امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)

#21
قسمت 18

فردا شب رسید.نمیدونستم چی باید بپوشم.دوست نداشتم لباسی تن کنم که بعدا بگن مثلا مسلمون بود و ایرانیا میان اینور فرهنگشون یادشون میره.به سراغ لباس هام رفتم.باید یه چیزی میپوشیدم که مناسب باشه.مخصوصا اینکه هوا عجیب گرم شده بود.تویه یه شب واقعا عجیب بود!!شاید از برکات وجو من بود.والله...!!
بلاخره تصمیم خودم رو گرفتم.یکی از ست هام رو انتخاب کردم.یه شلوار لی تنگ آبی که سر زانوی چپش یکم خراش داشت.یه پیرهن سفید دکمه دار خیلی شیک که تا پایین باسن میومد.با روسریه سبز و صورتی و سفیدش دور گردن و کیف چرم خردلیش.یه رژ لب آجری با بوت های تخت تا روی زانوم.پوشیدم واقعا شیک بودن.حالا میرسید به آرایش و مدل موهام که آرایش رو فقط به یه خط چشم پررنگ دنباله دار و رژ لب آجری راضی شدم و موهام رو هم از اونجا که بلند بود بافتم و دور سرم جمع کردم.بیرون هتل منتظرم بود.با خواهرش...خواهرش واقعا زیبا بود.مث مارتین چشمای سبز و موهای بور خرمایی.لب های قلوه ای متوسط و بینی کوچولوی سربالا.منو که دید همچین بغلم کرد که انگار صد ساله میشناسم.در گوشم گفت: Are you a full eastern.
ـ شما یک شرقی کامل هستین.
تشکری کردم و بی حرف سوار ماشین شدیم تا اونجا هیچی نگفتیم.گه گداری مارتین نگاهی بهم مینداخت که من رسری رد میکردم.میدونستم اگه نگاهش کنم بازم یاد آراد میوفتم...
رسیدیم و کلی تعارف تیکه پاره کردیم و شام هم دوره هم خوردیم.از لباسم راضی بودم و موهای بلند مشکی ام هم بدجوری دلبری میکرد.بعد از شام کنار مارتین روی مبل نشستم.به خونشون نگاهی انداختم.یه شومینه چسبیده به دیوار بود که دورتا دورش رو مبل سفید با کوسن های سفید و سبز و گوجه ای فرا گرفته بود.چسبیده به دیوار کتابخونه ای قرار داشت که مملو از کتاب های قطور بود.که اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دیوان حافظ بود.در اطراف مبل ها میز های عسلی دایره ای وجود داشت که روی هرکدوم چراغ مطالعه ای بود.با صدای مارتین دست از دید زدن خونه برداشتم و بهش نگاه کردم:
ـ So the solution survive ...
ـ خب حالا راه حل مشکلت...
ـ Well ...
ـ خب...
ـ Come back…
ـ برگرد...
ـ What…..
ـ چی؟
ـ You're a lonely girl in a big city., How long you gonna stay? Finally be back tomorrow ... Come and listen to the words Hrdvshvn. Finally one talking sense. Did not he??
ـ تو یه دختر تنهایی توی شهر به این بزرگی.تا کی میخوای بمونی؟بلاخره که باید برگردی..همین فردا برگرد و به حرفای هردوشون گوش بده.بلاخره یکی منطقی حرف میزنه.مگه نه؟
فکری کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
ـ Well then you should go. Could not stay like this forever. Rev it up now shown themselves coming along. Yourself a good sit and think and listen to the voice of your heart
ـ خب پس باید برگردی.نمیتونی تا ابد اینطوری بمونی.برگرد شاید تا حالا خودشون باهم کنار اومده باشن.خودت هم بشین خوب فکر کن و بعد به ندای قلبت گوش بده...
ـ... But
ـاما....
بینی ام رو به نشونه ی شوخی کشید و با خنده گفت:
ـ Ma'am, but there's Kvchvlvyh East. Everyone here like I kind of like you are not a doll she was gonna get awa y ...
ـ خانوم کوچولویه شرقی اما وجود نداره.اینجا همه مثل من مهربون نیستن که بزار عروسکی مثل تو از دستشون فرار کنه...
خندیدم.میدونستم راست میگه.اونم مثل آراد بهم گفت خانوم کوچولو..اما یه فرقی داشت که اختلاف سنیه چندانی باهم نداشتیم هرچند هنوز سنش رو نمیدونستم.برای همین باحالت تخسی گفتم:
ـ Little? See you to tell me how old are you little?
ـ کوچولو؟ببینم تو چند سالته که بهم میگی کوچولو؟
ـ Twenty-eight
ـبیست و هشت..
ـ I'm twenty-five.
ـ من بیست و پنج سالمه..
ـReally? But you did not. They got a date with her rabbit hair 20
... old are thought
ـ واقعا؟ اما اصلا بهت نمیاد.وقتی با اون موهای خرگوشی ملاقاتت کردم فکر کردم ٢٠ سالته...
این رو گفت و هردو خندیدیم.اون شب خیلی خوب گذشت و منم ازراه رگشت برای فردا عصر بلیط گرفتم...
صبح زودتر از همیشه یعنی ساعت 6 بیدار شدم و تمام وسایلم رو جمع کردم.دوست داشتم رای آراد هم یه چیزی بگیرم اما فعلا جایز ندونستم.باید میدیدم چی میشه.یه دوش گرفتم و حسابم رو با هتل تصویه کردم و تمام بقیه روز تی وی تماشا کردم.عصر هم یه مانتوی کوتاه و تنگ صورتیه خیلی خلی بسیار کمرنگ و روسری ساتن بنفش و سفید و صورتی سر کردم.یه شلوار سفید هم زیرش پوشیدم و کفشای پاشنه نداره!!خوشگلم رو هم پا کردم.یه آرایش معقول هم کردم و رفتم پایین.از هتل خارج شدم مارتین رو دیدم که به ماشین تکیه داده.جا خوردم.انتظار حضورش رو نداشتم.عینک پلیسش و از چشماش دراورد و روی موهاش زد و درحالی که ساکم رو ازم مگرفت با لبخند گفت: Do not be surprised. Came to Miss Rabbit's route to the airport.
ـ تعجب نکن.اومدم تا خرگوش خانوم رو به فرودگاه برسونم.
ـThank you very much, thanks
ـ ممنونم...خیلی لطف داری..
فقط خندید و چیزی نگفت.تا فرودگاه فقط آهنگ گوش دادم.وقتی رسیدیم قبل از پیاده شدنم دستم رو گرفت و درحالی که به چشمام خیره میشد بهم گفت:
I hope it's your duty., But they are tasteless without it too A girl like you should bother
ـامیدوارم تکلیف ات معلوم بشه.اما بدون اونا باید خیلی بی سلیقه باشن که دارن دختری مثل تورو اذیت میکنن...
تو عمق چشماش خیره شدم.نمیدونم چقدر گذشت که چشماش رو بست و سرش رو اورد جلو...کب کردم اما زود خودم رو از ماشین پرت کردم پایین و در رو بستم.نمیخواستم کاری کنه.دوست نداشتم اینجام کسی ازم استفاده کنه.هرکس دیگه ای بود میزدم توی دهنش اما مارتین واقعا بهم لطف داشت و حقش نبود.چند ثانیه بعد اوهم پیاده شد و درحالی که چمدونم رو به دستم میداد زیر لب زمزمه کرد:
ـSorry
ـ متاسفم...
بی اینکه جواب بدم سرم رو انداختم پایین و پشت سرش آروم به سمت داخل قدم برداشتم.حدود یک ساعت بعد توی هواپیما لم داده بودم با این تفاوت که دیگه حالم بد نبود.هرچی که به ایران نزدیکتر میشدیم استرس من بیشتر میشد.نمیدونستم قراره با چهعکس العمل و رفتاری روبه رو بشم.بلاخره رسیدم.قبل از اینکه تاکسی بگیرم نفس عمیقی کشیدم.هوای ایران یه چیزه دیگست..حتی اگه مثل اینجا پراز دود باشه.
بلاخره به خونمون رسیدم.زنگ نزدم چون نصف شب بود.با کیلید در رو باز کردم و رفتم تو.خونه بهم ریخته بود.چمدونم رو توی حال گذاشتم و به اتاق خواب رفتم.فربد مثل بچه ها خواب بود.چقدرم که اینا نگرانم شدن!!!آهی کشیدم و لاس هام رو عوض کردم و یه بلوز عروسکیه صورتی بنفش آستین کوتا و شلوارک سفیدم رو پام کردم.هوا خیلی اینجا خوب بود.واقعا بهاره و بهارای ایران!!!!هی ایران....حالا هرکی ندونه فکر میکنه من 10 ساله اونورم و غم غربت دیگه زیادی بهم فشار اورده!!!!
روی تخت دراز شدم.چشمام هنوز نرسیده به بالشت بسته شد.نمیدونم چقد خواب بودم که با حلقه شدن دستی دور کمرم چشمام خمار باز شد اما تاب نیوردم و دوباره خوابیدم....
