشت و با لحن آرومی گفت: فرهاد جان...
نفسم رو فوت کردم و روم رو از عمه گرفتم. پونه مداخله کرد:
- فرح جون خب این طوری که چیزی درست نمیشه. انقدر خودتون رو اذیت نکنید.
عمه که پونه رو از رقبای دخترش میدید و باهاش میونه خوبی نداشت گفت:
- تو ساکت باش. تو ساکت باش که اگر این فرهاد دم در آورده به خاطر دخالت های بی جای تو و خانوادته.
چهره ی زن داییم درهم رفت ولی چیزی نگفت شاید چون می ترسید عمه هم سکته کنه. دلم نمی خواست تو اون جمع باشم هنوز باورم نشده بود بابا سکته کرده. رو به پژمان که از همه بیکار تر بود پرسیدم:
- دکترش رو کجا می تونم ببینم؟
دهن باز کرد که چیزی بگه که یکهو کل جمع هجوم آوردند به جلو در.
پژمان- خودش اومد.
همه یک چیزی می پرسیدند آقای دکتر چی شد؟ آقای دکتر زنده است؟ آقای دکتر مرد؟
دکتر هم به سختی همه رو آروم کرد و گفت:
- گفته بودم به پسرش زنگ بزنید زدید؟
مهرنوش- بله بله. ایشون اند.
و به من اشاره کرد. دکتر جلو اومد.
- سلام پسرم.
- سلام آقای دکتر...چی شده؟
- تشریف بیارید با من میگم خدمتتون.
همراه دکتر از بقیه فاصله گرفتیم و به دفترش رفتیم. روی یک از مبل های شیک دفترش نشستم و منتظر شدم. دکتر پشت میزش نشست و عینکش رو از چشمش برداشت یک لحظه فکر کردم«عین فیلم ها!» الان لابد میگه بابات مرد. واقعا نمی دونستم عکس العملم چی می تونه باشه. فریبرز تقریبا همراه مادرم مرده بود. تمام این سال ها برام پدری نکرده بود. بعد از چند لحظه دکتر شروع کرد.
- می دونید که پدرتون دیشب دچار سکته مغزی شده.
با تعجب گفتم:
- دیشب؟
- خبر نداشتید؟
- خبر من با ایشون زندگی نمی کنم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- به هر حال خوش بختانه خطر مرگ دیگه ایشون رو تهدید نمی کنه. فقط چیزی که هست...
نفس عمیقی کشید و کمی رو میزش خم شد.
- ایشون از کمر به پایین دچار فلج شدند.
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 05-11-2014، 12:47

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان