انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30
پست دوم!..


من عاشق مستحبی ام که جوابش واجبه!!
السلام علیک یا فاطمةالزهرابنت رسول الله
شهادت بانوی دوعالم
دخت نبی خدا
همسرشیرخدا
مادرسیدالشباب اهل الجنة تسلیت باد!

______________________________________




تماسو قطع کردم..
دستی ازسر کلافگی لا به لای موهام کشیدم و انگشتامو تا پشت گردنم امتداد دادم..
سرمو رو به آسمون بلند کردم..هنوزم گرفته ست ولی نمی باره!....
لبخندی که سرمای غم رو به خودش داشت گوشه ی لبم جا گرفت و زیر لب با همون نگاهی که منتظر رو به آسمون بود، گفتم: فقط یه امشبو نبار..بذار بغضت سنگین تر از اینی که هست بشه..بذار رعد و برق و صدای غرشت همینطور پشت ابرای سیاه و بارونیت بمونه تا به وقتش..الان نه..الان نبار..هنوز وقتش نرسیده!....
سوزشی تو چشمام حس کردم..نگاهمو پایین کشیدم..ناخودآگاه افتاد رو همون اتاقک..لابه لای درختا..تو تاریکی گم شده بود..
با خشم دندونامو رو هم کشیدم و اینبار تو دلم زمزمه کردم: این یه مبارزه ست..یه جنگ بین روشنایی و تاریکی..از اینکه کی قراره پیروز میدون باشه ..................
پلک زدم..نگاهمو بالا کشیدم..لب زدم..« فقط تویی که آگاهی..تویی که سالاری..تنهام نذار..تو که باشی....عدالتم هست..عدالت خودت..همون عدالت الهی..می خوام بجنگم..به عشق خودت..به عشق عدالتت..پس قبولم کن!..»
********
محمد لیوان اب رو تا ته سر کشید..
دستش که اومد پایین گفتم: از صحرا برگشتی که آب گیرت نیومده؟..
-- بدجور عطش دارم جون علی!..
- یه پارچ آبو سر کشیدی، چی شده؟
خودشو پرت کرد رو مبل و پا روی پا انداخت و اطرافشو نگاه کرد..تو اتاق من بودیم..
-- مثلا چی بشه؟..تشنه م بود همین!..

پوفی کشیدم و نشستم رو به روش رو مبل و سرمو تو دست گرفتم..
واسه یه لحظه چهره ش پشت پلکام نقش بست..
حتی واسه یه ثانیه صورت غرق خون شهرام از جلوی چشمام کنار نمی رفت..
محمد صدام زد..به سختی سرمو بلند کردم..
امشب بدجور چشمام می سوزه..چشمای محمدم شده بود کاسه ی خون..
نگاهمو که دید گفت: به خونواده ش خبر دادیم..شاید پس فردا تشییـ .........

بغضم پشت لبای بسته م شکست و جفت چشمامو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم و نالیدم: بسه محمد!تو رو به جدت بقیه شو نگو!....

طاقت شنیدن ادامه شو نداشتم..لبامو سرسختانه رو هم فشار می دادم که صدام در نشه ولی شونه هام..زیر بار این غم سنگین بودن و نالان..
چشمامو فشار دادم و به محمد نگاه کردم..کنار پنجره بود..پشت به من..سرش رو به پایین خم شده بود و....شونه هاش می لرزید..
شهادت شهرام واسه ما کم چیزی نبود!..
برای ما که تو راه عدالت و رفاقت از جون مایه گذاشتیم کم نبود این شهادت!..

رفتم تو دستشویی و چند بار پشت سرهم به صورتم آب زدم تا نفسام ریتم خودشونو بگیرن..ملتهب بودم و از تو داشتم ذوب می شدم!..
وقتی برگشتم که محمد نشسته بود..صورت و چشمای اونم سرخ بود..

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16

بچه ها این مدت داشتم یه سری تحقیقات واسه رمان انجام می دادم که واقعا الزامی بودن..
در ادامه می خونید که این تحقیقات چیا هستن و واسه چی دارم میگم که مدتی وقتم رو به اون اختصاص دادم و تا چه حد اهمیت داره..
پستای هیجانی زیادی در راهه..
در ضمن من موضوع نگین و گم شدنش و بچه هایی که دست فریبرزن رو فراموش نکردم و در ادامه می خونید که علیرضا می خواد چکار کنه!..
فقط صبور باشید!..
پستای بعد در خصوص سوگل و نسترن ِ ..
به امید خدا فرداشبم در خدمتتون هستم!..
یاعلی!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16



نگاهش که به من افتاد مثلا خواست بحثو عوض کنه..ولی باز صداش گرفته بود..
-- پشت تلفن یه چیزایی می گفتی!..قضیه چیه؟..
سرمو تکون دادم و بدون اینکه صورتمو خشک کنم تو همون حالت نشستم..
صدای منم خش داشت..ولی تموم سعیم این بود که کنترلش کنم..

محمد چشماشو باریک کرد و زل زد تو چشمای من..
-- چی شده علی؟..
نفسمو عمیق دادم بیرون و دستامو گذاشتم لب مبل و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم..
- خیلی چیزا....
چشمامو باز کردم..
-بنیامین کشته شد!..

یکدفعه از جا پرید..
--چــی؟!کشتنش؟!..
فقط سرمو تکون دادم..
با اخم گفت: نگو که کار خودت بوده؟........
نیشخند زدم..
-نچ..جوش نیار بشین تا واسه ت بگم..
یه کم تو صورتم نگاه کرد..آروم نشست ولی چشماش هنوز رو من بود و..البته کمی مشکوک..
-- آخه چطوری؟..کی کشتش؟..

با پوزخندی که از اول تا آخر رو لبام بود مو به مو همه چیزو واسه ش تعریف کردم..
از قیافه ی ماتش معلوم بود که تعجب کرده!..

-- فکر نمی کردم فریبرز از بنیامین کینه داشته باشه..
- ولی من فکرشو می کردم..با اینکه برای خودمم غیرمنتظره بود اما از نفرتش خبر داشتم..
-- پس چرا چیزی نگفتی؟..
- چون نمی دونستم انقدر خر میشه که بخواد دست به اینکار بزنه..فکر می کردم فقط تو ظاهره نه اینکه بخواد یه شبه دخلشو بیاره..اونم اینجوری!..
--ولی حالا نقشه هامون بهم می ریزه..می دونی اگه به گوش سیروس برسه چی میشه؟..
-همین الانشم به خون فرامرز تشنه ست..

کمی مکث کرد ..
با اینکه تردید داشت ولی پرسید: سوگل که چیزی نمی دونه؟..
- یه راست اومدم اینجا..هنوز خبر نداره!..
--بهش میگی؟..
- می تونم نگم؟..

از گوشه ی چشم نگاهم کرد..
-- آره خب هر چی نباشه شوهـ ..
-محمـــد!..
خواست بخنده ولی تا نگاهش به صورت درهم من افتاد لباشو جمع کرد و گفت: باشه بابا به دل نگیر قصدی نداشتم..
سکوتمو که دید گفت: به نظرت سوگل از بابت مرگ بنیامین ناراحت میشه؟..
پوزخند زدم..
- اگه هنوزم بخواد فکر کنه که بنیامین « آدم » بوده شاید!..
یه تای ابروشو انداخت بالا و سرشو تکون داد..
-- اینم حرفیه!

نفسمو عصبی دادم بیرون..
- بی خیال..بالاخره یه جوری میشه دیگه..در حال حاضر بدتر از اون نسترن ِ که نمی دونم چجوری قضیه ی شهرامو بهش بگم..حس می کنم تو بد وضعیتی گیر کردم!..

به صورتم دست کشیدم..کل بدنم داغ بود..حقیقتا داشتم می سوختم!..
محمد ساکت بود..
دستمو از رو صورتم پایین آوردم..نگاهه متفکر محمد به میز وسط اتاق خیره بود..
ناخنمو رو پارچه ی مخملی سرمه ای رنگ دسته ی مبل کشیدم..بعد از چند لحظه صداش در اومد!..
-- چی شد رفتی تو فکر؟!..
- می خوام یه کاری بکنم..البته فقط با کمک تو..
-- چه کاری؟!..
نگاهش کردم..حرفم بی مقدمه بود..
-کمتر از یک ماه به پایان این عملیات مونده..اینو که می دونی؟..
-- علیرضا حرفو نپیچون..بگو منظورت چیه؟..
با لبخند نگاهش کردم..از ارامش ناگهانی من نگاهش پر شد از تعجب....
- می خوام یه جنگ راه بندازم!..پایه ی یه عملیات جدید هستی؟....
با دهن باز بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زد تو صورتم....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16
دختر برای حل مسئله رفت پای تخته، لبه چادرش روی زمین کشیده میشد. پسر یه چشمک به دختر پشت سری انداخت و با نیشخندی گفت :بچه ها به نظافت چی بسپریم دیگه لازم نیس امروز کلاسو جارو کنه (خنده کلاس)
دختر خیلی آروم وجدی برگشت گفت :پس کی میخواد تو رو جمع کنه.

دم دختره گرمــــــــــــــــ !


___________________________________________





- جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟..
--تو حالت خوبه؟!..
پوزخندمو حفظ کردم..
- بهتر از اینم می تونم باشم؟!..
-- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟..

با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد..
-- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟..
- چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟..
-- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟..
- فعلا به اونش کار نداشته باش..
-- مگه قرار نبود کمکت کنم؟..
- نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی..
-- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش..
-........
-- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟..

خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم..
دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟..

سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد..
زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز..
- وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم..
-- دخترا؟!..
- بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج..
-- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟..
- این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن..
-- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم..
- اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم..
-- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟..
- نه!..
از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد..
-- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت....
- هستی؟!..
--خیلی خب..یاعلی!..

با لبخند سرمو تکون دادم..
- ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی..
لبخند زد..
-- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم..
- نوکرتم به مولا..
-- چاکریم..

ادامه دارد...
کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز..
- چایی که می خوری؟..
-- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده..
- پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی..
خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد..

- برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم..
-- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم..
با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم..
تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست..

با صدای محمد از فکر در اومدم..
- هوم؟..
-- باز که رفتی تو فکر..
خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم..
- داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود..
-- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!..
سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد..

- واسه م مهمه که بدونم کجاست..
-- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟..
- فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!..
-- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟..
- آره همون..
--پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟..
سرمو تکون دادم..
وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد..
-اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون..
-- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!..
- بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه..
-- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی..
- امیدوارم..
-- نگران نباش اون عوضی کارش همینه..
- فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه..
-- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده..

صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم..
بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم..
ظاهرا آروین برگشته بود خونه..
یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم..
نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد....
ولی از یه چیز مطمئن بودم..
اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم..
شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم....

ادامه دارد...
پست سوم!..

دوستان بیاییم در قنوت این روزهامان برای بانوی دوعالم، این صلوات را بخوانیم:
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک

__________________________________________________





******************

« راوی_بر اساس واقعیت»

در اتاق را باز کرد..صورتش از عرق خیس بود و نفس هایش سنگین شده بود..
باز هم همان خواب لعنتی..
ارامشش را گرفته بود..
خواست به سمت یخچال برود و با کمی اب سرد از التهاب درونش کم کند که روشنایی ِ دیوارکوب نظرش را جلب کرد..با تردید جلو رفت..
نسترن در حالی که روی مبل دونفره ای چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوانش قرار داده بود گریه می کرد..
صدای ریز هق هقش قلب سوگل را لرزاند..به کل از خوردن ِ آب منصرف شد و کنار نسترن نشست....

نسترن که حضور خواهرش را احساس کرده بود سرش را بالا گرفت..صورت معصوم و مهربانش غرق اشک بود ونگاهش غمگین وگرفته....
قلب سوگل به درد آمد..با دستانش صورت یخ زده ی نسترن را قاب گرفت و با اینکه خودش هم تحت تاثیر خوابی که دیده بود بغض کرده بود در چشمان او خیره شد و لرزان گفت: چرا گریه می کنی خواهری؟..چی شده؟..

نسترن لب زد ولی صدایی از گلویش خارج نشد..چانه ش لرزید و با یک خیز در آغوش گرم و پر مهر خواهرش فرو رفت..سر روی شانه اش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد..
سوگل در سکوت کمر نسترن را نوازش کرد..منتظر بود و نگران..خدا خدا می کرد که نسترن حرفی بزند..

کمی بعد نسترن میان هق هق با صدایی گرفته و لرزان گفت: یه خواب بد دیدم سوگل..دعا کن تعبیر نداشته باشه..
از آغوش سوگل بیرون آمد و صورتش را با دستانش پوشاند..
از شنیدن لفظ خواب، سوگل یاد کابوس خودش افتاد..باز هم نگین را در خواب دیده بود..
یعنی خواب نسترن هم همان بود؟!..

- تو هم خواب نگینو دیدی؟..
نسترن که همه ی وجودش از گریه می لرزید با بغض دستانش را پایین اورد و گفت: نه..........
- تو رو خدا گریه نکن..مگه چی دیدی؟..
-- نمی تونم بگم سوگل..وحشتناک بود..انقدر واقعی بود واسه م که تو خواب داشتم گریه می کردم وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود..

خودش هم از غم خواهرش گریه ش گرفته بود..سر نسترن را بغل گرفت و روی موهایش را بوسه زد..
- باشه..هیچی نگو..فقط آروم باش..
نوازش های خواهرانه و آغوش گرم و نجوای شیرین و مهربانش تا دقایقی باعث شد دل نسترن آرام بگیرد..
دیگر گریه نمی کرد ولی بغض داشت و همین باعث شده بود نبضش یکی در میان بزند..
--سوگل؟!..
- جانم..
-- تو واسه چی بیدار شدی؟..صدای من نذاشت بخوابی؟..
- نه..منم داشتم کابوس می دیدم..بعدشم با ترس از خواب پریدم..
نسترن سرش را عقب کشید و با تعجب به صورت سوگل نگاه کرد..
-- چه خوابی؟!..
- همونی که واسه ت تعریف کردم..
--نگین؟!..
سرش را تکان داد..نسترن با لبخند غمگینی نگاهش کرد..
- یادته همیشه عزیزجون چی می گفت؟..می گفت دیدن خون تو خواب تعبیرشو باطل می کنه..
-- از وقتی واسه م تعریف کردی ذهنم ریخته بهم..نمی دونم نسترن فقط توکلم به خداست..همه ش دارم دعا می کنم که اتفاقی واسه نگین نیافتاده باشه..
- آنیل قول داده کمک کنه پیداش کنم..حتما فردا ازش خبر می گیرم..

سوگل با یک نفس عمیق زانوانش را بغل گرفت و سرش را به مبل تکیه داد..
دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نسترن با کمی تردید گفت: سوگل..تو.....شهرامو یادت میاد؟!..
سوگل که چشمانش را بسته بود با تعجب سرش را چرخاند و به نسترن نگاه کرد..
- شهرام؟!..

ادامه دارد...
پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16
خدایی پستام تپل بودنا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16منو دریابید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16


گاهی خدا
برایت همه ی پنجره ها را می بندد
و همه ی در ها را قفل می کند،
زیباست اگر فکر کنی
آن بیرون طوفانیست
و خدا دارد ازتو مراقبت می کند..
___________________________________





-- یادت نیست؟!..4 سال پیش...........
- یادمه ولی چی شد یاد اون افتادی؟..
-- نمی دونم..شاید همینجوری..یادته؟تو اون موقع فقط 18 سالت بود که شهرام اومد خواستگاریم....

سوگل که هنوز هم خاطرات گذشته آزارش می داد پوزخند زد و گفت: آره یادمه..که مامان هم از اول تا اخر ِ مراسم مجبورم کرد تو اتاق بمونم و بیرون نیام..حتی نذاشت ببینم شوهر خواهرم چه شکلیه....

نسترن خندید..نم اشکی که زیر چشمش نشسته بود را با سر انگشت پاک کرد..
- همون شب مادرش انگشتر دستم کرد که نشون کرده ی شهرام باشم..تو همیشه تو لاک خودت بودی..خیلی دوست داشتم از شهرام واسه ت بگم ولی وقتی می دیدم تا چه حد از کارای مامان غمگین و ناراحتی چیزی پیشت نمی گفتم که به خیال خودم بیشتر از اون منم باعث عذابت نباشم..
چه می دونم فکر می کردم اگه بهت بگم و بخوام در مقابل غمی که تو چشماته از بابت نامزدیم ابراز خوشحالی کنم یه جورایی در حقت نامردی کردم..........
- خیلی دیوونه ای به خدا..یعنی چی که ناراحت می شدم؟..به خدا اگه واسه م می گفتی اون همه ناراحتی رو به جون نمی خریدم ومنم از خوشحالی تو خوشحال می شدم..شاید اونجوری از ته دل یه لبخند درست و حسابی می زدم..واقعا چرا یه همچین فکری کردی؟..

-- خب دیگه پیش خودم اینجوری فکر می کردم..می دونم کارم اشتباه بوده ولی خب..اون لحظه افکارم یه جور دیگه بود..
بگذریم..خیلی دوست داشتم یه عکس از شهرام نشونت بدم ولی نشد..چون بعد اون اتفاق همه شونو سوزوندم..
یادت میاد؟..یه شب به شب شیرینی خورون تو رفتی پیش عزیز که مریض شده بود..بابا زنگ زد بهت که واسه مهمونی برگرد ولی تو گفتی می خوای پیش عزیز بمونی..راستش می دونستم به خاطر مامان داری اینو میگی واسه همین خودمم بهت زنگ زدم ولی تو رو حرفت موندی و با التماسای منم برنگشتی....
اینا رو که خودتم می دونی پس بی خیال..داشتم می گفتم، دوست داشتم عکسایی که واسه نامزدی کنار شهرام انداخته بودمو نشون تو هم بدم تا حداقل بدونی شهرام چه شکلیه برای همین منتظر بودم زودتر برگردی خونه..ولی دقیقا یک هفته بعد نامزدی.................

هر لحظه بغض توی گلویش حجیم تر می شد..
سوگل که ناراحت حال خواهرش بود با غم نگاهش کرد ولی امیدوار بود که گفتن این حرف ها کمی از ناراحتیش کم کند..
نسترن چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد..
-- اون روزو خیلی خوب یادمه..شهرام زنگ زد خونه تا از مامان اجازه بگیره که بیاد دنبال من..مامان یه جورایی از وقار و متانت شهرام خوشش اومده بود برای همین بهش احترام می ذاشت..
همون شب شیرینی خورون داییش واسه 2 هفته بینمون صیغه ی محرمیت خوند که واسه خرید و آزمایش خون و این حرفا تو معذوریت نمونیم....با کلی ذوق و شوق آماده شدم تا بیاد دنبالم..ولی دقیقا با حرفی که تو ماشین بهم زد حس کردم قصر آرزوهایی که تو رویاهام با شهرام واسه خودم ساخته بودمو به یکباره آوار کرد رو سرم..
دیگه نفسم بالا نمی اومد..انقدر حالم بد بود که منو رسوند درمانگاه ولی حاضر نبودم از ماشین پیاده شم فقط می خواستم برم گردونه خونه..
وقتی دید لج کردم بدون اینکه نظر منو هم بپرسه جلوی خونه ی خودش نگه داشت..نمی خواستم حرفشو گوش کنم ولی گفت اگه می خوام دلایلشو بشنوم باید لج نکنم و مثل دوتا آدم عاقل و بالغ بشینیم و سنگامونو با هم وا بکنیم..
خب.. از خدام بود.. بفهمم دلایلش واسه.. پس زدن من چیه..هر کس دیگه ای هم.. جای من بود.. دنبال.. حقیقت.. می گشت....

گریه می کرد و می نالید..
سوگل هراسان شانه هایش را ماساژ می داد ..
- نسترن گریه نکن اگه می بینی که حالت بده دیگه ادامه نده اینجوری داری خودتو از بین می بری..

نسترن میان گریه هق زد: نه سوگل بذار بگم..سالهاست این غم رو دلم مونده و کسی رو ندارم که بهش درد این دل واموندمو بگم..حالا که به اون روزای نحس برگشتم بذار حرفامو بزنم..

سوگل سکوت کرد..حال خواهرش را درک می کرد..نسترن نیاز داشت که با کسی درد و دل کند و چه کسی بهتر از سوگل؟..کسی که دل به دلش می داد و همزبانش بود..
از جا بلند شد و لحظاتی بعد با یک لیوان آب برگشت و کنار نسترن نشست..
لیوان را به دستش داد..نسترن کمی از آب را خورد..لیوان سرد را میان دستان ملتهب و لرزانش فشرد و در حالی که به رو به رو زل زده بود زمزمه کرد: خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم....به احترام عشقی که بهش داشتم دستم بالا نیاد و نزنم تو صورتش....هر چی که هست و نیستو رو زبونم نیارم و و بهش نسبت ندم..
خیلی سخت بود سوگل خیلی..بهم گفت به خاطر کارش نمی تونه باهام باشه..می فهمی اینو سوگل؟..
نامزدم..کسی که عاشقانه می خواستمش بهم گفت واسه کارش می خواد منو بذاره کنار..بهش گفتم چرا حالا؟..چرا حالا یادش افتاده که شغلش چیه و چرا نباید ازدواج کنه؟..
- مگه شغلش چی بود؟!..
نسترن لحظه ای مکث کرد..لبانش را روی هم کشید و بغضش را قورت داد..
-- شهرام پلیس بود!..
- چــی؟!..فقط واسه همین نامزدی رو بهم زد؟!..
نسترن چشمانش را محکم روی هم فشار داد..نفسش را از میان لبانش بیرون فرستاد و گفت: نه!..بعدا فهمیدم که جداییمون فقط به خاطر شغلش نبوده!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16
سلام..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16
بچه ها امشب پستای زیادی نوشتم ولی فرصت ویرایش ندارم برای همین فعلا یه پست پر و پیمون براتون میذارم و مابقیش هم باشه واسه فرداشب که فکر کنم زودتر هم بیام پیشتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16

دوستان بنابر شرایطی این روزا کمتر به سایت سر می زنم و اگر هم باشم فرصت می کنم پیامامو بخونم و به اونایی که ضروری هستن جواب بدم و شرمنده ی بقیه بشم..
پس تو رو خدا ازم گلایه نکنید..
شبا هم که میام پیشتون تا دیروقت هستم در صورتی که نباید اینجوری باشه و من ساعت 2 نهایتش باید خواب باشم اما خب از خواب خودم می زنم و میام پیشتون و پست می نویسم و ادعایی هم پشتش نیست..
از فرداشب می خوام واسه خودم یه برنامه بذارم که سر ساعت 2 برم لالا..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16


درضمن دیگه تو وبم عنوان نمی کنم که چه روزی پست میذارم..
چون از بدشانسیم علم الغیب ندارم و نمی تونم آینده رو پیش بینی کنم..
وقتی یه اتفاقی بیافته و نتونم سر زمانی که قولشو دادم پست بذارم در نتیجه شرمنده ی همتون میشم و چون اینو نمی خوام دیگه زمانشو نمیگم ولی مطالب مربوط به رمانامو اونجا میذارم که البته آدرسشم تو امضام هست..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16
خب اینم از درد و دلای من این موقع شب..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16
بریم سر پست امشب..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 16
__________________________________________________ __





سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید..
صدای نسترن می لرزید..
-- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!..
سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت..
لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟..
--چی؟!..

سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش..

--سوگــل!..

سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!..

نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند..
نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه....
اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم....
ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا..
تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم....
هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن....
تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید....

دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت..
نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری....
زمزمه هایش را سوگل هم می شنید..

-- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل اونوقتا داشتیم با هم حرف می زدیم..رسیدیم به یه رودخونه..آبش بی نهایت زلال و شفاف بود..مثل یه آینه ی صاف، تصویر هردومون توش افتاده بود..
شهرام خم شد و مشتی از آب برداشت و خورد..کنارش نشستم..تصویر شفاف آب و اون نسیم خنکی که از روش رد می شد و می خورد تو صورتم وسوسه م کرد که منم مثل شهرام از اون آب بخورم..
ولی به محض اینکه دستمو پایین آوردم همه جا رو مه گرفت..سرمو که بلند کردم ناخودآگاه ایستادم..دیگه از اون رودخونه ی زیبا و اون دشت سرسبز خبری نبود..همه جا رو یه نور عجیبی گرفته بود..قدرت نور به قدری شدید بود که باعث شد چشمامو ببندم و دستمو بگیرم جلوی صورتم چون حتی با چشمای بسته هم اون نور رو کامل حس می کردم..
کمی که گذشت لای پلکامو باز کردم..دیگه اون نور رو ندیدم..زمین همون زمین بود و رودخونه هم همون رودخونه..اما شهرام دیگه کنارم نبود..ترس بدی تو دلم افتاد..داد زدم و بلند اسمشو صدا زدم..اما جز انعکاس صدام لا به لای کوه ها و دشت ها هیچ صدایی به گوشم نمی رسید..
خودمم نمی دونستم چم شده فقط بی صدا گریه می کردم..خواستم برم و دنبالش بگردم ولی یه نور خیلی عجیب که انگار از تلالوی یه شیء ِ براق باشه چشممو زد..نگاهمو به همون سمت انداختم که نور افتاده بود تو چشمم..
یه کم جلو رفتم..دقیقا همونجایی که شهرام چند دقیقه ی پیش کنارم نشسته بود ایستادم..رو یه تخته سنگ کوچیک پلاکشو دیدم..قلبم از دیدنش لرزید..همون پلاک « وان یکاد » نقره ای که خودم واسه تولدش خریده بودم..
خم شدم و برش داشتم..با اینکه داشتم خواب می دیدم ولی حواسم بود که شهرام تا همون موقع که کنارم بود این پلاک تو گردنش بوده و اینو می دونستم....
نمی دونم چطور اون لحظه رو می تونم واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم..
هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....

و تو چشمان سرخ و گریان خواهرش نگاه کرد و با بغض و گریه نالید: تو بگو سوگل..تو بگو چکار کنم..دارم دیوونه میشم..

سوگل سرش را در آغوش کشید..نسترن در آغوش خواهر به هق هق افتاد..
-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........


ادامه دارد...
Sadبچه ها راستش فرشته جون یه پیغام گذاشته که یه مشکل براش به وجود اومده و از همه خواسته که براش دعا کنن. شما هم براش دعا کنید که مشکلش زودتر حل بشه و برگرده پیشمون...
پیام fereshteh27 :
یه کم حالم خوب نیست!دکتر گفته 2 روز کامل باید استراحت کنم نمی تونم رو صندلی بنشینم!حالم که بهتر شد پستا رو می نویسم و همونطور که قبلا گفتم پنجشنبه و جمعه رو سایت قرار میدم!
ConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedحالم بد شد
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30