صبح که چه عرض کنم ظهر بود که بیدار شدم.با دیدن جایه خالیه فربد فهمیدم که بیدار شده.سرجام نشستم و خمیازه ی بلندی کشیدم.بلند شدم و تویه آیینه خودمو نگاه کردم..یا حرضت فیل...!!!این دیگه کیه؟منم یا مجسمه ی ابول هل؟؟؟!!!آرایشم کامل پخش شده بود روی صورتم و چشمام از زور پف باز نمیشد.موهامم مثل موهای جودی ابوت تو هوا سیخ شده بودن!!!مستقیم رفتم حموم و بعدش که یکم به خودم رسیدم رفتم توی هال..به به چشم ما روشن!!چه تمیز شده خونه!!!بوی چلو مرغ مستم کرد.به ساعت نگاه کردم.12 بود.نمیدونستم آراد میدونه برگشتم یانه.دوست داشتم بهش خبر بدم.علاوه بر اون دلمم براش لک زده بود.ای خدااااااا مارو بهم برسون...الهی آمین...
آخه عشق شاخ داره یا دم؟عشق همون دلتنگیه..همون دل غشه است...همون تمنای آغوشه....
تلفن رو برداشتتم که با صدای فربد با جیغ نکره ی من پخش زمین شد...
بارتس به فربد نگاه کردم که خندید و گفت:چیه بابا؟منم ها..نکنه لولو دیدی ترسیدی؟
عصبی اخم کردم و گفتم:یه خبری اهمی فحشی لنگه کفشی....
ـ از خودت یاد گرفتیم....
چه بلا شده من نبودم.این که زبون نداشت بعد تصادفش نکنه حافظش برگشت..به سمتم اومد و درحالی که یکم صداش عصبانی بود گفت:بهش گفتم که اومدی....
حافظشم زیادی کار میکنه حالا دیگه!!!سرم و انداختم پایین و خواستم به اتاق برم که گفت: صبر کن.میخوام باهات حرف بزنم...
به سمتش برگشتم که اشاره به مبل کرد و منم رفتم نشستم رویش.اونم اومد و روی مبل روبه روییم نشست و شروع کرد:تا اخر حرفام ساکت باش...آراد همه چیو بهم گفت.گفت که چکار کردم.اولش باور نمیکردم ولی وقتی به دیدن اون دوستت..کی بود؟شیرین رفتم دیدم بله...باهات چیکار کردم.اینم گفت که بچمم کشتم..تو با وجود کارایی که کردم نمیتونی باهام زندگی کنی..این انصاف نیست..
ـ ولی...
خیلی جدی جواب داد:گفتم تا آخر حرفام ساکت...
دیگه حرفی نزدم.دوباره ادامه داد:میخوام تورو به آراد بدم و پامو از زندگیت بکشم بیرون.الان رفتم و برای فردا از محضر وقت گرفتم.توافقیه پس مشکلی نیست.میریم امضا میزینم و تمام..ممنونم که این مدتم کنارم بودی...
و جلوی چشمای متعجب من بلند شد و از خونه رفت بیرون.مثل بت نشسته بودم و به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم.یعنی به همین سادگی مساله ی به این بزرگی حل شد؟یعنی دیگه تموم؟دیگه تموم شد اون همه جنگ اعصابی که داشتم؟وای مارتین دمت گرم با این پیش بینیه دققت!!!خوب شد برگشتم تا مرغ از قفس پرید.با چند بار پلک زدن موقعیت خودم رو به خودم یادآواری کردم.مثل چی خوشحال بودم!!!بلند شدم و یه اهنگ شاد از کامران و هومن گذاشتم و شروع کردم قر دادن!!!یعنی فکر نمیکردم مشکلاتم انقد راحت تموم شده باشه.فکر نمیکردم بعد از 5 سال انتظار بلاخره وجودم رو به آراد تقدیم کنم.آخ خدا که من چقدر خوشبختم...آخ خدا که دمت گرم.با باز شدن در در حالی که دستام تو هوا بود خشک شدم.فربد با چشمای اندازه ی نعلبکی بهم خیره مونده بود که چند ثانیه بعد با پوزخندی با اتاق رفت و در رو محم بهم کوبید.آب شدم رسما...آهنگ رو خفه کردم و سنگین و متین روی مبل نشستم و تا شب جیک نزدم!!!!
شب روی مبل خوابم برد.صبحش با صدای عصبی فربد از خواب پریدم.یکی از چشمامو بزور باز کردم.همونطور که پیرهنش رو میپوشید بالای سرم ایستاده بود و داشت غر میزد:نه به دیروز قر دادنش نه به الان خوابیدنش.پاشو ببینم..بدو دیرمون شد...
غرغر کنان از جا پاشدم و چشمام رو مالیدم و خمیازه ای به وسعت یک غااااااار کشیدم...دستم رو بردم لایه موهام که سرم رو بخارونم که داد فربد یک متر و نیم از جا پروندم:دِ پاشو دیگه...نکنه از طلاق پشیمون شدی..؟
با اوردن اسم طلاق آراد جلویه چشمام ظاهر شد و جون تازه ای گرفتم.جلدی پریدم یه چیزی خوردم و بعد از پوشیدن یه مانتوی بنفش بلند که جنس نخی داشت و رویش منجق دوزی شده بود و روسریه مشکی و بنفش و شلوار و کفش مشکی و یکم مالوندن کرم از خونه زدیم بیرون.توی ماشن هیچکدوم حرف نزدیم.به رفتار آراد فکر کردم بعد عقد...وای خدا...یعنی اون لحظه رو هم میبینم که باهاش عقد کنم؟بعد عقدمون.....
با صدای فربد از افکار شوم و پلیدم بیرون اومدم:بیا رسیدیم.
پول آزانس رو داد و حدود یک ساعت بعد طلاقمون رسمی شد و به همین سادگی فصل مزخرفی از زندگیم رو بستم و برای همیشه توی ذهنم آتیشش زدم و با گفتن درود بر آینده و به امید تموم شدن مشکلاتم لبخند زنان به آراد سوار ماشینش شدم...اما نمیدونستم بازم ادامه داره..
اولش هیچکدوممون هیچ حرفی نمیزدیم.نمیدونستم داره کجا میره و برامم مهم نبود.دیگه فقط این مهم بود که تا قیامت و اخر دنیا کنارش باشم.جلوی ساختمونی ایستاد. به تابلو که نگاه کردم نوشته بود محضر خانه ی .... .با ذوق نگاهش کردم که بی توجه و بی تفاوت بهم از ماشین پیاده شدم.خندم ماسید رو لبم.باز معلوم نیست چشه.از ماشینش پیاده شدم و به محضر رفتیم.شاهد رو اون پیدا کرده بود و پدر منم تلفنی رضایتش رو اعلام کرد.هرچند نمیدونست کیه اما انقدر ازش تعریف کردم که شیفتش شد و گفت به محض تونستنش میاد پیشمون.به همین سادگی تویه روز هم طلاق گرفتم!هم عقد کردم.به سرنوشتم خندم گرفته بود.اگه همش یه ماه زودتر میومد اصلا طلاقی درکار نبود...زیر چشمی نگاهش کردم اما اون هیچی خیلی جدید و بی تفاوت و بی هیچ حرفی راهشو کشید به سمت بیرون و منم مطیعانه دنبالش رفتم.دلم شور میزد فکر میکردم بخاطر ناگهانی خارج رفتنمه که اینطوری عصبانیه.به خودم که اومدم دیدم داریم از شهرخارج میشیم.ترسیدم.فکر کردم الان میبرم میکشتم!!!جراتم نمیکردم بپرسم که داریم کجا میریم.یه گوشه ایستاد.خیلی خلوت بود.میتونم بگم تنها ماشین توی اون جاده ما بودیم.از ماشین پیاده شد و بهم گفت:بیا پایین...
نرفتم که داد زد:باتوام بیا پایین...
مثل موشک پریدم پایین.قلبم مثل جوجه میزد.فکر میکنم رنگمم پریده بود.رفتم ایستادم و اونم جلوم ایستاد.سرم پایین بود اما نگاهش رو حس میکردم.با صدای لرزون گفت:منو ببین...
سرم رو بلند نکردم که اینبار آرومتر و زمزمه وار گفت:سئودا...
اینبار سریع بی ارداه سرم رو بلند کردم و خیره موندم تو چشماش.یه لحظه برق اشک رو دیدم تا خواستم حرف بزنم کشیدم تو بغلش.لال شدم.قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود..با لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه برای همین یکم ازش فاصله گرفتم و سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.دستشو از زیر روسری به موهام کشید و درحالی که اشک میریخت گفت:بلاخره به دستت اوردم.
به طرز ناگهانی منو از خودش جدا کرد و پشت بهم با دستای مشت کرده داد زد:خدااااااااااا شکرت..خداااا من خوابم یا بیدار؟این زندگی ماله منه؟خدایا شکرت...خدایا شکرت....
دیدم داره حنجره ی خودشو پاره میکنه کیفم رو انداختم روی زمین و دوییدم به سمتش دستاش رو گرفتم و با شوخی گفتم:اگه میدونستم اینجوری دیوونه بازی درمیاری صدسال بهت بله رو نمیگفتم...پشیمونم نکن.الان برمیگردم مهرمو میزارم اجرا ها...
با چشمای دریاییش بهم خیره موند.چند لحظه بعد صورتم رو توی دستاش و پیشونیم رو چندبار بوسید و درگوشم گفت:دیگه ماله خودِ خودمی کوچولو...
با گفتن کوچولو 5 کیو قند توی دلم آب شد و خندیدم.دستم رو گرفت و کشید و همونطور که در رو برام باز میکرد گفت:بدو بشین که تو خونه کارت دارم....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی
#22
قسمت 19

خندم بیشتر شد.کیفم رو بهم داد و راه افتاد.دوساعت بعد رسیدیم خونه.رفتم یخچال رو باز کردم و بطری رو روی لبم گذاشتم.خیلی تشنه بودم و یک نفس تقریبا آب بطری رو به نصف رسوندم.صداش مجبورم کرد به اتاق برم.در رو که باز کردم از پشت چشمام رو با دستاش گرفت و در حالی که آروم به سمت یه جایی میبردم بهم گفت:باید چیزی رو بپوشی که من بهت میگم...
با خنده دستم رو روی دستاش گذاشتم و آروم از روی چشمام برداشتم که نگاهم روی تخت ثابت موند...دهنم باز مونده بود به وسعت دهن اسب آبی.فکر میکنم زبون کوچیکمم معلوم بود.یه تاپ آبی خیلی کمرنگ که رویش یه تور براق آبی پررنگ تر بود با یه شلوارک خیلی کوتا گلبهی روی تخت بود.با قدر دانی بهش نگاه کردم و گفتم:وااااای خیلی خوشگله..چرا زحمت کشیدی...
چشمکی زد و با لبخند آرامش بخشی گفت:واسه ی خانومم کمترین کاره...
چقد این آراد مهربونو دوست داشتم.چشمام رو بستم و دعا کردم خدایا هیچوقت ازم نگیرش....با صداش به خودم اومدم:بپوشش دیگه...
به سمت لباس رفتم و با خجالت به آراد نگاه کردم.از خنده ریسه رفتو دل من بیشتر دیوونه شد.همونطور که میخندید گفت:من نمیرم بیرون آآآآآ....میخوام زل بزنم به خانومم مشکلیه؟
سرخ شدن گونه هام رو به وضوح حس کردم.فکری به ذهنم رسید که باعث شد توی صدم ِ ثانیه لباسارو بردارم شیرجه بزنم توی حموم و در رو قفل کنم.دوباره صدای قهقه اش بلند شد.لباسارو که پوشیدم خودم رو توی ایینه ی قدیه حمو برنداز کردم.خیلی جیگر شده بودم.لبم رو چسبوندم به آیینه و خودم رو بوسی کردم و در رو باز کردم که دیدم واساده پشت در.به سرتاپام نگاهی کرد و گفت:الحق که سلیقم خوبه...
با شیطنت و تخسی گفتم:نخیر پوشندش خیلی خوشگل و یه پا مانکنه روسیه!!!
ـاونکه بله البته..
روی تخت دراز شد و به منم اشاره کرد که برم کنارش.نمیدونم چرا معذب بودم.ازش خجالت میکشیدم.مثل اینکه فهمید.خودش رو بالا کشید و به تکیه گاه تخت تکیه داد و دستاش رو باز کردو با لحن بچگونه گفت:خانوممو میخوام....
با این حرفش از خودم بیخود شدم و شیرجه زدم کنارش.سرم رو روی شونه اش گذاشتم.اونم سرش رو روی سرم گذاشت و چند بار روی موهام رو بوسید.چه آرامشی.حاضرم قسم بخورم حتی یک درصد این آرامش رو کنار فربد نداشتم..محکم تر دستاش رو دور شونم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم.چند لحظه در سکوت سپری شد که گفت: میدونی چی شد که رفتم؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که شروع کرد:بابا تو کاره تجارت بود.میدونی که...؟تجارت الماس.خیلیم موفق بود.اما نمیدونم چی شد که یهو برگ برگشت..انقد سریع همه چی اتفاق افتاد که دیگه مغزامون قفل کرد.هیچ راهی برای برگشت نداشتیم.اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم تا بتونیم اوضاع رو مثل اول کنیم.سهام دارا شکایت کردم بابا دادگاهی شد.منم که معاونش بودم تمام مسولیتارو قبول کردم و شروع کردم به مذاکره با سهامدارا.هرکدومو یه جوری آروم کردم.همون موقع بود که تو گله میکردی کم پیدا شدم و فکر میکردی زیر سرم بلند شده..
با تعجب بهش نگاه کردم.چجوری این چیزارو تا حالا توی سینش نگه داشته بود؟خندید و درحالی که چشمامو میبوسید گفت:قربون اون چشمای مشکی معصومت بشم...تازه اوله بدبختیامه...تمام زندگیمونو فروختیم و قرضارو دادیم.بابا آزاد شد اما شکسته.شاید باورت نشه ولی انگار ده سال پیرتر شده بود.من و مامان سعی میکردیم فراموش کنه اما مگه میشد.یه خونه ی 40 متری اجاره کردیم.یادت میاد خواستم باهات تموم کنم؟برای همین بود.نمتونستم ببینم توی سختی باشی.یه چند ماهی با همون وضع گذشت.نون شبم نداشتیم.من هرکاری میکردم.وضعمون هی داشت بدتر میشد که داییم از خارج زنگ زد و گفت بریم پیشش.میگفت اوضاع تجارت تو پاریس خوبه.بابامم بی هیچ فکری گفت باشه میایم.البته حقم داشت.دیگه اینور چیزی برای از دست دادن نداشت.کل آبروش رفته بود زیر سوال و بای همین تصمیم به رفن گرفت.بقیشم که میدونی...
و نگاهی بهم کرد و منم گفتم:مگه میشه ندونم.مگه میشه یادم بره.خدا انقد بهم سخت گذشت که نگو.داشتم خل میشدم.هیشکی نبود راحت باهاش دردو دل کنم.دوست داشتم وقتی نیستی همش دربارت باکسی حرف بزنماما کسی نبود..چقد دلتنگت شدم.وقتیم که دیگه زنگ نزدی حتی خواستم خودکشی کنم اما شیرین جلومو گرفت...
سرم رو پایین انداختم تا متوجه اشک توی چشمام نشه.محکم تر به خودش فشارم داد و گفت:دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم...هیچوقت...
آب دهنم رو به همراه بغضم قورت دادم و گفتم:خب لوس نشو دیگه.برو بقیه داستان...
خندید و گفت:آره دیگه.رفتیم اما همش باهات در ارتباط بودم.اونجا اره بابا به کمک دایی گرفت اما خیلی ول نکشید که نمیدونم کدوم آدم پستی کل پولارو از حساب بابا کشید بیرون..به همین سادگی بازم به خاک سیاه نشستیم..میبینی فرق بدبختیو خوشبختی چقدره؟
ـواااای...یعنی دوباره هیچی؟
ـدوباره هیچی...بابارو بردن زندان و براش 20 سال بریدن.نمیدونستم بید چیار کم که مامانم یه راه بهم پیشنهاد کرد.البته پیشنهاد که نه بهم تحمیل کرد....چ
سکوت کرد.با کنجکاوی پرسیدم:چی بود؟
یهو بلند شد و نشست و شونه هام رو محکم گرفت توی دستش و گفت:سئودا قسم بخور اگه بگم ترکم نمیکنی....
وا!!!!چشه..؟:خیلی خب باشه...
ـ بخدا همیشه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت..
با خنده گفتم:خیل خب بابا.برو سر اصل مطلب.
