امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 1.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

#11
قسمت 11

" مهرا"

درو بستم و با یه دنیا ناباوری از شرکت زدم بیرون.
هیچ صدایی رو نمی شنیدم.. ....
هیچ کسی رو نمیدیدم.........
انگار تمام دنیا و تمام زمان ها از حرکت ایستاده بودند
. توی اون اتاق مونده بودند..
می خوام گریه کنم..می خوام جیغ بزنم ... می خوام از این بغض لعنتی خلاص شم...

حوصله ی رانندگی رو نداشتم. می خوام پیاده برم. می خوام زیر آسمون خدا پیاده برم...
می خوام اشکامو زیر آسمونش بریزم..
می خوام خدا ببینه...بی مانع... بی سقف...
می خوام ببینه این بندش په به روزش اومده...
چه به روزش قرار بیاد....
خدایا ببین منو...
صدامو میشنوی....
نمیخوام عذاب الانمو پروانه بکشه...
نمی خوام مثل من مهر بی کی روی پیشونیش زده شه..

خدایا از چی بگم؟ از قلب عزیز جون بگم یا از تنها شدن پروانه...........
یا از حرفهای حسان فرداد........

حرفهایی که جیگرمو اتیش زد.. خنجری شدو قلب نیمه جونمودرید...

هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و با داای بلند خواننده خودمو سپردم به راه..
بی هدف.......
آخ مامان کجایی؟چقدر دلم میخواد سرمو بزارم روی شونت و گریه کنم...
اخ چرا تنهام گذاشتی؟................
آخ .........داغتون هنوز برام تازس......

" خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده

خیلی وقته ابری پر پر نشده
دل آسمون سبک تر نشده

نگاهی به آسمون کردم. اونم ابری بود ای کاش بباره

مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه ی منه
ابر پشمام پر اشک ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه

قطرات ریز و سرد بارون روی صورتم نشست.
با اینکه حالم داغون بود اما از ته دلم لبخند زندم.........

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده

آخ مامان جونم.. بدجوری هواییتون شدم..
دلم برای حرفا و خنده های متین و مهراوه تنگ شده..
برای نگاه های پر حرف بابا...

بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست

دیگه قطره های بارون با اشکام قاطی شدن.. دیگه معلوم نیس که دارم گریه میکنم

حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیس
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده

آخ سینم داره مییسوزه..
توی این هوای بارونی و سرد دارم از درون توی کوره می سوزم...
دلتنگم برای مهرا صدا زدن های مامان .. ...دلتنگم برای خوشبختی که کنارشون داشتم...

قلبم باور نداره.............
این همه دردو باور نداره..........
من داغونم... حسان فرداد نابودم کرد
شکسته بودم حسان فرداد خردم کرد.........
حسان.............حسان................ حسان با من چیکار کردی؟
میخوای چیکار بکنی؟
چه بلایی می خوای سرم بیاری؟
مرد مغروری مثل تو چرا باید این حرفو بزنه؟
مرد با ابهتی مثل تو چرا ب......

چرا حس می کنم زخم خوردی؟
از جنس من نارو خوردی؟
چرا حس میکنم از هم جنسم میخوای انتقام بگیری؟

چرا نمیشه از چشمات چیزی رو خوند؟
چرا با اون حرفهایی که زدی ازت متنفر نیستم...
چرا فقط دلگیرم...

چرا اینهمه چرا برای تو وجود داره؟

نمی دونم چقدر راه رفتم. اما می دونم مسافت زیادی بود. چون جلوی در خونم بودم...
کلید انداختم.
تن خستمو انداختم روی مبل.مثل همیشه سکوت خونه بزرگترین صدای عذاب آور زندگیم بود...
چشمامو بستم همه ی اتفاقات امروز مثل برق از جلوی چشمام گذشت..
در اخر تنها چیزی که توی ذهنم باقی موند یه جفت چشم سیاه و سردو مغرور بود..

صدای تلفن منو به خودم آورد.. حوصله ی بلند شدنو جواب دادنو نداشتم.
چشمامو به سختی باز کردم..
خونه تاریک بود پس خیلی وقته که اینطوری روی مبل دراز کشیدم..
تلفن رفت روی پیغام گیر....
تلفن رفت روی پیغامگیر. ................
سکوت خونه با صدای گریه و جیغ پروانه شکست. مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم.
پروانه زجه میزد. جیغ میکشید. مدام اسممو می گفت. ....خدایا بخیر کن.....

ـ الو .مهرا .توروخدا بردار. دارم دیوونه میشم. کجایی؟ مهرا عزیزم؛ همه کسم داره از دست میره. مهرا دارم زندگیمو از دست میدم. بردار لعنتی...

ـ الو. پروانه جان دلم. چته دختر خوب. چرا جیغ میکشی؟ پی شده؟

ـ کجایی مهرا؟ کجایی؟ بیا ببین.. حال زارمو ببین. ببین دارم با عزیز جون جون میدم.
عزیز جونم داره روی تخت بیمارستان جون میده. منِ عوضی عرضه نداشتم براش پول جور کنم. مهرا بیا ببین به خاطر سی میلیون پول بی ارزش دارم همه ی زندگیمو می بازم...
همه زندگیم جلوی چشام داره پر پر میشه. مهرا بیا. بیا یه کاری کن... مهرا بهم قول دادی.. قول دادی پولو جور کنی...

وسط هال نشستم. امروز به اندازه ی کافی شنیده بودم. به اندازه ی کافی داغون شده بودم. نه ...نه دیگه ...تحمل ندارم... ظرفیتم پره... بسه خدایا... بسه...

ضجه های پروانه... حرفهایی که با ناله می گفت جیگرمو می سوزوند.
خدایا عزیز جون روی تخت بیمارستان .
هیچی نمی تونستم بگم.... فقط چند تا کلمه به زور از دهنم خارج شد..

ـ پروانه. میام... میام عزیزم.. فقط کدوم بیمارستان. الان میام.. تحمل کن. پروانه..

ـ نه نمی تونم. مهرا... دارم خفه میشم... دارم دیوونه میشم.. فکر نبود عزیز جون ... فکر تنها بودن توی این دنیای کثیف داره دیوونم میکنه...نمی تونم مهرا بیا...

بعد از خواهش کردناش به زور اسم بیمارستان و ازش گرفتم. اول ماشینو از در شرکت برداشتم بعد رفتم بیمارستان.
نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم.

عزیز حالش بد شده بود. قلبش تقریبا از کار افتاده بود و باید حداکثر فردا عمل میشد. دکترا رسما جوابش کرده بودند.
وضعیت بدی بود.
پروانه فقط زجه میزد .ناله میکرد...خدارو صدا میزد... اگه عزیز می رفت....
پروانه توی این دنیا بی کس میشد..... بی پناه میشد.

خدایا بهش رحم کن.. خدایا اگه من همه ی خانوادمو از دست دادم بازم کسایی رو داشتم که داغمو تسکین بدن. اما پروانه چی؟ طاقت نمیاره... خدایا.....


پروانه به بازوم چنگ انداخت. روی زاوهام نشستم. تحمل وزنشو که روم انداخته بود رو نداشتم. مثل خدا ازم التماس میکرد...

خدایا چرا من....

ـ مهرا ...مهرا بهم قول دادی. گفتی از زیر سنگ هم شده جور میکنی.. هیچ وقت بد قولی نکردی مهرا...یه کاری کن... مهرا از تمام زندگیم میگذرم.. مهرا میشم کنیزت... میشم کلفتت... هر چی بگی قبول میکنم فقط به قولت عمل کن...مهرا ... حرف بزن.
حرف بزن لعنتی.. مگه نگفتی حله.. مگه نگفتی پول جوره.. مگه نگفتی...ها؟ بگو حرف بزن... سکوتت داره دیوونم میکنه...
خدایا چرا من... چرا؟ یعنی وجود عزیز جون اینقدر توی دنیات زیادیه... من که چیزی ازت نخواستم جز اینکه همیشه عزیز باهام باشه... خدایا میشنوی؟ با توام...
اگه عزیزمو ببری به بزرگیه خودت... به اسم خودت قسم میخورم از زندگیم میزنم.
می شنوی...خود کشی میکنم... دیگه بهشتو جهنمت برام مهم نیست. رگمو میزنم.... می شنوی ؟

دیگه تاب و تحمل پروانه رو نداشتم...
دیگه لبریز شدم..
نه ... حرفهای چروانه برام سنگین بود..
بوسیدمش ..پیشونیشو.. گونشو... سرشو محکم توی دستام گرفتم.
پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم آروم شروع کردم به حرف زدن...
تصمیم گرفتم.....
اشتباهِ.....
میدونم. ..............
بدترین اشتباهِ زندگیم. اما من تصمیم گرفتم.
نه ... نمی تونم پروانه رو اینطور ببینم... من به این دختر و به اون پیر زن مدیونم.
من مدیونم... این جوری هم عزیز جونو از دست میدم هم پروانه رو...
مطمئنم اونقدر دیوونس که حتما خودشو میکشه..

ـ هیششش. آروم... قول دادم بهت.. آروم باش . الان میخوام برم پول رو بیارم...
حله دختر... پول آمادس... فقط بایذ برم بگیرمش... عزیز جون پیشت میمونه..
پاشو... پاشو نباید وقتو تلف کنیم. بلند شو برو به دکترش بگو اتاق عملو اماده کنه.
منم برم پولو بگیرمو بیام.. قول دادم .
روی قولم هستم... بلند شو تو بی کسو کار نمیشی.. تو همه ی زندگیتو از دست نمیدی...
بهت قول میدم...


برق خوشحالی توی چشمای پروانه به اندازه ای زیاد بود که از دورترین فاصله می شد دید. محکم توی آغوشم گرفت. بوسیدتم. اشک میریخت اما این دفعه از خوشحالی...
بلند خدارو صدا میزد و شکر میکرد.......

اشکام روی گونم می ریخت.. اگر تا الان شک داشتم اما با دیدن این صحنه ها دیگه مطمئن شدم. تمام توانمو جمع کردم و از بیمارستان زدم بیرون...

هنوز بارون میارید...
شاید به حال من.. گریه میکرد.. شاید برای بدبختی های من اشک میریزه...

خدایا.. چرا صدات میزنم؟
مثل اینکه قرار نیس جوابمو بدی؟
چرا؟
چرا واسه ی بنده های دیگت جوابگویی اما برای من نه؟....

باشه ... باشه خداجون... صدامو نشنو اما مطمئن باش اگه قراره اشتباه کنم ولی بازم حواسم به توهِ اشتباهمو با گناه انجام نمیدم..

به امید زنگ زدمو آدرس خونه ی حسان فرداد گرفتم.

جلوی خونش ایستادم.. یه خونه ی ویلایی بزرگ و شیک... زنگ درو زدم. آیفون تصویری بود. بعد از چند لحظه در باز شد . پس منو دیده بود که بدون هیچ حرفی درو باز کرد..

درو باز کردم و اولین قدمو توی خونش گذاشتم.. خونه ای که قراره دختر بودنم رو برای همیشه درش جا بزارم... خونه ای که قراره زندگی رو به دونفر هدیه بده و زندگی یه نفرو ازش بگیره...خونه ای که قراره حسان فرداد از انتقام خالی شه.. وارد شدمو از سنگ فرش ها گذشتم.. ساختمون دوطبقه ی خیلی شیکی با یه معماری خاص و زیبا جلوی روم بود... حتما طراحیه ساختمون کار خودشه.. همیشه تک. ...همیشه یگانه... درست مثل خودش...

جلوی درب وردوی ایستاده بود... این دفعه با دیدنم تعجبشو پنهون نکرد. روبروش ایستادم. چرا می ترسم.. چرا ازش نمی ترسم... با وجود اینکه میدونم قراره چه اتفاقی برام بیافته.. چرا از این چشمها دیگه ترسی ندارم...

زل زدم توی چشمهاش.. طاقت نداشتم که حرفامو رو در رو بهش بزنم...نتونستم...

سرمو پایین انداختم.شروع کردم به حرف زدن که همزمان اشکام جاری شدن...

ـ حال عزیز جون خوب نیست. باید امشب عمل شه...هنوز.....هنوزم اون چکو...

دستشو روی بازوم حس کردم. چشمام ناخودآگاه بسته شد. هق هقام سر باز کرد. دیگه تحمل این بغض لعنتی رو نداشتم. محکم منو کشید توی بغلش...
گریه کردم... زار زدم...
ساکت بود...
فقط محکم منو توی آغوشش گرفته بود...
نمی دونم اما آروم شدم... خالی شدم...

سرمو از روی سینش برداشتم ولی اون حلقه ی دستاشو باز نکرد..
همونجور منو سفت به خودش چسبونده بود...
توی چشماش خیره شدم...
نگاهش گرم بود..
دلم لرزید... برای اولین بار این چشمها دلم رو لرزوند.

از آغوشش بیرن اومدم اما دستمو محکم توی دستش گرفته بود و داخل خونه شد...

هیچ احساس ترسی نداشتم.. این برام عجیب بود.. ترسی از این خونه و این مرد مغرور نداشتم.
برعکس آروم بودم.. تمام جودم اروم بود..فقط نگران پروانه و عزیز جون بودم...

روی مبل نشوندم و رفت طبقه ی بالا.
اونقدر فکرم درگیر بود که اصلا نگاهم به اطراف نچرخید. بعد از چند دقیقه با لباس بیرون اومد پیشم و جلوم ایستاد...
سرمو آوردم بالاو نگاهش کردم...
بی هیچ حرفی.. بی هیچ صدایی. ...سکوت.....

باز هم سکوت....

دستمو توی دستای قوی و مردونش گرفتو منو بلند کردو از خونه اومدیم بیرون.
سوار ماشینش شدیم.
راه افتاد....
توی تمام این مدت دستم توی دستش بود... سرمو روی شیشه ی پنجره گذاشتم.
چشمام قطره های بارونو که با شدت خودشون به شیشه می کوبوندن میدید...

با فشار دستش سرمو به طرفش گرفتم.آروم گفت:
ـ کدوم بیمارستان..؟

فقط تونستم اسم بیمارستان رو بگم...

تا خود بیمارستان هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.تا به ورودی بیمارستان رسیدیم...

دستمو از دستش کشیدم بیرون... به طرفم برگشت..
گفتم:
ـپروانه احتمالا توی محوطه ی بیمارستانه... نمی خوام هیچ کس از این اتفاق با خبر شه... فقط یه راز بین منو ..... تو ..باشه؟

بهم نگاه کرد و آروم اومد جلو.
حرکتی نکردم. اصلا توان حرکت نداشتم..
آروم پیشونیمو بوسید..
به محض تماس لبهاش به پیشونیم تمام بدنم تغییر دما داد.
تا چند ثانیه پیش خنک سرد بودم اما حالا..
مثل تنور آتیش شده بود..
داغِ داغ....

چند ثانیه به همون حالت موند.آروم خودشو ازم جدا کرد و گفت: من توی قسمت حسابداری منتظر مدارک هستم.. بیارشون

رفت..............

از کنارم گذشت و من همچنان داشتم توی تنور آتیش می شوختم... به سمت بخش عزیز جون رفتم..

پروانه داشت با دکتر عزیز صحبت میکرد.. حتی از اون فاصله هم می تونستم شادی و امید رو از صورتش ببینم...

بهش رسیدم تامنو دید چند ثانیه وایستاد و نگاهم میکرد...
انگار منتظر بود...
انگار توی صورتم دنبال یه چیزی میگشت و من میدونستم دنبال چیه؟

لبخند زدم.. یه لبخند تلخ... تلخ تر از هر تلخی که توی تمام عمرم چشیده بودم..
ولی برای پروانه شیرین ترین لبخند عمرش معنی داد...
دوید ..
با تمام سرعتش به سمتم دوید...
خودشو پرت کرد توی بغلم و گریه کنان همرا با شادی که توی صداش پر شده بود گفت:
ـ قربون آبحیه گلم برم. فدات شم. میدونستم قولت قوله... هرچی باشه مهرا عظیمی هستی نه برگ چغندر...

و باز هم خنده ی تلخ مهمون لبهام شد...

ـ پروانه مدارک رو بده تا برم حسابداری. خودم میبرم. احتیاجی به تو نیست. فقط بمون اینجا پیش عزیز. باشه؟

پروانه اینقدر خوشحال بود که برخلاف همیشه از صدام میخوند چه مرگمه. اما حالا اصلا نشنید من چی گفتم... سریع پرونده رو داد دستمو صورتمو بوسید و رفت سمت اتاق عزیز....

رفتم طرف حسابداری... دیدمش. به ستون تکیه زده بود و دستاشو توی پالتوی مشکیش فرو برده بود.سرشو پایین گرفته بود . انگار توی فکر بود....

رفتم جلوش صداش زدم. اما نشنید..
بلند تر صداش زدم اما بازم نشنید.
دستم ناخودآگاه سمت بازوش رفت. تکونش دادم...
سرشو بلند کرد نگاهی به صورتم انداخت و لی سریع نگاهشو ازم گرفت و روی بازوش ثابت موند... دستم روی بازوش خشک شد... حتی توان برداشتنش رو نداشتم...

زمزمه وار گفتم:
ـصدات زدم اما نشنیدی. مدارک رو....

نذاشت حرفم تموم شه. تکیه شو از ستون برداشت مدارک رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت صندوق...

نیم ساعتی طول کشید..بعد از تموم شدن برگشت سمتمو فیش واریز رو به طرفم گرفت تا به پروانه بدم. و بدون هیچ حرفی پشتشو به من کردو و رفت اما دو قدم بیشتر بر نداشته بود که برگشت سمتم و گفت:
ـتوی ماشین منتظرتم..


همین....

یه چیزی توی قلبم فرو ریخت.. اما بازم آروم بودم... بازم بی هیچ هراس و دلهر ه ا ی.

سریع رفتم پیش پروانه. دکتر عزیز هم اونجا بود... خوشبختانه همه چیز برای عمل آماده بود...

پروانه انگار دنیارو بهش داده بودند. از خوشحالی زیاد نمی تونست کاری انجام بده...

بازوشو گرفتم آروم دم گوشش گفتم.:
ـ بیا دختر خوب اینم از فیش واریز پول بیمارستان. دیگه همه چیز تموم شد. فقط امیدوارم عمل عالی باشه..

بغلم کردو گفت: اینارو به تو مدیونم مهرا... مرسی خواهر جونم..

ازش جدا شدم و گفتم:
ـ من باید امشب برم شاهرود. یه مشکلی پیش اومده تا دوسه روز دیگه برمیگردم.. ببخش که پیشت نیستم...

اونقدر خوشحال بود که از دورغی که گفتم تعجب نکرد.. اصلا نپرسید چطور این پول جور شده؟


با قدمهایی به سنگینی کوه به طرف در خروجی رفت بیمارستان رفتم..
چقدر فضای اینجا سنگینِ..
چقدر خَفَس..

یعنی امشب همه چیز تمومه؟

امشب باارزش ترین چیز زندگیمو ازدست میدم؟

بسه.. دیگه نمی خوام بیشتر از این فکر کنم..

این چراها هیچ وقت جواب داده نمیشن...
دیگه نمیخوام با این چراها خودمو عذاب بدم...

چشم چرخوندم. ماشینش رو دیدم.. رفتم نزدیکتر ... سرش روی فرمان ماشن گذاشته بود. آروم در باز کردم و روی صندلی نشستم. سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد .
نگاهش روم ثابت موند. حس کردم با تمام وجودم....

اما برنگشتم سمتش... نگاهش نکردم... بعد از چند دقیقه به خودش اومد. دست برد سوییچ رو چرخودو دنده رو جا انداخت. هنوز دستش روی دنده بود که دستمو روی دستش گذاشتم.
بهم خیره شد اما من مثل قبل نگاهم به روبرو بود..
با صدایی که سعی کردم آروم باشه گفتم:
آروم و سرد گفتم:

ـ پای حرفم هستم. شرطتو قبول می کنم. میدونم اشتباهِ. اشتباه محض.
اما قول دادم. مدیون بودم. پس دیگه حرفی توش نیست.
اما نمیخوام از چاله ای که شاید یه روزی ازش دربیام ، بیافتم توی چاهی که عمقش معلوم نیست و دراومدن ازش مثل رویا و خوابه. می خوام اشتباه کنم اما نه با گناه. درسته مذهبی نیستم. درسته اونی که بالای سرمه منو فراموش کرده اما دلیل نمی شه منم فراموشش کنم. نمیتونم بدترین اشتباه زندگیم رو با بدترین گناه نابخشودگی انجام بدم.
میخوام بهم محرم بشیم. این جوری کمتر عذاب میکشم. خواهش میکنم. میشه؟


************************************************** *
"حسان"


وقتی تصویرش از پشت آیفون دیدم خشکم زد.
باور کردنی نبود این موقع شب؟ اون جلوی خونه ی من؟
باز کردم و خودمو سریع به در ورودی رسوندم اما جلوتر نرفتم. قدمهاش خسته بود.
نا امید بود.. بی حال بود... اما اومده بود.. چرا؟


رسید جلوم. با دیدنش دوباره اون حس ناشناخته سراغم اومد. سرش پایین بود و زمزمه وار حرف میزد...
انگار داره به زور حرف میزنه...
انگار بغض شدیدی داره خفش می کنه...
نمی خواستم با این حال ببنمش.
اشکاش می ریخت...

توی قلبم درد عجیبی حس کردم...
من نمی خواستم زار بودنشو ببینم.
نمی خواستم حال خرابشو ببینم...
چرا اینجوری شدم؟ چرا در مقابل این دختر حالم داغون میشه؟

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم... دلم میخواست با تمام وجود توی بغلم بگیرمش...
دیگه چیزی مهم نبود...الان فقط می خواستم محکم توی بغلم بگیرمش..
دوس دارم داشته باشمش می خوام این دختر الان برای من باشه...
دستمو روی بازوش گذاشتم و محکم کشیدمش توی بغلم.
مانعم نشد....
پس اونم حالش مثه منه... گریه کرد. هق هق کرد...
بدون هیچ حرفی ... سکوت کامل...

چشمامو بستم می خواستم با تمام وجودم حسش کنم.. چرا اینقدر آرومم...

سرشو بالا آورد خواست خودشو ازم جدا کنه اما نذاشتم. دستامو محکم دور کمرش نگه داشتم..
خیره شد توی چشمام...و من غرق شدم توی اون چشمای خیس و شیشه ای...
از آغوشم آوردمش بیرون و دستشو محکم گرفتم...
دوست نداشتم الان ازش جدا شم...
رفتیم داخل.. سریع لباسامو پوشیدم. و با هم به طرف بمارستان حرکت کردیم...
تمام این مدت دستش توی دستم بود.و اون ساکت و آروم کنارم نشسته بود...

توی بیمارستان گفت که نمیخواد کسی از این ماجرا چیزی بدونه....یه راز بین منو خودش...
با این جملش گرم شدم. دلم میخواست محکم بگیرمش توی اغوشم.
نزدیکتر شدم بهش و پیشونیشو بوسیدم....دلم نمیخواست ازش جدا شم...
با زحمت کنار کشیدم و بهش گفتم توی حسابداری منتظرش هستم..

بعد از چند دقیقه اومد. مدارک دستش بود... توی فکر بودم بدجوری ذهنم مشغول بود با حس دستی رو ی بازوم به خودم اومدم... برام شیرین بود که دستش روی بازوم بود اما چرا....
بی حرف مدارک و ازش گرفتمو کارا رو انجام دادم.... بعد از تموم شدن فیش واریز رو به دستش دادم..بهش گفتم که توی ماشین منتظرشم..



سرمو گذاشتم روی فرمان ماشین... امشب قراره جی بشه... به کجا می رسیم؟.....
امشب انتقاممو قراره از کی بگیرم..؟....
از دختری که پا گذاشته توی حریم من....
از دختری که قراره تاوان همه ی بدبختیهای منو یه جا بده....
ای کاش اینقدر انتقام جو نبودم...
ای کاش ی تونستم بگذم....
از همه چیز.. از همه این حس های مبهم و ناشناخته.... حتی از خود این دختر...


با صدای در به خودم اومدم.. اروم کنارم نشست... می خواستم ساعتها بشینم و نگاهش کنم اما اون نگاهم نمیکرد... نگاهش به روبرو بود... بعد از چند دقیقه دل کندم.... به سختی... ماشین رو روشن کردم.

دستم روی دنده بود که حس کردم دستم آتیش گرفت... دستش روی دستم گذاشته بود... چقدر داغ بود...
چقدر محتاج این دستها بودم...
وقتی بهم گفت که میخواد اشتباه کنه اما نه با گناه فهمیدم دارم یه فرشته رو عذاب میدم... یه دختر پاک و معصوم قراره به آتیش انتقام من بسوزه...
از خودم بدم اومد.. از سردیم... از بیرحمیم...حتی از این انتقام لعنتی بدم اومد...


