انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30
سلام عزیزای دل خودم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
ایام به کام ِ دیگه انشاالله؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
خب خب خب خب قبل از هر چیز..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14اول بخل..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14بعد بوس..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14بعد پست.. رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14به به..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
بریم سراغ اولین پست امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
4 تا میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



الهی کلبه ی قلبت ،درش سمتِ خوشی واشه
نبینم رنگِ غمگینی ، رو دیوارِ دلت باشه
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14




سرمو تکون دادم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..پشت سرم اومد..
در اتاق 201 رو باز کردم و کنار ایستادم و به نسترن نگاه کردم..تو درگاه ایستاد..با دست به اتاق اشاره کردم..
-- آروم بیدارش کن....در ضمن قولتم یادت نره!..
رو جمله ی آخرم تاکید داشتم که خودش فهمید و با لبخند نگاهم کرد..
-- اگه تو مدتیه عاشقشی من که یه عمر ِ خواهرشم..نگران نباش سلامتی سوگل از هر چیزی واسه م مهم تره..
- اگه خاطر جمع نبودم ازت الان اینجا نبودی..پس برو تو!..

با همون لبخند نگاهشو انداخت به در اتاق و رفت تو..درو بستم و رفتم سمت آسانسور..
فکر نمی کردم شهرام هنوز تو هتل باشه ولی همین که در اتاق آروینو باز کردم در کمال تعجب دیدم کنار پنجره ایستاده و داره با گوشیش حرف می زنه..
از صدای در برگشت..اخمام خود به خود رفت تو هم!..
رفتم تو..حواسم بهش بود ولی نگاهم نه..به میز آروین تکیه دادم..خودش تو اتاق نبود!..

از حرفاش چیزی نفهمیدم..مکالمه ش خیلی زود تموم شد و برگشت طرفم..
با همون اخم رو بهش تشر زدم: تو که هنوز اینجایی؟!..
نگران اومد جلو و رو صندلی مقابلم نشست..
-- نسترن چطوره؟..چرا گریه می کرد؟..
پوزخند زدم..
- نگو که واسه ت مهمه!..
-- نیست؟!..
- باور نمی کنم!..
-- تو دیگه چرا اینو میگی؟..تو که از همه چیز خبر داری!..
- چون خبر دارم باور نمی کنم..چون می دونم در حقش نامردی کردی باور نمی کنم..
-- من نامردی نکردم..
- نکردی؟!..اونوقت زدن زیر قول و قرار ازدواج با دختری که از جونشم بیشتر دوستت داره نامردی نیست؟..تو که همیشه دم از عشقت بهش می زدی چی شد یه شبه از این رو به اون رو شدی؟..
-- گذشته رو به رخم نکش!..
- تو به گذشته ت وصلی، کجای کاری؟..
-- یعنی چی این حرفا؟!..
- هنوز عاشقشی؟!..

به وضوح جا خورد..نگاهه کوتاه و پر تردیدی تو چشمام انداخت و به همون کوتاهی هم دزدیدش..
لبخند کجی کنج لبام بود که گفتم: پس هستی!..
پنجه هاشو تو هم فرو کرد و سرشو تکون داد و محکم و قاطع گفت: آره..هستم..من هنوز عاشق نسترنم..حتی یه روز نیست که بهش فکر نکرده باشم..
- پس اونوقت..........
-- دلیلشو خودت می دونی..
- از نظرت قانع کننده ست؟..
-- برای من آره!..
- نسترن هنوز دوستت داره!..
پوزخند زد..
از رو یه درد آشنا..
دردی کهنه و دلسوز!..
-- از من متنفره، دیگه دوست داشتنی تو کار نیست..
- اینارو به من میگی؟منی که دست هر چی عاشقه از پشت بستم؟!..

خندید و سرشو تکون داد..
وقتی دید هنوز اخمام تو همه گفت: هنوز می خوای اون بحثو کش بدی؟..
- گناهت انقدر پیشم سنگین هست که به خاطرش زیر مشت و لگد لهت کنم بازم می خوای کشش ندم؟..
-- تمومش به خاطر خودت بود..به خاطر هدفی که داشتیم..سوگل تو مرحله ی آخر این بازی نبود..
- ولی تو بازیش دادی..نارفیقی کردی شهرام..
نفسشو محکم داد بیرون و انگشتاشو تو موهاش کشید..
-- کلافه م کردی به خدا..بس کن دیگه، نمی دونم چرا حرفمو نمی فهمی؟!..
- این حرفات به درد من نمی خوره..یه مشت دلیل و برهان ِ مسخره..خودم کم از دست آدمای دور و اطرافم می کشم که اینو هم به مشکلاتم اضافه کردی!..
-- تا شبم واسه ت توضیح بدم باز مرغت یه پا داره!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14




تنهاییم را با تو قسمت میکنم
سهم کمینیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت
بنشین
غمینیست
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14




تکیه م رو از میز برداشتم و رو به روش نشستم..
گوی شیشه ایی که رو میز بود رو برداشتم و تو دستم بالا انداختم..سنگین بود!..
از سلیقه ی آروین بیشتر از این توقع نمیره..
گوی رو محکم تو مشتم فشار دادم و به شهرام نگاه کردم..
نگاهش به دستم بود!..
لبخند زدم..نگاهش اومد بالا تا رو صورتم..لبخند از حرصم بود..از خشمی که تو دلم طوفان به پا کرده بود..از کار احمقانه ی شهرام..از ندونم کاری هاش..از سرخود بودنش..
انقدر عصبانی بودم که بخوام با همون گوی بزنم خرد و خمیرش کنم..و چقدر سخت داشتم خودمو کنترل می کردم!..
آب دهنشو نامحسوس قورت داد و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..تو فکر بود.!.
-- نمی پرسی با کی داشتم حرف می زدم؟..زیر چشمی نگاهم کرد: به تو هم مربوط میشه!..
یه تای ابرومو دادم بالا..
- نکنه فرامرز بود پشت خط؟..
سرشو تکون داد..
-- خودش بود!..

رو به جلو خم شدم و گوی رو گذاشتم رو میز..
- خب..چی می گفت؟..
-- یه سری سفارش داره دست حشمتی گفت باید تحویل بگیریم..
- چرا به خودم زنگ نزد؟..
-- گفت در دسترس نبودی..
- از بنیامین که بهش چیزی نگفتی؟..
-- نه ولی نذار دیر بشه یه جوری بهش برسون..
- امشب قراره برم ویلا خبرشو بهش میدم..
-- بفهمه خواهرزاده ی سیروسو گرفتیم زیر شکنجه، سور میده بی شرف..
- این سگ ِ هار دنبال بهانه بود واسه واق واق کردن که راحت جور شد..فقط یه ماهه دیگه مونده..تا اون موقع هر جور شده باید سرشونو به دم و دستگاه ها گرم کنیم..
-- چهار چشمی حواسمو دادم به فرامرز ولی واسه بنیامین حتما یه نقشه ای داره که نخواد رو کنه!..
- ..............
-- علی!!..

نگاهم که متفکرانه به میز خیره بود رو گرفتم بالا..
-- چرا رفتی تو فکر؟!..
- چیزی نیست!..
--پرسیدم نکنه فرامرز و آدماش واسه این گربه سیاهه که تو چنگمونه، نقشه ریخته باشن؟..

ساکت بودم و داشتم فکر می کردم که باز صداش پارازیت شد رو افکارم..
-- تو چیزی می دونی؟..اره؟..
- گیرم که بدونم تو چی میگی این وسط؟..
-- علی خر نشی این دم آخری یه کار دست خودت بدی؟..اگه چیزی می دونی بگو..
- نترس، می دونم دارم چکار می کنم..

خودشو رو مبل کشید جلو و با کنجکاوی تو چشمام زل زد..
- چیه؟!..
-- نگو اونی که تو سرت داره جولان میده، دقیقا همونیه که الان دارم بهش فکر می کنم؟..
با یه خیز به عقب تکیه دادم و پا روی پا انداختم..
- به چی فکر می کنی؟..
-- به خریتی که می خوای بکنی!..
- حساب بنیامین جدای بقیه ست!..
-- علیرضا!!..
دسته های مبلو تو مشتم فشردم و بلند شدم..
راه افتادم سمت در..صدام خشک بود..
- چیزی تا آخر این بازی کثیـف نمونده تو هم که هدفت واسه ت از رفاقت و عشق و مردی ومردونگی مهم تره پس بچسب بهش تو کار منم دخالت نکن!..
از پشت شونه مو گرفت..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
برایت و ان یکاد میخوانم و آیت الکرسی
اینها هم که نباشند سلامت خواهی ماند
نگاه عاشق دعاست . .
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14




-- وایسا ببینم ..می خوای الکی الکی خودتو بندازی تو خطر؟..پس سوگل چی؟..
تو درگاه برگشتم سمتش..با اخم نگاهش کردم و دندونامو رو هم فشار دادم..
- به تو ربطی نـــداره!....
-- ولی من گزارش می کنم!..
- باشه..ولی دیوار حاشا بلندتر از این حرفاست!..
و با همون پوزخندی که رو لبم بود نگاهمو از چشمای متعجبش گرفتم و زدم بیرون از اتاق..
از آسانسور که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد..
کلافه و بی حوصله صفحه شو نگاه کردم..و از دیدن شماره ی مامان چندتا حس همزمان با هم هجوم اوردن سمتم!..
تعجب!..دلتنگی!..و خشم!..
موبایل ممتد و پشت سر هم زنگ می خورد و من هنوز تو شوک بودم..
برای بار دوم که زنگ زد تردیدو پس زدم و دکمه رو فشار دادم..
-..........
-- الو..آنیل..الــو..مادر می دونم که صدامو می شنوی!..
-.............
-- تو رو خدا جوابمو بده پسرم!..
از بغض تو صداش قلبم به درد اومد!..
دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب زده ام و چشمامو بستم..
-- آنیـــل!..تو رو به جون خودم قسم میدم پسرم، فقط بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم!..

صدام لرزید و با چشمای بسته لب زدم: چــرا؟؟!!!!..فقط بهم بگو چــرا؟؟!!..
همین..فقط چرا!..
همه ی خشم و عصبانیت و دلتنگیام جمع بودن تو همین یه جمله!..

بغض داشت مادرم!..
گلوم درد گرفت!..
داشت گریه می کرد!......
-- دلم برات تنگ شده پسرم..بذار ببینمت به خداوندی خدا همه چیزو برات توضیح میدم..
- چرا هنوز منو پسرت خطاب می کنی وقتی جلوی خودت بهم اَنگ بی آبرویی و ناپاکی می بندن؟!..
-- اگه بهت ایمان نداشتم دخترمو دستت به امانت می دادم؟!..

سکوتم از تعجبم بود!!..گفت دخترم؟؟!..
-- آنیل خیلی چیزا هست که باید بهت بگم!..
- حاجی خبر داره دلت برام تنگ شده؟!..
نیش کلاممو گرفت و با بغض خفه ای جواب داد: من مادرتم آنیل!..
خسته به دیوار تکیه زدم..
-- نیستی که اگر بودی بهم پشت نمی کردی!..
- من قسم خوردم..بعد از نیما حاجی قسمم داد که واسه نگه داشتن تو شرط میذاره..که تا آخر عمرم هر چی اون گفت همون باشه..
مبهوت تکیه مو از دیوار گرفتم..
--الو..آنیل.........
- یه بار دیگه تکرار کن حرفتو..
صدای خنده شو شنیدم..میون اون همه اشک که از همینجا هم ندیده می تونستم بفهمم چطور صورت دردکشیده شو نم زده کرده!..
- پس....حافظه ت..برگشته؟!..
--نه همه ش..فقط یه بخشیشو محو یادمه..
- از کِی؟!..
-- خیلی وقته!..
- چرا چیزی نگفتی؟!..
-- بذار ببینمت..باشه پسرم؟!..
بازم گفت پسرم!..
چه سِری از زنگ این کلمه بلند میشه که اینطور ناآرومم می کنه تا نتونم بگم « دیگه به من نگو پسرم؟..»..
--آنیل؟!..
- کجا بیام؟!..
-- معلومه، بیا خونه!..
-نـــه!!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

این پست تپلیه ها!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
یه بوس شب بخیری..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
شب خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



ازتوگفتن کار هرکس نیست ای زیبا غزل
من برای گفتنت باید که مولانا شوم
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14






--آنیل!..
-فردا راس ساعت 6 بیا هتل آروین..
--چی؟!..چرا اونجا؟!..
- بیا خودت می فهمی!..
-- باشه پس مراقب خودت باش..
لبخند زدم..
- به چَشم..شما هم هوای خودتو داشته باش..خداحافظ!..
-- قربون پسرم..دست خدا به همرات!..

با همون لبخند که انگار رنگی از آرامشو به خودش داشت گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین..

در اتاق سوگلو باز کردم ولی قبل از اینکه برم تو بلند گفتم: یاالله..خانما حجابو رعایت کننا من دارم میام تو!....
و بعد از چند لحظه با لبخند درو کامل باز کردم..اما از دیدن صورت اشک آلود سوگل لبخند رو لبام ماسید..
با دیدن من سعی داشت با پشت دست اشکاشو پاک کنه..
صورت نسترن هم خیس بود..با اخم و غضب نگاهش کردم که سریع بلند شد و از اتاق اومد بیرون و درو بست..
--به خدا من چیزی بهش نگفتم!..
به صورتم دست کشیدم و باز نگاهش کردم..با عصبانیت تو صورتش توپیدم: پس چرا گریه می کرد؟..چکارش کردی؟..
-- بسه آنیل، من خواهرشم..
- هر کی که می خوای باش ولی حق نداری ناراحتش کنی!..
-- داشت از بلاهایی که بنیامین سرش آورده بود، حرف می زد..چیزایی که سوگل تعریف می کرد خون به دل ادم می کنه اونوقت حق نداره گریه کنه؟..
چشمامو باریک کردم و مشکوکانه گفتم: چی گفت بهت؟..
--یعنی چی؟..
- گفتی از بلاهایی که بنیامین سرش آورده برات گفته..خب تعریف کن قضیه چیه؟..
--مگه خودت نمی دونی؟!..
- همه شو نه!..
-- من می شناسمت آنیل!..مطمئنم تو هم اونجا بودی!..
- نستــرن این جواب من نبود!..
-- داشت از مهمونی و کارایی که توش کرده بودن برام می گفت همین..
-همیــن؟!..
-- خب آره!..توقع داشتی چی بشنوی؟!..

نیشخند زدم و سرمو تکون دادم..دستامو از کمرم آوردم پایین و دست راستمو تو موهام فرو بردم..
- می دونی سوگلو تو چه وضعی نجات دادم؟..
-- چی می خوای بگی؟..
سکوت کردم و نشستم..نسترن اومد و رو مبل کنارم نشست..
-- نگو که.........

از نگرانی مشهودی که تو صداش بود سرمو چرخوندم سمتش..اشک تو چشماش حلقه زده بود..
یعنی سوگل چیزی بهش نگفته؟!..نکنه تمومش سوتفاهم باشه و من دارم اشتباه می کنم؟!..

از بسته شدن در اتاق هردومون برگشتیم..سوگل با رنگی پریده و چشمای قرمز و خیس جلوی در بود و دستشو گرفته بود به دیوار..
با دیدنش تو اون وضع از جا پریدم و رفتم طرفش ولی بین راه دستشو آورد بالا و گفت: نیا جلو..
وسط اتاق خشکم زد..با تعجب نگاهش کردم که با بغض گفت: تو فکر کردی بنیامین به من..به من........
لب گزید و نگاهش کشیده شد سمت نسترن..نسترن رفت کنارش و دستشو گرفت..
-- سوگلم خواهری به خودت فشار نیار برو تو اتاق استراحت کن..
-- نه نسترن بذار بهش بگم..
تو چشمای من زل زد و معصومانه گفت: بنیامین با من کاری نکرد..به موقع رسیدی چون فقط ..فقط اگه یه دقیقه دیرتر اومده بودی الان من...........
ادامه نداد..قطرات اشک، شبنم وار از چشمای درشت و عسلیش رو صورتش افتادن..
قلبم دیوانه وار می کوبید..قدمی به طرفش برداشتم که نسترن مجبورش کرد بره تو اتاق..
خدا بگم چکارت کنه نسترن..حالا من چطوری باهاش حرف بزنم؟..
گل ِ من ازم دلگیر بود..
خب من از کجا می دونستم؟..تمومش حدس و گمان بود اگه دنبال اثباتش بودم که از خودش می پرسیدم..وجود خودشه که واسه م با ارزشه..
خدایا..چرا اینجوری شد؟!..

رفتم تو، بدون اینکه در بزنم..نسترن چشم غره رفت و ندید گرفتم..هردوشون نشسته بودن رو تخت..سوگل سرشو انداخته بود پایین..از چونه ش که می لرزید فهمیدم داره گریه می کنه..
عصبی تر از قبل نگاهمو انداختم به نسترن و با سر به بیرون اشاره کردم که یعنی پاشو برو می خوام باهاش تنها باشم!..
یه نگاه به من و یه نگاه به سوگل انداخت و مردد از رو تخت بلند شد..
-- من..من برم یه لیوان اب واسه سوگل بیارم..
وقتی اومد جلو و از درگاه رد شد جوری که سوگل نشنوه زیر لب گفتم: تا نیومدم بیرون پا تو اتاق نمیذاری!..
چشماش گرد شد..دست چپمو زدم به درگاه و دست راستمم رو در بود..یه قدم رفت عقب و دهن باز کرد تا چیزی بگه که درو بستم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
سلام گلای من..
بابت تاخیرم شرمنده م..با وجود خونه تکونی و کارای شخصیم بازم فراموشتون نمی کنم و میام پیشتون..
همونطور که اطلاع دارید از بابت خوبی های بی دریغ و خالصانه تون گناهکار فینالیست شد و تو مسابقه ی برترین رمان سال 92 رتبه ی دوم رو آورد و رفت فینال..
از همه ی عزیزانی که لطفشون همیشه شامل حالم بوده و هست ..و اینکه تو نظرسنجی شرکت کردن و رای دادن بی نهایت سپاسگذارم و این پست رو تقدیم می کنم به تک تکشون و همینجا میگم که عاشقانه می خوامتــــون..
و همینطور خواننده های خوب و مهربون ِ ببار باورن که مخلصتونـــــــم هستم..
خب می ریم که داشته باشیم پستای امشبو..
رسیدیم به پست آخر میگم بهتون..



عشق تو
گناه بزرگي ست
که آرزو مي کنم
هيچ گاه " بخشيده " نشود






پوفــــ ..نفسمو کلافه و کشیده دادم بیرون و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم!..
چرخیدم سمتش..نگاهش گله مند و بارونی بود..میخ چشمای ملتمس من..
قدمی برداشتم که همزمان از رو تخت بلند شد..نگاهشو زیر انداخت و پنجه هاشو تو هم قفل کرد..
بی توجه به استرسی که از وجودش داد می زد نزدیکش شدم..درست تو یک قدمیش..
زبونمو رو لبم کشیدم و با آروم ترین لحن ممکن صداش زدم!..
نه جوابمو داد و نه حتی خواست نگاهم کنه..
کمی فاصله رو پر کردم..
چقدر از این فاصله ها نفرت دارم..چقدر حسش تلخه..
حس می کنم بغض توی گلوش پنجه شده و داره گردنمو تو مشتش فشار میده..منم مثل خودش احساس خفگی می کنم..
چرا می ترسم حرف بزنم؟..
چرا نگرانم با یک کلمه ی اشتباه دیوار ِ ترک برداشته ی احساسم فرو بریزه و نتونم دل فرشته مو به دست بیارم؟..

وقتی دید عین مجسمه خشکم زده و حرف نمی زنم، بی تاب و دلگیر از کنارم رد شد..
دستمو مشت کردم..از خودم حرصم گرفت..دِ حرفتو بزن، لال که نیستی!..نذار دیر بشه..این نگاهه غم زده رو باید کور بود و ندید!..

برگشتم..کنار پنجره بود و آسمونو نگاه می کرد..با کمترین فاصله که حد مجاز باشه و اون خط فرضی ِ ممنوعه رو رد نکنه ازش ایستادم و زیر گوشش زمزمه کردم: منظور بدی از حرفام نداشتم..درسته شک کرده بودم ولی انقدر وجود خودت واسه م باارزش بود که حتی نخوام ازت چیزی بپرسم....

لرزش صداش از بغض بود..
-- مگه خودت اونجا نبودی؟..پس چرا جوری داشتی واسه نسترن تعریف می کردی که انگار تو بدترین حالت ممکن رسیدی و ما رو تو ماشین دیدی؟..

و کمی به جلو مایل شد و ....
باز همون فاصله ی لعنتی..
-شب بود..به خدا اون لحظه به حدی عصبانی بودم که هیچی حالیم نبود، فقط یقه شو گرفتم و بلندش کردم و کشیدمش بیرون..گفتم شاید قبلش............

تکون نخورد..ولی نیمرخشو گرفت سمتم و تکرار کرد: قبلش چی؟..بذار اینو بهت بگم، من اگه دست اون کثافت بهم خورده بود که مهم ترین چیز تو زندگیمو به خاطرش از دست می دادم الان اینجا رو به روی تو، توی این اتاق نبودم..حتی یه ثانیه نفس کشیدن واسه م خفت بود!....
-سوگــــل!..

سر انگشتاشو به صورتش کشید..غرق اشک بود..
از سمت راستش چرخیدم و دستمو به لب پنجره گرفتم..سد نگاهش شدم..
چشماش از روی دست تا توی چشمام امتداد داشت..نفس عمیق کشید و کمی به عقب مایل شد و تکیه شو به دیوار داد..کشیده شدم سمتش..مسخ نگاهش..انگار جسم ظریف این دختر آهنربا بود و من از جنس آهن..
چرا برخلاف عقایدم تا این حد جذبش میشم که نتونم خوددار باشم؟..
دست راستمو به دیوار درست کنار صورتش تکیه دادم و دست چپمو که مشت شده بود کمی بالاتر از سرش گذاشتم..با دستام دورش حصار کشیدم ولی قادر به لمس جمسش نه..فقط لمس نگاهش بودم..
فاصله بود..هنوزم اون خط ممنوعه بینمونه و دارم عذابو تو چشمای جفتمون می بینم..منی که چشمای سوگلم، آینه ست واسه دیدن نقش قلب عاشقم تو شیشه ی نگاهش!....
سفیدی چشماش سرخ، ولی خشک بود..انگار چشمه ی اشکش دیگه قصد جوشیدن نداشت..
مات و مبهوت نگاهش می لغزید تو صورتم..
گونه هاش گلگون بود که زمزمه کرد: علیرضا!..
و مثل همیشه اراده م رو در مقابل لحن شیرینش از دست دادم و زمزمه وار صورتمو بردم پایین......
-جــانم؟!..
-- خواهش می کنم..
عضلاتم منقبض شد..اون یکی دستمم مشت شد..سرم خم شد زیر گوشش..
- دلت ازم گرفته؟..
-- میشه بس کنی؟..
- نه تا وقتی که آروم نشم!..نه تا وقتی که بهم نگی آرومم!..
--من..من آرومم!..
- نیستی!..
--علیرضا!..

ادامه دارد...

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



عاشق شدن یعنی وقتی که اون توی آغوشت
خوابش میبره و بعد توی رویاهات بیدار میشه..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14






نفسمو محکم دادم بیرون..هرم داغشو لاله ی گوشش از زیر شال حس کرد که با یه نفس عمیق سرش چرخید به جهت مخالف و دستاش سپر شد بینمون..می لرزیدن دستاش..
می خواست بذاره رو سینه م که ازش فاصله بگیرم..ولی مگه نمی دونست که علیرضا از این فاصله ها که طعم جدایی میدن متنفره؟..
نه..سوگل نمی دونست..
پسم بزن سوگل..بگو نزدیکم نشو..بگو..هر چی می خوای..فقط یه حرفی بزن..

صورتمو بردم عقب و زل زدم تو چشماش که شرم توش قلبمو تو حرارتش ذوب می کرد..
قاتلم بود..قاتل دل ِ بی دلم..

- چرا نمی خوای باور کنی که من حتی حاضر نیستم واسه یه ثانیه غم و ناراحتی رو تو چشمات ببینم؟..وای به اون روزی که از منم برنجی!..سوگل، هنوز نمی دونی تو چه آتیشی دارم دست و پا می زنم؟....
با بغض خفه ای لباش تکون خورد..
-- واسه همین..اومدی و نجاتم دادی؟..می تونستی ولی نیومدی تا جلوی عقدو بگیری..آره؟..
مات چشماش شدم..عصبی لبخند زد ..
-- می دونی چقدر منتظرت بودم؟..می دونی تا لحظه ی آخر که عاقد خطبه رو می خوند و همه انتظار بله رو ازم می کشیدن امید داشتم که خدا هنوز فراموشم نکرده و علیرضا رو یه جوری می فرسته که اون عقد کذایی رو بهم بزنه؟..تو اینا رو می دونی و اونوقت با بی رحمی ازم می خوای ناراحت نباشم؟..

دستام از دیوار سر خوردن و افتادن..
سوگل گفتم که بگو هر چی تو دلت هست..ولی دختر چرا شرمنده م می کنی؟..یعنی می کِشَم این همه حس ِ ندامتو؟..منو ببخش!..ندونسته اشتباه کردم!..منه لعنتی رو ببخش!..

بغضش ترکید و هق زد: اون زنی که عمری صداش زدم مادر با بی انصافی ظرف عسلو از تو سفره ی عقدم برداشت و گرفت جلوم که شیرینیش به کامم باشه تا همیشه تو زندگیم از اینکه با بنیامینم احساس خوشبختی کنم..
ولی می دونی چی شد؟..می دونی اون لحظه چه حسی داشتم؟..
حتی اون موقع هم یاد تو بودم..یاد جمله ای که واسه م یادداشت گذاشته بودی کنار گلدون..که هیچ عسلی تو دنیا شیرینی عسل چشمای منو نداره واسه ت علیرضا یادته؟..از یادآوریش و اینکه حالا تا خرخره تو لجن زار گیر افتادم و دیگه اگر علیرضایی هم باشه که بخواد نجاتم بده دستی نیست که به طرفش دراز کنم هزار بار مردم و زنده شدم و عذاب کشیدم..
من به حبس ابد تو زندانی که زندانبانش بنیامین ِ محکومم..اگه اون موقع یه نامزدی ساده بود که بگم با فرار می تونم تمومش کنم حالا اسم اون شیطان تو صفحه ی دوم شناسنامه م مهر شده و همه ی حس بدبخت و بیچاره بودنم می دونی از چیه؟..اون عوضی از دینی که عمری پیروش بودم بر علیهم استفاده کرد..بین من و شیطان آیه خونده شد..خدا شاهد عقد من با اون بود..به آیاتی که خدا امر کرده بود با سیاست تمام بله گفت فقط واسه اینکه به اون چیزی که می خواست برسه..هدف بنیامین شکنجه دادن منه..نابود کردن منه..اول با روحم شروع کرد و اون شب کذایی رو برام رقم زد و آخرش رسید به جسمم..دست از سرم بر نمی داره..هیچ وقت اینکارو نمی کنه!..

با هق هق صورتشو پوشوند..
عقب عقب رفتم..نگاهم کشیده شد سمت پنجره..حس کردم آسمون امشب تیره تر از همیشه ست..
نه..این دل منه که آسمونش کدر شده..
پس چرا نمی باره؟..چرا هیچ قطره ی بارونی از آسمون ابری دلم نمی ریزه؟..چرا سیاهی رو نمی شوره و از این همه تاریکی نجاتم نمیده؟..
پشت پام به پایه ی تخت خورد و سر جام ایستادم..سوگل گریه می کرد..کاش دل من این همه اشک واسه باریدن داشت..
سرگردون دنبال چیزی بودم که باهاش تسکینش بدم..
- امروز و فردا کار بنیامین تموم میشه..دیگه برای همیشه آزادی!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



توسرا پا آرامش..
من پر از حرف و خواهش ..
داشتن این احساس و تنها با تو می خوامش..

تو شبیه رویامی!
تو تمومه دنیامی!

حس خوب بارونی
که تو قلبم می مونی..

دوست دارم.دوست دارم.
دوست دارم و بی قرارم .

خوشبختیمو با تو می خوام
با تو آرومه روزگارم ..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14





دستاش رو صورتش سر خوردن تا زیر چونه ش..چشماش پر از سوال بود..
لبخند زدم..از روی بی خیالی؟..
نه..باید از جنسش باشی تا بتونی معنیش کنی!..باید همدلش باشی..
که سوگل بود و لب زد: می..می خوای چکار کنی؟..نـ .. نکنه بکشیش؟..
خندیدم..سوگل دیگه تا این حد زبون دلم نباش!..
--هیچ وقت دستامو به خون یه عوضی که حتی نمیشه بهش گفت حیوون، آلوده نمی کنم!..

تکیه شو از دیوار گرفت .. زیر چشماشو دست کشید..می دیدم دستاشو..که چطور داشتن می لرزیدن..
صداش پر بود از نگرانی..رو به روم ایستاد و خیره تو چشمام گفت: مگه تو با پلیس همکاری نمی کنی؟..پس چرا هیچ کس کاری نمی کنه؟..چرا نمی گیرین حبسش کنید؟..مطمئنم خونه ی پُرِش حکمش اعدامه..دیگه چند نفرو باید قربانی هدف شومش کنه تا همکارات به خودشون بیان؟..

سرمو خم کردم و آروم ولی جدی گفتم: اگه منظورت به اون دختراست تو مهمونی، اینو بدون که تو فقط یه شب شاهد کثافتکاریاشون بودی نه مثل من که حداقل هفته ای 1 بار و هر بارم پای معامله های هِنگُفتشون نشستم..
هر هفته بساطشون این نیست..بدتر از اونایی که دیدی هم هست..
برای حل این مسئله باید اول بدونی که واقعا چی می خوای؟..مثل کسی که ظاهر واسه ش از باطن مهم تره..ولی تو کار ما فقط باطن مهمه..فقط اونی که اصل کاریه..بعد باید دنبال عاملش باشی..بنیامین و دار و دسته ش حکم سگ دست آموزی رو دارن که زیر نظر صاحبشون از روی عادت دم تکون میدن و از روی غریزه ی وحشی بودنشون هر کی که سد راهشون باشه رو تیکه و پاره می کنن..
براشونم مهم نیست اون آدم کی می خواد باشه..حتی به مادر خودشونم رحم نمی کنن تا این حد برات بگم که اینا چقدر پست و کثیفن..
تو اصلا می دونستی که بنیامین با پدر و مادرش زندگی نمی کنه و مستقله؟!..

سرشو انداخت بالا..
- هیچ وقت واسه م مهم نبود..فقط یه بار منو برد یه خونه رو نشونم داد و گفت قراره اینجا زندگی کنیم..اون موقع هنوز نمی دونستم همچین آدمیه!..
--مطمئن باش اگه اون شب هم با آفرین به اون مهمونی نمی اومدی هیچ وقت نمی فهمیدی بنیامین چه ذات خرابی داره!..پدر و مادرش اگه سالی یه بارم ازش خبری نشه دنبالش نمیرن که ببینن چکار می کنه!..ولی بنیامین تحت نفوذ داییش که سیاستش زبانزده بهشون سر می زنه و هر بار به قدری معمولی و موقر رفتار می کنه که هر کس رفتارشو تو اجتماع و بین مردم ببینه محال ممکنه که یه درصد شک کنه این آدم پالونش کجه و از اون هفت خطای روزگاره..واسه همین تحقیقات پدرت به نتیجه ای که تو می خواستی نرسید!..

بی تفاوت شونه شو بالا انداخت..
- بنیامین هر چی که بوده اون موقعش که فکر می کردم می تونم بهش اعتماد کنم و خودمو همسرش بدونم برام اهمیت نداشت چه برسه به الان که حتی 1 ثانیه خودمو زن عقدیش نمی دونم..فقط حس می کنم یه زندانبانه بی رحمه که حبسم کرده..ولی من هنوز با قضیه ی دخترا کنار نیومدم..چه گناهی کرده بودن که عاقبتشون باید اون باشه؟!..

دستامو بردم تو جیبم و قدم زدم..نشست رو تخت و منتظر نگاهم کرد..
دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم: مشکل اینجاست اونا هیچ گناهی نداشتن و به جرم بی گناهی مجازات شدن!..تو قانون اونا بی گناه حکمش مرگه..شیطان پرستا هر چیزی که اطرافشون می بینن که نشونه ای از عدالت با خودش داره، درست برعکسشو تو آیینشون اجرا می کنن!..مثلا صلیب باید حتما برعکس باشه حتی نمادشو گردنشون میندازن..« الله » رو گاهی جوری نمادشو درست می کنن که « لا » اولش جدا شده باشه یا حتی شکسته باشه..با پاکی و نجابت مشکل دارن..هر چی کثیف تر و خونخوارتر و پست تر باشی بیشتر خوششون میاد..

-- ولی آخه اون دخترا گناهی نداشتن که بخواد اون بلا سرشون بیاد!..
پوزخند زدم و تو چشماش نگاه کردم..
- اگه بنا به بی گناهیشون بود تا بخوان ازشون بگذرن که دیگه این فرقه وجود نداشت..هر چی گناه و آزادی ج.ن.س.ی و بی بند وباری تو دنیا بیشتر باشه این فرقه روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشه..و یه مشت آدم فرصت طلب و کاسه لیس زن مثل بنیامین و داییش و فرامزخان از کنارش سود هنگفتی می برن!..همه جا ادمای سودجو پیدا میشه مخصوصا یه همچین جایی که از مهموناشون با مواد مخدر پذیرایی می کنن!....
اخماشو کشید تو هم..
- ولی حقشون این نیست..چرا باید آزاد باشن؟!..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
یه پست دیگه هم میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14


تمنا دارم از باران
که اگر حتی قطره ای
از خوشبختی بارید
روی گونه تو ببارد
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14





-- می دونم که حق بر عدالت این نیست!..برای همینه که نقش یه نفوذی رو تو فرقه شون دارم..چون این حقو بهشون نمیدم که بخوان از سادگی و ساده لوحی ِ جوونای این مملکت بر علیه اونها و به نفع خودشون و یه مشت آدم نما بهره ببرن..
جوونای ما وقتی پای حرفا و درد و دلاشون بشینی اولین چیزی که ممکنه همه شون به زبون بیارن یه چیزه..فقط آزادی..
حالا هر کدوم آزادی رو یه جور معنی می کنه!..و اونی به کار این گروه میاد که بیشتر دنبال آزدی ج.ن.س.ی باشه و وقتی مُخ ِ یه دخترو زد نخواد با هزار ترس و لرز دنبال جا و مکان بگرده که کارو یکسره کنه..
اول می کشن میارنش تو پارتی هایی که درصدش خیلی نرمال تر از اونیه که بخواد شک کنه..
تو نوشیدنیش قرص حل می کنن و میدن به خوردش..کم کم خودش پا میده واسه هر کاری..موادو با لذت می کشه و دیگه هیچی واسه ش مهم نیست..بعدشم می فرستنش قاطی یه سری دختر و پسری که اونا هم یه روز مثل خودش از همین راه وارد شدن..
اونجا مثل یه جوون وحشی، نیازشو ارضا می کنه..فقط باید تو رابطه خشونت داشته باشه و برای اینکه یه وقت وسط کار دلشون به رحم نیاد بهشون شیشه و هروئین میدن مصرف کنن!..
- خب یه شب بوده و تموم میشه..چرا باز دنبال این کار میره؟!..

خندیدم و سرمو تکون دادم..
--دختر خوب، وقتی تو همون یه شب چند بار پشت سر هم مواد بهش دادن و اونم تو حالت گیجی و لذت، هر چی دادن کشیده و عین خیالش نبوده و رسما یه عملی ازش ساختن دیگه چطور می تونه رام اون آدما نباشه؟..
مثل برده ای که به گردنش قلاده بستن و لبه های قلاده انقدر تیزه که هر بار بخواد تقلا کنه این گلوی خودشه که می بره و زخم رو زخم میاد تا از خون ریزی یه گوشه جون بده!..
حالا یا از زور درد خودشو می کشه که اونا هم دنبال همینن..یا به مرور زمان جسمش تحت تاثیر مواد می پوسه و تیکه تیکه میشه..
بعضیاشون با اینکه زنده ن به قدری بوی تعفن میدن که انگار هفته هاست مردن..اونایی که دیگه تا لجن فرو رفتن وضعشون بدتره..از گوشه ی چشمشون کرمای ریزی می زنه بیرون و پوستشون به مرور از بین میره و........
--اَه علیرضا تو رو خدا..بسه حالم داره بهم می خوره!..

خندیدم..به حالت چندش صورتش جمع شده بود و چشماشو بسته بود..
- همه ش واقعیته سوگل!..تو اون شب شاهد یه گوشه از جنایتایی که مرتکب می شدن بودی ولی همه ش اون نبود..
اعضای این فرقه حتی به خودشونم رحم نمی کنن..زنده زنده همو اتیش می زنن چون معتقدن وقتی بمیرن جاودانه میشن..اون موقع تا هر وقت که بخوان می تونن رابطه ی ج.ن.س.ی داشته باشن و لذت ببرن..
در اصل یکی از مهمترین اهدافشون همینه که این عمل زشتو بین جوونا ترویج بدن..نقطه ضعفی تو دستشونه که حداقل از هر 10 نفر 4 تاشون کشیده میشن تو این فرقه..
دختر و پسر هم واسه شون فرق نمی کنه..دخترا رو باهاشون از در دوستی وارد میشن..حالا این ادما می تونن خودشونو تو هر شغل یا سمتی جا بزنن..
مهندس..دانشجو..پزشک..تاجر، خلاصه هر چی که بتونه دل یه دخترو نرم کنه واسه یه رابطه ی دوستی که ظاهرش ساده شروع میشه ولی ادامه ش به خیر ختم نمیشه که خودتم یه نمونه شو دیدی!..
اون دخترایی که اون شب آورده بودن فقط تعداد زیادیشون از همین راه دزدیده شدن..اونای دیگه یا فراری بودن یا با وعده و وعیدای الکی پاشونو به یه همچین جاهایی باز کردن..
همین فرامرزخان می دونی چندتا پسر جوون که کارشون همینه زیر دستش کار می کنن؟..
تو فرض کن پسره 27 سالشه و تیپش خفن و ظاهرش و هیکلش همه چی تموم یه ماشین مدل بالا هم زیر پاش، خب حالا به نظر تو یه همچین تیکه ای واسه یه دختر بلندپرواز ایده ال نیست که با دیدنش دل ببازه و خیلی راحت با یه مشت وعده ی سر خرمن که یکیش ثروت و سفر به اونور آبه فریب بخوره؟..
مات و مبهوت پلک زد و زمزمه کرد: یعنی تا این حد؟!..
-- بدون اغراق میگم..حتی از اینم بدتر!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

اینم از پست آخر امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
تا سلامی دگر بدرود!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



می خواهم...
انقدر خودخواهانه بغلت کنم
که جای ضربان قلبم روی تنت بماند..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14





-- پس چرا پلیس فرامرز و دایی بنیامینو دستگیر نمی کنه؟..
- چون اینا هم آدمای یکی دیگه ن..ما دنبال اصل کاری می گردیم، این خُرده ریزه ها به دردمون نمی خورن..اینکه امروز 26 تا دختر تو مهمونیاشون سلاخی شدن یه گوشه ی قضیه ست و اونی که روزی 100 تا دخترو باکرگیشونو می گیرن و معتادشون می کنن و می فرستن اونور آب که حالا یا کشته میشن یا سر از ناکجا آباد در میارنم یه چیز دیگه ست..وقتی این کارو قبول کردم می دونستم باید با بدتر از ایناش رو به رو بشم..با هر اتفاقی که نمی تونم پا پس بکشم!..
-- تا کی می خوای ادامه بدی؟..
-تا آخرش!..
--به قیمت بازی کردن با جونت؟....

نگران بود و من عاشق این نگرانی صداش بودم..چشمایی که داد می زدن حرفای دلشو..شیشه ای بودن و شفاف..خیلی راحت درونشو می دیدم!..
- فقط 1 ماه مونده!..

خیره تو چشمام لب باز کرد تا چیزی بگه که تقه ای به در خورد..هر دومون چرخیدیم..نسترن درو باز کرد و در حالی که یه دستش به دستگیره بود منو نگاه کرد..
-- آنیل میشه چند لحظه بیای؟..

لبخند می زد ولی زیاد از حد مصنوعی بود..سوگل هم اینو فهمید..
-- چیزی شده نسترن؟!..
نگاهش چرخید رو سوگل و تند گفت: نه بابا چیزی نیست فقط مثل اینکه آروین با انیل یه کار مهم داشت اومده بود دم در..
و نگاهش که یه جور خاصی سنگین بود چرخید رو من و با سر به بیرون اشاره کرد..پس یه چیزی هست که نمی خواد سوگل بفهمه!..

رو کردم به سوگل که منو نگاه می کرد و گفتم: تو یه کم دیگه استراحت کن..امشب جایی کار دارم نیستم ولی وقتی برگشتم حتما بهت سر می زنم..
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
پشتم به نسترن بود که با حرکت لب بی صدا گفتم: آشتی؟..
لبخندش رنگ گرفت و چشماشو بست و باز کرد..انگار همه ی ارامش عالم با باز کردن چشماش نشست تو دلم..
برای هزارمین بار نگاهمو با حسرت از رو صورتش گرفتم و بی معطلی زدم بیرون..نفسی که حبسش کرده بودم رو از ته دل دادم بیرون و به صورتم دست کشیدم..

نسترن درو بست و اومد طرفم..
نیم نگاهی به در بسته انداختم و اینبار آروم تر گفتم: چی شده؟..اتفاقی که نیافتاده؟..
با بغض گفت: نمی دونم آنیل..بابا زنگ زد گفت پلیس هنوز نتونسته نگینو پیدا کنه..داشت پشت تلفن گریه می کرد..قلبم تیر کشید از صداش..به خدا نمی دونم چکار کنم..جایی نبوده که زنگ نزده باشم..به همه ی دوستاش..اشناها....هیچ کس ازش خبر نداره..
چشمامو باریک کردم و سرمو تکون دادم..
--باشه..فهمیدم چی می خوای!..
-- آنیل ازت خواهش می کنم تو یه کاری بکن..نمی خوام عاقبت نگین مثل اون دخترا بشه..می ترسم بلایی سر خودش بیاره!..
- خیلی خب نگران نباش..من امشب دارم میرم عمارت فرامرز..حتما پیگیرش میشم اگه دار و دسته ی اون پیداش کرده باشن که می دونم محلشون کجاست ..فقط شانس بیاریم دست آدمای سیروس نیافتاده باشه!..
--سیروس کیه؟!..
- دایی ِ بنیامین؟..
-- همونی که می گفتی ساپورتش می کنه؟..
- آره..خود ِ بی وجدانشه!..
گریه ش گرفته بود..
هرجوری بود راضیش کردم کار مشکوکی نکنه که سوگل چیزی بفهمه منم پیگیر این قضیه میشم..
همین دوتا خلافکار تو تهرون به این بزرگی نبودن ولی بی همه چیزا مثل قلابای زنجیر به هم وصلن..
مخصوصا کله گنده هایی مثل فرامرز و سیروس!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
(02-03-2014، 5:35)m love f نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
ممنونBig Grin
جواب سوالمرو ندادیHuh
عزیزم، من که نویسنده نیستم که تاریخ مشخص کنم، فرشته جون هم مطمئنا نمی تونه قول بده که دقیقا یه تاریخ مشخص بذاره. چون آدمیزاد هستیم، ممکن مشکل به وجود بیاد.:ag54:
سلام دوستای گل خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
چه می کنید با خونه تکونی؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
از همینجا یه خسته نباشید جانانه به همه ی خانما و آقایون متاهل و دختر خانما و آقا پسرای گلمون میگم که واقعا هم دست مریزاد دارید همه تون!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
من یکی که دیگه دست برام نمونده بس که درد می کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14بشور بسابم عالمی داره دقیقا تو ماه اسفند که فقط چند روز مونده به اغاز سال جدید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14اصن یه شور و حال خاصی داره موافقید؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

میریم سراغ رمان، دوستای گلم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



*******
انگشتامو حلقه وار به دورمچ چپم کشیدم..بعد از وضو یادم رفته بود ساعتمو ببندم..دیگه کم کم باید راه میافتادم..
دستامو بی حوصله به لبه ی مبل گرفتم و بلند شدم..رفتم تو اتاق و کتمو از رو تخت چنگ زدم و انداختم رو دوشم..رفتم تو راهرو..همینطور که قفل ساعت مچیمو می بستم گوشی تو جیبم لرزید و زنگ خورد..
به صفحه ش نگاه کردم..شماره ی شهرام بود!..
قبل از اینکه مهلت بده حرف بزنم صدای نگرانش تو گوشی پیچید..
-- آنیل کجایی؟..پدرم در اومد تا گرفتمت..
-چی شده؟!..
-- هر جا هستی خودتو برسون عمارت که اوضاع قمر در عقربه!..
-یعنی چی؟..
-- گربه سیاهه غیبش زده!..
-چـــی؟..مگه بچه ها بالاسرش نبودن؟..
-- از آدمای خودمون اومدن سر وقتش!..
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟..
-- از هتل که برگشتم بچه ها خبر دادن نوچه های فرامرز اومدن بردنش..
- کی اونو خبر کرد؟..
-- فکر می کنی کار کیه؟..همینایی که گذاشته بودیم مراقبش باشن راپورتشو دادن دست فرامرز......الان کجایی؟..
- هنوز هتلم..تازه داشتم راه میافتادم که تو زنگ زدی..میام عمارت..
-- باشه منم تو راهم..منتظرتم فقط دیر نکن!..

تماسو قطع کردم و از روی عجله چند ضربه ی محکم پشت سرهم به در زدم که نسترن با نگرانی درو باز کرد..با دیدنم نفسشو داد بیرون..
--تویی؟..ترسیدم گفتم کیه اینجوری داره درو از پاشنه درمیاره....
- من دارم میرم عمارت فرامرز..سپردم آروین شامتونو میاره بالا حواسشم به همه چی هست تا من برگردم..اگه کسی اومد پشت در، جز آروین هر کی بود درو باز نمی کنی حتی اگه یکی از پرسنل هتل باشه!..
-- حواسم هست!..
- فقط احتیاط کن باشه؟..
سر تکون داد و من من کنان گفت:فقط..نگین.....
- خبرشو بهت میدم..
از بالای سرش به داخل سرک کشیدم: سوگل چکار می کنه؟..
درو کشید سمت خودش..
-- هوی هوی تو اتاق دو تا دختر مجرد سرک کشیدن ممنوع!..
- اونوقت این قانونو تو وضع کردی؟..نگفتی کجاست؟..حالش که خوبه؟..
-- فقط پرسیدی چکار می کنه!....
-نستـــرن!..
-- خیلی خب بابا جوش نیار، سرش درد می کرد قرص خورد خوابید..
- گفته بودم آروین چیزایی که احتیاج دارینو بیاره اتاق، اورد؟..
-- آره همه چیز هست ممنون!..
دستمو به نشونه ی خداحافظی اوردم بالا و رفتم سمت آسانسور..
هنوز دستم به دکمه نرسیده صدام زد..برگشتم..با تردید نگاهم کرد..سکوتشو که دیدم سرمو تکون دادم که یعنی « چیه؟ » ..
--چیزه..می خواستم بگم که...........
-چیزی لازم داری؟..
-- نه..فقط..الان که داری میری اونجا..شهرامم باهاته؟..

از اینکه بعد از اون همه مدت، حالا مستقیم به شهرام اشاره می کرد تعجب کردم..با شَک سرمو تکون دادم..منتظر بودم حرف بزنه ولی انگار هر بار تردید مانعش می شد!..
- نسترن من عجله دارم اگه حرفی هست بزن....
--..........
- نکنه نگرانشی؟..
سرشو که زیر انداخته بود بلند کرد..با دیدن لبخندم اخم کرد و کمی خودشو کشید تو..
-- کاری ندارم می تونی بری!..
خندیدم و دکمه ی آسانسورو زدم..
برگشتم تا ببینم رفته تو یا هنوز همونجاست؟..تکیه داده بود به در و منو نگاه می کرد..
یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند مرموزی زدم..
- خداوکیلی در و تخته بدجور با هم جورین..چه اون دیوونه که ادعا می کنه فراموشت کرده ولی تا چشماش تو رو می بینه لال میشه..چه تو که از کی تا حالا اینجا وایسادی و می خوای بگی نگرانشی ولی غرورت بهت اجازه نمیده و....میگی به سلامت!..

چشمای گرد شده ش خیلی راحت بهم فهموند تعجبش از حقیقت حرفایی ِ که بی پرده زدم..
بالاخره یکی باید به روشون بیاره..خندیدم و انگشت اشاره مو به پیشونیم زدم و رفتم تو آسانسور..
به دیوار سرد و شیشه ایش تکیه زدم و تا لحظه ی آخر که بخواد در بسته شه نگاهش رو صورتم بود!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
یادم باشد بگویمت :
دیگر از آن لبخند ها آن هم ناگهانی نثار چشمان بیقرارم نکنی...
دلم ...
طاقت این همه عاشقی را ندارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

امشب به من بخل و بوس ندادینا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
بیاین اینجا ببینممممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
آخیــــش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
چه چسبیــــــد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
من آنی نیستم
که بی عشق سر کنم زندگی را
آنگاه که در رویای عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویایی ام را در تو میبینم
*دوستت دارم*
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14






************
« راوی »


نسترن در را بست و به آن تکیه داد..دلش آشوب بود..تپش های ناهماهنگ قلبش عذابش می داد..
همین که برگشت سوگل را دید که به درگاه اتاق تکیه داده!..
--اِ ..تو مگه خواب نبودی؟..
- سردرد دارم نمی تونم بخوابم..علیرضا بود دم در؟..
--آره..گفته بود که شب داره میره جایی نیست، قبل رفتن اومده بود سفارش کنه..سراغ تو رو هم گرفت!..
- خب؟!..چی می گفت؟!..
-- هیچی!.....
تن خسته اش را روی مبل پرت کرد! .. کنترل تلویزیون را برداشت..
نگاهش به صفحه ی رنگی آن بود و حواسش....
حواسش؟....خدا می داند که کجا بود!..
با احساس اینکه کسی تکانش می دهد پرید و مبهوت برگشت..سوگل با چشمانی پر از نگرانی به او زل زده بود!..
- خوبی تو؟..چته هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟..
--ها؟..آره خوبم..چی گفتی؟حواسم نبود..
- میگم چته؟..انگار از یه چیزی ناراحتی..
-- نه..خوبه خوبم..
- پس چرا کلافه ای؟..
-- نه خوبم..تو بهتری؟..
تعجب تو چشمای سوگل موجی از نگرانی داشت..
- نه انگار واقعا حالت خوش نیست!..همین الان پرسیدی که گفتم سرم درد می کنه!..
--آهان آره راست میگی..
- علیرضا چی می گفت؟!..
از یادآوری حرف های آنیل اخم هایش در هم رفت و خُلقش تند شد..
-- ول کن سوگل حال و حوصله ندارم!..

و با اخم تکیه داد..سوگل هر لحظه بیشتر از کارها و حرف های خواهرش بهتش می گرفت!..
نسترن چش بود که اینطور جوابش را می داد؟..
نفس عمیقی کشید و دست به سینه کنار خواهرش تکیه داد و نگاهش را به صفحه ی تلویزیون دوخت..
مجری تمام وقت پشت سر هم حرف می زد..
سوگل که از آن همه پرچانگی حرصش گرفته بود دکمه ی آف را فشرد و کنترل را روی میز پرت کرد..
نسترن با تعجب برگشت..
-- چرا خاموش کردی؟..
- حوصله ندارم!..
-- به خاطر سردردته؟..
- نه....
--........
- نسترن؟..
--هوم؟..
-دلم شور می زنه..

نسترن که نگاهش به میز شیشه ای وسط اتاق بود با این حرف سوگل رعشه ای کوتاه بر تنش افتاد و سریع نگاهش را بالا کشید..
سوگل سر چرخاند و بی توجه به اضطراب چشمان خواهرش ادامه داد: دیشب یه خواب بد دیدم..یه خواب عجیب..همه تو روستای عزیزجون جمع بودیم..حتی علیرضا هم بود..رفته بودیم کنار موتور اب و زیرانداز انداخته بودیم و نشسته بودیم کنار جوی آب..من و علیرضا پیش هم بودیم..تو هم کنار یه مرد بودی که پشتش به من بود و چهره شو خوب یادم نیست..
نمی دونم چی شد یه دفعه بابا داد زد و دوید سمت موتور خونه!..همه برگشتیم..نگین جیغ می کشید و کمک می خواست..صداش از بالای موتورخونه می اومد..
با ترس سر چرخوندم سمت جوی دیدم آبش قرمز ِ ..درست رنگ خون..اصلا انگار جوی پر خون شده بود..جیغ کشیدم و رفتم عقب..علیرضا دستمو گرفت همون موقع چشمم افتاد به بابا که غرق خون از اب اومد بیرون..یه نفرو گرفته بود بغلش وقتی گذاشتش زمین دیدم نگینه..
همه جاش پر خون بود..حال و روزش به حدی بد و رقت انگیز بود که هیچ کس جرات نداشت نزدیکش بشه..تو دستای بابا یه چاقو دیدم ولی نمی دونستم واسه چی گرفته دستش..
مامان با گریه به لباسای خونی نگین چنگ زد و پاره شون کرد..مرتب جیغ می کشید و می گفت تقصیر من بود....با گریه خواستم دستمو از دست علیرضا بکشم بیرون نذاشت گفت نزدیک نگین نشو..گفتم می خوام برم پیش خواهرم ببینم چش شده..
انقدر گریه کردم که دیگه داشتم از حال می رفتم..علیرضا مرتب بهم می گفت که نباید نزدیکش بشم وگرنه لباسای منم خونی میشه..انقدر تقلا کردم که مجبور شد ولم کنه..
همون موقع که نشستم کنارش فکر می کردم مرده ولی سرش چرخید سمتم و چشماش باز شد..با اشک لبخند زدم که خواهرم زنده ست ولی بابا چاقویی که تو دستش بودو برد بالا و خواست فرو کنه تو سینه ی نگین که جیغ کشیدم و از صدای جیغ خودم از خواب پریدم..وقتی بیدار شدم تا چند دقیقه تو شوک بودم..انقدر اون خواب از نظرم واقعی بود که زمان و مکان به کل فراموشم شده بود!..

برگشت و به نسترن نگاه کرد..چرا ساکت بود؟..
با دیدن صورت غرق اشک نسترن دلشوره اش بیشتر شد و آستین لباسش را کشید..
- نسترن!..چرا داری گریه می کنی؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

واسه این پست نصفه شبی اشکم در اومد!..



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
ای همیشگی ترینم
میخوام عاشق تو باشم
میخوام از تو جون بگیرم
اگه لایق تو باشم.....
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14




نسترن هق هق کنان صورتش را با دستانش پوشاند و رو زانو خم شد..
سوگل که همه ی وجودش از ترس ِ آنچه که در سر داشت می لرزید دستش را پشت خواهرش گذاشت و با صدایی که از بغض مرتعش و گرفته بود گفت: چیزی که نشده هان؟..همه حالشون خوبه، آره نسترن؟..نسترن بگو که کسی چیزیش نشده..اصلا بابا چجوری گذاشته تو بیای اینجا؟..نسترن تو رو خدا یه حرفی بزن دارم دق می کنم!..

دستان نسترن خود به خود به پایین سر خورد و از میان دندان های کلید شده ش فقط زمزمه کرد: نگین.............
سوگل بی اختیار جیغ خفیفی کشید..
نسترن با صورتی خیس از اشک نگاهش کرد..
*******
ماشینش را جلوی عمارت پارک کرد..نگاهی به محوطه ی خارجی انداخت..سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود!..
زنگ در را زد..کسی جواب نداد!..
مجدد انگشتش را روی دکمه ی سفید رنگ آیفن کشید..
انگار کسی تو عمارت نبود!....

کمی عقب رفت و به سردر نگاه کرد..نرده هایی که شبیه نیزه بودند کارش را برای بالا رفتن از در سخت می کردند..
تاریک بود و لامپ جلو در هم خاموش بود..چراغ قوه ی جیبی اش را روشن کرد.. نورش را سمت چپ انداخت..درست همان جایی که دوربین مدار بسته نصب شده بود..چیزی از دوربین باقی نمانده بود....
زیر لب زمزمه کرد..
- یعنی چی؟..اینجا چه خبره؟..
بی معطلی با یک پرش دستش را به نرده های بالای در رساند و به کمک آنها خودش را بالا کشید..
لب دیوار را گرفت و با یک خیز به داخل سرک کشید..
برق عمارت روشن بود و چندتا از نگهبان ها خونین ومالین روی زمین افتاده بودند..
کامل خودش را روی دیوار کشید و با احتیاط دستانش را به لبه ی سنگی آن تکیه داد و به عقب پرید و روی زمین نشست..نفس حبس شده اش را بیرون داد..اسلحه ی کمری اش را لا به لای انگشتانش فشرد و چراغ قوه را خاموش کرد..
با احتیاط قدم برداشت..شاخ و برگ های خشک درختان به زیر قدم هایش سکوت ان قسمت ازعمارت را شکسته بودند..
خودش را به قسمت بالایی عمارت رساند..صحنه ای که ناجوانمردانه پیش چشمانش نقش بست، باور کردنش برای او سخت و نفس گیر بود!..
شهرام غرق خون روی پله ها افتاده و می نالید!..« یا حسین » گویان با چند قدم بلند خودش را بالای سرش رساند و کنارش زانو زد..
-- شهرام، داداش چی شده؟..
قفسه ی سینه اش خس خس می کرد..
چشمان بی فروغش، نیمه باز درون چشمان سرخ شده ی علیرضا مانده بود..
-آ..آنیل....بُـ..بُـر..
-- خیلی خب باشه آروم باش..نمی خواد حرف بزنی..
و تند تند شماره ی اورژانس را گرفت و وضعیت شهرام را در حالی که صدایش گرفته بود گزارش کرد..
سرش را در اغوش کشید..دوست چندین و چند ساله ش که مثل برادر دوستش داشت، در خون غلت می زد و کاری از دستش ساخته نبود!..
-- طاقت بیار..الان امبولانس می رسه..
- آ..آنیل..بُرد..بُردنش..
بِنـ..بنیامین....
اون..
--به درک ولش کن اون عوضی رو..میگم حرف نزن مگه نمی بینی چجوری داره ازت خون میره..تو رو به علی هیچی نگو..
نفس بریده و ناله کنان لب زد: اَگـ..اگه..
من..چیزیم..شُـ..شد..به..نستــرن..
بـِـ..بگو..بگـ..بگو..که............

نفس ِ بلند و خش داری کشید و چشمانی که گشاد شده بود به ناگهان آرام گرفت و..بسته شد!..
علیرضا سرش را در اغوش کشید و در حالی که اشک درون چشمانش حلقه بسته بود داد زد: دِ خفه شو بهت میگم لعنتی..نگو..حرف نزن....نمیذارم چیزیت بشه..به علی قسم نمیذارم....
دستان شهرام روی سینه ش بود..
در دست فشرد..
از سردی دستان ِ او تنش لرزید!..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
سلام عزیزای دلمممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
وای که چقد دل واسه تون تنگ شده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14واسه همه ی ببار بارونیای خودممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
بچه ها امشب همین یه دونه پستو اماده کردم ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
فردا یه عالمه کار دارم واسه همین شب باید زودتر بخوابم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
پست امشبو سعی کردم تپل بذارم تا جبران باشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
باعشق تقدیم می کنم به همه ی گلای نازنینی که پا به پای من میان و با حرفای محبت آمیزشون منو شرمنده ی خوبی های خودشون می کنن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
هر چی هم بگم عاشقتونم بازم کمه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14خیلی خیلی دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
ببار بارون اگه حتى

باريدن رو بلد نيستى
ببار اى همدم چشمه
تو دست كى اسير هستى
ببار چون تو اگه باشى
سياهى پر زده ميشه
بيا چون عشق به دست خود
زده بر ريشه اش تيشه
ببار بارون براى ما
واسه دلهاى پر بسته
براى قلب اين عاشق
كه از ظلمت شده خسته
ببار اى همدم چشمه
ببار اى روح آزادى
با يك تك قطره ى خود هم
به گلبرگها تو جان دادى
ببار بر آتش دنيا
بيا شعله خروشان است
بيا كه اين زمينو خاك
مكان باده نوشان است
ببار بارون اگه حتى
يه ابرى نيست رو سقف ما
ببار تا عشق جاودانه
كند قلبى رو وقف ما


شعر از: شيوا بادى (دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شیوا_sh )


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14




************
-- کجا میری با این حال و روزت؟..
با گلویی که آتیش گرفته بود از بغض داد زدم و همزمان دستامو طرفینم باز کردم..
- ببیـــن..می بینی اینا رو؟..این همه خون و جنازه ریخته رو زمین..چشماتو باز کن و ببیــــن..
قدمام تند بود..محمد به گرد پامم نمی رسید..
از پشت سرم داد زد: خرابش نکن علیرضا........
بازومو گرفت و کشید، با خشم پسش زدم که یه قدم عقب رفت..
چرا این چشمای لعنتی دارن آتیش می گیرن؟..
سوزشی که همه ی وجودمو گرفته..........
ازهمون آتیشی ِ که از نامروتی ِ یه عده گرگ و شغال اینجوری داره شعله می کشه!..

چشمام نم داشت که با خشم بهشون دست کشیدم..داغ بودن..می سوزوندن..
اشک تو چشمای محمد حلقه زده بود ولی اون به خودداری ِ من نیست..
آروم سرشو تکون داد و دستاشو به پایین حرکت داد..
-- باشه، بیا بریم یه گوشه حرف می زنیم..بذار اعصابت آروم بشه بعد هرکار خواستی بکن..

پوزخند زدم..کنترل صدام از دستم در رفته بود!..
نقش بی روح و سرد و چشمای بسته ش هنوز پیش چشمامه..تا اخر عمرمم صحنه ی امشبو فراموش نمی کنم!..
- نه اینجوری نمیشه..نمی خوام آروم بگیرم..نمیذارم این قلب وامونده سرد بشه..مطمئن باش به بدترین شکل انتقام خونشو از اون لاشخورا می گیرم....
پشتمو بهش کردم که داد زد: نفر بعدی کیه؟..خودت؟..بذار با برنامه پیش بریم..خبر به اون بالایی ها برسه که سرپیچی کردی خیلی سریع ماموریتو ازت می گیرن اون موقع چی؟..می خوای چکار کنی؟.......

- فکر کردی تو این موقعیت این چیزا واسه م مهمه؟....دیگه بسه هر چی با برنامه پیش رفتم و به جایی نرسیدم..بسه هر چی نشستم و نگاه کردم..بسه این همه بی تفاوتی..
از وقتی پامو گذاشتم تو این عملیات لعنتی و شدم جاسوس یه روز خوش به خودم ندیدم..هر روز خون و خون ریزی..دیگه تا کی شاهد کشته شدن دخترا و پسرایی باشم که جرمشون از دید این کثافتا فقط بی گناهیه؟..
صدام از بغض لرزید و اوج گرفت..
-جلوی چشمام، بهترین دوستم غرق خون تو بغلم جون داد..سر همین عملیاتی که تو از قانون و قوانینش داری بهم درس میدی، اون مرد عشق و زندگیش و احساسشو گذاشت زیر پاهاش و فقط به هدفش فکر کرد..همین هدف جونشو گرفت..
هنوز قلبش واسه دختری که سالها عاشقش بود می تپید..تا قبل از اینکه نفس اخرشو بکشه و چشماشو به روی این دنیای کثیف و بعضی آدمای کثیف تر از خودش ببنده فقط اسم اونو صدا زد..
فکر کرده بود من از بی قراریاش خبر ندارم ولی می دیدم که شبا چجوری با خیالش حرف می زنه و درد و دل می کنه..عشقش از کارش مهم تر بود که اون دخترو ول کرد..به خاطر خودش..به خاطر زندگی و آینده ی اون دختر، پشت پا زد به همه چیز..
گذاشت ازش متنفر شه ولی بازم لب از لب باز نکرد که بگه هنوزم خاطرت واسه منی که عمرمو می ریزم به پات عزیزه.......
محمد، شهرام نباید می مرد..شهرام حقش نبود..
اونی که با جون و دل واسه خداش بندگی می کرد، حقش این بود که تو این سن به درجه ی شهادت برسه؟!.....

بدون اینکه بفهمم جوری با سوز حرفای تلانبار شده رو دلمو بلند و آزاد می زدم که حواسم نبود خیلی وقته هر دومون داریم بی صدا اشک می ریزیم و مردونه هیچی نمی گیم..
محمد پشت به من شونه هاش می لرزید و چشماشو با انگشت اشاره و شصت فشار می داد..
شهرام رفیق صمیمی ِ هردومون بود ولی از عشقش فقط من خبر داشتم..منی که شاهد بی تابی ها و بی قراریاش بودم....

با خشونت کف دستامو به چشمام کشیدم و دستایی که از اشک خیس بودن رو مشت کردم..
اشکایی که از درد زمونه بود..از این همه نامردی....
ناخودآگاه سرم چرخید و نگاهم افتاد به همون پله ای که هنوزم آغشته به خون سرخ شهرام بود..
لبخند زدم..ولی پر بود از غم..پر بود از درد ِ اون همه ظلم..لبخند محوی که گویای هزاران درد ِ بی درمون بود رو این دل صاب مرده..
لب زدم و زمزمه کردم: بازم نارفیقی کردی بی وفا؟..از کی رفیق نیمه راه شدی؟..یعنی تا این حد واسه شهادت عجله داشتی که................

لبام لرزید و از نسیمی که با وزش ملایمش رد خنکی از خودش رو نم اشک تو چشمام گذاشت پلک زدم..
سرمو رو به آسمون بلند کردم..اون ابرای سیاه و گرفته ای که بغضشون سنگین تر از بغض حبس شده ته گلوی من بود، هوای دلشون می خواست بباره!..شاید قطرات زلال و پاکش تسکینی باشه بر دل تموم بندگان داغدیده و داغداری که دستای امیدشون فقط به سوی یک نفر دراز شده....همون یک نفری که............
اسمشو زیر لب صدا زدم و لب فرو بستم و نگاهمو از چشمای غمگین آسمون گرفتم و دویدم سمت در..
مقصدم مشخص بود..
جایی که برای همیشه این طلسم شکسته می شد..
طلسمی که باطل سِحرش فقط تو دستای من بود..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14

۞۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞.۩۩۞
۞ ۞
۞ *•.¸.•* بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِیمِ •¸ .*• ۞
۞ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ۞ اللَّهُ الصَّمَدُ ۞ لَمْ * • ۞
۞ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ۞ وَلَمْ یَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ * • ۞
۞•.¸.•**• صدق الله العلی العظیم *•.¸*• ۞
۞ ۞
۞۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 14
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30