انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30
پست هشتم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11

خب پستای امشب چطور بودن؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
راضیتون کردن؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
نقد و نظری باشه تو تاپیک نقد در خدمتم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
شب خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
فقــط بيـــا . . .
بودنتـــ را مي خواهم ...
دلـم بـراي يـک درد تـنـــگ شـده ...
درد فـشرده شـدن مـيـــان آغوش مـــعشوقـم ....خـودمـــانـيم ... چـه درد شـيريني بـود !

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




تند صورت نسترن و بوسیدم و تو گوشش گفتم: خواهری حلالم کن..می دونم که دیگه همو نمی بینیم ولی تا همینجا هم بابت همه ی خوبی هات ممنونم..مراقب خودت باش..خداحافظ..
--سوگل، عزیزم صبر کن می دونم همه چی عجله ای شد و کسی نتونست کاری کنه ولی امشب.........
با لبخند غمگینی نگاهش کردم و میون حرفش اومدم: من صبرم زیاده نسترن..منتهی دیگه فرصتی برام نمونده!..

بنیامین بازومو گرفت و کشید..نسترن گریه می کرد و دستمو چسبیده بود..به درگاه که رسیدیم مجبور شد ولم کنه..مرتب می گفت صبر کنم و امیدمو از دست ندم!..
کدوم امید نسترن؟..
امید من امشب پای سفره ی عقد پر پر شد..
دیگه از کدوم امید حرف می زنی؟..
ولی نگاهش پر از معنی بود..حس می کردم جلوی بنیامین نمی تونه حرف بزنه و می خواد با نگاهش چیزی رو بهم بفهمونه!..
*******
نشستیم توی ماشین و بنیامین سوئیچو انداخت..
قبل از اینکه راه بیافتیم با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: منو کجا می بری؟..

تو صورتم نگاه کرد و خندید..
-- نترس عزیزم..جای بدی نیست..قبلا هم تجربه شو داشتی..
-چی داری میگی؟..منظورت چیه؟..
--عقد کردیم ولی هنوز جشنش مونده خوشگلم..عروسی که بدون جشن صفایی نداره، داره؟..
-خفه شـــو..فقط منو ببر پیش علیرضا....

شاد و سرخوش پاشو رو گاز فشرد و گفت: ای به چشــــم..پیش اونم می برمت..تا یه ساعت دیگه می بینیش..خیلی زود..خیلی خیلی زود...........
و قهقهه ی شیطانی سر داد و سرشو به طرف پنجره چرخوند و داد زد: وای کـــه چـــه حالــی بکنــــم مـــن امشـــــب!..

صورتشو گرفت سمت من و با چشمایی که از خوشحالی پـــر بود نگاهم کرد..پشت انگشتای دستش گونه مو لمس کرد..به حالت چندش اخمامو کشیدم تو هم و صورتمو بردم عقب که خنده ش بلندتر شد..
-- من از دخترای چموش خیلی خوشم میاد..مخصوصا تو رابطه!..
و چشمک زد و با لحن بدی گفت: می دونی کــــه عزیزم؟..مطمئنم هنوز یادت نرفته!..
پست فطرت عوضی..منظورش به ویلایی بود که اون بار منو برد تا به عنوان خونه ی مشترکمون نشونم بوده..
وحشی بازی هاشو با بی شرفی به روم میاورد..
منو از چی می ترسوند؟..مگه از مرگ، بدترم هست؟!..با آغوش باز پذیرفتمش..ولی قبلش یه کاری بود که باید انجامش می دادم..بعد از اون هر بلایی سرم بیاد واسه م مهم نیست!..
این همه وقت اون نقشه کشید و تا مرحله ی اجرا پیش برد..
و حالا..
نوبت من بود...................


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
سلام دوستای گلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
تا شب پستای زیادی از ببار بارون میذارم فقط پستای ویرانگر میافته واسه یکشنبه..الان گفتم که بعد گله نکنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
نگران نباشید از ویرانگر زیاد میذارم ولی خب ببار بارون هم آخراشه نه اینکه به همین زودی تموم میشه ها نه منظورم اینه که چیزی زیادی ازش نمونده اونجوری هم نیست که وقت ببره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
دیشب سرعت نت افتضــــاح بود..یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
خلاصه که کلی سرش حرص خوردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
پستا رو با وقفه ی چند دقیقه ای میذارم پس نیاید بپرسید پست بعدی چی شد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
تا دونه ی آخر پستای امروزو میذارم ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
يك رابطه ...
به معناي تلفن صحبت كردن ...

قرار گذاشتن ...
بوسيدن نيست...
به معناي اينه كه به طرف آرامش بدي...
آرامش ....
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رنگی از بغض به صدام دادم و سرمو زیر انداختم..
- دیگه هیچی برام مهم نیست!
سنگینی نگاهشو واسه چند لحظه رو صورتم حس کردم!..
-- از همون اول باید اینجوری رامت می کردم!..گرچه این سرکشیات همچین به ضررمم تموم نشد!..
از شنیدن صدای خنده ش فکم منقبض شد و دستامو مشت کردم..
ولی نه..باید بتونم خودمو نگه دارم..
الان هر عکس العملی نشون بدم فقط اونو حساس کردم..باید باور کنه که واقعا از همه چیزم گذشتم و خودمو بهش سپردم!..
فقط باید به دلش راه بیام!..فعلا چاره ای نیست.........
*******
زمان از دستم در رفته بود..چند ساعت یا چند دقیقه ست که تو راهیمو نمی دونم..سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و بدون اینکه خواب باشم چشمامو بسته بودم..
وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد..لای پلکامو باز کردم..سرم درد می کرد و دلیلش هم فشار عصبی بود..
بنیامین از ماشین پیاده شد..سرمو چرخوندم سمت پنجره..همه جا تاریک بود..هیچ نوری از اطراف دیده نمی شد، انگار وسط بیابون بودیم که صدای زوزه ی گرگا و واق واق سگا از اطراف به این حدسم دامن می زد..
ما اینجا چکار می کنیم؟!..بنیامین کجا رفت؟!..
تو سیاهی گم شده بود..
با ترس بازوهامو بغل گرفتم و از گوشه ی چشم اطرافو زیر نظر داشتم..صورتمو برگردوندم تا از عقب پشت سرمو ببینم که همون موقع یکی محکم زد به پنجره، جیغ بلندی کشیدم و به چپ خزیدم..
با دیدن صورت درهم بنیامین نفس حبس شده امو بیرون دادم..ولی از راحتی نبود..از اجبار بود..
اشاره کرد بیام پایین..با ترس صندلی کناریمو چسبیده بودم و تکون نمی خوردم..درو باز کرد و بازومو گرفت و مجبورم کرد پیاده شم!..
- ول کن دستمو..
-- زِر نزن، راه بیافت..
- اینجا کجاست منو اوردی؟!....
جوابمو نداد..خیلی می ترسیدم..اطرافمون هیچی نبود..لااقل من اینطور حس کردم وگرنه تا چشم کار می کرد تاریکی محض بود......
منو کشید تو بغلش و تو حصار بازوهای عضلانیش فشارم داد..
-- نترس خوشگلم، مطمئن باش جای بدی نیاوردمت..امشب واسه جشنمون کلی برنامه چیدم، می دونم که خوشت میاد!..
لحنش یه جوری بود..ترس تو دلم مینداخت..
احساسم بهم می گفت امشب بدترین شب عمرته سوگل و حوادث خوبی در انتظارت نیست!..

از تو جیبش یه چراغ قوه ی کوچیک در اورد و روشنش کرد..فقط مسیری که طی می کردیم مشخص بود..
نزدیک به 10 دقیقه از راهو طی کرده بودیم که رسیدیم به یه خرابه..یه جای متروکه که جز همون خونه، ساختمون دیگه ای اطرافش نبود..
صداهای بلند و گوشخراشی از داخل ساختمون شنیده می شد..

بنیامین نور چراغو انداخت رو در آهنی و زنگ زده ای که از زور پوسیدگی یه سمتش افتاده بود ولی با زنجیر کلفت و محکمی بسته بودنش..
مشتشو آورد بالا و به در کوبید..
در زدنش ریتم خاصی داشت..دو ضربه بی وقفه و یه ضربه ی آروم و تا 3 بار تکرارش کرد ..
صدای واق واق سگی که بهمون نزدیک می شد و همراهش قدم هایی که به این سمت می اومد..
-- کی اونجاست؟..
--باز کن درو..
-- اسم رمز......
صدا از پشت در بود..
بنیامین پوزخندی زد و گفت: باز کن نفله بت میگم....
صدای هراسون مرد که گفت: اِ .. بنیامین خان شرمنده..بفرما بفرما!..
و همینطور که احساس شرمندگیشو به زبون میاورد قفل درو هم باز کرد..
بنیامین دستمو تو دستش گرفت و با خودش کشیده شدم تو خرابه!....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
پست دوم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



داخل تقریبا روشن بود..رو به رومون یه مرد قوی هیکل سیاه چهره ایستاده بود .. 2 تا سگ بزرگ سیاه و ترسناک هم که خرناس کشان انگار هر لحظه آماده ی حمله بودن زنجیر قلاده هاشون تو دستای همون مرد بود..
بنیامین جلو می رفت و منم تقریبا دنبالش کشیده می شدم..
-- آقا سفارشیا رو آوردن..
--کجا؟..
--همون اتاق ته باغ..دقیقا 26 تان..
-- تو وایسا همینجا، می دونی که باید چکار کنی؟..
-- خاطرت جمع آقا حواسم هست..
-- خوبه!......

و راه افتاد و اینبار دستمو محکم تر تو دستش گرفت و فشار داد..صدای ناله ام تو گلوم خفه شد..بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه منو با خودش می برد..

اطرافمو نگاه کردم..یه جایی شبیه باغ بود که لا به لای درختا نوارای سیاه کشیده بودن و نمی شد بفهمی پشت این نوارها چه خبره..فقط صدای جیغ و فریاد و موسیقی بود که گوش فلکو کر می کرد..
دستی که آزاد بودو گذاشتم رو گوشم ولی صداها واقعا بلند بود..

بنیامین جلوی یه در آهنی قرمز رنگ ایستاد..یه زنجیر نسبتا ضخیم از در آویزون بود که با کشیدنش در باز شد..
اول منو فرستاد تو و بعد خودش پشت سرم اومد..با ترس و لرز رو به رومو نگاه می کردم..یه جای فوق العاده تاریک که اگه بنیامین دستمو نمی گرفت قدم اول به دوم نرسیده می خوردم زمین..چشم چشمو نمی دید..

جلوتر یه نور کمی مشخص شد تا جایی که با باز شدن دری که سمت راست بود نور شدیدی چشممو زد و باعث شد ابروهامو بکشم تو هم و صورتمو برگردونم..

رفتیم تو و بنیامین درو بست..کمی بعد سرمو چرخوندم و با دیدن تعداد زیادی دختر که وحشت زده و گریان کنار چندتا کارتون و جعبه ی شکسته افتاده بودن از تعجب چشمام گرد شد..
این همه دختر؟!..چرا دست و پاشونو بستن؟!..واسه چی اوردنشون اینجا؟!..

3 تا مرد گردن کلفت و بد هیبت تو اتاق بودن که یکیشون با دیدن بنیامین اومد جلو..هر سه اسلحه دستشون بود و لباسای سرتا سر سیاه پوشیده بودن..خداییش از هیکلای درشت و چشمای به خون نشسته شون بدجور ترسیده بودم که باعث شد ازشون فاصله بگیرم و پشت بنیامین بایستم..
نگاهه بدی داشتن..مخصوصا به خاطر آرایشی که رو صورتم بود بد نگاهم می کردن.. ه.و.س تو چشماشون موج می زد..

-- همه رو آوردید؟..
-- آقا دقیق همونایی که خواسته بودید..
-- سیروس خان پیغامی نداد؟..
-- فقط گفت یه سر به عمارت بزنید!..
بنیامین سرشو تکون داد و دستاشو برد زیر کت مشکیش و به کمرش زد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


پست سوم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رفت سمت دخترا و با سر اشاره کرد بلندشون کنن..جیغ می کشیدن و اون مردا به زور رو زمین می کشیدنشون مثل یه تیکه گوشت قربونی باهاشون رفتار می کردن..دلم از بی پناهیشون ریش شد..
اونا هم مثل من گرفتار این آدما بودن..
می تونستم حدس بزنم که واسه چی اوردنشون اینجا....از فکرشم قلبم تیر می کشید..
دخترا با ترس و لرز ایستاده بودن و به بنیامین نگاه می کردن..بنیامین هم مثل فرمانده ای که سربازاشو به صف کرده باشه رو یه خط ثابت، رو به روشون رژه می رفت و دقیق تو صورتاشون نگاه می کرد..

اون 2تا مرد با بی رحمی چونه ی اونایی که سراشون پایین بودو گرفتن و همچین بلندشون کردن که صدای رگ به رگ شدن گردناشونو منم کنار ایستاده بودم شنیدم..
اشک صورتاشونو پوشونده بود..
بعضیاشون خیلی خوشگل بودن..دخترای جوون 17-18 ساله....

همون مردی که ازش می ترسیدم و جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم اومد کنار بنیامین و گفت: آقا همه شون دست نخورده ن..چندتاشون دختر فرارین که شوکت ترتیب انتقالشونو داده..اونای دیگه هم یا دزدیده شدن یا گول دوست پسراشونو خوردن..و زد زیر خنده و گفت: آقا پسرا از ادمای خودمون بودن..

پشت این حرف همه شون قهقهه زدن که چهار ستون بدنم از صدای نکرشون لرزید..
پست فطرتای بی شرف..
می دونستم اینارو واسه ترسوندن دخترا میگن، مطمئنا بنیامین در جریان همه چیز بود..

بنیامین با نیشخندی که رو لباش بود بازوی یکی از دخترا رو گرفت و کشید جلو..خیلی خوشگل بود..چشمای آبی ِ درشت و پوست سفید و هیکل ظریفی داشت..
دختره با ترس تو چشمای بنیامین نگاه می کرد..دست بنیامین ناجوانمردانه رو بدن دختر حرکت کرد..با انزجار چشمامو بستم..صدای ناله ش بلند شده بود که التماس می کرد بنیامین ولش کنه..

بعد از چند لحظه که ساکت شد چشمامو باز کردم..لباش قرمز و متورم بود و خون کمی از لب پایینش زده بود بیرون..با نفرت به بنیامین نگاه کردم..وحشی ِ کثافت....

دخترا گریه می کردن..بنیامین چندتای دیگه از بینشون انتخاب کرد..کثافت فقط دنبال خوشگلاش بود..
جمعشون شد 13 نفر ..به دو گروه تقسیمشون کرد..
-- اینا رو ببر اتاق مخصوص..بقیه هم باشن خبرت کردم بیارشون..
--چشم آقا.........

دستمو گرفت و برگشتیم بیرون..تقلا کردم..
- واسه چی منو برداشتی آوردی اینجا؟..
-- حرف اضافه نزن راه بیافت..
- با اون دخترا می خوای چکار کنی؟..
داد زد: گفتم ببند اون چاک دهنتو..
دندونامو رو هم فشار دادم..لعنتی..
با اون لباس و کفشا واقعا راه رفتن واسه م سخت بود..
-من با این لباسا نمی تونم اینجا باشم..
همونطور که تو بغلش بودم، دستشو کشید رو بازوم..
-- اتفاقا تو این لباسا خواستنی شدی....و با غیضی که تو صداش بود گفت: حق نداری تا اخر شب دست بهشون بزنی، وقتش که شد خودم از تنت در میارم عزیــــزم..
و محکمتر منو به خودش فشار داد..مو به تنم سیخ شد..از افکار پلیدی که تو سرش داشت..می خواستم بهش فکر نکنم و بگم که بی خیالم ولی..
خدا شاهده که سخت بود..سخت بود این همه اتفاق رو پشت سر هم ببینم و دم نزنم..انگار که هیچی نشده؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



پست چهارم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




از لا به لای نوارای سیاه رد شدیم..رو به رومون یه راهروی آجری بود که روش اشکال و تصاویر مختلفی نقاشی شده بود..
از روی اطلاعات ناچیزی که در مورد ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ا داشتم و تمومش هم مربوط به دوران دبیرستانم می شد تا حدودی می تونستم بفهمم که این نشونه ها چین!..
سمت راست مرکز دیوار یه ستاره ی پنج پر واژگون یا همون پنتا گرام بود..و رو دیوار مقابلش ستاره ی شش پر هگزاگرام، که هر دو تو یه دایره ی کامل ترسیم شده بودن..
با فاصله از اونا درست تو مسیری که حرکت می کردیم تصویری از یک چشم که یه قطره اشک زیرش کشیده شده بود، بهش می گفتن چشم لوسیفر که لوسیفر همون پادشاه جهنم میشه..
مقابلش چشمی بود که مردمک توش حالت خمیده ای شکل داشت انگار که بخواد هیپنوتیزمت کنه..
کنار ستاره ی پنج پر که به سختی تونستم سرمو خم کنم و از رو شونه های بنیامین ببینمش یه چیزی شبیه ِ شاخ بود که کمی خمیده ش کرده بودن..
رو دیواری هم که رو به رومون بود و میشه گفت مجاور همون اتاقی که دخترا توش بودن یه صلیب وارونه کشیده بودن که قسمت بالایی صلیب دایره وار خم شده بود که بهش می گفتن آنخ یادمه یکی از بچه های کلاس که در موردش تحقیق کرده بود گفت این نماد موجب افزایش قدرت ش.ه.و.ا.ن.ی تو ش.ی.ط.و.ن.پ.ر.س.ت.ا.س.ت..
و سرتاسر دیوار عدد 666 و سه حرف FFF دیده می شد که اینم باز نمادهای ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ی بود..

اطلاعات من بیشتر در مورد نماداشون بود وگرنه از کارایی که تو فرقه هاشون می کردن اطلاعات چندانی نداشتم..
جز اون باری که ناخواسته پام به یکی از پارتی هاشون باز شد و اگه علیرضا نبود معلوم نبود چی به سرم می اومد..
از یادآوریش چشمامو که می سوخت و تمنای اشک داشتنو لحظه ای بستم و باز کردم..چقدر دلم هواشو کرده بود..واسه یه لحظه دیدنش جون می دادم..
صدای موزیک نزدیک و نزدیک تر می شد تا جایی که اون دیوارای مارپیچ و مسخره رو رد کردیم و وارد فضای بازی شدیم که جمعیتی از دختر و پسر تو هم می لولیدن و به ظاهر می رقصیدند..
یه عده با بالا تنه ی برهنه و شلوارای سیاه و تنگ و یه عده شونم لباسای عجیب و غریب سیاه رنگی تنشون کرده بودن که جلو و پشت تیشرتاشون یه چیزی تو مایه های جمجمه و صلیب وارونه و دستی که حالت انگشتاش شاخ شیطان رو نشون می داد روشون طراحی شده بود..
حالم از قیافه هاشون بهم خورد..
موهای سیخ شده ی پسرا و موهای ژولیده و رنگ شده ی دخترا که یه سری آبی کرده بودن و یه سریاشونم قرمز و سفید!..
پسر و دختر ابروهاشونو تا اونجایی که می شد باریک کرده بودن و آرایش زننده ای داشتن..
زیر چشماشونو به طرز فجیعی سیاه کرده بودن و لباشون هم سرخ سرخ بود تا جایی که انگار خون مالیده بودن به لباشون..
از اون فکر و حالتی که تو چهره شون بود حالت تهوع بهم دست داد و با انزجار صورتمو جمع کردم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




بنیامین منو تو حصار دستاش گرفته بود و از کنار جمعیت یه جورایی دنبال خودش می کشید..
نهایت سعیمو کردم که حتی گوشه ی دامنمم بهشون نخوره..آشغالای بی خاصیت..
زیر لب هر چی دلم خواست بهشون گفتم..صدا به صدا نمی رسید که حتی اگه بلندم می گفتم کسی نمی شنید..

بالا تر از همه گوشه ای از اون محفل نحس و شیطانی 2 تا صندلی چوبی کنار هم گذاشته بودن که وقتی بهشون رسیدیم بنیامین اشاره کرد بشینم و خودشم کنارم قرار گرفت..
به هیچ وجه دستمو ول نمی کرد..حتی وقتی به زور خواستم از تو دستش در بیارمم این اجازه رو بهم نداد و بدتر انگشتامو تو مشتش فشرد که این کارش هر چند با درد همراه بود ولی بهم فهموند حق اعتراض ندارم..

با نفرت به اون حیوونایی نگاه می کردم که تو لباس آدمیزاد هر کار دلشون می خواست می کردن..
صدای موزیک یه لحظه قطع نمی شد..

مردی که با یه شلوارک چسبون مشکی کمی دورتر از ما بالای به اصطلاح سن ایستاده بود و صدای نکره اشو با یه مشت اهنگ غربی و بی محتوا که از سبکش مشخص بود چیه تو گوش این فلک زده های جوگیر فرو می کرد..
و اونا هم که معلوم بود تا خرخره مواد مصرف کردن و م.ش.ر.و.ب خوردن از خود بی خود شده بودن و دیگه کسی به کسی نبود..


End of passion play crumbling away
پايان هر بازی و عمل هيجان انگيزی فرو پاشی و ناپديد شدنی هم هست!!
Im your source for self destruction
من منبع تو برای از بين بردن خودت هستم
Venis that pump with fear
Sucking darkest clear
رگ هايی که ترس به آنها تزريق مي شود
Leading on your deaths construction
همين رگ ها تو را در ساختن و به وجود آمدن مرگت رهبری مي کنند!!!
Taste me you will see
More is all you need
مرا بچش ميبينی که مقدار بيشتری از من مي خواهی
Youre dedicated to how im killing you
و به اين وسيله (اعتياد) تو به روشی که تو را مي کشم هميشه پايبندی!!!!
Come crawling faster
سريع تر جلو بيا در حالی که مي خزی
Obey your master
به ارباب خود احترام بزار
Your life burns faster
Obey your master
زندگي تو زودتر دود مي شود به ارباب خود احترام بگذار
Master of puppets
Im pulling your strings
ارباب عروسک ها من هستم که بند های تو را مي کشم !
Twisting your mind and smashing your dreams
ذهنت را به هم مي ريزم و رويا های را لگدکوب مي کنم
Blinded by me you cant see a thing
چيزی نمي بينی چون به دست من کور شده ای
Just call my name cause ill here you scream

Master master
Just call my name cause ill here you scream

Master master
فقط نام مرا صدا بزن چون مي خواهم فريادت را بشنوم فرياد بزن ارباب ارباب تا فريادت را بشنوم
Neddlework the way never you betray
راه را با سوزن باز کن (اشاره به مصرف هروئين) تو هرگز پشيمان نمي شوی
Life of death becoming clearer
وجود مرگ برايت واضح تر مي شود
Pain monopoly ritual misery
درد در انحصار توست و اين آيين بدبختی توست
Chop your breakfast on a mirror
صبحانه ات را بر روی آينه تکه تکه کن
(اشاره به مصرف کوکائين)


انقدر بد و ناموزون می خوند که نمی تونستم بفهمم چی میگه..
صورتمو چرخوندم سمت چپ..درست همون طرفی که بنیامین نشسته بود..
کمی با فاصله از ما مردی قد بلند و چهارشونه که یه تیشرت جذب مشکی و شلوار براق به همون رنگ تنش بود و یه نقاب مشکی و خاکستری هم به صورتش زده بود به این طرف می اومد..
جلومون که رسید سینی نقره ای تو دستاشو که 2 تا جام طلایی توش بودو گرفت جلوی من و بنیامین..سمت چپی که مال بنیامین بودو با احترام برداشت و در حالی که می داد دستش سرشو کمی رو به پایین خم کرد..
اما لیوان منو با همون سینی گرفت جلوم و بدون اینکه چیزی بگه از پشت نقاب نگاهم کرد..هیچ حرکتی واسه برداشتن جام نکردم..نگاهش رو صورتم سنگینی می کرد ولی سرمو بلند نکردم تا حتی بخوام تو چشماش نگاه کنم..
دستمو پیش نبردم که بنیامین زیر لب با یه لحن محکم گفت: بردار سوگل....
تقریبا یه جورایی بهم تشر زد..
می دونستم محتوایاتش چیه..جز ش.ر.ا.ب چی می تونست باشه؟..وقتی بنیامین بهم امر کرد لیوانو بردارم دهنش بوی الکل می داد..
با استیصال جامو از تو سینی برداشتم..مرد با کمی تامل ازمون فاصله گرفت و پشت سر بنیامین ایستاد..هنوزم سنگینی نگاهش روم بود..مردک هیز..هه....اینجا که چیز عجیبی نبود..کاش فقط به هیزی ختم می شد..
چه کارایی که امشب نمی خواستن بکنن..
تجربه ای که قبلا به دست آورده بودم بهم نهیب می زد قراره شاهد اتفاقات و حوادث نفرت انگیزی باشم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


پست ششم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




صدای موزیک که قطع شد مردی که عصای مشکی رنگی رو تو دستش داشت و سر عصا هم یه جمجمه شبیه به جمجمه ی انسان بود..وارد شد و یکراست از بین جمعیت رد شد و رفت بالای سن ایستاد..
دخترا و پسرا به افتخارش دست زدن و جیغ کشیدن..هر دو دستشونو آورده بودن بالا..2 انگشت میانی و شصتشونو بسته بودن و فقط انگشت کوچیک و اشاره شون باز بود که با هیجان تکونش می دادن و یه چیزایی رو تو اون همهمه تکرار می کردن..

یه مشت دیوونه دور هم جمع شده بودن!..آخه به اینا هم میشه گفت آدم؟!..
و اونی که از همه دیوونه تر بود دقیقا همونی بود که بالای سن ایستاده بود..
یه کتاب نسبتا قطوری رو گرفته بود دستش ..
با صدای بلند و رسا رو به جمع که به یکباره ساکت شده بودند گفت: به نام شیطان، فرمانروای زمین....همانا که از سجده به آدم سر باز زد و از بهشت رانده شد..خدای کذب به شیطان ظلم کرد..شیطان شایسته ی تقدیر است ..او نماد قدرت و اصرار است..شیطان همان قدرت بزرگ است، قدرتی که بشر را در زندگی به حرکت در می آورد..

به ناگهان همه جیغ کشیدن و هیاهویی به پا شد..حیرت زده به اون دیوونه هایی نگاه می کردم که رو زمین خم و راست می شدن و سجده می کردن..
ولی طولی نکشید که صداها خوابید و اون مرد اینبار بلندتر ادامه داد: عنان نفست را آزاد بگذار و در لذت ها غوطه ور شو..از شیطان پیروی کن، او تنها دستورهایی به تو می دهد که با طینت تو سازگار است و هستی تو را سرشار از زندگی و پویایی می کند..شیطان، نماد حکمت آلوده و نماد زندگی اصیل است، بنابراین خودت را با افکار دروغین و سراب ها فریب مده..

و اینبار اونا سجده می کردن و مرد بی وقفه ادامه می داد: افکار شیطان محسوس، ملموس و قابل دیدن است و طعم دارد و عمل به آن باعث شفای تمام بیماری های جسمی و روانی است..

و فریاد زد: نباید عاشق شد، زیرا عشق، ضعف و خواری و پستی است..شیطان، نماد دلسوزی و شفقت برای کسانی است که شایستگی آن را دارند و به جای تباه کردن خود و عاشق دیگران شدن، باید عاشق شیطان شد..
حقت را از دیگران بگیر، هر کس به تو یک سیلی زد، با تمام قدرت با مشت بر همه جای بدن او بکوب و به او ضربه بزن..
همسایه ات را دوست نداشته باش و با او همانند اشخاص غریبه و عادی رفتار کن..

و عصاشو بالا آورد و رو به جمعیتی که همچنان در حال سجده بودند فریاد زنان گفت: ازدواج نکن، بچه دار نشو، از اینکه ابزار و وسیله بیولوژیک برای ادامه نسل و زندگی انسان ها باشی، حذر کن، فقط برای خودت باش..هر چقدر می خواهی رابطه ی ج.ن.س.ی برقرار کن، هر طور می خواهی و با هر کس که تمایل داری..دیگران باید تسلیم تو باشند..برای انجام اعمال ج.ن.س.ی و ش.ه.و.ت.پ.ر.س.ت.ی از مصرف مواد مخدر و م.ش.ر.و.ب.ا.ت.ا.ل.ک.ل.ی نترس و خود را در آن غرق کن..آزادی و خودکشی حق شماست..انسان آزاد است که هر چه می خواهد، بخورد و هر چه می خواهد، بپوشد و هر وقت که دلش می خواهد، بمیرد..خود کشی انتقال به جهان خوشبختی است..اخلاق، ضعف و مایه ی حمایت از ضعیفان است، پس از آن بپرهیزید!..

دستشو که اورد پایین همهمه ها از سر گرفته شد و صدای جیغ و فریاد بود که از هر طرف باغ بلند می شد!..
-- سوگل، نوشیدنیتو بخور!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


پست هشتم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


بچه ها یه وقت فکر نکنید چون رمانه پس اتفاقات درش هم می تونه تخیلی باشه..
نه..متاسفانه باید بگم هر دقیقه از اتفاقاتی که تو این پارتی یا همون فرقه میافته حقیقت داره و من هم بر مبنای حقیقتی که وجود داشته و داره اینا رو نوشتم..
کلی تحقیق کردم پس فکر نکنید همینجوری یه چیزی تو تخیلاتم سر هم بندی کردم..
نه اینطور نیست..
می دونم ناراحت کننده ست و تموم این حوادث دلتونو به درد میاره ولی خب..
چه میشه کرد حقیقت ماجرا همینه!..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




مردا، دخترا رو خوابونده بودن رو زمین و نشسته بودن را پاهاشون..
به دستور همون مردی که عصا دستش بود و مرتب تکرار می کرد: اینان قربانیانی هستند به درگاه شیطان..ای فرمانروای زمین، تقدیمت می کنیم تا بدانی که پرستش و ستایش تو پایان ناپذیر است!..پاکی و درستی را از زمین می زداییم تا تو را خشنود کرده باشیم!....

مردا خنجراشونو بردن بالا..دخترا جیغ کشیدن..جمعیت سجده کرد..بنیامین بازومو فشار می داد که نتونم چشمامو ببندم..
حس کردم استخونام تو دستاش داره خرد می شه!..

با علامت دست اون مرد، خنجرا به شدت پایین اومد..جیغ و ناله ی دخترا از درد به هوا رفت و دیگه طاقت نیاوردم و صورتمو برگردوندم..

اون ناله ها تا کی ادامه داشتنو نمی دونم..نمی دونم..فقط حس کردم زانوهام داره بی حس میشه تا جایی که اگه دستای بنیامین دورم احاطه نشده بود بی شک نقش زمین می شدم..
نشوندم رو صندلی..سرمو به عقب تکیه دادم..تنم منجمد بود....کمی از شربتی که جلوی لبام گرفته شده بود رو مزه کردم..آروم پلکامو از هم باز کردم..خوبه که لبام تکون می خورن فکر می کردم مثل یه تیکه یخ از حرکت افتادم..

چشمامو باز کردم تا ببینم کی اون لیوانو رو لبام گرفته؟..باز کردن چشمام همزمان شد با گره خوردن نگاهم تو چشمای اون مرد..چه رنگ آشنایی داشت..لیوان بی هدف رو لبام بود و نگاهه من سرگردون تو چشمای اون مرد ِ غریبه!..
وقتی دید خیره تو چشماشم سرشو انداخت پایین و ازم فاصله گرفت..ولی نگاهه منو هم با خودش کشید و برد..همون جای قبلی ایستاد..

بنیامین کجاست؟!....سرمو چرخوندم..ناخودآگاه همون سمتی که دخترا بودن..همه یکی یکی می اومدن جلو و دستاشونو به خون اون دخترا آغشته می کردن و می مالیدن به سر و صورتشون..

حالم بد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و چند بار پشت سر هم عق زدم..سریع بلند شدم و دویدم سمت درختا فقط چند قدم از اون جایی که نشسته بودیم فاصله داشت..
پای یکی از درختا خم شدم و عق زدم..داشتم می مردم..حس کردم بوی تند خون فضا رو پر کرده..

دستمو به یکی از درختا گرفتم و همونجا افتادم..نگاهم به پرده ی سیاهی بود که رو به روم به دیوار زده بودن که درخشش آب تو لیوان کریستال چشممو زد..
به دستی که اونو جلوم گرفته بود نگاه کردم..نگاهم از مچ تا بالاتر از اون کشیده شد..همون مرد بود..و نگاهش خیره به من!..
چرا به صورتش ماسک زده؟!..چشماش برام آشناست!..یه چیزی تو مایه های رنگ چشمای خودم!..
از یادآوریش نگاهم پر از اشک شد..با شَک لیوانو از دستش گرفتم و زمزمه کردم: تو کی هستی؟!..

سرشو کمی تکون داد و با نگاهش به لیوان اشاره کرد..واقعا به اون آب نیاز داشتم..چشمامم رو اون بود که یه قلوپ ازش خوردم..حالم خیلی بد بود!..
دستمو به درخت گرفتم و خواستم بلند شم که بین راه رها شدم و نزدیک بود بیافتم که دستی دورم حلقه شد و بدن بی حس شده ی من به عقب مایل شد..

تو همون حالت یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت..
یه لحظه ای تو گذشته برام تداعی شد..یه لحظه ی آشنا..
تو درگاه آشپزخونه..
آنیل با حوله ی حموم بود و من تو حصار دستاش..
همون روزی که متوجهش نشدم و ناخواسته به هم برخوردیم و....
این گرمایی که پر بود از شرم برام آشنا بود..

سرمو بالا اوردم و اینبار دقیق تر تو چشماش نگاه کردم..سریع عقب رفت و تو موهاش دست کشید..
موهاش؟!..نگاهش؟!..
این حرکتی که همیشه وقتی کلافه می شد از خودش نشون می داد!!..دست کشیدن تو موهاش!!.......
- تـ .. تو........
--سوگل........

با صدای بنیامین هر دو برگشتیم..مرد ازم فاصله گرفت و لا به لای جمعیت گم شد..انقدر سریع که نتونستم بفهمم کجا غیبش زد..
بنیامین با اخم اومد سمتم..
-- اینجا داشتی چکار می کردی؟..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
پست نهم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




من که هنوز قلبم تند می زد و زمان و مکان از دستم در رفته بود لبای خشکمو با زبون تر کردم و سعی کردم نگاهمو از بین جمعیت بگیرم..
- حالم خوب نیست بنیامین..واسه چی از اینجا نمیریم؟..
خنده ی مسخره ای کرد و دستشو دور بازوم حلقه کرد..
-- میریم خوشگلم..صبر کن هنوز مهمونی تموم نشده!..
- بس کن دیگه حالم داره از این کارا بهم می خوره..می دونم قصدت اذیت کردن منه ولی ازت خواهش می کنم دیگه تمومش کن!..چرا اذیت شدنم خوشحالت می کنه؟..اگه قصدت کشتن منه خب بکش و خلاصم کن..من که گفتم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم..
زیر گوشم با لحن بدی گفت: داری عزیزم داری..هنوز مهمترین چیزو ازت نگرفتم..اونو که ازت بگیرم خلاصت می کنم!..

تنم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم..تو دلم پوزخند زدم..به همین خیال باش بنیامین جهانگیری..گفتم به مرگ راضی شدم ولی با جسمی که پاک باشه..نمیذارم به لجن بکشیش..نمیذارم!..

- ولی من می خوام از اینجا برم..دیگه نمی تونم این چیزا رو تحمل کنم!..
-- تو هر کجا که من باشم همونجا می مونی شیر فهم شد؟!..
- من........
دستمو گرفت و رخ به رخم ایستاد..تو چشمام زل زد و با عصبانیت تو صورتم غرید: هی، دور برت نداره دختر..فکر نکن عاشق چشم و ابروتم که به هر سازت برقصم..نه از این خبرا نیست پس واسه خودت رویا نباف..اگه دیدی راضی به عقد شدم یا چه می دونم به هرنحوی الان اینجایی، فقط واسه اینه که هیچی تو دنیا واسه م مهم نیست جز خواسته ها و اهداف خودم..هدف من کشتن آدمای به ظاهر بی گناه و بیخودیه مثل تو..اون اول که چشمم تو رو گرفت فقط واسه سرپوش گذاشتن رو اهدافم بود که کسی به کارام شک نکنه....
و با لبخند بدی جمله شو ادامه داد: می دونی که تو کار ما ازدواج معنایی نداره..ولی با وجود تو من خیلی راحت به هدفم می رسیدم..وقتی به چیزی اعتقاد نداشته باشم پس آزادم که هر کار بخوام بکنم..دیدی که هیچ کس هم قدرت مقابله با منو نداشت..
و بلند و وحشتناک خندید و منو کشید سمت خودش..
از صداش می ترسیدم..

--همه تون یکی یکی تقاص پس می دین..فقط صبر کن و ببین خوشگلم!..
با بغض تو چشماش نگاه کردم..بنیامین واقعا یه عوضی بود..
منظورش از اینکه تقاص پس میدیم چیه؟!..

خدایا..بنیامین چه راحت همه مونو فریب داد..اون اول که اومد خواستگاری فکر می کردم واقعا آدمه که می تونم با اطمینان قبولش کنم..ولی حالا...............

برگشتیم سر جای قبلیمون..
ولی چی می دیدم؟..
خدایا بس نیست؟..
دیگه گنجایش ندارم..
دخترا و پسرا افتاده بودن به جون هم و به طرز وحشیانه ای عمل وقیح و بی شرمانه ی س.کـ. . .. رو انجام می دادن..میگم بی شرمانه یعنی جوری بود که انگار دو تا حیوون وحشی افتادن به جون هم..انگار که قصدشون علاوه بر لذت تیکه تیکه کردن هم بود..فرقی هم نمی کرد که دوتا جنس مخالف باشن یا موافق..دختر با دختر..پسر با پسر..دختر و پسر با هم..
این دیگه نهایتش بود..

اون 13 تا دختر باکره و خوشگلی هم که کنار گذاشته بودن واسه همین کار بود..که بکارتشونو بگیرن..اونا با باکرگی مشکل داشتن اینو می دونستم..

13 تا مرد قوی هیکل افتاده بودن به جون دخترا و بدتر از اونایی که تو جمعیت بودن به دخترای بی پناه تجاوز می کردن..بدون هیچ پوششی جلوی هم افتاده بودن رو دخترا و........

خدایا چی دارم می بینم؟..
جهنمت همینجاست خدا آره؟..
با وجود آتیشایی که از این مشعل های بزرگ شعله می کشه و عمل وقیحانه ای که از این حیوونای آدم نما سر می زنه، جز جهنم چه جایگاهه دیگه ای هست که نگم نجاتم بده من مال اینجا نیستم؟..
من از جنس این آدما نیستم خدا صدامو می شنوی؟!..
دیگه نمی تونم طاقت بیارم!..
منو از اینجا نجات بده!

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


پست دهم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



دخترا گریه می کردن و جیغ می کشیدن و التماس می کردن که ولشون کنن ولی اون مردا به قدری وحشیانه رفتار می کردن که همه ی تن و بدن دخترا غرق به خون شده بود..دیگه از اون زیبایی خبری نبود..

واقعا ارزششو داشت؟..ارزششو داشت که گول ِ وعده و وعیدای یه عده آدم از خدا بی خبرو بخورن و پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه؟..
از خونه فرار کنن و گیر یه سری ادم شیطان صفت مثل بنیامین بیافتن؟..

یاد خودم افتادم..
منم یه روزی از خونه فرار کردم..
یاد پدرم افتادم که قصد داشت باهام چکار کنه..
تازه می فهمم که اگر پدر و مادرا همدل بچه هاشون باشن و دل به دلشون بدن و با حضور گرم و پر مهرشون یه محیط امن و صمیمی کنار هم تشکیل بدن یه همچین اتفاقات جبران ناپذیری برای جیگر گوشه هاشون نمیافته!..
اینکه تو یه همچین محافلی قربانی ه.و.س و ش.ه.و.ت یه عده آدم خون خوار بشن و مورد تعرض قرار بگیرن ارزششو داره؟..
خدایا..ما را چه می شود؟!..
آخرش قراره به کجا برسیم؟!..
دنیا رو گناه پر کرده..مرد به مرد..زن به زن هم رحم نمی کنه..

دیگه کارم از گریه گذشته بود..چیزی نمونده بود از حال برم..
وقتی کارشون تموم شد جنازه ی هر 26 نفرو جمع کردن وسط باغ....همه دایره وار دورشون حلقه زدن و اجساد توسط 6 نفر به آتیش کشیده شدند..

جمعیت رقصان به دور آتیش می چرخیدن و شعرای عجیب و غریبی می خوندن..
صدای موزیک کر کننده بود و با اعصاب و روانت بازی می کرد..
جسد دخترای بی گناه تو اتیش می سوخت و اونای دیگه بی رحمانه خوشحالی می کردن..

خدا ازتون نگذره..شماها خود شیطانین دیگه چرا پرستشش می کنید؟..کثافتای بی شرف..فکر کردید عاقبت اینکارتون چی میشه؟..ساده لوحای بدبخت..آخه چقدر کوته فکر و نادونین که می ذارید یه همچین آدمای سودجویی ازتون به نفع خودشون استفاده ببرن؟..آخه چرا؟..

اون همه زیبایی و نعمتی که خدا در اختیارتون گذاشته رو با چی دارید معامله می کنید؟..با این کثافتکاریایی که اسمشو گذاشتید آزادی؟..آزادی یعنی این؟..یعنی خوی حیوانی و اعمال ج.ن.س.ی و خوردن خون و تیکه تیکه کردن هم نوع خودتون؟..آزادی یعنی همین؟!..

از صدای رعد و برق نگاهم سمت آسمون کشیده شد..شاید به 2 دقیقه هم نکشید که بارون شروع به باریدن کرد..
اولش نم نم بود و رفته رفته شدیدتر شد تا جایی که جمعیت پراکنده شدن و هر کدوم یه گوشه پناه گرفتن..
انگار خوششون نیومده بود..ناخودآگاه لبخند زدم..آتیش روی هیزما کم کم داشت خاموش می شد..اسمون بلند و خروشان می غرید و بارون رگبار و بی وقفه می بارید..
چشمامو بستم..و از ته دلم زمزمه کردم: ببار بارون....ببار....

قربونت برم خداجون..می دونم این جماعت دلتو شکستن..می دونم نگاه قشنگتو بارونی کردن..ولی دلت خیلی بزرگه..انقدری که بخشنده ای..همیشه بی منت می بخشی فقط به عشق اونایی که از ته دل بنده ی خالصتن..
به خاطر آدم بود که شیطانو از بهشتت روندی ولی حالا..همین آدما دارن با بی رحمی مقابلت می ایستن و در برابرت ادعای برتری می کنن..
خدایا....
خدا جون..
الهی قربونت برم..
بزرگیتو شکر که با وجود بنده های گناهکارت،هنوزم دوستشون داری و می خوای که پاکی و مهربونی رو به یادشون بیاری....ولی حیف....
حیف و صد حیف که این جماعت راهشونو گم کردن و..با میل و رقبت تو تاریکی غرق شدن!....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


پست یازدهم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



*******
بعد از بهم خوردن اون مراسم کذایی و نحس همراه بنیامین از اونجا اومدیم بیرون..حسابی مست کرده بود جوری که قدم از قدمو به زور برمی داشت..
دیگه زیاد بهم گیر نمی داد منم سر به سرش نمیذاشتم چون واقعا ازش می ترسیدم..تو حالت معمولیش یه عوضی به تمام معنا بود تو حالت مستی ازش چه توقعی باید داشته باشم؟!..

-- امـ ..شب..خیلی..خوش گذشت..خوشگلم..بهترین..عروسی.. رو..برات گرفتم......
مست و بی حال قهقهه زد..
با این حالش چطور می خواست رانندگی کنه؟..
- تو که می دونستی باید رانندگی کنی چرا انقدر خوردی؟..
-- به ..تو..ربطی نداره!..من..خوبم!..
به حالت تمسخر اشاره ای بهش کردم و گفتم: از رانندگیت مشخصه!..
خمار و بی رمق داد زد: ببند دهنتو....
و کش اومد سمت من و در داشبوردو باز کرد و یه چاقوی ضامن دار که دسته ی مشکیی داشت رو کشید بیرون و ضامنشو زد..تهدیدکنان گرفت سمتم که ناخواسته جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به در..

-- می بندی دهنتو یا اون زبون کوچولوتو از بیخ بکشم بیرون و ببرم؟!..
تو اون وضعیت ترجیح دادم چیزی بهش نگم..انگار حالش اصلا خوب نبود که اینجوری پاچه می گرفت..گرچه از اون هر کاری بر می اومد و این جای تعجب نداشت!..
*******
یه ربعی از مسیر تو سکوت من و نفسای بلند بنیامین طی شده بود که یه دفعه زد رو ترمز..برگشتم و با تعجب نگاهش کردم..چرا اینجا نگه داشت؟!..
صورتش سرخ شده بود..2 تا از دکمه های بالای پیراهنشو با عجله باز کرد..زل زد تو چشمام ..خدا می دونه که چقدر از اون نگاهه تشنه و ش.ه.و.ت انگیز ترسیدم....

دست سردمو گرفت تو دستش و برد سمت لباش..نگاهش نمی کردم ولی از تماس لباش با پشت دستم تنم مور مور شد و دستمو کشیدم..
با این حرکت عصبانی شد و بازومو گرفت و کشید سمت خودش..خواست لبامو ببوسه..به تقلا افتاده بودم و با دست به عقب هولش می دادم..درسته مست بود ولی زورش هنوزم بهم می چربید..
جیغ زدم: ولم کن آشغال.......
ولی تقلاهای من اونو جری تر و در نتیجه عصبانی تر کرده بود..
پیاده شد و در سمت منو باز کرد..دستمو گرفت و کشیدم بیرون..با مشت می زدم به بازوش ولی ول کن نبود..دیدم اینجوری نمیشه و واقعا قراره یه اتفاقی بیافته، بی هوا دستمو بردم بالا و کشیده ی محکمی خوابوندم زیر گوشش..انقدر محکم که کف دستم سوخت!..
سرش به راست چرخید و دستشو به گونه ش گرفت..مات و مبهوت نگاهش می کردم..وقتی سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد از ترس یه قدم رفتم عقب..چشمای به خون نشسته ش فوق العاده وحشتناک شده بود..با یه خیز بازومو گرفت و در حالی که هر چی از دهنش در می اومد بهم نسبت می داد در عقبو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی..
- ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟..
-- خیلی عجله داشتی واسه ش آره؟!..
کتشو کند و پرت کرد جلو..دست برد کمربندشو باز کرد..تنم یخ بست..وای....نه......

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11


می خواین بازم ادامه داشته باشه؟..
خب اگه نظرتون مثبت بید هر کی سپاس نزده بره واسه پستای امروز بزنه تا منم برم یه فکری واسه شون بکنم!.
بعـــله..
از دیشب تا حالا کم روشون زحمت نکشیدم که..
دِهه!..
بدو
ینا..
چشام در اومده..همه چی رو تار می بینم..دلتون بوسوزه خو..
بچه ها بدویین، هرکی میخواد یه کلیپ از علیرضا(آنیل) ببینه بیاد اینجا دانلود کنه:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8111825292/Ermiya_%D8%A7%D8%B1%D9%85%DB%8C%D8%A7%E2%80%AC.mp4.html
(09-02-2014، 16:56)maryamam نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
(09-02-2014، 13:19)m love f نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
برای من نمیادSadcryingcryingcryingcryingcryingcrying

عزیزم واسه منم نیومد دانلودش کن میارهSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmile
خب گلم دانلود کردم دیدم که انیل توی اتوبوس نشسته ولی start و که زدم نیومدSadSadcryingcryingcryingcrying
سلام دوستای گلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
واسه امروز یه چندتا پست آماده کردم که میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
اسم تو نبض صدامه وسعت بي انتهامه
تو عزيزي و وجودت
تنها حل غصه هامه . .

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




دکمه ی شلوارشو که باز کرد خزیدم عقب و چنگ زدم به دستگیره ولی قبل از اینکه بازش کنم پاهامو سفت چسبید و کشید طرف خودش..
جیغ کشیدم ولی تو اون بیابون برهوت، ساعت 3 بامداد کی بود که به فریادم برسه؟!..

-بنیامین..بنیامین نکن..تو رو خدا..
روم خیمه زد و با لحن کشداری گفت: آره..بتـــرس خوشـــگلم....اگه بدونی چه بلاهایی قراره سرت بیارم خون گریه می کنی، خــــــــون..

تنم می لرزید..بازوهامو تو چنگ گرفت..با یه حرکت دکمه های مانتومو کشید و از تنم درش آورد..
با اشک و التماس هم کاری از پیش نرفت..تو اون لباس سفید دکلته رو به روش بودم و اون عوضی با چشمای خمارش خیره به جسمم بود..
شالو از سرم کشید که به خاطر تاج کوچیکی که رو موهام بود به سختی از سرم درش آورد..در اثر کشیده شدن موهام سرم تیر کشید و با هق هق جیغ زدم....

بی توجه به التماسای من دست برد زیر گردنم..خر خر می کرد ..از مستی زیاد بود..بی شرف ِ پست..
جیغ زدن و گریه کردن فایده ای نداشت..با اتفاقاتی که امشب پیش چشمام افتاد و ترسی که الان داشتم اگه میگم مرده بودم یه مرده ی متحرک، به خداوندی خدا که دروغ نگفتم..
درسته که بنیامین شوهرم بود ولی اینکارش با تجاوز چه فرقی می کرد؟..به زور قصد تعرض داشت و تو یه همچین حالتی اینو نمی خواستم..

چی فکر می کردم و چی شد!..گفتم الان منو می بره خونه و اونجا اگر هم بخواد کاری کنه نمیذارم و کاری می کنم حداقل امشبو نتونه ولی....حالا چی می خواد بشه؟!..کسی نبود به فریادم برسه!..
لباش رو گردن و قفسه ی سینه م حرکت کرد..از ته دل خدا رو صدا زدم..دستش رو یقه م لغزید و حرکتش داد..دستا و تنش داغ بودن و جسم من بی روح و سرد....

بی حرکت فقط بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم..هیکلش روم سنگینی می کرد ..داشتم خفه می شدم و نفسای بلندم از همین بود..
به سختی دامن لباسمو داد بالا ولی ثابت نمی موند..
تقلا ها و گریه های بی امانم بیش از قبل عصبیش کرد..با یه دست دامنمو گرفت و با دست دیگه ش فریاد زنان سیلی محکمی تو صورتم خوابوند..جیغ کشیدم و هق هق کنان دستمو گذاشتم رو صورتم..ولی مچمو گرفت و خشونت بار دستمو کشید پایین..
مثل یه حیوون وحشی افتاد به جونم..گردن و لبامو جوری می بوسید که سوزش و درد رو با هم احساس می کردم..گاز می گرفت بی همه چیز..جوری که از گوشه ی لبم خون می زد بیرون..

شوری و مزه ی ضخم خون دهنمو پر کرد..ناخناشو رو قفسه ی سینه م کشید و دستش رفت سمت یقه م و داد پایین..ولی چون تنگ بود نتونست به سینه هام برسه..دیگه از بی پناهی خودم گریه نمی کردم، از درد و سوزش تنم داد می زدم و ناله می کردم!..
خیسی و رطوبت زبونشو رو زخمام حس کردم..
خودمو منقبض کرده بودم از اون همه ترس و وحشتی که به جونم افتاده بود..دست برد و پاهامو لمس کرد و از هم بازشون کرد....

از اون همه درد به سطوح اومدم و مثل خودش وحشی شدم..پامو بلند کردم و کشیدم عقب ولی بی وجدان ناخناشو تو رونم فرو کرد..از ته دل جیغ کشیدم و سست و بی رمق به هق هق افتادم..
بوسه هاش که از سر گرفته شد با مشتای کم جونم به سر و سینه ش زدم ولی اون عوضی مثل یه گرگ گرسنه که مدت ها میون کوهی از برف گیر کرده باشه و حالا با دیدن یه تیکه گوشت لذیذ آب از دهانش سرازیر شده باشه، داشت تیکه و پاره ام می کرد....
هر چی فحش و ناسزا بود بهش دادم..اما انگار از فحاشی من قدرتش صدبرابر می شد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
پست دوم!..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



مچ هر دو دستمو گرفت و بالای سرم با یه دستش قفل کرد..دست آزادشو آورد پایین ولی قبل از اینکه بتونه لباسمو پایین بکشه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، ترمز شدید یه ماشین و بعد از اون صدای فریاد مردی که گفت: می کشمــت حــرومـــزاده ی کثـــافت.......
باعث شد دومرتبه به تقلا بیافتم..بنیامین که تا حدی هوشیار بود خواست سرشو بلند کنه که یکی از پشت یقه شو گرفت و کشیدش بیرون..
از اون مرد فقط یه سایه دیدم..
دامن لباسمو دادم پایین و با درد تو جام نشستم..از ترس اینکه نکنه باز بنیامین بیاد سراغم در ماشینو بستم و قفلشو زدم..گریه هام مقطع شده بود و به نفس نفس افتاده بودم..
چیزی جز صدای زد و خورد و ناسزاهایی که بهم نسبت می دادنو نمی شنیدم..بیرون ماشین تاریک بود..
حس می کردم صدای اون مرد برام آشنا ست..مخصوصا وقتی اسم منو بین حرفاش آورد!..
برگشتم و از شیشه ی عقب بیرونو نگاه کردم..صورتشو نتونستم تو اون تاریکی درست ببینم..
وقتی مشت گره کرده ش تو صورت بنیامین فرود اومد و بنیامین محکم خورد به در ماشین و پرت شد رو زمین مات و مبهوت سرمو آوردم بالا و....

زیر بارون خیس شده بود ..موهای خوش حالتش پریشون و نمناک ریخته بود تو صورتش..نگاهشو از پشت پنجره دوخت تو چشمام..
از دیدنش به قدری خوشحال شدم که به کل موقعیتمو فراموش کردم..در ماشینو به شتاب باز کردم و پریدم پایین و دویدم سمتش..صدای گریه ای که از شوق بود نه از ترس، دیگه بند نمی اومد..

صدای بلند ضربات قلبش زیر گوشم بود..از همون فاصله ی نزدیک..
دیگه فکر نمی کردم این مردی که تو آغوششم بهم محرم نیست..
فکر نمی کردم که هیچ وقت نمی تونم متعلق به این مرد باشم..و علیرضا دیگه مال من نیست..
اون لحظه به قدری ترسیده بودم که ذهنم از هر برداشت منطقی ای پاک شده بود و فقط دنبال امن ترین جای ممکن می گشتم برای تسکین قلب شکسته ام..
امن ترین جای ممکن برای من کجا بود؟!جز حصار بازوان علیرضا؟!.........
هق زدم: علی..علیرضا....
بغض داشت..حسش کردم..می لرزید صداش..
-- هیسسس..گریه نکن دختر خوب..همه چی تموم شد!..

تو دلم نالیدم: نه علیرضا..این تازه شروعشه..بدبختیای من تموم شدنی نیست..
با این فکر موجی از نگرانی مثل جریان برق از تنم گذشت و همون منو متوجه اطرافم کرد!..
من!..
بنیامین!..
عقدی که بینمون خونده شد!..
من از علیرضا دور افتادم!..
دیگه باهاش نسبتی ندارم!..
ولی هنوزم دوسش داری سوگل آره؟..انکار می کنی که عاشقشی؟..
نه....ولی.............
به شدت خودمو از آغوشش کشیدم بیرون..
من داشتم چکار می کردم؟..اون علیرضاست سوگل..حواست کجاست؟..
سرمو زیر انداختم..وای خدا..با این لباس؟.........سوگل چت شده آخه؟..
گردنم و لبام و قفسه ی سینه م در اثر زخمایی که بنیامین باعثشون بود می سوختن....نگاهش کردم..جسم منفورش کمی با فاصله از ما افتاده بود رو زمین و تکون نمی خورد..
پاهای علیرضا رو دیدم که قدمی به جلو برداشت..عقب رفتم و چسبیدم به در..اون بی توجه به شرم و سرخی گونه های تب دارم جلوتر اومد و....چشمامو بستم!....

ادامه دارد...
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




گرمای چیزی رو شونه هام باعث شد چشم باز کنم و پلک بزنم!..دستمو بالا آوردم و لمسش کردم..بوی خوش و آشنایی بینیمو پر کرد....
نگاهمو بالا کشیدم..رو به روم بود..خیلی نزدیک..چشمام به یقه ی تیشرتش بود که زیر گوشم زمزمه کرد: معذرت!....

اون چرا؟..
مگه چه کار کرده بود؟!..
کتشو که رو شونه هام بود چنگ زدم و به خودم فشردم ..نگاهمو زیر انداختم..شالمو از تو ماشین برداشتم و رو سرم کشیدم..
در ماشینو که بستم یکی از پشت سر داد زد: اسلحــه اتو بنـــداز..

همزمان برگشتیم سمت اون مرد که پشت سر ما رو نشونه گرفته بود.......برگشتم و از دیدن بنیامین که اسلحه شو گرفته بود سمت من جیغ کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم....
علیرضا دستاشو از هم باز کرد و آروم خودشو کشید سمت من..مجبورم کرد پشتش بایستم..
-- اونو بیار پایین بنیامین..
-- بکش کنار تا جای این دختره ی کثافت تو رو نفله نکردم..
علیرضا که دستاش مشت شده بود، داد زد: بت گفتم بیار پایین اون اسلحه رو..
و بنیامین مصمم و جدی سر اسلحه شو که کج کرده بود چرخوند و مستقیم علیرضا رو نشونه گرفت..
مردی که پشت سرمون بود و اسلحه شو گرفته بود سمت بنیامین، کمی جلوتر اومد و تهدیدکنان داد زد: تا 3 می شمرم بنیامین..اگه اسلحه رو اوردی پایین که هیچ..وگرنه........
-- خفه شـــو....
--گفتم بیارش پایین..اوضاعتو از اینی که هست بدتر نکن..
-- گ.و.ه نخور عوضی.._ و به علیرضا و اون مرد اشاره کرد و در حالی که ریتم نفساش کند شده بود گفت: با هر دوتونم، دختره رو بفرستید طرف من و گورتونو گم کنید از اینجا!..
و رو به علیرضا که خونسرد بود، داد زد: سوگلو رد کن بیاد!..
علیرضا پوزخند زد و یه قدم رفت جلو ولی همچنان سپر من بود..
--دیگه چی داری که بخوای از دست بدی؟..
--زِر نزن..
--همه چی تموم شد بنیامین، بهتره تسلیم بشی..
-- ببند دهنتو آشغال..با این چرت و پرتا نمی تونی من یکی رو خر کنی!..گفتم سوگلو بفرست اینطرف تا یه گلوله حرومت نکردم!..
مردی که کنارمون بود داد زد: دیگه آخر خطه بنیامین..یا تسلیم میشی یا اگر بخوای کار احمقانه ای بکنی بی برو برگرد ماشه رو می کشم..بعدشو خودت حدس بزن!....
و با یه پوزخند حرص درار چشماشو باریک کرد و اسلحله رو تو دستش فشرد و یه قدم رفت جلو....و همین که نگاهه بنیامین کشیده شد سمتش، علیرضا با یه حرکت حرفه ای و حساب شده سریع پاشو آورد بالا و با یه چرخش زد زیر دست بنیامین که اسلحه ش پرت شد عقب و همزمان رو اون یکی پاش چرخید و ضربه محکمی تو صورتش زد..
بنیامین که شوکه شده بود و توقع این حرکتو نداشت فریاد زنان نقش زمین شد..علیرضا یقه شو گرفت و با خشم برگردوندنش و محکم رو قفسه ی سینه ش زانو زد و دستش رفت بالا ولی قبل از اینکه فرود بیاد، بنیامین با مشتی که خوابوند تو صورتش،غافلگیرش کرد..به شدت با هم گلاویز شدن..
تو یه فرصتی که علیرضا حواسش نبود بنیامین شیرجه زد سمت اسلحه و همین که برش داشت و خواست به علیرضا شلیک کنه با فریاد اون مرد که علیرضا رو صدا زد: مواظب باشه.. صدای شلیک گلوله فضای مسکوت بیابون رو شکافت!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11



پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
اینم از پست اخر امروز!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
تا سلامی دگر بدرود!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11




جیغ بلندی کشیدم و یه قدم رفتم عقب ..دستمو گرفتم جلوی دهنم و مات و مبهوت به بنیامین خیره شدم که اسلحه تو دستش بود و بی حرکت به پشت افتاده بود رو زمین..
مُــرد؟؟!!!!!!!!..
و این زمزمه ی خفه ی من بود که علیرضا نفس زنان کنارش زانو زد و نبضشو گرفت..
--تموم کرده؟..
علیرضا به نشونه ی نه سرشو تکون داد..
--صدتا جون داره بی شرف!..
-- حقشم نیست بی سر و صدا بمیره......علیرضا؟!..
اما علیرضا بی توجه به اون مرد اومد سمت من که محکم چسبیده بودم به بدنه ی ماشین و وحشت زده بنیامینو نگاه می کردم..
--سوگل؟!..
-.........
--سوگل؟!..با توام....
-- از اینجا ببرش..خبر دادم بچه ها تو راهن..
علیرضا بازومو از رو کت گرفت و تکونم داد: سوگل؟..سوگل منو ببین..
از پشت پرده ای ضخیم از اشک نگاهش کردم..مهربون تو چشمام خیره بود..
-- آروم ..باشه؟..
- بنـ ..بنیامین..مُـ..رد؟..
سرشو به طرفین تکون داد..پاهام می لرزید..بردم سمت ماشین خودش و در جلو رو باز کرد..امتناع نکردم..در مقابل علیرضا نمی تونستم!..
نشست پشت فرمون که اون مرد زد به شیشه و علیرضا هم شیشه رو داد پایین..
-- نگفتی، کجا می بریش؟..
-- هتل ِ آروین..
-- ای بابا حالا چرا اونجا؟!..
--جای دیگه سراغ داری که فعلا امن باشه؟!..
--خیلی خب حالا تُرش نکن؟..رسیدی زنگ بزن..
سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد..
مرد کمی از ماشین فاصله گرفت که علیرضا صداش زد: شهرام؟!..
شهرام نگاهش کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد که یعنی « چیــه؟! » ..
--سوگلو که گذاشتم هتل بر می گردم تا اون موقع به خونوده اش چیزی نگو..
-- ولی علیرضا.........
-- همین که گفتم.......
شهرام پوفـــی کرد و موهاشو که خیس شده بود فرستاد عقب..
-- خیلی خب..منتظرتم..مراقب باش!..
علیرضا حینی که سرشو تکون می داد فرمونو چرخوند و راه افتاد..

آستینای کتشو که رو شونه م افتاده بود، چنگ زدم و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم..حالم منقلب بود..سرم خیلی درد می کرد..واسه امشب گنجایش این همه اتفاق بدو یکجا نداشتم..
-- سوگل؟..
چشم باز کردم و نرم سرمو چرخوندم سمتش..
لبخند خسته ای به صورتم زد و گفت: خوبی؟..

خوبم؟..
واقعا می تونم خوب باشم؟..
تو از هیچی خبر نداری..
نمی دونی علیرضا..نمی دونی چه بلاهایی سرم اومده..
توقعت از من چیه؟..که خوب باشم؟..
نه نیستم..دیگه هیچ وقت خوب نمیشم!..

در سکوت از پنجره بیرونو نگاه کردم..از اینکه جوابشو ندادم نمی دونم ناراحت شد یا نه ولی چیزی نگفت..
می دونم که درکم می کنه..علیرضا درکم می کنه..فقط اون بود که منو می فهمید..

بغض داشتم..خواستم قورتش بدم که نشد..هق زدم و ناخواسته لب پایینمو گزیدم..ولی دردی که تو همه ی وجودم در اثر زخمای تنم پیچید صدامو بالا برد..
با دستای سردم صورتمو پوشوندم..شونه هام زیر بار غم هایی که رو دلم سنگینی می کردن می لرزید..
دیگه حرکت ماشینو حس نمی کردم..تا جایی که خاموش شد..
چند لحظه بعد در سمت منو باز کرد و صداش باعث شد لرزون دستمو پایین بیارم..
-- سوگل؟..چرا اینجوری گریه می کنی؟..
فهمیده بود درد دارم؟..
فهمیده بود گریه هام از درد ِ بی درمونیه که تو دلمه؟..
-- سوگل..منو نگاه....چته؟..جاییت درد می کنه؟..
آره..قلبم درد می کنه علیرضا..
گریه م شدت گرفت..
دلم می سوخت..
زخمای تنم آتیش گرفته بودن..
گوشه ی لبم درد می کرد..
داغون بودم داغون..
بازومو از رو کت گرفت و نالید: درد داری؟..آره؟....
سرمو با گریه تکون دادم..آه ازنهادش بلند شد و عصبی تو جاش ایستاد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 11
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30