امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#3
قسمت 3


کفش هام رو در آوردم و تو جا کفشی گذاشتم. با افتخار لبخندی زدم و فکر کردم اگر رها بود سور می داد! رفتم داخل. مقنعه ی خیسم رو در آوردم. سردم بود. رفتم دم پنجره. فرهاد زل زده بود به پنجره. من رو که دید لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین و راه افتاد به سمت سر کوچه. از اون روز یک هفته گذشته بود و تو این یک هفته کارش شده بود من رو از دانشگاه تا خونه اسکورت کردن. مجبور بودم یکم دنبال خودم بکشونمش نمی شد که یکهو بهش زنگ بزنم بگم نظرم عوض شد که. لو می رفتم. همون جور کنار پنجره خشکم زده بود و رفتنش رو نظاره می کردم. نمی دونستم چرا اینقدر دنبالم راه می افته. مگه من چی داشتم. خودش باید تو این مدت فهمیده باشه که بی کس و کارم. قیافه ی اونجوری هم که نداشتم. تو این چند وقت هم که اونقدر باهاش با اخلاق گندم پذیرایی کرده بودم که فکر می کردم بره و تا آخر عمرش ازم به گنداخلاقی یاد کنه. هرچی تو خودم می گشتم نکته ی خیلی جالبی نمی دیدم که بخواد فرهاد رو از کار و زندگیش بندازه و دنبالم بکشونه. با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم. فرهاد رفته بود و من هنوز داشتم به کوچه نگاه می کردم. رفتم سمت تلفن.
- بله؟- سلام رکی چه طوری؟- خوبم. تو چه طوری؟- من...دارم میمیرم. بابا. یک هفته مونده تا سونوگرافی. خندیدم و گفتم: بچه ندیده.- ببخشید من تا حالا چند تا زاییدم یا ننه ام خدابیامرز چند بار بعد از من زایید؟ خب جالبه واسم.- خودت چی فکر می کنی؟- من میگم پسر.- ولی من میگم دختر.- هستی شرط ببندم؟- شرط چی؟- اگر دختر شد تو اسمش رو بذار اگر پسر شد من. - وااای چه هدیه بزرگی.- مسخره دلت هم بخواد واسه همچین آدم مهمی اسم بذاری. - آره حتما اسمم میره تو تاریخ به عنوان منتخب اسم دختر رها آزاد.- ها. پَ چی؟خندیدم. رها با ترس گفت:- رکسان دیروز رفته بودیم دکتر یک زنه بود تازه زایمان کرده بود. اونقدر از درد نالید که دارم افسردگی می گیرم.زدم زیر خنده.- خل چل چند ماه مونده از الان عذا گرفتی. تازه کی گفته بی درده؟- اخه خیلی ترسناکه. خندیدم. تا نیم ساعت سر به سر رها گذاشتم. در آخر پرسیدم:- راستی کارت هنوز پا بر جاست؟- آره. دیگه از هفت ماهگی باید بشینم خونه. خاله اینا نمیذارن کار کنم.- اون ها هم بذارن خودت نمیتونی.راستی الان چند وقتته؟- تازه رفتم تو چهارماهگی. شانس ما رو میبینی؟ دکترم رفته سفر دو هفته سونو رو انداخته عقب.- خب برو یک جا دیگه.- نه دیگه بیاد پیش خودش میرم.- خب چیزی کم و کسر نداری اون جا؟- اووو همچین میگه انگار ما تو دهکوره ایم و خانم تو هتل کالیفورنیا.خندیدم. اون هم خندید. خوش حال بودم که اینقدر راحت میخنده. تلفن رو که قطع کردم پیش خودم گفتم نزدیک به دو ماهه که رها رفته. فقط پنج شش ماه مونده تازه اگر بچه به موقع به دنیا بیاد. یعنی چقدر طول میکشید تا فرهاد رو آدم کنم و تحویل باباش بدم؟ از فکر خودم خنده ام گرفت. یک لحظه قیافه ی شیطون فرهاد اومد تو ذهنم. یاد اون روز افتادم که تو دانشکده عمران باهاش برخورد کردم. خندیدم. با صدای بلند. رفتم سمت تلفن. خب رکسانا خانم یک هفته براش ناز کردی بسه دیگه. پای تلفن مردد بودم. چی بهش بگم؟ حالا یک چیزی میشه دیگه. شماره اش رو گرفتم. هفت هشت تا بوق خورد داشتم نا امید می شدم که برداشت.- الو؟از اون ور خط سر و صدا میومد. هر گاگولی بود اولین چیزی که به ذهنش می رسید پارتی بود. ماشالله این پسر چقدر درس میخونه یا دنبال منه یا مهمونی.با کمی مکث گفتم- فرهاد منم.- چه جالب من هم منم. تو هم تویی؟مسخره دلقک فکر کنم شب ها بعد از پارتی میره تو آبنمک می خوابه. - رکسانام.- حدس زدم از طرز معرفیت. از هیچ کس جز تو برنمیاد.تازه به این پی بردم که تنها کسی که جلوش چپ و راست سوتی میدم همین فرهاده. بذار آدمت میکنم. - خیلی خب. حالا که فهمیدی کارت رو بگو.- تو زنگ زدی.- تو می خواستی زنگ بزنم.از اون ور خط صداش می کردند. صدای یک دختر جیغ جیغی بود: فرهاد چرا نمیای بابا؟بی خودی حرصم گرفت و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو مبل کناری. مردک خل و چل دو ماهه داره التماس میکه زنگ بزنم حالا این طوری می کنه. بز. از فکر خودم خنده ام گرفت. مثل دیونه ها با صدای بلند زدم زیر خنده. بز! چقدر مناسبه واسه این بشر. آی که اگر کارم گیرت نبود به جرم مزاحمت برا نوامیس مردم میفرستادمت هلفدونی. مثل قبل ازش نفرت نداشتم ولی باز هم چشم دیدنش رو نداشتم نمی دونم چرا. ای خدا. چی میشد این رو یکم قابل تحمل تر می آفریدی من مجبور نباشم اینقدر حرص بخورم فکر کنم وقتی میخوام برم دیدن رها نصف موهام ریخته باشه. با وحشت دستم هام رو روی موهام گذاشتم. وای فرهاد اگه بلایی سر موهای نازنینم بیاد کله ات رو می کنم. حیف موهای مشکی خوشگلم که در راه آدم شدن تو بریزه. نه راه نداره من حداقلش اینه که در راه فیلسوف شدن موهام رو از دست میدم.تلفن زنگ خورد. آقا بزه بود. قطع کردم و سیمش رو کشیدم تا دیگه مزاحم اوقات عالی نشه بعد هم سری تکون دادم و از جام بلند شدم. قبل از این که خل بشم نشستم پای درس هام که اون ترم حسابی سنگین شده بود.×××روز بعد بلند شدم و با ذوق لباس پوشیدم. قدم اول نقشه ام بود باید به فرهاد می گفتم اگه من رو می خوای پارتی ممنوع! رفتم بیرون و کفش هام رو از جا کفشی در آوردم و پوشیدم در رو بستم و داشتم پله ها رو میومدم پایین که خدا یک انسان ملکوتی رو انداخت جلوم. قربونت خدا آخه الان وقتش بود؟ اقدس خانم بود همسایه پایینی. به جز من بقیه مستجر اون بودند و این خانم ملکوتی خیلی حرصش می گرفتم که نمیتونه به من امر و نهی کنه برای همین تا می تونست به چشم مادری بهم گیر میداد! البته تا رها بیچاره هم بود به اون هم گیر میداد. اصلا یکی از دلیل ها اساسی مهاجرت رها همین اقدس جون و امثال اقدس جون بود. یا دیدنم چشم هاش رو ریز کرد و گفت:- کجا میری مادر؟با دست به سر و وضعم اشاره کردم.- با اجازتون دانشگاه.سری تکون داد و چپید تو خونه اش. وای آخه زنیکه فضول این موقع صبح مردم با مقنعه و کیف و کتاب کجا رو دارند برن؟ تازه شانس آوردم اون ساعتی که برمی گردم همیشه پیش دخترشه وگرنه فرهاد رو میدید واویلا بود. اه بدم میاد از هر چی آدم فضوله. زن های بیکار که کاری جز صفحه گذاشتن پشت مردم ندارن. وای خدا مرسی که من جز اون دسته نیستم. به دانشگاه رسیدم داشتم می رفتم داخل که فرهاد اول با صدا و بعد تصویر حضور به نظر رسوند.- رکسان وایسا.برگشتم سمتش.- بهتون یاد ندادند اسم یک دختر رو تو محیط عمومی داد نزنید؟- ببخشید حالا وایسا کارت دارم.- من کاری با شما ندارم.راهم رو گرفتم داشتم می رفتم که بازوم رو گرفت.- خواهش می کنم دیشب حالم خوب نبود نفهمیدم چی میگفتم.سرم رو برگردوندم. بوی سیگار زد تو دماغم همیشه اونقدر ادکن می زد که بوی سیگارش معلوم نباشه ولی معلوم بود اونقدر کشیده که ادکلن از رو رفته.- باشه ولم کن. زشته بقیه میبینند. الان که کلاس دارم. بعدا.. بازوم رو آزاد کردم و رفتم سمت دانشگاه. وای که چقدر از این طرز برخورد خودم حال کردم. چقدر من متین و عاقل بودم خدا واسه رها نگهم داره. به کلاس رسیدم. طبق معمول شاخک های خاله سوسکه اخبار رو به صورت تصویری دریافت کرده بود و منتظر صوتش بود. رفتم براش همه رو تعریف کردم که معلومات بچه نصفه نمونه بعد هم استاد اومد و خودم رو مشغول درس کردم. بعد از کلاس دیگه حیاط نرفتم.می دونستنم فرهاد اون جاست اون روز دو تا کلاس دیگه هم داشتم رفتم یکراست تو یک کلاس دیگه هم نشستم حتی صدای شکمم رو هم خفه کردم و با شیرین نرفتم تریا خودم رو با دوره درس ها مشغول کردم تا اون کلاس هم شروع بشه. خدا کنه اونقدر آ»رو حالیش بشه که نیاد تو دانشکده. چند دقیقه بعد شیرین عصبی وارد کلاس شد دهن باز کرد تا احتمالا هرچی بلده بارم کنه که استاد اومد و شخصیت من رو حفظ کرد آخه اگر شیرین دهن باز کنه دیگه نمیشه دهنش رو بست هیچی شخصیت جفتمون رو هم جلو بچه ها به باد می داد. هرچند داشتم می مردم از فضولی که از چی اینقدر جوش اورده ولی ترجیح دادم جای بهتری به کنجکاویم جواب بدم. بعد از کلاس شیرین دستم رو گرفت و از کلاس کشید بیرون و بدون توجه به سوال ها و آخ و اوخ های من بردم حیاط. فرهاد گوشه حیاط به یک درخت تکیه داده بود. شیرین من رو به سمتش هل داد چنان سکندری ای خوردم که اگر فرهاد نگرفته بودٰم، پدرام باید دنبال رضایت رها می بود برای عدم اعدام شیرین! فرهاد ازش تشکر کرد و شیرین در حالی که لبخند حرص دراری برام میزد راهش رو گرفت و رفت. با چشم هام براش خط و نشون کشیدم ولی اون روش رو برگردوند.- حالا من رو دور میزنی؟برگشتم سمتش.- تو هم خودت زورت نمیرسه بزرگترت رو میفرستی؟- مگه نگفتی بعد از کلاست؟- آره ولی فکر که می کنم میبینم هیچ دلیل موجهی برای رفتار دیشبت وجود نداره. چی زده بودی که حرف هات دست خودت نبود ها؟با غم خاصی نگاهم کرد. با این نگاهش باید یک تجدید نظری رو لقب بز می کردم. مثلا...گوساله...آره نگاه گوساله یکم معصومه به این نگاهش میخوره. - چی انتظار داشتی خورده باشم؟ وتکا. ویسکی. - و این بوی سیگار؟...- نه این یکی دیگه سیگار معمولیه.- سیگار سیگاره معمولی یا غیرمعمولیش چیزی رو عوض نمیکنه. فرهاد من تازه دارم متوجه میشم تمام این مدت که تا خونه دنبالم می کردی چه خطری تهددیم میکرده. من نیستم. دیشب زنگ زدم چون خودت خواستی و دیگه زنگ نمیزنم چون باز هم خودت خواستی. لطفا هم دیگه دنبال من راه نیفت. من تو اون محل و دانشگاه آبرو دارم.و داشتم ازش فاصله می گرفتم که بازوم رو گرفت و من رو برگردوند سمت خودش.دستش رو که گوشی توش بود به حالت تهدید جلوم گرفت.- تو با خودت چی فکر کردی ها؟ دفعه اولم بود اینقدر منت یک دختر رو کشیده بودم. فکر می کردم بالاخره سر عقل میای ولی اشتباه می کردم. یکسری چیز ها لیاقت میخواد. منم بهت اجازه نمیدم وایسی این جا هر چی از دهنت در میاد بگی روشنه؟صداش ترسناک بود ولی من نترسیدم. فرهاد برای من فقط یک وسیله بود تا پول در بیارم. پس نباید می ذاشتم بپره ولی این وسط چیزی بود که حاضر نبودم بشکنمش. غرورم. خواستم جوابش رو بدم که گوشیش زنگ خورد. قبل از این که بکشتش کنار اسم هانی رو روی گوشیش دیدم. پوزخندی زدم و نگاهش کردم که گوشیش رو جواب می داد.- چیه؟- ...- به تو مربوط نیست.-...- هر وقت خواستم هرجوری خواستم حرف می زنم. حالام زرت رو بزن کار دارم.صدای جیغ جیغ نا مفهوم از اون طرف خط میومد. فرهاد هم گوشش رو از گوشی کمی دور کرده بود لابد هانی جون داشت فحش خواهر مادر بارش می کرد که قیافه اش این طوری شده بود.حقته. بکش. بز. ببخشید...گوساله. نه اصلا الان با این قیافه اش شبیه بوفالو شده. داره نفس نفس میزنه. گوشی رو با عصبانیت قطع کرد و نگاه من کرد که با تمسخر نگاهش می کردم. دهن جفتمون باز شد که دوباره جنگ راه بیفته که یکهو صدای پرعشوه و البته کلاغ واری از پشت سرمون شنیده شد.- فرهاد جون... کجایی بابا تو آسمون ها دنبالت بودم عزیزم. با انزجار برگشتم و چشمم به پرستو افتاد. انقدر بدم میومد دختر پسر ها این طوری با هم حرف می زنند. بی خود نبود با شنیدن صداش عکس کلاغ اومد تو ذهنم آخه اون هم پرنده است دیگه. باید به مامانش پیشنهاد بدم به جای پرستو کلاغ صداش کنند با این صداش. نکبت. زبونم رو گاز گرفتم از وقتی با این فرهاد معاشرت می کنم خیلی بی تربیت شدم. چشم رها روشن. تو افکارم بودم که دست فرهاد دورم حلقه شد. چشم هام چهار تا شد. برگشتم نگاهش کردم که یک نگاه ترسناک بهم انداخت که یعنی خفه شو بذار کارم رو بکنم. پرستو رو میدیدم که سرخ شده بود.فرهاد- کاری با من داشتید؟پرستو در حالی که به دست فرهاد که دور من بود خیره شده بود گفت:- نه می خواستم به مهمونی فری دعوتت کنم. کار خاصی نبود. ولی مثل این که سرت شلوغه.و با لبخند مسخره ای گفت:- خداحافظ عزیزم.و در حالی که با چشم های ورقلمبیده اش برام خط و نشون می کشید رفت. فکر کنم یک دقیقه دیگه می ایستاد می تونستیم کلاغ کباب شده نذری بدیم به ملت. با دور شدن کلاغ سیاه دست فرهاد رو با خشونت پس زدم.از خودم بدم اومد باید همون موقع جلو خانم کلاغه میزدم تو دهنش تا دیگه از من برای پروندن مگس های دور و برش استفاده نکنه. اون هم با خشم نگاهم کرد.- اگه واسه دک کردنش نبود این کار رو نمی کردم تو دلت قند آب نشه.آمپرم بدجور زد بالا. با دست محکم زدم به سینه اش و هولش دادم عقب. یکم تلو تلو خورد. ماشالله عجب زوری دارم. داد زدم:- من مگس کش نیستم خب؟ این رو تو گوش هات فرو کن از این به بعدم قبل از این که دنبال کسی راه بیفتی اول قبلی ها رو دک کن برن تا جمع نشن رو هم دیگه کارت زیاد بشه.بعد هم با عصبانیت راه افتادم سمت کلاس.نمی خواستم این طوری بشه ولی خوب خودش رو نشون داد. اصلا این که مال اینجا نبود پرستو چی کاره اش بود؟ اه اصلا به من چه؟ مرتیکه بی کار. شیرین تو کلاس نشسته بود و با لبخند تلخی نگاهم می کرد. می دونستم همه چیز رو دیده یعنی اگر ندیده بود تعجب می کردم. بدون این که باهاش حرف بزنم از کنارش رد شدم و پیش یکی دیگه نشستم. اون هم چیزی نگفت. شاید فکر می کرد خودم مثل همیشه زود همه چیز یادم میره××××××××××××××××××××××××× ××××××××
