انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30
سلام گلای من!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
امشب پست هیجانی زیاد نوشتم ولی باور کنید خسته م نمی تونم ویرایش کنم..
فقط یکیشو میذارم که بدقول نشم ..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
دوستانی که پرسیدید ببار بارون کی تموم میشه؟............
بازم میگم که تموم سعیم بر اینه که بدون هیچ عجله ای تا آخر همین ماه تمومش کنم ولی خب اینم خودش یه احتماله نمی تونم قول 100درصد بدم ولی اینو بدونید رمان ببار بارون رو به پایانه!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
وقتی که اینجایی // زندگی شیرینه
تو حتی اخماتم // به دلم میشنه
تو نبودت عشقم// میدونی دلگیرم
دوری ازت سخته //نباشی میمیرم
تو همه دنیامی// با تو خوبه حالم
من به این احساسه// رویایی میبالم
تو هستیو قلبم//قدرتو میدونه
حسی که بین ماست //تا ابد میمونه
تقدیم به عاشقای واقعی..که مخاطب خاصشونو عاشقانه دوس دارن..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15



************
صدای نحسشون کل باغو برداشته..
دستمو مشت کردم و دندونامو رو هم کشیدم..پست فطرتای آشغال..
خودمو کشیدم سینه ی دیوار و شاخه ی بلند و قطوری که سد راهم شده بود رو زدم کنار و در سیاه رنگی که تو دیوار مخفی شده بود رو باز کردم..
مثل همیشه تاریک بود..چراغ قوه رو روشن کردم و نورشو انداختم رو پله ها..قدمامو اروم و با احتیاط برداشتم..
شانس آوردم آدمای اینجا همه خودین و واسه ورودم مشکلی درست نکردن!..

دور تا دور روی دیوارای اتاقک پر بود از نمادین شیطانی که قرار بود تو یه همچین شبی ازشون استفاده بشه..
تای گونی رو باز کردم و دونه به دونه شونو جمع کردم..پوسترا و پرچما و قاب هایی که رو هر کدومشون یه نماد خاص کشیده شده بود رو برداشتم و ریختم تو گونی و سرشو تو مشتم گرفتم و بلندش کردم..

نشد همه رو از اون اتاقک لعنتی بکشم بیرون..تعدادشون بیشتر از اون چیزی بود که بشه تو یه گونی معمولی جا داد..
بطری بنزین رو از تو کمد برداشتم..واسه اتیش زدن قربانیانشون از محتویات این بطری استفاده می کردن بی وجدانا..
تموم بنزینی رو که تو بطری بود خالی کردم رو دیوارا و پوسترا و وسایل تو اتاق..
عقب عقب پله ها رو رفتم بالا و فندکمو از جیبم در آوردم و روشنش کردم..
از پله ای که ایستاده بودم شعله کشید و به جلو یورش برد..آتیش با بی رحمی زبانه می کشید و جلو می رفت..
این آتیش بی رحم بود ولی نه به بی رحمی این آدما..
نه به بی رحمی این فرقه ی شوم و قوانین گول زنکش..
این آتیش حکم آبو داشت..آب همیشه می شوره و پاک می کنه....و اینجا فقط آتیشه که می سوزونه و خاکستر می کنه ولی..می تونه پاک کنه..
یه مشت لجن و نجاستی که دیوارای این اتاقک رو غرق کثافت کرده..
به قدری کثیف و منفوره که با آب هم پاک نمیشه....
فقط آتیش..
تا دیروز اونا بودن که حکم صادر می کردن بر علیه بی گناهان!..
و امروز این منم که که به حکم قصاص جلوشون قد عَلَم می کنم!..

حرارت آتیش تو صورتم خورد..عقب رفتم و بدون اینکه کسی متوجه رفت و امدم بشه و بخواد به چیزی شک کنه خودمو رسوندم پشت باغ..گونی رو زیر شاخ و برگای تلانبار شده سینه ی دیوار مخفی کردم و از اونجا دور شدم..

پارتیشون تو ساختمون بود..درو که باز کردم انواع بوهای مشمئزکننده و تهوع آور خورد تو صورتم و از حفره های دماغم رد شد و تا مغز و استخونمو سوزوند..
بوی الکل و کثافت!..بوی عرق!..بوی خون!....بوی مرگ!..
جلوی در بودم و قصد داشتم داخل سالن تاریکی بشم که فقط توسط چند تا لامپ ریزی که گوشه به گوشه ی سقف کار شده بود یه کم به خودش نور می دید! ..لامپای ریز و قرمز رنگی که فقط واسه تشخیص این حیوونای انسان نما روشن گذاشته بودن که از طرفی هم نور قرمز تو تحریک شدنشون موثر بود!..

رفتم تو و درو بستم..
همین که برگشتم یکی از همون دخترایی که از زور مستی و خماری حال راه رفتنم نداشت اومد جلو و چسبید به سینه م و دستاشو انداختم دور کمرم..
از اون همه الکل مست بود و از جایی هم که می اومد معلوم بود تا خرخره شیشه مصرف کرده و مغزش از کار افتاده..
یه دختر 21 یا 22 ساله که صورت جذابی داشت و به طرز فجیعی آرایش کرده بود .. با بالا تنه ی نیمه ب.ر.ه.ن.ه کامل چسبیده بود به من و به هیچ وجه ول کن هم نبود!..
تا بخوام از خودم عکس العمل نشون بدم سرشو چسبوند به قفسه ی سینه م و با لحن خمار و کشیده ای گفت: هــی.. خوشگلــه..بیا..بیـــا بغلـــم کن و..ببـــرم..تــــو..یـــکی از اتــــاقا......
پوزخند زدم و شونه هاشو گرفتم و پرتش کردم عقب ولی سفت بلوزمو چسبیده بود..
با چشمای نیمه بازش زل زد تو صورتم..
-- جون ِ تو..توپه توپــم ...............تلو تلو خورد و سر انگشت اشاره شو گرفت جلو صورتم: فقط به خاطر من..بیا انقد..فقط انقد حال بهم بده..یه حال اساسی..نذار فازم بپره..تو..خیلی خوشگلی..دوست دارم.. امشبو..باهات باشم..بریم تو اتاق؟............و دستشو کشید رو سینه م...............

بزنم فک مکشو پیاده کنم این جوجه دوزاری رو..ای بر باعث و بانیش لعنت..
دختره در حد مرگ کشیده هیچی حالیش نیست اونوقت هنوز از گرد راه نرسیده چسبیده به من و طلب سکـ...... می کنه!..قیافه ش داد می زد بار اولشه!..تشخیصش واسه منی که مدت هاست تو این کارم سخت نیست!..

با نگاهی از سر ش.ه.و.ت و نیاز تو چشمام زل زد .. آروم آروم نگاهش اومد پایین و به لبام خیره شد!..
وظیفه م این نبود به اینجور آدما تو مهمونی اهمیت بدم..هیچ وقت اینکارو نکردم..ولی اینبار..
چی باعثش شد نمی دونم..
با وجود تموم آتیشی که تو قلبم احساسش می کردم، دستشو کشیدم و بردمش سمت یکی از اتاقا....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
سلام سلاااااااام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
خوبین خوشین؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
سال نو داره از راه می رسه ها..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15امیدوارم سال جدید سالی زیبا و نیک و پر از حس های خوب برای تک تکتون باشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
بی حرف پیش بریم سر پستای امشب!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
بسم الله الرّحمن الرّحیم
[b]أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ

ای بچه های آدم! مگر از شما عهد نگرفته بودم که بنده ی شیطان نشوید؟!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
[/b]





نگهبانی که جلوی در بود با دیدنم رفت کنار..درو باز کردم و بدون اینکه خودمم باهاش برم تو، با غیض پرتش کردم وسط اتاق و تا بخواد به خودش بیاد درو بستم و قفل کردم..
کلیدو دادم به نگهبان و گفتم: تا خودم نیومدم درو باز نکن..اگرم دیدی زیاد کولی بازی در میاره خبرم کن!..
به نشونه ی اطاعت سر تکون داد و با نگاه کوتاهی که به در انداختم عقب گرد کردم و از راهرو اومدم بیرون!..
نتونستم بی تفاوت بگذرم..امشب انگار یه جور دیگه بودم..یه علیرضای دیگه..
اگه بیرون بود با این حال زار و نزاری که داشت هر لحظه آویزون یکی می شد!........

-- پس کجایی تو؟..چرا دیر کردی؟..
فریبرز بود..برادر کوچیکتر فرامرز..دستاشو به کمرش زد و با اخم اومد طرفم..
- خبر نداشتم!..
مشکوک نگاهم کرد..
--قضیه ی عمارتو شنیدی؟..
سعی کردم چیزی از خشمم بروز ندم و اینو فشار انگشتام به کف دستم ثابت می کردن که تا چه حد موفق بودم!..
- خیلیا رو زدن لت و پار کردن!..

انگشت شصتشو کشید به نوک دماغش و پوزخند زد..
-- شهرام حیف شد، تو کار خیلی جدی بود نیازش داشتم!..
اگر میگم که اون همه خشم تو سینه م نزدیک به انفجار بود دروغ نگفتم..
شانس اورد..شانس اورد که نگاهه کثیفشو فقط واسه چند لحظه رو صورتم نگه داشت و سرشو چرخوند سمت بچه ها وگرنه..............
دندونامو رو هم فشار دادم..نبض کنار شقیقه م رو واضح حس می کردم..

--فرامرز هنوز مست ِ مسته..به خوابم نمی دید که دور و برش یه همچین خبرایی باشه!..
-بنیامینو کیا بردن؟!..
اخماش باز شد..نگاهش یه جور خاصی شد..مثل تیری که کمونه بکشه و چشماتو هدف بگیره..مثل همون وقتایی که یه فکر ِ بکر می زنه به سرش!..
--دخلش اومده!..
- چی؟!..
-- بچه ها آوردنش اینجا..
- مگه آدمای سیروس نبردنش؟..
نیشخند زد..
-- سیروس و آدماش جرات دارن پاشونو بذارن تو عمارت فرامرز؟!..
- پس اونا.......
-- کار بچه های خودمون بود!..
- چی؟؟!!........

خدایا صبرم کم ِ ..زیاد کن این صبر لعنتی رو..بذار این خشم وامونده سرکوب بشه تا به وقتش..
چشمام یک آن سوزش بدی پیدا کرد..از روی کلافگی جفت دستامو محکم کشیدم رو صورتم..
دستی که پایین آورده بودم رو با خشم مشت کردم..چقدر دوست داشتم با همین مشت بزنم سر و صورتشو له و لورده کنم!..

مستانه خندید و دستشو به شونه م زد..از حرارت دستش عضلاتم منقبض شد و فکمو رو هم فشار دادم..ناخودآگاه با نفرتی که آتیشش از قلب تا بیخ گلوم شعله می کشید پس کشیدم و نفسمو حبس کردم..
متوجه عصبی بودنم نشد و در حالی که نگاهش به بچه ها بود بی خیال گفت: شهرام و چندتای دیگه جلوی بچه ها رو می گیرن..آدمای منم طبق دستوری که ازم گرفته بودن یه کوچولو واسه شون رل بازی می کنن اما خب..حقشون بود که اون بلا سرشون بیاد..آدم هر چی نفهم تر، بدبخت تر..
فرامرز بنیامینو می خواست در ازای یه معامله که از نظر من هیچ ارزشی نداشت برش گردونه پیش اون دایی ِ شغالش..
منم تا اینو شنیدم به آدمای خودم سپردم بگیرن بیارنش..فرامرز الان اینجاست ولی هنوز نذاشتم خبرا بهش برسه..فعلا کیفش کوکه و داره به عشق و حالش می رسه..
- بنیامین کجاست؟..
خباثت از نگاهش می بارید..فکشو کمی کج کرد و به اصطلاح چونه شو خاروند و تو همون حالت که لبخند تندی هم رو لبش بود گفت: یه جای امن!..
ساکت نگاهش کردم که دستشو اورد پایین و گفت: تو همین باغ!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15

یعنی عاشقتونم که همه تون اومدین و گفتین ما به علیرضا ایمان داریم..نمی دونید چه حس خوبی داشتم اون لحظه..
این یعنی اینکه من تونستم اون اعتمادی که باید باشه رو تو دلای نازنینتون نسبت به علیرضا بنشونم..
مخلصه همه تونم هستم به مولا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
به افتخارتون بازم پست داریم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15


بچه ها هر کس فیلم بشارت به یک شهروند هزاره ی سوم
رو ندیده یه جوری تهیه کنه و ببینه
درسته موضوعش کمی گنگه ولی در مورد شیطان پرستا و خطری که دخترای جوون رو تهدید می کنه خیلی چیزا گفته


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15

خوشبختی یعنی اینکه خدا اونقدر عزیزت کنه که وجودت آرامش بخش یکی دیگه باشه..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15



- پنهونی از فرامرز؟!..
پوزخند زد..
-- می دونی تو از بقیه واسه من سوایی..یه اعتماد خاصی بهت دارم، واسه همین می خوام تا آخرش باهام باشی..یه چیزایی تو سرمه که همین امشب باید تمومش کنم چون به محض اینکه به گوش فرامرز برسه کلک همه مون کنده ست!..
- نقش من این وسط چیه؟..
-- کم کم می فهمی....

رفت تو اتاقی که مجاور سالن بود..تو درگاه تکیه مو دادم و دست به سینه نگاهمو چرخوندم..
سه تا میز مستطیل شکل وسط اتاق، که روش با شیشه (مواد مخدر) چند تا ستاره ی پنج پر رسم کرده بودن!..
دخترو پسر دورش جمع شدن..سراشون رو میز خم شد و..با لذت نفس کشیدن..
کم کم از حالت خماری که بهشون دست می داد قهقهه می زدن و می خزیدن گوشه ی دیوار..مثل مار تو هم می لولیدن و هذیون می گفتن یا بهتره بگم دچار توهم شده بودن..
اونایی هم که اثر بیشتری روشون گذاشته بود همونجور که داد می کشیدن یه دفعه می زدن زیر خنده و به همون سرعت هم ساکت می شدن و شروع می کردن با خودشون حرف زدن!..

فریبرز رو به مردی که پشت یکی از میزا نشسته بود و هوای مصرف اونای دیگه رو داشت گفت: اینا که تموم شدن بفرستشون بیرون بقیه رو بیار تو..
--باشه، چشم فریبرز خان!..
--اونایی که بار اولشونه زیاد بهشون نده بذار خوب حال کنن که دفعه ی بعد خودشون مشتری شن!..
مرد سرخوش قهقهه ای زد و با لحن غلیظی گفت: ای به چشــــم، آق فریبرز..حواسم شیش دونگ بهشونه کج نرن!..
فریبرز جدی گفت: مشتریای تازه کارو نپرونی شاهین..ببین چی میگم، برسه به گوش فرامرز حسابت پای خودته، مثل اون سری جاخالی بدی خونتو ریختم!..
-- قُربون خاطرت جمع..همچین بسازمشون که هر بار مث سگ به پر و پاچه تون بیافتن والتماس کنن واسه یه مثقال مواد....
-- ببینیم و تعریف کنیم..هر چند اگه کارت درست نبود اینجا نبودی!..
-- خیلی چاکریم!..

یه دفعه صدای جیغشون بلند شد..
نگاهشون می کردم که چطور وحشیانه به هم حمله می کنن و تو سر و صورت هم می زنن..
شاهین نعره ای زد و قلاده ها رو از زیر میز کشید بیرون..
دختر و پسر تقلا می کردن و نمی ذاشتن شاهین کارشو بکنه..
فریبرز از تو درگاه داد زد و چندتا از نگهبانا رو کشید تو اتاق که کمک شاهین باشن..
قلاده های سیاه رو با بی رحمی تمام بستن به گردن اون چندتا نوجوونی که تو این حالت هیچ شباهتی به انسان نداشتن..
فریبرز با خشم داد زد: زنجیرشونو ببند به میله تا از هاری بیافتن سگ مصبا!..
شاهین کاری که فریبرز خواسته بود رو مو به مو انجام داد....

نگاهم که بهشون می افتاد از انسان بودن خودم عاجز می شدم..همینایی که امشب باهاشون مثل یه سگ هار رفتار میشه فردا پای اینترنت دارن با هم گروهی هاشون چت می کنن و از لذت این پارتی برای هم تعریف می کنن و اونایی رو هم که تجربه ندارن مجاب می کنن که برای یه بارم که شده پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه که به قول خودشون هیچی جز آزادی توش نیست!..
هه..آزادی؟!..واقعا به چه قیمتی؟!..
که مثل یه حیوون ِ وحشی باهاشون رفتار کنن و قلاده به گردنشون ببندن؟!..
اینه اون آزادیی که اکثرا دنبالشن؟!..
اگه این مواد کوفتی رو نریزن تو خِرِشون، بازم با دیدن این اتفاقا دم از آزادی می زنن؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15

بچه ها هر کس می خواد اطلاعاتشو در خصوص شیطان پرستی و کارهایی که می کنن کامل کنه می تونه به (سایت mysavior ) مراجعه کنه..
سایتش مختص به همین مطالبه..تو نت سرچ کنید میاد!..

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15

اینم یه پست تپل به افتخار همه تون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15

شب خوش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
یاعلی!


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
وقتی چترت خداست!!
بگذار ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد..
عالم از توست...
غریبانه چرا می گردی؟
اللهم عجل لولیک الفرج

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15




از سالن رد شدیم و رفتیم تو باغ..ماسکمو در اوردم و زدم به صورتم..
- بردیش اتاقک شکنجه؟!..
-- نه اونجا زود لو میره..فعلا بردمش اتاقی که دخترای تازه واردو میارن....

اینو که گفت یک آن یاد نگین افتادم..یعنی امکانش بود که بین همین دخترا باشه؟..
در زیرزمینو باز کرد و رفتیم تو..بوی نا و فاضلاب با هم پیچید تو دماغم که باعث شد اخمامو بکشم تو هم و دستمو بیارم بالا!..
-- یه چندتا دختر جدید واسه مون اوردن..شوکت سفارش کرده ترگل ورگلاشو بذاریم کنار..مثل اینکه مشتری دست به نقد جور شده!..........مسخره خندید و با لودگی گفت: فقط خواستن دخترا زیر 16 باشن که تا دلت بخواد اینجا ریخته!..
-..........
-- کم حرف شدی..چی شده؟..
دستمو آوردم پایین و با لحنی سرد مثل همیشه جوابشو دادم: چند شبه راحت نخوابیدم، خسته م....
سرشو تکون داد..
-- کارمون که تموم شد چند روزی برو استراحت..یه مدت دور و بر فرامرز آفتابی نباشی به نفعته..
- شاید رفتم مسافرت..
-- اینم خوبه..فقط تو دسترس باش که بتونم بگیرمت!..
- من همیشه جواب دادم..
-- خیلی خب محض احتیاط گفتم، ترش کردن نداره!..
نگاهش کردم..لبخند می زد..
امروز زیادی خوشه!..مرتب داره تیکه می پرونه!..

در آهنی رو باز کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..
این اتاق مخصوص ورود دخترای تازه وارد بود..دخترایی که حالا یا به دلایلی گول می خوردن یا از خونه فرار می کردن یا گوشه ی خیابونن و از بی پناهی جایی رو ندارن که تهش گیر همچین ادمایی میافتن!..هر چی نباشه امثال فرامرز وهمدستاش تو این شهر کم نیستن!....

فریبرز که کلید برقو زد همهمه ای توشون افتاد و تو خودشون مچاله شدن!..
سریع سه تا از نگهبانا اومدن تو اتاق و کنارمون ایستادن..دخترا که چیزی حدود 18-19 نفر بودن چسبیده به هم با دست و پای بسته وحشت زده ما رو نگاه می کردن..
با دیدن چند تا بچه بینشون حالم یه جوری شد..سه تا دختربچه ی حدودا 7-8 -10 ساله که موهای بلندشون ریخته بود دورشون و با ترس و گریه ملتمسانه ما رو نگاه می کردن..
قلب ِ تو سینه م از بغض ِ تو گلوم لرزید..هر بار که این ماسکو می زدم از خودم متنفر می شدم..ولی باز خوب بود که هست تا تو چنین شرایطی ظاهر شکسته شده ام رو پوشش بده!..
ظاهری که اگر پشت نقاب مخفی نمی شد، دستمو پیش تر از اینها رو کرده بود!..

از صدای خنده ی فریبرز به خودم اومدم..
-- نه خوشم اومد تعدادشون میزونه..ظاهرشونم که حرف نداره..
به یکی از نگهبانا اشاره کرد..
-- اون سه تا بچه رو ببرید تو اون یکی اتاق تا وقتش که شد بگم چکار کنید!..

نگهبان مطیع امر فریبرز جلو رفت و با بی رحمی تمام بازوی دو طفلو تو چنگ گرفت و کشید..دست و پاشون بسته بود و به خاطر جثه ی ضعیفشون نمی تونستن بلند شن..
اون که کوچیکتر بود بدجور خورد زمین تا جایی که چونه ش گرفت به کف زیرزمین و از درد جیغ کشید..
دستامو مشت کردم که عکس العملی نشون ندم!..
فریبرز عصبی داد زد: ببرشون بیرون این تخـ ... سگا رو تا همینجا نفله شون نکردم..

نگهبان بعدی به کمکش رفت و از یقه هر سه شونو گرفتن و بلند کردن..جسم ضعیفشون رو زمین کشیده می شد و به زور و تقلا و التماس هم دل کسی به رحم نمی اومد!..
چشمایی که تار شده بودنو از روشون برداشتم و به زمین سرد و سنگی دوختم..
محمد کجایی که ببینی؟!..میگی صبور باش؟!..میگی ببین و هیچی نگو؟!..میگی قانون و عدالت؟!..
اینه اون عدالت؟!..خدایا..چی بگم؟!..چی بگم که گفتنش یه درده و نگفتنش هزار درد!..

به دخترا نگاه کردم..جوری تو هم مچاله شده بودن که تشخیصشون از هم کار راحتی نبود!..
فریبرز رو به نگهبان گفت: 13 تا از اون خوشگلاشو جدا کن مابقی رو بفرست وَر دست شوکت..سهمشم بده و برگرد!..
-- چشم قربان، همین امروز ترتیبشو میدم!..
سر تکون داد و با اخم گفت: خوبه.......بریم آنیل!..
راه افتاد و از در رفت بیرون..
چند قدم با در فاصله داشتم که برگشتم و به دخترا نگاه کردم..
خواستم برم جلو اما..حتما فریبرز شک می کرد!..
پوفی از سر کلافگی کشیدم..
پنجه هامو تو موهام فرو بردم و به سرعت از در زدم بیرون!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
سلام گلای من..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
امشب 2 تا پست میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
بی حرف پیش می ریم سر وقتشون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم که دگرباره از این گونه خطاها نکنم!..

چون که برخواست لبت ازلب من توبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15





*******
باور کردنش واسه م سخت بود..
این.............
لاشه ای که از سقف اتاق تقریبا حلق آویز شده بود!..موهاش ریخته بود تو صورتش و قطرات عرق می غلتیدن و از زیر چونه ش میافتادن زمین، درست جلوی چهارپایه ای که روش ایستاده بود!......
تو جای جای ِ بدنش اثر سوختگی به طرز فجیعی دیده می شد..با بالا تنه ی برهنه که قسمت پایین بدنش رو با یه تیکه پاره ی سیاه پوشونده بودن و وسط پارچه نماد ستاره ی پنج پر، که همون نماد شیطان پرستی بود!..

فریبرز سیگارشو آتیش زد..دور بنیامین که بی حال و نفس بریده بین زمین و هوا معلق بود چرخید و سرخوش با لبخند نگاهش کرد..
-- زیاد از رقیب خوشم نمیاد..اما خب..زجر دادنتو دوست دارم..
پوک عمیقی زد که سر سیگار سرخ شد و تا بخواد به خاکستر تبدیل بشه کف پای بنیامین خاموشش کرد که صدای فریادش بلند شد..فریبرز قهقهه زد..
-- هنوز درد داری پدرسگ؟..عجب حرومزاده ای هستی!....یعنی عشق می کنم اینجوری می بینمت....
صدای خش دار بنیامین شنیده شد که با غیض گفت: ببند اون دهنتو کثافت..دِ آخه گوه خورشم نیستی که این همه خودتو تحویل می گیری..فقط اینو بدون هر بلایی بخوای سرم بیاری بعد از اون دخل خودتم اومده!....

فریبرز تمسخرآمیز خندید ولی چهره ی سرخ و رگ برجسته ی پیشونیش، خشم و عصبانیتشو راحت نشون می داد..
با مشتی که اومد بالا و محکم گره خورد و با یه نعره ی بلند فرود اومد تو کمر بنیامین دادش به هوا رفت و ناله کنان به خودش پیچید..ولی دستاش بسته بود..

فریبرز، مشتی که هنوز بسته بود رو گرفت تو دستش و عصبی و نفس زنان یه قدم رفت عقب..
--دوست داشتم قبل از اینکه بکشمت تا وقتی که غلط کردنتو نشنیدم شکنجه ت بدم..می خواستم جلوم صدای سگ بدی تا خرخرتو با یه تیزی بزنم و تیکه و پاره ت کنم..
تو حتی از ما هم نبودی..تو قانون ما ازدواج نیست ولی تو واسه اینکه بتونی پشت اون کار مسخره ت هر گوهی خواستی بخوری قانون به این مهمی رو نادیده گرفتی..
می تونستی اون دخترو یه جوری بکشی تو گروه ولی خواستی تک خوری کنی اونم فقط به نفع خودت که چی؟..که تقش در نیاد کار اصلیت چیه؟....
گوش کن حرومزاده..اینجا اخر راهه..بعد از اون همه شعار، خوبه که یه بارم خودت بهشون عمل کنی..زیادی بهت خوش گذشته ولی تا همینش واسه ت بسه!..

و نگاهش که به خون نشسته بود از رو بنیامین چرخید سمت من..اشاره کرد برم جلو..
از پشت نقاب با خشم نگاهمو بینشون رد و بدل کردم و یه قدم برداشتم..
--بیارش پایین!..
چشمای بنیامین بسته بود..با وجود نقاب نمی تونست صورتمو تشخیص بده..از طناب آوردمش پایین..
-- به پشت درازش کن رو زمین!..

کاری که گفته بود رو انجام دادم..رفتم عقب و اون اومد جلو..رو قفسه ی سینه ش زانو زد..چشمای بنیامین از درد باز شد..
-- وقتی پا از گلیمت درازتر می کنی عاقبتش میشه همین..می دونی؟من ازت اونقدرام متنفر نیستم..برعکس یه جورایی ازت خوشم میاد..چون تو هم درست مثل خودمی..شاید حتی از منم بدتر..تو خود شیطانی این دقیقا شعار اون دایی ِ بی شرفته که هر جا نشست گُنده ت کرد و نشوندت سر زبونا..وقتی امشب جنازه ی بدون سر خواهرزاده ی عزیزشو فرستادم پشت در عمارتش اونوقته که می فهمه کی شیطان واقعیه و کی فقط اسمشو این همه مدت یدک کشیده!..بارت سنگین شده بنیامین..می خوام واسه ت حسابی سبکش کنم!....

یه خط فرضی با انگشت اشاره ش رو گردن بنیامین کشید و خندید..نگاهش به اون بود که منو مخاطب قرار داد..
-- قََمه رو بیار!..
بزرگترین قَمه رو از کنار دیوار که پر بود از انواع چاقو و اسلحه ی سرد و وسیله ی شکنجه، برداشتم و گرفتم جلوش..
از رو سینه ش بلند شد و رفت کنار..با تعجب نگاهش کردم..با سر اشاره کرد به بنیامین و گفت: کار خودته!..
-........
--معطل نکن!..بزن سرشو!..
با تعجب نگاهش کردم..
- چرا مـــن؟؟!!..
-- آوردمت اینجا واسه همین!..
-..............
-- می خوام این دیوارا رو کامل با خون این حرومزاده رنگ کنی، سرخ ِ سرخ..زود باش بزن!..
- فرامرزخان...............!..
اومد میون حرفم و داد زد: شروع کن!..
لب فشردم و دندونامو روهم کشیدم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15

شب بر همه ی ما عزیزان خوش!..
یاعلی!..




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
می گویند باران هوای دو نفره است من نفر دومم تویی حتی با این که بودنت را فقط خودم حس میکنم که چه زیبا دستم را گرفته ای
عاشقتم خدایا
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15





با خشم به صورت بنیامین نگاه کردم که فقط یه کم لای پلکاش باز بود..
چهره ی کریهش منو یاد همه ی کارایی که کرده بود انداخت..همه ی اون گناه ها..همه ی اون کثافتکاریا..
سایه به سایه همیشه و همه جا دنبالش بودم..
یاد سوگل..
یاد شکنجه های این نامرد..
یاد بلاهایی که سر اون دختر معصوم آورد..
یاد تموم ازار و اذیتاش..
یاد اون دخترای بی گناه افتادم..
دخترایی که مورد تعرض این عوضی قرار می گرفتن و کسی نبود نجاتشون بده!..
دخترا و پسرایی که یه روز تو جایگاه الان خودش بودن و مثل گوسفند قربونی سرشونو بیخ تا بیخ می برید و ککشم نمی گزید!..
دخترا و پسرایی که به واسطه ی این حیوون و نوچه هاش پاشون به اون پارتی ها باز شد و سر از ناکجا آباد در اوردن..
کارنامه ش انقدر سیاه هست که مرگ حقش باشه!..

اما..........
من ادم اینکار نبودم..
حاضر نیستم دستامو به خون کثیفش آلوده کنم..
دستای کسی باید به خون این حیوون آغشته بشه که عین خودش نه رحم و مروت حالیش بشه، نه خدا رو بشناسه!..
تا به امروز خون هیچ کسو نریختم..بیشتر سعی کردم تو حاشیه باشم..
نه..من نمی تونم..ریختن خون اینا به دست من نیست..من انتقامم رو جور دیگه ای می گیرم!..نه با کشت و کشتار..
درغیراینصورت منم میشم یکی مثل اینا!..قصی القلب و خدا نشناس!..........

با شک و دو دلیم داشتم مبارزه می کردم و تو همون حالت دسته ی قمه رو تو دستم فشار می دادم که در اتاق باز شد و یکی ازنگهبانا سراسیمه اومد تو ..
از ترس نفس نفس می زد..
-- قربان برادرتون..

چشمای فریبرز گرد شد..
نگهبان از ترس لال شده بود و فقط نگاه می کرد..

--دِ بنال ببینم چی زر می زنی؟..
--قربان..فرامرزخان دارن دنبالتون می گردن..خیلی هم عصبانین..
فریبرز یه قدم رفت جلو..
-- کسی که چیزی بهش نگفته؟..
-- نه قربان ولی چند دقیقه پیش داشتن با گوشیشون حرف می زدن..شاید.........
-- الان کجاست؟..
-- داخل عمارت..
-- خیلی خب تو برو حواست باشه نیاد اینطرف!..
--اما قربان...............
-- ببند چاک دهنتو، گم شو بیرون..
-- چـ ..چشم قربان!..
و با ترس عقب عقب رفت و از در زد بیرون!..

فریبرز که تا چند لحظه مات و مبهوت به زمین زل زده بود یه دفعه هجوم آورد سمت من ..قمه رو با خشونت از دستم کشید..رفت بالا سر بنیامین و دسته ی قمه رو تو دستاش فشار داد..
-فریبرز...........
-- وقت نیست اگه الان تمومش نکنم فرصتو از دست دادم!..
- ولی نود درصد فرامرزخان همه چیزو فهمیده!....
داد زد: کسی قرار نیست چیزی بفهمه شیرفهم شد؟..

سکوت کردم..
قمه رو برد بالا..بنیامین زیر لب فحشای رکیکی بار فریبرز می کرد!..
مرگ واسه ش مهم نبود..نه فقط برای بنیامین بلکه همه شون این باور رو داشتن..تو فرقه شون مرگو مقدس می دونن که هر کس بمیره بنده ی خالص شیطان شده و می تونه تا ابد تو لذت ش.ه.و.ت و ش.ه.و.ت.ر.ا.ن.ی زندگی کنه..
.........اما دیگه خبر نداشت که نابودی ِمطلق، آغوش باز کرده و ملتمسانه اونو می طلبه!.......


به احتمال قوی صدای منو هم تشخیص داده بود..
کنار رفتم و گوشه ی دیوار ایستادم..چشمام به دستای فریبرز بود..فکش منقبض شده بود..یه چیزایی زیر لب خوند که تو هر 4 یا 5 کلمه ش اسم شیطانو زمزمه می کرد..قصد قربانی کردن بنیامین رو داشت..حتی به خودشونم رحم نمی کردن..
می لرزید..چشماش بسته بود..صورتش از عرق خیس بود..
اما بنیامین می خندید..خوشحال بود که مرگ داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه..
چقدر نفهم و کودن بود..با خوشحالی به استقبال مرگ می رفت..اونم یه همچین مرگی که با خفت و خاری همراه بود!..

فریبرز با چشمای بسته زمزمه هاشو کرد و همزمان که صداش اوج می گرفت و اون کلمات نامفهوم از دهنش بیرون می اومد دستش به شدت اومد پایین و........

همزمان با لرزیدن دلم و بسته شدن چشمام صدای بریدگی ..و پاشیده شدن مایعی رو به اطراف شنیدم..
چند لحظه گذشت؟..
نمی دونم..
فقط سکوت سنگینی که بر محیط حاکم بود باعث شد لای پلکامو باز کنم و....
قمه ی خونی تو دستای فریبرز..
جسم بدون سر بنیامین جلوی پاهاش..

نگاهمو گرفتم!..بذارید از حال منقلبم نگم!..
از اون توده ی سنگین بیخ گلوم هیچی نگم!..
از این همه بدی و وحشی گری..
از این همه خون و خون ریزی و خونخواری ِ آدما..بذارید هیچی نگم!..

نگاهم مسخ جسم بی روح کسی بود که اینبار..خودش قربانی اهداف شومش شد..قربانی چیزی که می پرستیدش!..قربانی ِشیطان!....

چشمامو بستم و به یاد خدا تو دلم این حدیث رو زمزمه کردم:
يا اَيُّهَا النّاسُ اِنَّما هُوَ اللّه وَ الشَّيطانُ وَ الحَقُّ وَ الباطِلُ وَالهُدى وَ الضَّلالَةُ وَ الرُّشدُ وَ الغَىُّ وَ العاجِلَةُ وَ الآجِلَةُ وَ العاقِبَةُ وَ الحَسَناتُ وَ السَّيِّئاتُ فَما كانَ مِن حَسَناتٍ فَلِلّهِ وَ ما كانَ مِن سَيِّئاتٍ فَلِلشَّيطانِ لَعَنَهُ اللّه ؛
اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد است و گمراهى، دنياست و آخرت، خوبى هاست و بدى ها. هر چه خوبى است از آنِ خداست و هر چه بدى است از آنِ شيطان ملعون است!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
پیام نویسنده:
می خوام مدتی استراحت کنم.خیلی خسته م.خیلی..
دل استــ دیگر خسته می شود.بی حوصله می شــود.از روزگار از آدمـها از خــودشـ ..از این قابــها, از اثباتــ, از تـــــوضیــح..
بر می گردم.فقط چند روز بهم فرصت بدید..
یاعلی!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
بهار آمد که تا گل باز گردد / سرود زندگی آغاز گردد

بهار آمد که دل آرام گیرد / ز درد و غصه ها فرجام گیرد

بهار  بر شما مبارک

congسلام دوستای گلم پیشاپیش عیدتون مبارک، من توی عید نیستم و احتمالا کم بتونم بیام پست بذارم،157f ولی سعی خودمو میکنم که بیام.گفتم بهتون خبر بدم که ازم دلگیر نشید. بازم عیدتون مبارک دوست جونیای خودم....:bighug::498::498:
سلام دوستای گلم، هنوز فرشته جون پست نذاشته. هروقت بذاره منم میذارمSmile
سلام دوستای گلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
سال نو مبارک!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
انشاالله که سال 1393 سالی باشه براتون پر از اتفاقات خوب و پر از خیر و برکت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
می بوسمتون شدیــــــــد!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
بعد از مدتی برگشتم پیشتون..و از این بابت خیلی خوشحالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15
دلم براتون تنگ شده بود ولی نیاز داشتم که مدتی رو استراحت کنم و یه جورایی از دنیای مجازی دور بمونم و به دنیای واقعی خودمم برسم..
امشب 3 پست میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15


کفش کودک را دریا برد.
کودک روی ساحل دریا نوشت:
دریای دزد!!!!!!
آن
طرف تر مردی که صید خوبی داشت روی ماسه ها نوشت:
دریای سخاوتمند!!!!!!!

موجی آمد و نوشته ها را شست و آرام گفت:
از قضاوت دیگران نهراس اگر میخواهی دریا باشی

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 15






********
فریبرز رو به نگهبانی که بیرون اتاق ایستاده بود تشر زد: پس کجاست؟!..
-- تو ساختمون اصلی قربان!..درضمن خیلی هم عصبانی بودن!..
-- خیلی خب بکش اون چاک دهنتو!

با اخم برگشت و منو نگاه کرد..دیگه نقاب به صورتم نبود!
-- تا گندش در نیومده صدا کن بیان جمعش کنن..
سرمو تکون دادم..
دستاشو برد تو جیبای شلوارش و نگاهشو یه دور اطراف چرخوند..
-- این بوی دود چیه؟!..
نگهبان سریع جواب داد: قربان اتاقک وسایل آتیش گرفته!..
فریبرز با ترسی مشهود برگشت..قبل از اینکه بخواد دهنشو باز کنه نگهبان گفت: به خاطر قوطی بنزینی که تو کمد بوده این................
با دادی که فریبرز زد خفه شد و رفت عقب!..
-- پس شما بی خاصیتا اینجا دارین چه گ.و.ه.ی می خورین؟..اون قوطی لعنتی خود به خود آتیش گرفته آره؟!.......
و خیز برداشت و یقه ی نگهبانو گرفت تو مشتش..چشمای به خون نشسته و عصبانیشو دوخت تو چشمای وحشت زده ی نگهبان ِ فلک زده که از ترس به خودش می پیچید!..
فریبرز غرید: همین امشب باید بفهمید کار کی بوده و هر گورستونی که مخفی شده می کشین میارینش بیرون و میندازینش جلوی من..غیر از این بشه تک تکتونو وسط همین باغ زنده زنده به آتیش می کشم..خــرفــهـــم شــــد؟..
--بـ ..بله..قربان..پیـ..پیداش می کنیم..پیداش..می کنیم!..

فریبرز با دادی که سرش زد به عقب هلش داد که اونم از ترسش دوید و لا به لای درختا گم شد!..
فریبرز دستی به لباسش کشید..پاچه های شلوارش غرق خون بود..از خون بنیامین!..
از یادآوریش اخمام جمع شد..فریبرز نگاهمو گرفت و به خودش رسید..زیر لب خندید و به منی که مثل چوب خشک تو ژست بادیگاردی ِ خودم فرو رفته بودم و سعی داشتم انقباض عضلاتم رو تو این حالت پنهون کنم نگاهه کوتاهی انداخت و راه افتاد سمت عمارت ولی هنوز قدم دومو برنداشته بود که برگشت سمت من!..
-- تا اونجایی که بتونم حواسشو پرت می کنم فقط سریع کاری که گفتمو انجام بده بعد از اون می تونی بری..
نپرسیدم که با لباساش می خواد چکار کنه چون همیشه یه دلیلی واسه کارای شومش داشت که خودشو پشت اونا مخفی کنه..
لبامو روی هم کشیدم و اینبار هم سرمو تکون دادم..

فریبرز که رفت 2، 3 تا از نگهبانا رو صدا زدم و گفتم که جنازه ی بنیامین رو خیلی زود از تو اتاقک جمع کنن..
گرچه اثار خون رو، روی در و دیوار نمیشه به همین آسونی از بین برد..برای اینکار باید فرامرزو از ویلا می برد بیرون که از فریبرز بعید نمی دیدم موفق نشه..حقه باز تر و پدرسوخته تر از فرامرز همخون خودش بود..فقط فریبرز!

گوشیمو در آوردم و شماره ی محمدو گرفتم..موبایلو گذاشتم رو گوشم و چند لحظه منتظر شدم تا جواب داد!..نفس نفس می زد!..
-- الو علی کجـ ..
- گوش کن محمد!صدامو که داری؟..
--چی میگی؟!..
-فقط کامل حواستو میدی به من، گرفتی که چی میگم؟..

فهمید جایی نیستم که بتونم درست صحبت کنم!..
-- بگو می شنوم!..
-به کمکت نیاز دارم..
-- چی شده؟!..
- فعلا هیچی!..
--اگه قراره بازم خودسرانه بری جلو، دور من یکی رو خط بکش..
- دیگه قرار نیست کسی خودسر کاری بکنه..
-- چی شده علیرضا؟!..مشکوک می زنی!..
- هر جا هستی خودتو برسون هتل آروین دارم میام اونجا!..
-- خیلی خب تا 1 ساعت دیگه اونجام..تو کی می رسی؟..
- منم همون حدودا..
--پس می بینمت!..
- یاعلی!

ادامه دارد...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30