وقتی حرفاش تموم شد ساکت منو نگاه کردودستش از روی دستم برداشت و منتظر من شد.. نمی دونستم چی بگم... چی باید می گفتم؟ این موقع شب چطوری بهم محرم شیم؟
کدوم محضری تا الان بازه؟

یاد مظاهر افتادم رو به مهرا کردمو گفتم:
ـ باشه. قبوله....یکی رو پیدا میکنم تا صیغه رو بخونه...

گوشیموبرداشتم و از ماشین بیرون اودم.
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط مارال 2 ، !...rana ، هستی0611 ، میا ، دختر شاعر
آگهی
#12
بعدی ...بعدی ...بعدی ...بعدی... بعدی... بعدی... بعدی...
خیییییلی قشنگه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط !...rana
#13
قسمت 12


به مظاهر زنگ زدم.

ـ الو مظاهر. خوبی؟

ـ به داداش اخموی خودم. تو چطوری جناب آقای خٌنک؟

ـمزه پرونیت تموم شد؟کارت دارم

ـ باشه بابا . جون به جونت کنن همون یخچالی بودی که هستی...

ـ مظــــــــــاهر..!

ـ خیلی خوب. بابا چرا فازو نول قاطی می کنی....؟ حالا کارت چیه که این موقع شب زنگ زدی؟

ـ مظاهر خونه ای؟ پدرت هم هست؟

ـ چه ربطی به سوال من داشت...

ـ بگو. بهت میگم..

ـ آره خونم. حاج بابا هم هست.. حالا بگو ببینم قضیه چیه؟

ـ پدرت میتونه صیغه ی محرمیت بخونه...؟

ـ چـــــــــی؟ چی بخونه؟

ـ چرا داد میزنی؟ مگه کری؟ میگم می تونه بین دو نفر صیغه ی محرمیت بخونه؟

ـ حسان خوبی؟ صیغه ی محرمیت واسه چی؟ کی می خواد صیغه کنه؟ تو چه کار میخوای بکنی؟

ـ یکی یکی بپرس. فقط یک کلمه. آره یا نه....

ـ آره. اما تا ندونم داری چه غلطی میکنی . صیغه بی صیغه. تو اهل این کثافت بازیا نبودی...

ـ الانم نیستم. فقط میخوام یک شب......ببین خودت منو خوب می شناسی که اهل این چیزها نیستم.. اما الان قضیه فرق داره... می خوام برای یک شب یه دخترو صیغه کنم..

ـ حسان داری چی میگی؟ یه دخترو میخوای صیغه کنی؟ یه دخترو؟ می فهمی داری چی کار میکنی؟

ـ مظار من وقت ندارم. خیالت راحت باشه.. حالا گوشی رو میدی تا پدرت صیغه رو بخونه؟...

ـ حسان. نمی دونم میخوای چیکار کنی؟ اما هر چی هست اصلا خوب نیست.کارت اشتباهِ

ـ می دونم اشتباهِ. اما میخوام این اشتباه رو بکنم.. دیگه با من بحث نکن.گوشی رو میدی یا بدون صیغه کارمو انجام بدم...

مظاهر اینبار سرم دادکشید..........
برای اولین بار....

ـ خیلی عوض شدی حسان.. نمی شناسمت.. حسانی که من میشناختم برای هم کلام نشدن با یه زن حاضر بود از تمام سود شرکتش بگذره.. اما اینی که الان دارم باهاش صحبت میکنم تهدیدم میکنه که اگه صیغه نباشه بدون صیغه کارشو انجام میده... فرق کردی... حسان چه بلایی سرت اومده؟

سرش داد زدم.. تمام اغده های این مدت رو سرش خالی کردم

ـ آره .. بگو...... راحت باش... بگو شدی یه عوضی .....
یه پستی کثافت که هوس کرده یک شب رو خوش بگذرونه.. بگو شده با صیغه یا بی صیغه میخواد کارش انجام میده...آره عوض شدم. باید عوض میشدم.. باید برای انتقامم عوض میشدم.. انتقامی که 14 ساله دارم تحملش میکنم... آره شدم یه عوضی...اما اینو بدون زود قضاوت کردی..

گوشی رو قطع کردم. می خواستم گوشیرو پرت کنم تا تیکه تیکه شه اما نه. باید یکی رو پیدا کنم که مارو بهم محرم کنه.. حالا وقت خالی کردن عصبانیتم نیست... اوف...کی امشب تموم میشه؟

حرفهای مظاهر مدام توی گوشم تکرا میشد..
من عوض شدم..آره عوض شدم اما عوضی نشدم..
من هر چی که شدم پست و کثافت نشدم... من همون حسانم. اما با یه احساس جدیدو ناشناخته.و...مبهم...
گوشیم زنگ خورد.. مظاهر بود.نفسم رو با حالت عصبی بیرون دادم... گوشی رو جواب دادم...
گوشی رو برداشتم.
ـ الو حسان. گوشیرو میدم حاج بابا تا صیغه رو بخونه....

صداش سرد بود. غریبه بود..
مظاهر برای من از برادر نداشتم عزیز تر بود. ولی حالا خیلی غریبه شده بود. نباید بزارم طرز فکرش راجبم عوض شه. نباید بزارم اون فکرای لعنتی رو دربارم بکنه...

ـمظاهر گوش کن. می دونم نگرانمی. می دونم میترسی گند بزنم به زندگیم. اما اینو بدون من حسانم. به قول خودت با زن جماعت هم کلام نمیشم. پس خیالت تخت. عوض شدم اما عوضی نه... ان صیغه باید خونده بشه. نخواه که چیزی بگم چون خودم هم نمیدونم قراره چه اتفاقاتی بیافته.. اما بدون حسان آدم پست و رذلی نیست که بخواد شبش رو با هرزگی به صبح برسونه..

لحن مظاهر برگشت. مثل همیشه اما با تردید....
ـ باشه میشناسمت. اما نگرانتم . حالا که اینقدر محکم حرف میزنی باشه. دخالت نمی کنم. حالا گوشی رو میدم حاج بابا.

همینطور که با حاج بابا صحبت میکردم رفتم سمت ماشین. نشستم.. مهرا سرش رو به شیشه تکیه داده بود. گوشی رو روی بلند گو گذاشتم..صدای حاج بابا توی ماشین پیچید..

ـ پسرم میخوای برای چند وقت صیغه خونده شه..؟
یه نگاه به مهرا کردم هنوز سرشو تکیه به شیشه داده بود. گفتم: یه روز.

با این حرفم سریع سرشو به سمتم گرفتو بهم نگاه کرد. دستمو روی دستش گذاشتم یه فشار خفیفی بهش دادم.

دوباره حاج بابا گفت:
ـ مهریه چی؟پسرم مهریه صیغه واجبه

می خواستم جوابشو بدم که مهرا سریع گفت: من مهریه نمیخوام.

با صدای مهرا حاج بابا چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد:
ـ نمیشه دخترم. باید یه چیزی باشه. هر چنر کم.

نذشتم مهرا ادامه بده سریع گفتم:
ـ باشه حاج آقا . چشم. مهریه اشو میدم. اما الان نمیتونم بگم ولی حتما میدم..
ـ باشه پسرم.

شروع کرد به خوندن صیغه. بعد از قبول کردن ما بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد.
و ..........
.......من موندم و دختری که شده بود حلال من و یک شب که قراره تا صبح پر بشه از شعله های انتقام 14 ساله...

ماشین رو روشن کردم. نمیدونستم به کجا میرسیم... اما الان باید بریم...
باید تا تهش بریم...
هر دومون مجبوریم....
پس دیگه نباید فکر بکنیم...

دستم رفت سمت پخش ماشین .روشنش کردم..
آهنگی پخش شد که شاید مناسب حال و هوا من بود امشب....

دلم تنگه مثه ابرای تیره
توی حسی مثه زندون اسیره.
تو از احساس من چیزی نمیدونی
که داری اینجوری منو میرنجونی

یه امشب جای من باش.
جای اونی که چشماش
به در خشک شد
ولی عشقش نیومد.

یه امشب همسفرباش
مثه من دربدر باش
جای اونی که به دنیا پشت پا زد

مهرا برگشت و نگاهم کرد.چشماش هوای بیرون داشت.......... نمدار و خیس...........

باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتو بگیرم.

دیگه نتونستم تحمل کنم.دستاشو گرفتم. مانعم نشد. نگاهش از صورتم به پایین کشیده شد و ثابت موند.

باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه


اشک ریخت. اونم مثل من بی طاقت شد.. مثل من بیتاب شد...این آهنگ حرفای دلم بود...

یه امشب مال من باش
مال مردی که دستاش
به غیر دست تو همراهی نداره..

دستاشو محکم گرفتم. نوازش نکردم. فقط پنجهامو لای انگشتاش فرو بردم. میخواستم دستاش توی دستام گم شن. همین.......

بزار یادت بیارم
چجوری بیقرارم.
دل من غیر تو راهی نداره..

چشمای بارونیش دوباره بهم خیره شد. نتونستم از سنگینی نگاهش بگذرم. منم بهش خیره شدم...

من از تو یاد گرفتم تمام زندگیمو
حالا با کی بگم این قصه ی وابستگیمو

باید کاری کنی تا که باز مثه قدیما
به هم خیره بشن چشمای خیس و اشکیه ما
همین امشب که تنهام باید برگردی اینجا

باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتو بگیرم.
باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه

یه امشب مال من باش
مال مردی که دستاش
به جز دست تو همراهی نداره
بزار یادت بیارم
چجوری بیقرارم دل
من غیر تو راهی نداره

تمام این مدت فقط نگاهش به من بود. اشک میریخت...
و من با هر قطره ای که از چشماش می چکیدذوب میشدم..آب میشدم...کم میشدم...

دیگه نمی خواستم ببینم. پخش رو خاموش کردمو تا خونه توی سکوت انندگی مردم.

بالاخره رسیدیم.ماشین رو توی پارکینگ خونه پارک کردم. و پیاده شدیم
"مهرا"
بالاخره رسیدیم.....
برگشتیم به این خونه......
خوانه ای که قراره با مردی که الان محرم من شده بگذرونم.

می ترسم ....اما ترسم از حسان فرداد نیست. ....از این خونه نیست.....
از اتفاقیه که قراره برام بیافته مثل تمام دخترای دیگه ترسیدم.....

بهش نگاه کردم .اومد جلو و دستمو گرفت و به سمت خونه رفت.
دستاش گرم بود برعکس دستای من. ...
دلم میخواست گریه کنم ....
. خالی شم...
دلم نمیخواست با بغض شبم به صبح برسه.
می خوام خودمو خالی کنم....
دلم دوباره آغوش این مردو میخواست. ....
مرد مغرور و سردو میخواستم..
نمی دونم چرا...
اما برای لحظه ای همه چیز همه چیز از یادم رفت.
دلیل بودنم در اینجا. اتفاقاتی که از صبح افتاده و قراره امشب برام بیافته.
همه چیزو رو فراموش کردم...
میخواستم برای چند دقیقه بدون هیچ فکری توی آغوش این مرد که الان محرمم بود برم.

و با تمام وجود گریه کنم..
دلم میخواست الان مثل یه تکیه گاه بهش پناه ببرم...

دستمو محکم از دستش کشیدم. برگشت و نگاهم کرد.....
چند قدم رفتم عقب....
و اون ایستاده بود نگاهم میکرد...

اما طاقت نیاوردم با سرعت خودمو توی آغوشش انداختم. دستامو بردم پشتش و پالتوشو محکم چنگ زدم. سرمو توی سینش فرو کردم.
زار زدم. با تمام وجودم گریه کردم.....
ناله زدم.....

دستاش محکم دور کمرم حلقه شد. سرشو روی شونم گذاشت.دستشو بالا آورد و روی سرم گذاشت.نوازشم نکرد فقط دستش روی سرم بود.

از این مرد سردِ بی احساس بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت.....
اما فهمید..
فهمید چقدر تنهام ....
فهمید الان شده تکیه گاهم ......
فهمید محتاج این آغوشم. ..روی سرمو بوسید. گذاشت توی بغلش بمونم.
بی صدا ....

با این کارش آرامش رو بهم هدیه داد. اونقدر موندم تا تمام بغضی که توی دلم سنگینی میکرد خالی شد. راحت شدم و برای بار دوم توی آغوش این مرد پر شدم از آرامش.
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، دختر شاعر ، !...rana ، هستی0611
#14
بعدیییییییییی
پست بعدی رو سریع تر بذار طاقت ندارم Confused
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط میا
#15
قسمت 13


"حسان"

وقتی دستشو محکم از دستم درآورد تمام وجودم از ترس پر شد...

ترس از رفتنش..
ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...

ناباورانه خالی بودن جای ستاشو توی دستامو حس کردم...
برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...
نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...
تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوری شدم؟ چرا...
سوالی که رسیدم فقط چراشو توی ذهنم بیارم...

به سمتم دوید و خودشو انداخت توی آغوشم. باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..

اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد.. لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..
گریه میکرد. بلند..
بدون ذره ای خجالت...آزاد و رها...

از پشت پالتومو محکم توی مشتش گرقته بود..دستامو روی پهلوهاش گذاشتمو به سمت خودم کشیدمش.. بیشتر بیشتر می خواستم بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش... سرمو روی شونش گذاشتم و اون بیشتر توی آغوشم فرو رفت...

حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...
و من سراسر لذت و خوشی توی وجودم قلیان میکرد چرا که منو تکیه گاهش برای آروم شدن فرض کرده بود...

بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...
سرشو بوسه ای زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب...
دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه. روی مبل نزدیک شومینه نشوندمش.

توی این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردی این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..بعد از چند دقیقه معطلی برای جوش اومدن آب ،قهوه ای فوری درست کردم و براش بردم. البته با چند برش کیک که توی یخچال بود.. خیلی ضعیف شده بود.
امروز حسابی انرژی از دست داده بود. باید جون میگرفت.....!

فنجون قهوشو با سه تا تیکه ی بزرگ کیک خورد. ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.تا صورتش بشوره..

توی همین فاصله چشمامو بستم.. حالا باید چیکار کنم؟
کاری که میخوام انجام بدم درسته؟
با این کا انتقاممو میگیرم؟
چرا دیگه حس شدید انتقامو توی خودم نمی بینم.؟
چرا کمرنگ شده/؟

با صدای در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد. چشم تو چشم شدیم.
توی چشماش انتظار موج میزد....
تردید و ترس .....

واسه ی همه ی اونها حق داشت.. قراره امشب چیزی رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش... برای هر دختری. ترس از دست دانش کم نیست...

ایستادم. نگاهش کردم.. ای کاش بتونه همه ی انکارا برای خاموش شدن آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..
فقط با این کار دلم آروم میگیره... آتیشش تبدیل به خاکستر میشه...

دستمو بردم بالا و طره ی از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.
شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد. هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش رسیده.. ...
گیره مویی که به موهاش زده بود رو باز کردم. ..
موهاش آبشاری ریخت روی شونش و تحت تاثیر این تصویر لرزه به اندامم افتاد.

دکمه های مانتوش رو باز کردم .
آروم از تنش درآردم....
با دیدن بدن نیمه برهنش توی اون تاپ سبز نفسام به شمارش افتاد..
مانتوش از دستم افتاد روی زمین...
دیگه از میزان تحملم فراتر رفته بود...
امشب از تنها چراغ قرمز عمرم باید رد شم..

سرمو بردم زیر گلوش رو بوسیدم. نرم .....آروم اما مداوم... به لاله ی گوشش رسیدم.. بوسه ی کوچیکی روی لاله ی گوشش زدم. لرزید...
ناخودآگاه دستاشو روی بازوهام گذاشت و فشار داد.
سرمو بلند کردم. چشماشو بسته بود.رد قطره اشکی روی گونش پیدا بود..
پس گریه کرده بود...!

روی چشماشو بوسه زدم..
چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.
انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...

شاید چون اونطوری بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...
دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.

وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو و لبهامو گذاشتم روی لبهاش...
هیچ کاری نکردم فقط لبهام روی لبهاش بود..

اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.با تمام وجود احساس کردم تنفر در وجودم بیداد نمی کنه..

سریع لبهامو ازش جدا کردم. چند قدم رفتم عقب...

چشماشو باز کرد. هنوز خیس بودن.. با تعجب به حرکت من نگاه کرد.

توی شوک بودم نه از بوسیدنش.. از حال خودم..
از اون انتقامی که 14 ساله هر ثانیه ؛ هر دقیقه؛ هر ساعت همه جا باهام بود..
از دیدن یک زن گرماش بیشتر میشد..
اما الان از وقعی که این دخترو دیدم شعله اش کم و کمتر میشه تا الان که با بوسیدن لبهاش از بین رفت.. به کل نابود شد..

دیگه از اون انتقام خبری نبود..
امایه حس جدید...یه حس قویتر و شیرینتر از اون به جاش تمام وجودمو پر کرده...
امشب قراره چه جیزهایی رو تجربه کنم؟
این حال و هوای من قراره امشب چه بلایی سرش بیاد...
کلافه شدم...

از یه طرف این حس نو تازه متولد شده از یه طرف کشش زیادم به این دختر ...

دستمو پشت گردنم کشیدم می خواستم نفس بکشم.. عمیق از ته دلم...

شاید دیگه لازم نباشه این کارو بکنم....

برگشتم سمت درخروجی اما قدمهام یاریم نکردند. بی فکر برگشتم سمت مهرا اونو به شدت تو بغلم گرقتمش. سرمو توی موهای خوش حالت و خوشبوش فرو کردم...
تا تونستم نفس عمیق کشیدم..
بهترین نفسهای زندگیم بودن...
دیگه تاب و تحمل نداشتم...
یه حس قویتر از انتقام به جونم افتاده بود...
هوس نیست.. مطمئنم. اما انتقامم نیست...

دستشو کشیدم و به حالت دو از پله ها گذشتیم..
آوردمش توی اتاقم.....
اتاقی که مهرا اولین دختری بود که توش قدم میگذاشت...

روی تخت نشوندمش ...
تختی که جز تن خودم، تن هیچ کسی رو مهمون خواب نکرده بود....

خوابوندمش روی تخت. رنگش به وضوح پریده بود....
نفس نفس میزد.. ..
معلوم بود حسابی ترسیده. ..
با رفتارای عجیب غریب منم ترسش بیشتر شده بود.... باید آرومش کنم..
کنارش خوابیدم.. دستمو لای موهاش بردم شانه زدم..
بدون هیچ حرفی ...
هیچ صدایی.. فقط با نگاهم می تونستم آرومش کنم...
هیچ کلمه ای به ذهنم نمی رسید... خالی بودم ...

سرشو بوسیدم.... پیشونیشو... روی گونه های سرخ از شرمشو بوسیدم...

با هر بوسه ای که میزدم. درونم به آتیش کشیده میشد...
و حس شوق بیشتر به وجودم تزریق میشد...
لبهاش رو بوسیدم.. اینبار واقعا بوسیدم... از ته دل... همکاری نمی کرد.
اما من با ولع تمام میبوسیدم...از صمیم قلب...
شیرین ترین مزه ی دنیارو داشت... اونقدر که حتی حاضر نبودم یم لحظه ازشون جدا شم....

نفس کم آوردم. اونم همینطور... دستشو محکم روی بازوم فشار داد.. ازش جدا شدم.
عمیق نفس می کشید...
بلند شدم و روی تخت نشستم...
داغ کرده بودم...
تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم...
هنوز ترس رو توی چشماش میدیدم....
دستاشو روی سینه لختم گذاشت... کف دستاش سرد بود.. یخ....
بر عکس بدن من که مثل کوره ی آتیش داغ بود و گر گرفته...

صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوری که لبهام به پوست گوشش میخورد . گفتم:
ـ نترس... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی تموم میشه...

میخواستم تحریکش کنم...
می خواستم بدون عذاب همراهم باشه...
اما کارم بر عکس جواب داد....
آروم شروع کرد به گریه کردن...
اشکای درشتش از گوشه ی چشمش می ریخت و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد...

عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم...نمی تونستم جا بزنم... نباید...
من حسانم.. اگه الان جا بزنم ......
اگه الان عقب بکشم..
غرورم خرد میشه..
خدشه دار میشه...
نه .... نمیشه....
من به غرورم زنده ام..
من با غرورم نفس میکشم...
حتی انتقامم هم اینقدر برام مهم نیود...
به اندازه ی غرورم برام ارزش نداشت...

باید بی رحم باشم...

سرمو بالا آوردمو به چشماش زل زدم.. خواهش و تمنا و التماس توش موج میزد...
برام دردناک بود.. اما نمیشد از حرفم برگردم... حالم از حسان مغرور بهم میخوره...
از غروری که شده تمام زندگیم...

لبهاشو بوسیدم.. محکم ..بی رحم... فقط می بوسیدم... با لذت و لع...
شروع کردم به بوسیدن تمامو صورتش... گردنش .. لاله ی گوشش..

گرم شدم...گرم شد... چشماشو بسته بود.....
فهمید که نمیشه..

تاپشو درآوردم خودمو خودشو به تقدیری که معلوم نبود تهش به کجا میرسه سپردم...

تقدیری که مطمئنم توش قراره بابت کار امشبم بدجوری تاوان بدم...

تقدیری که توش قراره یه روزی به دست این دختر جزای کار الانمو ببینم....



تمام بدنم گرم بود. فضای اتاق پر شده بود از هرم نفسهای من و مهرا...

بالشت زیر سرش خیس بود...
خیس از اشکهایی که از سر غصه و بعد از سر درد ریخته بود...
بالاخره کاری رو که نباید میکردم؛ کردم. تموم شد...

کنارش خوابیدم.. هنوز چشماش بسته بود.. اما خیلی بی حال بد..
دستمو به سمت صورتش بردم و به طرف خودم برگردندوم. صداش زدم:
ـ مهرا....

چشماشو باز کرد.. بی حال بود..
ـ درد داری؟

حتی نای جواب دادن به سوالم رو نداشت.. آروم سرشو تکون داد..
بلند شدم. شلواری که کنار تخنک اقتاده بودو پوشیدم. به طرف حمام داخل اتاقم رفتم..
وان رو پر از آب گرم کردم.

بعد رفتم پایین توی آشپزخونه و یه لیوان بزرگ شربت زعفران درست کردم بردم بالا...

وارد اتاق شدم. بالای سرش رفتم..
لیوانوگذاشتم کنار پاتختی. روشو به طرفم گردوند
ـ میتونی بلند شی؟ وان رو پر آب گرم کردم.. حالتوبهتر میکنه..

به محض نیم خیز شدنش جیغ بلندی کشید و دستشو زیر شکمش گذاشت.
سریع بلند شدمو رفتم روی تخت.
بغلش کردم و سرشو بوسیدم..
دستمو روی شونم گذاشتم .دست دیگمو از زیر پاهاش رد کردمو بلندش کردم..
بردمش سمت حمام. آروم توی وان گذاشتمش..
صورتش از درد جمع شد اما جیغ نکشید..

لیوان شربتو که زیاد شیرین کرده بودم از روی میز برداشتمو بردم توی حموم به دستش دادم..

وقتی لیوانو ازم گرفت و شربتو مزه مزه کرد دستمو بردم توی آب و با کف دستم کمرشو ماساژ دادم.
از خوردن دست کشید. بهم نگاه کرد بدون هیچ حرفی...
مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...
تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.
جدی بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره.. اونم همین کارو کرد...

تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم. از ته دلم راضی به این کار بودم..
نه به خاطر عذاب وجدانی که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود...
به خاطر لذتی که برام داشت...
حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..
و من و سرشار از شادی میکرد...

نیم ساعت تمام به کارم ادامه دادمو تمام ابن مدت سر مهرا پایین بود و خودشو با شربت سرگرم میکرد...

با گذاشتن دستش روی دستم و با نگاهش بهم فهموند که دیگه از درد خبری نیست و حالش بهتر شده...
بلند شدمو حوله ی مخصوص خودمو از توی کمد درآوردم و کنار وان گذاشتم و اومدم بیرون..

نگاهم روی تخت ثابت موند. ...........
لکه های خون رو ی ملحفه ی سفید رنگ خودنمایی میکرد..
سریع ملحفه رو جمع کردم...
یه ملحفه ی تمیز پهن کردم..
با دیدن اون ملحفه توی دستام باورم شد که واقعا چه چیز با ارزشی رو از این دختر گرفتم.
دختر بودنشو در حالیکه شناسنامش سفیده...