کردن نیازمندی ها به تلفن خیره شدم. باید به فارس منش زنگ می زدم و می گفتم نمی تونم. قرار بود تا همین هفته با فرهاد دوست بشم و اون بیست تومن بریزه به حسابم.یاد دیروز افتادم که فهمیدم خیلی وقت ندارم...تازه از دانشگاه اومده بودم ساعت نزدیک دو بود. داشتم بند کفش هام رو باز می کردم که تلفن زنگ خورد. هل شدم سریع بند هاش رو باز کردم نزدیک بود بخورم زمین ولی به خیر گذشت. کفش هام رو ول کردم و رفتم داخل. اونقدر با هیجان رفتم که در بهم کوبیده شد. وای الان این ملکوت میاد بالا. نفس نفس زنان گوشی رو برداشتم.- بله؟- الو سلام. کی رسیدی؟- پیش پای شما چه خبر؟با ذوق گفت:- امروز دوباره رفتیم سونوگرفی.با هیجان گفتم:- خب؟ ایندفعه تشخیص دادند؟ کی شرط رو برد؟با ناراحتی ساختگی گفت:- تو....جیغ کشیدم.- وای رها باورم نمیشه گفتم تو میگی پسره لابد یک چیزی حس می کنی که میگی. .ای خدا.- برو بگرد دنبال اسم خسته شدم بس بچه صداش کردم.- مگه صداش هم میکنی؟- آره بابا. مانی از سر کار میاد از همون دم در داد میزنه. بچه کجایی؟ بچه مامان رو که اذیت نکردی.زدم زیر خنده.- وای دلم برای همتون تنگ شده مخصوصا اون دلقک.- منظورت مانیه؟- مگه دلقک دیگه ای هم اونجا هست؟رها خندید. ذوق داشتیم. جفتمون- خب دیگه من قطع کنم برم تو اینترنت یکم دنبال اسم بگردم.- بی معرفت یک تعارف هم نمی زنه.- نه دیگه رها خانم شرط بستی باید پاش وایسی.- راستی تاریخ زایمان رو تیر معلوم کردن.- آخ جون. فقط پنج ماه دارم تا خاله شدن.- پنج ماه و نیم.- خب حالا چه فرقی داره.- خیلی خب برو خداحافظ- خداحافظ مواظب اون جوجه ی خاله باش.بعد از خداحافظی مثل فشنگ نشستم پای کامپیوتر و شروع کردم دنبال اسم گشتن. پدرم در اومد با سرعت اینترنت. بذار این پروژه فرهاد رو به ثمر برسونم یک اینترنت پرسرعت خودم رو مهمون می کنم. تازه یادم اومد دو هفته است از فرهاد خبری نیست. نه دانشگاه میاد نه خبرش تو دانشگاه هست. من هم که اگر بهش زنگ می زدم سه بود.پنج ماه و نیم. تو پنج ماه و نیم من چه طوری این همه پول جور می کردم. حتی خرج زایمان رها هم نمی تونستم بدم چه برسه به عملش... حالا هم زل زده بودم به گوشی که یکهو زنگ خورد. از جام پریدم. دستم رو گذاشتم رو قلبم. شماره آشنا بود. جواب دادم.- بله؟- رکسانا؟...فرهاد بود. نفسم حبس شد. از آخرین برخوردمون یک جوری بودم. نمی خواستم اعتراف کنم ولی دلم برای این آقا بزه که هی تغییر هویت میداد تنگ شده بود. خاک تو سرت رکسانا با این دلتنگیت.- بله؟ بفرمایید.- فرهادم.- شناختم.- میخوام باهات حرف بزنم.- گوش میدم.- این طوری نمیشه. بیا پایین.- چی؟- پایین.رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم. فرهاد ایستاده بود زیر بارون و به پنجره ی من نگاه می کرد. موهاش خیس شده بود و چسبیده بود به پیشونیش.نازی تو دختر بودی چی می شدی. یاد این فیلم ها افتادم. خنده ام گرفت. پسره ی خر.- سرما میخوری.- من آب از سرم گذشته بیا پایین.- برو سر کوچه میام. همسایمون گیره.با التماس گفت:- رکسانا دوباره قالم نذاری قندیل می بندم.خنده ام گرفت ولی خنده ام رو خوردم.- میام قول می دم.گوشی رو قطع کرد و نگاهش رو ازم گرفت و رفت. من هم سریع لباس پوشیدم نمی تونستم بذارم تنها راه نجات رها قندیل ببنده! چتر نداشتم. یعنی یکی داشتیم که رها برده بود من از چتر بدم میومد. دوست داشتم بارون خیسم کنه. برا همین هم پاییز که میشد همیشه سرما خورده بودم. لباس گرم پوشیدم. وسط بهمن بود. بعید نبود بارونش تبدیل به برف بشه. سر کوچه تکیه داده بود به دیوار با دیدنم تکیه اش رو از دیوار برداشت و نگاهم کرد.- کاری داشتی اومدی؟خواست جواب بده که گوشیش زنگ زد. نگاهی به صفحش کرد و قطعش کرد.- راستش اومدم معذرت بخوام. باور کن من...واقعا اولین نفری برام.پوزخندی زدم. دوباره گوشیش زنگ خورد. - کاملا معلومه.گوشی رو به سمتم گرفت.- تو جواب بده.- من وسیله نیستم خودت دکش کن.آهی کشید و گوشی رو باز کرد و سیم کارت داخلش رو در آورد و پرت کرد تو جوب.- دیوونه چه کاریه؟شانه بالا انداخت.- این طوری از دست همشون راحت میشم.- خوب کاری می کنی ولی الان من نمی دونم چرا اینجایی.- برای معذرت خواهی.- معذرت برای چی؟ برای چیزی که هستی؟ می دونی چرا اون روز رفتم؟ چون دلم نمی خواد پس فردا یکی بشم مثل هانی یا پرستو. من بازیچه نیستم. نمی خوام باشم.- یک فرصت بهم بده.- برای چی؟کلافه دستی به موهای خیسش کشید و به دیوار پشتش تکیه داد. سیگاری روشن کرد و تکیه داد به دیوار پشتش. داشت سیگار رو به لبش نزدیک می کرد که از بین انگشت هاش کشیدم و انداختم کنار.- جلو من نکش لطفا بدم میاد.- چرا؟- مگه چیز خوبیه؟- آره بعضی اوقات خیلی کمک می کنه و درد هات رو تسکین میده.- آدم باید خیلی بی اراده باشه که برای تسکین در هاش به یک ماده مخدر پناه ببره.نگاهی بهم انداخت و جعبه ی سیگارش رو از جیبش در آورد و اون رو هم پرت کرد تو جوب.- هر چیزی بخوای رو میذارم کنار فقط یک فرصت بهم بده. نگاهش کردم. تو دلم عروسی بود. وای خدا راست میگن روزی رسونی. این دیوونه رو تا حالا کجا قایم کرده بودی؟ ناز اومدن بس بود. سرم رو انداختم پایین و گفتم:- فقط یک فرصت.چشم هاش برق زد. تو دلم از خودم بدم اومد ولی خب چی کار کنم من که دوستش ندارم اون اصرار داره. - ممنونم.لبخندی زدم و در حالی که با گوشه ی شالم ور می رفتم مدامدنبال یک نقطه بودم که نگاهم رو بهش بدوزم. یک جایی غیر از چشم های فرهاد.- برگرد خونه. سردت میشه امشب بهت زنگ می زنم. شماره ات رو میدی؟شماره رو بهش دادم و گفتم:- چرا؟- چرا چی؟- چرا من؟ به قول خودت همه دنبالت اند. لازم نیست تو بارون منتظرشون بایستی.لبخند زد و گفت:- الان بخوام توضیح بدم جفتمون می چاهیم. باشه برای بعد.لبخندی زدم و گفتم:- خداحافظ.- به سلامت عزیزم.برگشتم سمت خونه. تا موقعی که در رو باز کردم و رفتم داخل از دور نگاهم کرد و بعد رفت. ×××شب با همون لباس بیرون رو مبل نشسته بودم و داشتم تام و جری میدیدم. رها راست می گفت هیچ وقت بزرگ نمی شدم. مطمئن بودم تا آخر عمرم عاشق در بست جری خواهم ماند! داشتم همونجور که چیپس می خوردم می خندیدم که یکهو یک چیزی تو جیبم شروع کرد بندری رقصیدن. گوشیم رو در آوردم و به شماره اش نگاه کردم. اه خروس بی محل.با دهن پر جواب دادم. - بله؟- سلام.- سلام.در حالی که خنده تو صداش معلوم بود گفت:- چی داری می خوری؟بالاخره قورتش دادم.- چیپس.خندید.- چی کار می کنی؟- کارتون میبینم.- کارتون؟- آره خب.- چی اونوقت؟دهنم باز شد که بگم تام و جری که گفتم اگه بگم تا آخرین لحظه ای که مجلبورم قیافه اش رو تحمل کنم می زندش تو سرم.- اسمش رو نمی دونم همینجوری بی کار بودم تلویزیون رو روشن کردم دیدم دیگه.از این جدید هاست.- خیلی خب. راستش زنگ زدم بگم فردا میام دنبالت.تقریبا داد زدم.- نه.....- چرا؟- به خدا این همسایمون گیره.خندید و گفت:- رکسانا یک چیزی بپرسم؟- بپرس.- تو تنها زندگی می کنی؟یک لحظه ساکت شدم. چی بهش بگم. یعنی اگه بگم آره چه فکر می کنه؟ ولی نمی خواستم مثل سهراب بشه و همش دلم شرو بزنه که اگه بفهمه...- آره خب. اشکالی داره؟- نه ولی...نمی ترسی؟آهی کشیدم- عادت کردم.- خب...فردا سر کوچه که می تونم سوارت کنم. نه؟- قول بده تو کوچه نیای.- اصلا من سر کوچه هم نمیام. ایستگاه اوتوبوس منتظرتم خب؟- باشه.عالیه. کاری نداری؟- نه مواظب خودت باش.- خداحافظ.- خداحافظ عزیزم.قطع کردم. صداش تو مغزم اکو شد.«مواظب خودت باش.» «خداحافظ عزیزم» سریع سرم رو تکون دادم. نباید گول این حرف هاش رو می خوردم. ولی چه جوری؟ من یک دختر تنها و تشنه ی محبت بودم. فقط کافی بود کسی دوستم داشته باشه و بهم محبت کنه تا زندگیم رو به پاش بریزم. ولی باور این که فرهاد کسی رو دوست داشته باشه یکم سخت بود.×××- رها مطمئنی خوبی؟- آره...من خوبم. چند بار می پرسی؟- یک جورایی مضطربی به نظرم. چیزی شده؟- نه چیز خاصی نیست.فهمیدم حتما یک چیزی شده.- رها به من دروغ نگو.- پس چیزی نپرس رکسان خودم هم دلم نمی خواد دروغ بگم.درکش می کردم همون طور که من نمی خواستم اون چیزی از فرهاد بدونه.- ببینم به بیماریت و بچه که ربطی نداره؟- نه...نه. نگران نباش. اصلا خودم بهت می گم چند وقت دیگه. الان هیچی معلوم نیست فقط فکرم مشغوله. جای نگرانی نیست. هیچی نیست.و بعد با صدای شوخی گفت:- راستی اسم این جوجه ی ما چی شد؟- دارم روش فکر می کنم.- می تونم یک خواهشی بکنم؟- آره حتما.- یک اسمی بذار که یک ربطی به ایران داشته باشه. یا تاریخی باشه. همیشه دلم می خواست چنین اسم هایی رو بچه ام بذارم. همیشه اسم تو رو دوست داشتم.دیوونه بیا اسم عوضی. این بشر عادت داشت از اول هیچ کدوم از محاسن خودش رو نمی دید. - اممم. باید فکر کنم. اگه دختر خوبی بودی چشم.- دیوونه. - خیلی خب من باز می گردم ببینم چی پیدا می کنم.- باش. خداحافظ.- خداحافظ.گوشی رو قطع کردم. نگران رها بودم حس می کردم چیزی شده و اون بهم نمیگه. حسم که درست بود ولی این که کی بخواد بهم بگه با اوستا کریمه. داشتم از جام بلند می شدم که با صدای تلفن دوباره سر جام نشستم. شماره نیفتاده بود.- بله؟سکوت.- بله؟ بفرمایید.باز هم سکوت.شانه ای بالا انداختم و گوشی رو قطع کردم. هر کی باشه خودش زنگ می زنه. داشتم دوباره از جام بلند می شدم که دوباره با صدای تلفن نشستم سر جام. - بله؟- سلام عزیزم.خوبی؟فرهاد بود. تقریبا یک هفته از دوستی نوپامون می گذشت.- خوبم ممنون. تو چه طوری؟- من هم خوبم. ممنون. می خواستم ببینم امروز عصر چه کاره ای.نگاهی به ساعت انداختم. سه بعد از ظهر بود. تازه ناهار خورده بودم و چشمام داشت می رفت برای خواب. - بیکار.- خب پس...میتونم ببینمت.تو دلم به حال خودم مرثیه خونی راه انداختم. - آره حتما. - پس ساعت 5 سر کوچتونم.- باشه.منتظرم.- پس می بینمت.- فرهاد؟- جان فرهاد؟- تو بودی الان زنگ زدی قطع شد؟- منّ ..نه.- اهان. باشه پس فعلا.- خداحافظ.نگاهی به ساعت انداختم. نه خیر خبری از خواب نیست. من بخوابم تا هفت شب بلند نمی شم. بس خوش خواب تشریف دارم. بلند شدم و رفتم سراغ کمدم. می خواستم بی نقص باشم. مثل همیشه که در عین سادگی شیک می پوشیدم. پولم به اسپریت و بنتون و چنل و زارا نمی رسید ولی باز هم همه ازم می پرسیدند لباس هات رو از کجا می خری. شلوار جین زغالی رنگم رو که پاچه هاش دکمه می خورد رو از کمد بیرون آوردم. این رو از کنار خیابون خریده بودم. پولم به نوش نمی رسید. ولی این یکی دست دوم نو بود. رو مد هم بود. هیچ کس نفهمید. بعد هم رفتم سراغ مانتو هام. مانتو زیادی نداشتم. یک کرم یک مشکی و یک سفید. حس می کردم هر رنگی رو می تونم با این ها ست کنم. ولی موقع تصمیم گیری یاد پالتو خاکستری رنگی که عمو برام سوغاتی آورده بود افتادم. تصمیم گرفتم امتحانش کنم. شال و کیف و کفشم رو مشکی برداشتم. یک شال و کلاه خاکستری هم داشتم اون ها رو هم کنار بقیه انداختم. همون موقع دستی به موهام کشیدم که یکهو یادم اومد رفته ام حموم و هنوز خیس اند. بسم الله. دو ساعت فقط خشک کردن این ها طول میکشیه. سشوار رو برداشتم و به جون موهای پر و بلندم افتادم. بار ها می خواستم کوتاهشون کنم که با داد و جیغ رها مواجه شده بودم. می گفت تا وقتی زنده است اجازه نمی ده کوتاهشون کنم. ولی خیلی سخت بود. هر دو ماه برو آرایشگاه مرتبش کن. شست و شو و سشوار و بستنش هم بماند باید به خاطر تحمل وزن این همه مو رو سرم بهم مدال می دادند. سشوار رو که خاموش کردم نگاهی به ساعت انداختم وای خدا چهار و نیم بود. ولی خب موهام خوب خشک شده بود. یکی از مصیبت هام این بود که اگر موهام خیس می شد راحت خشک نمیشد و سرما می خوردم. لباس هام رو پوشیدم و راس پنج از در زدم بیرون. تا کفش بپوشم و برم پایین و برسم سر کوچه پنج دقیقه گذشت.پیش خودم گفتم این 5 دقیقه هم برای کلاس کار. فرهاد هم شیک و پیک تو ماشینش نشسته بود و با لبخند نگاهم می کرد. سوار شدم و سلام کردم. با لبخند جوابم رو داد.- خوش گل شدی.- مرسی تو هم همین طور.- من خوش گل بودم.حالا من یک تعارفی زدم تو چرا به خودت میگیری؟ با حرص گفتم:- همین طور خودشیفته.قهقهه اش بلند شد. خاک تو سر باز خندید. یادم باشه دیگه خنده اش نندازم وگرنه کار دست خودم میدم. خاک تو سر بی جنبه ات کنند رکسانا.- خب کجا بریم؟- ها؟- میگم کجا بریم؟- نمی دونم بریم یک جا یکم حرف بزنیم.خواست جواب بده که باز تلفنش زنگ خورد.- ای بابا این ها هم که ول کن نیستند. جان فرهاد جواب بده.گوشی رو گرفتم.- بله؟-...- بفرمایید.- شما؟- شما زنگ زدید از من می پرسید.- من با فرهاد کار داشتم.- نسیتند الان.شما؟- من از دوست هاشون هستم میشه بپرسم شما؟خنده ام گرفت. در حالی که سعی داشتم نخندم. دستم رو گذاشتم رو گوشی و به فرهاد گفتم:- میگه شما. چی بگم؟- بگو زنمی.- اذیت نکن. چی بگم؟- بگو نامزدشم.- فرهاد...- خیلی خب بابا بگو دوست دخترشم. نفس صدا داری کشیدم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم. راستش روم نمی شد بگم دوست دخترشم ولی یک لحظه گفتم پشت خطی که نمیشناسه من رو.- من دوست دخترشم. کاری دارید باهاش.با لحن چندش آوری گفت:- هه. کدومشون؟ فرهاد که با یکی دو نفر نیست.عصبی شدم.- کاری باهاش دارید؟- نه خیر خانوم با ادب فقط بهش بگو بهم می رسیم. بهم زدن هم خودش رسمی داره. آره.و گوشی رو قطع کرد. گوشی رو به سمت فرهاد گرفتم.- تو این ها رو از کجا پیدا می کنی باهاشون دوست میشی؟ چشم بازار رو کور کردی که با این سلیقه ات.خنده ای کرد و گوشیش رو تو جیبش گذاشت.- من پیداشون نکردم. اون ها پیشنهاد دادند.با تعجب نگاهش کردم. می دونستم چنین دختر هایی هستند ولی نمی دونستم اینقدر زیاد اند. من یکی که حاضر نبودم غرورم رو بذارم زیر پام مگر این که عاشق طرف باشم. همون جور داشتم نگاهش می کردم که گفت:-چیه؟ تو اولین کسی بودی که خودم بهش پیشنهاد دادم.- چرا؟- راستش خودم هم نمی دونم. - دیوونه.دستم رو گرفت و گفت:- آخر نگفتی کجا بریم؟- فرقی نداره. فقط می خوام یکم حرف بزنیم. من... هیچی ازت نمی دونم.لبخندی زد و گفت : باشه.سرم رو به طرف پنجره برگردوندم. از این که دستم تو دستش بود حس خوبی داشتم نمی دونم چرا. هر چی بود از این حس خودم بدم میومد.ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم. تو یک پارک بودیم. قسمت اسباب بازی هاش خیلی شلوغ بود. چشمم رفت سمت بچه ها. پیش خودم فکر کردم یک روزی من و رها دخترش رو میاریم پارک. یادم اومد هنوز اسمی پیدا نکردم. از این که قرار بود شناسنامه اش رو به اسم رادان بگیریم شاکی بودم. حیف این اسم که بیاد رو بچه ی رها. راستی چند وقت بود خبری از این خشایار نبود. بهتر بره گم و گور شه شهر از دستش یک نفس راحت بکشه. با گرم شدن دستم از فکر و خیال بیرون اومدم. فرهاد دستم رو گرفته بود برگشتم نگاهش کردم. یک لبخند مکش مرگ ما تحویلم داد. ای مرده شورت رو ببرند که این قدر خوش گل می خندی. وقتی پیشش بودم یادم می رفت که چقدر ازش بدم میومد. من هم لبخند زدم. با هم راه افتادیم. تازه فرصت کردم نگاهش کنم. شلوار جین مشکی پوشیده بود با پلیور خاکستری روش هم یک کت اسپورت طوسی که یکم از پلیورش پر رنگ تر بود پوشیده بود. - ندزدنت با این تیپت.- کی به کی میگه.لبخندی زدم. به فواره ها رسیدیم. از بچگی عاشق فواره بودم. وقتی میومدیم پارک می دوییدم می پریدم تو حوض فواره ها. عاشق هفت حوض بودم فقط به خاطر فواره هاش. بیچاره مامان چه حرصی می خورد همش می گفت آبش کثیفه سرما می خوری. برق می گیرتت. من هم اگر بودم این حرف ها رو می زدم ولی اون موقع به هیچی جز دست زدن به فواره و خیس شدن برام جذابیت نداشت. فرهاد دستم رو فشرد.- به چی فکر می کنی؟- به بچگیم. میشه رو اون نیمکته بشینیم؟و با سر به جایی اشاره کردم.- خیس میشیم.شانه بالا انداختم. اون هم دستم رو کشید برد رو اون نیمکت. یک نیم کت بود نزدیک حوض که چه عرض کنم استخر بزرگ پارک. - خب چی می خوای از من بدونی؟- اول این که مگه تو اون روز خطت رو دور ننداختی؟سرش رو انداخت پایین.- دو تا داشتم.- من رو بگو چه جو گرفتم گفتم جدا داری آدم میشی.خندید و گفت:- خب این یکی رو بیشتر دست آدم های ثابت زندگیم دادم. ممکن بود اون روز کارم داشته باشند. اتفاقا می خوام عوضش کنم. یکی از برنامه های امشبمه. سوال بعدی؟- نمی دونم ...از خودت بگو- از چی خودم بگم؟- هر چی. من تقریبا هیچی ازت نمی دونم.خنده ای کرد و در حالی که 24ساله از تهران. دانشجوی ترم 6 حقوق. تنها فرزند فریبرز فارس منش برج ساز بزرگ شهر. ساکن دربند. بسیار خوش تیپٰ،خوش پوش و خوش مشرب تشریف دارم و صد البته پولدار. شماره کفشم هم لازمه بدم؟- مسخره.خندید و گفت:- خب چی بگم؟- از زندگیت. از خانواده ات.نفس عمیقی کشید و گفت:- چی می خوای از زندگی من بدونی؟ همش بدبختی. تا شونزده سالگی هیچی تو زندگیم کم نداشتم. یکدونه پسر یک مهندس پولدار بودم. پدر و مادرم عاشقم بودند. همه چیز داشتم. بابام رو زیاد نمی دیدم ولی مامانم اونقدر خوب بود و اونقدر بهش وابسته بودم که نبود بابا رو اصلا حس نمی کردم ولی اگر مامانم یک روز نبود مثل این بود که یک تیکه از وجودم گم شده. بچه ننه نبودم ولی بچه مثبت چرا. آرزوی مامانم بود وکیل بشم. من هم درس می خوندم. به خاطر مامانم می خواستم وکیل بشم ولی بابا نذاشت و گفت یک دونه پسر داره می خواد بعد از اون راهش رو ادامه بده. مجبور شدم برم رشته ریاضی. مامانم حرفی نزد گفت فقط برای خودش کسی بشه مهم نسیت چه رشته ای. خیلی دوستش داشتم. مهربون بود. محکم بود. همیشه حرف هاش روم اثر داشت. حرف هاش همیشه راست و حسابی بود. از راه رفتنش استقامت می بارید حس می کردم هیچی نمیتونه اون رو از پا در بیاره. اشتباه می کردم. شونزده سالم بود. شونزده سالم بود و بیشتر از همه مواقع بهش احتیاج داشتم ولی رفت. تنهام گذاشت. یک تومار توی سرش نمی دونم از کجا اومد و زندگیمون رو بهم ریخت. بعد از مامانم تنها شدم. خیلی تنها. دو سال آخر دبیرستان درس هام افت داشت. بابام هم که اونقدر شکسته شده بود که یکی باید خودش رو جمع می کرد. حس می کردم بعد از مامانم کسی رو ندارم که بهم توجه کنه. کارم به روانشناس کشید. با بدبختی دیپلم گرفتم. با زور بابا درس خوندم برای دانشگاه.قبول شدم ولی انگیزه نداشتم. علاقه نداشتم. همش زور بابام بود. یک ماه اول رو که شاید ده بار هم نرفتم سر کلاس که اخطار گرفتم ولی با اصرار دوستم کاوه بعد از یک ماه خوب شدم. بابا باهام بد بود. شب ها که گریه می کردم سرم داد می زد می گفت مرد که گریه نمیکنه. خودش هم ندیده بودم گریه کنه. شاید تو خلوتش. ولی فکر نکنم. از بابام بدم میومد. حس می کردم براش مثل سگ خونگشیم که بعضی اوقات یک تیکه نون می ذاره جلوش. حتی شاید بدتر از یک سگ. آدم وقتی سگ میگیره تربیتش میکنه ولی بابای من فقط بلد بود بهم پول تو جیبی بده. بعد از یک مدت هم زن گرفت.همین شد که حال من دوباره بهم ریخت و در آخر منجر شد به اخراج از دانشگاه. یک دختر همسن و سال پسرش رو. دختری که فقط شش سال از من بزرگ تر بود. وقتی نوزده سالم بود دست یک دختر 25 ساله ی بیوه رو برداشت آورد خونه. ازش متنفر بودم. ارزش مادر من اینقدر بود؟ فقط سه سال صبر؟ اون که سی سال به پات نشست. بچه ی کوچک هم که نداری بهانه کنی آخه. دیگه اون خونه جای من نبود. با هزار بدبختی و قرض و قوله پول جور کرده بودم که خونه اجاره کنم که نذاشت. اومد دم خونه ام و آبرو ریزی ای راه انداخت که صاحبخونه جوابم کرد. دست از پا دراز تر برگشتم.همون موقع بود که سیگاری شدم. اول به پیشنهاد دوستام کشیدم. در واقع از بعد از مرگ مامان تنها کسایی که باهاشون حرف می زدم دوست هام بودند. عقلم رو سپرده بودم دست چهار تا احمق مثل خودم. بعد از یک مدت شدم یک سیگاری شدید. یک ساعت سیگار نمی کشیدم اصلا نمی شد باهام حرف زد.بعد از کاری که بابام کرد پول هایی رو که برای رهن جمع کردم رو دادم یک گوشه ی باغ برام سوییت زدند. یک سوئیت جمع و جور شصت متری.یکی از استاد هام هم کمکم کرد اون در جریان مشکلات شخصیم بود. مجانی برام یک نقشه کشید. باغمون بزرگ بود. از خونه سوئیت من اصلا پیدا نبود. بهتر. اون سوئیت تنها دل خوشیم شده بود. مثل یک خونه ی جداست تو باغ. یکم که گذشت و حسابام رو تصویه کردم پول دستم اومد و شروع کردم به کار کردن رو نماش.اون موقع نزدیک بیست سالم بود. همون موقع دوستم کاوه شروع کرد زمزمه دم گوش من که اگر می خوای رو پای خود بیاستی باید کار کنی. این بابایی که من میبینم با تو سر ناسازگاری داره. اگر پول نداشته باشی مجبوری افسارت رو بدی دستش. اگر می خوای کار کنی باید درس بخونی.دیدم بد نمیگه. مامانم هم که آرزوش بود. کاوه می گفت عمران رو ادامه بده ولی گفتم نه. رفتم کنکور انسانی دادم و حقوق دانشگاه تهران قبول شدم.به خاطر مادرم این بار خوب درس خوندم.واقعا خوندم. سال دوم هم تموم شد. با بهترین نمره چهار ترم رو پاس کردم. تابستون بود که بابام دستور جدید صادر کرد. گفت باید با دختر عمه ام ازدواج کنم. تصورش هم دیونه ام می کرد. حتی اگر عاشق مهرنوش بودم حتی اگر اون تنها دختر رو زمین بود حتی اگر همه چیز تموم بود باهاش ازدواج نمی کردم چون بابام گفته بود. از وقتی مامان رفته بود به طرز غریبی باهاش لج بازی می کردم. فکر می کردم مزاحم زندگیشم برای همین خودم رو کشیدم کنار ولی مثل این که اون مزاحم من بود. زورم که به بابام نمی رسید باید مهرنوش رو منصرف می کردم اما اون احمق نمی دونم عاشق چیم شده بود که کوتاه نمی یومد. این شد که خودم رو عوض کردم. از فرهادی که مهرنوش دوست داشت فاصله گرفتم. اول مشروب بعد پارتی. بعد هم که هر روز با یکی می گشتم. بابام اول خواست مثلا آدمم کنه یک شب تو خونه راهم نداد گفت دارم با زندگی خواهر زاده اش بازی می کنم. گفت هر کاری کنم فایده ندارد. ولی بعد از یک هفته که دید چیزی عوض نشده خودش اومد دنبالم. دیگه کار به کارم نداشت. فقط نمی دونم چه طوری آمار همه کار ها رو داشت. از کاوه فاصله می گرفتم. تنها کسی بود که تو این چند سال برام مفید بود ولی من ازش فاصله گرفتم.چون پدرش با پدرم دوست بود. کم کم به الکل هم اعتیاد پیدا کردم. ترم جدید که شروع شد کاملا با فرهاد قبلی فرق داشتم. خودم از خودم بدم میومد ولی همش به خودم می گفتم تقصیر من نیست. من نخواستم این طوری بشه. بابام خواست. آهی کشید و سرش رو بین دست هاش گرفت. فکر نمی کردم مردی که الان جلوم نشسته این همه سختی کشیده باشه.در عرض چند ماه اینقدر بهم ریخته باشه. درکش می کردم من هم خانواده ام رو از دست داده بودم اگر عمو و حمایت هاش نبود. اگر سرپرستیمون رو قبول نمی کرد و تربیتمون نمی کرد معلوم نبود الان این جایی که هستم باشم. فرهاد درسته پدر داشت ولی شاید اگر اون هم نداشت بهتر بود. عجب بابایی من رو فرستاده بود برای تربیت پسرش. خیر سرت یکم بهش توجه می کردی که این جوری نشه.چند لحظه بعد سرش رو بلند کرد و من رو نگاه کرد. اخم کوچکی کرد و دستش رو نزدیک صورتم آورد. بی اختیار سرم رو عقب کشیدم.ولی دستش رو جلو آورد و آروم چیزی رو از رو گونه ام پاک کرد. دستی به صورتم کشیدم. باورم نمی شد خیس بود. کی اشکم در اومده بود که خودم نفهمیده بودم. منی که در ده سال گذشته ی عمرم فقط دو بار اون هم به خاطر رهاٰ،تنها کسم گریه کرده بودم حالا نشسته بودم جلو یک بچه پولداری که همیشه فکر می کردم ازش متنفرم و با شنیدن قصه ی زندگیش گریه می کردم. خودم هم نمی دونستم چم شده. واقعا از فرهاد متنفر بودم یا فقط این طور فکر می کردم؟ لبخند مهربونی بهم زد و گفت:- اینقدر قصه ام غم انگیز بود؟سرم رو انداختم پایین. نفس عمیقی کشید و گفت- خب...سوال دیگه ای نداری؟- نه دیگه. الان خسته ای باشه یک موقع دیگه.- نه خسته نیستم اگر نکته ی مبهمی برات هست بپرس.بود. می خواستم بدونم چی شد که تصمیم گرفت عوض بشه. چی در من دید که دنبالم افتاد. ولی ترجیح دادم یک موقع دیگه بپرسم. از چهره اش معلوم بود سرحالی چند دقیقه قبل رو نداره.- می گم که...- جانم؟یک لحظه ساکت شدم. با چیز هایی که شنیده بودم کلا نظرم عوض شده بود. دیدم نسبت بهش تغییر کرده بود. نمی گفتم بی تقصیره ولی دیگران هم کم تقصیر نداشتند و از همه بیش تر پدرش. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم. اصلا اون لحظه نمی خواستم موعظه اش کنم یا چیز دیگه ای بپرسم برای همین گفتم:- بریم یک چیزی بخوریم؟لبخندی زد و سرش رو تکون داد. از جامون بلند شدیم. دستم رو گرفت و رفتیم سمت کافی شاپ پارک. نشسته بودیم و در سکوت منتظر بودیم قهوه امون حاضر بشه که گوشی فرهاد زنگ زد. با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و کوبوند رو میز.با کنجکاوی نگاهش کردم. با کلافگی گفت:- بابامه.می فهمیدم حالش خوب نسیت. یادمه عمو هم سیگاری بود. نه اونقدر شدید ولی بود. وقتی عصبی می شد می کشید در غیر این صورت اونقدر اعصابش داغون بود که نمی شد باهاش حرف زد.- می خوای یک سیگار بکشی؟با سپاس نگاهم کرد و با ببخشیدی رفت بیرون. اول یک فحش به خودم دادم. مثلا داشتم ترکش می دادم. خب چی کار کنم مخ بدبخت رو اون طوری به کار گرفته بودم و زندگیش رو آورده بودم جلو چشش بعد هم آدم که یک هفته ای ترک نمی کنه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. پدر فرهاد بود. از فرصت استفاده کردم و تا نیومده بود جواب دادم.- بله؟- سلام.- سلام جناب فارس منش.ای حیف آقا و جناب که من به تو بگم گودزیلا. نه بیچاره خوش گله گودزیلا نمی خوره بهش.- چی شد؟ می دونی چند وقته معامله رو قبول کردی؟انگار می خواستم بهش قند بفروشم.معامله! مسخره. - بله.- خب ؟- چی خب؟ البته حق دارید. از پدر نمونه ای مثل شما انتظار نمیره تو کار بچه اش فضولی کنه.- متوجه نمی شم.- من الان یک هفته است با فرهاد دوستم عجیبه این بار کاوه بهتون خبر نداده.همون موقع فرهاد از در وارد شد.- من باید برم خداحافظ.و گوشی رو قطع کردم. مرتیکه پررو از همه چیز خبر داره جز اون چیزی که باید داشته باشه. فرهاد اومد رو به روم نشست.- ببخشید.خواستم بگم اشکال نداره که گارسون اومد و سفارش هامون رو روی میز گذاشت.- میگم فرهاد؟- بله؟- این کاوه رو چند وقته میشناسی؟ابرو هاش بالا رفت.- مگه تو کاوه رو میشناسی.یک لحظه هول کردم. خاک تو سرت رکسانا عجب سوتی ای دادی. با لب های بسته محکم زبونم رو گاز گرفتم تا دیگه بی موقع نجنبه.ولی وا ندادم.- راستش. راجع بهش شنیدم. خب... خودت گفتی دوستته کنجکاو شدم ببینم چندوقت میشناسیش.- خیلی وقته. پسر یکی از شریک ها و دوست های بابامه. تقریبا از بچگی.- آهانکمی از قهوه اش خورد و گفت.- تو نمی خوای چیزی بگی؟ - چی بگم؟- از زندگی و خانواده ات.آهی کشیدم. چه شود. دو تا آدم بدبخت مادر مرده افتاده بودند به هم دیگه. یک لحظه فکر کردم همه دختر پسر ها راجع به چی حرف می زنند ما راجع به چی. خنده ام گرفت ولی خنده ام رو خوردم و گفتم:- باشه برای یک وقت دیگه.- برای امشب به اندازه کافی شنیدی نه؟- خب...آره فکر کنم برای امشب از بدبختی شنیدن بس باشه. مال من باشه یک موقع دیگه.فرهاد سرش رو تکون داد و فنجون خالی قهوه اش رو روی میز گذاشت. - رکسانا؟- بله؟- بیا اصلا امشب تمومش کنیم.وای چی رو؟ ما که هنوز شروع نکردیم فری جون تو رو خدا من باید تو رو آدم کنم پول لازمم. داشتم سکته می کردم که گفت:- منظورم این حرفاست. می خوام از این به بعد حرف های خوب بزنیم. از حال اینده ی احتمالا روشنمون. نه فقط یک گذشته ی سیاه.قلبم رو که اومده بود تو دهنم قورت دادم و نفس راحتی کشیدم. نصف عمرم کردی که پسر. گفتم حالا من کار از کجا گیر بیارم!- سعی می کنم ولی خب... گذشته رو نمیشه پاک کرد و گاهی در آینده هم تاثیر داره.- می دونم ولی بهتره تا جایی که میشه راجع بهش حرف نزد.لبخندی زدم و گفتم:- باشه.***نگاهی تو آیینه به قیافه ی زرد و رنگ و رو رفته ام انداختم. به شدت خوابم میومد. دل درد داشتم. ای خدا درد و مرض دیگه نبود تو دنیا تا بندازی به جون دختر ها؟ کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. سلانه سلانه راه افتادم. با دیدن ماشین فرهاد که سر کوچه منتظرم بود انگار دنیا رو بهم داده بودند. پریدم سوار شدم. اصلا حوصله اوتوبوس و پیاده روی نداشتم.- سلام.- سلام به روی رنگ پریده ات. چی شده؟- آی فرهاد حالم خوب نسیت دارم میمیرم.- چرا چیزی شده؟با بیچارگی نگاهش کردم چی بهش می گفتم این بشر که خواهرم نداره آخه که عادت داشته باشه به این چیز ها.- نه فکر کنم از خستگی و بی خوابی باشه.خنده ی با مزه ای کرد و گفت:- اِ؟ تو شهر شما بهش میگن بی خوابی؟با عصبانیت روم رو سمت شیشه کردم و گفتم:- خب تو که می دونی برا چی این طوری می کنی؟دستم رو گرفت و با خنده گفت:- خب حالا قهر نکن.ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. پیش خودم گفتم به امید خدا اگه پول رو گرفتم و رها رو عمل کردیم با باقیش یک ماشین بخرم. خیلی لازمه تو این زمونه. بیست دقیقه بعد دانشگاه بودیم. - خب دیگه من برم. ممنون که رسوندیم.- رکسانا اینقدر بابت کار هایی که می کنم تشکر نکن. من خودم می خوام.به تعجب نگاهش کردم. خب یک تشکر کردم تو هم بگو خواهش می کنم دیگه. مسخره.- خیلی خب...خداحافظ.داشتم در رو باز می کردم که سرفه مصنوعی ای کرد. برگشتم دیدم منتظره بوسش کنم. خنده ام گرفت. بچه پررو- برو برو تو خواب ببینی این یکی رو. خداحافظ.و در ماشین رو باز کردم و در حالی که می خندیدم پیاده شدم و رفتم داخل و براش دست تکون دادم. به محض ورود به دانشگاه دنیا رو سرم آوار شد. لبخند رو لبم ماسید. دلم می خواست همون جا زمین دهن باز می کرد و می رفتم تو زمین. سهراب بود. ایستاده بود و نگاهم می کرد. دیده بود از ماشین فرهاد پیاده شدم. یعنی چه فکری راجع بهم می کنه. اه خاک تو سرت دختر که عقلت نرسید تا دم دانشگاه باهاش نیای. بغض کرده بودم. خدایا من سهراب رو دوست داشتم. هنوز هم دوستش داشتم و می دونستم تا آخر عمرم دوستش خواهم داشت. درسته که به عشق اعتقادی نداشتم ولی دوستش داشت. سرم رو انداختم پایین و چپیدم تو ساختمون. بغض داشت خفه ام می کرد. خدایا چرا؟ من و اون باید الان نامزد می بودیم. نه این طوری...تقصیر خودمه. بهش دروغ گفتم. یک بار دروغ گفتم چوبش رو هم به بدترین شکل خوردم. نرفتم سر کلاس. به دستشویی پناه بردم. نگاهی به خودم در آیینه انداختم. از قبل هم رنگم بیشتر پریده بود. چشمام شده بود دو تا تیله ی شیشه ای که با اشک براق شده بود. آبی به صورتم زدم و از دست شویی بیرون اومدم. تو راهرو شیرین رو دیدم. با تاسف نگاهم می کرد. پس باز شاخک هاش هوا بودند. اومد سمتم و در آغوشم گرفت.- قوی باش رکسان.- اگر نبودم. تا حالا خودم رو کشته بودم. چرا شیرین؟ چرا من؟شیرین چیزی نگفت. اون روز بدترین روزم تو دانشگاه بود. چند بار اساتید مختلف بهم تذکر دادند. کلاس آخر که دیگه استاد فهمید حالم خرابه بهم اجازه مرخصی داد. من هم وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت خونه. پیاده راه افتادم. خسته بودم دلم می خواست بخوابم و تا سال ها بیدار نشم. پیاده راه افتادم. بغض داشت خفه ام می کرد ولی نمی خواستم گریه کنم. پیش خودم می گفتم اگر سهراب دوستم داشت حداقل یکم کنجکاوی می کرد که چرا من بهش دروغ گفتم. اگر دوستم داشت درکم می کرد. ولی اون شب هیچی نگفت فقط ایستاد و رفتنم رو نظاره کرد. پس نباید به خاطرش گریه می کردم. همه ی خاطراتی که باهاش داشتم جلو جشمم بود چشمام رو بستم و سرم رو تکون دادم. پیش خودم گفتم: از امروز سهراب مرد. لبم رو محکم گاز گرفتم تا گریه ام نگیره. مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم. همون موقع یک دست نشست رو شونه ام. با وحشت به عقب برگشتم.چشمم افتاد به چشم های متعجب و نگران فرهاد- رکسانا؟ کجایی؟ ده بار بوق زدم برات.با گیجی به دور و برم نگاه کردم. این جا کجا بود؟ فکر کنم یک کوچه رو اشتباه اومده بودم. یعنی از دانشگاه تا نزدیکی خونه رو پیاده اومده بودم؟چه طور نفهمیدم؟ فرهاد با دقت بیشتری چهره ام رو بررسی کرد.- رکسانا چی شده؟نگاهش کردم. همش تقصیر اون بود. نه از شانس گند من بود. به این بیچاره چه که من پول لازمم.اگر یک اتفاق خوب تو زندگیم افتاده باشه همون فرهاده. اگر اون نبود چه طور برا رها پول جور می کردم. تو دلم از خودم بدم اومد. چقدر پست شده بودم. فرهاد شونه هام رو گرفت.- رکسانا چرا حرف نمی زنی؟ حالت خوبه؟با بغض گفتم:- به قیافه ام می خوره بد باشم؟چشم هاش رو لحظه ای بست و در آغوشم کشید. مخالفتی نکردم. اون لحظه به یکی نیاز داشتم تا آرومم کنه مهم نبود کی. سرم رو گذاشتم رو سینه اش. چیزی نمی گفت فقط محکم بغلم کرده بود.نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم. عذاب وجدان داشتم. داشتم به سهراب فکر می کردم در حالی که در آغوش مرد دیگه ای بودم. چند لحظه که گذشت آروم من رو از خودش جدا کرد و بردم تو ماشین. یک دستمال کاغذی برداشت و اشک هام رو پاک کرد.- نمی خوای به من بگی چی شده؟سرم رو انداختم پایین. چی بهش می گفتم؟ می گفتم کسی که دوستش داشتم من رو باهات دیده؟ نمی دونستم چی بگم. اگر می گفتم هیچی که مسخره بود. پیش خودم گفتم شاید بهترین فرصت باشه تا بهش بگم که تنهام و کسی رو ندارم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه.- فرهاد؟- جانم؟- من رو می بری یک جایی؟- کجا عزیزم؟سرم رو انداختم پایین:بهشت زهرا.زیر چشمی نگاهش کردم. لحظه ای مکث کرد و بعد ماشین رو روشن کرد.سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. یک لحظه به دقایق گذشته فکر کردم. اون لحظه اصلا دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیام. هیچ وقت دوست نداشتم سهراب بغلم کنه. ذاتا خشک بودم. از عزیزم جونم و این چیز ها خوشم نمی اومد. تو این یک سال و خرده ای دوستیم با سهراب هم شاید به تعداد انگشت های یک دست هم گونه اش رو نبوسیده بودم. از این کار ها خوشم نمی اومد ولی نمی دونم چرا اینقدر آغوش فرهاد رو دوست داشتم. یک جور حس امنیت رو در من بیدار می کرد که ازش می ترسیدم. به بهشت زهرا رسیدیم. از ماشین پیاده شدم. حالم اصلا خوب نبود از صبح چیزی نخورده بودم و کم خونی هم که داشتم. یک لحظه سرم گیج رفت. اگر فرهاد نگهم نداشته بود با کله رفته بودم تو جوب. با نگرانی نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت.- تو اصلا از صبح چیزی خوردی؟سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.- صبر کن.رفت سمت ماشینش و بعد از چند ثانیه برگشت. کیکی رو به طرفم گرفت و گفت.- اول این رو بخور بعد میریم.- نمی تونم.با تحکم گفت:- بخور.خنده ام گرفت اصلا به این قیافه اش نمی اومد این مردسالاری بازی ها. موهاش ریخته بود رو صورتش و هر کی نمی دونست فکر می کرد هجده سالشه. به زور کیک رو قورت دادم و همراه فرهاد راه افتادیم. از دکه ی گل فروشی شش شاخه گل خریدیم. فرهاد یکیش رو برداشت و بقیه رو داد دست من. رفتیم سمت خاک خانواده ام. وقتی رسیدیم. نگاهی به پنج سنگ قبر خاک گرفته افتاد. خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم. جلو قبر کارن که درست وسط بود زانو زدم. فرهاد با بهت روس سنگ قبر ها رو می خوند. من هم تو این فاصله قبر ها رو شستم و رو هر کدوم شک شاخه گل گذاشتم. فرهاد کنارم نشست.- داریوش مسیحا پدرته؟با بغض سر تکون دادم و گفتم:- آره.- بقیه هم خانواده ات اند؟- آره. پدر و مادرم. برادرم. پدر و مادر رها. همشون رو با هم از دست دادم. - متاسفم.چیزی نگفتم. دیگه اشک نمی ریختم ولی سرم درد می کرد تو این چند باری که گریه کرده بودم متوجه شده بودم بعد از گریه سردرد وحشتناکی می گیرم. دستم رو رو سرم گذاشتم.- سرت درد می کنه.- آره یک ذره.- می شه بپرسم رها کیه؟- رها...تنها کس من. همسایمون بود. کم کم شد دوست خانوادگی. یک سال با هم داشتیم می رفتیم شمال که تصادف کردیم. فقط من و رها زنده موندیم. از اون موقع با هم بودیم تا یکی دو ماه پیش.- کی بزرگتون کرد؟- عموم. - الان کجاست؟- برای این که خرج ما رو بده پول لازم داشت که از کار بی کارش کردند.بعد از یک مدت یک کار با حقوق خوب تو مالزی بهش پیشنهاد شد. خونه اش رو به اسم ما زد و خودش رفت. هر ماه برامون پول می فرسته.- رها چی شد؟- رفت بابلسر. - چرا؟بغض داشتم. دلم می خواست با یکی درد دل کنم ولی می ترسیدم بفهمه که پول رو برا رها می خوام. پس همون قصه ای رو که برا خاله رعنا تعریف کرده بودم برا اون هم تعریف کردم.- فقط فرهاد جون من به کسی نگو. با بدبختی فرستادمش رفت.- پس برای اون انتقالی می خواستی؟- آره. چشم از سنگ قبر کارن کندم و به چشم های فرهاد نگاه کردم.- تو چه جوری از همه چیز هایی که تو دانشگاه اتفاق می افتاد خبر داری تو که دانشجو اون جا نیستی.سرش رو انداخت پایین و لبخند زد.- از همه اتفاق ها خبر نداشتم. فقط اون هایی که مربوط به تو می شد.بعد سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. بی اختیار سرم خم شد و روی شونه اش قرار گرفت. حس می کردم تمام آرامشی که تو این سال ها ازم صلب شده بود رو می تونم در آغوش فرهاد پیدا کنم.یکم که گذشت کنار گوشم گفت:- میای یک سر به مامانم بزنیم؟سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.- این جاست؟- آره انتظار داشتی کجا باشه؟- مقبره خانوادگی ای چیزی.خندید و گفت:- مامانم همیشه سادگی رو دوست داشت. خودش خواست بین آدم های عادی دفن بشه وگرنه ما مقبره خانوادگی داریم.لبخندی زدم و از جام بلند شدم. آخرین نگاهم رو به قبر عزیزانم انداختم و دنبال فرهاد به سمت دیگه ی گورستان راه افتادم. مسیر نسبتا طولانی ای طی شد تا به قبر مادرش رسیدیم. یک سنگ قبر سیاه بود. یک لحظه تو ذهنم اومد باشکوه. حتی قبرش هم شکوه داشت! اتاقش. عکسش. در نهایت سادگی باشکوه بود. فرهاد کنار سنگ زانو زد. من هم نشستم کنارش. با گلاب قبر خاک گرفته رو تمیز کرد.تازه اسمش قشنگ نمایان شد.«رکسانا تارخ». فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:- هیچ وقت حرفی نداشتم تا براش بزنم. همیشه میام اینجا بدون حرف میشینم اینجا. بعد که میرم خونه تو دلم باهاش حرف می زنم. مسخره است نه؟ گاهی فکر می کنم دارم دیونه میشم. مطمئنم اگر بود این جوری نمی شد.دستم رو روی شونه اش گذاشتم. با لبخند نگاهم کرد و دستش رو گذاشت رو دستم.- اگر بود مطمئنم عاشقت میشد.لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. فرهاد ادامه داد.- اولین بار که دیدمت یاد مامان افتادم. نگاهت...برگشت طرفم و با لحن حسرت باری گفت:- انگار خودش بود داشت دوباره نگاهم می کرد. رکسان شش سال بود تو حسرت اون نگاه بودم. یک نگاهی که آدم رو آروم می کنه. یک نگاهی که یادت میندازه زندگی هنوز هست. یادت می ندازه هدف هایی هست که براشون زنده بمونی. یک نگاه محکم مهربون.یک نگاه...متفاوت. فقط لبخند زدم. چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. آروم سرم رو در آغوش گرفت.- حس می کنم تمام چیزی که این شش سال نداشتم رو تو وجود تو میشه پیدا کرد.حرف هاش تموم شد ولی رضایت نداد از آغوشش بیرون بیام. تو دلم گفتم بهتر. خودم هم حوصله ندارم بیرون بیام. میان بازو های فرهاد آرامش کرفته بودم و زل زده بودم به باشکوه ترین سنگ قبری که در عمرم دیده بودم. سنگ کسی که فرهاد می گفت شبیهش بودم! کیفم رور روی شونه ام جا به جا کردم و از دانشکده خارج شدم. شیرین کنارم می اومد و یکریز حرف می زد. خیلی گوش نمی دادم. طبق معمول داشت غیبت استاد ناظری رو می کرد.- آره دیگه نمی دونم پیش کدوم قصابی داده دماغش رو عمل کرده. شبیه منقار کلاغ بود حالا شده مثل دماغ خوک. اونقدر سرش بالاست که میشه بهش کلید آویزون کرد. همین جوری بالا هست راه هم که میره دماغش رو بالا میگیره دیگه چه شود ادم حس می کنه خون دماغ شده که این طوریه. حالا با این قیافه اش اومده بالا سر من ایستاده میگه...سپس صداش رو تو دماغی کرد.- خانم بصیرت لطفا از این به بعد رعایت ادب رو بکنید و حرف نزنید. حداقل سر کلاس من.سپس با صدای خودش ادامه داد:- حالا انگار من چقدر حرف زدم. حالا انگار چقدر درسش مهمه. به درد نمی خوره که. حرف زدم خوب کردم تو درست رو بده اصلا یکی باید بیاد به تو ادب یاد بده. زنیکه چوب خشک دراز. وسط پله ها بودیم که ایستاد و رو به من که می خندیدم گفت:- تو چرا نیشت بازه؟در حالی که خنده ام رو می خوردم گفتم:- آخه واقعا بی خودی گیر داد. تو و حرف زدن سر کلاس؟ ...نه...با کلاسورش کوبید تو سرم.- تو هم که بد تر از اون خانم خوکه. اصلا ها. با وجود تو چه نیازی هست به دشمن؟- این هم یکی دیگه از فواید رکسانا خانم. همه کاره بودن.کلاسورش رو برد بالا تا یکی دیگه بزنه که چشمش رو در دانشگاه ثابت موند و کلاسور رو آورد پایین.- چی شد شیرین عقل؟و برگشتم سمت در و چشمم به دو تا مرد حدودا چهل ساله خورد. با قد های متوسط. قیافه های خشک و جدی. هر دوشون ریش داشتند. اگر می خواستم حدس بزنم می گفتم کمیته بسیج یا همچین چیزی. داشتند می رفتند سمت دانشکده عمران. برگشتم سمت شیرین.- چت شد خشکت زده؟- می شناسمشون.- کی اند؟- پلیس.- پلیس؟- آره از همکار های بابان.پدر شیرین نظامی بود. با این که تو خونه شیرین اینا همه چیز دقیق و سر وقت بود ولی هیچ یک از اعضای خانواده اشون خشک نبودند.باباش هم این شکلی نبود یک مرد قد بلند اوتو کشیده و به قول شیرین خوش تیپٰ، خوش پوش جذاب!- خب؟ این جا چی کار می کنند؟- تنها حدسی که می تونم بزنم تحقیقاتِ. و در حالی که باقی پله ها رو پایین می رفت و داخل حیاط می شد گفت:- لابد یکی از دانشجو ها دست گل به آب داده. وای رکی خیلی کنجکاوم بدونم کیه. شاید از بابام بپرسم. به نظرت میگه؟دنبالش رفتم و گفتم:- چی بگم؟ اون هم نگه من که تو رو می شناسم بالاخره شماره کفش طرف رو هم به هر طریقی در میاری چه برسد به اسمش رو.شیرین قهقهه زد. از دانشگاه خارج شدیم. ماشین فرهاد جلو در پارک بود. خودش هم توش بود. حواسش به ما نبود داشت یک چیزی می خوند. با دیدنش لبخند زدم. با مزه شده بود. موهاش که همیشه تو پیشونیش بود یکم به هم ریخته بود. ابروهاش درست معلوم نبودند ولی از قیافه اش می شد فهمید که اخم کرده. حالت متفکری داشت که اصلا به چهره ی شیطونش نمی خورد. شیرین سوتی زد و گفت:- هی وای من. حق داری دختر با این رخشی که زیر پاشه من هم بودم سهراب رو ول می کردم.اخم کردم و با بازوم زدم تو پهلوش.- آی. رکسی مگه مرض داری؟- شیرین تو که می دونی من چرا این کار رو کردم تو دیگه چرا؟- ای بابا. خل دیوانه شوخی کردم. و بعد وارسی کوتاهی از پهلوش کرد و گفت:- نگا الکی الکی پهلوم رو ناقص کرد بی جنبه.- نترس بادمجون بم آفت نداره. در ضمن اگر بدن عزیزت رو دوست داری دیگه از این شوخی های بی مزه نکن.در حالی که دهنش رو کج کرده بود ادام رو در آورد و گفت:- واااای من می ترسم رکسی جون این طوری با من حرف ...هنوز حرفش تموم نشده بود جیغش رفت هوا. همه برگشتند و لحظه ای نگاهمون کردند. شیرین با اخم نگاهی به دور و بر و سپس به من انداخت و در حالی که جای نیشگون من روی بازوش رو می مالید گفت:- مرده شورت رو ببرن رکسان. دستم سوراخ شد. اه. برو برو تا شعاع یک متری من هم پیدات نشه پدرام آرزو داره.و همون طور عقب عقب می رفت. خندیدم و همون طور که به طرف ماشین فرهاد می رفتم گفتم:- فقط به خاطر پدرام.روم رو کردم سمت ماشین که دیدم فرهاد داره من رو نگاه می کنه و می خنده. با اخم ساختگی سوار شدم.- سلام.- سلام به روی ماهت.جدی نگاهش کردم و همون طور که کمربندم رو می بستم پرسیدم- چی خنده داره؟خنده اش رو خورد و همون طور که ماشین رو روشن می کرد گفت:- چی کارش کردی این طوری جیغ کشید.خندیدم و گفتم:- نیشگونش گرفتم.- اینقدر نیشگون هات درد داره؟شانه بالا انداختم و گفتم:- امتحانش مجانیه.خندید و گفت:- نه ممنون. می دونم چقدر درد داره. حالا چرا نیشگونش گرفتی؟- این دیگه به شما مربوط نمیشه تو کار خانم ها دخالت نکن لطفا. خندید و سرش رو تکون داد.- رکسانا؟- بله؟- فردا کلاس داری؟- نه.- امروز جایی کاری داری؟- نه.- پس میای با من بریم جایی؟- میشه بپرسم کجا؟- نه.با تعجب نگاهش کردم. چشمکی زد و گفت:- سورپرایزِ.لحظه ای مکث کردم و سپس گفتم:- مطمئن باشم خوبه؟- من تا حالا جایی بدی بردمت؟- نه.- پس قبول؟- قبول. فقط چند دقیقه اگه میشه بریم خونه من مقنعه ام رو با شال عوض کنم اذیتم.- باشه.- راستی این چی بود می خوندی؟- جزوه دانشگاه.- اِ؟ باریک الله درس خون شدی.- دیگه...یک قول هایی دادم باید عمل کنم.ده دقیقه بعد سر کوچه بودیم. مردد بودم می دونستم امکان نداره که بخواد بیاد تو اگر میومد اقدس خانم بدبختم می کرد با سوال هاش. همین جوری کلی پشت سرمون حرف بود که چی شد یکهو رها گم و گور شد و از شهر رفت. ولی از طرفی نمی شد تعارف نزنم. وای خدا یعنی عقلش می رسه که تعارفم فقط حرفه؟ با خودم در کش مکش بودم که گفت:- برو من تو ماشین منتظرم. فقط زودتر لطفا دیر میشه.لبخند پت و پهنی زدم و جنگی از ماشین زدم بیرون که جنگی برگردم.قربون اون فهم و شعورت بشم من. وای خدا دلم می خواد بپرم بوسش کنم. ای خاک بر سر دلت کنند رکسان با این خواسته هاش. اگه مهرنوش بفهمه... سریع رفتم بالا و مانتو مقنعه ی دانشگاه رو با پالتو و شال عوض کردم. پوتین هام رو هم جای کتونی ها پوشیدم و زدم بیرون. با نهایت سرعت کوچه رو طی کردم و پریدم تو ماشین فرهاد.- دیر که نکردم.نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:- سیزده دقیقه طول کشید. رکورد شکستی. هیچ وقت ندیده بودم یک دختر اینقدر سریع حاضر شه.- مگه دوست دختر هات می کاشتنت دم در؟ اخم هاش تو هم رفت و جوابم رو نداد. اه باز من از گذشتش گفتم این ترش کرد. آخه این گذشته ی مثلا تاریک تو که یک ماه هم ازش نمی گذره. همش دو سه هفته است با من دوست شده. هنر فرموده خطش رو عوض کرده. هنوز سیگار می کشید. این رو از بوی ماشین و لباس هاش می فهمیدم ولی به روش نمی آوردم شاید خودش روش رو کم کنه. اه نگاش کن با یک من عسل هم نمیشه خوردش. چه زود هم به تریپ قباش بر می خوره گوساله. نه الان با این سگرمه های در همش مثل یک قوچ عصبی شده.یا همون بوفالو آفریقایی ای که بود. باز خنده ام گرفت. به تقلید از خودم گفت:- چی خنده داره؟خندم رو خوردم.- هیچی.- نه بگو من هم بخندم.برگشتم و نگاهش کردم. در خر کردن آدم ها به طور ذاتی استعداد داشتم. یعنی شیرین می گفت. تا اون روز روی پسر جماعت امتحانش نکرده بودم. یعنی مجبور نشدم. سهراب هنوز یک چیزی از دهنم من در نیمده بود می گفت چشم. هیچ وقت بهم اخم نکرد. من چند بار از دستش عصبی شده بودم. سرش داد زده بودم. قهر نه ولی دعوا کرده بودم. اون هم با کمال خونسردی نگاهم کرده بود و وقتی دادهام تموم شده بود فقط عذر خواسته بود. برای همین هم شیرین بهش می گفت : دوست دختر ذلیل. ولی فرهاد مثل اون نبود. مثل خودم مبارزه طلب بود. اگر من داد می زدم اون هم داد می زد. قهر می کردم اون هم قهر می کرد. تو همین دو سه هفته سه بار باهاش قهر کرده بودم. خلاصه هر چی شیطانت و معصومیت و جذابیت و کوفت و مرض و کلا هر حس گول زنکی که در وجودم سراغ داشتم رو ریختم تو چشام و کله ام رو کج کردم. خوش بختانه بزنم به تخته قدش بلند بود و تقیربا از بالا نگاهم می کرد.- می دونی... میخندی خیلی خوش گل میشی...چیزی نگفت ولی متوجه شدم فکش از حالت انقباض در اومد.داشت خودش رو می کشت نیش باز نشه. من هم بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم- ولی وقتی این طوری اخم می کنی شبیه بوفالو میشی.انتظار داشتم الان مثل این کارتون ها داغ کنه و قرمز شه و دود از کله اش بزنه بیرون. ولی اول نگاهی به چشمام انداخت و بعد زد زیر خنده. - خدا نکشتت رکسانا.- این الان نفرین بود یا دعا؟باز خندید.- می دونی همینت رو دوست دارم.- چی؟- این که هیچی تو دلت نمی مونه.یاد سهراب افتادم. بغض کردم. این یعنی واقعا فرهاد دوستم داشت یا هم اون و هم سهراب دروغ گفتند؟ می دونید با این که فرهاد خیلی پافشاری کرد ولی باز فکر می کردم حالا که خرش از پل گذشته به زودی براش تکراری میشم و دلش رو می زنم. یعنی کسی که هر روز با یکی بوده نمی تونه تا ابد با کسی بمونه که. چیزی نگفتم. نمی دونم چقدر گذشت که ماشین رو گوشه ای پارک کرد. نگاهی به دور و بر انداختم. نه مرکز خرید بود. نه شهر بازی. نه رستوران. جالبه من فضول تمام راه چه طوری کنجکاوی نکردم که کجا می خوایم بریم. تو یک کوچه بودیم وسط چهار تا ساختمون. - این جا کجاست؟- داشتیم رد می شدیم گفتم بیایم خونه ام رو هم نشونت بدم.با تعجب گفتم:- تو خونه داری؟- دور از چشم بابا یکی خریدم. برای آینده خودم.فعلا که نمیذاره توش زندگی کنم.دو ماهی میشه خریدمش. با این که خونه ام از بابا جداست ولی باز ترجیح می دم تا جایی که می تونم ازش دور باشم.- کدومه خونت؟- همین که جلوش ایستادیم.سرم رو به پنجره نزدیک کردم و به ساختمان بزرگ و شیک جلوم نگاهی انداختم. نماش که خیلی خوش گل بود. سوتی زدم و گفتم:- چند طبقه است؟- شش تا چهار واحدی.- قشنگه.- آره. حالا بعدا که رفتم نشستم توش. میای داخلم میبینی.خندیدم. ماشین رو به حرکت در آورد و از کوچه خارج شد.- فرهاد؟- جان؟- تو که می خوای از بابات دور باشی چرا نمیری خارج؟- اولش بابا نذاشت.- خب؟- بعدش یک اتفاق هایی افتاد که...وابسته شدم به ایران.- مثلا؟- مثلا تو.و برگشت و نگاهم کرد. سرم رو بردم سمت پنجره. هر وقت که بهم ابراز علاقه می کرد عذاب می کشیدم. از این بازی مسخره خسته بودم دلم می خواست زودتر تموم بشه. بودن در کنار فرهاد خوب بود به شرطی که بدونی برای همیشه با اونی. نه مثل من که میدونستم قراره چه بلایی سرش بیارم. باز هم یک چیزی درونم به صدا در اومد و من کودکانه فکر کردم دارم فرهاد رو از منجلابی که توش بوده بیرون می کشم. نابودش نمی کنم.ولی یکی نبود بگه بابا نوع دوست تو که می خوای کمک کنی دیگه پول گرفتنت چیه.متوجه شدم داریم از شهر خارج میشیم. یک لحظه ترسیدم. وای نکنه یک بلایی سرم بیاره. نه بابا رکسان جو منفی نده اونقدر هم پست نیست. بدجوری ترسیده بودم. کجا داشت می برد من رو؟ آخرش هم طاقت نیاوردم و پرسیدم.- فرهاد کجا داری میری؟- یک جای خوب.- ممنون از توضیح دقیقت.خندید و گفت:- می خوای مختصات منطقه رو بدم؟- مختصات نمی خواد اسمش رو بگو.- لواسون.- لواسون چی کار؟- یک چیزی می خوام نشونت بدم.بعد هم چشمش رو از جاده گرفت و به من نگاه کرد.- نکنه می ترسی؟تعارف رو گذاشتم کنار و گفتم:- نباید بترسم؟- اگر با منی یعنی به من اعتماد داری.- آره ولی وقتی یک نفر مثل تو با این گذشته ی درخشان یک دختر تنها رو با ماشینش از شهر خارج می کنه هر کسی باشه می ترسه.ماشین رو کنار جاده پارک کرد و برگشت طرفم و با لحن عصبی گفت.- تو چرا اینقدر اصرار داری که گذشته ی من رو به رخم بکشی.یک لحظه کپ کردم ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و محکم جوابش رو دادم.- کدوم گذشته؟ گذشته ای که یک ماه هم ازش نگذشته. تو هنوز سیگار رو کنار نذاشتی.خدا می دونه بقیه کارات رو گذاشتی کنار یا نه.من که خبر ندارم. آدم یک ماهه عوض نمیشه. اصلا از کجا معلوم من هم یکی نباشم مثل بقیه؟ از کجا معلوم برام نقشه نریخته باشی؟- رکسان تو از من تو ذهن خودت چی ساختی؟ یک هیولا؟ هر کی ندونه تو می دونی چقدر دنبالت اومدم تا بهم روی خوش نشون دادی.- وای خدای من چه دلیل قانع کننده ای. می دونی در روز چند تا پسر مثل تو چند تا دختر رو به خاک سیاه مشونند؟ همتون نامردید. از موقعیت خودتون سوء استفاده می کنید هیچ وقت هم گند کاراتون در نمیاد. از هر چی مرده متنفرم.گریه ام گرفته بود. یکی نبود بگه حالا چه موقع دعوا کردنه. تو که میدونی ریگی به کفش این بابا نیست چرا پا رو دمش میذاری؟ ولی دلم پر بود از سر قضیه ی خشایار دلم پر بود حتی از خیلی قبل ترش.از وقتی عمو رفته بود هر کی از راه می رسید به خودش اجازه می داد مزاحم دو تا دختر بی کس و کار بشه. برای همین تا جایی که ممکن بود به کسی نمی گفتیم تنهاییم. ولی این ها چیز هایی نبود که عصبیم می کرد. اشک هام رو مخ بودند. نمی دونم چرا در مقابل فرهاد نمی تونستم احساساتم رو کنترل کنم. گریه ام می گرفت. اشک هام رو با خشونت پاک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. اون هم از ماشین پیاده شد. در رو بست و بهش تکیه داد.سیگاری روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. نمی تونستم صورتش رو ببینم بهتر. بوفالو. وای حالا حرصی نشه جدی جدی یک بلایی سرم بیاره. چند تا نفس عمیق کشیدم تا هق هقم بند بیاد. چند دقیقه بعد فرهاد اومد نشست. از بوی سیگار چهره ام در هم رفت. متنفر بودم از سیگار. ماشین رو روشن کرد و بدون حرف شروع به طی کردن ادامه مسیر کرد. کمی شیشه رو دادم پایین که صداش در اومد. با خشم ترسناکی گفت:- مخت پاره سنگ برداشته تو این هوا شیشه میدی پایین؟بی اختیار در مقابل لحنش شل شدم. نمی دونم چرا.تو این مواقع از خودم بدم میومد.نمی خواستم ضعیف باشم. همینم مونده بود از این بچه سوسول حساب ببرم. با صدای آرومی گفتم:- بوی سیگار اذیتم می کنه نمی تونم نفس بکشم.چیزی نگفت. فقط نگاهش به جاده بود. نمی دونستم چند ساعت آینده قراره چه جوری بگذره. اگر هم می خواست خوب بگذره من خرابش کرده بودم. تصمیم گرفتم این بار لال بشم چون حرف زدنم فقط فرهاد رو عصبی می کرد. گوشیم زنگ خورد. وای رها بود. لابد تلفن رو سوزونده بس زنگ زده خونه. جواب دادم.- بله؟- ال...و..رک..سان؟- الو رها؟ صدات قطع و وصل میشه.- ا...لو.- ببین من بیرونم.- رک..سان.صدا نمی رفت. گوشی رو قطع کردم. ای بابا الان لابد کلی نگران میشه این جا هم که آنتن نداره. گفتم برسیم لواسون بهش زنگ می زنم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. نفهمیدم چی شد که با تکون های ماشین خوابم برد.با حس دستی رو صورتم از خواب بیدار شدم.چشم هام باز نمی شد هنوز خوابم میومد. به سختی چشم هام رو باز کردم و صورت فرهاد رو دیدم که روم خم شده بود و گونه ام رو ناز می کرد. با دیدن چشم های بازم لبخندی زد و گفت:- بیدار شدی بالاخره.با گیجی نگاهی به دور و برم انداختم. صندلی جفتمون رو خوابونده بود. کتش هم در آورده بود و انداخته بود رو من. تازه حس بویاییم به کار افتاد. کتش بوی سیگار می داد. با یادآور دعوامون مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و کتش رو پس زدم. نگاهی به اطراف انداختم. نزدیک غروب بود.- ساعت چنده؟- پنج و نیم.- وای من دو ساعت خوابیدم؟روی صندلی خودش دراز کشید و گفت:- آره تقریبا یک ساعتیه رسیدیم. گفتم از دانشگاه اومدی خسته ای بیدارت نکردم. خودم هم یک چرت زدم.با نگرانی به دور و برم نگاه کردم. مغزم می گفت یک باغه. - این جا کجاست؟لبخندی زد و همون طور که کتش رو بر می داشت گفت:- پیاده شو خودت ببین.و در رو باز کرد و پیاده شد. شال گردنم رو که رو صندلی عقب افتاده بود برداشتم و پیاده شدم. یک لحظه لرز کردم. همه جا برف نشسته بود. با کنجاوی اطراف رو نگاه کردم. یکم اون طرف تر چشمم به یک خونه ی کوچیک افتاد اونقدر کوچیک که می تونستم به کلبه ی مادربزرگ شنل قرمزی تشبیهش کنم. واقعا یک کلبه بود. یک کلبه ی کوچک و با مزه. دلم می خواست برم سمتش و بهتر ببینم و ببینم کی داخلشه ولی پاهام مثل میخ چسبیده بود به زمین. فرهاد اومد پشت سرم ایستاد. سرش رو خم کرد و دم گوشم گفت:- می خوای ببینیش؟هنوز از دستش عصبی بودم. هنوز چیزی عوض نشده بود ولی من هم کاری نمی تونستم بکنم. چیزی نگفتم که گفت:- نترس کوچولو نمی خورمت.برگشتم با تردید نگاهش کردم.- چیه؟- فرهاد باید اعتراف کنم از سورپرایز خوشم نمیاد.خندید دست هاش رو انداخت دورم. حس کردم گرم شدم. حیف که سردم بود وگرنه دست هات رو قلم می کردم.(آره جون عمه ام.) - این که باهام حرف زدی یعنی بخشیدی؟- مگه تو عذرخواهی کردی؟- نه. ولی قهر نیستی؟- من بچه نیستم که قهر کنم.خندید و گفت:- خیلی خب. تسلیم. من رو می بخشی؟- بابتِ؟- برخورد بدم.چشم هام رو تنگ کردم و گفتم:- باید ببینم شاید اگر پسرخوبی بودی ببخشمت.- خدایی خیلی پررویی رکسانا.این بار من هم خندیدم. حلقه ی دست هاش رو باز کرد و دستم رو گرفت. دیگه ترسم ریخته بود. رفت سمت کلبه یک عالم سوال تو مخم بود ولی به زور خودم رو کنترل کردم که باز آمپر نترکونه. کلید انداخت و در رو باز کرد. متوجه شدم که کلید رو گذاشت رو در بمونه و برش نداشت. وارد شدم اون هم پشت سرم اومد.از بیرون یک کلبه ی یک طبقه چوبی ولی از داخل یک سویت شیک مدرن. با تعجب داشتم اطراف رو نگاه می کردم. از در که وارد می شدی با یک سالن گرد تقریبا چهل متری مواجه می شدی. که سمت چپش یک آشپزخونه اوپن کوچک، به صورت نیم دایره بود. بالا سمت راست یک دست مبل راحتی و تلویزیون چیده شده بود. یکم پایین تر از آن ها سمت راست یک راه رو وجود داشت که چهار تا در داخلش بود که احتمالا اتاق ها و حمام دست شویی بود. و بوسیله ی دو تا پله از سالن اصلی جدا میشد. کف خونه پارکت چوبی بود و دیوار هاش و کرم قهوه ای. در آشپزخونه تقریبا همه چی چوب بود. کابینت ها، دیوار ها، کف، همه از چوب خوش رنگی بودند که به قرمز می زد. حتی پرده هم حصیر بود. در حینی که من مشغول نگاه کردن در و دیوار بودم فرهاد جلو در ایستاده بود و من رو نگاه می کرد. وقتی دید زدنم تموم شد برگشتم سمتش لبخندی زد و گفت:- قشنگه؟- خیلی.نزدیک اومد و با همون لبخندش گفت:- مال تو.خنده ام گرفت. در حالی که گریه دار بود. من مگه تو خواب می تونستم چنین خونه ای داشته باشم. چیزی نگفتم و پرسیدم:- دو خوابه؟- آره.- مال تواِ؟لبخندی زد و نگاهش رو دور خونه چرخوند و گفت:- آره. یعنی مال مادرم بود. من این جا رو خیلی دوست داشتم بعد از مرگش هم بابام برا این که ارومم کنه این جا رو داد بهم. همین. فکر کرد دیگه محبت رو در حقم تموم کرده. وسایل مادرم هنوز تو یکی از اتاق هاست. تو اون یکی اتاق هم فقط یک تخت و کمد هست که مال وقتیه که میام اینجا. راستش بعد از مرگ مادرم نذاشتم کسی بیاد اینجا. تو اولین نفری.نگاهش رو با محبت به چشم هام دوخت. تازه داشتم می فهمیدم چقدر بد باهاش حرف زده بودم. اون اینقدر برای من ارزش قائل بود و من... سرم رو تکون دادم. حوصله ی سرزنش خودم رو نداشتم. خودم هم در اعماق قلبم می دونستم دارم چی به سر جفتمون میارم. - حالا برای چی تصمیم گرفتی من رو بیاری این جا.- چون فکر کردم تو تنها کسی هستی که لیاقت خاتمه دادن به تنهایی های من رو داره.فقط نگاهش کردم. هه. تنهایی. بمیرم چقدر هم تنها بودی. نازی مادر به فدای تنهایی هات. بچه پر رو. زبونم رو گاز گرفتم که این حرف ها رو نزنم. حوصله دعوای دوباره رو نداشتم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که خندید و گفت:- انقدر خودت رو کنترل نکن تیکه ای رو زبونت گیر کرده بندازخجالت نکش.چه روانشناسیش هم خوبه تحفه. خنده اش رو خورد و کمی جدی شد و گفت:- ببین رکسانا تمام دختر هایی که تا حالا تو زندگی من بودند صرفا جهت پرکردن وقت من بودند. اصلا کسی اون ها رو به زندگی من دعوت نکرده بود خودشون اومدند. هیچ کدوم اون ها براشون اهمیت نداشت من چه حسی دارم یا چه مشکلاتی دارم. کی ناراحتم. کی نیستم اصلا برای چی ناراحتم. برای چی زنده ام.چی در مورد اون ها چی فکر می کنم. اون ها فقط می خواستند پز دوست پسر پولدارشون رو به بقیه بدند.همین. ولی تو فرق می کنی. تو اولین کسی هستی که داستان زندگی من رو شنید و گریه کرد. تنها کسی که وقتی سرش داد زدم ننشست من رو نگاه کنه و بعد بزنه زیر گریه. تو هم داد زدی جوابم رو دادی. تو غرور داری شخصیت داری. احساسات داری. زنده ای. نه مثل اون ها که من رو می خواستند تا هر روز با پول بابام بوتیک های شهر رو خالی کنند و شب ها تو مهمونی سالن مد راه بندازن و پز بدند به هم. این زندگی نیست ولی من خودم رو گرفتارش کردم. نمی خواستم ولی این کار رو کردم. الان هم پشیمونم و تو اولین و تنها کسی بودی که تونست من رو به خودم بیاره. وقتی فهمیدم می خوامت اومدم دنبالت. گفتی حاضر نیستی با من بگردی. به خودم که نگاه کردم دیدم راست میگی. تصمیم گرفتم عوض بشم. چون می خوام با تو باشم رکسانا. چون به این ایمان دارم که هر کسی یک نیمه ای داره. نیمه ای که تو این دنیا گم شده و اون باید دنبالش بگرده. شاید اسم نیمه گم شده زیاد به گوش خورده باشد اونقدر که کلیشه ای شده ولی برای من نه. چون نیمه ام رو تو وجود تو پیدا کردم.دوستت دارم رکسانا.فرهاد حرف می زد. حرف های قشنگی هم می زد. شخصیت درونی اش با چیزی که نشون می داد خیلی فرق داشت. فکرش رو هم نمی کردم بلد باشه این جوری حرف بزنه. نمی تونستم بگم داره گولم می زنه. حتی اگر پدرش قبلا بهم نگفته بود که اون واقعا دوستم داره،باور می کردم. با این که بعد از جریان رها و خشایار به هیچ کس اطمینان نداشتم ولی فرهاد و عشقش رو باور داشتم. با این حال دلم می خواست ساکت شه. هر کلمه ای که می گفت دلم می خواست دیگه حرف نزنه. می خواستم دست هام رو بذارم رو گوشم و تا می تونم از اون جا دور بشم. می خواستم رو این حس تازه ام سرپوش بذارم حسی که از نفرت شدید شده بود به یک حس ناخوش آیند و بعد بی تفاوتی و بعد کنجکاوی راجع به شخصیت فرهاد و حالا باز داشت تغییر می کرد. نمی دونستم به چی. نمی خواستم فکر کنم که به چی. نمی خواستم قبول کنم. نه. امکان نداشت. فرهاد فقط یک وسیله بود که من رها رو نجات بدم. برای این کار زندگیم رو به حراج گذاشته بودم ولی دو چیز رو باید حفظ می کردم. اول غرورم و دوم قلب ترک خورده ام که هر لحظه ممکن بود به هزار تیکه تبدیل بشه. فرهاد حرف می زد و من فقط به دهانش خیره بودم. با حس دستش رو گونه ام که اشک هام رو پاک می کرد به خودم اومدم. باز هم گریه ام گرفته بود. چند تا حس مختلف رو با هم قاطی کرده بودم. چند تا حس که مجبور به سرپوش گذاشتن روی همشون بودم. عقلم می گفت خوبه ادامه بده ولی دلم داشت خودش رو می کشت تا بزنه زیر همه چیز. صدای فرهاد دوباره بلند شد.- قربونت بشم گریه ات برای چیه دیگه؟چشم هام رو بستم. واقعا دلم می خواست فرار کنم. برم یک جایی که دست هیچ کس بهم نرسه. ولی تو دلم گفتم «به خاطر رها».چشم هام رو باز کردم. چشم های فرهاد هم خیس بود. صورتم رو با دستاش قاب کرده بود و با نگرانی خیره شده بود به چشم هام. به وضوح می دیدم که چقدر به خودش فشار میاره تا بغضش نشکنه. میون گریه خندیدم.- تو چرا داره گریت میگیره.سرم رو در آغوش گرفت.- نمی تونم گریه ات رو ببینم باور کن. دستام رو دور کمرش حلقه کردم.عذاب وجدان داشتم. از این که تو اون خونه ام. از این که فرهاد دوستم داره. از این که تو آغوششم. من قرار بود مردی رو بشکنم که صادقانه بهم ابراز عشق کرده بود و تو اون لحظه هیچ چیز جز آغوش گرمش نمی تونست آرومم کنه.ساعتی بعد دیگه از اون ترس اولیه ام خبری نبود.با هم نشسته بودیم جلو تلویزیون سریال می دیدم و میوه می خوردیم. اصلا نمی دونستم چرا اون فکر ها رو راجع به فرهاد کرده بودم. شاید چون این ترس نا شناخته همیشه ی خدا با ما دختر ها هست و خواهد ماند. به طوری که به نزدیک ترین دوستانمان هم سخت اعتماد می کنیم. سریال که تموم شد تلویزیون رو خاموش کردم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم هوا تاریک شده بود. روم رو کردم طرف فرهاد که سرش رو گذاشته بود رو پام و دراز کشیده بود رو کاناپه.دیدم جشم هاش بسته است.- فرهاد؟ بیداری؟جواب نداد. دستم رفت سمت موهاش و از رو پیشونیش زدمشون کنار که یکهو چشم هاش رو باز کرد و سیخ نشست سر جاش.-ای بابا نکن دختر. این چه کار بود موهام بهم ریخت.بعد هم با وسواس شروع کرد به درست کردن مو هاش. آیینه هم دم دستش نبود سخت بود براش. زدم زیر خنده. با اخم مصنوعی گفت:- چیه؟ بخند من هم بودم می خندیدم. می دونی من هر روز چقدر رو این موها وقت می ذارم؟خنده ام بلند تر شد.- اووه. کی میره این همه راه رو. تو که از دختر ها هم بدتری. - آخه بابا این ها بهم بریزه دیگه سخته درست کردنشون اون وقت شکل ادیسون میشم. همش میره تو هوا. داشتم می مردم از خنده. هنوز با موهاش درگیر بود رفتم طرفش و کنار نشستم.- نکش خودت رو بذار من درست کنم.دستش رو کشید و شروع کردم مرتب کردن موهاش. یک لحظه به ذهنم رسید که بدون چتری چه شکلیه. دستم رو گذاشتم رو موهاش و کلا زدمشون بالا. باز دادش در اومد.- رکسانا تو رو خدا... دادم درستشون کنی ها.با خنده گفتم:- دیوونه این شکلی خیل بهتری که. کوتاه کن راحت شی. چهره متفکری به خودش گرفت و با شک گفت.- جدی بهتره؟پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم.- آره خره خیلی بهتره.و بعد موهاش رو بیشتر بهم رختم و بدو بدو ازش دور شدم. در حالی که یک دستش به موهاش بود بلند شد و در حالی که داد می زد«رکسانا می کشمت» دوید دنبالم. جیغ کشان کل سالن رو میدویدم و اون هم دنبالم. دیدم جای سالن کوچیکه الان میگیرتم. بیرون هم یخبندون بود نمی تونستم برم. تنها راهی که به ذهنم اومد این بود که برم تو راه رو و اولین در رو باز کنم و برم توش داشتم در رو می بستم که رسید به در و شروع کرد هول دادن. زورم بهش نمی رسید. ای خدا چی می شد من پسر می شدم؟ زورم نرسید در رو باز کرد من هم فقط تونستم در برم گوشه دیوار. ولی فرهاد دم در خشکش زده بود. فقط نگاهم می کرد. چشمش رو من و دیوار پشتم در حرکت بود. برگشتم و پشتم رو دیدم. عکس یک زن رو دیوار بود. زن قشنگی بود. موهای مشکی بلندش شبیه من بود. ولی وجه اشتراک دیگه ای نداشتیم. پوستش سفید بود و لاغر اندام. ترکیب صورتش خیلی قشنگ بود.یک کلاه کابوی رو سرش بود و به یک پرچین چوبی تکیه داده بود. یک لحظه فکر کردم شبیه فرهادِ. نه زیاد. ولی شباهت داشت. حضور فرهاد رو پشتم حس کردم.- مادرته؟- آره.- قشنگه.- آره. خیلی قشنگ بود. دور و برم رو نگاه کردم. یک تخت چوبی یک نفره ی بزرگ و قشنگ وسط اتاق بود. شبیه تخت پرنسس های دیزنی بود.که پشه بند دارند چهار طرفش هم میله بلند داشت. چوبش خیلی خوش رنگ بود یک جورایی انگار رگه های صورتی داخلش داشت.گوشه اتاق یک کتابخونه بود. کمد و میز هم تو اتاق جا داده شده بودند. خیلی اتاق خوش گلی بود.از رنگ هاش روشن مثل صورتی،گلبهی و سفید استفاده شده بود. فرهاد طبق معمول بدون این که ازش بپرسم شروع کرد به توضیح.- اتاق مادرم بود. قبل از این که با پدرم ازدواج کنه این جا رو داشت. بعد از ازدواجش هم دست نخورد. تو یک اتاق دیگه وسیله چید که بعد از مرگش جمع شد. این جا رو خیلی دوست دارم. مادرم هم دوستش داشت. می گفت همه ی خاطرات خوب و بدش تو این اتاقه.بعد از مرگش یک بار اومدم اینجا. حالم اونقدر بد شد که کارم کشید به بیمارستان. دکتر ها می گفتند شوک عصبی. از اون به بعد بابام دیگه نذاشت بیام. خودم هم جرئتش رو نداشتم.نفس عمیقی کشید و لبه تخت نشست.کنارش نشستم.- مرگ خانواده ات خیلی برات سخت بود نه؟- آره. بود. ولی هیچ وقت فرصت کافی برای افسردگی نداشتم.با تعجب نگاهم کرد.- چی؟- قبل از این که بخوام فکر کنم چقدر دردناکه که آدم همه ی خانواده اش رو با هم از دست بده باید به این فکر می کردم که اگر سرپرستی من رو به عموم ندن باید شب رو تا صبح کجا سر کنم. این مسئله برای بچه ای به سن من اونقدر سنگین بود که فرصت نکنه به چیز دیگه ای فکر کنه.- چرا سرپرستیت رو به عموت ندند؟- همسرش بیمار بود. خدا بیامرز بیماری کلیه داشت. یکم رو این موضوع سختگیری کردند گفتند شما نمی تونید سرپرستی دو تا دختر ده ساله رو به عهده بگیرید. سرش رو تکون داد و گفت:- ولش کن اصلا فکر کنم راجع بهش حرف نزنیم بهتر باشه. و در حالی که به طرفم نیم خیز می شد گفت:- راستی من قرار بود تو رو بکشم.جیغ کشیدم و دوباره پا به فرار گذاشتم. اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم بود با این که نمی خواستم به این مسئله اعتراف کنم ولی نمی تونستم خودم رو گول بزنم. از بودن در کنار فرهاد لذت می بردم. اون شب نزدیک ساعت نه، نه و نیم بود که من رو روسوند خونه و خودش رفت. من هم بعد از تحویل دادن گزارش کار نه چندان راست به اقدس خانم رفتم خونه و با مرور خاطرات شیرین اون روزم به خواب رفتم. دستم رو تا جای ممکن دراز کرده بودم. حس کردم دستم داره کش میاد. فقط دو میلیمتر دیگه مونده بود. صدای اعصاب خرد کن تلفن تو گوشم می پیچید. گوشی بی سیم نمی دونم چه جوری ولی افتاده بود زیر تخت و دستم بهش نمی رسید. داشت خودش رو می کشت. در نهایت به این نتیجه رسیدم که دستم بیشتر از این دراز نمیشه. بلند شدم و خواستم تخت رو بکشم این طرف که شخص پشت خط بی خیال شد و موبایل رو گرفت. ای خدا حالا موبایلم رو از کجا پیدا کنم؟ مثل فرفره دور خودم می گشتم و داخل کشو و کمد و کیف هام رو زیر و رو می کردم. یک لحظه کلافه ایستادم. چشم هام رو بستم و با دقت گوش دادم. احساس کردم مثل این کارتون ها یک جراغ بالای سرم روشن شده. رفتم سمت کمد و گوشی رو از جیب کاپشنم خارج کردم.- الو بله؟- الو بله و زهر حلاحل. الو بله و کوفت. کجایی تو دلم هزار راه رفت.گوشی رو کمی از گوشم دور کردم. خودم رو روی تخت شلوغم انداختم. فکر کنم رو حدود ده تا لباس دراز کشیده بودم. - منم خوبم از احوال پرسی های شما.خبر هم سلامتی.- پر رو انتظار داره حالش رو هم بپرسم.خندیدم و گفتم:- چه طوری؟ جوجه ات چه طوره؟ مانی خوبه؟ خاله چه خبر؟ - همه خوبند. خاله هم خوبه. داره غر میزنه که دیگه نرو سر کار.- خوب کاری می کنه. - رکسی؟- درد رکسی.- ای بابا. حال ندارم دو ساعت بگم رکسانا. حالا ساکت بذار حرف بزنم.- بنال عزیزم.- کوفت.اسم این جوجه ی من چی شد؟- اسم جوجه ی شما محفوظ است تا زمانی که به دنیا بیاد.- رکساناااا- همینه که هست اصرار نکن.- درک. اصلا کی خواست اسم منتخب تو رو بذاره؟- رها...رها...رها.داری جر مزنی.خندید و گفت: خیلی خب بابا. نگو.راستی دیروز کجا بودی گوشیت آنتن نمی داد.با یادآوری دیروز نیشم تا بناگوش باز شد. - هیچی بابا با بچه ها رفته بودیم کوه.- ولی من زنگ زدم شیرین گفت رفتی خونه.ای خودم اون دهن رو گل بگیرم شیرین، که چفت و بست نداره.- هان...آخه پدرام گفته بود به شیرین نگیم می خواست ببرتش جایی گویا.- آهان. صدای بوق بوق گوشی بلند شد.- میگم رهایی من پشت خطی دارم.- باشه برو. شب باز بهت زنگ می زنم.- قربانت خداحافظ.گوشی رو که قطع کردم. موبایلم شروع کرد آهنگ پت و مت زدن بعد هم عکس یک گربه ی چشم سبز اومد رو صفحه. هروقت زنگ می زد خنده ام می گرفت. جواب دادم.- چیه شیرین عقل؟- علیک سلام رکسی جون.بعد از مکثی گفت:- کوفت. به چی میخندی رکسی جون؟می دونستم چون بهش گفتم شیرین عقل این جوری صدام می کنی می دونه رو رکسی حساسم. - کوفت سلام.کجایی؟- دم در خونتون.- اون جا چی کار می کنی؟- اومدم خواستگاریت.- مسخره. بیا بالا.گوشی رو قطع کردم و در رو براش باز کردم.یکم طول کشید تا پله ها رو با سر و صدا بالا اومد و نرسیده شروع کرد.- وای وای رکسی این همسایتون عجب گیریه. تا شماره کفش جد آباد آدم رو در نیاره نمیذاره از اون راهرو رد شی. خب یک سرایدار استخدام کنه و خودش رو راحت کنه.- این کارشه بابا. هر کی میره و میاد کله ی این لای دره و سین جیم میکنه.بیا تو.در رو بستم شیرین هم شالش رو گوشه ای پرت کرد و رو مبل شلوغ ولو شد.- خوشم میاد مثل خودم شلخته ای. - چاکریم. خنده ی بلندی سر داد و گفت:- بیا بشین تعریف کن ببینم دیروز چه خبر ها بود؟خندیدم. - بگو چی شده خاله سوسکه یادی از ما کرده. باز اطلاعاتت ناقص موند؟- اذیت نکن بگو.در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:- چایی می خوری یا قهوه؟- هیچ کدوم تازه با پدرام کافش شاپ بودم.برای این که بیشتر اذیتش کنم گفتم:- میوه که می خوری؟- کوفت بخورم من رکسانا بیا بشین دارم میمیرم.کله ام رو که خم کرده بودم تا از کابینت ظرف بردارم بالا آوردم و از بالای اوپن آشپزخونه نگاهش کردم.- از فضولی دیگه؟کوسنی از روی میز به طرفم پرت کرد که جاخالی دادم و افتاد رو گاز. در حالی که می خندیدم رفتم تو هال.- دیوونه اگر گاز روشن بود که الان رو هوا بودیم.- رکساناااا.- باشه باشه گاز نگیر.نشستم و همه چیز رو براش تعریف کردم. آخر سر هم شروع کرد نقد حرف هام انگار فیلم دیده.- تو جدا بهش شک کردی؟- تو باشی شک نمی کنی؟ اون حتی می دونه که من کسی رو ندارم. خب چه بهتر کسی نیست که بره خرش رو بگیره. - دیوونه.- باور کن شیرین. اشتباه کردم بهش گفتم.- آخه به این قیافه نمکیش میاد این کار ها؟- مگه به قیافه است؟- من که فکر نمی کنم اونقدر نامرد باشه. اصلا امکان نداره رکسان معلومه دوستت داره.- نمی دونم.- واای خدا نکشتت رکسانا با این شانست. آرزو به دل ما موند پدرام من رو ببره خونه دوستش الکی بگه این جا خونمه یکم تو رویا سیر کنیم بعد بگه دروغ گفتم. خدایی خیلی خر شانسی دختر این فرهاد از کجا افتاد جلو پای تو؟با لحن سپاس گذار مصنوعی ای گفتم:- آره. نمی دونم با این همه شانسی که خدا بهم داده چی کار کنم.- خدایی خوش شانسی دیگه پریدی جلو ماشین یک پسر پولدار خوش گل باحال از قضا زد و پسره هم عاشقت شد. عین این فیلم ها. اونقوت میگه من بدشانسم.و سپس دست هاش رو رو به آسمان گرفت و گفت:- خدایا اشتباه شده. شیرین منم. برای چی سر راه این فرهاد می فرستی؟نچ نچی کردم و گفتم:- بدبخت پدرام. اگه بفهمه به دوست پسر دوستت نظر داری.- منگل فرهاد اینجا نماده. در واقع خدا برام فرستاده. من پدرام رو با یک تار موی گندیده ی هرچی فرهاده عوض نمی کنم.- یعنی تار موی گندیده ی پدرام رو با هرچی فرهاده عوض نمی کنی دیگه؟- حالا...کوسنی به سمتش پرت کردم.- مرده شورت رو ببرن شیرین. خدا به پدرام صبر بده.شیرین خندید همون موقع زنگ زدند. شیرین گفت:- اِ؟ اومد.- کی؟- سورپرایز.- وای خدا من به کی بگم بدم میاد از سورپرایز. کیه؟- من چه می دونم برو آیفن رو جواب بده.- مرده شور.- بی تربیت.از جام کنده شدم و رفتم سمت آیفون. خدایا چی میشد آیفن این ساختمون رو تصویری می زدند.- کیه؟- رکسانا باز کن.فرهاد بود. بدون شک. صداش مشخص بود شبیه این دوبلر ها! بهت زده در رو باز کردم و برگشتم سمت شیرین.- این بود سورپرایزت؟- خب من چی کار کنم بیچاره می خواست بیاد ببینتت. تنها بودی تو خونه نمی شد.- شیرین...- چیه؟ اون می خواست بلایی سرت بیاره دیروز این کار رو می کرد.چقدر بدبخت رو آواره کافش شاپ و پارک و کوفت و زهر مار می کنی؟ داشتم میومدم سر کوچه ایستاده بود سلام کردم اون هم گفت تلفن خونتون اشغاله. من هم گفتم من دارم میرم پیشش تو هم بیا.- شیرین...- درد شیرین. اصلا اومده من رو ببینه. بالاخره شیرین و فرهادی گفتند...- تو برو پی خسروت بگرد. دارم برات.شیرین خندید و همون موقع زنگ در رو زدند. رفتم باز کردم. یک لحظه کپ کردم. نزدیک بود براش سوت بزنم. موهاش رو کوتاه کرده بود چقدر قیافه اش مردونه شده بود. فکر نمی کردم با اون همه وسواس رو موهاش حاضر بشه کوتاهشون کنه. لبخندی زد و گفت:- شناختی بالاخره یا نه؟سرم رو تکون دادم و چشم ازش برداشتم.- سلام.- سلام. - بیا تو.و از جلو در کنار رفتم. اومد داخل. شیرین مانتوش رو هم در آورده بود و جلو تلویزیون پلاس بود. فرهاد که اومد از جاش بلند شد. تازه متوجه وضع آشفته خونه شدم. وایی. رها بفهمه کله ام رو می کنه خیلی رو مرتبی و تمیزی خونه وسواس داشت. برعکس من اصلا تو شلوغی اذیت نمی شدم.وای الان آبروم میره. کجایی کاری رکسانا خانم آبروت بر باد رفت. سلام احوال پرسیشون که تموم شد فرهاد رو یکی از مبل ها نشست. من هم سر جام خشک شده بودم. شیرین دعا کن تنها گیرت نیارم حداقل یک خبر به من می دادی. نگاه چه از راه نرسیده دوست ما رو برد تو جبهه خودش. شیرین با سر به آشپزخونه اشاره کرد تازه دوزاریم افتاد مثل فشنگ چپیدم تو آشپزخونه و شروع کردم چای ریختن. وای رها کجایی الان نیاز دارم بهت. هل هلکی چای ریختم و با ظرف شکلات بردم تو هال.فرهاد تشکری کرد و برداشت. سینی رو رو میز گذاشتم و خودم هم برداشتم و نشستم رو مبل. صدای شیرین بلند شد.- پس من چی؟تو دلم گفتم به قول خودت کوفت بخوری تو.- خب خودت بردار دیگه.- آهان شما فقط به آقا فرهادتون تعارف می کنید؟ بسوزه پدر عشق دیگه ما رو هم فراموش کردی باشه.می خواستم کله اش رو بکنم. ولی به جاش از پای خودم نیشگونی کندم. این باشه طلبت رکسانا تا دیگه پا رو دم شیرین نذاری. چند بار تا حالا ضایعت کرده هنوز دست بردار نیستی. فرهاد و شیرین حرف می زدند و من شنونده بودم.حوصله ام کم کم داشت سر می رفت. به حدی که داشت خوابم می برد. بهم بر خورد انگار نه انگار که من اون جا نشسته بودم. اصلا اومده من رو ببینه یا شیرین رو؟ صحبت ها هل و هش دانشگاه می چرخید. بعد هم رسید به پدرام و نمی ونم چه جوری حرف پرستو اومد وسط که فرهاد سریع بهش خاتمه داد و رو به من گفت:- تو چه طوری؟پوزخندی زدم- چه عجب یادت اومد بپرسی. چشم هاش گرد شد. شیرین هم همین طور. حوصله ام به معنی واقعی کلمه سر رفته بود از فرهاد هم دلخور بودم از وقتی اومده بود یک احوال پرسی خشک و خالی هم نکرده بود. نمی دونم چم شده بود. زده بود به سرم؟ خل شده بودم؟ نمی دونم. اصلا چه اهمیتی داره. بهتر من که از خدام بود نگاهمم نکنه. چه طور وقتی می رفتیم کوه و سهراب و شیرین از اول راه تا آخرش سر و کله می زدند و بحث اقتصادی می کردند ناراحت نمی شدم. شاید چون پدرام بود. شاید چون می دونستم این عادته شیرینه که سریع با همه می جوشه و حرف میزنه. یک موجود اجتماعی به تمام معنی. ولی مگه حالا نمی دونستم؟ اعصابم بهم ریخت باز دچار یک سری احساسات زد و نقیض شده بودم. در حرکتی که برای خودم هم عجیب بود بلند شدم و به اتاقم رفتم. عصبی بودم. نمی دونم چم بود؟ یعنی واقعا مشکل من این بود که فرهاد نیم ساعت بود جلوم نشسته بود و نگاهم نکرده بود؟ مسخره است. رو تختم نشستم و شروع کردم به خودم فحش دادن. اونقدر از دست خودم عصبی بودم که اگر طناب دم دستم بود خودم رو دار می زدم. آخه دختره ی خل و چل این مسخره بازی ها چیه؟ باید آدمش کنی که داره آدم میشه. از حرص شروع کردم جویدن لبم. نه من بهش اهمیت نمی دادم. من که دوستش نداشتم چرا برام مهم بود. دوستش نداشتم؟ واقعا نداشتم؟در حال کلنجار با خودم بود که شیرین در زد و وارد شد.- ای خدا بگم چی کارت کنه فرهاد ندیده. این چه کاری بود؟ پسر مردم رو فراری دادی فکر کرد تعادل اعصاب نداری گذاشت رفت.-همه که مثل شما دور و برشون پر خسرو و فرهاد نیست.یک سری فرهاد ندیده اند. برو ولم کن. رفت که رفت به جهنم.- خدا از ته دلت بشنوه.جامدادیم رو که اتفاقی جلوی پام رو تخت افتاده بود برداشتم و پرت کردم سمتش. جا خالی داد و گفت:- نه مثل این که اوضاع خیطه جدی جدی خوب شد که رفت وگرنه می زدی جوون دسته گل مردم رو ناکار می کردی اونوقت بچه رها بی خاله می شد.- شیرین کوتاه کن اون رو.- چی رو؟- زبونت رو.- آهان خدا یا شکری یکم مرام ته وجودت مونده خوب شد نگفتی دستت رو کوتاه کن.- حالا کوتاهش کن تا نگفتم جاهای دیگه ات روهم کوتاه کنی.- مثلا کجا؟- شیرین...- خیلی خب بابا گاز نگیر من رفتم. دو دقیقه دیگه اینجا بمونم پدرام آرزو به دل میمونه.- انشالله.- اِ؟ دلت میاد پدرام آرزو بع دل بمونه؟- شیرین...- باشه باشه من رفتم.و با سرعت نور از اتاق خارج شد.در رو هم باز گذاشت. الحق که شیرین عقلی. پشت به در و رو به پنجره روی تخت نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. دوستش نداشتم دوستش نداشتم. باید این جمله رو صد بار روی کاغذ می نوشتم. قرار من با خودم این نبود. قرار نبود پای عشق وسط بیاد. عشق. نه من هیچ وقت به عشق اعتقادی نداشتم. نه فرهاد عشق من نبود. نبود. دلم می خوسات زار زار گریه کنم نمی دونستم چه بلایی سر اون دختر مغرور و محکم اومده؟ چرا اون دختر در مقابل فرهاد این قدر ضعیفه؟ چرا. دستم رو روی شقیقه هام فشار دادم. سعی داشتم خاطراتم با سهراب رو مرور کنم. واقعا دوستش داشتم. هنوز هم دارم. ولی هیچ وقت این رو بهش نگفتم. اون هم هر وقت ابراز علاقه می کرد نتیجه اش گل انداختن گونه های من بود. نه بیشتر. ولی فرهاد. فقط اسمش لازم بود تا تمام وجودم بلررزه. تو عالم خودم بودم و چشم هام بسته بود که دست های کسی از پشت دورم حلقه شد. از وحشت قلبم اومد تو دهنم ولی وقتی برگشتم و چشم تو چشم فرهاد شدم برگشت سر جاش و خودش رو به در و دیوار سینه ام کوبید... و عالم خودم بودم و چشم هام بسته بود که دست های کسی از پشت دورم حلقه شد. از وحشت قلبم اومد تو دهنم ولی وقتی برگشتم و چشم تو چشم فرهاد شدم برگشت سر جاش و خودش رو به در و دیوار سینه ام کوبید.- وای...تویی؟- می خواستی کی باشه؟ای شیرین مارمولک.- فکر کردم رفتی.حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد و من از خدا خواسته بیشتر در آغوشش فرو رفتم. سرم رو گذاشت رو سینه اش و سرش رو گذاشت رو موهام.- چی شده رکسانا؟نمی دونستم چی بهش بگم. خودم هم نمی دونستم چم شده. دوستش داشتم و دوست نداشتم که دوستش داشته باشم. چون نباید دوستش می داشتم. نه اصلا دوستش نداشتم این ها همش عواقب چهارتا فیلم مسخره و رمان و سریال های آبکی تلویزیونِ. همین. مخم هنگ کرد اونقدر گفتم دوستش دارم دوستش ندارم. همون جور که تو آغوشش بودم اشکم سرازیر شد. اونقدر از خودم بدم میومد که حد نداشت. من عوض شده بودم. رکساناس یک ماه پیش نبودم.حتی اختیار اشک هام رو هم نداشتم.هر جا می رفتم فقط فرهاد بود وفرهاد. لعنت به تو فرهاد. صورتم رو تو سینه اش پنهون کردم. - دلم گرفته فرهاد.همون جور که موهام رو ناز می کرد گفت:- گریه کن عزیزم. گریه بعضی اوقات خوبه.به حرفش گوش کردم. اونقدر در آغوشش گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.چشم که باز کردم تو اتاقم بودم روی تختم که حالا خلوت شده بود و همه ی لباس هایی که قبلا روش بود روی صندلی شده بود یک کوه. پتو رو کنار زدم و به سختی سر جام نشستم.از بیرون صدای تلویزیون می اومد پرده های اتاق کشیده بود نمی دونستم ساعت چنده به زور چشم هام رو باز کردم و مثل کور ها دست هام رو روی میز کنار تخت کشیدم بالاخره گوشیم رو پیدا کردم و تونستم بفهمم ساعت هشته. هشت...یعنی هشت شب بود؟ دوباره به گوشی نگاه کردم. آره شب بود. یعنی من کی خوابیده بودم. با یادآوری آخرین صحنه های بیداریم مثل فنر از رو تخت بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. شیرین جلوی تلویزیون نشسته بود و تخمه می شکست. با صدای در اتاق به طرفم برگشت.- اِ بیدار شدی؟- فرهاد رفت؟- آره. تو که خوابت برد رفت. از من هم خواست امشب بمونم پیشت. تو چی کار کردی با این پسر کارش از فرهاد گذشته مجنون شده.در حالی که روی مبل می افتادم زیر لب زمزمه کردم:خودم هم دلم می خواد بدونم.شاید چون یاد رکسانا میندازمش...***خودکار رو در دستم فشردم و به میز بخت برگشته نگاهی انداختم. آبی رو زمین گذاشتم و صورتی رو برداشتم. شیرین بهم چشم غره رفت. خودم رو به کوری زدم. استاد داشت حرف می زد. کر شدم. حوصله اش رو نداشتم. بغل دستی ام پرسید ساعت چنده. مثل لال ها مچ چپم رو جلو صورتش گرفتم تا خودش ببینه. رها همیشه می گفت بدبخت ترین اشیای روی زمین میز های من اند. وقتی سر کلاس حوصله ام سر می رفت با نوک خودکار و اتود می افتادم به جون میز و شروع می کردم کنده کاری. اسم خودم رو می نوشتم. اگر حوصله داشتم با اون خط خرچنگ غورباقه ام یک شعری هم می زدم تنگش. ولی اون روز یک اف لاتین بزرگ رنگارنگ وسط میزم به چشم می خورد. اول با مشکی دورش رو کشیدم بعد به ذهنم رسید با قرمز داخلش رو پر کنم بعد با روان نویس نقره ای و صورتی دورش نقش و نگار زدم. رها معتقد بود اگر در زمان شاه عباس بودم حتما برای کنده کاری های مسجد شاه انتخاب می شدم. اف رو درست وسط میز کنده بودم حالا بعد از چهل و پنج دقیقه کنده کاری دلم می خواست با آبی روش یک ضربدر بزرگ بزنم یا غلط گیر رو رویش خالی کنم تا پیدا نشه. یا فندک یکی از پسر ها رو قرض می کردم و می سوزوندمش بلکه آروم بشم ولی واقعا آروم می شدم؟ با سوزوندن حرف اف؟ مسخره بود. سرم رو بالا آوردم استاد هنوز داشت حرف می زد. خدایا شکرت در دیدرسش نبودم. صورتی رو کنار گذاشتم و فکر کردم با بنفش یک گل کنارش بکشم ولی قبل از این که دستم بره سمت بنفش شیرین تمام خودکار هام رو از روی میزم چنگ زد...
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط Thyme


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 15-09-2014، 10:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان