انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30
سلام سلاااااااااام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8بعد از چند روز اومدم پیشتووووون..جیغغغغغغغ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8وای که نمی دونید چقدر خوشحالم..

بابت تاخیرم می پرسید؟..با اینکه تو پروفایلم و وبسایتم بارها پیام گذاشتم ولی می دونم یه عده هنوز خبر ندارن این مدت داشتم چکار می کردم..خب براتون میگم عزیزای دلممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
می دونید که گناهکار رفت واسه ویرایش بعد از اون قانون جدید که ادمین برای سایت گذاشت باعث شد که شخصا رو گناهکار نظارت داشته باشم اونم در حین ویرایش..و همینجا باید بگم الحق که مدیرا عالی همکاری کردن و گناهکار به بهترین شکل ممکن ویرایش شد..موردی که س.ا.ن.س.و.ر شده باشه به اون شکل که رمان رو ناقص کنه اصلا وجود نداره..همه چیز عالی پیش رفت و قسمتای عشقولی و رمانتیکشو جوری نوشتم که موردی پیش نیاد..مطمئن باشید همه چیز رو به راهه..

یه شب تب و لرز شدیــــد کردم..امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشید دوستای گلم..تو این شبای سرد زمستون مراقب خودتون باشید بچه ها می دونید که چقدر دوستتون دارم؟..عزیزای خودمین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
خلاصه تبم انقدر شدید بود که اگه به موقع نرسونده بودنم بیمارستان تشنج می شدم و....
نمی خوام وارد جزئیات بشم فقط همین قدر بگم که خدا یه عمر دوباره بهم داد..هنوز اثراتش تو بدنمه..سرفه های مزمن و حالت گرفتگی و خستگی..ولی خب خیلی خیلی از اون موقع بهترم و خداروشکر همه چیز خوبه!..
بعد از اون بازم رفتم سر وقت گناهکار و ادامه ی ویرایش..تا اینکه گناهکار هم به خوبی و خوشی تموم شد و حالا نوبت به ببار بارون رسیده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
کار چندانی نداشت ولی خب مجبور شدم از اول بخونم و اگه مشکلی داشت برطرف کنم..چیزی رو تغییر ندادم جز محلی که روستا درش واقع شده و الان دیگه نمیشه گفت ده بالایی یا ده پایینی چون از اون روستایی که مادربزرگ سوگل توش بود خیلی فاصله دارن..
و یه چندتا دیالوگ که درستشون کردم و الان عالی شدن..بعد از اتمامش و ساخت پی دی افش می تونید بخونید..


تا اینکه همین هفته کار ویرایش ببار بارونو تموم کردم و بعد از اون تو وبسایتم پیام گذاشتم که ادامه ی ببار بارون رو از جمعه میذارم..

امشب تا 3 تا پست براتون آماده کردم و پشت سر هم میذارم بدون هیچ وقفه ای..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
بابت تاخیرم سر ببار بارون یه سری شایعات به گوشم رسید که گفته بودن فرشته بابت قانون جدید سایت دیگه نمی خواد بنویسه و قراره از سایت بره..در صورتیکه بعد از اجرایی شدن این قانون من اولین نفر بودم که هم تو پروفایلم و هم تو وبسایتم اعلام کردم که به هیچ عنوان قصد ندارم نودهشتیا رو ترک کنم و اگر بخوام تو این شرایط پشت ادمین و مدیرا و بچه ها رو خالی کنم نهایت نامردی رو در حقشون تموم کردم..گفتم که عاشقتونم و هر چی هم که باشه می مونم و ادامه میدم..
اتفاقا ادمین هیچ کدوم از نویسنده ها رو تو تنگنا قرار نداد..عالی و در کمال احترام رفتار کرد..من کوچکترین گله ای از هیچ کس ندارم و اتفاقا بابت این همه توجه همینجا از ادمین و مدیرا تشکر می کنم..مخصوصا
هدیه عزیزم که کار نظارت گناهکار رو بر عهده داشت و آزاده ی عزیز که ویرایش اون رو انجام داد..هر دو در کنار هم عالی همکاری کردن..
و یه تشکر ویژه مخصوص اونایی که تو این شرایط اصلااااااا تنهام نذاشتن و چه تو خصوصی و چه تو پروفایلم برام پیام گذاشتن..یعنی بچه ها هر چی که بگم کم گفتم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8 هیچ کس این مدت منو با حرفاش دلسرد نکرد..همه بهم روحیه دادن..هیچ کس نگفت چرا دیگه نمی نویسی؟.شورشو در اوردی..و یا هر چیز دیگه ای اتفاقا همه گفتن پشتتیم و تنهات نمیذاریم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8دیگه چی بگم؟..چی بگم که جبران همه ی خوبی هاتون باشه؟!..از همینجا روی ماه تک تکتونو می بوسم و میگم مخلص همه تونمممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
دوستانی که این مدت برام پیام گذاشتن و من نتونستم پاسخشون رو بدم و هربار با یه پیام کلی تو پروفایلم جواب محبتای بی دریغشون رو می دادم واقعا از همینجا میگم که شرمندم..شرمندم که نتونستم بیام تو پروفایلاتون و براتون پیام بذارم..واقعا فرصتشو نداشتم..تا خارج از نت بودم که مشغله های کاری دست از سرم بر نمی داشت تا تو سایت می اومدم درگیر ویرایش می شدم و بعد از اون بیماری که گریبان گیرم شد..ولی همیشه شاهد پیامای محبت آمیز و سرشار از لطفتون به خودم بودم..و بازم میگم ممنونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8دنیا دنیا تشکر هم براتون کمه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
وای چقدر حرف زدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8ولی وظیفه ی خودم دونستم که حتما دلیل تاخیرم رو توضیح بدم..تا خدایی نکرده کسی بعد از این دچار سوتفاهم نشه..
از همین امشب ادامه ی ببار بارون رو در دست می گیرم و میریم که داشته باشیم ماجراهای هیجانی سوگل و آنیل رو..یا به قول خودش که دوست داره صداش کنیم علیرضا ولی تو دهن سوگل خانم ما انگار نمی چرخه چون از همون اول صداش زده آنیل..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
حالا ببینیم می تونه علیرضا هم صداش کنه؟!..شرایطش مهمه که..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8تو رمان میگم براتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


این شما و این 3 تا پست از ببار بارون..
با عشق تقدیم به همه ی شما خوبان..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



فشار ارام دستانت را دوست دارم
وقتی که مردانگیت را به رخ انگشتانم می کشی!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
آهای زمستان!
حواست جمع باشد..که دور تو و تمام شاعرانه هایت خط خواهم کشید اگر..
با آمدنت او حتی"یک سرفه"کند!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




با تعجب نگاهش کردم..
-فردا؟!..تو مطمئنی؟!..
چشماشو باریک کرد و گفت: چطور مگه؟!..
-آخه..به این زودی!....یعنی من..
--می ترسی برگردی تهران؟!..

از اینکه تونسته بود دردمو بفهمه و حرف دلمو بزنه، نفس ِ تو سینه حبس شدمو دادم بیرون و سرمو آروم تکون دادم..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش و یه قدم دیگه جلوتر اومد..
-- هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته..نه تا وقتی من کنارتم اینو بهت قول دادم..
سرمو زیر انداختم و انگشتامو به بازی گرفتم..
-می دونم..ممنونم ولی بازم نمی تونم ترسو از خودم دور کنم..احساس می کنم این حالتا رو تو خودم نمی تونم سرکوب کنم..
--خب این طبیعیه..ترس تو وجود هر ادمی هست و کسی نمی تونه منکرش بشه ولی تو با وجود شرایطی که داری باید بتونی بهش غلبه کنی لااقل سعی خودتو بکن..نمیگم کامل از بین ببرش چون می دونم حتی امکانش وجود نداره ولی تا حدی کمش کن تا بتونی کنارش کمی آرامش به دست بیاری، در غیر اینصورت اینجوری فقط خودتو نابود می کنی!..

حرفاش بهم حس خوبی می داد..مخصوصا الان که صداش هم با یه حس آرامش همراهه..آرامشی که برام خاص و درعین حال انرژی بخش بود..
وقتی حرف می زد و با حرفاش قصد آروم کردنمو داشت واقعا از ته دل حس می کردم که دلم تا حدی که بتونم لمسش کنم آروم گرفته..این حس رو دوست داشتم و ملموس بودنش رو کامل در خودم احساس می کردم!..

-- حاضری بریم؟!..
از صداش که پر بود از انرژی و نگاهی که شیطنت بار به من دوخته شده بود لبخندی ناخواسته بر لبم نشست و سرمو تکون دادم..
به نیم رخ ایستاد و با دست به در اشاره کرد: پس بزن بریم که مطمئنم تا الان اون کوچولو هم به دنیا اومده!..
از ژستی که تو قالب احترام به خودش گرفته بود نتونستم چشم بپوشم و خندیدم..از کنارش رد شدم و گفتم: هنوزم نمی تونم باور کنم که تو این عمارت قراره همچین اتفاقی بیافته....
پشت سرم اومد و هر دو از در بیرون رفتیم..چند قدم باهاش فاصله داشتم که خودشو بهم رسوند..حالا کنارم بود..
-- این اولین بار نیست..اینجا یه روستای نمیشه گفت دورافتاده ولی خب مستقل از روستاهای دیگه ست و به شهر هم خیلی فاصله داره اگه کسی نتونه از پس کاراش بر بیاد هر اتفاق ناخوشایندی ممکنه برای خودش و خانواده ش بیافته!..روستا امکانات شهرو نداره..
- یعنی اینجا حتی یه خونه ی بهداشت یا یه بهداری معمولی هم نیست که بشه به اهالی کمک کرد؟!..
--قبلا بود ولی الان نیست..
- یعنی چی که قبلا بود ولی الان نیست؟!..
-- بهداریش میشه گفت یه جورایی هست ولی خیلی وقته هیچ پزشکی توش پا نذاشته!..
-آخه چرا؟!..
-- حدودا 1 سال پیش بود که در اثر بی احتیاطی بهداریی که کمی پایین تر از همین عمارته آتیش می گیره..قدرت آتیش انقدر زیاد بوده که پزشک و 2 تا از پرستارا با هم لا به لای شعله هاش می سوزن و کسی هم نمی تونه نجاتشون بده..بعد از اون کمی بهداری رو بازسازی کردن ولی نصفه رهاش کردن و هنوزم که هیچی به هیچی..
- اینکه وحشتناکه!!!!!!..ولی آخه اینجوری هم نمیشه..خودت نمی تونی واسه اهالی کاری بکنی؟..

لبخند ِ آرومی زد و در سالنو واسه م نگه داشت..هوای بیرون عالی بود مخصوصا نسیم شبانه ای که با باز شدن در یه دفعه تو صورتم خورد....یه نفس عمیق کشیدم و در همون حال صدای آنیل رو شنیدم..
-- تقریبا دارم یه کارایی می کنم، بازسازی بهداری که تموم بشه حتما زمینه ی کارای بعدی رو هم فراهم می کنم..
با لبخند نگاهش کردم و گفتم: این عالیه..خیلی خوبه که تنهاشون نمیذاری!....
خواست جوابمو بده ولی همون لحظه یکی از مردای عمارت که تا حالا ندیده بودمش به طرفمون اومد..چشماش از خوشحالی می درخشید..

آنیل تا چشمش بهش افتاد و لبخند و رو لباش دید خنده ی کوتاهی کرد و گفت: پهلوون چشم و دلت روشن..نگاهت داره خوشحالیتو داد می زنه!..
و همدیگه رو بغل کردن و اون مرد در حالی که از شادی زیاد صداش می لرزید گفت: آقا نمی دونی چقدر خوشحالم..خدا خیلی به من و نرگس لطف داشته..چشممو روشن کرد آقا چشممو روشن کرد..
آنیل با همون لبخندی که رو لبش بود سرشو تکون داد و گفت: به سلامتی پسر ِ یا دختر؟!..
مرد با صدایی که شور و شعفی خاص درش برپا بود دستاشو تو هوا تکون داد و گفت: هر دو آقا هر دو..قربون کرم و لطف خدا برم بچه هام دوقلو َن..

ابروهای من و آنیل خود به خود بالا رفت و با لبخند به آنیل نگاه کردم..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو بهش گفت: بابا پهلوون دست مریزاد..پس باید دوبرابر ازت شیرینی بگیرم....و مردونه رو شونه ش زد و گفت: خوشحالم کردی ایشاالله که همیشه خونه ت گرم و سایه ت بالا سر زن و بچه هات باشه!..

مرد که اشک تو چشماش جمع شده بود و چونه ش در اثر بغض تو گلوش می لرزید سرشو خم کرد و گفت: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه هر چی که دارم از سایه ی سر شما دارم..به والله نمی دونم چطور باید جبران کنم..شیرینی که چیزی نیست من جونمم بدم کمه آقا!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

بذار دستتو تو دستای من تموم غم و اضطرابم بره
تو شبهای زیبای این زندگی روی شونه های تو خوابم بره
نفس می کشم عطر اغوشتو برات قلبمو زیر و رو میکنم
تو انقد پاکی که تو چشم تو خدا رو جستجو می کنم.....

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
نذر کردم اگه تا سال دیگه همین موقع شوهر کردم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
.
.
:.
مادر شوهرمو پیاده بفرستم کربلارمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
خدا قبول کنه!بگو آمین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



آنیل با اخم ساختگی و نگاهی گله مند گفت: دیگه نشنوم این حرفو احمد..این لطف خدا بوده نه من..منم هرکار که کردم وظیفه ی خودم دونستم و چیزی بیشتر از وظیفه م انجام ندادم که بخوای مدیونم باشی..سرت سلامت.....حالا هم برو..برو پیش زنت تنهاش نذار..الان که نمیشه دیروقته ولی فردا حتما میام و کوچولوهای خوشگلتو می بینم..یه چشم روشنی توپم پیش من دارن..

و باهاش دست داد و احمد سر خم کرد تا دست آنیل رو ببوسه ولی آنیل محکم دستشو کشید عقب و مردونه رو شونه ش زد و جدی گفت: برو مرد این چه کاریه؟!..
--آقا دستتم ببوسم کمه..ایشاالله که هر چی از خدا می خوای بهت بده..دست به خاک بزنی طلا بشه..به چشمام نور امید دادی خدا هیچ وقت ناامیدت نکنه اقا!..
آنیل که حالت چهره ش اون رو گرفته و ناراحت نشون می داد گفت: ممنونم پهلوون..همین دعای خیرت تا اخر عمر برام بسه..

صداش برعکس چهره ش کوچک ترین ناراحتی رو نشون نمی داد..پس چرا صورتش گرفته ست و چشماش دیگه خوشحال نیست؟!..
احمد که رفت رو کردم بهش و گفتم: چرا انقدر تشکر می کرد؟!..البته اگه دوست نداری بگی اصرار نمی کنم..فقط..فقط محض کنجکاوی پرسیدم........
نفسشو عمیق بیرون داد و دستی لا به لای موهاش کشید..سرشو رو به آسمون بلند کرد و بعد از چند لحظه به صورتم خیره شد و با صدای آرومی گفت: احمد و نرگس سالهای سال ِ که تو این عمارت زندگی می کنن..ازدواجشون برپایه ی عشق بوده اونم از نوع دوطرفه ش..الان نزدیک به 16 ساله که ازدواج کردن ولی تو این همه سال خدا بهشون هیچ بچه ای نداده بود..وقتی پام به عمارت باز شد کم کم باهاشون آشنا شدم..هردوشون ادمای خوب و زحمت کشین و واقعا میگم که لیاقت خوشبختی رو دارن..با اینکه هیچ ثمره ای نداشتن ولی از ته دل خاطر همو می خواستن و به قول خودشون هیچ وقت پشت همو خالی نکردن..
احمد بارها پیش من درد و دل کرده هربارم از لا به لای حرفاش بیشتر از قبل پی بردم که چقدر زن و زندگیشو دوست داره..یکی از دوستای من خواهرش پزشک زنان ِ..تحصیلاتشو خارج از کشور گذرونده و میشه گفت تو تهران اسم و رسمی واسه خودش داره..به احمد پیشنهاد دادم یه سر به مطبش بزنه ولی احمد گفت توانایی مالیشو ندارم..بهش قول دادم همه جوره کمکش کنم..
خلاصه بعد از مراجعه نزدیک به چند ماه طول کشید تا اینکه یه روز دلو زدم به دریا و اومدم عمارت..دلم واسه همه تنگ شده بود..همون روز احمد با خوشحالی اومد پیشم و خبر پدر شدنشو بهم داد..نمی دونی چقدر خوشحال شدم..
از همون موقع تا الان احمد هر وقت منو می بینه همین بساطو راه می ندازه درصورتی که همه ش لطف خدا بوده نه من....

- ولی تو واسطه شدی که دلشونو شاد کنی..اینکارتم بدون پاداش نمی مونه..
لبخند کمرنگی زد و با نوک کفش چند تا ضربه ی اروم به سنگریزه هایی که جلوی پاش بود زد..
-- نمی دونم، ولی....
- ولی چی؟!..

سرشو بلند کرد..نگاهش تو چشمام قفل شد..یه نگاهه خاص که با گره خوردنش تو چشمام یه چیزی رو تو وجودم به لرزه انداخت..واسه م سنگین بود اون نگاه..
چشم تو چشم من با لحنی خاص تر از اون نگاه زمزمه کرد: من فقط..فقط از خدا..........
لباش می لرزید..قدمی که به طرفم برداشت باعث شد به خودم بیام و نگاهمو به هرجون کندنی که هست بدزدم..
نمی دونم چی شد ولی همین که سرمو زیر انداختم همونجا ایستاد..صدای نفساشو می شنیدم..نفسایی که همراهه دستاش می لرزید..نگاهمو بالا کشیدم ولی قدرت اینو که تو چشماش خیره بشمو نداشتم..

با یه نفس بلند و کشیده لرزون گفت: سوگل بریم تو......
نگفتم چرا؟..نپرسیدم دلیلتو بهم بگو؟چرا حرفتو نصفه رها کردی؟!..
فقط سرمو تکون دادم و خودم جلوتر از اون وارد عمارت شدم..پاهام می لرزید..دستام..همه ی وجودم می لرزید..حتی..حتی اون چیزی که احساسش کردم و..تپش های نامنظم و صدای بلندش درونم رو پر کرده بود..
صدای قدمای محکمشو پشت سرم می شنیدم ولی حتی یک ثانیه هم مکث نکردم..نصف پله ها رو طی کرده بودم اونم تند و بی وقفه.....که صدام زد..

قدمام خود به خود سست شد..و ایستادم..برنگشتم..خودش جلو اومد و به فاصله ی یک پله ازم بالاتر ایستاد..سرم زیر بود و دست سردمو به نرده ی اهنی کنار پله گرفته بودم..حس کردم دستام از این نرده های آهنی هم سردتر ِ ..
--سوگل..میشه نگام کنی؟!..
نه..نمی تونم..درونم فریاد می زدم که نمی تونم ولی اون.....
--سوگل......خواهش می کنم!..
صداش چقدر اروم بود..
سرمو نرم و آهسته بلند کردم..نگاهم یک دَم ثابت تو چشماش نمی موند و تو تموم اجزای صورتش می چرخید..اروم نبودم و خدا می دونه که تا چه حد داشتم تلاش می کردم آنیل از تلاطم و طوفانی که درونم به پا شده چیزی نفهمه!..

-- یه چیزی هست که می خوام بهت بگم اما.....
سکوت کردم..
می خواستم که بگه..هر اونچه که باعث لرزش صداش شده و اون ارتعاش ِ قابل لمس و مملو از هیجان، منو هم تو خودش گرفته..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


فال حافظ گرفتیم، تو شعرش از زلفِ یار و معشوق و جام و باده و شراب و اینا همش گفته، اون پایین تو تفسیرش نوشته در خواندن نماز کاهلی نکن رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
خداوند :
ای بنده من سوگند به حقی که تو بر من داری «دوستت دارم»
پس تو را به حقی که بر تو دارم «دوستم بدار »
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




--اما..اما می بینم نمی تونم..می خوام که زمانش برسه..احساس می کنم الان نه..
قلبم داشت از جاش کنده می شد..نتونستم سکوت کنم..اینبار باید یه چیزی می گفتم..
نگاهمو از صورتش گرفتم و به دستی دوختم که میله ی اهنی رو محکم فشار می داد..
- چیزی که می خوای بگی..مـ..مربوط به گذشته ست؟..گذشته ی من؟..

با یه مکث کوتاه، صداش تو گوشم پیچید..اروم و شمرده..
-- مربوط به گذشت ست..ولی نه فقط گذشته ی تو....
اینبار نگاهش کردم..تو چشماش..هر چند سخت ولی تونستم..
- پس چی؟!..
--ای کاش می تونستم اما سوگل..
نگاهشو از روم برداشت و زمزمه کرد: سخته..فکر نکردن بهش..نادیده گرفتنش..به زبون نیاوردن و بستن چشمام به روی تموم لحظاتش برام سخته .. سخت و کشنده..ولی مجبورم که سکوت کنم......
- پس..پس چرا خواستی که به زبون بیاری؟..تو حیاط حس کردم می خوای چیزی بگی!..
--خواستم ولی دیدم نمیشه..نمی تونم..
- یعنی انقدر مهمه؟!..میگی مربوط به گذشته ی منه و کسی که نمی خوای ازش حرف بزنی..نمی تونم بفهمم..
--به وقتش این رازو هم واسه ت برملا می کنم..باشه؟!..
فقط نگاهش کردم..گفت راز؟!..
آروم تر از قبل گفت: بهم زمان بده..

سکوت کردم..زمان بدم؟!..برای گفتن چیزی که بهش اشاره کردی ولی نمی خوای ازش حرف بزنی؟!..مگه اون چیه؟!....
نگاهه منتظرش تو چشمام بود..حالم خوب نبود..درونم ولوله به پا کرده بود..دیگه نمی تونستم بمونم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..و با یه مکث کوتاه زیر لب شب بخیر گفتم و از کنارش رد شدم..با اینکه سحر شده بود و من انقدر تو خودم بودم که حواسم به هیچی نبود..
بالای پله ها رسیده بودم که گفت: فردا نزدیک ظهر راه میافتیم..
ایستادم و خواستم برگردم و بگم من که چیزی با خودم ندارم و هر وقت تو بگی آماده م، ولی دیدم نمی تونم اونجا بایستم و باهاش چشم تو چشم بشم..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با قدم هایی بلند خودمو به اتاقم رسوندم..جز یه دست لباسی که تنم بود چی داشتم؟!..و یه گوشی که شارژ نداشت و خاموش افتاده بود رو میز..
دوست داشتم با نسترن حرف بزنم..دلم برای صداش تنگ شده بود..می دونستم سخته که بخواد بهم زنگ بزنه و حتی از جانب من زنگ زدن بهش محال ِ ممکن بود..
اما به محض اینکه گوشیم شارژ بشه بهش زنگ می زنم..دیگه طاقت ندارم..می دونم شاید کارم ریسک باشه ولی بهتر از اینه که تو بی خبری بمونم..
نسترن به خاطرمن داره مجازات میشه..نمی تونم چشممو ببندم و بگم بی خیالش هر چه باداباد..نه..من این خصلتو تو خودم نداشتم..
**************************
سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و نگاهمو از اون پنجره ی دودی به منظره ی اطراف دوختم..داشتم به اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود فکر می کردم..
صبح بعد از صرف صبحونه با شارژری که انیل قبلا قولشو بهم داده بود گوشیمو زدم به شارژ ولی تا خواستم تماس بگیرم خدمتکار گفت که آنیل پایین منتظرمه..می خواست با هم به دیدن بچه ها بریم..
همراهش رفتم و از این بابت خوشحال بودم..می فهمیدم نمی خواد تو خودم باشم و یه جا تنها بمونم..مرتب سعی داشت سرمو یه جوری گرم کنه تا کمتر تو فکر فرو برم..همه چیز برام روشن بود..
از یاداوری صورت شیرین بچه ها ناخودآگاه لبخند زدم..واقعا خوشگل و ناز بودن..دستای کوچولوشونو بوسیدم و به پدر و مادرشون بابت همچین فرشته هایی که خدا بهشون داده تبریک گفتم..
وقتی هم خواستیم برگردیم آنیل یه پاکت به عنوان چشم روشنی به احمد داد..احمد مردونه آنیل رو بغل کرد..شونه ش رو بوسید و بازم بابت همه چیز ازش تشکر کرد..زن وشوهر خونگرم و ساده ای بودن..
بعد از اون وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه چمدون نقره ای رنگ رو تختمه..با تعجب بازش کردم و توشو نگاه کردم..پر از لباس بود!..از خدمتکار که پرسیدم گفت دستور آقاست و گفتن که این چمدون وهرچی که داخلشه متعلق به شماست..
نمی دونستم چی بگم؟!..برم و ازش تشکر کنم؟!..یا ناراحت بشم و بگم که اینا رو نمی خوام؟!..
اما چرا باید ناراحت می شدم؟..درسته من تو این مدت خیلی اونو به زحمت انداختم ولی از اینکارش نمی تونستم گله کنم..ناراحت نشدم اما یه حسی بهم دست داد..مثل زمانی که دلم می گرفت ..واقعا شبیه آواره ها شده بودم..اگه آنیل ادعا می کنه که به من به چشم خواهرش نگاه می کنه و احساسش بر پایه ی حس برادرانه ش به منه نمی تونم باهاش کنار بیام..نه..هنوز نمی تونم..
هر چی به گوشی نسترن زنگ می زدم خاموش بود..دیگه داشتم کلافه می شدم..حتی قبل از حرکت بازم بهش زنگ زدم اما فایده ای نداشت..
تو بی خبری داشتم می سوختم و جرات دم زدن نداشتم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


شبتون بخیر عزیزای دلم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
ممنون
از هفته ی دیگه امتحانام شروع میشه بچه ها حتی وقت سر خاروندنم ندارم اخه لا مذهبا از شنبه تا پنج شنبه امتحان گذاشتن دریغ از یک روزSadSadSadSadcryingcryingcryingcryingcryingcrying
برام دعا کنیدAngelAngelAngelAngelAngelBlush
راستی کریسمس مبارک HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
هر وقت توانستی ارامش ببخشی بدان عاشق شده ای..
اگر نه عشقی که ارامش معشوق را بگیرد عشق نیست،خودخواهی ست...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
انگشتانت بوی انار میدهند... بهشت را دانه دانه بر لبانم بگذار!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




--سوگل!.....
سرمو از رو شیشه بلند کردم..نگاهمو آروم سمتش کشیدم..نیم نگاهی به صورتم انداخت و چشم به جاده دوخت..
-- چیزی شده؟!..

سرمو به طرفین تکون دادم..و نگاهمو ازش گرفتم..
صداش تو گوشم پیچید..بدون هیچ مکثی..
--ولی یه چیزی شده..درسته؟..
لحنش محکم بود..انگار که مطمئن ِ چیزی هست و من دارم ازش پنهون می کنم..
نگاهه کوتاهی به صورتش انداختم و انگشتامو توی هم گره کردم..
- چیز خاصی که نیست..یعنی..هست اما....
صدای نفساشو که شنیدم ساکت شدم..عمیق و کشیده..بدون اینکه نگام کنه..
--اگه فکر می کنی که به من ربط نداره..نگو.....و نگاهشو تو چشمام انداخت و گفت: هیچ وقت کسایی رو که تو زندگیم مهمن و باارزش، به کاری مجبور نمی کنم..هیچ وقت....

لحنش به قدری صادقانه و نگاهش به حدی اروم بود که خیلی راحت تونست حس ِ تردیدو از دلم پس بزنه..تردیدی که از صبح به جونم افتاده بود..ترسی که می خواستم باهاش مبارزه کنم و هنوز خودمو اماده ی مقابله نمی دیدم..
- من..راستش..امروز....می دونم گفته بودی بهت بگم اما..
و با همون لحن قبلی گفت: از تلفنت استفاده کردی؟!..

وای..چطور فهمید؟!..
همین که جمله ش تموم شد سرمو زیر انداختم..خندید..نه بلند..خیلی آروم و دلنشین..
-- وقتی شارژرو بهت دادم مطمئن بودم همینکارو می کنی..می دونم جز نسترن به کسی زنگ نزدی ولی گفته بودم که احتیاط کنی..نگفته بودم؟!..
- گفته بودی می دونم..ولی باور کن دیگه نتونستم بیشتر از اون صبر کنم..می ترسم به خاطر من تو دردسر افتاده باشه!..
سرشو تکون داد .. دستشو از رو فرمون برادشت و درحالی که با یه دست فرمونو گرفته بود دست راستشو به صورتش کشید ..
-- نگرانیتو درک می کنم..ولی سوگل تو هم باید شرایطی که توش هستی رو درک کنی..می دونم که می دونی بنیامین رو نباید دست کم گرفت..ولی اگه خطت افتاده باشه دستش می دونی چی میشه؟..به محض اینکه اولین تماس برقرار بشه اون..........

دستام یخ بسته بود..سر انگشتام بی حس بودن و دستام می لرزیدن..مشتشون کردم..ولی گرم نمی شدن..آنیل درست می گفت..من چرا انقدر بی احتیاطم؟..چرا قبل از هرکاری فکر نمی کنم؟..چرا آنی تصمیم می گیرم و عمیلیش می کنم؟..

-- سوگل، حالت خوبه؟..
بی شک رنگم پریده بود..صورتمو ازش گرفتم و با صدایی که نامحسوس می لرزید گفتم: بنیامین دستش به من نمی رسه..بیخود این همه سختی رو به جون نخریدم..بعد از اون همه اشتباه دیگه نمی خوام تکرارشون کنم..دیگه نمی خوام..
- تو اشتباه نمی کنی..هر چی هم تو گذشته انجام دادی از روی اجبار بوده نه چیز دیگه....تو بنیامینو انتخاب کردی و حتی خواستی باهاش بمونی ولی نشد..فهمیدی بنیامین اونی نیست که تو می خواستی..اون آدمیه که حتی امیدی به عوض شدنشم نیست..
-اون حتی آدمم نیست..

سکوت کرد..ساکت بودم و در حالی که تو سرم هزار جور فکر و خیال داشتم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..
دست و پام هنوز سر بود..
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای ضبط ماشینشو شنیدم و آروم لای چشمامو باز کردم..
نگاهم از پنجره به بیرون بود..

آهنگ تو عزیز منی از پوریا احمدی)
توی این شهر بی در و پیکر
همه می خوان که پیش تو باشن
ولی انگاری قسمت ما بود
راهیه این سفر شی با من



خواستم که نگاهش کنم..دست من نبود..حتی چرخیدن سرم سمتشم دست من نبود..حتی میخکوب شدن نگاهم رو چهره ی جدی و اخمای گره خورده ش هم دست من نبود..

روزا می گذره عشق من بیشتر
غم و غصه هام پیش تو پرپر
تو چشات میشه شادیو فهمید
رو لبات میشه عشقتو بوسید
کی می تونه مثل من آرومت کنـــه
غم دنیاتو یه روز ِ نابودش کنـــه
تو عزیز منی
همه چیز منی
چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی


با تکونی که ماشین خورد به خودم اومدم..از کی دارم نگاهش می کنم؟!..
نمی دونم تونسته بود این نگاهه سرکش رو ببینه و متوجهش بشه یا نه؟!..
حواسم نبود..
حواسم اونجا، کنار انیل نبود..
حواسم یه جای دیگه بود..یه جایی دور از اونجا..خیلی دور..

با نگاهه گرم تو باید
کوهه غصه ها پیش تو آب شه
نذار این همه شادی و خوبی
با این بهونه هات خراب شه
تو عزیز منی
همه چیز منی
چجوری می خوای باور کنم می خوای دل بکنی


نگاهم به دستاش افتاد..انگشتای کشیده و مردونه ش محکم دور فرمون قفل شده بودن و فشاری که به فرمون میاورد رو حتی منم احساس کردم..
سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم..یه حسی بهم دست داد ولی باعث نشد نگاهمو از رو دستاش بردارم..
احساس گرما..
گرمایی عجیب و در عین حال قابل لمس..به قدری ملموس که وجودمو آتیش می زد..
بدون شک صورتم سرخ شده بود..تاب نیاوردم و با گزیدن گوشه ی لبم سرمو چرخوندم..ولی نگاه همون نگاه بود و سنگینیش جای اینکه آزارم بده، می دیدم که احساس خوبی رو به وجودم می پاشه..لمسش فوق العاده بود..نمی دونم..نمی دونم که چرا ترسو هم کنارش می دیدم..به وضوح و کاملا شفاف..انکارناپذیر بود..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

بچه ها به قسمتای هیجان انگیز رمانم می رسیم کمی صبر و تحمل لازمه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
کم کم اونایی که اسمی ازشون تو رمان اومده در ادامه حضورشون پررنگ تر میشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

وقتی همه جا برفه و یخه، سر خوردن یه بهونه است تا دستهایی را که “دوستش داری” محکم تر بگیری..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
مترسک به گندم گفت:
مرا برای ترساندن ساختند..
اما من تشنه عشق پرنده ای شدم که سهمش از من گرسنگی بود..!



**********************
آنیل کلیدو توی دستش چرخوند .. درحالی که زیر نگاهه خیره ی خانم شیک پوش و مسنی که همراهه ما از آسانسور پیاده شده بود معذب بودم، سرمو زیر انداختم و خدا خدا می کردم این در هر چه زودتر باز بشه..
آنیل کلیدو به نرمی توی قفل چرخوند..با لبخند دستشو باز کرد و به داخل اشاره کرد..
لبخند نیم بندی رو لبام جا خوش کرد و هنوز قدم اولو برنداشته بودم که صدای همون زن از پشت سر باعث شد بایستم و قدم از قدم برندارم..

-- آنیل جان، پسرم خیلی وقته یه سر به واحدت نزدی..خدایی نکرده که اتفاقی برات نیافتاده؟!..
به نیمرخ چرخیدم و آنیلو نگاه کردم..نفس عمیقی کشید و لباشو روی هم فشار داد..تک سرفه ای کرد و با یک لبخند کاملا ساختگی برگشت و با یه لحن اروم جواب زن رو داد: به به سلام فخری خانم..مشتاق دیدار....
زن با لبخندی بزرگ، نیم نگاهی خاص به من انداخت و رو به آنیل گفت: علیک سلام..ما که از شما مشتاق تر بودیم، مخصوصا رزیتا که همیشه سراغتو ازم می گرفت..نگفتی این مدت چرا یه سر بهمون نزدی؟..

آنیل آب دهنشو قورت داد و در حالی که به وضوح سعی داشت اون لبخند هر چند ظاهری از رو لباش محو نشه گفت: کار داشتم فخری خانم..یه کم سرم شلوغ بود..
فخری خانم_ که اینطور..شنیدم مامان اینا اومدن تهران..واجب شد یه شب دعوتشون کنم شام اینجا، خیلی دلم براشون تنگ شده....
لبخند رو لبای آنیل خشک شد و من من کنان در حالی که این پا و اون پا می کرد گفت: آره آره حتما..ولی..شما از کجا فهمیدی؟!..
-- آروین بهم گفت..یکی دوبار اومد اینجا مثل اینکه اونم نمی دونست کجایی....راستی....
و نگاهشو به من دوخت: این دختر خانمو معرفی نمی کنی؟!..

نگاهه آنیل سمت من کشیده شد..نگاهمو پایین اوردم و با تردید به شونه ش دوختم..اون زن بدجور بهم خیره شده بود..
-- سوگل..خواهرم.....
با ریختن چیزی درونم نگاهمو بالا کشیدم..تو چشماش..با دست به من اشاره می کرد..و صدای زن رو شنیدم که با اشتیاق ِ تمام تکرار کرد: خواهرت؟!..مگه تو خواهر داشتی؟!..
آنیل دستی لا به لای موهاش کشید و در حالی که نگاهش کلافه و لحنش آروم بود گفت: داشتم ولی اینجا نبود..فخری خانم بااجازه تون سوگل خسته ست باید استراحت کنه..ایشاالله تو یه زمان مناسب تر حتما.........
زن میون حرفش پرید و تند تند گفت: اوه راست میگی..شرمنده م پسرم..از دیدنت انقدر خوشحال شدم که اصلا حواسم پرت شد..برو..سلام ِ منم به مادرت برسون....و نگاهی به من انداخت و با یه لبخند مهربون گفت: دیگه حتما واجب شد یه شب شام دعوتش کنم..البته حتما باید خواهر نازتم با خودت بیاری..

به آنیل نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم ..انگار که از چیزی ناراحت بود و بدون اینکه جواب اون زن رو بده سر تکون داد و زیر لب تشکر کرد..بدون اینگه نگام کنه با دست به داخل اشاره کرد و گفت: برو تو سوگل......
من که دلیل این تغییر رفتار ناگهانی رو نمی دونستم و از همین تعجب کرده بودم رو به زن که نگاهش هنوزم به من بود بااجازه ای گفتم و رفتم تو....
آنیل چمدونو از رو زمین برداشت و پشت سرم اومد..درو همچین محکم به هم کوبید که تو اون راهروی تاریک تنم لرزید و از ترس لبمو گاز گرفتم..
کلید برقو زد .. و نگاهم به اولین چیزی که افتاد گره ی محکم ابروهای آنیل بود..
رفت تو سالن و برقا رو روشن کرد..پشت سرش بودم..همونجا ایستادم و نگاهمو خیلی سریع یه دور اطرافم چرخوندم..یه سالن متوسط با یه دست مبل شیری و پرده های سرتاسر سفید..دکورش خیلی ساده بود..حتی وقتی برگشتم تا پشت سرمو هم ببینم چیزی جز یه راهرو که حتما چندتا اتاق توش بود و یه آشپزخونه ی اپن ندیدم..
همه چیز حتی تابلوهای روی دیوار هم ساده ولی در عین حال شیک بودند..

بلاتکلیف همونجا ایستاده بودم و دور و ورمو نگاه می کردم..
-- پس چرا هنوز اونجایی؟..بیا بشین..
سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم..رو یکی از مبلا نشسته بود .. از حالت صورت و طرز نشستنش فهمیدم خسته ست و بی حوصله..صورتش درهم بود و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود..نگاهش مستقیم به لوستری بود که از سقف آویزون شده بود..

رفتم جلو و رو مبل تک نفره ای که رو به روش بود نشستم..سرشو آروم اورد پایین و به من نگاه کرد..
نگاهه گرفته ش رو که دیدم طاقت نیاوردم و پرسیدم: از چیزی ناراحتی؟!..
کمی نگاهم کرد..لب پایینشو گزید و هردو دستشو به صورتش کشید..همزمان با بیرون دادن نفسی عمیق، کمی به جلو خم شد و گفت: خانمی که جلوی در باهاش حرف می زدمو دیدی؟..
- خب معلومه....
سرشو تکون داد..
-- نمی خوام زیاد باهاش گرم بگیری..نمیگم زن بدیه نه اصلا اینطور نیست ولی زیادی کنجکاوه..می خواد خیلی زود سر از کار ِ همه در بیاره تقریبا آمار کل واحدای این ساختمونو داره از منم یه چیزایی می دونه ولی نه همه چیزو..تا حالا بهش بی احترامی نکردم تا مجبور نشمم اینکارو نمی کنم ولی می خوام که حواستو خوب جمع کنی..می دونم در نبودم حتما میاد اینجا، هر سوالی که پرسید جوابی بهش نده یا اگرم می بینی نمیشه حقیقتو بهش نگو..من جز تو این آپارتمان جای دیگه خونه ی مستقل ندارم وگرنه هیچ وقت اینجا نمیاوردمت..فعلا مجبوریم با همه چیزش کنار بیایم تا بعد ببینیم چی میشه......

لبخند کمرنگی رو لبام نشوندم و گفتم: من با اینجور آدما غریبه نیستم..تو همسایگی خودمون از اینجور افراد زیاد دیدم و باهاشون برخورد داشتم..می دونم منظورت چیه..ولی..ناراحتیت از چی بود؟!..به خاطر کنجکاوی های این زن؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

عاشقتونمممممممممم.




روي ان شيشه تبدار تو را «ها»كردم
اسم زيباي تو را با نفسم جا كردم
شيشه بدجور دلش ابري و باراني شد
شيشه را يك شبه تبديل به دريا كردم
با سر انگشت كشيدم به دلش عكس تو را
عكس زيباي تو را سير تماشا كردم..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
به باران می مانی..
گاه و بی گاه و بی اجازه ،
خیالت بر من می بارد
و من خیس خیس از تو..
دنبال هیچ سرپناهی نمی گردم...
دوست داشتنت در من بی انتهاست..

[b]رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



[/b]
دستاشو تو هم قلاب کرد و نگاهشو به انگشتای دستش دوخت..دومرتبه اخماشو کشیده بود تو هم..
--چون نمی خوام چیزی ازت پنهون بمونه و می دونم که خودت خیلی زود متوجه همه چیز میشی برات میگم.....
حقیقتش فخری خانم 2 تا نوه ی پسری داره به اسم رزیتا و رادمین که پدر و مادرشون خارج از کشورن و اینا هم پیش مادربزرگشون یعنی همین فخری خانم زندگی می کنن..یه روز تصادفا تو آسانسور بهم برخورد و گفت که کامپیوتر نوه ش ویندوزش بالا نمیاد و من برم یه نگاهی بهش بندازم..اون روز تو رودروایسی قبول کردم....

دستی به چونه ش کشید و با یه مکث کوتاه ادامه داد: با اینکه در مورد نازنین همه چیزو می دونه ولی هربار پای رزیتا رو می کشه وسط ..رزیتا هم که انگار از پافشاری مادربزرگش خیلی هم ناراضی نیست هر بار یه چیزی رو بهونه می کنه..یا میاد جلوی در یا یه جایی سر حرفو باز می کنه..درصورتی که من به اون دختر حتی به چشم یه دوست هم نگاه نمی کنم فقط یه همسایه ی معمولی نه بیشتر..
- تا حالا نازنینو اینجا نیاوردی؟!..
تند نگاهم کرد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود پرسید: چطور مگه؟!..
- همینجوری..گفتم شاید تا حالا ندیدنش و شک کردن که نامزدی در کار نباشه..

سرشو زیر انداخت..
بعد از یه سکوت کوتاه گفت: راستش تا حالا نخواستم که نازنین اینجا بیاد..یا اون یکی دوباری هم که تنها اومد به خواسته ی من نبود.......
حس کردم قفسه ی سینه م گنجایشی واسه نگه داشتن نفس تو سینه م نداره..و باعث شد دستی که رو پام گذاشته بودم رو کاملا نامحسوس مشت کنم..
از اینکه گفت نازنین تنها اینجا اومده و پا تو واحد آنیل گذاشته خوشم نیومد..حس بدی بهم دست داد..یه حس سرد..
اون لحظه، عجیب دوست داشتم اخم کنم و نگاهمو از رو صورتش بردارم ولی می دونستم با اینکارم بهونه ای میدم دستش که ازم دلیل حالتمو بپرسه..
پس فقط دستمو مشت کردم ونگاهمو زیر انداختم..اما صداشو شنیدم..با همون لحن..

--هیچ کس نازنینو با من اینجا ندیده که بخواد در موردش چیزی بپرسه..کسی هم جز فخری خانم اهل آمار گرفتن این و اون نیست..ولی ناراحتی من از یه چیز دیگه ست نه رزیتا........

سرمو بلند کردم..نگاهش مستقیم به من بود..لبای خشکمو با سر زبونم تر کردم..نگاهم منتظر رو صورتش بود..بدون اینکه چشماشو از روم برداره زمزمه کرد: مشکل من رادمین ِ ..
ابروهام از تعجب بالا رفت..بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: از نگاهه این زن خوشم نیومد..همونطور که منو واسه رزیتا کاندید کرده حتما تو رو هم..........
و دستاشو مشت کرد.. با حرص زد رو پاهاش و چشماشو بست..
سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: دیگه حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم..

پس ناراحتیش از این بود..که تو این شرایط گرفتار یه ماجرای جدید نشم..و خودش هم درگیر ِ یه دردسر تازه؟!..اما چه جور دردسری؟!..بر فرض که این اتفاق میافتاد با یه جواب ِ رد همه چیز فیصله پیدا می کرد!..
درسته دیگه نامزد بنیامین نیستم و حتی مدت محرمیتمون هم تموم شده ولی..ناراحتی آنیل رو نمی تونستم درک کنم....و همون چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید ناخودآگاه رو زبونم جاری شد..
-غیرت برادرانــه؟!..
فوری چشماشو باز کرد..نگاهشو که رو خودم دیدم با لحنی سرد تکرار کردم: همون غیرت برادرانه ی معروف که همه در قبال خواهراشون دارن؟..
یه تای ابروشو بالا انداخت و با یه پوزخند محو رو لباش سرشو چرخوند..با یک حرکت از رو مبل بلند شد و دستاشو به کمرش زد..همون پوزخند هنوز رو لباش بود..
-- پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم..

راه افتاد سمت راهرو که سریع بلند شدم و گفتم: ولی جواب سوالم؟!..
ایستاد..بدون اینکه برگرده گفت: جواب سوالتو خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی..نیازی نیست من چیزی بگم..
و به نیمرخ برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..لباش نمی خندید..حتی به یک پوزخند..
-- ببین خودت چی می خوای؟!..احساست..نگاهت....ببین اونا چی میگن؟!..غیرت منو درک کردن که ازت خواستن این سوالو بپرسی..جوابت پیش من نیست سوگل!..

خواست بره که یه قدم رفتم جلو و گفتم: سوال سختی نپرسیدم..باشه دنبال جوابش نمی گردم..ولی یه چیزی رو باید بهت بگم..
نه برگشت که نگام کنه..و نه پرسید که سوالم چیه؟..فقط منتظر بود..پشت به من....
قدم به قدم بهش نزدیک شدم و با صدایی که سعی داشتم کوچک ترین لرزشی رو به خودش نداشته باشه گفتم: من..برادر ندارم..تو هم برادر من نیستی..نمی خوام که ادای برادرای غیرتی رو برای من در بیاری.....و کوبنده تر گفتم: تو برادر واقعی من نیستی، حتی اگه ریحانه مادرم باشه..من از خدا برادر نخواستم که یه شبه معجزه شده باشه و فردا یکی رو سر راهم گذاشته باشه........
پشت سرش بودم..حضورمو حس کرد...خیلی آروم برگشت..چشماش قرمز بود..و همین نگاه به چشمام، رنگی از تعجب پاشید و باعث شد که بیشتر از اون ادامه ندم و سکوت کنم..
لبخند غمگینی تحویلم داد و در حالی که نگاهش ثانیه ای تو چشمام ثابت نمی موند گفت: پس چرا بهم اعتماد کردی؟!..

نفسم بند اومد..سرم سوت کشید..در به در دنبال یه جواب می گشتم..با همون نگاهه متعجب و جسمی که از سرمای اون نگاه، یخ بسته بود..
-- نگو که اعتماد نداری..تو الان رو به روی منی....با مردی که نه شرعا ونه قانونا برادرت نیست تنها تو یه واحد می خوای سر کنی..آره من برادرت نیستم ولی اگه خواهرانه پا به حریم من نذاشتی..پس...........
یه قدم رفتم عقب و در حالی که اشک تو چشمام حلقه بسته بود ملتمسانه گفتم: بس کن..خواهش می کنم بس کن..
صدام می لرزید..حس تو تنم نبود..داشتم از حال می رفتم..دستمو به دیوار گرفتم و همونجا ایستادم..من که عقب عقب می رفتم اون به طرفم می اومد..تا جایی که ایستادم اونم جلوم ایستاد..دست راستشو کنار سرم گذاشت و ستون بینمون کرد..
صورتم رو به روی صورتش و نگاهم به یقه ی پیراهنش بود..از اون همه نزدیکی قلبم داشت از جاش کنده می شد..بدتر از اون بوی عطرش بود..صورتم داغ شد و نگاهم بارونی!..

نرم..آهسته..جدی..و با یه خونسردی خاص زمزمه کرد: بهم اعتماد داری..به منی که برادرانه نمی خوای کنارت باشم اعتماد داری..به نامزدت و کسی که محرمش بودی نداشتی ولی به من داری..به پدرت نداشتی ولی به من داری.........و با لحنی که کمی بلندتر از حد معمول بود گفت: حضورتو توی خونه م پای چی بذارم؟..بهم بگو سوگل..بگو که اگه برادرت نیستم پس چیم؟!..چیـــم سوگل؟!..بگــــو..

سرمو تو دستام گرفتم و تند و بی وقفه بدون اینکه فکرکنم بلند گفتم: یه حامی..فقط کسی که حمایتم می کنه..فقط همین....تو رو خدا دست از سرم بردار..
همین که گفتم یه حامی، دستش از روی دیوار سر خورد و پایین افتاد..نگاهم به یقه ی لباسش بود و قفسه ی سینه ای که به شدت بالا و پایین می شد..حتی منقبض شدن رگ گردنشو هم دیدم..و نبضی که از اون فاصله به وضوح احساسش کردم..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


سلام سلااااااااام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
شرمنده پستا دیر شد ولی خب نشستم 3 تای دیگه هم نوشتم و شد 6 تا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8امروز 6 تا پست میذارم براتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
دوستای کم طاقت من که دنبال هیجانن بچه ها یکی اینکه زود در قبال شخصیتا قضاوت نکنید..بدونید هر کاری که انجام بدن هر حرکتی که ازشون بخونید بعدها یه دلیل قانع کننده واسه کاراشون میارن ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
قسمتای هیجانی هم خیلیییییییییییییی نزدیکه خیلی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
می بوسمتووون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
می دوستمتووووون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
می خوامتووووووووون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
قایقت می شوم
بادبانم باش
بگذار مردم هرچه حرف پشت مان می زنند
باد هوا شود از آن ها دورترمان کند

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
هر چیز را هم که “تقصیر” من بیندازی
“عاشق” شدن من تقصیر توست
عاشقتم......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




به صورتش نگاه نمی کردم ولی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:یه حامی؟!.........
نگاهمو بالا کشیدم..تا توی چشماش..سرخ بود..
-- برای همین قبول کردی؟..قبول کردی که بیای اینجا؟..
هنوز لبام به کلمه ای از هم باز نشده بود که صدای زنگ در بلند شد..نگاهمو از تو چشماش دزدیدم و سرمو چرخوندم..قدمی عقب رفت..نفسشو بیرون داد..زنگ دوم رو که زدن پوفی کرد و کلافه از کنارم رد شد..
دستی به شالم کشیدم و نفسی که تازه از حبس در اومده بود رو با یه نفس بلند تازه کردم..به در ورودی دید نداشتم ولی صدای مکالمه ی آنیل رو با یه زن شنیدم..صداش به نظرم آشنا اومد....درسته..فخری خانم بود..
-- مزاحمت شدم آنیل جان ولی امروز یه کم آش پخته بودم و چون می دونستم دوست داری گفتم برای تو هم یه ظرف بیارم..
-- دستتون درد نکنه فخری خانم..افتادید تو زحمت..
--چه زحمتی پسرم..خوشمزه شده، بخور نوش جونت..
-- الان ظرفشو خالی می کنم براتون میارم..ولی چرا دم در؟بفرمایید تو!..
فکر نمی کردم قبول کنه که بیاد تو ولی انگار واقعا به همین قصد اومده بود که تا انیل تعارف کرد دست رد به سینه ش نزد..

از دیوار فاصله گرفتم و رفتم وسط سالن..
فخری خانم تا چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و با روی باز اومد طرفم..متقابلا به روش لبخند زدم و بعد از نیم نگاهی که به صورت آنیل انداختم زیر لب سلام کردم..
--سلام به روی ماهت مادر..مزاحمتون شدم؟..
-نه..نه خواهش می کنم این چه حرفیه؟!....و به ظرف ِ آشی که تو دستای آنیل بود اشاره کردم و گفتم: چرا زحمت کشیدید؟..
-- کدوم زحمت دخترجان، یه کاسه آش که این حرفا رو نداره تو و آنیل هی تعارف تیکه پاره می کنید.........
و با همون لبخند بزرگ رو لباش چرخید سمت آنیل و گفت: چرا بلاتکلیف اونجا وایسادی هاج و واج ما رو نگاه می کنی پسر؟..ظرفو بده سوگل جون ببره آشپزخونه تو هم برو اون مجله هایی رو که قولشو به رزیتا داده بودی رو بیار، این مدت که نبودی چند بار سراغشونو ازم گرفت..

از این همه صمیمت ِ کلام، مونده بودم چی بگم و چکار کنم؟!..بی اختیار رفتم سمت انیل و ظرف آشو از دستش گرفتم..سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم..
ظرفو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آشپزخونه..صدای فخری خانمو از پشت سر شنیدم که مخاطبش انیل بود..
--ا ِ ..باز که خشکت زده؟!..
و صدای متعجب آنیل: بله؟!..
فخری خانم خنده ای کرد و گفت: برو مجله ها رو بیار..
- اهان، بله بله..الان میارم....

داشتم دنبال قابلمه می گشتم..فرصت نبود اطرافمو نگاه کنم..تو کابینتا رو گشتم و بالاخره یه ظرف مناسب پیدا کردم..داشتم آشو خالی می کردم که فخری خانم از همونجا صدام زد: دخترم قربون دستت یه لیوان آب برای من میاری؟..
با لبخند از رو اپن نگاهش کردم و گفتم: بله حتما....
کاسه ی آش رو شستم و توی سینی گذاشتم..در یخچالو باز کردم که گفت: خنک نباشه از همون شیر بیار مادر..
سرمو تکون دادم..سرم گرم بود و داشتم تو کابینتا دنبال لیوان می گشتم که شنیدم گفت: آنیل جان پسرم دیروز یه اقایی اومده بود باهات کار داشت..گفت اگر که دیدمت حتما بگم یکی هست که می خواد ببینتت و باهات کار فوری داره..
آنیل تو درگاهه اتاقی که تو همون راهروی کنار اشپزخونه بود ایستاد و گفت:اسمشو نگفت؟!..
--والا یادم نیست..اتفاقی جلوی ساختمون دیدمش..گفت منزل آنیل مودت همینجاست؟..منم گفتم همینجاست ولی خونه نیست اونم برات این پیغامو گذاشت..

آنیل یه قدم از درگاه فاصله گرفت..چشماشو باریک کرد و شمرده شمرده گفت: فخری خانم خوب فکر کنید شاید اسمشو یادتون اومد..خیلی مهمه..
فخری خانم نگاهشو یه دور اطراف چرخوند و لباشو جمع کرد: والا چی بگم پسرم..خوب یادم نیست اما آخر اسمش « ین » داشت..نمی دونم رامین بود..آرمین بود..یه همچین چیزی..

لیوان تو دستم بود و انگشتام سرد ِ سرد....بی حواس لیوانو گرفته بودم زیر شیر..شیرآبو بستم و کنار ایستادم تا صداشونو بهتر بشنوم..
زیر لب زمزمه می کردم..اسمشو..اسم نحسشو..شک داشتم..نه اون نیست..حتما یکی از دوستای انیل ِ ..آره..شاید رامین نامی باشه و اون اسمی که با فکرش داره عذابم میده نباشه..بگو که نیست انیل بگو که نیست..
--بنیامین؟!..اسمش بنیامین نبود؟!..

و صدای مشتاق فخری خانم که مثل پوتک تو سرم فرود اومد..
-- آره آره خودشه..گفت بنیامین خان می خواد ببینتت و یه کاری هم باهات داره..
لیوان پر از آب از دستم رها شد و از صدای برخوردش با سرامیکای کف آشپزخونه همه ی تنم لرزید و وحشت زده چشمامو بستم..خشکم زده بود..زانوهام داشت خم می شد و خواستم دستمو به لب کابینت بگیرم نیافتم که نتونستم و به خاطر خیسی سرامیکا پام لیز خورد و زانو زدم..خم شدن زانوهام همانا و صدای بلند جیغ من هم از سوزش و درد همان..همزمان صدای فخری خانم و انیل رو با هم شنیدم که هر دو بلند صدام زدن..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8





خانومه به شوهرش sms میده:عزیزم،اگه موافقی بریم خونه مامانم اینا عدد 1 و اگه میخوای بریم خونه مامانت ، عدد -~!33168$|\%@5*^4#@ رو ارسال کنرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
***********************
ﯾﮑﯽ ﻧﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
ﯾﮑﯽ ﻧﻮﻥ ﺑﺎﺯﻭ ،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
ﯾﮑﯽ ﻧﻮﻥ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ،رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﺳﺘﻤﻮ می خوﺭﻡ!بعله!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



سر زانوم می سوخت..یه تکیه از شیشه پامو زخمی کرده بود و خون سرخی اون سرامیکای سفید رو رنگین کرده بود..
بی صدا گریه می کردم..
..
آنیل کنارم زانو زد و با نگرانی رو صورتم خم شد: سوگل..سوگل عزیزم..سوگل چکار کردی با خودت؟!..
پشتمو به یکی از کابینتای پایین تکیه داده بودم و از زور درد و سوزش لبمو می گزیدم..

-- پسرجان هول نکن مگه نمی بینی حالشو؟طفلک رنگ به رو نداره، پاشو ببرش بیمارستان..
به سختی در حالی که صدام از بغض دورگه شده بود گفتم: نه..چیزیم نیست..من خوبم..
دیدم که آنیل بدون هیچ حرفی سریع از کنارم بلند شد و رفت از آشپزخونه بیرون....تیکه های شکسته ی لیوان هنوز روی زمین پخش و پلا بود..امکان داشت تو پاشون بره..پام می سوخت ولی دستمو به لبه ی کابینت گرفتم و تلاش کردم که بلند شم..
--دختر چکار می کنی؟..صبر کن آنیل برگرده..
- باید اینا رو جمع کنم....
-- بشین دختر به چه چیزایی فکر می کنی تو این وضعیت!..من کفش پامه حواسمم هست ..
زمزمه کردم: آنیل!..
لبخند زد: الهی قربونت برم که به فکر برادرتی..آنیلم حواسش هست نگران نباش..من الان خودم جمع می کنم تو بشین به پاتم فشار نیار..

آنیل با یه جعبه ی سفید تو دستش اومد تو آشپزخونه و منو که دید نیمخیز شدم و می خوام پاشم اخماشو کشید تو هم و گفت: چکار می کنی؟!..بشین تکون نخور..
برگشتم سرجام ولی تموم حواسم به اون خورده شیشه ها بود..به پاهاش نگاه کردم که یه جفت دمپایی رو فرشی مردونه پاش بود..نگاهش رو من بود و حواسش به اون تکیه های شکسته نبود ..همین که خواست پاشو بذاره رو یه تیکه با اینکه صدام به زور در می اومد تند گفتم: مواظب باش..
پای آنیل رو هوا موند..یه کم دیگه اومده بود پایین تر تموم بود..
فخری خانم با احتیاط کف رو جارو زد..
-- پسرم این خواهرت خیلی کم طاقته..خودش داره ازش خون میره ولی به فکر اینه که تو یه وقت زخمی نشی..خدا حفظش کنه..قدرشو بدون..

نگاهه آنیل رو صورتم بود..معذب بودم..
اون لحظه جرات نگاه کردن تو چشماشو نداشتم....
صدای مردونه و آرومش قلبمو لرزوند..
-- قدرشو می دونم فخری خانم..سوگل باارزش ترین چیز تو زندگی ِ منه..
گوشه ی لبمو گزیدم..سرم زیر بود و صورتم بی شک از اون همه التهاب سرخ شده بود..می دونستم جلوی فخری خانم داره اینو میگه ولی دوست داشتم که باور کنم..
زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود و داشت وسایل پانسمانو آماده می کرد..

فخری خانم_ آنیل جان دست دست نکن مادر، پاچه ی شلوارشو بزن بالا ببینم این دختر چه به روز خودش آورده؟..
دست آنیل رو بانداژی که داشت بسته شو باز می کرد خشک شد..حتی سرشو بلند نکرد که به فخری خانم یا حتی من نگاه کنه..فخری خانم صداش زد..آنیل نامحسوس لرزید..خوب تونستم حسش کنم..
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:بـ ..بله؟!..
--پسرم چته؟..چرا هول کردی؟..چیزی نشده که میگم پاچه ی شلوار خواهرتو بزن بالا زخمشو ببینم....
آنیل هنوز سرش پایین بود و مثلا داشت در ِ اون بسته ی نازک رو باز می کرد..پس چرا لفتش می داد؟!..
-- فخری خانم من دستم بنده..بی زحمت خودتون اینکارو بکنید..

صورت فخری خانم جمع شد و با اکراه گفت: مادر خودت که می دونی من دستم به خون بخوره حالم بد میشه..نگاه کنم چیزی نیست ولی رغبت نمی کنم دست بزنم....
لبای آنیل به لبخندی از هم باز شد..باندو از تو بسته بیرون اورد و همراهه پنبه و بتادین تو سینی گذاشت..جلوی پاهام زانو زد..سرش پایین بود و نگاهش با تردید به پاچه ی شلوارم..دیگه لبخند نمی زد..جدی بود..خدایا می خواد چکار کنه؟!..
زیر نگاهه سنگین فخری خانم هردومون داشتیم آب می شدیم..اون چه می دونست تو دلای هر کدوم از ما چه خبره؟!..
حال آنیل رو من درک می کردم..ما هر دو معتقد بودیم و به این مسائل اهمیت می دادیم..اون به من محرم نبود پس دست زدنش به من هم کار درستی نبود..اینو خودشم می دونست و مونده بود جلوی فخری خانم چکار کنه که به شک وشبهش دامن نزده باشه؟!..

می دونستم زخمم عمیق نیست، خونریزیش خیلی کم بود..
آنیل دستشو جلو اورد..دستش می لرزید..شاید فخری خانم این حالت انیل رو هم پای هول شدنش گذاشته بود که چیزی نمی گفت ولی من می دونستم دلیلش چیه..مثل منی که لرزش تنم برخلاف آنیل کاملا مشهود بود..
همین که خواست پاچمو بالا بزنه صداش زدم: آنیل!......
بی حرکت موند....سرشو به آرومی بالا اورد و نگاهشو با احتیاط تو چشمام انداخت..صورتش قرمز بود و نگاهش تب دار..
فخری خانم_ چی شده دخترم؟..چیزی می خوای بگو برات بیارم..
سعی کردم لبخند بزنم ولی تو اون شرایط واقعا کار سختی بود..
-نه نه شما زحمت نکشید....
--نه دخترم چه زحمتی..بگو چی می خوای؟..

خدایا..حالا چی بگم؟..چه بهونه ای بیارم؟..
به صورت انیل نگاه کردم..ملتمسانه بهش زل زده بودم و ازش کمک می خواستم..کمی تو چشمام خیره موند..نگاهه کوتاهی به فخری خانم انداخت و از کنارم بلند شد..
-- فراموش کردم الکلو بیارم تو قفسه ست الان برمی گردم..
و خیلی سریع از اشپزخونه زد بیرون..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
دلگیرم ....
واسه اون پسری که با 180 تاسرعت تو اتوبان میرفت ودادمیزدتا خودشو خالی کنه......

دلگیرم....
واسه اون دختری که هرشب سفیدی بالششو ریملش سیاه میکنه....
واسه اون دختری که شکوندنش..خردش کردن..شکستن بلدنیست...
واسه اون پسری که عشقش ولش کرد اماتمام دق دلیشو رو ریه هاش خالی کرد...
به سلامتی عشقت....
به سلامتی خودت......

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
مرد رویایی کسی که.... حتی وقتی مثل سگ و گربه به جون هم افتادیم
شب نزاره از بغلش جم بخوری بگه : اشتی نکردیما ولی من بدون♥ تو ♥ خوابم نمی بره


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


--ای بابا این پسر چقدر دست دست می کنه زخمت خشک شد..
- من خوبم فخری خانم ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختم..
--نه دخترجان این چه حرفیه..تا خیالم راحت نشه نمیرم دلم طاقت نمیاره..

پـــــوف..ای خدا عجب شانسی دارم من..سرمو چرخوندم..تو دلم ناله می کردم که یه اتفاقی بیافته و فخری خانم از اینجا بره......

صدای انیلو از تو راهرو شنیدم..تا اینکه اومد بیرون و تو درگاهه آشپزخونه ایستاد..داشت با تلفن حرف می زد..
-- بله بله........... درسته می فهمم چی می گید ولی الان.........باور کنید نمی تونم...........یعنی انقدر مهمه؟!..................تو موهاش دست کشید و پشت گردنشو ماساژ داد .. به ما نگاه کرد و تو گوشی گفت: خیلی خب ظاهرا چاره ای نیست..........باشه..فعلا!..

گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین و رو به من گفت: سوگل من باید برم یه کار خیلی مهم برام پیش اومده تو این گیر و دار زنگ زدن میگن بیا..
فخری خانم از کنارم بلند شد و بی توجه به دستپاچگی آنیل گفت: پسرم اول زخم خواهرتو پانسمان کن بعد برو، کار که دیر نمیشه...........
فخری خانم که حرف می زد انیل منو نگاه می کرد..باهام حرف نمی زد ولی از اون نگاهه پرمعنا می خوندم که قصدش چیه..
از اپن فاصله گرفت..
-- شرمنده م فخری خانم ولی من باید برم..سوگل تو این کار وارده می تونه از پسش بر بیاد......و بلندتر گفت: فعلا......
و صدای بسته شدن در آپارتمان..

فخری خانم برگشت و منو که دید پاچه ی شلوارمو زدم بالا اومد طرفم..زخمم همونطور که فکرشو می کردم اصلا عمیق نبود..نمی شد گفت یه خراش ِ ساده ولی سطحی بود..
-- دخترم خودت می تونی؟!..این پسر که معلوم نیست چشه؟نه به اون همه ترس که وقتی خوردی زمین هول شده بود و نمی دونست چکار کنه نه به این همه بی مسئولیتی..آخه آدم خواهرشو تو این وضع ول می کنه و میره سرکار؟!..

چندشم شده بود منم از خون بدم می اومد ولی مجبور بودم..پنبه رو به بتادین آغشته کردم ..سعی داشتم با زخمم تماس پیدا نکنه که در اونصورت تا جیگرم می سوخت..
- از آنیل گله نکنید فخری خانم اونم سرش شلوغه..من خودم می تونم از پس کارام بر بیام..
-- چه می دونم مادر برادر خودته لابد بهتر از من می شناسیش..من برم؟..
پس موندنش تا الان به خاطر چی بود؟!..
- بازم شـ .......
-- شرمنده نباش دختر چقدر شما خواهر و برادر تعارفی هستین؟..باز آنیل الان خیلی بهتر شده قبلا که تا دلت بخواد خجالتی بود..پس من دیگه میرم ولی بازم میام بهت سر می زنم..مراقب خودت باش دخترم..خدا رو شکر زخمتم عمیق نیست..

یه تیکه چسب رو باند زدم و دستمو به کابینت گرفتم تا بلند شم..پام که نشکسته بود..
رفتیم بیرون و تا جلوی در همراهیش کردم..
-- یه وقتایی که حوصله ت سر میره بیا پیش من واحد ما همین واحد رو به رویی ِ ..خوشحال میشم..
لبخند زدم..
-باشه حتما....بابت آش هم ممنون..
--قابلتونو نداشت..پس فعلا.....

سرمو تکون دادم..زنگ واحد خودشون رو زد..درو آروم بستم و پشتمو بهش تکیه دادم..پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و چشمای گشاد شده مو به سقف دوختم..وای..خدایا این زن دیگه کی بود؟!..یعنی از این بعد اوضاع همینه؟!....
اون فکر می کنه من و آنیل واقعا خواهر و برادریم..بهش حق میدم برداشتش یه چیز دیگه باشه ولی..حقیقت با اون چیزی که ظاهر قضیه نشون می داد زمین تا آسمون فرق می کرد..حداقل برای ما..
چمدونم هنوز وسط سالن بود..مجبوری بردمش تو یکی از اتاقا ..فعلا باید لباسمو عوض می کردم..بدون اینکه به اتاق و اثاثیه ش دقت کنم یه دست لباس از تو چمدون در اوردم و با اونایی که تنم بود عوض کردم..یه شلوار ساده ی سفید و یه بلوز آستین بلند ابی تیره که نه تنگ بود و نه کوتاه..موهامو باز کردم و دستی توشون کشیدم و دومرتبه با گیره بستم....یه شال سفید هم انداختم رو سرم و در چمدونمو بستم..
لباسایی که قبلا تنم بود رو برداشتم..شلوارم که پاره شده بود بنابراین باید مینداختمش دور..رفتم تو آشپزخونه و گذاشتمش تو یه پلاستیک و انداختمش تو سطل زباله..
مانتو و شالمم گذاشتم تو رختکن حموم تا بعد بشورم..
باید آشپزخونه رو مرتب می کردم..
داشتم سرامیکا رو دستمال می کشیدم که صدای درو شنیدم..از همونجا بلند صدام زد: سوگل؟........سوگل کجایی؟........سو..........
و تا خواستم از رو زمین بلند شم دیدم که نفس زنان تو درگاه ایستاد..منو که تو اون حالت دید دوید سمتم و کنارم نشست..نگاهش به زانوم بود..
-- خوبی تو؟..زخمتو چکار کردی؟..درد نمی کنه؟..نمی سوزه؟..اگه بدجوره بریم بیمارستان..بخیه نمی خواست؟....چرا اینجوری نشستی؟..به زخمت فشار نیار دختر پاشو..پاشو برو بشین تو سالن، من............
تند تند پشت سر هم حرف می زد و امون نمی داد جوابشو بدم..حس نگرانی تو چشماش بیداد می کرد..

لبخند زدم و در حالی که نمی تونستم چشم از جفت چشمای ملتهبش بگیرم گفتم: من خوبم..فقط یه زخم کوچک بود همین..
نگاهشو تو چشمام انداخت و با تردید زمزمه کرد: مطمئنی؟!..
با همون لبخند سرمو تکون دادم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
کوتاه ترین شب !
شبی که تو پیش منی !
شب عجله داره برا دیدن خورشید !
ولی آرزوی منه اینه که دیگه هیچ وقت خورشید طلوع نکنه !

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
این زمستون ، بی تو بد جوری تنهام
بازم بتاب خورشید دنیام
این زمستون بی تو یخ زدن اشکام
بیا و برگرد گرماتو میخوام

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



بدنش شل شد..نفس راحتی کشید و به دستش تکیه داد....
-- پــــوف.. مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم اینجا..
- کجا بودی؟!..
خندید و سرشو بالا گرفت..گردنشو کج کرد و به من نگاه کرد..
--تو پارکینگ......
اروم خندیدم..خندید و زل زد تو چشمام..نگاهمو دزدیدم..
-- از این به بعد همین بساطو داریم..فخری خانم عمرا کوتاه بیاد..
- یعنی شک کرده؟..
-- نه شک نکرده..یه زنگ به مامانم بزنه تمومه، اون خیالشو راحت می کنه..
-- مگه ریحانه هم..منظورم اینه که مادرتم در جریانه؟!..
با یه نگاهه پرمعنا و لحن مملو از شیطنت خودشو کمی سمتم مایل کرد و گفت: مادرمــون....بله در جریانه....

سرمو زیر انداختم و لبخند زدم..
مادرمون!..آره..چه بخوام چه نخوام اونم صداش می زنه مادر!..پسر ِ ریحانه..مادر ِ واقعی من ..
با یه جور ترس و دلهره سرمو بلند کردم..نگاهه انیل به سرامیکا بود..اما مشخص بود که حواسش اونجا نیست..
-آنیل؟!..
--هوم؟!..
سکوت کردم تا حواسش جمع بشه..که همینطورم شد..نگاهش چرخید سمتم..
-- چیه؟!..
- بنیامین!..شنیدی که فخری خانم چی گفت؟..
نگاهش..حالت صورتش..حتی حالت نشستنش، همه چیزش در کمال خونسردی بود..برعکس اون چیزی که من درونم حس می کردم..
سرشو تکون داد..
-- اره شنیدم..
- همین؟!..نمی خوای بگی چی شده؟!..
-- چیزی نشده..
- چیزی می دونی؟!..
--نه!..
-پس چی؟!..اگه چیزی هست بگو..منم حقمه که بدونم..
-- این چه حرفیه سوگل؟..خب معلومه اگه چیزی بدونم حتما بهت میگم..اون مرد از طرف بنیامین اومده اینجا ولی شاید کارش به فرامرزخان مربوط می شده..
-فرامرزخان؟!..
-- همونی که واسه ش کار می کنم..بنیامین به این زودی نمی فهمه که تو پیش منی..
-ولی اون آدرس خونتو داره..
--خب این نسبت به کارم طبیعیه.......تو فقط هر کس که اومد پشت در تا نفهمیدی کیه و نشناختیش باز نکن..آیفن اینجا تصویریه از این نظر مشکلی نیست..
-اگه فخری خانم به کسی بگه که من اینجام چی؟..اگه به گوش بنیامین برسه چی؟..شاید جلوی در یکی کشیک بده........

خندید و سرشو جلو آورد..
--انقدر به همه چیز بدبین نباش دختر..من حواسم هست، تو هم قبل از هماهنگی با من از خونه بیرون نرو..من اوردمت اینجا که تو امنیت باشی اگه بیرون نری مشکلی هم به وجود نمیاد..نگران فخری خانم نباش بهش سفارش می کنم..درسته خیلی کنجکاوه ولی زن خوبیه..

واقعا می ترسیدم..اسم بنیامین که می اومد چهارستون بدنم می لرزید..دست خودم نبود..بنیامین شیطان بود..گرچه اون با ظاهری فریبکارانه مقصودش از نزدیکی به من یه چیز دیگه بود ولی حالا که خدا نخواسته تو دامش بیافتم باید خودمم برای رسیدن به ارامش ِ واقعی تلاش کنم..
سرم زیر بود و به قدری تو خودم و افکار درهمم فرو رفته بودم که متوجه نزدیکی انیل به خودم نشدم..هر دومون رو سرامیکای سرد آشپزخونه نشسته بودیم..اون به دست راستش که سمت من بود تکیه داده بود و تا حدی که شونه ش به شونه م نچسبه به سمتم مایل شده بود..کنار گوشم گفت: حرفای چند ساعت پیشمونو یادت هست؟!....
سرشو کشید عقب ..از یادآوریش اخمامو تو هم کشیدم..
به کجا می خواد برسه؟!..

-میشه دیگه ادامه ندی؟..
جدی گفت: نه!......
نگاهش کردم..
- چرا نه؟!..با رفتنم از اینجا همه چیز درست میشه؟!..رفتنم و سر به نیست شدنم جوابی میشه واسه تموم سوالایی که ازم داری؟!..خیلی خب باشه....
از کنارش بلند شدم و خواستم برم بیرون که تند صدام زد: صبر کن ببینم کجا؟!....

ایستادم..برنگشتم..از حرص و عصبانیت پر بودم..با صدایی لرزون از بغض ولی با صراحت گفتم: دیدی که همه ی درا به روم بسته ست..جایی رو ندارم..جایی که توش احساس امنیت کنم..نه خونه ی پدریم..نه هیچ کجای دیگه....فقط یه جا هست..یه جای آروم..جایی که از اول باید می رفتم..من نباید بین این مردم باشم، جای من فقط سینه ی قبرستون ِ ..من با زنده ها کاری ندارم!......

هق هق کنان زدم از اونجا بیرون..داشتم می رفتم سمت همون اتاقی که چمدونم توش بود..آنیل پشت سرم اومد..
--این حرفا چیه که می زنی؟..سوگل تو چت شده؟!..
- هیچی..من خیلی هم خوبم..فقط می خوام برم جایی که توش احساس امنیت کنم..
-- مگه اینجا احساس امنیت نمی کنی؟..
در چمدونو باز کردم..دنبال یه مانتو می گشتم تا رو بلوزم بپوشم..
- می کردم!..ولی تموم شد..الان دیگه نه..نه با وجود حرفایی که تو بهم زدی!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
برای آخر قصت نه دیوم کن نه غولم کن
جوونی جاهلی داره
همینجوری قبولم کن


[b]رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
آغوش تو....
مترادف امنیت است....
آغوش تو....ترس های مرا می بلـعد....
لغت نامه ها دروغ میگفتند!!!!!!!!!!!
آغوش تو...یعنی پایان_سردرد ها....
یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها....
آغوش تو یعنی "من" خوبم....
بلند نشوی بروی یک وقت!!
بغلم کن....
من از بازگشت بی هوای ترس ها.....
می ترسم....!!!
[/b]

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


کنارم ایستاد..صداش می لرزید....
--مگه چی گفتم؟!..سوگل من از اون حرفا قصدی نداشتم..فقط وقتی گفتی به من به چشم برادرت نگاه نمی کنی گیج شدم....
انگشتام می لرزید ولی هرجوری که بود دکمه هامو بستم..
- به اون چشم نگاه نمی کنم چون تو برادرم نیستی..چرا خودمو گول بزنم؟..هر چی که گفتم حقیقت داشت مگه غیر از اینه؟!..
با پشت دست اشکامو پاک کردم..موبایلمو که قبلا از جیب اون یکی مانتوم در اورده بودم و گذاشته بودم رو میز برداشتم و راه افتادم سمت در ولی آنیل با یه حرکت جلوم ایستاد و سد راهم شد..

-برو کنار....
-- کجا می خوای بری؟..
- آنیل برو کنار..خواهش می کنم..
صورتم از اشک خیس بود..
--سوگل تو رو به علی با من اینکارو نکن..
- رفتن من بهترین تصمیمه و این به نفع تو هم هست..
داد زد: د ِ لعنتی چیش به نفعمه؟..نمی بینی حالمو؟..تا نگی کجا میری نمیذارم سوگل..نِـ می ذا رم..
-بهت گفتم کجا میرم..حالابرو کنار بذار رد شم..
-- اینو نگو سوگل می خوای منو بکشی؟..تو رو خدا انقدر عذابم نده..من یه غلطی کردم تو ببخش..
- تو هیچ کاری نکردی من اشتباه کردم که فکر می کردم می تونم بهت اعتماد کنم..من یه آواره م جای آواره ها هم اینجورجاها نیست..

خواستم از کنارش رد شم که استینمو گرفت و نگهم داشت..انقدر محکم که نتونستم دستمو بکشم..

از زور خشم به خودش می لرزید..داد زد: خیلی خب برو..هر جا که دلت می خواد برو.. ولی قبلش باید از رو نعش من رد شی..بعدش با خیال راحت می تونی پاتو از در این خونه بذاری بیرون ..

استینم تو دستش بود..منو دنبال خودش کشید و از اتاق برد بیرون..
-آنیل..آنیل چکار می کنی ولم کن..آنیل تو رو خدا.......
وسط سالن ایستاد و در حالی که صورتش سرخ و اشک تو چشمای جذابش حلقه بسته بود یه چاقوی جیبی از تو جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت جلوم..دستاش می لرزید..نگاهه وحشت زده م به چاقوی توی دستش بود..
-- بگیر..مگه واسه رفتن عجله نداری؟..پس زود باش تمومش کن.....
هق هق می کردم..زیر لب زمزمه کردم: آ..آنیل!!!!....

صدامو که شنید تا چند لحظه فقط تو چشمام خیره موند..دستشو آورد پایین..چاقو از بین انگشتاش افتاد رو زمین..استینمو ول کرد..همونجا زانو زدم..از زور هق هق نفسم بالا نمی اومد..
لحنش آروم بود ولی پر از بغض..پر از گلایه..پر از التماس..
--سوگل تنهام نذار..باشه..باشه از این به بعد هر چی تو بگی..من دیگه برادرت نیستم..ولی دوستت که می تونم باشم؟..یا اصلا همون که خودت می خوای فقط یه حامی....ولی از پیشم نرو...............

صورتمو با پشت دست پاک کردم و با صدایی دورگه از بغض و گریه گفتم: وقتی قبول کردم که بیام اینجا به هیچی فکر نکردم..مثل همیشه بدون فکر تصمیم گرفتم..حضور من توی خونه ت درست نیست آنیل..شاید همسایه ها باور کنن که من خواهرتم ولی..ولی بازم به دردسر میافتیم، نمونه ش اتفاقی که امروز تو آشپزخونه افتاد اون موقع که حقیقتو بفهمن خودمو نمیگم ولی اینجا که همه تو رو می شناسن به یه چشم دیگه نگات می کنن..من نمی خوام به خاطر کمکا و حمایتتات از من تو دردسر بیافتی.....
جلوم زانو زد..نگاهش کردم..با یه لبخند دلنشین تو چشمام زل زده بود..
-- ای کاش همه ی دردسرای دنیا به همین شیرینی بودن..اون موقع دیگه کسی سدی جلوی مشکلاتش نمی ساخت..
مات حرفی که زده بود خیره تو چشماش بودم..شیطنتی تو کار نبود..نگاهش پر بود از صداقت..
--من ولت نمی کنم سوگل..تا پای جونمم شده باشه پیش خودم نگهت می دارم حرف مردمم واسه م مهم نیست چون اگه بود تو رو اینجا نمیاوردم اونم با وجود زنی مثل فخری خانم.....
خندید و از صدای خنده ش میون اون همه اشک لبخند کمرنگی رو لبای منم نشست..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

خب اینم از آخرین پست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8امیدوارم راضی بوده باشید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
هر 6تا پست امروز رو تقدیم می کنم به همه ی شما عزیزانی که قدم به قدم تو ببار بارون همراهیم می کنید..همه ی اونایی که اسمشون تو قسمت تشکرات هر پست هست..عزیزانی که با نقدای خوب و نظرات فوق العاده شون خوشحالم می کنن و این باعث افتخارمه بچه ها که خواننده ها و دوستان خوب و عزیزی چون شما داشته باشم....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
هنوز نخوابیدم این پستو که گذاشتم یه نگاه بهشون میندازمو میرم لالا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
تا سلامی دگر بدرود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8





رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت

هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
وقتی یه زن برای یه مرد اشک بریزه یعنی:خیلی عاشقشه...
اما وقتی یه مرد برای یه زن اشک ریخت !!
یعنی هیچ وقت دیگه نمیتونه زنی رو به اندازه اون دوست داشته باشه....

عاشق این جمله شدم بچه ها..دقیقا همینطوره!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



--حرفای امروزمونو فراموش کن..رابطه ی من و تو همینطور دوستانه می مونه ولی فقط بین خودمون..بذار مردم فکر کنن که تو واقعا خواهر منی این برای جفتمون بهتره..قبوله؟..
سرمو تکون دادم..
ظاهرا بهترین تصمیم در حال حاضر همین بود..
--اتفاق امروزو بذار پای بی احتیاطی من..تو این اوضاع نباید فخری خانمو تعارفش می کردم تو خونه....

سرمو زیر انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم..حرفی تو دلم بود که برای زدنش تردید داشتم ولی انیل که تموم حرکاتمو زیر ذره بین گذاشته بود خیلی زود فهمید..
-- سوگل؟..
مردد سر بلند کردم..
--چیزی هست که بخوای بگی؟!..
- راستش........
--راستش چی؟!..........
- هردوی ما آدمای معتقدی هستیم درسته؟..
--خب؟..
- خب به نظرت اینکه یه دختر با یه پسر نامحرم زیر یه سقف تنها بخواد زندگی کنه..حالا هر اسمی هم بشه رو رابطشون گذاشت چه خواهر و برادر ناتنی، چه دوست یا هر چیز دیگه ای ولی اصل کار اشتباهه که اونم .............
ادامه ندادم ولی خوشبختانه خودش متوجه منظورم شده بود..
-- همه ی اینا رو منم می دونم..منم بهش فکر کردم ولی چاره ای نیست..
- آخه اینجوری هم نمیشه..صادقانه بگم من راحت نیستم....یعنی..خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو منظور بدی ندارم..نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم من کلا اینجوریم..چطور بگم که دچار سوتفاهم نشی؟..من.................
-- خودتو اذیت نکن سوگل من دقیقا متوجه منظورت شدم..تو همون حسی رو داری که من دارم..من به شرعیات اهمیت میدم و به دینم و دستوراتشم اعتقادات قویی دارم..ادم بی قید و بندی هم نیستم اینو مطمئن باش..اما......
با شکی که انداخت به دلم سرمو بلند کردم..نگاهش با تردید به من بود..
-اما چی؟!..
نگاهه نسبتا طولانی تو چشمام انداخت ولی چیزی نگفت..سوالمو که تکرار کردم انگار که به خودش اومده باشه تند تند سرشو تکون داد و بلند شد..
-- هیچی..هیچی..
دستمو به زانوم گرفتم و بلند شدم..داشت می رفت سمت یکی از اتاقا که حدس می زدم اتاقش باشه..صداش زدم.. قدماش اروم شد و جلوی اتاق ایستاد..
- چی می خواستی بگی؟!..
دستش روی دستگیره نشست..و صداشو شنیدم..
-- چیز مهمی نبود..

درو باز کرد ولی من که نمی تونستم به همین راحتی از این موضوع بگذرم رفتم سمتش و قبل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم: ولی مهم بود..داشتیم حرف می زدیم که بلند شدی....من حرفامو بهت زدم مطمئن باش نظرمم عوض نمیشه و باهاش کنار بیا نیستم..
نمی دونم چرا یه دفعه جوش اورد..دستگیره رو ول کرد و چرخید سمتم..
-- می خوای چکار کنم؟..هان؟..تو یه راه جلو پام بذار که تهش به صیغه ختم نشه، منم سر خم می کنم و میگم چشم!..

دهنم باز موند و چشمام گشاد شد..زیر لب زمزمه کردم: صیغه؟؟!!..
پوزخند غمگینی زد و با همون لحن قبلی گفت: فقط همین یه راه می مونه که هیچ کدوممون نمی تونیم قبولش کنیم..من به خاطر نازنین و تو هم هر چی بگی حق داری..من به خودم همچین اجازه ای رو نمیدم سوگل..حتی اگه یه صیغه ی ساده باشه بازم نمیذارم همچین اتفاقی بیافته..حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم..تو لیاقتت بیشتر از این چیزاست..فقط یه مدت تحملم کن خیلی زود همه چی تموم میشه........
به نفس نفس افتاده بود..رگ کنار شقیقه ش برجسته شده بود و پیشونیش عرق کرده بود..رفت تو اتاق و درو محکم بست..
همونجا کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو تو دستام گرفتم .. چشمامو بستم..
چرا تموم نمیشه؟!..
این همه بدبختی واسه م بس نبود که حالا اینو هم باید بذارم رو دلم؟!..
سرمو رو زانوهام گذاشتم..
تک تک حرفاش تو گوشم زنگ می زد..« حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم.. »


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
شاد و موفق باشید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

و میریم که داشته باشیم پستای امشب رو..




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
دستانم انقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامتان بچرخانم..
اما یکی است که بر همه چیز تواناست..
از او تمنای لحظه های زیبا را برایتان دارم..

دوستتدار شما fereshteh27
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




*****************************
موهامو باز کردم و انگشتای دستم رو شانه وار لا به لاشون کشیدم..چند تار رو توی دستم گرفتم و لمس کردم..
کسل بودم و بی حوصله..دلم می خواست دوش بگیرم..شاید کمی آب گرم، حالمو جا بیاره..بی خیال بستن موهام شدم و همه رو ریختم پشتم..می خوام برم حموم دیگه چرا ببندمشون؟!..
به ساعتم نگاه کردم..6 عصر بود..آنیل از ساعت 4 تو اتاقشه و حتم دارم هنوزم خوابه..

تو چمدونو نگاه کردم..لباسا رو زیر رو کردم اما بی فایده بود..چه توقعی داشتم؟که قاطیشون لباس زیرم باشه؟!!!!!!....
همه ش شلوار بود و بلوز..حالا چکار کنم؟..مجبور بودم همینایی که الان تنم هست رو باز بپوشم تا بعد یه جوری تهیه کنم..اتاق من دقیقا کنار اتاق آنیل بود..متوسط بود با دکوری ساده..تخت و روتختی آبی خیلی کمرنگ..دیوارا به رنگ سفید و پرده ها هم ترکیبی از این دو رنگ..وسایل انچنانی توش نبود جز یه میز آرایش و یه تخت و عسلی های کنارش..
اینجوری بیشتر دوست داشتم..از اتاق شلوغ خوشم نمی اومد..

از تو کمد دیواری یه حوله ی تمیز برداشتم و همراه لباسایی که دستم بود گذاشتم تو یه پلاستیک و ازاتاق رفتم بیرون....خواستم برم سمت حموم که بین راه ایستادم..چرخیدم سمت اتاقش..یعنی هنوز اونجاست؟!..می خواستم مطمئن بشم که هست و بعدا با حضورش غافلگیرم نمی کنه..دستم رو دستگیره بود و خواستم بدم پایین که.............

-- دنبال من می گردی؟!..
صداش از پشت سرم اونم اینطور ناگهانی باعث شد بی هوا جیغ بزنم و برگردم..وای..خدا..نفسم رفت..اینکه اینجاست!......
از وحشت ِ من به خنده افتاد: نترس دختر جن که ندیدی!..
اخم کردم..چرا دلگیر بودم ازش؟!..خودمم نمی دونستم اما..حالم یه جوری بود..
از کنارش رد شدم و زیر لب جوری که نتونه بشنوه: صد رحمت به جن..
-- چطور؟..از جن خوشت میاد؟..
قدمام کند شد..ایستادم..عجب گوشایی داشت..برنگشتم ولی صدای خنده شو شنیدم..حرصمو در میاورد..منی که همیشه در مقابل هر چیزی خونسرد بودم در مقابل آنیل کنترلی رو رفتارم نداشتم..فقط نسبت به اون جبهه می گرفتم..دست خودمم نبود یک دفعه این حالت بهم دست می داد..خودمم نمی دونستم اسمش چیه ولی کلافه م می کرد..

فکرکردم میره تو اتاقش ولی پشت سرم اومد....
--موی مشکی بهت میاد..
یه قدم با حموم فاصله داشتم که بین راه خشکم زد..نگاهش که کردم لبخندش پررنگ شد..
- چرا تعجب کردی؟!..
- تو چی گفتی؟!!!!!..
چند قدم جلو امد..با همون لبخند..و نگاهی که یه جورایی عجیب بود برام..
با چشم به پشت سرم اشاره کرد: نبستیشون!..
اولش نفهمیدم چی میگه ولی همین که متوجه منظورش شدم صورتم سرخ شد وتنم گر گرفت..نگاهمو دزدیدم..ناخودآگاه به شالم دست کشیدم..نمی تونستم درش بیارم وموهامو بپوشونم..لعنت به من..چرا گذاشتم باز بمونن؟..همه ش از روی بی حوصلگی بود..موهام بلند بودن و بستنشون سخت بود..بعدشم که 2 دقیقه بعد باید بازشون می کردم فکر نمی کردم بیرون از اتاق باشه چون حتی صدای در رو هم نشنیدم..
عقب عقب رفتم سمت حموم..هنوزم می خندید..یه دفعه چشماش گرد شد و همزمان بلند گفت: پشت سرتو بپــــا..گلدون.......
هول شدم و سریع برگشتم....پس کــو؟..هیچ گلدونی پشت سرم نبود..
صدای قهقهه ش بلند شد..از اینکارش حرصم گرفت..چرا هر وقت می بینه صورتم سرخه و خجالت می کشم دستم میندازه؟..
پر از حرص چرخیدم و نگاهش کردم..اینبار نگاهمو ندزدیدم..مستقیم تو چشماش..جوری که خنده ش به لبخند تبدیل شد و چند ثانیه بعد همونم رو لباش باقی نموند..
- همیشه همینطور دیگران رو دست میندازی و بعد هم با تمسخر بهشون می خندی؟..
یه تای ابروشو بالا داد و یه قدم اومد جلو..مات و مبهوت منو نگاه می کرد..
-- نه سوگل..من منظوری نداشتم باور کن..
اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و بدون هیچ حرفی در حمومو باز کردم..صدام زد ولی توجهی نکردم و درو محکم بستم و قفل کردم..
زد به در..
--سوگل..سوگل باز کن درو..
-................
--سوگل با توام..میگم باز کن این درو..
حوله رو به جا لباسی اویزون کردم و زیر لب گفتم: باز نمی کنم تا بفهمی مسخره کردن دیگران عاقبتش چی میشه..
می دونستم داره حرص می خوره و از این بابت راضی بودم..
اینبار محکم تر زد به در، جوری که همه ی وجودم لرزید..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
میدونی جنتلمن واقعی کیه؟؟

اونی که حسادت بقیه زنا رو نسبت به همسرش تحریک کنه..
نه اینکه حسادت همسرشو نسبت به بقیه زنا تحریک کنه..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




--باز کن سوگل..داشتم سر به سرت می ذاشتم.........
صدامو بردم بالا جوری که خوب بتونه بشنوه..
- خیلی خب اینکارو کردی..خنده هاتم کردی دیگه حرفی نمی مونه..
--باز کن بهت میگم..
-نمی کنم..بیخود هم اینجا واینستا این در باز بشو نیست..نه تا وقتی من بخوام..
عصبی زد به در و بلند گفت: تا 3 می شمرم سوگل..تا اون موقع باز کردی که کردی وگرنه شک نکن می شکنمش..
جدی بود....
--1 .........
با تردید نگاهمو از در گرفتم و لباسامو به گیره آویزون کردم..
-- 2 ............
دستام می لرزید..از اضطراب بود....
-- 3 رو که بگم درو شکستما سوگل..بهتره خودت بازش کنی.......
مردد بودم..الان عصبانیه..نمی دونستم برخوردش باهام می تونه چطور باشه ولی دروغ چرا یه کم می ترسیدم..
دستم رفت سمت کلید......
-- 3 ..............
و تکون محکمی که در خورد حتی شیشه های حموم رو هم لرزوند چه برسه به منی که دستمم رو دستگیره بود..اگرم قصد باز کردنشو داشتم الان دیگه جراتــشـو نداشتم..
داد زدم: باز می کنم، باز می کنم درو شکستی.........
یه نفس عمیق کشیدم و محکم آب دهنمو قورت دادم همزمان کلیدو تو قفل چرخوندم....
نفس زنان با دست درو هول داد و تو درگاه ایستاد..دستاشو به کمرش زد و مستقیم خیره شد تو چشمایی که از نگاهش در حال فرار بودن..
لرزون زمزمه کردم: چی می خوای بگی؟..
و به هر سختی بود ظاهرمو حفظ کردم و صورتمو ازش گرفتم که صداش در اومد: گفتم که منظوری نداشتم دیگه چرا اخم می کنی؟..
دلم می خواست می تونستم و بلند می زدم زیر خنده..رسما داشت درو می شکست ..فقط واسه اینکه منو توجیه کنه؟!..
-میشه بری بیرون؟..
شونه ی چپش رو به درگاه تکیه داد ودست به سینه با یه ژست بامزه نگاهم کرد و ابروهاشو انداخت بالا: نچ..نمیشه.........
لبخندی ناخواسته رو لبام نشست..قصد کل کل داشت..اینو تو چشماش می خوندم..

- چرا نمیشه؟..
--هنوز جواب منو ندادی!..
- چه جوابی؟..
-- چرا اخم کردی؟..
چون دلم می خواد..البته تو دلم گفتم و رو زبونم چرخید: دلیل خاصی نداره..
-- پس یعنی به خاطر من نیست؟..
-نه........
و نگاهمو پایین انداختم و با دست به بیرون اشاره کردم: لطفا........
--نه..........
تو دلم نالیدم..خدا گیر چه آدمی افتادم..
اخمامو ازهم باز کردم و گفتم: راضی شدی؟..
زیرلب خندید و سر خم کرد سمتم..آروم گفت: اگه بگم هنوزم نه چکار می کنی؟!..
از نگاهش داغ شدم..ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمو رو در گذاشتم و قصد کردم ببندمش حتی با وجود اون که لای در بود..
در خورد به شونه ش می دونستم دردش نگرفته..فقط خندید..رفت کنار ولی تا خواستم ببندم سرشو اورد جلو و از لای در با همون لبخند تو صورتم نگاه کرد: وقتی سرخ میشی و از زور خجالت سرتو زیر میندازی سوگل به خدا یه دفعه به سرم می زنه که یه کم سر به سرت بذارم..و درست زمانی که داری حرص می خوری وهنوزم خجالت زده ای نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و نخندم..می بینی که هیچ کدومش دست من نیست اول خودت شروع می کنی..
و ضربه ی ارومی به در زد و خنده کنان کنار کشید..مات سر جام مونده بودم و نمی دونستم می خوام چکار کنم....
به خودم که اومدم دیگه اونجا نبود..درو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون..پشتمو بهش تکیه دادم..دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم و لبمو گزیدم..تند می زد..
*****
حاضر وآماده از اتاقم اومدم بیرون..باید واسه شام یه چیزی آماده می کردم..صدای سوت زدنشو می شنیدم..با ریتم خاصی سوت می زد..
کنار دیوار ایستادم و به داخل آشپزخونه سرک کشیدم..از دیدنش با اون پیشبند قرمز که گلای ریز زرد داشت و قاشق بزرگی که تو دستش گرفته بود دستمو جلوی دهنم گرفتم و آروم خندیدم..قیافه ش بی نهایت بامزه شده بود..
می خواستم بیشتر نگاهش کنم، اونم بدون اینکه متوجه من باشه حسابی سرش گرم بود..یه دستش به ماهیتابه ی روی گاز بود، یه دستشم به گوجه هایی که رو میز گذاشته بود..با مهارت خاصی، تند گوجه های خرد شده رو چید تو یه دیس و خیارشورای حلقه شده رو هم کنارش گذاشت..سیب زمینی سرخ کرده ها رو هم یه سمت دیس با سلیقه تزئین کرد و کتلتایی هم که درست کرده بود رو خیلی خوشگل چید وسطش..چندتا برگ ریحون هم گذاشت روش و در آخر کنار ایستاد و به شاهکاری که خلق کرده بو با لذت خیره شد..محو کاراش بودم..خوبه پس آشپزی هم بلده..فکرشو نمی کردم....
از دیوار کنده شدم..حضورمو تو آشپزخونه حس کرد..
با لبخند نگاهش کردم: چه بوی خوبی میاد..
سریع رفت پشت یکی از صندلی ها و اونو بیرون کشید..با حرکت آروم سر اشاره کرد که بشینم....زیر لب تشکر کردم و نشستم..نگاهش برق می زد از خوشحالی..
-- بوشو بی خیال مزه شو بچسب..
و دیسو گذاشت جلوم و یه بشقاب و چنگال هم کنارش..خنده ای کردم و یه کتلت از تو ظرف برداشتم..یه کوچولو سر چنگال زدم وگذاشتم دهنم..خیره به من منتظر بود نظرمو بگم..
اوممممم..مزه ش فوق العاده بود..
-- چطوره؟!........

زیر چشمی حواسم بهش بود.. یاد حرکتش جلوی حموم افتادم..یه حسی داشتم..دلم می خواست منم می تونستم سر به سرش بذارم..کاری که تا حالا با هیچ کس نکرده بودم..
آنیل گفت صورت سرخ شده از شرممو که می بینه ناخودآگاه خنده ش می گیره!..یعنی سر به سر گذاشتن یکی انقدر کیف داره که باعث میشه اینطور بهش بخندی؟..پس امتحانش می کنم..به جبران کار خودش..قرار نیست اتفاقی بیافته.......

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

بچه ها اون هیجانات و ادمایی که بهتون گفته بودم دوباره قراره حضورشون پررنگ بشه دقیقا از پستای بعدی وارد رمان میشن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
منتظر هیجانات بارونی باشیددددددد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
اصن قراره تگرگ بیاد بعلههههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
من و تو..دستهای گره خوردمان...
شانه به شانه...قدم به قدم.....
یک جاده پاییزی و نم نم باران....
دنیا!!!!!!!بایست

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
یک میلیون مرد می توانند به زنی بگویند که " زیباست "
اما تنها باری که او واقعا" گوش خواهد کرد
زمانی ست که توسط مرد مورد علاقه اش گفته شود!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




داشتم لقمه م رو می جویدم که یه دفعه مکث کردم..چشمام گشاد شد و الکی به سرفه افتادم..هول شد..خواست پارچو از رو میز برداره که دستش لرزید و پارچ از دستش ول شد رو میز ولی نیافتاد فقط شدید تکون خورد که نصف آب از توش ریخت رو میز و کمیشم رو کتلتای خوشمزه ش با اون همه تزئین و دکور بی نظیر..سرفه هام مصنوعی بود و چون از کارش تو شوک بودم دیگه حواسم نبود که باید ادامه بدم..می خواستم بگم شور شده که این اتفاق پیش بینی نشده اوضاعو خراب کرد..
لبامو جمع کردم و مظلومانه نگاهش کردم..تقصیر من بود..دخل کتلتای بیچاره ش اومده بود و فکر می کردم به تلافی زحمتی که کشیده الان سرم داد می زنه و عصبانی میشه....ولی برعکس..لبخند زد و کم کم لبخندش به خنده ی مردونه و جذابی تبدیل شد..نگاهشو از روم برداشت..رفت عقب و به کابینت تکیه داده..دستاشو گذاشت لب کابینت و خودشو کمی به جلو مایل کرد..از گوشه ی چشم نگاهه تیزی بهم انداخت و همراهه همون لبخند خاص رو لباش گفت: تلافی کردن حس خوبی داره؟..

با تعجب سرمو بلند کردم..دستاشو رو سینه ش قفل کرد و سرشو تکون داد..
-- متاسفانه و یا خوشبختانه من عادت دارم همیشه به غذایی که درست می کنم ناخنک بزنم..می دونم کتلتا هیچ ایرادی نداشتن ولی از کارت خوشم اومد..
تعجبم با این حرفش بیشتر شد..اومد جلو و دستشو گذاشت رو صندلی..سرشو به پایین خم کرد..
-- امشب حس کردم یه سوگل دیگه جلوم نشسته..این سوگل اون سوگلی نیست که با خودم به این خونه آوردم....به فکر تلافی افتادی اونم محض سر به سر گذاشتن من..خواستی مقابله به مثل کنی و این یعنی یه نشونه ی مثبت.....خوشحالم که آروم آروم از پیله ای که دورت تنیدی داری جدا میشی و می خوای طعم یه زندگی واقعی رو بچشی........
با لبخند کمرنگی سرمو زیر انداختم..انگشتای دستمو تو هم قلاب کردم..
-بابت...........
سر بلند کردم و نگاهشو که رو خودم دیدم گفتم: بابت کار امشبم ازت معذرت می خوام..
-- من میگم خوشم اومد تو عذر ِ چی رو می خوای..
- در هر صورت باعث شدم زحماتت واسه شام امشب به هدر بره..
-- اما برنامه ی من یه چیز دیگه ست..
- چی؟!..
سرشو تکون داد و خندید..پیشبندشو باز کرد: شام ِ امشبو خودت درست می کنی ..ظرفا هم که آخر شب دست بوسه..اینم از جریمه ت یالا بجنب که حسابی گشنمه.........
خندیدم..از رو صندلی بلند شدم و پیشبندو ازش گرفتم..
- قبوله ولی چی درست کنم؟..
--سوسیس و قارچ تو یخچال هست........
آوردمشون بیرون..داشتم سوسیسا رو خرد می کردم که اومد و کنارم ایستاد..یه چاقو برداشت و ظرف قارچو کشید جلوی خودش..
- می خوای چکار کنی؟..
یه قارچ برداشت و گذاشت رو تخته ی چوبی....
-- معلوم نیست؟..
- ولی مگه جریمه م نکرده بودی؟..همه ی کارای شام ِ امشب با منه........
-- یه تبصره ای هم هست که جریمتو سبک کنه..
- میشه بدونم؟!..
قارچو گرفت تو دستشو کاملا حرفه ای تند تند با چاقو خردشون کرد..
-- اینکه ساکت باشی و بذاری من کارمو بکنم..
خندیدم و بعد از یه مکث کوتاه رو چهره ش که قیافه ی جدیی که به خودش گرفته بود رفتم کنار گاز و سوسیسا رو ریختم تو ماهیتابه..
اسمش این بود که من آشپزی کنم وگرنه تا می اومدم یه قاشق بردارم از دستم می گرفت..اونم به هر بهانه ای..
پیشبندشو من بسته بودم و آشپزیشو اون می کرد..
*****
2 روز گذشته بود..تقریبا میشه گفت همه چیز خوب بود و مشکلی با آنیل نداشتم..روزا که تا نزدیک غروب می رفت باشگاه و مغازه، بعد از شام هم می رفت تو اتاقش..جوری رفتار می کرد که معذب نباشم..گرچه وقتی می رفت تو اتاق دل منم کم حوصله می شد و انگار که یه بسته ی کامل قرص خواب خورده باشم بدنم سست و بی رمق می شد..ولی خوابم نمی برد..مرتب رو تخت قلت می زدم ..
می خواستم با آنیل صحبت کنم که دیگه اینجا نمونم..دوست داشتم ریحانه رو ببینم..آنیل هیچی ازش نمی گفت..
ریحانه که می دونه من دخترشم یعنی دوست نداره منو ببینه؟..درسته منو یادش نمیاد ولی حتی یه کمم کنجکاو نشده؟..
شاید دلیلی واسه اینکارش وجود داره و من ازش بی اطلاعم!..
گوشی نسترن هنوزم خاموشه..روزا که آنیل می رفت و تو خونه تنها می شدم به بخت خودم لعنت می فرستادم و می نشستم یه دل سیر گریه می کردم..از همه جهت تحت فشار بودم وحالا هم نسترن..خواهر گلم معلوم نبود چه بلایی سرش اومده..
خدا لعنتت کنه بنیامین..خدا لعنتت کنه!..
*****
فخری خانم یکی دو باری اومد جلوی در و حالمو پرسید..انقدر سوال می پرسید که گاهی واسه جواب دادن بهش مغزم به کل هنگ می کرد..

تلویزیونو خاموش کردم و کنترلشو انداختم کنارم رو مبل..دستمو زدم به پیشونیم و چشمامو بستم..
یاد حرفای دیشب فخری خانم افتادم..به بهونه ی پس دادن مجله های آنیل اومده بود دم در..

فخری خانم_پسرم فرداشب به اتفاق مادرت و حاج اقا شام خونه ی ما دعوتید..به مادرتم گفتم، اولش تعارف می کرد ولی بالاخره راضی شد..به حسین اقا و خانمشم گفتم تشریف بیارن..تو هم به اتفاق خواهرت بیاین اونطرف خوشحالمون می کنید........

از این دعوت ناگهانی اونم تو این موقعیت هردومون مات و مبهوت خشکمون زده بود و به فخری خانم نگاه می کردیم..چرا الان؟..یعنی به این زودی؟..مغزم از کار افتاده بود..وقتی اومدیم تو هردومون ساکت بودیم..معلوم بود اونم شوکه شده..
فخری خانم چقدر عجله داشت..حتی آنیل درخواستشو رد کرد و گفت تو یه زمان مناسب تر ولی فخری خانم قبول نکرد و گفت فرداشب منتظره..
فکر می کرد انیل خجالت می کشه و تو رودروایسی مونده، ولی اون پیرزن چه می دونست که با این کارش قراره چه آتیشی رو تو دل من به پا کنه؟..
آمادگی رو به رو شدن با مادرم و خونواده ی واقعیم رو داشتم؟!..
نمی دونم..
هیچی نمی دونم..
خدایا خودت کمکم کن تا بتونم بهتر فکر کنم..
تو این شرایط تنهام نذار..

ادامه دارد...

پستای امشب تپلی بودنا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
فقط به خاطر خودتون که بدونید چقدر می خوامتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
شب خوش!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
ممنون خیلی قشنگ بود HeartHeartHeart
منم به جمعتون اضافه میشم با اجازهBig GrinBig GrinBig GrinTongue
سلام عزیزای دل خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
می دونم قرار بود پستا رو دیشب بذارم ولی وقتی نشستم پای نوشتن دستم گرم شد به جای 3 تا پست شد
6 تا پست
..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8مگه بده؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
خلاصه نوشتنشون که تموم شد دیگه حس باز نگه داشتن چشمامو نداشتم بنابراین رفتم لالا و گفتم فردا ویرایش می کنم و میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8که حالا در خدمتتون هستم با 6 پست باحال و هیجانی از ببار بارون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

خب خب خب خب بریم سروقت پستامون و ببینم اینجاااااااا چه خبره؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



چشم تو دریا دریا آرامشه
منو به سمتت میکشه
آروم آرومه جونم
ماله تو حسه عاشقونم
موی تو گندم زاره منه
عشقه بی تکراره منه
چشماتو....نبند چشماتو
نگیر از من اون خنده هاتو
بذار تو چشمات
عشقو ببینم
کنارت بشینم
بذار آروم دستاتو بگیرم
من آروم می میرم....







نگاهی گذرا به صورتم انداخت..منتظر بودم چیزی بگه..هر چی فقط آرومم کنه..دلداریم بده..یه چیزی بگه و منو از این همه دلشوره ونگرانی نجات بده....مرتب تو دلم زمزمه می کردم..انگار فقط آنیل بود که همیشه باید نقش ناجی رو برای من بازی می کرد..
-- نگران نباش..بالاخره باید این اتفاق میافتاد..
-آخه........
نگاهم کرد......
--نمی خوای مادرتو ببینی؟!..
-نه..منظورم این نیست، اتفاقا در حال حاضر آرزوم فقط همینه که بتونم ببینمش اما..اما می ترسم..چطور بگم یه جور استرس و نگرانی که نمی تونم مهارش کنم..نمی دونم قراره چی بشه!..

سرشو تکون داد..رو مبل نشسته بودیم و اون کمی به جلو خم شد..نگاهشو به دستاش دوخت و گفت: می دونم چی میگی ولی دیگه کاریه که شده..سعی کن باهاش رو به رو بشی....
چاره ی دیگه ای هم نداشتم..بالاخره کنجکاوی های فخری خانم کار دستمون داد..گرچه به قول آنیل انگار دیگه وقتش بود و منم نمی خواستم برای همیشه مثل آواره ها سربار آنیل باشم..اگه یه جایی رو داشتم که می شد سرپناهم و می تونستم توش سر کنم هیچ وقت برای مردی که صادقانه کمکم کرده بود اسباب مزاحمت فراهم نمی کردم..اونم با حضور ناممکنم که به اسم خواهر و برادر تو چشم مردم و دوست از نظر خودمون داشتیم زندگی می کردیم....
به صورتش نگاه کردم..عمیق تو فکر بود..ولی بیشتر حس کردم ناراحته..
-آنیل؟!..
متوجه نشد..مسیر نگاهشو دنبال کردم..انگشتاشو قلاب کرده بود و محکم توی هم فشارشون می داد..
به صورتش نگاه کردم..اخم ملایمی رو پیشونیش نشسته بود..دومرتبه صداش زدم ولی اینبار کمی بلندتر که با یه تکون به خودش اومد و گنگ نگام کرد..
-- شرمنده حواسم نبود..چیزی گفتی؟!..
-نه فقط دیدم تو خودتی و کلافه ای خواستم بپرسم چیزی شده؟..

نفسشو فوت کرد بیرون و به مبل تکیه داد..سرشو گرفت بالا..نگاهش به سقف بود که گفت: داشتم به افکارم نظم می دادم..نمی خوام دیدار فرداشبمون باعث بشه که برنامه هام بهم بریزه..
-کدوم برنامه؟!..
سرشو اورد پایین..نگام کرد و لبخند بی رمقی لباشو کمی از هم باز کرد..
--بیا دیگه بهش فکر نکنیم، باشه؟..
-اما آخه.......
--اینجوری فقط خودتو عذاب میدی، پس بی خیالش..قبول؟..
با اینکه نمی شد..با اینکه غیرممکن بود بخوام حتی ثانیه ای فراموشش کنم ولی سکوت کردم و سرمو انداختم پایین..منم دستامو تو هم قفل کرده بودم..از استرس بود اینو می دونستم..عادتم همین بود..
سر به زیر تک سرفه ای کردم تا بغضمو رد کنم و صدام صاف بشه..
- الان چند روزه از نسترن خبر ندارم..نگرانم که بلایی سرش اومده باشه..
-- نسترن حالش خوبه!....
همچین سرمو بلند کردم که صدای « تیریک » شکستن رگ گردنمو به وضوح شنیدم..
با دهن باز نگاهش کردم..
-چـــی؟!..تو از کجا می دونی؟!..
لبخندش کمی رنگ گرفت..دیگه بی روح نبود..
-- گوشیش خاموشه چون خراب شده..
- پس چرا خودش بهم زنگ نزد؟..اصلا تو اینا رو از کجا می دونی؟..
-- نسترن بهم زنگ زد..
-چــــی؟!..
هرلحظه تعجبم بیشتر می شد..نسترن به آنیل زنگ زده بود اما به من که خواهرشم و دارم با دلواپسی تو این جهنم دست و پا می زنم نه؟!..
آنیل سری تکون داد و آرنجشو به دسته ی مبل تکیه داد و انگشت شصت و اشاره ش رو به نرمی رو پیشونیش کشید..
-- همون شبی که عمارت بودیم نسترن و بابات بحثشون میشه و بابات که به نسترن شک داشته گوشیشو ازش می گیره ولی نسترن سماجت می کنه و نمیذاره واسه همین وقتی درگیر بودن گوشی پرت میشه و محکم میافته رو سرامیکای آشپزخونه..نسترن از غفلت بابات که داشته با مادرت دعوا می کرده سواستفاده می کنه و سیم کارتشو بر می داره..دوستش امروز اومده بوده دیدنش اونم از موبایل دوستش یه تماس کوتاه با من گرفت اولش نگران تو بود و حالتو می پرسید بعدشم منو در جریان گذاشت و گفت که بهت بگم از ترسش بهت زنگ نزده تا یه وقت بابات متوجه نشه چون حتی نمیذاره نسترن از خونه خارج بشه..بنیامین هم مرتب اونجاست و از پدرت امار می گیره..یکی دوبارم با نسترن حرفشون شده و نزدیک بوده کار به کتک کاری بکشه که مادرت.......
مکث کرد و زیر چشمی نگام کرد..وقتی دید همچنان منتظرم و عکس العملی نشون نمیدم سر زبونش رو کشید رو لباش و ادامه داد: مادر نسترن میانه گیری می کنه و نسترنو می بره تو اتاق........
عصبی به صورتش دست کشید.......
--خلاصه اینطور برات بگم که بنیامین خودشو جلوی چشم بابات یه عاشق سینه چاک جا زده و اونم داره به هر سازی که بنیامین می زنه می رقصه..
خدایا..
نسترنم!..تنها مونس شبای بی کسیم!..چرا گذاشتم تو دردسر بیافتاده..اون به خاطر من داره عذاب می کشه..خدایا چرا باید اینطور می شد؟..خواهرم!..هنوزم نمی خواد پشتمو خالی کنه!..ولی به چه قیمتی؟..بابام و بنیامین آرامشو ازش گرفتن..آتیشی که بنیامین تو زندگیم انداخت دامن همه مونو گرفت و من فکر می کردم اون شیطان صفت فقط منو هدف قرار داده تا بخواد نابودم کنه ولی اون کثافت کمر به نابودی همه ی خانواده م بسته بود..یاد تهدیدش افتادم وقتی شمال بودیم رو گوشیم پیام داد..« بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش»..
--سوگل؟!..داری گریه می کنی؟........
به صورتم دست کشیدم..خیس بود..اره....داشتم به حال خودم گریه می کردم..به بدبختیای خودم که تمومی نداشت..به حال زار و نزار خودم گریه می کردم....
نتونستم بیشتر از اون تحمل کنم و به هق هق افتادم..صورتمو با دستام پوشوندم و از ته دل گذاشتم ابرای تیره و بارونی چشمام تند و بی وقفه ببارن!..

ادامه دارد...


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

ببینید پستا چه تپلین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
دلتون میاد سپاس کم باشه؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8..نه دلتون میاد واقعا؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8هی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﮐﻮچکم فرﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ میکنی ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﺎﺋﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺍﯼ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ بهترین ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﻦ …!
******************************
ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻧﺴﻠﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ … ﻧﻪ ﺗﻌﻮﯾﺾ!




--بسه دختر، گریه ت واسه چیه؟!..
فین و فین کردم و دستمو از رو صورتم برداشتم..کنارم نشسته بود رو مبل دو نفره..نزدیک به من..پر از حرص بودم و با این جمله ی آنیل، به نقطه ی جوش رسیدم..
با یه حالت تدافعی نگاهش کردم و گفتم: گریه م واسه چیه؟!..واسه دردیه که تو جیگرمه..واسه عذابیه که دارم می کشم..خواهرم که عزیزترین کسم تو زندگیمه داره تقاص حماقتای منو پس میده..اون نامرد می بینه دستش به من نمی رسه داره اونو جای من شکنجه می کنه..من کورکورانه از خونه فرار کردم و خواهرمو پشت سرم انداختم تو آتیش..حالا اینجا نشستی ومی پرسی واسه چی دارم گریه می کنم؟!..

تموم مدت اخماشو کشیده بود تو هم و عمیق به چشمای بارونیم نگاه می کرد..هیچی نگفت..فقط گوش کرد..سکوتش بهم اجازه داد هر چی تو دلم تلنبار شده رو بریزم بیرون..باید یه جوری خودمو خالی می کردم....
نگاهمو از چشمای دلخورش گرفتم و با لحنی پر از گلایه که انگار اونم تو این مسئله مقصر بوده هق زدم و گفتم: چرا جای اینکه یه دردی از رو دلم کم بشه، یه درد بدتر از قبلی میاد و می شینه رو اون همه درد و زخم کهنه؟..اولش بی محلی مادرم و سهل انگاری پدرم....حالا هم اسیر شدم تو دستای مردی که یه روزی فکر می کردم می تونم یه عمر کنارش خوشبخت باشم و اون تکیه گاهی باشه واسه جبران روزای بی کسی و تنهاییم..الانم که خواهرمو تو اون وضعیت تنها گذاشتم و خودمو درگیر مسائلی کردم که خودش به تنهایی واسه م صدتا مشکل محسوب میشه..تو این گیر و دار باید بفهمم که راضیه مادر واقعیم نیست و مادرم اسمش ریحانه ست..تویی که نمی دونم چطور سرراهم قرار گرفتی و ادعا کردی که برادرمی و می خوای کمکم کنی..نمی دونم..به خدا دارم دیوونه میشم..دیگه نمی کشم..

سرشو انداخته بود پایین..اخماشو غلیظ کشیده بود تو هم و چشماشو بسته بود..
نفسی کشیدم و میون اون همه اشک و آه نالیدم: هنوز برام گنگی آنیل..اصلا نمی دونم از کجا منو پیدا کردی و چطور با نسترن آشنا شدی که اون بخواد کمکت کنه؟..اگه اینطور بود پس چرا نسترن چیزی به من نگفت؟..چرا از این همه جا گیلان رو واسه تفریح 3 روزه مون انتخاب کرد و گفت اونجا رو خوب می شناسه؟..به خدا اگه بخوام تا صبح برات بگم بیشتر از صد تا سوال تو ذهنمه که واسه هیچ کدومش جواب ندارم....می بینی دردای منو؟..حالا توقع داری با وجود همه ی اینا بشینم و شونه مو با بی تفاوتی بندازم بالا و بگم بی خیال هر چی که شد، شد؟!.....

چرخیدم و تقریبا پشتمو بهش کردم..با گوشه ی شالم اشکامو پاک کردم..خم شدم و از روی میز کوچیکی که کنار مبل بود یه برگ دستمال کاغذی برداشتم..
-- سوگل؟!.....
صداش گرفته بود..گله مندانه اسممو صدا می زد.....
--سوگل برگرد.....
دستمالو به دماغم کشیدم و با صدایی که از بغض و گریه خش دار شده بود گفتم: برگردم که چی بشه؟..باز یه مشت حرفو به هم ببافی و تحویلم بدی؟..به جای بازی با کلمات دردتو بگو..بگو که هدفت از اینکارا چیه؟..نگو فقط پیدا کردن خواهر گمشده ت که از نظر من کاملا مسخره ست!.......
-- چرا نه سوگل؟!..
قلبم ریخت..بهم نزدیک بود..خیلی زیاد..جوری که پشتم از حرارت اون فاصله ی کم داغ شد..بهم نچسبیده بود ولی حس کردم تنش انقدر گرم هست که بتونه از اون فاصله هم آتیش به جونم بندازه..وگرنه..پس...این گرما که تو تیره ی کمرم پیچیده از چی می تونه باشه؟..این حرارت اونم اینطور واضح.......
صداشو کنار گوشم شنیدم..خودشو نمی دیدم ولی صداش و حرارت نفس هاش..واسه داغ شدن گوشام از همون زیر شال هم کافی بود..
--چرا قبول نداری که منم می تونم واسه خودم تو این دنیا یه گمشده داشته باشم و واسه پیدا کردنش حتی حاضر باشم جونمم بدم؟!..

دستمو به شالم گرفتم..جایی که قلبم می زد..تند می زد..نکوب لعنتی نکوب می فهمه..صدات انقدر بلند هست که گوشای منو هم کر کرده چه برسه به آنیل که حد فاصل 4 انگشت رو هم با من رعایت نکرده بود..
ناخودآگاه خودمو جمع و جورکردم و ازش فاصله گرفتم..کامل به دسته ی مبل چسبیدم.....ولی هنوزم حاضر نبودم برگردم..برگردم که چی بشه؟..رسوا بشم؟..اون راز چشمامو می خونه و می فهمه..نه..نمیذارم............

--برنمی گردی؟!..
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..شرمم می شد..تو دلم نالیدم بخوامم نمی تونم..برگردم صاف افتادم تو بغلت....
گونه هام از این فکر گلگون شد و اون حرارت اوج گرفت..
خودمم از حال خودم تعجب کرده بودم مخصوصا چیزایی که تو دلم زمزمه می کردم..

دستشو نرم کشید بالای مبل و تا پشت سرم آورد..بدون اینکه تماسی باهام ایجاد کنه داشت سکته م می داد..اینکارا واسه چیه آنیل؟..این رفتارا واسه چیه؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..
اوضاع داشت بدتر می شد..با اینکه یه حسی تو دلم داشتم و همون حس بهم نهیب می زد که آنیل کار احمقانه ای نمی کنه و به همه چیز پایبند می مونه ولی نمی تونستم چیزی نگم و سکوت کنم..شاید..شاید با سکوتم پیش خودش فکر کنه که از قصد هیچی نمیگم تا اون بتونه پیشروی کنه..نمی خواستم درموردم همچین برداشتی رو بکنه!..
برنگشتم ولی با صدایی که به زور از بیخ گلوم بیرون می اومد گفتم: میشه..میشه بری عقب؟!..
-- چرا؟!..

چرا؟!..
آخه اینم پرسیدن داره؟!..
- خواهش می کنم!..........
صدام می لرزید..آنیل صورتمو از نیمرخ می دید..بی شک گونه های سرخمو دیده بود و دستایی که اگه مشتشون نمی کردم لرزشش از صدا و قلبمم بیشتر بود..
حس کردم کمی ازم فاصله گرفت و اینو از حرکت دستش فهمیدم وگرنه نگاهه من همه جا رو می پایید جز آنیل..حتی سرمو خم نکردم تا بتونم ببینمش..
بحثو به کجا کشوند؟!..من داشتم گریه می کردم و دق و دلیمو سرش خالی می کردم ولی اون با دوتا جمله مسیر بحثو منحرف کرد تا جایی که همه چیز از ذهنم پاک بشه و فقط یه صدا بمونه..صدای کوبیده شدن قلبم به دیواره ی سینه م ..
--حالا میشه برگردی؟!.........و آرومتر گفت: مگه نمی خوای جواب سوالاتو بشنوی؟.....
می خواستم!..بی نهایت اشتیاق داشتم واسه شنیدن حرفاش و گرفتن جواب سوالام..
اما..
با این حالم و صدای سرسام آوری که گوشامو پر کرده بود باید چکار می کردم؟!.....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

بچه ها حس نمی کنید سوگل یه کم از نظر اخلاقی تغییر کرده؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8یه کم که چه عرض کنم خیلی از یه کم بیشتر..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8کاملا مشهوده و به قول بنده تابلو..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8دخیمون داره تغییر می کنه و کمال همنشین بر او اثر کرده بید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
مگه میشه کنار آنیل بود و حرفاشو حرکاتشو دید و شنید و از کنارش بی توجه رد شد؟!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8..میشه؟میشه؟نه میشه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8..
مخصوصا سوگل که احساسم بهش داره و خودش خبر نداره و ما خبر داریمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8..نمی خوام سوگل یهویی تغییر کنه برای همین بیشتر رو مکالماتش و نوع رفتارش دارم کار می کنم ولی اینو مطمئن باشید که این دختر خجالتی و سر به زیر ما شر و شیطون نیست و نخواهد بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رفتارش آروم و آنیل پسنده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8بعله!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

هرجا حرف از عشق میشه میگن دروغه
ولی عشق دروغ نیست بلکه انسان هایی هستند که به نام عاشق دروغ میگن!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

******************************
بوسه دیگر افاقه نمی کنــــد!..

تــــ♥ـــو را بـايــد گـــاز گــرفـــت...!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



چند لحظه گذشت..هیچی نمی گفت ولی سنگینی نگاهش روم بود..همون لحظه خواستم برگردم که موبایلش زنگ خورد..از جیبش در آورد و صفحه شو نگاه کرد..تند از کنارم بلند شد و جواب داد..
-- الو جانم....
صدای مخاطبشو نمی شنیدم ولی آنیل نیشش تا بناگوش در رفته بود و جوابشو می داد..
-- اره قربونت برم...........منم همینطور........ای جانم..فدای تو بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........و راه افتاد سمت اتاقش و بین راه از چیزی که شنیدم قلبم ریخت و تنم لرزید..
-- نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........و نمی دونم مخاطبش چی گفت که غش غش خندید و رفت تو اتاق و درو هم بست..
با دهن باز داشتم به در بسته نگاه می کردم تا جایی که زمان از دستم در رفته بود و نفهمیدم کی آنیل شیک وآراسته از اتاقش اومد بیرون و در حالی که داشت لبه های کت اسپرت مشکیشو درست می کرد رو به من که خشکم زده بود نگاهی انداخت و با صدایی که اون لحظه از نظر من کاملا بی تفاوت بود گفت: آخر شب بر می گردم..مراقب خودت باش..اگه شد حتما بهت زنگ می زنم.....
دیگه ندیدمش ولی صدای کفشاشو شنیدم..و بعد هم صدای خودشو که از تو راهرو بلند گفت: شام برنمی گردم، منتظرم نباش.......
دهنم هنوز باز بود و چشمام پر از تعجب که دستشو به ستون گرفت وسرشو خم کرد تا بتونه منو ببینه..رو لباش لبخند قشنگی بود..یه لحظه تو دلم اعتراف کردم که لبخنداشو دوست دارم ولی خیلی زود پسش زدم و به خودم تشر زدم:نـه..اینطور نیست!...............

-- خانمی گرسنه نمون همه چی تو یخچال هست به بیرون زنگ نزن که بخوان غذا بیارن اعتباری نیست، احتیاط کن.......دست بلند کرد و خواست بره که سریع بلند شدم و صداش زدم..
-علیرضا؟!..
باز خم شد و نگام کرد..و با یه لحن آروم که جای ارامش بهم هیجان تزریق می کرد گفت: جان ِ علیرضا؟!..
لبخند رو لباش پررنگ بود و ابروهاشو برده بود بالا و با تعجب نگام می کرد..
چرا صداش زدم علیرضا؟!!!!!!.
.من که همیشه می گفتم آنیل؟!!!!!!!!..
اون چرا جواب داد جان علیرضا؟!!!!!!!..
چرا یه دفعه شد علیرضا؟!!!!!..اونم حالا؟!!!!!!....
و واسه خودم دلیل آوردم که شاید...........شاید چون خودش دوست داشت همه علیرضا صداش کنن..
ولی بعد از این همه مدت؟!!!!!!!!!..
افکار درهم و برهمی که تنها کارشون اشوب کردن دل ِ بی قراره من بود رو پس زدم و سنگینی نگاهه منتظرش رو که حس کردم گفتم:راستش......سرمو انداختم پایین..بگو سوگل..ازش بپرس......
--راستش..؟خب ادامه ش؟.......
- نمی خوام فکر کنی که دارم تو کارت سرک می کشم یا قصد دخالت دارم..تو مجبور نیستی به من چیزی رو توضیح بدی قصدمم این نیست باور کن........
خندید..چه آهنگ قشنگی داشت..
-- سوگل حرفتو بزن، می دونی که تو هر چی بگی من ناراحت نمیشم..پس بگو..
لبخند کمرنگی رو لبام جای گرفت و سرمو بلند کردم..ولی هنوزم جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم..نافذ بود و جستجوگر..
نفسمو حبس کردم و پشت سر هم گفتم: گفتی تا آخر شب نمیای خب حقیقتش، واسه م سوال شد که بپرسم کجا میری؟!......و هول هولکی ادامه دادم: خب ..خب می دونی..نگران میشم..واسه همین.........
و نفسمو عمیق دادم بیرون..وای خدا.....بازم خندید و من حس کردم هر لحظه که صداشو می شنوم ضربان قلبمو شدیدتر حس می کنم..
--حیف که کفش پامه وگرنه می اومدم اونجا و بهت می ...........
ادامه نداد..نگاهش کردم تا دلیل سکوت بی موقعش رو بفهمم..داشتم پیش خودم حرفش رو یه جور دیگه برداشت می کردم که بخواد حسابمو برسه ولی اون....لبخند به لب با شیطنت داشت منو نگاه می کرد..
دستی به کتش کشید و با یه لحن کشیده و خاص گفت: وقتی یه اقا پسر شیک و اتو کشیده تیپ می زنه و از خونه میره بیرون این یعنی چی به نظرت؟!......
حیرون نگاهش می کردم که انگشت اشاره ش رو گرفت سمتم و چشمک زد......احتمالا فهمیده بود که تو ذهنم چی می گذره ولی نمی دونست اونی که فکرمو به خودش مشغول کرده چی می تونه باشه..همونی که برام مثل یه سطل آب سرد بود که یکی بخواد بی هوا رو سرم خالیش کنه....همونی که باعث شد اون همه تپش ناهماهنگ به ناگهان ریتمش کند بشه و با بسته شدن در آپارتمان عرق سردی بشینه رو پیشونیم..
آنیل با یه زن قرار داشت!..واسه همین تیپ زده بود!..اون زن کی بود؟!..
جرقه ای تو سرم زده شد و یاد مکالمه ش افتادم.. « --
اره قربونت برم...........منم همینطور........ای جانم..فدای تو بشم............باشه باشه بگو کجا؟!........نازنین ِ من، اونجا نمیشه بذار من انتخاب کنم.........»..
نازنین ِ من؟!..نازنین؟!..آنیل با نازنین قرار داشت؟..اما..اما اون که........نکنه..نکنه با هم خوب شدن و آنیل..بهش علاقه داره؟..نه آخه این نمیشه..آنیل اون شب خودش بهم گفت که نازنین رو دوست نداره پس حالا.............تو چرا حیرونی سوگل؟..نامزدشه..نازنین همسر قانونیش نه ولی از چشم خانواده ی آنیل همسر آینده ش به حساب میاد چرا نباید باهاش قرار بذاره؟..توقع داشتی صبح تا شب ور دل تو باشه؟..آنیل متاهل نه ولی متعهد که هست..انگشتر دست نازنین کرده و اسمش روشه پس تو چرا اینجا وایسادی و با یه جانم و 2 تا نگاه دل و دینتو گذاشتی کف دستت؟..تو اینجوری بودی؟..که به مرد نامحرم فکر کنی و اینقدر بهش نزدیک بشی که از نگاهش داغ بشی و تنت مورمور بشه؟..تو دلت اعتراف کنی که صدای خنده هاشو دوست داری؟..اون نامزد داره و حق داره با نامزدش خوش باشه هر چند تظاهر باشه که اینجوری فکر نمی کنم..حداقل اونطور که آنیل صداش می زد محال بود..تمومش کن سوگل..از رویا بیا بیرون..واقعیتو ببین..قبولش کن!..آنیل هیچ وقت به تو تعلق نداشته!.........
به من تعلق نداشته؟!!!!!!..من چی دارم میگم؟!!!!!!..مگه قرار بود غیر از این باشه؟!!!!!..
سوگل دیوونه شدی..زده به سرت داری هذیون میگی..این کار آنیل شوکه ت کرده چون انتظارشو نداشتی فقط همین..تو برای اون مثل خواهرش می مونی که خودت از روی اجبار قانعش کردی فقط دوستت باشه وگرنه که اون همیشه رو این رابطه ی خواهر و برادری اصرار داشت ..مطمئنم هنوزم داره........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
زن جنس ِ عجيبي است..
انگار تنها آفریده شده تا روي عشق را كم كند!..

*************************
رو شیشه نـــازک دل آدمـــا
اگـــه قلبــــــ ـــی کشیدی
باید مــــــــردونـه پـــــــاش وایســــی ..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



*********************
-- ســــــوگل؟!.....
هینی کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم..وای خدا قلبم..
با چشمای گشاد شده نگاش کردم..کی اومد من نفهمیدم؟!..از بس تو افکار خودم غرق بودم که حتی صدای درو هم نشنیدم..
به صورتم و چشمام دست کشیدم که مبادا خیس باشن..خدا روشکر گریه نکرده بودم..
-تو کی اومدی؟!..
-- چند دقیقه ای میشه..هر چی صدات کردم انگار نه انگار، سرتو تکیه داده بودی به مبل و چشماتم بسته بودی....بعد با یه جور حرص تو صداش گفت: دختر قصد جونمو کردی تو؟..تا مرز سکته رفتم و برگشتم....
سرم پایین بود..صدای نفس هاش می اومد..
چند لحظه طول کشید..اینبار کمی آرومتر گفت:خواب بودی؟!..
خواب بودم؟!..نه نبودم!..داشتم به دیشب و اتفاقاتش فکر می کردم ولی انقدر عمیق که حس می کردم برگشتم و دارم دوباره همون لحظات رو تجربه می کنم..
-نه خواب نبودم فقط فکرم مشغول بود..
دروغ نگفتم و امیدوار بودم نپرسه تو چه فکری؟!..فقط چند لحظه نگام کرد..بدون اینکه حرف بزنه..انقدر نگام کرد تا اینکه روم کم شد و سرمو انداختم پایین..صدای نفسای عمیقی که می کشید رو شنیدم..انگار خسته بود..پاهاش که تکون خورد نگاهش کردم..داشت می رفت سمت اتاقش..از رو مبل بلند شدم و صداش زدم..
- چایی بیارم تو اتاقت؟..
در اتاقو باز کرد و فقط گفت: نه ممنون....
و رفت تو و درو هم پشت سرش بست..
جون از پاهام رفت و خودمو پرت کردم رو مبل..از دیشب که برگشته بود خونه همه ش تو فکر بود..نمیگم بهم کم محلی می کرد نه رفتارش عادی بود ولی.....نمی دونم یه حسی داشتم..گنگ بود واسه م اما حتم داشتم یه چیزی شده..حتما به نازنین مربوط می شد..چرا انقدر نازنین و رابطه ش با آنیل برام مهم شده بود؟!..بس کن دیگه سوگل!........
انگار این تشر واسه بستن دهن افکارم کافی بود که دیگه به چیزی فکر نکنم و برم تو آشپزخونه تا به ماکارونی که واسه ناهار پخته بودم سر بزنم..امروز استثنائا آنیل زود برگشته بود خونه..
**********************************
واسه شب استرس داشتم..هر چی زمانش نزدیکتر می شد از اونطرف حال منم بدتر می شد..مرتب یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به پنجره که کم کم داشت هوا تاریک می شد..
می خواستم دوش بگیرم ولی آنیل حموم بود..کلی به خودم غر زدم که چرا زودتر نرفتم؟از ظهر بیکار بودم و حالا قصدشو داشتم؟....

تواشپزخونه بودم و داشتم ظرفا و قابلمه ها رو جا به جا می کردم تا هر کدومو یه جای مشخص بذارم و بدونم چی کجاست و موقع کار راحت باشم..انقدر سر و صدا بود که کلا هیچ صدایی رو جز تق و توق ظروف و قابلمه ها نمی شنیدم..
کارم که تموم شد دستامو بهم زدم و نگاهمو تو آشپزخونه چرخوندم..دیگه کاری نمونده بود..درهمون حال راه افتادم تا برم بیرون که تو درگاه همین که سرمو چرخوندم با یه جسم سفت سینه به سینه شدم و محکم خوردم بهش..جلوی آشپزخونه رو جوری درست کرده بودن که حالت پله رو داشت و اون که یه پاشو گذاشته بود بالا و منم که یه پام رو هوا بود یه پام لب اون پله ی کذایی، نتونستم تعادلمو حفظ کنم و ناخودآگاه جیغ کشیدم و چشمامو بستم و به اولین چیزی که اومد تو دستم چنگ زدم....و درست همون موقع که تقلا می کردم تا نیافتم دو تا دست حلقه وار، دو طرف شونه م قرار گرفت و با فریاد ِ « مواظب باش » حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم ولی هنوز پاهام رو زمین بود..پس کمرم چرا خم شده؟!..که اگه اون حلقه به دور شونه هام نبود بدون تردید نقش زمین می شدم..
نفسام از ریتم خارج شده بودن و قفسه ی سینه م از شدت تنفس های پی در پی و نامنظم من تیر می کشید..با تشویش و خیلی آروم لای پلکامو باز کردم تا بتونم اون حلقه ای که در عین حال گرم ولی سفته و منو محکم تو خودش گرفته رو ببینم!..ولی..
به محض اینکه چشمامو باز کردم یه جفت چشم سبز ِعسلی رو دیدم که با بهت و ناباوری به من خیره شده بود..لباش نمی خندید..انگار اونم تو شوک بود..ماتم برده بود و نگاهمو با تعجب یه دور تو صورتش چرخوندم....و کشیدمش پایین تا روی دستاش..خم شده بود و منو بین بازوهاش گرفته بود که اگه اینکارو نکرده بود با وجود ستونی که پشت سرم بود، افتادنم مساوی با شکستن سرم اونم در اثر برخورد با لبه ی تیز و سنگی ستون می شد....
مغزم سوت کشید..فاصله مو که باهاش دیدم حرارت بدنم از اونی که بود بالاتر رفت..به دستای خودم که نگاه کردم لب پایینمو گزیدم..آنیل حوله ی حموم تنش بود و منم سرسختانه یقه ی حوله ش رو تو مشتم گرفته بودم..پس اون چیز نرم که بهش چنگ زدم در واقع یقه ی حوله ی آنیل بود؟!..
خدایا منو همین الان بکش و نذار بیشتر از این شرمنده شم!..
مثل کسی که خطای بزرگی مرتکب شده و پی به گناهش برده تند یقه ش رو ول کردم و همچین خودمو کشیدم عقب که آنیل هم تا یه حدی به سمتم کشیده شد..حلقه ی دستاش از دور شونه هام باز شد و اونم که انگار به خودش اومده بود به پشت سرش دست کشید و لب پایینشو به دندون گرفت..
سرشو انداخته بود پایین..
مثل من..
قرمز شده بود..
بازم مثل من..
عین یخی که زیر حرارت و نور مستقیم خورشید باشه، داشتم جلوش آب می شدم..

حس کردم باید یه چیزی بگم..باید واسه ش توضیح می دادم که ندیدمش و کارم از قصد نبوده..
اما چی باید می گفتم؟!..
نمی دونم..
ولی می دونم نمی تونم ساکت باشم..لااقل الان نه..
- من می خـ ............
--سوگل من ...............
همزمان هردمون سر بلند کردیم و تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهمون تو هم قفل شد..لبای هر دومون نیمه باز بود..چشمای آنیل برق خاصی داشت و چشمای من آروم و قرار نداشت..
بالاخره به هر جون کندنی بود نگاهمو دزدیدم..آنیل صداشو صاف کرد..ولی ارتعاشش محسوس بود وغیرقابل انکار..
-- بگو.......
-نه..تو اول بگو.......
-- تو اول خواستی یه چیزی بگی که من بعدش اومدم تو حرفت..پس بگو.......
سرمو زیر انداختم و انگشتای دستمو مثل همیشه که هول می شدم به بازی گرفتم....
- خب..راستش........

راستش چی؟!..
همیشه یه کلمه می گفتم و واسه ادامه دادنش درجا می زدم..ولی فقط تو یه همچین شرایطی اینجوری می شدم..
کدوم شرایط سوگل؟!..تو تا حالا اتفاقی افتاده بودی تو بغل یه مرد؟..اونم اینجوری؟....
اما دست من نبود همه چیز یهویی اتفاق افتاد.....

--می دونم..منم واسه یه لحظه نفهمیدم چی شد!..
-هـــان؟!!!!!!!..
نگاهم کرد..خندید....از نگاهش لبامو روی هم فشار دادم و شرم زده سرمو زیر انداختم..فهمیدم چه گندی زدم..اون جمله ی آخر رو در واقع بلند به زبون آورده بودم و آنیل شنیده بود....


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
هنوزم وقتایی که بارون میگیره
نگرانم نکنه دلت بگیره

پشت این پنجره ها چشم انتظارم
تا بیای و سر رو شونه هات بزارم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8




تا چند لحظه بلاتکلیف رو به روی هم ایستاده بودیم..دوست نداشتم این موضوعو کش بدم..در واقع بهونه ام این بود وگرنه به کل مغزم قفل کرده بود..
آنیل دستی تو موهای نمناکش کشید و گفت: می خواستی بری حموم؟..
تو صورتش نگاه نکردم فقط سرمو تکون دادم..
--باشه پس..من..من میرم اتاقم..کاری داشتی صدام کن......

کارش داشتم؟!..من چکار می تونستم باهاش داشته باشم؟!اونم الان که دارم میرم حموم!!..
اون که رفت منم بی معطلی رفتم تو اتاق و لباس و حوله مو برداشتم..خدا رو شکر اینبار لباس زیر خریده بودم..دیروز که آنیل رفت بیرون و فخری خانم مثل همیشه اومد جلوی در تا حالمو بپرسه، ازش پرسیدم که نزدیک ترین فروشگاه به اینجا کجاست؟..اونم بی معطلی گفت فروشگاه از اینجا دوره ولی یه مغازه ی کوچیک همین سر کوچه هست که می تونم از اونجا تهیه کنم....
از صدقه سر آنیل پول داشتم..هر روز برام میذاشت رو اپن، با اینکه اون موقع فکر می کردم بهشون نیازی پیدا نمی کنم ولی حالا به شدت لازمشون داشتم..
می ترسیدم تنهایی برم با اینکه سرکوچه بود از فخری خانم خواستم باهام بیاد چون مغازه رو بلد نبودم اونم با روی باز قبول کرد..زن بدی نبود.. اگه کنجکاوی های زیاد از حدش رو فاکتور می گرفتیم اتفاقا خیلی هم متین و مهربون بود..البته از نظر من.........
برای اینکه بیرون کسی نتونه منو بشناسه به بهونه ی الودگی هوا یه ماسک سفید برداشتم و از رو شال زدم به صورتم..با این وجود خیالم راحت شده بود..
تو خیابون بدون اینکه جلب توجه کنم، کنار فخری خانم قدمامو آروم بر می داشتم..بالاخره بدون هیچ مشکلی تونستم خرید کنم..به آنیل چیزی نگفتم چون هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم از دستم عصبانی بشه..
خب بهش چی می گفتم؟!..که رفتم مغازه تا لباس زیر بخرم؟..
امکان نداشت من همچین چیزی رو به آنیل بگم..از نظرم سکوت می کردم بهتر بود..

از حموم که اومدم بیرون رفتم تو اتاق و حوله رو که مثل شال انداخته بودم رو موهام برداشتم و سشوار رو زدم به برق..با حوصله موهامو خشک کردم..بلند بودن و پر دردسر ولی از طرفی به موی بلند خیلی علاقه داشتم..دلم نمی اومد کوتاهشون کنم..
خشک که شد سشوارو از برق کشیدم و حالا باید یه چیزی واسه مهمونی انتخاب می کردم و می پوشیدم..لباسایی که آنیل برام تو چمدون گذاشته بود همه پوشیده بودن و استین بلند ولی دیروز فخری خانم مجبورم کرد چند دست تاپ و شلوارک بخرم..
آخه کی من از این چیزا پوشیده بودم که این بخواد بار دومم باشه؟!..پیرزن انقدر با اشتیاق لباسا رو می ریخت رو پیشخون ِ مغازه و یکی یکی درمودشون نظر می داد که مونده بودم چی جوابشو بدم؟..
حتی وقتی تردیدمو دید فکر کرد پول ندارم خودش خواست برام بخره که اینجاش دیگه شرمنده شدم و گفتم من تا حالا تو خونه از این چیزا نپوشیدم و روم نمیشه بخرم..
اینو که گفتم توقع داشتم کوتاه بیاد ولی برعکس اینبار بیشتر پافشاری کرد و گفت یعنی چی این حرفا؟!دختر به خوشگلی اونم تو این سن مگه میشه از این جور لباسا نپوشیده باشی؟..خیلی خب مشکلی نیست از حالا به بعد می پوشی!..برادرت که نامحرم نیست روتو می گیری دخترجان نکنه جلوش با شال و مانتو می گردی؟!..
نزدیک بود هول بشم که زود خودمو جمع و جور کردم و به خاطر اینکه بحث بیشتر از این کش نیاد قبول کردم بخرم..
یه تاپ دکلته ی نقره ای بود که پشتش هیچی نداشت جز 2 تا بند نازک..خب همینم روش کار نمی کردن که بهتر بود..
اون دوتای دیگه هم یکیش مشکی بود که فقط رو شونه ی راستش بند داشت اون یکی هم سفید بود که یه لاو خوشگل با سنگای قرمز و نقره ای جلوی سینه ش کار شده بود و حرف O یه قلب قرمز بود که به لاتین توش حرف A گلدوزی شده بود اونم با رنگ نقره ای..خیلی خوشگل بود ..باید اعتراف می کردم که اونو از همه شون بیشتر دوست داشتم....

در کمدمو که باز کردم چشمم بهشون افتاد که مرتب رو هم تاشون کرده بودم..نمی دونم چی شد که دستم رفت سمت همون تاپ سفیده..بیرونش آوردم و جلوی صورتم تاشو باز کردم..خیلی ناز بود..به سرم زد که امتحانش کنم..تا حالا حتی جلوی بابامم اینجوری لباس نپوشیده بودم مگر اینکه واسه راحتی زیر مانتوم می پوشیدم اونم بیشتر اوایل فصل بهار بود..تاپایی هم که من می پوشیدم با اینا زمین تا آسمون فرقش بود..اینقدر شیک و مجلسی نبودن....نخی و ساده......

بلوز آستین بلندی که تنم بود رو در آوردم و انداختم رو تخت..با یه شوق کودکانه تاپ رو پوشیدم و بالبخند جلوی آینه ایستادم..لبه هاشو دادم پایین و مرتبش کردم..بندی بود و یقه هفت..
به نیمرخ ایستادم و از تو آینه به خودم نگاه کردم..قالب تنم بود..واقعا میگم دوسش داشتم..نگاهم رو اون قلب قرمز با حرفی که توش بود ثابت موند..A ..
از تو آینه به پشت سرم نگاه کردم..ساعت 7/5 بود..چشمام گرد شد..وای من هنوز حاضر نشدم و ساعت 8 می خواستیم بریم..
خواستم تاپو از تنم در بیارم که صدای فریاد آنیل رو از بیرون شنیدم و همزمان صدای افتادن شی ء ای سنگین رو زمین..
نگام وحشت زده به در اتاق خشک شده بود..آنیل..آنیل..نکنه چیزیش شده باشه؟!..وای خدا..صدای ناله ش می اومد..یا امام زمان..هول و دستپاچه اولین چیزی که تا شده رو لباسام بود رو از تو کمد کشیدم بیرون، چادر نسبتا ضخیم ِ سفیدرنگی بود با گلای ریز ِ نقره ای و مشکی..اصلا حواسم نبود که یه مانتویی چیزی بردارم ..نه مانتو دیر میشه، تا بخوام بپوشم و شال بندازم سرم و دکمه های مانتومو ببندم دیر شده و قلبم وایساده..
چادر بهتر بود و همین که انداختم رو سرم و جلوشو با دست گرفتم هم موهامو پوشوند و هم کل اندامم رو..
بی معطلی دویدم و با ترس از اتاق رفتم بیرون..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8

منم جای اینا سرخ و سفید شدم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
عاشق حس جفتشونم..
عاشق شرم و حیاشون..
سرخ شدن چهره ی غرق در خجالتشون..
ای جونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
بی چشم میشه زندگی کرد ولی بی نفس هرگز …
همه عالم چشم من …
ولی تو نفس من ...!!! ♥
***********************
چه حس خوبیه، تویی اینجا پیشم
وقتی که میخندی من عاشقتر میشم
میخوام همه عمرم کنار تو باشم
میخوام عاشق ترین عاشق دنیا شم

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8



-آنیل!..آنیل کجایی؟!..
صدای ناله ش اومد و بعد هم خندید ولی خنده ش همراه با درد بود..
--تو آشپزخونه..
دویدم همون سمت و تو درگاه ایستادم..مات و مبهوت خیره شدم بهش..چرا رو زمین نشسته؟!..قوزک پاشو گرفته بود تو دستش و اخماشم تو هم بود..دویدم طرفش و پایین چادرمو با احتیاط جمع کردم وکنارش نشستم..
-چی شده؟!.چرا پاتو چسبیدی؟..

هیچی نمی گفت..محو صورتم بود که چادر طرح دار ِ سفید اونو تو خودش قاب گرفته بود..
حواسش کجاست؟!..

دستمو جلوی صورتش تکون دادم....پلک زد و سریع صورتشو برگردوند..و فقط شنیدم که آروم گفت: خواستم کلید برقو بزنم لامپ آشپزخونه سوخت..داشتم اونو عوض می کردم که نفهمیدم چی شد صندلی رو سرامیکا لیز خورد و...افتادم..
از لحن آهسته و در عین حال مظلومانه ش و اینکه بعد از اتمام جمله ش مثل بچه هایی که خطایی کرده باشن سرشو انداخت پایین، ناخواسته خنده م گرفت و دستمو جلوی دهنم مشت کردم..صدای خنده مو که شنید سرشو بلند....نگاهش تو چشمام بود..چرا اینجوری نگام می کنه؟!..لبخندمو قورت دادم و لبه های چادرمو محکمتر گرفتم..
هنوز چشماش قفل ِ چشمای من بود که با یه اخم ساختگی رو صورتم سرمو چرخوندم و بلند شدم ولی هنوز کاملا تو جام بند نشده بودم که به قصد نگه داشتنم بی هوا گوشه ی چادرمو گرفت تو مشتش و کشید: نرو سوگل..........
زورش انقدر زیاد بود که لبه های چادر از دستم در رفت و جلوش باز شد ولی چادر به خاطر ضخیم بودنش کمی سنگین بود و از سرم نیافتاد..
چشمای گشاد شده م و نگاهه پر از شرمم تو چشمای گرد شده و مات آنیل میخکوب موند..شاید فقط 5 ثانیه نگاهش روم بود که تند چشماشو بست و سرشو به چپ چرخوند و همین حرکتش منو از شوک بیرون اورد و چون دستپاچه شده بودم و خودمو تو موقعیت بدی می دیدم، نفهمیدم لبه های چادرو باید بگیرم که از سرم نیافته و خواستم گوشه ی چادرمو که هنوز تو دستش بود رو از تو مشتش ازاد کنم و از اونجا برم که با این کارم نزدیک بود چادر از سرم بیافته و میشه گفت لیز خورد از سرم ولی من با یه جیغ خفیف کشیدمش رو سرم و از ترس اینکه دوباره بخواد بیافته و ایستادنم باعث رسواییم بشه تند نشستم و این حرکت عجولانه ام و اون جیغی که کشیدم باعث شد آنیل با ترس و نگرانی چشماشو باز کنه و نگام کنه..تا دیدم چشماشو باز کرده منی که چیزی تا قبض روح شدنم نمونده بود و دست و پامو گم کرده بودم جلوی چادرمو گرفتم تا لااقل نتونه بالا تنه م رو ببینه اونم با وجود تاپی که تنم بود..
اون موقع که جلوی چادرم باز شده بود اونقدری نبود که شونه هامو بتونه ببینه اونم تو اون حداقل زمانی که آنیل نگاهش روم بود..انقدر تعجب کرده بود که شاید چیزی یادش نمونده باشه..
جلو رو چسبیده بودم ولی بالا رو چی؟!..درسته چادر رو سرم بود ولی موهای بلندم لجوجانه از چادر افتاده بودن بیرون و جرات نداشتم دستمو بیارم بالا که مبادا اون پایین باز بمونه....
زیر چشمی در حالی که از شرم سرخ شده بودم و تنم مثل گلوله ای از آتیش در حال سوختن بود نگاهه کوتاهی به آنیل انداختم که اونم سرشو انداخته بود پایین..نگام رفت رو دستاش که یکی رو دور مچش محکم فشار می داد اون یکی رو هم مشت کرده بود و دست مشتش شده ش می لرزید..صورتش حسابی قرمز شده بود..مثل من که علاوه بر قرمزی ِ گونه هام احساس می کردم شدیدا تب دارم..داغ بودم و داشتم می سوختم..حس می کردم زیر این چادر دارم پخته میشم..
می ترسیدم بلند شم..یه دفعه آنیل به سرعت از جاش کنده شد و دوید و از آشپزخونه زد بیرون..مگه پاش درد نمی کرد؟!..شاید فقط ضرب دیده بود..هرچی نباشه اون مرد ِ و می تونه تحمل کنه!..
همین که رفت چشمامو بستم و یه نفس راحت کشیدم..چادرمو مرتب کردم و بلند شدم..

وای خدا داشتم می مردم..دیگه اون گرما نبود..اما دمای بدنم نرمال هم نبود..
یعنی همه ی اون التهاب ها و آتیش گرفتنا به خاطر آنیل بود؟؟!!.......
**************************
یه مانتوی سرمه ای تیره رو لباسم پوشیدم و یه شال سفید هم رو سرم انداختم..زیرش موهامو ساده با یه کلیپسی که شبیه گل بود و همون روز با لباسا خریده بودم بالا سرم بستم..
آنیل تو سالن نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد..هیچ کدوم رومون نمی شد مستقیم به هم نگاه کنیم..
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: بریم؟!..
سرمو تکون دادم ولی ندید و از سکوتم پی برد که می تونیم بریم..
راه افتاد سمت در..پاهام می لرزید..استرس داشتم..واسه امشب..واسه ادمایی که قرار بود باهاشون رو به رو بشم..با اینکه بعضیاشونو قبلا دیده بودم ولی..اصل کاری مونده بود که از فکر رو به رو شدن باهاش از زور نگرانی مو به تنم سیخ می شد..
آنیل جلوی واحد فخری خانم ایستاد..و منم دقیقا کنارش بودم..برای اولین بار بعد از اون اتفاق، سرشو بلند کرد و نگاهه عمیقی بهم انداخت..
--آماده ای؟!..
آماده بودم؟!..می تونستم بگم نه؟!..
دیگه وقتش رسیده بود..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..کلافه نفسشو داد بیرون و زنگو زد..انگار هردومون این حس رو داشتیم..حس ترس و دلشوره ونگرانی........
نگاهه هردومون به اون در قهوه ای سوخته ی چوبی بود که ..آروم باز شد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 8
ممنون سودابه جون........
خیلی عالی بودتا اینجا...واقعا رمان خوبیه...
سودابه جون،فرشته وبلاگم داره؟؟؟؟میشه آدرسشو بدی؟؟آخه من قبلن توی یکیشون عضو بودم نمیدونم اونه یان..
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30