باصدای باز شدن در حموم سریع ملحفه رو زیر تخت انداختم.. نمی خواستم متوجه شه... نگاهم بهش موند..
حوله رو دور خودش پیچیده بود.. قد حوله کوتاه بد.. از بالا تا روی سینه هاشو پوشونده بود از پایین هم که....

پست سفیدش درخشانتر شده بود..
موهای خیسش روی شون هاب لختش ریخته بود ...
قطره های آب از شون می چکید...

خیره به من ایستاده بود... رفتم طرفش و دستشو گرفتم و سمت میز کنسول بردم...

توی راه نگاهش به تخت افتاد..
ایستاد..
برگشتم و نگاهشو دنبال کردم.
فهمیدم داره به چی فکر میکنه.
دستشو با شذت کشیدمو نشوندمش رو ی صندلی .
سشوار رو از میز درآوردم و شروع کردم به خشک کردن موهاش...
همه ی این کارا برام یه لذت وصف نشدنی همراه داشت...

تا به حال هیچ کدوم از این کارارو حتی توی خوابم هم انجام نداده بودم اما حالا توی بیداری اونم با لذت دارم انجام میدم...
از توی آیینه بهم زل زده بود.. صورتش از تعجب حالت با مزه ای گرفته بود.
من بی توجه به ان کارمو انجام میدادم. تمام موهاشو خشک کردم..
سشوار رو خاموش کردم. از توی آیینه بهش نگاه کردم..
هنوز حالت بامزه ی متعجب بودنش رو داشت و من برای اولین بار از ته دل خندیدم....
از ته دلم قهقه زدم..............
و اون حالا از تعجب دهنش باز مونده بود........
واقعا تعجب داشت خودم هم تعجب کردم. ..........
14سالِ که حتی یه لبخند مهمون لبهام نشده. اما حالا دارم از ته دلم قهقه میزنم..
این خنده رو به مهرا مدیونم.. به این دختر پاک و معصوم..

خندمو قطع کردم. و اون همینطور داشت منو با تعجب نگاه میکردو رفتم سمت گاو صندوقم.
گاوصندوقی که 14 ساله با ارزشترین شی زندگیمو درش نگه داشته..
شی که شبها با دیدنش آرامش میگیرم.....

حالا نوبت من بود که از با ارزشترین چیز زندگیم بگذرم.....
درشو باز کردم و گردنبند رو بیرون کشیدم.

روبروی آیینه پشت مهرا ایستادم.قفل گردنبند باز کردم و بردم جلوی صورت مهرا...

دستام لرزید......
ترس برم داشت.....
من داشتم چی کار میکردم؟.........
از تنها ترین یادگار مادرم می گذشتم...؟
از باارزشترین شی زندگیم ....
از تنها ترین یادگار موجودی که با عشق و محبت از من دفاع کرد تا لحظه ی آخر..
اما اون عوضیا حتی به جدشم رحم نکردن...
تمام چیزهایی که من از مادرم داشتم همین یه گردنبد بود که همیشه توی گردنش بود و هیچ وقت یادم نمیاد درآورده باشتش...

حتی از وجود قبرشم محروم بودم...

ناخودآگاه صورتم از عصبانیت سرخ شد. چشمام طوفانی شدن.............

اما تا نگاهم به نگاه وحشت زده ی مهرا گره خورد خودمو کنترل کردم..
کمی خم شدمو بهش گفتم:
ـ موهاتو بده بالا تا گردنبندو برات ببندم..

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
ـ چرا اینو بهم میدی؟
توی چشماش زل زدم نه از توی آیینه .
رفتم کنارش و به طرفم برش گردنودنم.
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کردمو گفتم:
ـ14 سال پیش تمام زندگیمو از دست دادم. به ظاهر همه چیز داشتم اما از دورن داغون شدم.. بی کس و تنها. در حقم نامردی شد.. به بدترین شکل ممکن. عزیز ترین کس زندگیم رو به وحشیانه ترین وضع ازم گرفتن و من پر شدم ازانتقام که این همه سال در خودم پرورشش دادم.. تنفر از کسایی که منو به این روز انداختن...
داستان من داستان رودست خوردن و نمکدون شکستنِ.. بی معرفتی تا به اوجه...
قابل تعریف نیست.. اما اینو بدون که این گردنبند تنها چیزی که از بهترین روزهای زندگیم ، از بهترین موجود زندگیم.یادگار برام مونده. این گردنبند منو تا الان روی پا نگه داشته. این بارزشترین چیزیه که دارم..حالا میدمش به تو به خاطر مهریه ات. این مهریه توهِ. شاید در مقابل چیزی که امشب از دست دادی کم باشه اما بدون این گردنبد برای من حکم زندگی رو داره.. پس الان زندگی من مهریه اتِ
خواهش میکنم هیچ وقت از خودت جداش نکن. همیشه گردنت باشه.
حتی اگه ازش خوشت نیومد.. حتی اگه ازش متنفر شدی اما از خوت جداش نکن...

تمام این مدت داشت با تعجب به من نگاه میکرد. شاید حق داشت. حرفهایی که از دهن من شنیده بود حرفهای عادی نبود... رنگ صورتم از عصبانیت به سرخی میزد اما آروم بودم.

نگاهش آرومم میکرد..
********************************

"مهرا"

هنوز برام باورش سخته..
هنوز نمی تونم باور کنم که امشب دختر بودنمو رو برای همیشه از دست دادم..
ای کاش زمان به عقب برگرده...
ای کاش هیچ وقت پامو توی شرکتش نمیذاشتم...

امشب حسان با همیشه فرق داشت..
شاید هر دختر دیگه ای جای من بود تا سر حد مرگ ازش متنفرمیشد...
اما نمیدونم چرا هر کاری می کنم درونم خالی از این حسه...

حسان از ول شب ساکت بود همه ی اتفاقات در سکوت افتاد... ک
اراش از روی هوس نبود..
حالت نگاهش هرزه و کثیف نبود...
آروم بود....
وقتی چهره ی نگرانشو موقعی که روی تخت نیم خیز شدمو از درد جیغ کشیدم رو دیدم سراسر وجودم یه شادی نامحسوس پر شد.
وقتی بلندم کرد بردتم توی وان و برام شربت آورد...
وقتی که نیم ساعت مدام کمرمو ماساژ میداد..
توی تمام این وقت ها من از درون خوشحال بودم...
شایدم نمیشه اسمشو گذاشت خوشحالی .. یه حسی که برام تازه بود...


این مرد خیلی مرموزه.. چرا این کارا رو کرد؟
یعنی براش مهمم؟
یا فقط برای کم کردن عذاب وجدانش داره انجام میده؟

وقتی از حموم دراومدم کنار تخت ایستاده بود و نگاهش بهم افتاد.
حوله ای که بهم داده بود خیلی کوتاه بود. بیشتر بدنم در ممعرض تماشا بود و این منو عصبی میکرد. اما به محض اینکه یادم افتاد امشب چه اتفاقی برام افتاده دیگه بی خیال شدم..

اومد طرفمو دستمو گرفت .
برد سمت میز کنسول.
اتفاقی نگاهم به تخت خوابش افتاد. ایستادم... ملحفه ی تخت عوض شده بود.
یعنی خودش عوض کرده بود...
تمام وجودم از شرم پر شد..
بغضی گلوم رو چگ انداخت اما حسان نذاشت بیشتر توی فکر فرو برم. دستمو با شدت کشیدو روی صندلی نشوندم.
از این کاراش تعجب کردم. وقتی سشوار و دستش گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام قشنگ احساس کردم چشمام داره از قالب در میاد.
با نرمش همرا با خشونت خاصی دستشو وتی موهام فرو کرد. با این کارش احساس شیرینی بهم دست داد. اما قیافم هنوز متعجب بود.
قیافه ی حسان مثل همیشه بود اما کاراش نه... توی کاراش یه کم خشن بود اما همیشه مراقب بود و این برای من جای تعجب داشت.

حتی تصورشم نمی کردم روزی حسان فرداد.
این موجود که الهه ی غرور وخودپرستیه بخواد این کارا رو انجام بده..
هر چقدر هم به خودم نهیب زدم که وظیفشه.این بلارو اون سرم آورده باید هم این کارارو انجام بده اما داشتم خودمو گول میزدم...
داشتم هر کاری میکردم که به دروغ ازش متنفر شم..
خوب میدونستم که هردومون مجبور بوریم.
هر دو راه دیگه ای نداشتیم...

همه ی این فکرا رو توی همون حالت متعجبم می کردم. بعد از خشک شدن موهام. نگاه حسان به صورتم افتاد.
قیافم از تعجب دیدنی شده بود ولی نه اوقدر که این مرد مغرور سرد اینجور به خنده بندازه.. بلند قهقه میزد و من دیگه این یکی رو نمیتونستم هضم کنم..
حسان ازته دل می خندید. اونقدر زیبا که دلم ضعف رفت. اونقدر شیرین...

احساس میکردم توی خوابم و همه ی اینها یه رویاست یا یه کابوسه..
فقط حقیقت نداره چون غیر قابل باور بودن...

یهو ساکت شد.رفت سمت گاوصندوقی که گوشه اتاقش بود. چیزی رو از توش درآورد. پ
شت من ایستاد. دستاشو جلو صورتم آرورد. یک گردنبند دستش بود..
یک گردنبند زیبا.. واقعا خیره کننده بود....

زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت با یه پلاک که حالت قلب داشت و روی اون رو سنگهای ریز بلریان کامل پوشونده بود.

با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
چرا یهو اینجوری شد؟

بهم گفت موهامو جمع کنم تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟
بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..

تمام جملاتش از روی حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود که با یادآوریش این طور بهم ریخته.
هر جملش که تموم میشد من مبهوت تر از قبل بهش نگاه میکردم.
یعنی چی ؟
14 سال پیش چه اتفاقی براش افتاده؟
چی باعث شده اینجوری شه؟
عزیز ترین کسش کیه؟

از دردی که توی صداش بود..
از حرصی که توی بیانش بود..
از عصبانیتی که توی صورتش موج میزد از نگاهش که روی گردنبند میخ بود..
از همه ی اینها فهمیدم احساس منو داره..
احساس کسی که قراره با ارزشترین چیز زندگیشو از دست بده...
اون گردنبند واقعا براش مهم بود.

وقتی گفت که این گردنبند زندگیشه و الان زندگیش مهریمه.نمیدونم چرا احساس گرمای شدیدی درونم حس کردم..
یه حس گرم و دوست داشتنی...
امشب حس ها نامفهوم رو زیاد تجربه کرده بودم.. نمی تونم هیچ کدوم رو بفهمم

همه ی اینها به کنار ، زمانیکه ازم خواهش کرد ، کم مونده بود سرممو به میز بکویم.
حسان فرداد به خاطر یه گردنبند از من..از یه دختر خواهش کرد.......
پس واقعا زندگیشه...

گردنبند رو به گردنم انداخت و سریع از اتاق زد بیرون.
حالش اصلا خوب نبود...
معلوم بود که فشار زیادی رو تحمل کرده...
دلم گرفت...
این مرد غم عجیبی توی چشماش داشت...
غم سنگینی توی دلش داشت...
چه به سرش اومده که تبدیل شده به سنگ ...
یه سنگ سرد و مغرور.؟
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، !...rana ، هستی0611 ، !...rana ، هستی0611
#16
بعدیییییییییییییییییی
چرا اینقدر کم میذارررررررررررررررررررررررررررررررری
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط میا ، !...rana
آگهی
#17
قسمت 14

(23-08-2014، 8:11)s1368 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام فكر كنم اسم درست اين رمان سنگ قلب مغرور هست.شما جابه جا نوشتي.

سلام اسم اصلیش همونیه که گفتی ولی خب چند جا هم قلب سنگ مغرور شنیدم به هر حال ویرایش می کنم آبجی"_"
________________________________________


نگاهم روی گردنبندی که حالا توی گردنم بود افتاد.............
دستمو بالا گرفتم و آروم روی پلاک کشیدم...
حرفاش یادم اومد........
(این گردنبند زندگی منه.......)
یعنی به خاطر عذاب وجدانش حاضر شد از باارزشترین چیز زندگیش بگذره؟

(خواهش میکنم از خودت جداش نکن. حتی اگه ازش متنفر شدی...)
چرا این کارو کرد؟........
من که نخواستم...
چی شد که ازم خواهش کرد؟.....
اینقدر براش گردنبند مهم بود که از غرورش کم کردو خواهش کرد...؟

دیگه مغزم به طور کامل اِرور میداد......
بلند شدمو رفتم روی تخت دراز کشیدم. تختی که دنیای دخترونم رو ازم گرفت...

چشمامو بستم..

با حس چیزی که روی کمرم نشست چشمامو باز کردم...
باورم نمی شد....
من توی بغل حسان بودم.......!
سرم روی سینه ی لخت و عضلانیش بود.
اما من که دیشب تنها روی تخت خوابیدم...این کی اومد؟چرا من نفهمیدم؟

دستش روی کمرم بود. سرمو از روی سینش برداشتم و توی صورتش نگاه کردم.
حتی توی خواب هم اون اخم همیشگیش رو داشت.. ......
جدیِ جدی....

سرمو برگردوندم.هوا روشن شده بود. نگاهم به ساعت روی میز کنار تخت افتاد. 8 صبح بود..
آروم طوری که بیدار نشه از آغوشش اومدم بیرون.............

لباسهامو که فکر میکردم باید از روی زمین جمع میکردم مرتب روی مبل دیدم....
کار خودش بود......
این مرد زندگیمو چنان تغییر داد که حتی از یه ساعت دیگه هم ترس دارم...
ترس از اتفاقاق پیش بینی نشده.......

می ترسم یه بلای دیگه سرم بیاد....
این همه اتفاق برام غیر قابل هضمِ. مخصوصا اتفاق دیشب....

من مهرا عظیمی دختر پاک و ساده ی مهرداد عظیمی.....
هِه.. پاک؟....
نه دیگه نیستم.. دست خورده ام.....
اشتباه کردم. خطا رفتم...
اما گناه نکردم..
خدایا گناه نکردم....
مجبور شدم... از راهم لغزیدم اما گناه نکردم...
فراموشت نکردم....

چشمام بارونی شد.. قطره های اشک بی اجازه از چشمام ریختن . ......
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.....
تازه فهمیدم که شناسنام سفیده اما دیگه من دختر نیستم...
تازه.......

نفسم داشت بند میومد....

با سرعت ولی بی صدا لباسامو پوشیدم. کمرم هنوز درد میکرد..
این درد بدبختیمو مدام یادآوری میکرد...

از توی کیفم دفتر چه یادداشتو با خودکاردرآوردم و ری برگه نوشتم:

" باید برم.. باید تنها بمونم... شاید دو روز ..شاید یه هفته ....
اما خیالتون راحت بر میگردم... من ترسو نیستم.. تا آخر مهلت قراردادم میمونم...
بهتره فراموش کنیم.. هر چی که دیشب اتفاق افتاد و فراموش کن...
این جوری برای هر دومون بهتره....


برگه رو گذاشتم روی میز کنار تخت آروم از اتاق بعد از خونه زدم بیرون.. ....
به محض رسیدن به خونه حتی نفس هم به زور میکشیدم....

وقتی در خونه رو باز کردم و رفتم داخل... همه ی وسایلای خونه حتی درو دیوار خونه مثل آوار ریخت روی سرم..
میخواستم جیغ بزنم...
این جا هم هوا نبود...
این جا هم برام فضاش خفقان آور بود...

سریع رفتم توی اتاقم و ساکمو برداشتم. ....
چند دست لباس انداختم توش و به حالت دو از خونه زدم بیرون...
به سمت ماشین رفتم..
فقط دلم میخواست از این شهر برم...
از مردمش... از خونه هاش.... حتی از هواش هم حالم بهم میخورد....
می خواستم فرار کنم....
دلم یه کسی رو میخواست که آرومم کنه... نوازشم کنه....یا شایدم حتی بزنتم... تنبیهم کنه...

توی جاده افتادم...
جاده ای که انتهاش منو به خانوادم میرسوند...
خانواده ای که زیر خروارها خاک خوابیده بودند.. راحت و آسوده...
ای کاش منم خوابیده بودم.. مثل اونا.....

دیگه طاقت نیاوردم. ماشین رو کنار جاده نگه داشتم. اومدم بیرون و کنار ماشین زانو زدم... سرمو به طرف آسمون گرفتم جیغ زدم...
از ته دل...
صداش زدم...
ازش گله داشتم... شکایت داشتم....
دلم پر بود...
غم روی شونه هام سنگینی میکرد...

صداش زدم. بلند....
ـ بسمه.....می شنوی؟.......
می خوای چیرو بهم ثابت کنی؟
این که تنهام؟
محکومم به تنهایی.............
اینکه ضعیفم...............
خدایا میشنوی؟
دیشب تنها چیز با ارزشی هم که برام توی این دنیا مونده بود از دست دادم...
می شنوی چی می گم؟....
از دست دادم... اما نه با گناه... نه با حرومی... حلالِ حلال....
خدایا می بینی حالمو؟
میبینی؟ چرا...... قبول دارم بنده ی خوبی برات نبودم اما بدم نبودم.....
خدایا چرا بی کس و کارم کردی؟......
چرا جوابمو نمی دی؟ نکنه تو هم فکر میکنی لیاقت مدارم.... لیاقت جواب دادن ندارم.... خسته شدم از این زندگی ......
به بزرگیت قسم فقط می خواستم پروانه مثل من بی کس نشه...
نمی خواستم مثل من بی پناه شه... سخته...
از دلم خبر نداری نه؟..............
خدایا ......تو دیگه تنهام نزار....
دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...تنهام نزار....

صدام دیگه درنمیومد... بی حال سوار ماشین شدم و تخت گاز تا خود شاهرود روندم... مستقیم رفتم سر خاک خانوادم....
فقط نشستم روبروشون... بدون هیچ حرفی....
فقط نگاهم به سنگ قبراشون ثابت موند...
خجالت کشیدم... از قبراشون خجالت کشیدم....
احساس کردم تن بابامو توی قبر لرزوندم... حس کردم مامنم از دستم ناراحته....
باباحاجیم عصبانیه ازم...
نالیدم...هق هق کردم...

مجبور شدم.....

سرمو از روی قبر مامانم برداشتم..
هوا تاریک بود... از قبرستون زدم بیرون...
رفتم خونه ی عمو نادر . دلم آغوش گرمشو میخواست....
دلم دستای مردونش رو میخواست که روی سرم نوازش گونه میکشید ......
زنگ در خونه رو زدم...
با صدای عمو نادر فهمیدم خونس...
بیچاره عمونادر به محض شنیدن باورش نمی شد..
حتی درو هم باز نکرد.... به یک دقیقه نکشید خودش اومد دروباز کرد...
چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد...
ـ مهرا... عمویی... تو اینجا چیک....

نذاشتم حرفش تموم شه... دیگه صبرم تموم شده.. پریدم توی بغلش..
از ته دل گریه کردم.... نالیدم....
خودمو توی آغوشش محکم چسبوندم... دستامو دور کمرش گذاشتم... بهش نیاز دارم...
از همه ی دنیا می ترسیدم... تنها آغوش این مرد محافظ من بود....
عموی بیچارم کپ کرده بود...

از ترس صورتش سرخِ سرخ بود.. حقم داشت یه کاره ، بی خبر از تهران بلند شدم اومدم خودموانداختم توی بغلش دارم زار میزنم...
سکته نکرده خوبه... جای شکر داره....

سرمو از روی سینش برداشت و خیلی جدی و عصبانی پرسید:
ـ چته دختر... چرا رنگت مثه میت شده؟ چرا بی خبر؟ مهرا چه مرگت شده که اینطوری زار میزنی؟ این موقع شب ... اینجا.....

فقط نگاهش کردم.. قطره های اشک بهم اجازه نمی داد تا خوب صورتش رو ببینم.
چی میگفتم؟
چی داشتم بگم؟
بگم به خاطر بی کس شدن یه دوست از دختر بودنم گذشتم؟...
به خاطر سی میلیون پول با یه مرد خوابیدم.. من خوابیدم؟

لبمو به دندون گرفتم سرمو انداختم پایین....
عمو عصبانی تر شد... کارد میزنی خونش در نمی اومد... دستمو کشید برد توی حیاط... همینطور دستم توی دستش بود...
منو کشید داخل خونه...
زنعمو به محض دیدنم بیچاره دهنش از تعجب با مونده بود...
عمو این بار از عصبانیت سرخ شده بود... یهو سرم داد کشید....
یهو سرم داد کشید...
ـ دختره ی نفهم.. چه غلطی کردی ؟ ها؟ چته که این طور ناله میزنی؟
چی شده که بی خبر از اون شهر کوفتی بلند شدی اومدی اینجا..... مهرا حرف بزن...

نتونستم ............
پاهام قدرت نگه داشتن بدنمو نداشتن.
به زانو افتادم...
شرمم میشد بهش نگاه کنم..
چی بگم....چی بهش بگم.....
دلم می خواست نگفته بفهمه....
نگفته تنبیهم کنه.... بزنه توی گوشم....

با هق هق و ناله گفتم:
ـ عموبیا ..... بیا بزنم....
بیا بزن توی گوشم....
دیگه تحمل ندارم....
این بی کسی و بی پناهی رو نمیخوام.... بیا بزنتم...
توروخدا بیابزن... بزار تمام اغده هام بازدنت خالی شن...
بیا بزن... خواهش میکنم...

با دستام محکم روی پاهام می کوبیدم... احساس درد نداشتم.. پاهام بی حس بودن..

دیگه بس بود...
هرچی توی خودم ریخته بودم...
حالا وقت خالی کردن بود...
وقت خالی شدن غصه های تلنبار شده....

عمو اومد جلوم دستامو محکم گرفت.
دیوانه بار داد میزدم... جیغ می کشیدم...
التماسش می کردم تا بزنتم.... عذاب وجدان داشت دیوونم میکرد...
دلم میخواست عمو با زدنش یه کم از عذابم کم کنه..
ول کن نبودم...

عمو دید واقعا حالم خرابه..
دستامو بی هوا ول کردو یکی محکم خوابوند زیر گوشم...
اونقدر محکم که نه تنها صورتم بلکه کل هیکلم افتاد روی زمین....
انقدر محکم زد که شوری خونو توی دهنم حس کردم...

زنعمو که توی این مدت مثل مجسمه خشکش زده بود با سرعت اومد کنارم با جیغ سر عمو تشر زد:
ـ نادر..... چیکار کردی؟ نادر چرا دست روی مهرا بلند کردی؟
این بود امانت داریت..
این بود رو چشم گذاشتنت..
نادر بی دلیل روی گل مهرداد دست بلند کردی...

حرفهای زنعمو آتیشم زد. بنزینی شد روی آتیش دلم..

نشستم و جیغ زدم...
ـ چرا امانت داری نکردی؟ چرا گذاشتی برم تهران.... چرا عمو.....
چرا اون موقع نزدی توی دهنم...چرا...چرا به تنهایی محکومم......

عمو به شدت بغلم کرد. شروع کرد به بوسیدنم.. سرمو......... روی صورتمو.... چشمامو....

اشک ریخت بامن....
با دل من یکی شد...
با چشمام همراه شد...
هیچی نگفت.. فقط بوسیدم...
نوازشم کرد....

کم کم چشمام بسته شد.. دیگه نفهمیدم چی شد..........
"حسان"
چشمامو باز کردم.دوست نداشتم بیدار بشم.اما جای خالیش خواب و از سرم پروند.
مثل فنر پریدم و توی جام نشستم. ................
نبود.... لباساشم نبود...
از تخت اومدم پایین... اتاقو یه بار دیگه دید زدم...
رفته بود...
بیصدا....آروم....
چشمم به کاغذ روی میز افتاد....با سرعت سمتش هجوم بردم....
از خوندنش یه چیزی توی دلم فرو ریخت.....کنار تخت روی زمین نشستم....
چی شد....؟
چرا من؟..........
چرا قبول کرد؟.......چرا این کارو کردم....؟

اما با یادآوری دیشب ته دلم ضعف رفت.
من سست عنصر نبودم.... اما در مقابل این دختر.....
یه چیزی توی وجود این دختر منو بی ارده میکرد...
دیشب بعد از 14 سال یه خواب پر از آرامش داشتم....
بعد از 14 سال بالذت خوابیدم....

راه دیگه ای نداشتم...
راه دیگه ای نبود...
مجبور بودیم... هر دو..... هم من.... هم اون.....
من از غرورم نتونستم بگذرم...
چرا میخوام الان داشته باشمش.؟.
چرا میخوام الان اینجا باشه.....؟
کی قراره بیاد...؟
چند روز/؟
کجا میره...؟
نکنه بلایی.......

با این فکر مثل جت بلند شدم و دویدم بیرون..سمت ماشینم دویدم و سوار شدم...

رفتم در خونه ی مهرا..زنگ زدم.جواب نداد...
گوشیش هم خاموش بود.....
کلافه عصبی شدم...
من چیکار کرده بودم؟...
من چه غلطی کردم؟....
برای انتقام، چی از این دختر گرفتم؟
داشتم از درون میسوختم....آتیش گرفته بودم......

نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم...
وقتی فهمید با مهرا کار دارم گفت ظاهرا چند روزی رفته مسافرت چون دستش ساک مسافرتی بود...
با بدبختی خودمو به ماشین رسوندم...توان هیچ کاری رو نداشتم....
این چه حسی بود که گریبانم رو گرفته بود...
عذاب وجدانِ یا؟ یا هوس داشتنش؟
نمی دونم...نمیدونم..

اما نوشته بود فراموش کنیم...آره بهتره این کارو بکنیم...
اما من می تونم فراموش کنم؟
می تونم گرمای تنشو فراموش کنم؟
طعم لبهای سرخشو.... لطافت موهاشو.....

دیگه کم آوردم.باید یه جوری خودمو خالی کنم...پامو روی پدال گاز فشار آوردم....
باید برم جاییکه بتونم این همه فشارو خالی کنم...امیدوارم تموم شه...
این روزها بگذره...
این حسای ناشناخه و مبهم که درون منو پر کرده خاموش شه...گم شه....

رفتم خونه....توی اتاقم .
بایدیه کاری کنم مثل همیشه .
وقتی داغونم...وقتی اعصابم ریخته بود بهم...باید چیزی رومیشکوندم...
رفتم سمت مجسمه ای که روی میز کارم بود با شدت کوبوندمش به دیوار...
هزار تیکه شد...ولی من آروم نشدم...بدتر عصبی تر شدم...نا آروم تر...
چرا مثل همیشه خالی نشدم...آرام نشدم...

اینبار گلدون رو پرت کردم..نه... ناآرومم... بی قرارم... بی تاب
اما چرا....برای چی..... برای کی......
یعنی دلیل این حالم نبود مهراست...؟مهرا........مهرا...
نه.......نه.......امکان نداره...
این حالتها گذراست.... از بین میره....
آره از بین میره....از ذهنم میره بیرون....

رفتم سمت کمد. درش باز کردم. شیشه ی شرابوکشیدم بیرون... توی جام ریختم.
و رفتم سرغ سراف دستگاه پخش رو روشنش کردم...

الان شراب و آهنگ حالمو بهتر می کرد....
جام اول رو یه سره بالا کشیدم ..
دوباره پرش کردم...
صدای خواننده بر خلاف همیشه بی تاب ترم کرد..

" من نمی دونم چطور شد
من چجوری دل سپردم
من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش

به یاد چشماش افتادم.
هم بارونی بود.. هم پر از خواهش ...یعنی فقط به این خاطر چشماش از یادم نمیره....

عاشقونه منو برده
تا ته حس نوازش

به یاد پوست نرمش ....موهای لطیفش که مدام از توی دستام فرار میکردن..
نوازشهای بی صدام...
چم شده... امکان نداره..
. حسان از عشق فراریه...
حسان تنهاست..
حسان قسم خورده تنها بمونه..
تنها هم میمونه...حسان نمیتونی.. بفهم پسر...

من نمیدونم چطور شد
من چجوری دل سپردم
من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش..

جام سوم هم رفتم بالا... نمی دونم چرا به جای بهتر شدن حالم بدتر شد...
عصبی از سر جام بلند شدم....
نه شراب نه آهنگ هیچ کدوم دیگه برام کارایی نداشتن..
با پرتاب شیشه شراب سمت پخش ...
با شکستن دستگاه صدای موزیک قطع شد..
با لباس رفتم زیر دوش آب سرد..
شاید اب خنک بتونه از گرمای درونم کم کنه...
از غوغای به پا شده توی دلم کم کنه...
کی تموم میشه.. ........کی.....؟
"مهرا"
چشماموآروم باز کردم. احساس کردم تمام تنم خرد و خاکشیر شده. وزن بدنم به یک تن رسیده..
احساس کردم دستم توی دست کسیه...
سرمو به زحمت تکون دادم. با تکون خوردن های من مردی که سرش روی تخت گذاشته بود سریع بیدار شد..
باورم نمیشد..این عمو بود... چقدر داغون شده بود...
چرا زیر چشماش اینقدر گود افتاده... ؟
چرا چشماش اینقدر قرمز شده....؟
چرا... ؟
وایستا ببینم تا جایی که یادمه صورتش صاف بود اما حالا این ته ریش های نا منظم چیه.... اصلا من چم شده و کجام....
توی همین فکرا بودم که یه طرف صورتم سوخت و هم زمان صدای زنعمو و عمه ناهید به گوشم خورد که عمو نادرو با وحشت صدا زدن...
الان دقیقا چی شد؟...........
عمو منو زد؟.....

سرمو به سمت عمو نادر بردم...عصبانی بود... خیلی عصبانی...
ـ می دونی چی به سرم آوردی دختر؟ می دونی تو این سه روز چی کشیدم؟
می دونی چقدر دلم میخواد بزنم سیاه و کبودت کنم؟
دآخه لامصب نگفتی که دل بی صاب من چه به روزش مبیاد...
نگفتی که این عموت با دیدن حالت دیوونه میشه...
با زار زدنت... ناله زدنت... از دنیا سیر میشه.... ؟
دختر ه چه به روزت اومده.... چی کار کردی با خودت...
3 روز مثله میت افتادی روی این تخت... شوک عصبی بهت دست داده بود...
مهرا به ولای علی اگه زبون باز نکنی و نگی چته چشمامو میبندم تا جایی که جا داشته باشی میزنمت...


توی شوک حرفهای عمو بودم.. من سه روز بی هوش شدم...
یعنی سه روز توی بیمارستان بودم...
این یعنی حالم خیلی خرابه... خیلی داغونِ...
آب دهنمو قورت دادم. عمو بدجور بهم ریخته بود...
بی فکریهای من اونو به این روز انداخنه بود...
الان باید چی بگم... باید وقت بخرم.. باید یه چیزی بگم که فعلا آروم شه...

با یه لبخند نیمه جون شروع کردم به حرف زدن:
ـ عمو الهی قربونت برم.. ببخش.. میدونم با کارام زجرت دادم... عصبیت کردم..
اما دست خودم نبود.. خسته شدم. دیگه تحمل نداشتم...
دلم یکی رو میخواست که مثل بابام باشه.. مثل مامان مهربون باشه...
همه ی بغض و دق و دلیمو سر شما خالی کردم... عمو بهم فرصت بده..
میگم همه چیزو میگم... فقط الان نه.... عمو به خدا قصدم ناراحتیت نبود....

حالا به جای اون لبخند که اول روی صورتم بود اشکام جاشو پر کرده بود....

چشمای عمو حلقه زده بود.. معلوم بود داره خیلی خودشو کنترال میکنه تا گریش نگیره...بلند شدو روی سرمو بوسیدو گفت:
ـ مهرای مهرداد روی چشمام جا داره... این که دلت یکی رو می خواست مثل بابات باشه بعد اومدی پیش من.. یعنی دلت منو مثه بابات میدونه... توهم مهرای مهردادی هم مهرای نادر...پس مهرای نادر استراحت کن تا به وقتش....

سرشو بلند کرد. قطره ی لجباز بالاخره از چشماش چکید اما نذاشت ادامه پیدا کنه سریع پاکشون کردو از اتاق رفت بیرون.... با چشمام همراهش شدم...

عمه ناهید زنعمو اومدن پیشم. اصلا حوصله ی صحبت کردن باهاشون رو نداشتم..
دلم سکوت میخواست....
میخواستم ببینم چی باید می گفتم...
دلم میخواست بدونم چه دلیلی بیارم تا عمو قبول کنه و دلیل ین رفتارا موجه باشه...

دو ساعتی میشد که از به هوش اومدنم میگذشت... توی این دوساعت بابازرگ و خاله هام و دایی. خلاصه همه ی فک و فامیل نزدیکم پیشم اومدنو خبرم رو گرفتند...
جالب بود که ساعت ملاقات هم نبود اما همشون خیلی راحت می اومدن داخل...!

فقط تو این بین صدرا نبود... دلم میخواست پیشم باشه.
بالاخره عموم بعد از خداحافطی همه اومد پیشم...
ـ عمو ، صدرا کجاست؟ نیومد پیشم.

ـ دختره خوب. بنده خدا توی این سه روز پا به پای من اینجا بود.. چنذ بار فقط با پرستار به خاطر طرز رسیدگیشون به تو درگیر شد...دفعه ی آخرم هم با نگهبانی درگیر شد که باعث شد دیگه بهش اجازه ی ورود به بیمارستانو ندن...

ـ نه.. چرا؟ ای بابا این پسر هم نمی تونه مثل ادمیزاد رفتار کنه؟

ـ بله .به هخاطر جنابعالی شد دیگه. حالا ولش کن. قراره بهت زنگ بزنه.. فک کنم از خستگی مثل جنازه افتاده

ـآخی .... البته وظیفش بوده.. یه دونه مهرا که بیشتر توی دنیا نیست..

ـ شک نکن. یه دختر که بی همتاست... یه دختر که دلش مثل یه دریاست... بزرگ.. صاف..
یه دختر پاک و معصوم که پاکیش رو می تونی از چشماش بخونی...
یه مهرا که توی دنیا تکه...

جمله های عمو مثل پتک به سرم میخورد...
فکر میکرد که پاکم.... معصومم......
چشمام اشکی شد.
یعنی اشکای لعنتی منتظر فرصت بودن تا خودی نشون بدن....

عمو اومد بالای سرم رو بوسید و گفت:
ـ دختر گل من... نمیخوای شروع کنب بگی؟ دل عمو دیگه طاقت نداره این همه غمو توی چشمات ببینه..

ـ عمو تنهام.. خیلی تنهام... این مدت فقط داشتم خودمو گول میزدم...
خودمو الکی امیدوار میکردم... عمو جون تنهایی بهم فشار آورده..
اینکه بی کسم و کسی رو ندارم... اینکه تکیه گاهی ندارم که بهش تکیه کنم..
اینکه حرفام توی دلم مونده ... حتی یه هم صحبت برای دردو دلای شبونم ندارم...
عمو جونم توی این مدت همه ی اینها رو توی دلم تلنبار کرده بودم..
همه ی دردام.. بی کسی هام.. همه ی حسرتام... اما دیگه به مرز انفجار رسیدم....
دیگه نتونستم.....
سه سال و نیم بغض و حسرت و بی کسی و تنهایی رو تنونستم تحمل کنم... اینجوری شد که الان می بینین... منو ببخش که دل نگرونت کردم...

ـ دخترم حق داری زندگی باهات بد تا کرد... اما اینو بدون.. تو هیچ وقت تنها نیستسی..
حتی اگه جایی باشی که همه برات غربیه ان بازم یه آشنا همرات هست.
یه آشنا که میتونی بهش تکیه کنی .چون به اندازه کوه محکم و استواره...
یکی که اکه همه ی شبهاتو براش دردو دل کنی بازم اونقدر صبوره که متنظر شنیدن حرفات باشه...
یکی که تنهای مطلقِ اما هیچ کسیرو تنها نمی ذاره... عزیزم خدا باهاته.. همیشه همه جا... شاید یه وقتایی جوابتو نده.. ساکت بمونه.. اما به این معنی نیست که فراموشش شدی.. ساکتهِ اما نگاهش به توِ.............
دختر گلم می دونم چه قدر زجر کشیدی. اما باید قوی باشی... باید زندگی کنی....
اگه زندگی قلم پاهاتو شکوند روی زانوهات راه برو..
اگه زانوهاتو ازت گرفت با دستات حرکت کن..
باید ادامه بدی.. باید حرکت کنی...
فهمیدی... ؟
الانم بعد از مرخصی از بیمارستان دور تهران و کارو دانشگاه و همه چیزهای رو که به اون شهر ربط داره خط میکشی تا یه مدت فقط خوش میگذرونیم...
چنان حالگیری کردی که شاید اگه هرشب یه عروسی راه بندازم بتونم اثراتشو از بین ببرم...
حرفاش پر بود از آرامش ....
پر بود از امنیت...
دلم قرص شد.... گرم شد...
و من این گرمارو مدیون حرفای زیبا و حقیقیه عموم بودم...

لبخند زدم.. باید زندگی کنم...
باید دوباره بشم مهرا... مهرای قوی...
مهرای شادی که همه از دست شیطنتاش عاصی بودند..
آره من یکبار تونستم... تونستم بلند شم.... حالا هم می تونم فقط باید یه ذره زمان بگذره....

فردا صبح از بیمارستان مرخص شدم... بیچاره صدرا دم در بیمارستان منتظر بود.
حتی نمیذاشتن بیاد داخل محوطه ی بیمارستان.....
با اصراهای من رفتیم خونه ی مامان حاجیم.....
البته با اجازه گرفتن از بابابزرگم که اومده بود بیمارستان...
کلا رابطم بیشتر با خانواده ی پدریم گرم تر بود...
به محض رسیدن به خونه، مامان حاجیم منو محکم چسبوند به خودش . حتی نمیذاشت از کنارش جم بخورم...
این صدرای خل و چل هم با بچه های عمه راحله همش ور میرفت. انگار نه انگار سن و سالش به اونا نمیخره...
ـ هوی صدرا... بابا دو دقیقه اون فکو پلمب کن. به جان جدت به هیچ کس بر نمیخوره...

صدرا که با شایان مثلا داشت کشتی می گرفت البته بیشتر به دلقک بازی شبیه بود تا کشتی..

توی همون حالت گفت:
ـ هوی تو کلات... بعدشم مثلا رفتی تهران داری زندگی میکنی خیر سرت.. این جه طرز حرف زدنه.. بابا یه ذره نازو عشوه ای........ ادب و نذاکتی...
خاک بر اون سرت که عرضه نداشتی از دختر تهرونیا این چیزا رو یاد بگیری.... در ضمن تو گوشاتو بگیر جقله خانوم...

ـ ببند بابا.. همینم مونده عشوه خرکیهای اونارو یاد بگیرم( ببخشید بلا نسبت دخترا خوب و گل تهرونی)..... بعدشم عشوه و نازو مثلا برای تو بیام که چی بشه... همین لحنم اضافیته....

صدرا که سر شایان تو دستش بود و ول کرد و بلند شد اومد روبروم دست به کمر ایستادو گفت:
ـ پیاده شو باهم بریم... که این لحنم اضافیمه.... بدبخت دخترا دارن خودشونو دار میزنن تا با هزار عشوه و ناز یه نیم نگاه بهشون بندازم... لیاقت نداری که... همه تو کف منن...

همه داشتتن از کل کل منو صدرا لذت میبردند...همیشه همینجور بودیم... آدم نمیشیم که...

سوت بلندی کشیدمو گفتم:
ـ کی میره این همه راهو صدرا خان.... بابا برد پیت... خوش تیپ...جذاب... دختر کش....
آمار دوست دختراتو دارم... ماشالله شاهرودو آباد کردی...
بعدشم اونا لیاقتشون بیشتر از تو نیس .. واسشونم اضافه ای.. آخه تو چیت خواستنیه که دخترا این جوری برات می ترکونن؟

( می دونستم که دارم رسما زر میزنم.. صدرا اهل این کارا نبود... ولی خدایی تیپو هیکلش عالی بود ... به چشمم حسرت خوردنای دخترا رو میدیدم..حتی صدرا زحمت نگاه کردنم بهشون نمیداد.. ولی خوب کرمم داره دیگه... عمرا جلوش تاییدش کنم...)

صدرا که حسابی از دستم شکار شده بود خیز برداشت سمتم که با صدای پر از خنده ی عمه ناهید خشکش زد
ـصدرا خان خوب رفتی تو کار عمران و آباد سازی شاهرود... مهرا عمه بعدا آمار بده ببینم سلیقه ی گل پسر چطوریاس... شاید از توشون بشه براش یه لقمه براش گرفت...

صدرا با چشم داشت خفم میکرد... البته منم که اصلا انگار نه انگار با دیواره...
رو به عمه با آبو تاب بیشتر گفتم:
ـ اوه. عمه جونی خبر نداری.. با همه نوع دختری هست . ماشاالله اشتهاشم بالاست .. از محجبه بگیر برو تا برسی به سانتال مانتالاش و عملیاش...البته سو تفاهم نشه منظورم از عملی سو صورتو بینی و این چیزاست نو اونچیزای بد بد که ش.....

صدرا نذاشت دیگه حرف بزنم. سریع دستشو گذاشت روی دهنم و از کنار مامان حاجیم بلندم کرد..دست دیگشو محکم دور گردنم انداخت منم همش دستو پا میزدم..
داشتم خفه میشدم...

عمو نادر که از خنده سرخ شده بود رو به صدرا با حالت مثلا جدی گقت:
ـصدرا خان دخترمو خفه کردی... زورت به اون رسیده...
چیه نکنه چون داره پتتو میریزه رو آب میخوای سرشو زیر آب کنی؟ولش کن .....

ـ دایی جان خیالت تخت.. این جقله مگه میزاره من به این راحتی سرشو زیر آب کنم.. فقط زیادی زبونش کار میکنه.. براش خوب نیست.تازه از بیمارستان مرخص شده...

منو کشون کشون برد توی حیاط... واقعا داشتم خفه میشدم..
دستشو برداشت شروع کردم به نفس عمیق کشیدن...
ـ اوف خدا خیرت بده پسر... چه زوری داری... بابا نمی گی خفه شم بمیرم...
خونم بیافته گردنت... بیچاره اون دوست دخترات هموشو اینطوری بغل میگیری....

صدرا یکی زد توی سرمو گفت:
ـ اولا پس فکر کردی این هیکل با باد هوا این ریختی شده.. نخیر جقله خانوم. 8 سال بدنسازی این ریختیش کرده.. دوما تو به این آسونیا که جون نمیدی. تا منو نکشی نمیمیری... سوما الان باید بدتر از اینا سرت بیاد. اون چه شرو وری بود که توی هال جلوی همه به مامان من گفتی؟

ـ اِ. مگه دروغ گفتم.. خوب برادر من کمتر آباد کن. تا کمتر دردسر بکشی..

ـ گمشو ببینم.اگه اینا منو نمیشناخن که با حرفایی که تو زدی فکر میکردن یه پسر هرزه و پستم

یهم از دهنم پرید:
ـ نیستی؟
وای..... خاک تو سرم... چه زری زدم...
صدرا چنان چشم غره ای بهم رفت که از ترس لال شدم...

سریع دستمو گردنش انداختم و لپشو بوسیدم.گفتم:
ـ ببین یه جمله ی معروفی هست که در مواقعه پشیمانی و خر کردن طرف مقابل استفاده میشه و منم الان باید این جملرو بگم... داداش صدرا غلط کردم... ببخش... ما چاکریم...

دستمو از گردنش برداشت و بلند شد ایستاد..

ای لال بمیرم من که دو دقیقه نمی تونم مثه آدم حرف بزنم...
آخه دختر به کجای صدرا هرزه میخوره...
معلومه خیلی ناراحت شده...
بلند شدمو دستمو دور بازوش انداختم و با لحن التماسانه ای گفتم:
ـ صدرایی... داداشی..... عزیزم.... جقرم.... اوشلم... اقشم..

ـاَه.. بابا بشه.. حالمو بهم زدی با این طرز حرف زدنت... مثل آدم حرف بزن.. اَه..اَه.. چندش..

ـ اِ..دیوونه... عمه ی من بود تا چند دقیقه پیش می گفت چرا با عشو و ناز حرف نمیزنی....
بیا حالا که اینطوری مثل دختر تهرونیا حرف میزنم بازم عصبانی میشه... حالت خوش نیستا...

ـرسما بگم غلط کردم راضی میشی.... دیگه هم اینطوری حرف نزنیا..که اگه بشنوم خونت حلاله...

ـ اوهو... باشه بابا... چرا جوش میاری.... حالا بنده رو میبخشید والا حضرت........

صدرا خندید و بینیمو کشیدو گفت:
مگه میشه تو رو نبخشید جقله خانوم..

بعد ساکت شدو خیره نگاهم کرد... توی صورتش ، توی چشماش نگرانی موج میزد... میدونستم نگرانمه. نه تنها اون همه ی اطرافیانم..
از توی چشماشون میخوندم که نگران منن

ـ هوی بسه تموم شدم..
صدرا سریع سرشو انداخت پایین و یه نفس عمیق کشید. دوباره بهم چشم دوخت و اینبار با لحن جدی و بدون شوخی پرسید:
ـ مهرا خوبی؟

جملش به ظاهر دو کلمه بود. اما در باطنش یه دنیا حرف بود..

لبخندی زدمو دستشو گرفتم و گفتم:
ـ صدرایی هوس بیرون گردی بد زده به سرم... منو میبری دَردَر؟

صدرا خنده ی مردونه ای کردو گفت:
ـ همیشه همینجوری بودی.. واسه اینکه دردو دل کنی باید تو از دیگران رشوه بگییری...


خندیمو بلند شدم رفتم توی هال...
بعد از شنیدن غرای عمه ناهیدو زنعمو و التماس های من بالاخره عمو اجازه داد که برم....
منم از خدا خواسته پریدم توی اتاقم.
اول باید یه دوش می گرفتم.............
سریع رفتم داخل حموم . لباسامو درآوردم. آبو باز کردم. سرمو زیر دوش آب ولرم بردم... سبک شدم...
چشمامو بستم....بیشتر بهم آرامش تزریق شد...

به محض باز کردن پشام نگاهم به آیینه ی روبروم که به دیوار زده بود افتاد...
گردنبندی که حسان بهم داده بود چنان برق میزد که حتی برقش از توی آیینه ی بخار گرفته حموم هم دیده میشد...
دستام رفت روی گردنبند و چشمام دوباره بسته شد...
پرواز کردم به اون شب......
اون شب که در سکوت به ظاهر پر شده بود اما سراسر فریاد بود...

اشکام همراه قطره های آب سرو صورتم می چکید...
دستم که گرنبند توش بود مشت شد خواستم با تمام وجود اونو از گردنم بکشم بیرون...
متنفر شدم ازش..
اما صدای حسان مانع این کارم شد
"خواهش میکنم هیچوقت از خودش جداش نکن...حتی اگه ازش متنفر شدی"

مشتم باز شد دستم کنار بدنم قرار گرفت...
روی زانوهام نشستم سرمو به دیوار حمام تکیه دادم...
چشماش مدام جلوم بود...
نگاه سرد و یخیش... نگاه خشک و مغرورش...
کاراش تک به تک به یادم اومد...
کارایی که از مرد مغروری مثل اون بعید بود انجام بده....

4 روز از اون اتفاق گذشته... الان داره چیکار میکنه؟
برگه رو خونده؟
میتونیم فراموش کنیم؟...

احساس گرما میکردم... خیلی زیاد...
شیر آب سردو باز کردم.. آب سردروی بدنم ریخت...
میخواستم کوره ای که درونم به وجود اومده بود رو با آب سرد خاموش کنم..
اما فایده ای نداشت...

همه این گرما از فکر کردن به اون مرد مغرور بوجود اومده بود...
اما چرا؟..........


شیرو بستم و از حموم بیرون اومدم. موهامو خشک کردم.اماده شدم تا با صدرا بریم بیرون... نگاهم به کیفم افتاد ناخودآگاه به یاد پروانه افتادم...
یکی محکم زدم توی سرم...
ازشون بی خبر بودم..چهار روزه از پروانه و عزیز بی خبر بودم...

سریع موبایلو از توی کیفم پیدا کردم. خاموش بود. روشنش کردم...
به محض روشن شدن.smsپشت سر هم میومد .
بعد از هفت؛هشت دقیقه سیل عظیم sms به گوشیم قطع شد..
باورم نمیشد. 250 تا sms داشتم!95درصدشون از پروانه بود..
حوصله ی خوندنشون رو نداشتم.. سریع یهش زنگ زدم...
به بوق دوم نرسید که صداش به گوشم خورد ...
البته صدا که نه جیغاش....
ـ کثافتِ عوضیِ آشغال... کدوم گوری پاشدی رفتی؟ 4 روزه ازت خبری نیست. آخه نمی گی من اینجا دق مرگ میشم.... چرا این لامصبو خاموش کرده بودی...؟به خدااگه دستم بهت برسه زندت نمی ذارم.... بالاخره از اون خراب شده میای اینجا دیگه...

اگه وسط حرفش نمی پریدم تا خود شب یه سره میرفت

ـ هوی بابا بسه... مردی...کبود شدی.... نفس بگیر...

ـ زهر مار... درد... کوفت... یرقان... مهرا الهی خبرت بیاد که منو تو بی خبری گذاشته بودی..

ـ آها. الان دقیقا نگرانم شده بودی؟

ـ مهرا. منو سگ نکن... پس چی؟ زنگ زدم برات جک تعریف کنم؟

ـ اِ..؟خوب بگو.. جدیده؟

ـ مــــــــــــهرا...

ـ بــله... باشه بابا... هاپو نشو... اینقدر این چهار روزه مشغول بودم که گوشیم که سهله خودمم یادم رفته بود...

ـ زهر مار... یعنی اینقدر که حتی نمیتونستی یه خبر از عزیز جون بگیری...

با اسم عزیز جون تمام بدنم سرد شد..
یعنی اتفاقی براش افتاده؟
با استرس گفتم:
ـ پروانه... عزیز جون خوبه؟ عملش....

ـ نگرا نشو... عملش خوب بود خدارو شکر.. الانم خوبِ خوب. کنارم نشسته ولی تا چند روز نباید حرف بزنه... کلا فعالیت زیاد ممنوعه واسش...
منم خوبم .. سالمم... فقط خستم چون یه ذره شبا نمی تونم درست بخوابم..

ـ کی حالا خواست از خودت بگی...

ـ بمیری تو... یه ذره منو تحویل بگیری آسمون به زمین دوخته نمیشه ها..

ـ باشه بابا. حرص نخور...

ـ مرض.

ـ پروانه شرکتو چیکار کردی..


معلوم بود که نمیخواد جلوی عزیز جون از کارش حرف بزنه...
الکی با یه بهانه از اتاق ا.ومد بیرون..

ـ اوف.. مهرا نمی توستم جلوی عزیز حرف بزنم... هیچی مرخصی گرفتم با یه بدبختی... یعنی دهنم سرویس شد تا از اون رییس عوضیمون مرخصی بگیرم....

ـ خوب خدارو شکر که بازم مرخصی داد.

ـ آره بابا.. هر چقدر هم که عوضی و دختر باز باشه ولی وقتی تا قضیه ی عزیز فهمید دیگه چیزی نگفت. ده روز برام مرخصی رد کرد.. منم خر کیف شدم .

ـ خاک تو اون سرت.. بنده خدا خوبه برات مرخصی رد کرده که اینجوری پشت سرش میگی اگه نمیداد چیکار میکردی؟

ـ خوب راست میگم دیگه.. همه ی کارمنداش می شناسنش.. همه میدونن در حد لالیگا دختر بازه و لی نه با هر دختری... یه ذره عوضی هم که خوب هست دیگه چیکار کنم..

ـ خوب بابا.. باشه.ببین بازم ببخش که دیر زنگ زدم.. خیلی خوشحالم که عزیز حالش خوبه

ـ بله و من عزیز جون به تو مدیونیم.. اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میومد..
از تو ممنونم... هم از تو هم از اون رییس شرکتت ..جناب آقای سنگ قلب مغرور معروف!

نفسم تو سینم موند... الان پروانه چی گفت ؟...
اون از کجا میدونست؟...
خدایا یعنی حسان...

ـرییس شرکتم؟

ـ آره دیگه.. حسان فردادو میگم... اگه قبول نمیکرد بهت وام بده که من الان بدبخت بودم...


هِ...وام......

بغض بزرگی توی گلوم نشست.. دوباره یاد اون شب افتادم...
راست میگه اگه اون شب شرط فردادو قبول نمی کردم الان عزیز جون جای دیگه بود...
لبمو به دندون گرفتم تا گریم نگیره..

ـ پروانه باید برم... دوباره بهت زنگ میزنم.

ـ باشه عزیزم. فقط کی برمیگردی..؟

ـ نمیدونم.اما فکر کنم یه هفته ی دیگه بمونم...فعلا اینو میدونم که عمو نادرم اجازه ی خروج بهم نمیده..

ـ باشه.بهت خوش بگذره.. سلام برسون.. جان من گوشیتم روشن بزار.

ـ باشه بابا. عاشقم دختره.. فعلا

ـ بی خود کردی که عاشقمی... هیز ایکبیری. خداحافظ

ـ دیوونه

ـ خودتی

ـ اِ پروانه.. بای

ـ بای

تلفنو قطع کردم.
قطره اشکی که بال بال میزد تا پایین بیاد ریختو پشت سرش بقیه هم ریختن...

قراره چی بشه؟........
آیندم به کجا کشیده میشه؟.....
خدایا کی فکرشو میکرد که این اتفاقا برای من بیافته؟
خدایا خودت عاقبتم رو بخیر کن........

سریع صورتمو با آب سرد شستم و بدو بدو رفتم توی هال تا با صدرا بریم.
باید چند روز رو الکی نقش بازی کنم...
خیلی دوست داشتم تا ده روز اینجا بمونم اما نمیدونم چرا از موقعی که توی حموم یاد حسان فرداد افتادم دوست دارم زودتر برم...

با صدرا بیرون رفتیم..
اول یه ذره توی پاساژا گشتیم و یه کم خرید کردم البته به حساب جیب صدرا..
بعد رفتیم ناهارتوی یه رستوران که تازه تاسیس شده بود.
غذاش بد نبود..
بعد از اون رفتیم خونه باغ باباحاجیه مرحومم که از شاهرود بیرون بود..
توی یکی از روستاهای اطراف بود که نیم ساعتی با شاهرود فاصله داشت...
خونه باغ رو خیلی دوست داشتم... از بچگی عاشق اینجا بودم...
همیشه یه آرامش عجیبی اونجا بود...

یه زمین بزرگ چند ده هزار متری که پر بود از درختای زردآلو و گیلاس و آلو طلای و انارو انگورو بادوم...
یه خونه ی تقریبا بزرگ قدیمی که همش از کاهگل درست شده بود وسط حیاط بود... باباحاجیه خدابیامرزم خودش وقتی جوون بوده این زمین رو پدرش بهش داد تا توش کار کنه. اونم این خونه رو خودش اونجا ساخته بود...

یه طرف حیاط درختای انگوربود .
مابین درختای انگور چوبهایی قرارداشت که شاخه های بلند درخت انگور روی اونا قرار میگرفت یه جوری که از زیر شاخه ها که رد میشدی بالای سرت سقفی از برگه های انگور بود. و خوشهای انگور هم به زیبایی آویزون بودند از شون...
منظره ی زیبایی به وجود اومده بود..
مخصوصا این موقعها که انگورارسیده بودن.
انگورهای سبز و زمردی بزرگ و انگور های سیاه و یاقوتی درشت...
از فاصله ی دور هم خودنمایی میکردند...
تقریبا هر چهار پنج روز یه بار خونواده ی پدریم اینجا جمع بودند..

با دیدن تالارهای انگور سر ذوق اومدم..
دویدم سمتشون شروع کردم به کندن دونه ای درشت انگور از خوشه...
خوشمزه ترین میوه ی دنیا...
آبدار و خوشمزه...

صدرا از پشت سرم اومد و دستمو کشید. همینطور که به طرف خونه باغ منو میبرد غرم میزد

ـ دختر وایسا برسی بعد شروع کن به غارت کردن درختا..

ـ صدرا... حسود بزار برم انگور بخورم دیگه... خیلی خوشگلن نمی تونم ازشون بگذرم

ـ باشه وقت داری برای خالی کردن تالار... الان بیا بریم که چایی آتیشی میچسبه..

راست میگفت تقریباغروب بود..
هوا کمی سرد شده بود...
الان هیچی مثه چایی آتیشی به آدم نمی چسبید...

صدرا از هیزم های گوشه حیاط چند تا آورد اومدوسط حیاط گذاشت..آتیش درست کرد...
منم رفتم کتری رو پراب کردم آروم گذاشتم روی آتیشا...
بعد از چند دقیقه آب جوش اومدچایی رو ریختم توی کتری و دو تا لیوان آورد م با یه کاسه بزرگ از برگه های خشک شده زردآلو و سیب ترش...

صدرا برام چایی ریخت بعد نشست روی زمین کنار آتیش.
منم از خدا خواسته بدو رفتم پیشش و کنارش نشستم...

عاشق غروب اینجا بودم... عاشق شعله های آتیش و چایی آتیشی اینجا...
بعد از چد دقیقه سکوت ، صدرا این سکوت شیرین رو شکست.
ـ خوب خانوم خانوما... نمی خوای دردو دل کنی؟

عاشق رک بودن صدرام.. بی مقدمه... ساده و بی شیله پیله میره سراغ موضوع اصلی...
بی رودر بایسی باهات صحبت میکنه....
همیشه وقتی باهاش صحبت میکردم آروم میشدم اما الان.......

اما دردو دل الانم با درددلای قبلیم کلی فرق داشت...
چیزی که الان رو دلم سنگینی میکرد غیر قابل گفتن بود...
حداقل نه به صدرا... نه به عمو نادر...

توی فکر بودم دست صدرا روی شونم نشست. به صورتش نگاه کردم...
همیشه مثه یه برادر پیشم بود....
از بچگیم از موقعی که حتی خودمم زیاد یادم نمیاد صدرا رو کنارم دیدم...
همیشه حمایتم میکره...
از بچگی به همه میگفت من داداش بزرگه ی مهرام...
چپ به مهرا نگاه کنین با من طرفین...
یه برادر واقعی... یه حامی.... یه تکیه گاه...
اشک تو چشمام جمع شد..
بازم باید نقش بازی کنم...............

ـآ بجی گل من نمیخواد حرف بزنه؟ بابا دل من طاقت چشمای بارونیتو نداره...

ـ صدرا خیلی دلم گرفته... خیلی داغونم... خیلی خستم... از این زندگی خستم... ای کاش الان پیش بابام اینا بودم...

صدرا روی سرمو بوسیدو گفت:
ـ هوی جقله خانوم. این حرفارو نداشتیم... زلزله از کی تا حالا از زندگی خسته شده؟
اهل پا پس کشیدن نبودی؟

ـ صدرا یه سوال بپرسم؟

ـ آره عزیزم. بپرس

ـ اگه به خاطر جون یه نفر از باارزش ترین چیز زندگیت بگذری اشتباه کردی؟

صدرا زل زد توی چشمام. شاید انتظار یه همچین سوال بی موقعی رو ازم نداشت...
حس کردم میخواد تا ته قضیه رو از چشام بفهمه..
سرمو انداختم پایین.. دستشو گذاشت روی دستم....
ـ بستگی داره اون کس کی باشه؟ ارزش داره به خاطرش از باارزش ترین چیز زندگیت بگذری یا نه؟

ـحالا اشتباهِ یا نه؟

ـ نه.. برعکس...کار درستیه... اگه اون فرد اونقدر مهم و با ارزش باشه باید براش همه کار بکنی... از همه چیزت بگذری... باید نشون بدی که برات مهم و باارزشه...
باید براش حتی از جونتم مایه بزاری..
و این درست ترین کار دنیاست.

حرفهای صدرا عذابی که چند روزه گریبانم رو گرفته بود کمرنگ کرد..
صدرا راست می گفت باید نشون میدادم که عزیز جون از همه چیر برام با ارزش تره...

ـ خوب مثه اینکه هم چینم دلت نمیخواد دردو دل کنی؟ مثل همیشه راحت حرفتو نمیزنی؟

صدرا فهمید که حرف زدن برام راحت نیس...
همیشه از چشمام حالم رو میفهمید...
خندیدم باید یه جوری بحث و عوض میکردم...
این طوری بهتره...
فراموشی...

ـ بلی. بلی ... حق با شماست... قَرَض فقط خالی کردن جیب جنابعالی و گردش بود که دلیلش شد دردو دل..

ـ ای زلزله.. باشه حالا که جیب بنده رو خالی کردی و گردشاتم که تموم شده و چای آتیشیم که خوردی پس پاشو بریم که بنده الان دو تا گوش دراز روی سرم ظاهر شده...

صدرا فهمید که قشنگ پیچوندمش ... اینکه نمیخوام مثل همیشه دردو دل کنم..

دوسه روز دیگه هم گذشت. هر روز عمه ناهیدو و عمه راحله خونه مامان حاجی بودندو سهیلا ترم تابستونه برداشته بود امتحاناش شروع شده بود برای همین زیاد نمی دیدمش...
ولی صدرا به جاش همیشه خونه مامان حاجی پلاس بود...

صدرا و شایان و شهروز شده بودند گروه دلقکا...
مدام تو سرو کله ی هم میزدند...
شاید فکر میکردن با این کاراشون میتونن منو از این حال و هوا درم بیارن..
اما نمی دونستند از درونم خبر نداشتن...
دردی که داشتم با این چیزا خوب نمیشد...

دو سه روز دیگه هم گذشتو من اون روزا رو پیش خونوده ی مادریم گذروندم...
اونجا هم خیلی بهم میرسیدند...

با امروز ده روزه که شاهرودم...
ده روزه که از اون اتفاق..از اون شب گذشته...
اما حالِ خراب ِ من خرابتر و داغونتر شده...
از حسان خبری ندارم...
اون چطوره؟
تونسته فراموش کنه؟
یا مثل منِ؟ ................فقط تظاهر میکنه که فراموش کرده...

توی این مدت حال پروانه و عزیز جون مدام میگرفتم.
بدن عزیز جون به پیوند جواب مثبت داده بود و هروز بهتر میشد...
پروانه که از خوشحالی نمی دونست باید چیکار کنه...
از همه ی دنیا غافل بود فقط عزیز جونو میدید...
حقم داشت هر کسی جای اون بود همین حالو داشت...

ـ گل دختر ماحسابی تو فکره.. عمو بپا غرق نشی..

صدای عمواز پشت سرم میومد... خیلی توی این ده روز زحمتمو کشیده بود...
ممنونشم حسابی....
برگشتم صورتشو بوسیدم.
دستموگرفت توی دستش. پیشونیمو بوسید

ـ نگفتی؟ کجا بودی که از عالم و آدم بی خبر بودی؟

ـ هیچی عمو جون... همین دوروبر بودم. فقط یه کم بی کاری خستم کرده.. حوصلم سر رفته

ـآها فهمیدم... دلت تنگ تنهایی و تهران شده درسته؟ میخوای بری؟

توی چشماش نگاه کردم.. خیلی تیز بود...
حرف دل آدمو از چشماش حتی از توی صداش میخوند .
بگو این صدرام به کی رفته ...حلال زاده به دایی میره خوب...

لبخند زدمو..گفتم:
ـ شما احیانا طالع بینی و کف بینی یا جادوگری چیزی نیستی؟ خوب فکر آدمو میخونی عمو؟!

این حمله رو با حالت مسخره ای گفتم که باعث شد عمو قهقه بزنه..

ـ از دست تو زلزله... این صدرای بدبخت میگه هیچ کسی حریف این نیم مثقال زبون تو نمیشه. من باور نمی کردم...

ـ عمووووو... اون خل و چل خودش کم زبون درازی نمیکنه ها....فقط اسم منه بیچاره بد در رفته..

ـ حالا چرا زود بهت بر میخوره؟ خب اونم با تو نشسته دیگه... مگه نشنیدی که میگین کمال همنشین در من اثر کرد...

ـ دست شما درد نکنه عمو جون.... عاشق این پشت گرمیاتونم..

ـ خواهش میکنم... بالاخره ماییم و یه مهرا دیگه..

بعد زد زیر خنده..... اصولا اینا از حرص درآوردن من دلشاد میشن...

زنعمو با سینی چایی وارد حیاط شد. بعد از تعارف کردن به مامان حاجی و عمو نادر اومد کنارم نشست..
ـ آقا نادر. مهرای منو تک وتنها گیر آوردی تخت گاز میری.. حواست باشه..

ـ بله زنعمو جونم.. مگه شما از عروست طرفداری کنی.. از این پدر شوهر که آبی برام گرم نمیشه..
با این حرفم هر سه تاشون زدن زیر خنده

عمو نادر با خنده گفت:
ـ خوب بسته دیگه! یا پدر شوهر باید هواتو داشته باشه یا مادر شوهر ..که خیلی نادره مادر شوهر از عروس طرفداری کنه ، الحمدالله واسه تو جور شده... برو خداتو شکر کن...

زنعمو جواب عمو رو داد
ـ آقا نادر.. گفته باشم با عروسم دربیوفتی انگار با منو پسرت در افتادی..

عمو نادر دستاشو برد بالا به حالت تسلیم گفت:
ـ اوه...اوه.. خدا نکنه روزی عروس و مادر شوهر پشت هم دربیان... همون بهتر که سایه ی همو با تیر بزنن... مهرا عمویی بیا خودم چاکرتم... نمیخواد با مادر شوهرت خوب باشی...

منم بلند شدمو و رفتم آرین رو از کنار مامان حاجیم گرفتم و گفتم:
ـ نخیرم.. اصلا به پشتی هیچ کدومتون نیازی ندارم... شوهرم مثله شیر پشتمِ. مگه نه آرین جونی؟

عمو نادر آرین رو از بغلم گرفتو بینیمو کشید و گفت:
ـ بله دخترم... اونکه صدالبته.. اما نه آرینِ من.. ایشالله یه مرد کامل و بالغ پشتت مثل یه کوه بمونه..

نمیدونم چرا با این جملش ذهنم پر شد از حسان .. حسان فرداد... شاید... نه ...نه....
ته فکرم شد یه اه حسرت بار...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، میا ، !...rana
#18
قسمت 15


رو به عمو کردم و گفتم:

ـ ایشالله ولی هنوز خدا اون مردو نیافریده... یه ذره طول میکشه..
.
عمو گفت:
ـ آره شاید. ولی عمو جون سوخت و سوز نداره.. مطمئن باش.

بازم همه خندیدن... جو خوبی بود تا منم بتونم رفتنم رو به عمو بگم.

ـ عمو.....

ـ جانم... این عمو گفتنت یعنی یه خبرایی هست؟ نه؟

ـ بله... چیزه.... میگم حالا که بهتر شدم. یعنی حالم خیلی خیلی بهتره .اجازه ی مرخصی بهم میدین؟

زنعمو سریع روشو به سمتم گرفت و گفت:

ـ کجا مهرا؟ هنوز ده روز نیست که اومدی؟. دانشگاهت که تعطیله... سر کارتم که میگی مشکلی برای مرخصی نداری... پس چرا اینقدر زود..؟

با حالت التماس به عمو نگاه کردم...
فقط اون میتونست حرفامو از چشمام بفهمه..

عمو چند ثانیه بهم خیره شدو بعد یه لبخند مردونه زدو سرشو تکون داد و گفت:

ـ این چشمها مگه میذاره دهن من به اعتراض و نه باز شه... الحمدالله حالت خوبه.
اونقدر که به فکر برگشتن به زندگی روزمرت افتادی... پس دلیلی برای مخالفت نیست...
برو دخترم..


بلند شدم و پریدم بغل عمو بوسیدمش ...
تا تونستم بوسیدمش از ته قلبم...
صدای زنعو اومد..

ـ مهرا خانوم... شوهرم تموم شد...چه خبره؟

ـ سمیه جون حسودیت شد؟...خب کاری نداره شب عمو جونو دریاب..

با این حرفم زنعمو شد لبو... سرخِ سرخ.
مامان حاجی به خنده افتاد و عمو که داشت عشق میکرد این صحنه رو میدید...

عمو رو به زنعموم گفت:
ـ سمیه راست میگه ولی اگه تا شب نمی تونی .میخوای بریم وی اتاق و....

با صدای جیغ زنعمو . حرف عمو نصفه موند...
زنعمو بلند شد ما هم با اون بلند شدیم...

افتاد دنبال من و عمو.. مدام داد میزد..
ـ اگه دستم بهتون نرسه... نادر به خدا مو رو سرت نمی مونه... بی حیا... مهرا دختره ی چشم سفید.. بهت نشون میدم وایسا ببینم...

منو و عمو که همونجور میدویدیم دور حوض از خنده غش کرده بودیم...
قیافه ی زنعمو واقعا خنده دار شده بود...

بالاخره بعد از ده دقیقه دویی که توی حیاط داشتیم زنعمو رضایت داد ولمون کنه.
البته با خط و نشونایی که برای عموی بیچاره کشیده بود...
منم رفتم کم کم وسایلامو آماده کنم...

بعد از ظهر راه افتادم سمت تهران...
تهرانی که با ارزشترین چیز زندگیمو درش از دست دادم.....
"حسان"
الان ده روزه که رفته....
ده روز از اون شب گذشته....
شبی که هر دو با ارزشترین چیزهای زندگیمونو از دست دادیم....
ده روزه که مثل دیوونه های زنجیری خودمو به درودیوار میزنم...
نمیدونم چم شده....
فقط اینو میدونم از نبودنش اینطور شدم... نبودنش این بلارو سرم آورده....

دو،سه روز اول خودمو توی خونه حبس کردم... تمام نگاهم و حواسم روی تخت خوابم بود... تخت خوابی که توش بهترین لذت زندگیم رو تجربه کردم...
ملافه ی بالشت زیر سرش هنوز هم عطر موهاشو داره...
هرشب سرمو روی اون میذارم تا با بوی موهاش به حروم شدن خوابم پایان بدم...

مظاهر دو سه روز اول خواست بهم نزدیک شه اما من از همه ، حتی خودم هم فراری بودم...
از اون روز سعی کردم فراموش کنم....
همون چیزی که مهرا ازم خواسته بود...
همون چیزی که برای هر دومون لازمِ....
فراموشی....
شاید بهترین کار باشه...

مظاهر توی این ده روز مدام پاپیم میشد تا قضیه صیغه رو بفهمه اما من یک کلمه هم بروز ندادم...
این یه راز بود بین من و مهرا....

آخ...... دختر با من چه کردی؟....
با منِ داغون و بی احساس چیکار کردی که این طور از نبودنت قلبم توی سینم داره بالا و پایین میپره.....
چیکار کردی که فقط چشمات توان آروم کردن دل رسوام رو داره....
من عشق رو قبول ندارم....
دوست داشتن رو قبول ندارم....
قبول ندارم که عاشقت شدم..
اینکه دوستت دارم...

حسان اهل عشق و عاشقی نیست.....
میدونم اینا هم میگذره ..... این حسا گذراست... فقط دردش زمانِ...
باید برگردم به اون چیزی که بودم... مثل قبل... سرد...مغرور..... سنگ.... مثل قبل بشم....


یه روزه دیگه هم گذشت و شد یازده روز...
اما من دیگه سر پا شدم... تونستم خودمو پیدا کنم....
تقریبا بشم همونی که بودم... همون حسان سابق....

امروز تا ظهر با مظاهر دنبال کارای پروژه ی جدیدی بودم که اگر جور میشد سود زیادی برامون داشت. درواقع مارو به اوج میبرد..
هرچند الانم در اوج بودیم اما این پروژه هم از نظر مالی و هم از نظر اعتباری برامون یک مورد آس بود...
طرفای ساعت 12 رسیدیم شرکت...
مثل همیشه... اگر قرار بود پروژه ای برای من باشه اونو مال خودم میکردمش...
فقط اراده ی محکم میخواست و تلاش بسیار که هر دوتا رو در وجودم داشتم....

الان هم مثه همیشه پروژه نصیب من شد...
و این بهترین پروژه ی من در طول این سالهاست و من سرشار از خوشی و لذت بودم.... مظاهر هم حالش مثه من بود...

.
وارد طبقه ی چهارم شدم.
به محض باز شدن در آسانسور و برداشتن اولین قدم توی سالن در جا میخکوب شدم....
تمام وجودم گر گرفت...
آتیش گرفتم....
قطرات عرق روی پیشونیم و گردنو کمرم رو قشنگ حس میکردم....
حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم..

اون برگشته....

مهرا بعد از یازده روز برگشته بود....

پشتش به ما بود، داشت با امیر حرف میزد...
تن صداش آروم بود برعکس همیشه... اینبار از شادی خبری نبود...آروم حرف میزد...

احساس کردم قلبم داره با سرعت نور میتپه...
اونقدر که حتی می تونستم شدتش رو از روی لباسم حس کنم..
چشام ناخودآگاه شروع کرد به سرتاپاشو دید زدن...
یه شلوار آبی چسبان با یه مانتوی بلند نخی که آستیناش سه ربع بود . با یه شال آبی پررنگ پوشیده بود....
فرم نپوشیده بود..!
احساس کردم لاغر شده.....
حسان داری با خودت چی میگی؟
کارت به کجا رسیده؟ داری یه دخترو آنالیز میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

باصدای مظاهر از فکر امدم بیرون. کنارش ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد.
باید خودمو جمع و جور کنم...
باید نشون بدم که فراموش کردم...

آره حتما فراموش کردم..!.. لعنت به من....

قدم برداشتم....هرچند که هر قدم برام به سنگینیه یه کوه بود...
اما ظاهر سازیم خوب بود...
مثل همیشه محکم و استوار...
حتی مغرورتر از گذشته...
بیرحم تر از قبل...

دسته ی کیفمو محکم توی دستام فشار دادم. شاید از سنگینی فشاری که روم بود کمتر شه...
پشتش ایستادم...

متوجه ی من شد...
برگشت.....

هر دو به هم خیره شدیم....طوفانی توی چشماش پیدا شد....
طوفانی که به دلم نفوذ کرد و طوفانیش کرد....
نفس هاش تند تر شده بود...
هیچ کدوم حاضر نبودیم چشم از هم برداریم....
حتی حاضر نبودیم سکوت بینمون رو بشکنیم....

من میخ چشماش شدم...
تمام اون قول و قرار هایی که توی اون ده روز با خودم بستم با خیره شدن به چشماش به با داده شد...
بی تاب شدم... بی قرارم کرد...

عصبی شدم از این همه فشار...
دلم هوایی شد...
اینبار دل خودم قوانین خودمو نقض کرده بود.... سرپیچی کرده بود..
و من توان این افسار گریختگی رو نداشتم...

سریع چشمامو بستم و سرمو فقط برای چند لحظه پایین گرفتم..

نباید اینطوری شه... باید تموم شه... یعنی تموم شده... باید تموم شده باقی بمونه....

سرمو بالا گرفتم....
سخت بود...
سخت بود که بخوام درمقابلش سرد باشم...
بی روح باشم .....

اما من حسانم... هیچ چیز برای من سخت نیست...

با لحن سردو خشکی فقط به زور گفتم: روز بخیر خانوم عظیمی....

همین..
و تمام....!

برگشتم سمت اتاقم واردش شدمو درو بستم.....
به محض بستن در، پاهام سست شدن.
برای اولین بار توان ایستادن رو نداشم...
سر خردم روی زمین....دستمو روی زانوم گذاشتم..محکم مشتش کردم...

لعنتی.... چرا اینطوری شدم....
مگه قرار نبود همه چیز فراموش بشه...
قرار نبود که دیگه به یادش نباشم....
چرا اینقدر زود باختم....
چرا اینقدر زود جا زدم....
چشمامو بستم. پشت سرهم نفسای عمیق کشیدم...
اما هر چه بیشتر نفس می کشیدم احساس خفگی بیشتری بهم دست میداد..........
"مهرا"

صبح گوشیم زنگ خورد...پروانه بود... دیشب وقت رسیدن بهش خبر دادم. بلند شدم. اما حوصله ی پوشیدن فرم لباس رو نداشتم. ترجیح دادم بدون فرم برم...
تمام دستو پام یخ کرده بود حتی فکر اینکه بخوام پامو توی اون شرکت بزارم و بدتر از اون بخوام با حسان روبرو شم داشت دیوونم میکرد..

یه شلوار لی آبی با مانتوی نخی بلند آبی و شال آبی پرنگ پوشیدم... بی آرایش مثل همیشه...
توی این مدت با اینکه ظاهرا بهم خوش گذشته بود اما لاغر شده بودم. ظاهرم خندون بود اما از درون یه خرابه ی تمام عیار بودم..

سر ساعت رسیدم. اول یه سر طبقه ی خودمون زدم... حوری جون و زهره به محض دیدنم شروع کردم به احوالپرسی. ولم نمیکردن. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم گپ و گفت با همکارام رفتم به سمت طبقه ی چهارم...خدا خدا میکردم که نباشه...

وارد طبقه شدم امیر با دیدنم انگار دنیا رو بهش داده بودن....

چنان از پشت میز پرید بیرون و اومد به سمتم دوید که یه لحظه ترسیدم...
تا به روبروم رسید مثل دیوونه ها چند ثانیه بهم خیره شد..

ـ هوی آقای امیر سماواتی.. چشماتو لطفا . اگه مکان داره...درویش کن که در غیر صورت از قالب درشون میارم...

درسته کلماتم شوخی بود اما من دیگه مهرای سابق نبودم که شوخی کنم...
عوض شده بودم...
حس و حال نداشتم...
فقط سعی می کردم آروم بگم و یه لبخند روی لبام حین گفتن باشه...همین

ـ دختر. خودتی...کدوم گوری یهو غیبت زد.. بابا یازده روزه نیستی ..جدی جدی فکر کردم که این آقا غوله بلا ملا سرتت بیاره...

هه...درست حدس زدی ...زدی توی خال...بلا که سرم آورده هیچ...نیست و نابودم هم کرده...

و باز هم ادای شوخ بودن و با یه لبخند مسخره ی دیگه...

ـ نخیرم... بنده مرخصی تشریف داشتم... درضمن گنده تر از آقا غوله شما از پس من بر نیومده.. دیگه ایشون جای خود دارند..

آره....زر میزنم فقط...

همینطور که داشتم با امیر صحبت میکردم و به طرف میزش رفتیم...

ـ امیر خوشتیپ شدی؟ کلا این چند روز که من نبودم خیلی بهت ساخته...

ـ پس جی فکر کردی؟ یه زلزله نبود که اینجارو بهم بریزه.. من هم در کمال آرامش زندگی میکردم... حالا ایشالله از این به بعد...

حتما.... اون مهرا حالا حالاها گیر نمیاد.....فعلا که این داغون رو باید تحمل کنی....

ـ باشه. خودت خواستی دیگه... ممنون بابت یادآوریت...
همین جوری که با امیر صحبت میکردم حضور یک نفر رو کنارم حس کردم...
قلبم از تپش ایستاد اما دلو زدم به دریاو برگشتم....
وای خداروشکر...
مظاهر حمیدی بود...
اول با تعجب نگام کرد بعد با همون لهجه ی شادش سلام و احوال پرسی کرد...

ـ چطورین خانم عظیمی... بابا رفتین حاجی حاجی مکه....
چه خبره یازده روز بی خبر رفتین مرخصی؟ بابا به فکر کارمندای شرکت هم باشین..

از لحنش خندم گرفت. چقدر شاد بود این بشر...

ـ بله ...بله ...خوبم... ای بابا همچین می گین انگار تنهاکارمندی که مرخصی گرفته من بودم.. بابا بنده هم مثل کارمندای دیگه حق استفاده داشتم.. بعدشم بنده مگه وسیله ی تفریح کارمندای اینجا بودم که هر کس بهم میرسه گلایه میکنه؟....

ـ بله بودین دیگه... به قول بعضی ها دلقک این شرکت تشریف داشتین...مسئول روحیه دهی به کارمندا....

با این حرفش هم امید هم خودش زدن زیر خنده و من از دورن سوختم....

تا خواستم جواب بدم که عطر سردی به مشامم خورد...
لال شدم...
چشمامو بستم و دوباره نفس کشیدم...
خودش بود...
همون بوی سرد...
چشمامو باز کردم . جرات برگشتن و دیدنش رو نداشتم...
اما....نه.....
مگه قرار نبود فراموش کنیم... ؟
بی مهابا برگشتم و غرق شدم توی چشمای سرد و بی روحش...

چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود...
چقدر دلم....
اَه لعنت به من... لعنت به من که قرار بود ازش بگذرم...
نگاهش کردم .
مثل همیشه بود...سرد و خشک....جدی...
برعکس من...

معلومِ فراموش کرده...
تونسته بگذره...
اما چطور؟ چطور تونسته؟
چشماش مثل همیشه سردِسردِ... بی حس...
باز تمام تنم از سرمای چشماش لرزید...

خدایا بهم قدرت بده منم مثه اون فراموش کنم...
بگذرم...

لعنتی..... لعنت بهت حسان فرداد...
آخه تو چیزی به نام احساس داری؟
اَه ...اگه داشت که بهش سنگ نمی گقتند...
آره..منم باید بشم سنگ...
باید اون شب رو بفرستم به دورترین نقطه ی ذهنم...
آره..همینه....آدم باش دختر...
هول نکن..
ببین چقدر مغرور و سرد جلوت ایستاده...
پس آروم باش

همینجوری توی چشمای هم خیره شدیم که یهو سرشو برای چند لحظه برد پایین و نفس عمیقی کشیدو مثل همیشه خیلی سرد و خشک گفت: روز بخیر خانوم عظیمی..
و بعد سریع به سمت اتاقش رفت..

همین.....؟

بعد از یازده روز فقط همین سه کلمه؟...

خیلی نامردی... بی معرفت...

نمی دونم چه مرگم شد...
یه بغض خیلی بزرگ توی گلوم به محض رقتنش نشست...
چرا توقع داشتم یه ذره...فقط یه ذره باهام...
چی؟..

چی دارم میگم؟...
اصلا چرا باید باهام گرم بگیره؟.
مگه براش ننوشتم تمام چیزهایی رو که اتفاق افتاده باید فراموش شه؟..

ای دل لامصب...چرا اینقدر بیقرارو بیتاب شدی؟
اون حسی که که داری ممنوعِ...میفهمی...غیر ممکنِ..

سریع از امید و آقای مظاهری خداحافظی کردم. رفتم سمت آسانسور به محض بسته شدن در آسانسور اشکام ریختن....

یه زمانی می مردم هم نمیذاشتم اشکام غیر از روی بالشت تختم جایی بریزن..
اما حالا....
سرمو تکیه دادم به دیواره ی آسانسور...

دستمو بردم سمت گلوم .
گردنبندی رو که یازده روزه همرامه ؛ پیشمه و شده همدردِ من رو دستم گرفتم....
نمی دونم چرا ولی وقتی توی دستام میگرفتم آروم میشدم...
یه حس خوب و سراسر زیبا تمام وجودمو پر میکرد..

چشمامو باز کردم و به دختر توی آیینه ی آسانسور چشم دوختم....
به دستی که گردنبند دور گردنم رو محکم چسبیده...

یه لبخند روی لبهام نشست... من میتونم فراموش کنم فقط زمان میبره...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر ، میا
#19
قسمت 16


"حسان"

سه روز از اولین دیدارمون توی دفتر گذشته...
سه روز از اون حال خراب و داغونِ من گذشت...

توی این مدت ندیدمش....
شاید اینجوری بهتره...زیاد همدیگرو نبینیم..
شاید سریعتر بتونیم به حالت اولمون برگردیم...

توی فکر بودم که صدای در منو از فکر درآورد...
مظاهر بود ..
تنها کسی که بدون هماهنگی امیر میومد توی اتاقم..

ـ بیا تو مظاهر...

ـ سلام. خوبی؟

بازم مثه همیشه بی توجه به سلامش گفتم:
ـ آره. یکم سردرد دارم که اونم عادیه..

ـ بله..اگه از اون شب گردیهای شبونت کم کنی .دیگه روزا با این سر درد سروکله نمی زنی..

ـ اون شبگردی هایی که میگی جزوی از زندگیه منه...نمیشه کاریش کرد.

دستامو بردم روی چشمام و کمی مالیدمشون...
دیشب علاوه بر شبگردی مشروب هم خورده بودم...
به خاطر همین سردردم تشدید شده بود..

ـ جناب فرداد خان.... کی قراره خبر پروژه رو به بچه ها بدی؟ خشک قبول نیستا.. باید یه مجلس توپ بگیری یا به قول اونوریا یه میتینگ خفن ترتیب بدی و توش خبرو بگی..

از لحنش خندم گرفت اما بدون هیچ لبخندی روی صورتم...
مثل همیشه فقط خنده ای که توی دلم به وجود میومد ,توی دلم هم تموم میشد..

از روی صندلی بلند شدمو ورفتم روبروش روی مبل نشستم..
ـ باشه. جناب مظاهر خان... ولی غرب زده شدی.

مظاهر از لحن بی تفاوت من همیشه لجش میگرفت. کلمات رو از روی حرص بیان میکرد..

ـ دِ اخه من چی بهت بگم؟ به قطب جنوب و شمال گفتی برین آب شین من هستم دمای زمینو سرد نگه میدارم...بابا یه ذره آدم باش... ببینم توی این دنیا چیزی هست که تو رو بخندونه...
اصلا تا حالا خندیدی....
نه جان من از ته دل خندیدی؟
من که ده ساله باهاتم. ندیدم یه لبخند ملیح و کوچیک محض رضای دل ما روی لبات بیاد چه برسه به قهقه.............

با این حرفاش ذهنم دوباره پر کشید به اون شب...
به قیافه ی پر تعجب مهرا...
که چقدر با مزه و شیرین به سشوار کشیدن من نگاه میکرد...
بیچاره از تعجب چشماش تا نهایتشون باز شده بودند و دهنش باز مونده بود...
آره اون شب بعد از 14سال از صمیم قلبم خندیدم..از ته دلم قهقه زدم...

ـ جل الخالق!!!!!!!!!!!!!....حسان خودتی...

از توی فکرش دراومدم...
یکی از ابروهامو بالا دادمو با همون حالت خشک و جدیم گفتم:

ـ چته پسر....چرا هاج و واج موندی؟

ـ حسان داداش الان دقیقا داشتی به چی فکر میکردی؟ جان مظاهر بگو..

جدیتر شدم اخمی روی پیشونیم نشست..
ـ به تو ربطی نداره...چته تو...چرا عین عقب مونده ها داری نگام میکنی؟

ـ آخه الان ..نه یعنی اون وقتی که توی فکر بودی..لبخند زدی... بابا با لبخند چقدر عوض میشی...

چــــــــــی؟........................ ...
من لبخند زدم... !؟
همینم مونده که جلوی مظاهر دستم رو شه...

بلند شدمو و جدی گفتم...
ـ لابد اشتباه دیدی.. یا شایدم حالت صورتم خطای دید ایجاد کرده... در ضمن درباره ی میتینگ هم باشه... باید فکر کنم...

مظاهر هم با من بلند شد. اما هنوز متعجب بود ولی سریع خودشو جم و جور کرد و گفت:
ـ شاید همینطوره... البته شاید نه حتما همین طوره... وی حسان این پروزه خیلی برای شرکت مهمِ... هم سود خوبی توی جیبمون میره هم اسم شرکت معتبرتر میشه... بابا قراره سود چند میلیاردی بکنی... خسیس بازی درنیار... قبلا لارج تر بودی حسان خان...

پشتمو کردم بهش... رفتم سمت میزم..
ـ باشه... حق باتو.. منم نگفتم مهمونی نمی گیرم.. فقط نمیخوام عجله کنم... باید مهمونیه این پروژه تک باشه... ویژه باشه...درخور من و شرکت باشه...پس مطمئنا چند روزی کاراش وقت میبره...

ـ اونکه بله...حسان حالا جو مهمونیت چطوریه؟ با خانواده بیایم یا اصلا نیایم؟

این جملشو با خنده گفت. منظورشو گرفتم...
مظاهر توی خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود الان هم با اینکه 32 سالش بود و مجرد ولی با خانوادش زندگی میکرد...
یعنی درست بر خلاف من....
مهمونیام همیشه مختلظ و باز بود.... مشروب هم سرو میشد...
مظاهر میدونست من آدم مذهبی نیستم...اصلا این چیزها برام اهمیتی نداشت...

برگشتم سمتش و گفتم:
ـ نخیر. جنابعالی مثل همیشه تنها تشریف میاری.البته اگه جدیدا دوست دختر پیدا کردی میتونی همراهت بیاریش...

مظاهر به بازوم مشتی حواله کردو گفت:
ـ چشم همینم مونده... با یه دختر دست تو دست بیام تو مجلس پر فسق و فجور تو...میخوای حاج بابام سرمو بیخ تا بیخ ببره بزاره روی سینم...؟

سرمو به طرف راست و چپ بردمو گفتم:
ـ بهتره یه نگاه به شناسنامت بندازی.... 32 رو رد کردی نه؟

ـ چکار کنم؟ من مثه خودت اهل زن و زندگی زناشویی نیستم.. تا الان هم به همه چیز که فکرشونو میکردم ،توی زندگیم رسیدم الا این یه مورد... شاید یه روزی... یه روزی خر شم
ولی تا اون موقع نمیخوام دختری وارد زندگیم شه...

ـ ببینم به حاج باباتم همین هارو گفتی که راضی شده تا الان عذب بمونی؟

خنده ای کردو رفت سمت در...
ـ به خود حاج بابا بله.. تک تک همین کلمه هارو گفتم ولی به حاج خانم نچ.... یعنی جرات ابراز کردنشو نداشتم... الانم روزی راحت 2 سه تا دخترو برام زیر نظر میگیره... هر شبم هم امار اون بیچاره هارو میذاره کف دستم... منم مثه همیشه خودمو میزنم به کوچه که نه اتوبان علی چپ.....فعلا..

رفت و پشت سرش درم بست...
خودمو انداختم روی صندلی...
به سقف اتاق خیره شدم...

من و مظاهر ، دو نقطه ی مقابل هم بودیم...
دو خط موازی که عقایدشون هیچ وقت به هم نمی رسه...
اون با خانواده ی مذهبی......ومن بی خانواده و آزاد...

اما یه چیزایی بینمون مشترک بود...
یه چیزهایی که مارو ده سال کنار هم نگه داشت....
اراده ی قوی...پشتکار زیاد...دوری از جنس زن...

توی همه ی مهمونیام شرکت میکرد...
درسته اهل چیزی نبود...
یعنی شاید جو مختلط و مشروب براش غیر قابل تحمل بود اما هیچ وقت تنهام نمیذاشت.... اونم عادت کرده بود...
البته خانوادش منو میشناختن اما نه کامل.....
رفت و آمد داشتم باهاشون....فقط در مورد این جور مسایل چیزی نمی دونستن...

باید بهترین مهمونی رو ترتیب بدم.... یه مهمونی که شایسته منو شرکتم باشه...

باید از الان دنبال کارا بیافتم تا برای آخر هفته بشه برگزارش کرد..
"مهرا"

الان ده روزه که از برگشتنم میگذره. کلی کار عقب مونده روی سرم ریخته شده. اونقدر سرم شلوغ بود که حتی فرصت نمی کردم برای خوردن غذا برم سالن غذا خوری...
حوری جون یا زهره برام غذا میاوردن...
شب هم تا میرسیدم خونه اونقدر خسته بودم که عین جنازه روی تخت میافتادم...
************

با صدای ساناز منشی مخصوص طبقه ی خودمون سرم بالا رفت.....

ـ خانوما ؛ آقایون چند لحظه گوش کنین... باید بهتون خبری رو اطلاع بدم.

با این حرفش همه ی همکارا دست از کار کشیدن و سرتا پا گوش شدن تا ببینن این خانوم پر ادا چی میخواد بگه...

ـ باید به اطلاعتون برسونم که آخر این هفته قراره آقای فرداد میتینگی رو در منزل شخصیشون برگزار کنن و همه ی کارمنداشون دعوت هستن. البته کارت دعوت رو تا آخر وقت امروز به دستتون میرسونم و نکته ی پایانی اینکه تم میتینگ رسمی هستش..

و با ناز و ادا از سالن بیرون رفت....

به محض بیرون رفتن ساناز پچ پچ ها شروع شد .همه شروع کردن به حرف زدن...
من هنوز تو بهت حرفای ساناز بودم...
مهمونی به چه دلیل؟ اونم آخر هفته؟ امروز سه شنبه اس ...امم. یعنی پس فردا شب...؟

ـ مهرا..کجایی دختر؟
صدای زهره بود...

ـ زهره.... این دختره ی میگفت؟

ـ وا...... داشت مثلا باکلاس فارسی صحبت میکرد؟ میتینگ!...
کلمه ی آخرو با ادای ساناز گفت....

ـ جدی گفتم...آخه تا حالا ندیدم یا نشنیدم که آقای فرداد اهل پارتی و مهمونی و این حرفا باشه..

ـ والا حتما یه خبر توپی داره که میخواد مهونی بده... من الان 4 ساله اینجام..فقط توی این 4 سال یکبار به قول ساناز میتینگ داده.. اونم چه میتینگی! هنوز که هنوزه یادم نرفته

ـ خوب دلیلش چی بود؟

ـ یه پروژه ی عالی رو گرفته بود. شرکت سود خیلی زیادی کرد... احتمالا این مهمونی هم برای یه پروژه ی توپه...

ـ ایول ... اینکه خوبه.... وقتی شرکت سود کنه...کارمنداش هم مستقیما سود میکنن..

با این حرفم هر دو زدیم زیر خنده...
حوری جون که با خانم شادان و آقای امجد صحبت میکرد برگشتو به نگاه کرد..

بلند شد اومد سمت ما..
ـ چیه...مثل اینکه پارتی رییس شرکت به وجدتون آورده...

زهره جواب داد:
ـ پس چی؟ بابا کم کسی نیستا... مهمون جناب آقای حسان فردادیم...


من که از لحن زهره مرده بودم از حنده...
به زور خندمو کنترل کردم و رو به حوری جون گفتم:
ـ حوری جون شما هم رفتین مهمونیای ایشون.... ظاهرا زبان زد عام و خاص هستند...

ـ پس چی دختر جون....کم کسی نیست... بهترین معمار ایران با وضع عالی توپ و یه شرکت اسم و رسم دار معروف باید مهمونیاش در حد خودشو شرکتش باشه...

خانم شادان که تا الان داشت به حرفای ما گوش میداد. گفت:
ـ آره حوری جون... ولی ایکاش یه ذره هم به عقیده ی کارمنداش اهمییت میداد...

من با حالت تعجب گفتم:
ـ یعنی چی؟

حوری جون با لبخند ملیحی که روی لب داشت گفت:
ـ خانم شادان سخت نگیرید... آقای فرداد جوون هستند و طرز فکرشون هم طبعا باید مثه جوونای الان باشه... البته فرهنگ خانوادگی هم درش دخیله....
بهر حال هرکسی مختاره عقاید و نظر خودشو داشته باشه... ایشون صاحب مهمونی هستن پس طبیعیه که مهمونی به نظر و عقیده ی ایشون باشه..

به محض تموم شدن حرفای حوری جون خانم شادان با حالت قهر پا شد و رفت...

من که هاج واج مونده بودم وسطشون...
از حرفاشون سر در نمی آوردم...مگه چطور مهمونیه...؟

زهره رو به حوری جون گفت:
ـ البته بنده خدا حق داره.... خوب آدم خیلی معتقدیه....سخته بخواد توی این جور مراسم شرکت کنه..

حوری جون لبخندش عمیق شد و جواب داد:
ـ درسته زهره جان... ولی باید به نظر صاحب مهمونی هم احترام گذاشت...مگه نه..؟

تا زهره میخواست جواب بده من وسط حرفشون پریدم و گفتم:
ـ ای بابا.... یه جوری بگین منم بفهمم دیگه... مگه چطور مهمونیه که اینقدر دارین سرش بحث میکنین؟

حوری جون با خنده گفت:
ـ هیچی خانوم خانوما... مهمونیه..چیز خاصی نیست... مثل تمام مهمونیای دیگه...

سریع جواب دادم:
ـ آره معلومه مثل تمام مهمونیای دیگس... برای همینم هست که دو ساعته دارین با خانوم شادان بحث میکنین...

زهر این دفعه جواب داد
ـ بابا مهمونیش آزاده... مختلطه.... چه میدونم مثه مهمونیای خارجی.....شراب سرو میشه رقص دو نفره و .... از اینجور چیزا دیگه...آزاده آزاد... از هفت دولت

از لحنش خندم گرفت
ـ بابا همچین با خانم شادان بحث میکردین که من الان گفتم قراره چی بشنوم از این مهمونی!
الان همه ی مهمونیاو مراسم عروسیا مختطه.... تازه مشروب هم که به زور به مهمون نمیدن بخواد خودش میخوره نخوادم نمیخوره.


حوری جون گفت: همینو بگو... الان دیگه همه مهمونیا مختلط شده... همه کم اهمیت شدن... زیاد سخت نباید گرفت..


بعد بلند شد رفت سر میزش و مشغول شد. زهره هم بعد از تایید رفت سر کارش...

من موندم و یه ذهن آشفته...
حالا مهمونی رو چیکار کنم؟
برم....نرم....
اگه نرم که ضایعس...
ولی مهمونی تو خونشه...
خونش.... دوباره باید برم اونجا؟... خونه ی حسان.؟.

از روی صندلی بلند شدمو رفتم طرف سرویس بهداشتی. صورتمو با آب سرد شستم. شاید حالم بهتر شه....
تا ساعت 8.30 شب سخت مشغول بودیم.
هم به من؛هم به حوری جون و زهره کارت دعوت داده شد.
ساناز برامون آورده بود..
حوری جون با خانواده و منو زهره تنها دعوت شدیم...
کارت های جالبی بود... طرحاشون تک بود... مطمئنم طراحیش کار خودش بود...
بالاخره کارا تموم شد. با زهره و حوری جون از شرکت اومدیم بیرون...

ـ مهرا..باید فردا یه دو سه ساعتی مرخصی بگیریم بریم خرید لباس...

حوری جون حرف زهره رو تایید کرد...

ـ آره... باید یه لباس شیک بگیریم... نمیشه هر لباسی رو پوشید... احتمالا غیر از کارمندای شرکت ، مهمون های دیگه ای هم هستند. حتی ممکنه از شرکت های رقیبش هم دعوت کرده باشه....

ـ پس اگه اینجوریه زهره جون..حوری جون... می تونید در عرض سه ساعت مرخصی لباس بگیرین؟ والا من یه نفر یه روز کامل مرخصی لازمم...

حوری جون خندیدو گفت:
ـ ای شیطون. تو گونی هم بپوشی تکی....

ـ اِ...دست شما درد نکنه حوری جون... واقعا که.. مگه چند تا فرصت اینطوری گیر یه دختر میاد... بالاخره باید یه جوری شوهر پیدا کنم دیگه...

با این حرفم هر دوتا شون زدن زیر خنده... حالا نخند؛ کی بخند...
ای بابا حرفم همچین خنده دارم نبودا...

قیافه ی حوری جون سرخ شده بود... زهره هم اشکش در اومده بود...

ـ ای بابا.. مگه من چی گفتم.... بابا خوب منم آرزو دارم دیگه...
بالاخره از یه جا باید شوهر گیر بیارم دیگه... بس کنید ..

رسما دو تاشون کف خیابون پهن شدند....
زهره که قشنگ هم گریه میکرد هم می خندید.
حوری جون هم دستشو گذاشته بود روی صندوق عقب ماشینمو خم شده بود میخندید...

خوب شوخی کرده بودم .ولی شوخیم هم در این حد نبود که اینا اینجوری ریسه برن...

ـ مهرا خانوم به ماهم بگین تا یه دل سیر بخندیم..خستگی مون در بره...

صدای آقای حمیدی بود که توش خنده رو میشد حس کرد..

همینطور که بر میگشتم گفتم:
ـ نمیدونم . واقعا به این نتیجه رسیدم که دلقکم . هر چی که میگم با....

دیگه لال شدم..
لالِ لال...

حسان کنار مظاهر ایستاده بود.
یک دستش توی جیب شلوارش بود و دست دیگش کیفش رو نگه داشته بود...
یه ابروشو بالا انداخته بود و با حالت متفکرانه ای داشت نگاه میکرد...

حوری جون با دیدن اونا سریع خودشو کنترل کردو در حالیکه صورتش از خنده زیاد سرخ شده بود گفت:
ـ نه دخترم... آخه حرفات شیرینه...به دل میشینه.. وقتی هم که با لبخند و لحن بامزت میگی که حسابی تو دل برو میشه...

با حرفاش آب شدم از خجالت...
سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گفتم...
روی نگاه کردن به حسان و آقا مظاهرو نداشتم...
ای خدا اینا از کجا پیداشون شد...

آقا مظاهر گفت:
ـ بله. درست میگین. مهرا خانوم اینقدر پر انرژی و شاد هستن که ناخودآگاه این انرژی رو به بقیه هم انتقال میدن... خوش بحال همکارای معمار که هر روز با وجود ایشون خستگی از تنشون در میره...

زهره هم پرید وسط حرفشون...
آخه یکی نیست بگه موضوع بهتر از من سراغ نداشتین وسط خیابون اونم 9 شب دربارش حرف بزنین...
وای اونم جلوی این خودپرست...
خدایا بخیر بگذرون...

ـ آقای حمیدی.نمیدونین واقعا یه اعجوبس... یعنی حرفای به ظاهر معمولیش هم به آدم انرژی میده.. مثلا الان سر لباس مهمونی و مرخصی برای خرید..... اوخ.....

چنان محکم با پام کوبوندم به پاش . بدبخت زهره اینبار از درد اشکش دراومد...
حقش بود... دختره ی دهن لق...
همین یه ذره آبرویی رو که داریم میخواد به باد بده....

ـ چیشد خانوم...حالتون خوبه.؟

زهره با صدای آقا مظاهر سرشو بالا آورد.در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
ـ بله...خوبم

حوی جون دید اوضاع داره کم کم خراب میشه سریع رفت جلو و رو به اونها گفت:

ـ خوب دیگه.. با اجازتون ما رفع زحمت کنیم... شما هم دیرتون میشه.

آقای مظاهر هم تایید کردو از حوری جون و زهره و بعد از حسان خداحافظی کردو رفت...
حوری جونم با زهره بعد از خداحافظی با منو حسان رفتن....
جرات سربلند کردن نداشتم....
تمام این مدت ساکت بود....
منم اصلا نگاهش نکردم...
آروم گفتم:
ـ خداحافظ

سریع برگشتم که با صداش درجا میخکوب شدم........
ـ خوبه که هنوز روحی ی شادتو داری...دلقک کوچولو...

آب دهنمو قورت دادم...
لبمو به دندون گرفتم...
مثل همیشه..همون لحن...
جوری حرف میزد که انگار اتفاقی نیافتاده....
سرد ومغرور .............. درست مثل قبل...

سکوت کردم.
اصلا چیزی به ذهنم نمیرسید...
درمقابل این مرد دیگه خلع سلاح شدم.
نمی تونستم مثل قبل باهاش رفتار کنم...
هرچقدرم فراموش کنم بازم نمی تونم مثل قبل برخورد کنم...

قدم اول رو برداشتم...
اینبار صداش بلند تر از اول شد....
ـ زبونتو خوردی الان؟ یادمه یه زمانی دختری که روبروم ایستاده بهم گفت بی شخصیتیه اگه حین حرف زدن به طرفت توجه نکنی..... یادت میاد خانم کوچولو....

چشمامو محکم روی هم گذاشتم.... نه نباید گریه کنم...
الان وقتش نیست........باید آروم باشم...
برگشتم طرفش و مستقیم توی چشماش زل زدم...

با زبونم لبمو تر کردم و گفتم:
ـبی ادبی منو ببخشید...

دستش که توی این مدت توی جیبش بود و درآورد...کلافه وار توی موهاش فرو کرد...
دلم ضعف رفت.....
خدایا این چه حالیه که من دارم......
خدایا بهم نیرو بده تا طاقت بیارم..

ـ به همین آسونیا کسی رو نمی بخشم...

دیگه توان نگاه کردن بهش رو نداشتم...
سرمو انداختم پایین...
دوست دشتم نفسای عمیق بکشم تا عطر سردشو استشمام کنم...

ـ عمدی نبود... یعنی...
.ای خدایا...
چرا الا باید لال شم....
این کلمه ها ی لعنتی چرا یهو از ذهنم پاک شدن...
خدایا کمکم کن... خواهش میکنم...

به سمتم اومد...
نزدیکتر...
درواقع فاصلمون رو پر کرد...
درست روبروم ایستاد...
نفسم قطع شد.......
تا اومدم سرمو بالا ببرم یهو به سمتش کشیده شدم....................
تا اومدم سرمو بالا بگیرم که یهو به سمتش کشیده شدم.
پشتم به ماشین کناریم بود ..
بهش چسبیدم..
کیفش روی زمین افتاد با دستاش محکم منو بین بازوهاش قرار داد.
از حرکتش شوکه شدم..
همزمان با این اتفاق ویراژ شدید و رد شدن سریع یک موتوری رو از کنارمون متوجه شدم...

سرش به سمتی که موتور سوار رفت بود...و با نگاه داشت دنبالش میکرد....
اخم غلیظی روی پیشونیش بود..
ومن....
از ترس و هیجان به نفس نفس افتاده بودم.....
جفت دستاش محکم روی بازوهام بود... دستای منم روی سینش .....
صورتشو سمتم برگردوند وخیره شد بهم....
توان هیچ کاری رو نداشتم...
فلج شده بودم...
احساس کردم تنها کاری که میتون بکنم اینکه تند تند نفس بکشم...

همین................

همینطور بهم خیره بودیم...
بی حرف...
بیصدا.....
باز هم میخواستیم با چشمامون حرف بزنیم...
حتی توی اون تاریکی کوچه برق چشماش رو میشد دید....

دستاش محکمتر روز بازوم قرار گرفت...
درواقع خودشو بیشتر بهم چسبوند...

و من از اینهمه نزدیکی سرشار از لذت شدم...
حس ناشناخته و عجیبی بود...
دلیلشو نمیدونستم اما لذت میبردم...
دلم میخواست تاصبح تو آغوشش بمونم...
.لبهام که زیاد از حد خشک شده بود رو باز کردم.
نگاهش از روی چشام پایین اومدو روی لبهام ثابت موند..


ـ آقای فرداد.مشکلی پیش اومده؟...

با صدای ساناز سریع خودشو ازم جدا کرد.اما فاصله نگرفت...
تقریبا جلوم ایستاده بود...
صداشو صا ف کردو خیلی جدی بهش گفت:
ـ نه...میتونید برید
و ساناز هم رفت..

من که رسما داشتم از حال میرفتم...
احساس میکردم هر آن ممکنه غش کنم...
تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستمو روی شونه ی حسان بزارمو صداش بزنم:
ـ حسان...........

دیگه چیزی نفهمیدم...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ
#20
(26-08-2014، 0:08)دختر شاعر نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
جان عزیزت
روزی دو تا پست بذار
دارم مییییییییییمیرمممممممممممممم
ترو خدا بیشتر بذار
یا اگر ی پست میذاری زیاد باشههههههههههههههcryingcryingcryingcrying

یه سپاسی یا خبری بده که بفهمم خوندی یانه!!!!

____________________________________________________

قسمت 17



"حسان"

عصبی شدم. .....
حتی سرشو نمیگیره بالا تا لااقل صورتشو ببینم...
کلافه دستمو توی جیبم مشت میکنم...
چقدر دوست داشتم الان یکی بخوابونم زیر گوشش.....
با این کاراش قصد دیوونه کردن منو داره...
دوست داشتم تنها باشیم تا یه حال اساسی ازش بگیرم.....
بالاخره مظاهر و خانم ها راضی شدن از بحث سر این سرتق خانم دست بکشنو برن...

من موندم و اون....

دوست داشتم مثل قبلنا سر به سرش بزارم...ا
نگار دلم برای سرتق بازیاش ، زبون درازیاش تنگ شده بود...

اما اون بدون اینکه حتی سرشو بالا بگیره زیر لبی خداحافظی کرد و روشو برگردوند..
هنوز قدم اول رو برنداشته بود...

با این حرکتش حسابی منو بهم ریخت....
کلافه اما جدی گفتم:
ـ خوبه که هنوز روحیه ی شادتو داری....دلقک کوچولو...

دلقک کوچولو رو به عمد گفتم....
اصلا همه ی جمله از قصد بود...
میخواستم حرصی شدنشو ببینم....
اما نه....انگار صدامو نشنید..
بی تفاوت یه قدم دیگه برداشت....

عصبی تر .بلندتر گفتم:
ـ زبونتو خوردی الان؟....
حرفی رو که روز اول دیدارمون بهم زده بود و به خودش تحویل دادم که باعث شد برگرده طرفم....
رخ به رخ........
چشم تو چشم شدیم....
و من پر شدم از آرامش اون چشمها...
بی تابی های چند وقتم همه از بین رفتن...
بالاخره به حرف اومد...
ـ بی ادبی منو ببخشید......

آخ که چقدر این صحنه ها برام لذت بخش بود...
مثل همیشه نبود..
اما بازم همون مهرا ...
همون دختری که به ثانیه منو آتیش میزنه و به ثانیه ای مثل آب خنک خاموشم میکنه..

نفس عمیقی کشیدم..
میخوستم عکس العملشو ببینم..
بیشتر باهاش بمونم...
دستمو توی موهام فرو کردم...
دنبال جمله ای می شتم تا بشه باهاش زبون این دختر مثل قبل کار بندازم....

بنابراین گفتم:
ـ به همین آسونیا کسی رو نمیبخشم..

سرشو پایین انداخت و من از این شرم و حیاش غرق خوشی شدم..
هیچ کدوم از این حسا دست خودم نبود...
الان دیگه هیجی برام اهمیت نداشت.........
اهمیت نداشت که دو هفته است به خودم قول دادم که راحت فراموش کنم...
یه امشبو میخوام به این دل وامونده فرصت آروم شدن بدم...
فقط همین امشب........

صدای آرومش خواستنی ترش میکرد.....
توی دلم یه لبخند بزرگ مهمون بود...
اما صورتم همون حالت سرد و ی روح رو داشت....
رفتم نزدیکش..خیلی نزدیک......
درست روبروش ایستادم..
تا خواستم چیزی بگم که نگام به پشت سرش افتاد.
یه موتور سوار که انگار برای ما کمین کرده بود. سریع موتور روشن کرد و با سرعت به طرف ما اومد...
مغزم فرمان داد که با تمام توانم مهرا رو به آغوشم بکشمو ازش محافظت کنم....


سریع دستامو روی بازوهاش گذاشتمو به خودم چسبوندمش...
دستشو روی سینم گذاشت....
صدای ویراژ شدید موتور که از کنارمون رد شد رفت روی اعصابم...
با نگاهم دنبالش کردم تا بتونم پلاکش رو بخونم اما شب بود و تاریکی کوچه باعث شد موفق نشم...
به طرف مهرا برگشتم.
حالا توی آغوش من بود و داشت با تعجب به من نگاه میکرد....
دوتا از انگشتای دستش که رو سینم بود از لای پیراهنم رد شده بود روی سینم قرار گرفت..
اما اون متوجه نشده بود....
پوست سر انگشتاش سینمو سوزوند....
میخ نگاه شدم...
چقدر محتاج این نگاه بودم...

ناخودآگاه فشار دستامو دور بازوش بیشتر کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم....
لبهاش که از خشکی بهم چسبیده بود رو باز کرد و من نگاهم به سمت لبهاش کشیده شد.... تمام وجودم پر شد از طعم لبهاش که اونشب چشیده بودم...
چقدر خوشمزه بود.....

همه چیز این دختر برای من خواستنی بود....
برق نگاهش...
ناز نگاهش...
لبخند روی لبهاش...

با صدای پر عشوه و مذخرف یکی از منشی های شرکت خودمو ازش جدا شدم.....

دوست داشتم اون دختر عوضی رو زیر مشت و لگدام بگیرم که عین اجل معلق سر رسید.....
پشتم به مهرا بود نمی خواستم دیده شه...
صدامو صاف کردمو خیلی سرد ردش کردم بره...

آشغال عوضی...از این دخترای جلف و آویزون تا سر حد مرگ متنفر بودم...


با چشمام داشتم براش خط و نشون میکشیدم که چطور ضدحال امشبشو سرش تلافی کنم که دست مهرا روی شونم نشست.
همزمان با صدای تحلیل رفته ای اسممو صدا زد.
سریع برگشتم طرفش .چشماش بسته شد خواست بیافته که سریع تو آغوشم گرفتمش...
چرا حالش بد شد؟
هول شدم..
سریع سوویچ ماشینشو از وی دستاش کشیدم بیرون و بغلش کردم و گذاشتمش روی صندلی عقب ماشین...
کیفم که روی زمین افتاده بود برداشتم...
کتمو آروم روش انداختم...
سریع نشستم توی ماشینو گازشو گرفتم..

نزدیکترین درمانگاه رفتم...
بغلش کردمو رفتم داخل درمانگاه...
بعد از معاینه...دکتر گفت چیز مهمی نیست فقط ا ترس یا هیجان زیاد اینطوری شده....
دچار افت فشار شده . بعد بهش یه سرم زدن...
کلافه روی صندلی کنار تختش نشستم

همه تنم چشم شد و خیره نگاهش کرد....

یعنی اونقدر ازم میترسه که به این حال و روز افتاده....؟
آره خوب کم بلایی سرش نیاوردم... !
چشمامو محکم بستم...
برای چند ثانیه فقط نفس عمیق میکشیدم..
از روی صندلی بلند شدمورفتم روی تخت نشستم...
دستش که سرم بهش وصل بود رو توی دستام گرفتم...
تک تک انگشتاش رو با تمام وجود لمس کردم...
نگاهم به صورتش رفت...
مقنعه سرش بود اما موهاش از زیر مقنعه بیرن ریخته بود بیرون....
روش خم شدم و مقنعه رو از سرش درآوردم..
گیره ی موش رو رو از سرش بازکردم.بعد مقنعه رو آزاد روی سرش انداختم...
موهاشو جمع کردم و همه رو زیر مقنعه جا دادم.....
چشمم به زیر گلوش ثابت موند....
نمی دونم چرا ولی دوست داشتم ببینم گردنبندم گردنش هست یا نه....
دستامو آروم سمت یقه ی مانتوش بردم.
اولین دکمه رو که باز کردم برق زنجیر یه لبخند روی لبام آورد....
زنجیرو کشیدم بیرون و نگاهش کردم...
چقدر دلم براش تنگ شده بود....
دوباره به صورت مهرا که حالا معصومتر از قبل بود نگاه کردم..
رفتم جلو و پیشونیشو بوسیدم...
این بوسه از روی هوس نبود....
از روی دلتنگی و بی قراری این چند وقت نبود...
فقط یه تشکر بودبرای نگه داشتن گردنبندم....
بعد آروم لبهامو از پیشونیش جدا کردمو روی پلاگ رو بوسیدم...

امشب بهترین شبم توی این دوهفته بود...
یه شب که چر بود از عطر تن مهرا....
یه شب که پر بود از آرامش و راحتی برای من...
و همه ی اینها رو با وجود این دختر برام مهیا شده بود...
ای کاش این شب هرگز به صبح نرسه....
دوباره روی صندلی نشستم...
دستای مهرا رو توی دستام گرفتم..
انگشتامو لای تک تک انگشتاش فرو کردم...
سرانگشتاشو با تمام وجود بوسه زدم...
تک به تک...
با آرمش...
با لذت...

چند دقیقه توی همون حالت بودم که تکون خفیفی خورد...
آروم دستامو از دستاش جدا کردم
بلد شدم...
سرمش تقریبا تموم شده بود...
رفتم به پرستار خبر بدم تا سرم رو از دستش دربیاره...
به محض بستن در اتاقش.. دوباره شدم همون حسان قبل....

هر چیزی رو که امشب اتفاق افتاد باید پشت همین در میموند....تموم میشد...

اون از این حسهای مبهم من خبر نداره....
حتی خودمم هنوز این حس شیرین و ناشناخته رو باور ندارم...
پس باید هنوز درونم زندونی بمونه...

به پرستار خبر دادم..
پرستار رفت ومن بیرون کنار اتاق روی صندلی نشستم..
"مهرا"

چشمام سنگین بودن. نمیتونستم بازشون کنم...تکون خفیفی خوردم....
احساس کردم دستم اسیرهِ.....
اما اصلا توان نداشتم که پلکامو از هم باز کنم و نگاه کنم....
فقط صدای دور شدن قدم های کسی رو شنیدم و بسته شدن در....

بی هوا نفس عمیقی روبه ریه هام فرستادم که پر بود از اون بوی سرد و خواستنی....
اما نه امکان نداره.....

با زحمت تونستم چشمامو باز کنم....پرستاری داشت سرمو از دستم درمیاورد....
بروم لبخند زد
ـ من کجام؟...چم شده؟

ـ چیزی نیست خانومی...یه کم افت فشار داشتی ...همین...

ـ میدونین کی منو...
با صدای باز شدن در و وارد شدن حسان جملم رو نیمه رها کردم...چون جوابمو گرفتم...
پس اون منو آورده بود...
چشمامو بستم...
آره...حالا یادم اومد...خودم صداش زدم...
اّه...لعنتی...الان چه فکری میکنه...
حتما میگه دختره معلوم نیست چشه که راه براه توی بغل من غش میکنه...

خدا لعنتت کنه مهرا...الهی بمیری که باعث و بانیه تمام بدبختیایی

ـ اگه حالت بهتر شده. سوویچ ماشین رو کنار میزتخت گذاشتم برو خونه... اگرم نمی تونی بهتره ماشینو توی پارکینگ درمانگاه بزاری با آژانس بری... لازمم نیست فردا بیای شرکت..

هیچی نداشتم بگم...
خفه خون گرفتم....
لحنش یه ذره یه کوچولو هم گرم نبود...سردِسرد....
چطور میتونه اینقدر راحت حرف بزنه ........رفتار کنه....
خدایا بهم قدرت بده....

ـ ممنونم...امشب به خاطر من توی دردسر افتادین...

ـ مشکلی نسیت .توی عمل انجام شده قرار گرفتم..و ممکنه برای هرکسی پیش بیاد....

عوضــــــــــــــــی.مثلش قبلشِ....
باید با زبونش حتما طرفشو بسوزونه...

با حالت اخم و کنایه گفتم:
ـ بله... از اینکه به وظیفه ی انسان دوستیتون عمل کردین..ممنونم..

نگاهم کرد...چیزی نگفت...اما نگاهش خیلی حرفا داشت

ـ خدانگهدار خانم عظیمی...
عقب گرد کردو رفت...........


بی حال از روی تخت بلند شدم. حالم اصلا خوب نبود...
اما حوصله ی اینکه با آژانس برمو هم نداشتم...

رفتم سمت ماشین اما فکرم همش توی دو ساعت پیش سیر میکرد...
سوار ماشین شدم...
عطر سردش هنوز تو ماشین مونده بود...
دلم میخواست یه نفس پر از عطر سرد و تلخش توی ریه هام بفرستم...
چشمامو بستم و با تمام وجودم...با لذت نفس کشیدم....

چند ثانیه توی همون حالت موندم...
دلم هوایی شد...
هرچی که توی این مدت زور زدم از یادم بره امشب همش فراموش شد....

ای کاش یه کم از سردی اون در منم بود...ای کاش مثل اون میتونستم راحت بگذرم....

اشک توی چشمام جمع شد.
ماشین رو روشن کدم.
دلم پر بود...
پر از بغض...
پر از گلایه....
پر از سنگینی سکوت...

ظبطو روشن کردم و روی توی پوشه "دلم" رفتم. این پوشه سه سال و نیم با آهنگای توش وجودمو آروم میکنه....
آهنگی اومد که دقیقا لازم داشتم..

گریه کن ، گریه قشنگه...
گریه سهم دل تنگه.
گریه کن، گریه غروره
مرهم این راه دوره....

همه دردام دوباره یادم اومد....به اشکام اجازه دادم بریزن...
اجازه ی سبک شدن به خودمو دلمو دادم...

سر بده آواز هق هق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن ، گریه قشنگه..
گریه سهم دل تنگه...

آره...دل من امشب بدجوری تنگ بود...

گریه کن ، گریه قشنگه
بزار پروانه احساس
دلتو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن
تا دلت نفس بگیره

آره...دلم سنگین بود...
سنگین از بی کسی...
سنگین از تنهایی.
سنگین از دردری که نمیتونه فراموش کنه...
آخ دلکم... دل بیتابم...
اونقدر از بغض پر شدی؟!
خالی کن...نغس بگیر..

نکنه تنها بمونی
دل به غصه ها بدوزی..
تو بشی مثل ستاره
تو دل شبا بسوزی

آه...خدایا تنهام نزار...به دلم نگاه کن... سنگینی بارشو ببین...

گریه کن، گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن، گریه غروره
گریه سهم راه دوره
مرحم این راه دوره
سر بده آواز هق هق
خالی کن دلی که تنگه

گریه کن، گریه قشنگه

دست بردمو ظبطو خاموش کردم...
اگه ادامه میدادم حتما به خونه نرسیده بلایی سرم میومد...
تا خونه توی سکوت رانندگی کردم...
به محض رسیدن خودمو انداختم توی حموم...بدجور بهش نیاز داشتم...........
"حسان"

قبل رفتن چند دقیقه خوب نگاهش کردم..
انگار نه انگار که الان بهم تیکه انداخت...
بی تفاوت بهش نگاه کردم...
انگار میخواستم برای آخرین بار ببینمش.

با تمام قدرت پام روی پدال گاز فشار دادم...
امشب اتفاقایی افتاده بود که برام سنگین بودن .....
باید یه ذره هوا به سرم بخوره......
سقف لامبورگینی مشکیمو باز کردم و با سرعت روندم...
میخواستم شلاق باد روی صورت حس کنم...
میخواستم سرمای این باد صورتمو بی حس کنه....
ظبط ماشینو روشن کردم و ماشینو انداختم توی یکی از خلوت ترین اتوبانهای تهران...
با صدای خواننده خودمو به راهی که تهش معلوم نیست سپردم...

چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن

مثل من...14 ساله از درون تنهام...14 ساله با همه هستم و بازم تنهام..

برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن

14 ساله که ذره های خرد شدنمو جمع میکنم و کنار هم میذارم.... برای همه ی ادمهای اطرافم مثل کوه محکمم ام برای خودم...

برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن

دستام محکمتر فرمان ماشین رو چسبید... انگار سنگینی این کلمات رو می خواستم با فشار به فرمون ماشین تحمل کنم...

چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن

فقط یاد یه دلی که شکسته بودم افتادم....دلی که ما یه دختر ساده و پاک بود..

به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن

برای همه سنگ بودم... سنگ قلب مغرور...
اما الان دلم برای دیدن چشمای یه دختر خودشو داره به درو دیوار سینم میکوبونه...

به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غم خانه رستن

نفس عمیقی کشیدم....نفسی پر از حسرت...پر از بغض کهنه...پر از خستگی....

چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن

ماشین رو توی پارکینگ خونه گذاشتم...
شب وشبگردیهامو با یه لیوان مشروب به پایان رسوندم..


فردا صبح با مظاهر به شرکت رسیدیم.....
نگاهی به پارکینگ انداختم. ماشینش رو ندیدم معلوم بود که نیومده...
خوبه اینجوری بهتره....

ـ حسان داداش واسه جشن فردا شب همه چیز حله؟

ـ آره نگران نباش...

ـ نگران نیستم..تو کارت مثله خودت بی عیبو تکه ....

برگشتم طرفش...
همیشه از تیکه انداختن متنفر بودم و مظاهر هم خوب اینو میدونست...

ـ نمیخوای که اول صبحی با مزه پرونیات اعصاب خرابِ منو خرابتر کنی....؟

مظاهر جلو اومدو دستشو گذاشت روی شونم و خیره شد توی چشمام و گفت:
ـ نه... مزه نپروندم...حقیقتو گفتم....درضمن یادم نمیاد که اعصابت قبلا خراب بوده باشه که الان خرابترش کرده باشم...چته؟ این روزا زیاد مثه همیشه نیستی..

آره راست میگفت..
این روزا عوض شده بودم...و
خوب مبدونستم چه مرگمه...

جدی شدم و به سمت ساختمون حرکت کردم...صدای مظاهر از پشت سرم اومد...

ـ شاید به قول خودت توی سیاهی غرق شده باشی اما یه خصلت خوب و سفید داری....اهل دروغ و پیچوندن نیستی... چیزی رو نخوای بگی..سکوت میکنی...حاضری دستت رو شه ولی تن به دروغ گفتن نمیدی..

کنارم اومد...ن
گاش نکردم..
به راهم ادامه دادم...در سکوت...
اونم ساکت شد....

حرفاش راست بود...
منو مشناخت...
درسته الان دستم براش رو شد...
درسته فهمید یه مرگیم هست اما تا نخوام..
تا خودم بهش نگم هیچ وقت ازم نمی پرسه..

مرخصی مهرا رو به امید خبر دادم...و سعی کردم که دیگه تا دیدن دوبارش بهش فکر نکنم...
"مهرا"

صبح با زنگ پروانه از خواب بیدار شدم ولی سرم داشت منفجر میشد...
به محض قطع کردن دوباره خوابیدم....
امروز رو مثلا مرخصی داشتم....
خوب بود. شاید با موندن توی خونه و نرفتن به شرکت بتونم تمام قضایای دیشبو شوت کنم به دورترین نقطه ی ذهنم..

دوباره با صدای زنگ گوشیم بلند شدم...اینبار کاملا از خواب بیدار شدم.
دیگه سردرد نداشتم...سریع گوشی رو برداشتم
ـالو ...بله..

ـ الو..دختره ی مارمولک...چطوری امروز رو پیچوندی هان؟ بابا تنها تنها میری خرید...؟
صدای زهره بود که یه بند گازشو گرفته بود داشت میرفت.

ـ بابا زهره خانم. وایسا ببینم. چی میگی واسه ی خودت؟

ـ از مرخصی امروزت میگم...دختر کی این فردادو دیدی که ازش مرخصی گرفتی؟

وای ..حالا چی جواب بدم؟.....
ای خدا بگم چی کارت کنه حسان که با زورگوییت منه بدبختو میندازی تو هچل....

ـ الو..کجای مهرا؟

ـ اینجام بابا...چیزه..آها...همون دیشب دیگه...بعد از رفتن شما...البته نگفتم واسه ی خرید..بهانه آوردم که حالم زیاد خوب نیست...باور نکرد ولی با بدبختی پیچندمش...

خدایا ببخش که دارم مثله نقل و نبات دروغ میگم...

ـ خوش بحالت دختر...ببینم پس معلومه از صبح رفتی بازار...حالا تونستی چیزی بخری؟

ها؟ از صبح؟
مگه الان ساعت چنده؟
نگاهم به ساعت دیواری اتاق اقتاد... پشمام از حدقه داشت میزد بیرون....1.30 ظهر بود!

یه تک سورفه(درسته ؟) زدم و گفتم:
ـ نه بابا...نرفتم... یعنی رفتم ولی چیزی نظرمو جلب نکرد...گفتم که من فیکس یه روز لازمم...یه ذره سخت میپسندم...

خاک تو اون سرت مهرا...دروغ که حناق نیست تو گلوت گیر کنه ...شماره هم نمیندازه پس هر چی میخوای بلغور کن...

ـ خوب اشکال نداره...من و حوری جون سه به بعد مرخصی گرفتیم...میتونی با ما بیای خرید...ماهم کمکت می کنیم..خوبه؟

وای....حالا چیکار کنم؟...
من اصلا دلم نمیخواد مهمونی برم؟ .....
بدتر از اون دلم نمیخواد با کسی که زیاد باهاش جور نیستم برم خرید....
ای خدا.....بمیری ایشالله حسان فرداد...

ـ زهره جان..اگه ناراحت نمیشی میشه من نیام...یعنی چیزه میترسم شمارو هم از خریدتون بندازم...

زهره خندیدو گفت:
ـ باشه هر جور راحتی...فقط بهت بگم اگه خوشگلتر از من بشی کشتمت..فهمیدی؟

باخنده گفتم: باشه

گوشی رو قطع کردم...
دلم از گرسنگی داشت ضعف میرفت...حوصله ی غذا درست کردن نداشتم...
زنگ زدم رستوران و غذا سفارش دادم...بعد زنگ زدم به پروانه
ـ بله

ـ سلوم به پروانه ی خل خودم..

ـ زهر مارو خل خودم...نمی تونی مثه آدم بگی پروانه جون.؟

ـ نچ

ـ کوفت

ـ خوب حالا...ببین میتونی یه سر بیای اینجا

ـ نخیر...چه خبر؟

ـ بدون شوخی کارت دارم

ـ خوب بگو ...پشت گوشی نمیشه؟

ـ بمیری...فردا شب این حسان فرداد برای یه پروژه یه پارتی خفن ترتیب داده.بیا ببین باید چه غلطی بکنم؟

ـ اوه..اوه...آره بابا خبر دارم

ـ تو از کجا خبر داری اونوقت؟

ـ خسته نباشید...مثل اینکه شرکتی که توش کار میکنم یکی از اون رقبای سرسخت وخونیه شرکت و البته رییس شماستا....

ـ خوب ابن چه ربطی داشت اونوقت؟

ـ میگم خنگی.میگی جرا میگی؟ خوب خله...تومناقصه این پروژه شرکت ما هم بود ولی اون فرداد مناقصه رو برد مثل همیشه پروژه های آس و تک و میلیاردی نصیب اون میشه...حالا برای مهمونی هم حمید سعیدی رییس بنده رو هم دعوت کرده...وای مهرا قیافه رییسم و اگه میدیدی؟یعنی رسما اگه فرداد اونجابود سرشو میذاشت روی سینش..

ـ وای چه جالب...اوه ...اوه... پس من تنها از این بشر کینه به دل ندارم؟

ـ آره بابا...دشمن زیاد داره... گفتم که فقط کارش تکه .اخلاقش گند و مذخرفِ...

ـ خوب حالا رییست میاد؟

ـ آره . باید بیاد...اگه نره که ضایعس...اینها روابط دیپلماتیک عجیبی دارن..در ظاهر خوبن ولی....

ـ خوب حالا ولش...منو چیکار میکنی؟

ـ من تا سه ونیم کارم اینجا تمومه... بیا دنبالم تا بریم خرید

ـ ای تنبل...حالا میخوای یه کار برام بکنیا....ببین چجوری ازم باج میگیری؟

ـ اصلا نمیام

ـ گمشو...میام فعلا.
ـ باش..منتظرم.

بعد از چند دقیقه غذارو آوردن.سریع خوردم. بعد مشغول آماده شدن شدم...
جلوی در شرکت پروانه پارک کردم. با یه تک بهش خبر دادم که رسیدم....
دوست نداشتم توی ماشین بمونم...
درو باز کردمو کنار ماشینم ایستادم...
چون زود میخواستیم بریم دیگه مثل آدم پارک نکردم..یعنی دوبل پارک کردم!..
کنار یه ماشین شاسی بلند گرونقیمت سفید رنگ...
همیشه از ماشین های با رنگ سفید خوشم میومد...پشتم به ماشین بود...
این پروانه ی خیر ندیده مثلا قرار بود تک میزنم مثل فشنگ دم در باشه...هوف....

ـ میشه بهم بگین که من باید چطور از پارک دربیام...؟

برگشتم...صدای یه مرد بود...
یه مرد تقریبا جوون..دوربر 32 یا 33 سال...
خیلی خوش تیپ بود ولی نگاهش یه جوری بود...
فکر کنم صاحب همون ماشین شاسی بلند خوشگلس...
بمیری پروانه...

ـ ببخشید آقا..راستش منتظر دوستم بودم که بیاد. فکر نمی کردم اینقدر لفتش بده. الان ماشینو برمیدارم...

اومد جلو...
بی حیا بدون ذره ای خجالت زوم شده روم...
خیلی از نگاهش معذاب بودم...
یه جوری بود...آب دهنمو قورت دادم و یه اخم ظریف فرستادم روی ابروهام...

صداش دراومد.
ـ دوستتون توی این شرکت کار میکنن؟

بچه پررو..به تو چه....

ـ به شما مربوطه؟

لبخند روی لباش اومد...یه ابروشو داد بالا و گفت:
ـفضولی کردم...درسته..؟

چقدر راحته....اینهمه راحتیش منو کلافه کرده بود...
خبرت پروانه کدوم گوری موندی آخه؟

ـ نمیخوای جواب بدی؟ این سکوت یعنی بـــــــــــــله؟

جمله ی آخرشو با شیطنت گفت....

اخمام بیشتر شد...
تا خواستم جوابشو بدم که صدای پروانه از پشت سرش اومد...
ـ اوف..مهرا ببخشید .گیر کرده بودم اساس.....

تا رسید به ما. به وضوح جاخورد...
یه ذره هول شد...یه ذره که چه عرض کنم قشنگ به لکنت افتاده بود..

ـ اِ...سلام آقای سعیدی...

مرد سرشو سمت پروانه برگردوند...
یه ذره اخم کرد.
فقط یه ذره...

دستشو برد توی جیبشو گفت:
ـ خوب نیست دوستتونو اینقدر دم شرکت معطل بذارین...!

پروانه سرش رفت پایین و چیزی نگفت.

من که موندم...
یعنی این همون رییس پروانه اس؟...
همون عوضیه زن باز....؟
پس بگو چرا نگاهش و حرفاش برام آزار دهنده بود...

ـ مهرا...؟

ـ ها...یعنی بله...

ـ بریم دیگه...آقای سعیدی معطل مان....

نگاهم به سمتش کشیده شد...
به ماشینش تکیه داده بود و منو دید میزد...
یه لبخند م روی لباش بود...
اصلا خوشم نیومد...
تا خواستم نگاهمو ازش بگیرم یه چشمک زد و سریع سوار ماشینش شد...

اّه..خاک بر او ذات خرابت کنن.....

با پروانه سریع سوار شدیم..گازشو گرفتم از اول خیابون زد بیرون...

ـ پروانه...این رییستونم همچین درست نیستا...

ـ خسته نباشید...من با دیوار بودم دیگه میگفتم زنبازه و عوضی

ـ نه ولی خدایی فکر نمی کردم تا این حد باشه؟

ـ مگه چی شده؟ شماره داد؟

محکم زدم به بازوش و گفتم:
ـ گمشو...کثافت..

ـ خوب پس چیکار کرد؟

ـ هیچی فقط کم مونده بود منو درسته قورت بده...موقع رفتنم بهم یه چشمک زد...عوضی

ـ هِه..همچین گفتی من فکر کردم چی شده؟ کاری نکرده بنده خدا...

سرمو با تعجب سمتش برگردوندم و گفتم: پروانه!!!!!!!!!

ـ زهره مار ...اصلا ولش...ببینم واسه مراسم میخوای چیکار کنی؟ لباس میخری یا قبلیاتو می پوشی؟

ـ نه بابا...اونا واسه این مهمونی خوب نیس... یعنی همکارام اینقدر تعریف کردن که فک کنم باید از سر تا پامو نو کنم..

ـ خوب چه اشکالی داره..خسیس بازی درنیار...تازه واقعا برای مهمونی حسان فرداد باید شیک بود....کم کسی نیست...چقدر دلم میخواست منم باشم...بمیری مهرا که همهی اتفاقات خوب واسه توی نکبت می افته...

خندیدم.

ـ حسود نبودی پروانه خانم...اشکال نداره خدا رو چه دیدی شاید دفعه ی بعدی تو هم توش بودی؟

ـ هِی بابا....خدا از دهنت بشنوه...حالا سریع گازشو بگیر که میخوام یه جیگر بفرستم توی مهمونی حسان فرداد....

جلوی یه پاساژ شیک وایستادیم....
خداییی جنساش حرف نداشت...
تک بودن..ولی خوب قیمتاشونم خیلی بالا بود ولی ارزش داشت...

با پروانه توی پاساژ میگشتیم...
دنبال یه چیز تک بود...
درسته دلم به مهمونی رفتن نبود اما خوب مجبور بودم...
باید نشون بدم که مثلا هیچ اتفاقی نیافتاده...
از یه طرفم میخواستم تک باشم..
نمیدونم یه حسی درونم مدام میگفت: باید بهترین اون شب باشی...

هر دوتامون جلوی ویترین یه مغازه ایستادیم...
چشم هر دوتامون نزدیک بود بیافته کف رمین...
یه لباس خیلی خوشگل وسط ویترین خودنمایی میکرد...

لباس بلندی که تقریبا از سه وجب پایین تر از کمرگشاد میشد و پشتش هم دنباله دار میشد... زمینه ی لباس کرم رنگ بود که روی اون با پارچه ی مشکی حریر مانندی که گلهای گیپوری درشتی به صورت دسته ای داشت ،پوشونده شده بود...
لباس دکلته بود.
اما حریر گیپوریش بالاتنه رو میپوشوند و به صورت یقه سه سانتی زیر گلو میومد...
آستیناشم حلقه ای بودند.
پشتش هم به اندازه ی بیست سانت از گردن به پایین چاک خورده بود...
یه ذره بالا تنش معذبم میکرد ولی واقعا لباش شیک و بی نقصی بود.
هم من هم پروانه میخ لباش شده بودیم...

رفتیم داخل مغازه...لباس رو گرفتم تا پرو کنم....
یه ذره سخت بود پوشیدنش اما خوب می ارزید...
به آیینه نگاه کردم...
خیلی ناز شده بودم ..
وای خیلی جیگر بود...
پروانه که برای بستن دکمه های پشت پیراهن اومده بود داخل اتاق مات مونده بود...

ـ وای دختر...میگم تو گونی هم بپوشی بهت میاد میگی چرت میگی... خوب ببین با این لباس دیگه کی به دخترای دیگه نگاه میکنه؟ کافیه همینطوری بری توی مهمونی ..حتی بدون آرایش...وای خدا من که دخترم اینجوری وادادم چه برسه به پسرای توی مهمونی...اوه..اوه حمید سعیدی رو بگو...اونشب دیوونه نشه خوبه؟

با حرفاش یه حس بدی بهم دست داد...
راست میگفت خیلی تو تنم قشنگ بود... در واقع زیادی قشنگ بود...
اونشبم مهمونی مختلطه...
تحمل نگاه های مردا رو ندارم..

ـ پروانه...راستش قشنگه اما نمی خرمش...زیادی تو دیده..

ـ گمشو...زر مفت نزن...اتفاقا باید بخریش...بابا یه شبِ...حیف ازش بگذری

یه کم آرومتر شدم اما هنوز همون حس بد رو داشتم...
لباسو با کمک پروانه در آوردم و رفتم بیرون...
با شنیدم قیمت لباس برق از سرم پرید..
خیلی گرون بود..
اما این پروانه ی خل و چل حتی مهلت اعتراض به من نداد.
سریع کیفمو از دستم قاپید و حساب کرد..
با غر غر از مغازه اومدیم بیرون

ـ بمیری دختر...مثل وحشیا رفتار میکنی...آخه این لباس اونقدر ارزش نداشت

ـ برو بابا...حالا یه ذره گرون بود..خوبه حسابت تا خرخره پره......گدا...

ـ اوف کی حریف تو میشه؟

ـ پس اگه میدونی خواهشا خفه...

با هم رفتیم سمت کیف و کفش فروشی..
یه ست کیف و کفش مشکی که روون با گیپور مشکی کار شد بود برداشتم...
ناز بود...
بابت اونم کلی پیاده شدم...
ولی خوب خیلی وقت بود همچین خرید تپلی نکرده بودم...

بعد از خرید سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم
ـ مهرا.. حالا که خریدتو کردی ... پس بیا آرایشگاهتم برو امروز....فردا زیاد وقت نداری..

ـ آرایشگاه؟ واسه چی؟

ـ گمشو بابا.. نگو که میخوای با این قیافه بری...مثل ماست میمونی..

ـ نخیرم...خیلیم خوبم...آرایشم هم میتونم توی خونه انجام بدم

ـ شما غلط میکنی...مگه دست خودته...به زور میبرمت..

ـ اِ..پروانه..جون من..میگم دوست ندارم..

ـ خره... این همه خرج کردی بهترین لباسو گرفتی خوب با یه اصلاح میدونی چقدر تغییر میکنی. جیگر میشی...حیف نیست؟

راست میگفت..
ته دلم قیلی ویلی رفت...
من که اینهمه خرج کردم بهترینا رو گرفتم چرا کامل نباشم...

ـ باشه بابا...دیگه ریش و قیچی دست شما..ببینم میخوای چه گندی بزنی...

ـ اتفاقا میخوام کاری کنم که به خونه نرسی.. توی همون مهمونی بلندت کنن..

مکم زدم به بازوش..جیغش رفت آسمون!..

با هم رفتیم آرایشگاهی که پروانه میگفت کارش حرف نداره..

ـ مهرا .اونجا حرف بزنی اومده توی دهنتا.... هر چی من گفتم خفه میشی فقط نگاه میکنی...

ـ باشه بابا..چرا میزنی...ولی پروانه از الان بگم.. زیاده ری کنی خودت..

پرید سط حرفم
ـ باشه بابا. میدونم چه اخلاقی داری....
اصلاح خیلی درد داشت....
احساس میکردم که تمام صورتمو زنبور گزیده..خیلی گز گز میکرد...
بعد از اصلاح سریع با آب سرد چند بار صورتمو شستم...
نوبت به ابروهام رسید.زیاد کارشون نداشت فقط زیرشون را کامل تمیز کرد و یه ذره نازک ...همین!

موهامو میخواست کوتاه کنه که با نگاه به پروانه فهموندم اگه دست به موهام بزنه سر روی تنش نمیزارم...
خانم آرایشگره رو به من گفت:
ـ عزیزم رنگ موهات خیلی قشنگه.حیفه که رنگ بشن..فقط میخوام چند تا دسته از موهاتو رنگ روشنتر از موهات بزارم اونم برای اینکه جذابترت میکنه..

منم موافقت کردم..
خلاصه تا ده شب الاف شدیم...وقتی رسیدم خونه جنازه بودم..
اونقدر خسته بودم که حتی پروانه رو هم نرسوندم..خودش با آژانس رفت.
سریع رفتم حموم و برگشتم...روبروی آیینه نشستم.
خیلی تغییر کرده بودم..با اینکه همیشه فکر میکردم با اصلاح زیاد تغییر نمیکنم.
صورتم باز تر شده بود...پوستم درخشانتر شده بود...

بلند شدمو رفتم سمت تختم.
فردا به مناسبت مهمونی شرکت تعطیل بود.

خودموانداختم تخت و یه ثانیه ی بعد لالا.......

صبح ساعت 9.30 از خواب بیدار شدم...بعد از تمیز کردن خونه که طرفای 1 تموم شد. زنگ زدم به پروانه تا بعد کارش بیاد اینجا کمکم کنه....ناهارم حوصله ی غذا درست کردن نداشتم طبق معمول همیشه زنگ زدم رستوران..

یک ساعتی طول کشید تا غذا بیاد و من بخورم...
طرفای دو و نیم بود که رفتم حموم...یه نیم ساعتی طول کشید.
با حوله ی حموم اومدم توی اتاق خواب که صدای زنگ درو شنیدم..احتمالا پروانه بود...
از چشمی نگاه کردم ...خود ش بود...

ـ چطوری دختر..؟

ـ اوف نگو... امروز پدرم اساسی در اومد..این سعیدی خیر ندیده مثل آتشفشان فوران کرده بود... بدجوری حسان فرداد آتیشش رده..

ـ دیگه همینه... به قول خودت حسان فرداده نه برگ چغندر..

ـ آره دیگه برمنکرش لعنت... تو چرا با حوله ای؟

ـ حموم بودم.. خوب خانوم برای موهام چه فکری داری..؟

ـ یه فکر توپ... اما جان مهرا .یه شربتی چیزی بده بخورم که هلاکم... فعلا وقت داریم.کی مهمونی شروع میشه؟

ـ طرفای هشت...تا اونجا یه ساعت راهِ..پس هفت باید آماده باشم. الانم ساعت 3. میتونی در عرض 4 ساعت امادم کنی؟

ـ اولا قرار نیست که همه کاراتو من انجام بدم.. فقط موهات با منه که اونم حله..

ـ خیلی خوب بابا... لباساتو در بیار گندیدی... تا برم برات شربت بیارم...

ـ باشه

بعد از یک ساعت استراحت بلند شدیم رفتیم توی اتاق...پروانه یه دوره مقدماتی آرایشگری دیده بود...

اول تمام موهامو با سشوار خوب خشک کرد... بعد شروع کرد به فر درشت کردن موهام...فرق کج باز کرد.از دو طرف فرقی که برام باز کرده بود دسته ای از موهای جلوش رو برد پشت سرم و به هم فیکس کرد..و موهای بالای سرم رو پوش داد. با خود موهام یک بافت تقریبا کلفت درست کرد و از یه طرف سرم به طرف دیگه برد مثل یه تل سر موهام قرار داد.
مدلش خیلی ناز بود..بهم خیلی میومد..

نوبیت که به آرایشم رسید پروانه خودشو روی تخت انداخت. چون این کار رو خودم خوب بلد بودم انجام بدم... درسته زیاد آرایش نمی کردم ولی وحشتناک آرایش کردن رو دوست داشتم..
میخواستم یه آرایش سبک ولی در عین حال خیره کننده داشته باشم..

با کرم پودر تمام پوست صورتمو یکدست کردم..بعد با مداد مشکی و سایه ی مشکی چشمامو سیاه کردم. تمام دور چشممو سیاه کردم که باعث شد رنگ چشمام به قشنگی توی چشم بیاد.. بعد با کمک پروانه مژه ی مصنوعی زدم. رژ گونه ی مسی رنگ که توش رگه های صورتی و طلایی داشت رو روی گونه هام کشیدم.. و یه رژ قهو ه ای روشن مایع هم تمام کننده ی آرایشم بود...
لبهام خیلی به چشم می اومدن اما خوب دیگه نمیشه کاریش کرد...
باید یه امشبو بی خیال همه چیز شم...

گوشواره های بزرگی که شکل یه قلب بزرگ بود و روشم یه نگین الماسی شکل بود رو گوشم کردم..

ـ راستی مهرا...هی میخوام یه سوال بپرسم. هی یادم میره..

همینطور که مشغول گوش کردن گوشواره هام بودم گفتم:
ـ بپرس

ـ این گردنبند و تازه خریدی؟ خیلی نازه..آخه قبلا هم چین چیزی نداشتی. اصلا اهل گردنبند انداختن نبودی اونم طلا... یادمه از طلا زیاد خوشت نمی اومد...

دستم که بالا برده بودم تا گوشوارمو ببندم توی هوا خشک شد...
❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد) 2
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان