انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: مُـشـاعِـرِه نُـسـخِـه [ 3 ]
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
استخوان سر فرهاد فرو ريخت ز هم
ديده اش در ره شيرين نگران است هنوز
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮔﺮﻣﻲ ﺩﻝ ﻫﺎﻱ ﺑﻪ ﻫﻢ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺳﺖ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﺖ
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
ﻣﯿﺎﺯﺍﺭ ﻣﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﮐﺶ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سر بسته را
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد ب هزار درمان ندهم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخواست مشکل نشیند
دارم از لطف ازل، جنت فردوس طمع
گرچه دربانیِ میخانه فراوان کردم 
ماه من نیست در این قافله، راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه ی شوق و دل آگاهش نیست
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
جان به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است