دوباره تکیه داد ود رآغوشم کشید و گفت:اول نشست خوب باهام حرف زد که باید همه کمک کنم . بعد خیلی ریلکس گفت باید ازدواج کنم...
سرم تیر کشید...ازدواج؟با نگرانی پرسیدم:تو چیکار کردی؟
ـ یه دختر از خانواده ی خیلی پول دار پاریس برام گیر اورده بود.منم چاره ای نداشتم..
سرم به دوره افتاد.دوست داشتم بمیرم.کلا مثل اینکه خدا خواسته از شوهر شانس نیارم..برای خلاصی از آغوشش تلاش کردم اما محکم تر به خودش فشارم داد و گفت:نمیزارم بری.اول باید همه چی رو بشنوی بعد دربارم قضاوت کنی.من مثل فربد نیستم.راحت به دستت نیوردم که بخوام راحت از دستت بدم.پس به حرفام گوش کن..
به اجبار آروم گرفتم و گذاشتم توضیح بده..
: اون شب تا صبح گریه کردم.برام سخت بود.اینکه ازت دل بکنم...اینکه بیخیالت شم..اینکه برم زن غربی بگیرم و تو با این موهای مشکی رو تنها بزارم.از خودم بدم میومد چون میدونستم با اینکارم با زندگیت بازی کردم.اما راهی نداشتم سئودا..بابام بود.مادرم بود.بهم فشار میودن از دو طرف.مجبور شدم قبول کنم.دیگه نمیخواستم از این بیشتر تورو اذیت کنم برای همینبا یه خطه دیگه بهت زنگ زدم و با صدات کلی اشک ریختم.مامان کلی سرکوفتم زد که تومردی؟ولی حالمو نمیدونست.من دیوونه بودم.دیوونه ی تو ولی اینو نمیفهمید.وقتی پیش یه کشیش عقد کردیم حتی به دخته دستم نزدم.حتی شب عروسیم دست نزدم.نمیخواستمش.ازش بیزار بودم.اون برای من مثل تو نبود.هیشکی مثل تو نبود.سعی میکرد قلبمو ماله خودش کنه ولی مگه میتونست.قلب من یکبا رماله یکی شد و بس.بعد از اینکه بابا آزاد شد و دوباره کارش روبه راه...همه چیزو به اون دختره گفتم.بخدا سئودا دستم بهش نخورد.خیلی سعی کرد بهم نزدیک شه اما هربار به شدت ا خودم میروندمش.وقتی حقیقتو فهمید خندی و خیلی راحت گفت که دوماهه بارداره اما نمیدونه پدرش کیه..اینو که گفت از خودم بیخود شدم و تا میخورد زدمش.بعدم بردمش آزمایشو وقتی از درستیش مطمئن شدم طلاق...
و دوباره موهام و بوسید.نمیخواستم اذیتش کنم.حرفاش منطقی بود.اید اگه منم برای بابام چنین چیزی پیش میومد حاظر میشدم چنین کاری کنم.برای همین بهش نگاه کردم و درحالی که دسته نوازشم رو به گونش میکشیدم گفتم:تو هنوزم برای من همون آرادی....
بهم خندید.چشماشو بست و فاصله ی صورتش با صورتم هرلحظه کمتر و کمتر میشد....
ـ تولد تولد تولدت مبارک..مبارک مبارک تولدت مبارک...
با صدای جیغ و دست ما سمن شمع 3 سالگیش رو هم فوت کرد...بگم کل فامیل کم گفتم تقریبا تمام دوست و فامیل و آشنا دعوت بودن.رفتم بغلش کردم و لپای نازه خوشگلش و بوسیدم.سمن نه شبیه من بود ه شبیه آراد.مهای بور طلای داشت با چشمای آبی.خیلی جیگر بود.آراد دعا میکد که موهاش مثل من مشکی شه اما من همونطور دوسش داشتم...آراد هم بعد از کلی عکس گرفتن به سمتم اومد و بچه رو از بغلم گرفت...بعد از کلی بوسیدنش روی زمین گذاشتش و نوبت به کادو ها رسید.من براش یه گردنبند و پلاک قلبی طلا گرفته بودم و آراد چهارتا النگوی طلا و یه جفت گوشواره ی نقره..بلاخره بابا ها دختر دوستن دیگه...!!!
بلاخره شب شد و بعد شام همه رفتن.خدارو شکر اکرم خنوم رو برای تمیزکاری اورده بودم.بعد از به دنیا اومدن سمن دیگه کار نمیکردم.آراد حقوقش اونقدری بود که بتونیم باهاش زندگی کنیم..البته باید بگم که خیلیم بیشتر از اونقدر بود!!!خونمون رو عوض کردیم و یه جایه دنج ولی قشنگ توی تجریش گرفتیم.سه تا اتاق داشت که یکیشون اتاق مطالعه بود.رابطه ی من و آرادم که مثل قبل...شاید بدتر از قبل!عاشق و دیوونه تر..صادقانه بگم جونمم اگه لازم بود براش میدادم..دوست نداشتم هیچوقت از کنارم دور شه.سرکارم که بود مدام بهش زنگ میزدم...خلاصه یه زندگیه خوب و آروم.فربد فراموش دشه بود.درواقع انگار که از اول نبود.کم کم دیگه به زندگیه آرومم عادت کرده بودم که بازم مشکلتم شروع شد..ن فقط واسه مشکل ساخته شدم...
توی خونه با سمن بزی یکردم.مثل همیشه منتظر اومدن آراد بودم.از همیشه دیرتر اومده بود.خیلی نگرانش بودم....با نگرانی به ساعت نگاه کردم.2 بود.ناهار سمن رو دادم و خوابوندمش.به هال رفتم.تا خواستم روی مبل بشینم یهو در باز شد.برگشتم.با دیدن آراد انگار دنیارو بهم هدیه دادن.دوییدم سمتش و خودم رو توی آغوشش جا دادم.بعد اون همه استرس دلم آرامش میخواست.شوکه چند لحظه نگاهم کرد.وقتی به خودش اومد مردونه خندیدو چند بار موهام و نوازش کرد.باهم روی مبل نشستیم.همونطور که با انگشتاش بازی میکردم گفتم:معلومه کجایی؟
دستی به موهای بلندم کشید و گفت:ببخشید خانومم..رفته بودم دنبال یه کاری...
با کنجکاوی پرسیدم:چه کاری؟
به حالتم خندید.بلند شد و درحالی که کتش رو درمیورد گفت:رزرو هتل..
دلم براش ضعف رفت...اصلا دلم برای تمام کاراش ضعف میرفت.ا چشمای ده تا شده بهش نگاه کردم و گفتم:هتل چرا؟
ـ جونکه فردا میخوام ببرمت سفر..
از جا پریدم و مثل دخترای 15 ساله شروع ردم بالا و پایین پریدن.انگار نه انگار که 28 سالم بود!!!با خنده به سمتم اومد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و درحالی که سعی میکرد آرومم که گفت:واسه همین دیوونه بازیات میخوامت..
و خیلی سریع قبل اینکه بتونم کاری کنم یا یکم نفس برای خودم نگه دارم!!لبش رو گذاشت روی لبم...تمام بدنم رفت رو ویبره..به تمام معنا داشتم بندری میزدم.چند لحظه بعد محکمتر لبش رو فشار داد و بعد برش داشت و درحالی که شیطنت از چشماش میبارید گفت:بریم کارت دارم..
و مطیعانه و همراه با خجالت دنبالش به اتاق رفتم...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#23
قسمت 20


صبح ساعت 12 بود که از خونه راه افتادیم..قرارمون اردبیل بود هرچند معتقد بودم توی آذر ماه هوا خیلی سرده اونجا.تا تونستم برای خودمون لباس گرم گذاشتم و کلی لباس رنگا رنگ تن سمن کردم.با سرعت معمولی و خیلی خوبی حرکت میکرد.بهش یمان داشتم برای همین خوابیدم.نمیدونم چقد خواب بودم که با فریاد آراد از خواب پریدم.
:یا حسین...
و تکونای شدید و خوردن سرم به یه جایی و منگ شدنم...خیلی از اتفاقات چیزی نمیفهمیدم فقط مدونستم انگار داریم از یه جایی میوفتیم..وقتی به خودم اومدم که آراد بالای سرم نشسته بود.صورتش خونی بود.دست نوازشی به صورتم کشید و با خنده ی مهربونی گفت:از جات تکون نخور.میرم سمن رو بیارم...
دوست داشتم بگم نه..کنارم بمون..اما دهنم بسته موند.با چشم دنبالش کردم.به محض رسیدنش به ماشین صدای انفجار بلندشد و با جیغ من که آراد رو صدا زدم درآمیخت...
بهوش که اومدم حساب زمان از دستم دررفته بود.فقط بابا و خاله و عمو هاشم رو دیدم که بالای سرم ایستادن و با نگرانی بهم خیره شدن.درد وحشتناکی حتی بدتراز درد زایمان!!تمام بدنم رو گرفت...آه بی جونی کشیدم و زیر لب آراد رو خواستم...بابا از اتاق رفت بیرون...خاله با چشمای اشک بارون بهم گفت:خوبی خاله؟؟
با حال نزار گفتم:آراد...
درحالی که موهام رو نوازش میکرد گفت:خوبه خاله..خوبه..
بریده بریده گفتم:بگین....بگین بیا...بیاد...پیشم..
درحالی که اشک گوله گوله از چشماش میریخت گفت:گلم الان نمیتونه..بزار میگم بابا بهش بگه بیاد..
دوباره گفتم:سمن...سمنم کو؟
اینبار دیگه جوابی جز گریه نشنیدم.از درد دوباره ناله کردم.مشکل این بود نمیدونستم درد دقیقا ماله کدوم قسمت بدنمه.ا سوزش دستم که فکر میکنم بخاطر امپول مسکن بود خوابم برد.
چشم باز کردم سقف اولین چیزی بود که بهم خوش امد میگفت.دردم کمتر شده بود.سعی کردم سرم رو بلند کنم که دستای مهربون بابا مانع شد.با لبخند بهم سلام کرد و گفت:دختر من چطوره؟
با عجز گفتم:بابا...آراد..توروخدا بگین..بیاد..دلم هواشو کرده..توروخدا..
سرش رو انداخت پایین.دلم شور افتاد..نکنه آراد من...نه نه...با هول گفتم:بابا...بابای چیی شده؟نگوکه ارادم رفته..نگو تنهام گذاشته بابایی...
دوباره چیزی نگفت.اینبار با اشک و بغض زجه زدم:بابا...
دست نوازش به موهام کشید و گفت:دخترم باید براش دعا کنیم..فعلا کماست..دکترا گفتن که امید هست اما باید براش دعا کنیم..
زیر لب گفتم:کما؟؟
نه..دروغه ...نباید اینطور میشد..سمن....:بابا سمن کو؟سمنمو کجا بردن...؟اون خوبه مگه نه...؟
بغضی که سعی میکرد قایمش کنه تکید و چنگ به موهاش زد و گفت:دخترم...
همین گریه و دخترم باعث شد تا تهشو برم...در یک آن کل زندگیم دود شد رفت هوا...خوشبختی و زندگیه سه سالم با اراد دود شد و من شدم همون سئودای بدبخت که موقع رفتنش بودم.سمنم...سمنم...سمنِ گلم رفت....ای خدا فقط بچه ی من اضافی بود؟فقط 15 کیلویه من اضافی بود خدا...خدا چرا اینکارو میکنی اخه؟مگه من چکار کردم؟اگه امتحانه چرا تاحالا تموم نشده.....خدایا حداقل ارادو ازم نگیر خدا.خدا میدونی بدون اون هیچم ازم نگیرش..بزار کنارم باشه خدا..و دوباره از هوش رفتم.
دوماهی گذشته بود.مرخص شده بودم.سمنم رو خاک کردیم.گلم رو خاک کردیم.نفس زندگیمو خاک کردیم و تنها دلخوشیم آراد بود.20 دی ماه بود.تولد آراد .با عصا راه میرفتم.دکتر گفته بود که فعلا نباید کنارش بزارم.از تاکسی پیاده شدم.هنوزم لباسای سیاهم بخاطر گل دخترم تنم بود.هنوزم اصلاح نکرده بودم.برف میومد و از ترس اینکه نکنه بیوفتم آروم راه میرفتم.به محض وارد شدنم به سالن بیمارستان خاله نگران از جلوم دراومد.بهش لبخند تلخی زدم اما اون زیادی نگران بود و همین باعثه شکم شد.دستام رو گرفت و گفت:دخترم یه لحظه میای بریم بیرون..؟
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:سئودا جان دکترا دارن مایعنه اش میکنن نمیشه الان بری...
برق اشک رو توی نگاهش دیدم.دلم شور افتاد.بهش گفتم:خاله چیزی که نشده؟
با صدای لرزون گفت:به دلت بد راه نده خاله جون.
اما یه چیزی بود.بی توجه بهش به سمت اتاق آراد رفتم.دنبالم میومد و صدام میکرد.با دیدن بابا که داشت گریه میکرد و عمو که روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود به سمت اتاقش دوییدم.عصا از دستم ول شد و افتاد زمین.آراد...آراد..نه..نه خدا اینکارو نکن.التماست میکنم خدا..اینکارو بامن نکن خدایا..
پام بدجور درد میکرد.به اتاقش که رسیدم بابا به سمتم اومد.توی چهارچوب در ایستادم.نگاهم به ملافه ی سفید و دستگاهای جدا شده خیره موند.حتی نفس هم نمیکشیدم.به اتاق قدم برداشتم.دستای بابا سعی میکرد مانعم شه اما پسشون زدم.بالای تخت ایستادم.چند تا پرستار اومدن و دستگاه هارو بردن.دستم رو به سمت ملافه بردم...یه لحظه پشیمون شدم اما بازم ادامه دادم.ملافه رو چنگ زدم.خدایا اون نباشه..آراده من نباشه..فرشته ی من نباشه..خدایا بزار فرشتت پیش من بمونه.بخدا که امانت داره خوبیم.بخدا مثل دوتا چشمام مواظبشم...خدایا...
ملافه رو کنار زدم..چشماش بسته بود...زیر لب درحالی که گریه میکردم میگفتم:باز کن...باز کن چشماتو...آراد..نمیخوای که بری؟نمیخوای که تنهام بزاری؟یعنی همش ماسه سال باهم باشیم؟سه سال مزه ی باهم بودنو بچشیم؟آرادِ من...آرادم..باز کن تورخدا..چشمای طوسیتو بازکن..بزار بازم ببینم.بزار بازم ببینم آراد...
جیغ زدم:چشماتو باز کن...
روی زمین افتادم و درحالی که به سرم میزدم جیغ میزدم :چشماتو از من نگیر لعنتی...تورخدا باز کن..اینا خوابه دارم میبینم اراد.بیدارم کن..آرادی بیدارم کن..
خاله دستام رو گرفت.چند تا پرستاره مرد اومدن تا ببرنش سرد خونه.خاله رو پس زدم و خودم رو روی تخت انداختم:نه نبرینش.بزارین بمونه.بزارین کنارم بمونه...
با تمام وجودم بغلش کردم.بدنش سرد بود..بابا و عمو سعی میکردن جدامون کنن اما جوری درآغوشش گرفته بودم که از پسم برنمومدن.گریه و جیغم باهم ترکیب شده بود.بلاخره عمو و بابا تونستن جدامون کنن.خاله هم به پرستارا گفت که سریعتر برنش.مدام اسمشو جیغ میزدم.میخواستم دنبالش برم.نباید میزاشتم ببرنش سردخوه.آراد من زنده بود..بابا یه دستم و عمو هم دست دیگم رو گرفته بود.تخت کم کم از جلوی چشمام دور میشد..انقد دست وپا زدم تا بلاخره خودم آروم شدم و روی زمین نشستم.گریم به هق هق بی صدا و اشک تبدیل شده بود.باورم نمیشد که همین الان آرادو برای همیشه ازم جدا کردن.اول سمنمو.حاصل زندگیه سه سالمو حالام...خدایا چرا من انقد بدبختم خدا....
چند دقیقه ای که نمیدونم چقدر بود همونجا نشستم و به حال خودم گریه کردم.بابا باهام حرف میزد اما انقدد درگیر بودم که ذره ای از حرفاش رو نمیشنیدم.وقتی خوم رو پیدا کردم از جا بلند شدم.با قدم های سست به سمت در خروجی حرکت کرم.بابا و عمو و خاله سعی میکردن جلوم رو بگیرن اما موفق نشدن.یه دربست گرفتم به خونه رفتم..با کیلید در رو باز کردم.بی عصا پام میلنگید یکم اما برام مهم نبود.به فضای گرم خونه پناه بردم.روی مبل نشستم و به در اتاق سمن و بعدش خودم و آراد نگاه کردم.چه خونه آروم بود.چه دلگیر بود بدون عشقام...عشق اولم فربد و دومی آراد..هردورو به وحشتناکترین شکل از دست دادم.تصمیم گرفتم دیگه نزارم پایه کسی به زندگیه یک نفرم باز شه.میخواستم همیشه با یاده آراد و سمنم زندگی کنم و روزمو به شب برسونم...
یه تصمیم ناگهانیه دیگه به ذهنم حجوم اورد.به سمت در رفتم و با کیلید قفلش کردم.حالا که خدا باهام لج کرده بود خودمم با خودم لچ میکنم اما...نمیدونستم قراره اتفاقای جدیدی بیوفته و گرمایه جدیدی توی بدنه سردم حس شه..
یک ماهی میشد که در خونم به روی همه قفل بود.توی مراسمای خاک سپاری شرکت نکردم.مدام توی خونه مثل یه مرده ی متحرک میگشتم و از آذوقه ای که مونده بود استفاده میکردم.لباسای آراد شده بود پناهگاه گریه هام و اتاق سمن شده بود یادآور خاطره ام...مدام صدای گریه هاو خنده هاش توی گوشم میپیچید.مدام بوی عطر آراد رو توی خونه حس میکردم.دیگه تحملم سراومده بود.از آدمای بیرون فراری بودم.حتی از پدرم..شایدم نمیخواستم ببینه که دخترش چقد لاغرو رنجور شده.دستام دیگه طراوت و نرمه همیشه رو نداشت..ابروهام پرو زشت شده بود.خیلی وقت بود که پوستم مزه ی آرایش رو نچشیده بود.دلم واسه ی مامان تنگ شده بود.کاش بود تا باهاش دردو دل کنم.بگم که چی به سرم اومده..کامپیوتر رو روشن کردم و شروع کردم به تایپ.هرچی میومد دستم مینوشتم.ازبخت بدم.از آرادم از سمنم..از فربد از بااب از مامان..از زمونه..آه ای خدا...آهنگ محسن چاووشی رو گذاشتم و همونطور که باهاش میخوندم اشک میریختم...:
چشمای تو بسته شدن
باز پره کابوسه دلم
چشاتو وا کن عزیزم
وگرنه میسوزه دلم
مخوام چشاتو وا کنی
بازم منو نگاه کنی
میخوام توی چشات برام
جهنمی به پا کنی
هنوز من از دلخوشیام
چیزی نگفتم واسه تو
چجور باید ببینم
کفن شده لباس تو
چشماتو باز کن تا برات
از عقدهام چیزی بگم
میخوام برات مث عزیز
ابرای پاییزی بگم
این همه از تو گفت دلم
ساکت و سردی واسه چی؟
غصه ی باتو گفتنو بدون تو بگم به کی....
سوزه صداش..بغض گلوش جوری بود که منو دیوونه میکرد.کاملا با حالم همخونی داشت.هروقت میخواستم این اهنگو گوش بدم قبلا آراد نمیزاشت اما الان نبود که نزاره...نبود که ببینه دام این آهنگو واسه ی خودش گوش میدم.
چشمای تو بسته شدن
باز پره کابوسه دلم
چشاتو وا کن عزیزم
وگرنه میسوزه دلم
مخوام چشاتو وا کنی
بازم منو نگاه کنی
میخوام توی چشات برام
جهنمی به پا کنی
هنوز من از دلخوشیام
چیزی نگفتم واسه تو
چجور باید ببینم
کفن شده لباس تو
چشماتو وا کن تا برات
از عقدهام چیزی بگم
میخوام برات مث عزیز
ابرای پاییزی بگم
این همه از تو گفت دلم
ساکت و سردی واسه چی؟
غصه ی باتو گفتنو بدون تو بگم به کی؟؟؟؟
آآآآآه...آراددد...
کارم با کامپیوتر تموم شد به اتاق رفتم و روی تخت دراز شدم.عکس آراد رو که روی پاتختی بود برداشتم و روی سینم گذاشتم.آرادم زود رفتی..خیلی زود...
و با گریه خوابم برد...
بلاخره ته مونده ی غذای یخچال رو هم خوردم.هیچیم پول برام نمونده ود توی حساب.همرو قبلا ریخته بودم به حساب اراد و الان دلم نمیومد که از برداشت کنم.دیگه از ضعف داشتم میمیردم.باید این حصار دوره خودم رو میشکستم و بیرون میرفتم...باید ترس از آدمای بیرون رو درون خودم خفه میکردم.اواسط اسفند ماه بود که در رو باز کردم.باد سرد حجوم اورد دخل خونه.یقه ی پالتوی مشکی ام رو توی دستم فشار دادم و یکم شالم رو کشیدم جلو.میخواستم دنبال کار بگردم.در رابطه با مدرکم اما نبود.خیلی گشتم اما یا زن نمیخواستن یا مجرد یخواستن مردای هیز.بعضیام سابقه کار که منم سابقه کاره چندانی نداشتم که بشه رویش حساب باز کرد.توی یکی ا خیابونای جردن قدم میزدم که چشمم به برگه ی کپی شده به در کتاب فروشیی خیره موند:به یک خانوم برای کار با شرایط سخت نیازمندیم.
بی هیچ فکرو درنگی رفتم تو.کتابفروشیه خیلی بزرگی بود.زن مسنی داشت زمین رو ا طی تمیز میکرد و مردی هم مشغول کتاب گذاشتن توی قفسه بود.سرفه ای کردم که مرد به سمتم برگشت...آهی کشیدم و با دهن باز نگاه کردم.این آراد بود...بخدا که آراد بود..خدای من....مرد از فکر بیرونم اورد:میتونم کمکتون کنم؟
چه صدای رسا و محکمی داشت.6 دونگش کامل بود.سریع جواب دادم:اااِ برای کار اومدم.این برگه ای که زدین...
نگاه دقیقی به سرتاپام انداخت و بعد درحال که به سمت میزش میرفت گفت:بشینین...
روی صندلی روبه روی میزش نشستم.وقتی نشست گفت:چند سالتونه؟
ـ28...
ـمجرد؟
آهی کشیدم و درکمال صداقت گفتم:بیوه هستم...
خیلی عادی رفتار کرد و گفت:خب برای کار در اینجا باید یه سری شراط رو قبول کنین...بچه داری؟
با یادآوریه سمن دوباره بغض کردم و گفتم:داشتم...عمرشو داد به شما...
ـ متاسفم...خودتون تنها زندگی میکنید.؟
ـ بله...
ـیه سری مدارک باید برام بیارین.فردا.به محض تحویل مدارک باید کارتون رو شروع کنین..
از پشت عینک نگاه کنجکاوش کاملا قال لمس بود.فکر میکنم باید 35 یا 36 سالش میبود.یه پولیور آبی تنش بود.بلند وچهارشونه...حالت چشماش منو یاده آراد مینداخت...عینکش رو دراورد و با دست یکم چشماشو مالید و درحالی که از جاش بلند میشد گفت:فردا باید ساعت 9 اینجا باشید...
خواست بره که گفتم:ببخشید نگفتین باید چی بیارم؟
ـبله ببخشید...
یه برگه رو بهم داد و بعد از خداحافظی به اتاق دیگه ای رفت..منم شونه ای بالا انداختمو به خونه برگشتم.ذهنمو درگیر کده بود شدید.چشمای آرادو داشت اما صرفه نظر ازاون..انگار یه جایی دیده بودمش...شب سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.صبح روزه بعد با مدارکی که خواسته بود رفتم.همونطور که مدارک رو بررسی میکردگفت:ساعت کاریتون از 9 صبحه تا 7 غروب.ناهارو میتونید توی رستورانی که سر خیابون هست بخورین یا باخودتون بیارین این دیگه بسته به خودتونه.من فقط بعضی روزا میام یه سری میزنم.اونم درحد 5 یا 10 دقیقه..و اینکه ماهی 500 تومن هم بهتون میدم...
بعد سرش رو بلند کرد و درحالی که یه تایه ابروشو بالا مینداخت گفت:سوالی هست؟
آب دهنم رو قورت دادم و دحالی که برای فرار ازچشما و نگاهش به زمین نگاه میکردم سرم رو به نشونه نه تکون دادم.بسیار خبی گفت و درحالی که کت قهوه ایش رو از روی دسته ی صندلی اش برمیداشت گفت:امیدوارم مستحق اعتمادم باشین..
و در مقابل چشمای متعجبم از مغازه بیرون رفت...
خیلی ازکتاب ها هنوز چیده نشده بودن.کارم رو شروع کردم که اولین مشتری اومد.یه زن با یه پسر بچه که به ظاهر خیلی شطون بود.بعد از خرید مختصرشون از مغازه رفتن...کل اون روزو کتاب چیدم.دیگه کمرم درد گرفته بود.ناها نخورده بودم وداشتم از ضعف میمیردم.روی صندلیی نشستم و چشمام رو بستم.چشم که باز کردم هیکل اعصاب خرد کن و دختر کش صاحب کارمو دیدم.جیغی زدم و به هول از روی صندلی پاشدم که صندلی چپه شد.با خجالت سرم رو پایین انداختم.سنگینی نگاهش رو حس میکردم.دهن باز کرد و گفت:شما همیشه سرکارتون میخوابین؟
با من من گفتم:اااِ...من....من خواب نبودم...همین الان چند لحظه چشمام رو بستم...
موشکافانه به چشمام خیره شد و بعد گفت :امیدوارم این دروغ راست باشه..
خندم گرفته بود.خوشم از حرف زدنش میومد.رفت پشت میزو به دفتر محاسبات نگاهی انداخت:هووووم..کاره امروزتون خوب بوده...
نفس عمیقی کشیدم.نمیدونم چرا با این تعریفش لبا لب غرق لذت شدم.زل زده بودم بهش..خیلی خوشتیپ و خوشگل بود.یهو سرش رو بلند کرد و نگاهمون تلاقی خورد بهم.نمیتونستم از چهرش چشم بردارم...ازش خوشم میومد.ناخواسته جذبش شده بودم...نگاهشو ازم دزدیدو بعد از گذاشتن کیلید ها خداحافظیه آرومی کردو رفت..منم بعد از قفل کردن مغازه به خونه برگشتم.تا چند هفته ی بعد اتفاقی نیوفتاد.فقط خیلی میومد مغازه..بیش از حد و گاهی کنارم میموند و اونم کمک میداد.یه روز که به مغازه رفتم نبود.وقتی از ذهره خانوم نظافت چی پرسیدم گفت که آقا زنگ زده گفته مریضه...دلم طاقت نیورد.نمیدونم چرا بی تابی میکردم.بارون میبارید و حالم خیلی بد شده بود.انقد بی تابی کردم که نتونستم دووم بیارم و آدرسش رو از توی یکی از کشوها برداشتم و رفتم خونش.یک ساعت بعد به فرمانیه رسیدم.یه آپارتمان بود که درش هم باز مونده بود.رفتم تو.روی آیفون نوشته بود منزل آرشام مستحقی طبقه ی 6.با آسانسور رفتم.کنار واحدش اسمش بود.خواستم زنگ بزنم دیدم در بازه..نگران شده بودم.رفتم داخل.هوای خونه گرم بود.میدونستم حماقته امااین مدت چیزی ازش ندیده بودم که بخوام نگران باشم.صدای سرفه اش از توی یکی از اتاقا میومد.آروم قدم برداشتم و پشت در اتاقش ایستادم که درباز شد
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#24
قسمت آخر

..هاج و واج با چشمای قرمز بهم زل زده بود.من از اون بدتر..یکم که گذشت گفت:تو...اینجا...
خودم رو پیدا کردم و گفتم:ذهره خانوم گفتن حالتون خوب نیست اومدم ببینم کمکی هست یانه...
ـچجوری اومدی تو؟
ـ در باز بود...
صداش گرفته بود.آهانی گفت و به اتاقش برگشت و خزید زیر پتو.درحالی که چشماشو میبست گفت:میشه برام سوپ درست کنی؟
و سرفه...دلم براش سوخت.قبول کردم.خودمم خیلی دوس داشتم بهش نزدیکتر شم.یه نیم ساعتی گذشت.براش آب میوه گرفتم و با سوپ بردم.خواب بود..آروم صداش کردم..چشماشو باز کرد و خسته بهم زل زد.با مهربونی گفتم:سوپت آماده است...
و به سوتیه خودم لعنت فرستادم..سوپت چیه دختر؟مثل اینکه خوشش اومد چون با نیروی جدید پاشد و دحالی که دهنش رو باز میکرد گفت:ازت ممنونم..
سعی کردم نشون ندم که دارم میمیرم..!!!بعد از اینکه سوپ رو قاشق به قاشق دهنش گذاشتم و ظرفا رو شستم خواستم از خونه بیرون بیام که صدام کرد:سئودا خانوم....
قلبم داشت وایمیساد...ذوق زده جواب دادم:بله؟؟
اومد و روبه روم ایستاد.آبریزشش خیلی شدت گرفته بود.نگرانش بودم اما نمیخواستم بروز بدم.منی که باخودم عهد بستم که دیگه نزارم کسی وارد زندگیم شه حالا بازم یکی پاورچین پاورچین وارد شده بود و میخواست قلبم رو تصاحب کنه.با صداش به خودم اومدم:میدونم شاید بنظرتون خیلی احمقانه باشه که با این حالم دارم اینارو میگم اما فکر نمیکنم فرصت از این بهتر پیدا کنم...
مکث کرد.قلبم داشت دیوونه وار توی سینه ام میکوبید..بلاخره لبای خوش فرمشو تکون داد و رگباری شروع کرد حرف زدن:من رفتم دربارت تحقیق کردم.از همسره اولت و دلیله طلاقت خبر دارم از همسره دومت و نحوه ی مرگش هم باخبرم.از اینکه یه دختر بچه ی 3 ساله داشتی...اما هیچکدوم از این دلیلا نمیتونه جلوی منو بگیره چون با دقت زیره نظرت داشتم و فهمیدم که چقدر محترمی.همین که تاحالا تغییری توی صورتت ایجاد نکردی منو مطمئن کرده که وفاداری.برای همین من....
با چشمای خیس از اشک بهش نگاه میکردم..باورم نمیشد دارم این حرفارو از دهنش میشنوم...باورم نمیشد که انقد خوب باهام حرف میزنه...ادامه داد:برای همین میخوام باهام ازدواج کنی..
نفسمو فوت کردم بیرون که با من من گفت:اَ...آگه قبول کنی من ازت هیچی نمیخوام.میدونم قلبت با شوهره مرحومته اما میخوام که کنارم باشی.نه برای رفع غریزه ی مردونم برای اینکه میخوام واسه ی بقیه ی زندگیم یه همراه داشته باشم و کسی جز تورو پیدا نکردم.تو خوشگلیو جوون.اگه قبول کنی قول میدم اگه واست بهتر از همسر قبلیت نبودم بدترم نباشم...
بخدا که این آراد بود..چشماش...با پشته دست اشکام رو پاک کردم و لیوان آبی رو که برام اورده بود سرکشیدم.حالم یکم بهتر شد..برگشتم که از خونش برم بیرون که صدام زد:سئودا...
آراد....منو ببخش آراد اما نمیتونم مقاومت کنم آرادم...اون مثل توا..حرکاتش صداش نگاهش..من به اینا نیاز دارم.یه دخترم تو اوج نیاز روحی و جسمی..نمیتونم نادیده بگیرم آرادم...منو ببخش..میدونم اینکارو میکنی..دوباره صدام زد:سئودا...
اینبار هزار تا حرف تویه لحنش نهفته بود.برگشتم و خیره به چشمای طوسی اش موندم...با تردید گفت:قبول میکنی؟؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:نمیای بریم دکتر؟حالت زیاد جالب نیست آرشام...
گل از گلش شکوفت درحالی که بشکن میزد به اتاق رفت و آماده شد.دقایقی بعد از خونه بیرون زدیم...و من عشق سومه خودم رو پیدا کردم با یه زندگیه جدید و یه دختر بچه به اسم نیکا و یه همسر خوب که بخاطر هرلحظه بودنش خدارو شکر میکنم...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها"
#25
رمانت خیلی قشنگ بود
بازم بزار



❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3




پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#26
(22-09-2014، 15:16)جیگر بلایی(حسنیه) نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمانت خیلی قشنگ بود
بازم بزار

اگه منظورت این رمانه که تموم شد!!!

اگه هم رمان جدید میخوای

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

اینُ بخون!!
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3
پاسخ
آگهی
#27
(22-09-2014، 15:21)♫RAHA♫ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(22-09-2014، 15:16)جیگر بلایی(حسنیه) نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمانت خیلی قشنگ بود
بازم بزار

اگه منظورت این رمانه که تموم شد!!!

اگه هم رمان جدید میخوای

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

اینُ بخون!!
اینو خوندم مسخره اس
همخونه رو می تونی بزاری



❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3




پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#28
(22-09-2014، 15:22)جیگر بلایی(حسنیه) نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(22-09-2014، 15:21)♫RAHA♫ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(22-09-2014، 15:16)جیگر بلایی(حسنیه) نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمانت خیلی قشنگ بود
بازم بزار

اگه منظورت این رمانه که تموم شد!!!

اگه هم رمان جدید میخوای

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

اینُ بخون!!
اینو خوندم مسخره اس
همخونه رو می تونی بزاری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=26991&highlight=%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86+%D9%87%D9%85%D8%AE%D9%88%D9%86%D9%87
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها"
#29
(22-09-2014، 15:36)♫RAHA♫ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(22-09-2014، 15:22)جیگر بلایی(حسنیه) نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(22-09-2014، 15:21)♫RAHA♫ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(22-09-2014، 15:16)جیگر بلایی(حسنیه) نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمانت خیلی قشنگ بود
بازم بزار

اگه منظورت این رمانه که تموم شد!!!

اگه هم رمان جدید میخوای

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

اینُ بخون!!
اینو خوندم مسخره اس
همخونه رو می تونی بزاری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=26991&highlight=%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86+%D9%87%D9%85%D8%AE%D9%88%D9%86%D9%87
مرسی



❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 3




پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان