انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30
در کل عاشق شخصخصیت انیل یا همون علیرضا هستم.TongueTongueTongueTongue
ترو خدا بقیشو بذار.از نظر من قلم نویسندش perfectهستش.یعنی حرف نداره.HeartHeartHeart
Sleepyبچه ها معلومه که رمان ادامه داره. Undecidedلطفا صبر داشته باشید.Huh فرشته جون تازه اول هفته پست گذاشته. Confusedخوب اونم بیچاره زندگی داره و متاهل هست. نمی تونه که دائم بشینه و بنویسه. Smileدر ضمن بهتره بدونید که حالا هم که دو تا رمان می نویسه کارش سخت تر هم شده. رمان بعدیش که ویرانگر هست هم خودم توی همین سایت گذاشتم. خودش میگه به سبک گناهکار نوشته. اگه خواستید می تونید برید بخونیدSmile ولی گفته باشم که فرشته جون گفته تا ببار بارون تموم نشده از ویرانگر هفته ای یه بار بیشتر پست نمی ذاره. اگه صبر ندارید بهتون پیشنهاد میکنم نرید سراغشHeartHeart
(12-02-2014، 17:44)بیتا خانومی* نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
باشه قربونت برم.ولی خواهشا تا اخر این هفته پست بذار.
باشه؟UndecidedUndecidedUndecided
اگه فرشته جون بذاره چشم، منم میذارم.منم مثل شما فقط یه خواننده هستم و خیلی هم هیجان دارم ببینم ادامه رمان چی میشه ولی یه چند روزی هست که فرشته پیداش نیست،نمی دونم چرا. خدا کنه مریض نباشه....
هووووووورااااا...
دوباره رسیدم بهتون...یه مدت نتونستم بخونم....
ممنون عزیزم....اگه میشه عکسم بزار...Heart
:p318:ببخشید بچه ها ولی فرشته جون گفته سه شنبه پست میذاره. گفتم خبرتون بدم که دیگه بی خودی نیاید ببینید از پست خبری نیست.Sad
سلام عزیزای دل خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
دوستای گل خودمــــــ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
دلم واسه تون تنگ شده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
امشب چندتا پست نوشتم که هر کدومو ویرایش می کنم و سریع میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
وای دلم واسه ببار بارونم تنگ شده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12خیلی وابسته شون شدم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12



 
خب بریم که داشته باشیم پستای امشب ببار بارون رو..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
 
 
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
اگه میگی همش توی فکرشی
دوست داری قربونی چشماش بشی
خواب می بینی همیشه همراهشی
تعبیرش اینه:
" داری عاشق میشی"
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12




************
« آنیل »

نگاهمو کلافه رو به آسمون گرفتم..
قطرات بارون صورتمو خیس کردن..انگار که سعی داشتن آتیشی که تو دلم شعله می کشیدو خاموش کنند..
به صورتم دست کشیدم..داغ بودم و از تو می سوختم..
صدای هق هق ریزش و نفسای مقطع و کشیده ش باعث شد پلک بزنم و سرمو بندازم پایین..

یعنی ممکن بود؟..
سوگل یه چیزی بگو..
نگاهش کردم..سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد..گریه ش از روی درد بود اینو می تونستم حس کنم..
لبامو محکم روی هم فشردم تا به خودم مسلط شم..دستی که می لرزیدو مشت کردم و گذاشتم رو در..خم شدم و بی اختیار جلوی پاهاش زانو زدم..هنوز تو ماشین بود..زمین خیس بود و من فقط نگاهم محو چشمای بارونی دنیام بود..
آسمون امشب می باره..دلش گرفته..دل سوگل ِ منم گرفته....

دست چپمو گذاشتم پشتش رو صندلی..با بغض سرشو بلند کرد..نگاهش با اون همه اشک تو چشماش، بازم آتیش به جونم می زد..
صورتمو بردم جلو..نگاهم غرق التماس بود..
--به موقع رسیدم آره سوگل؟..بگو اون کثافت کاری باهات نکرده..بگو..تو رو خدا فقط یه چیزی بگو بذار آتیش این لامصب بخوابه..

با تعجب نگاهم کرد..گونه هاش گل انداخته بود..با سر انگشت نم اشک زیر چشماشو گرفت..خواست نگاهشو بدزده که نزدیکش شدم..با شرم خاصی کمی به چپ مایل شد و من بی توجه به حیای خوش رنگ چشماش زیر گوشش لرزون ولی محکم زمزمه کردم: می خوای با سکوتت علیرضا رو بکشی؟باشه بکش!..ولی فقط یه کلمه بهم بگو چی شده؟....

صورتمو بردم عقب..چقدر فاصله م باهاش کم بود..متوجه بودم ولی نمی خواستم عقب نشینی کنم..نه تا وقتی که نگاهم از سر ِ دوست داشتن باشه نه ه.و.س!..انقدر می خوامش که جسمشو از جنس شیشه می دونم که خودمو از دست زدن بهش منع می کنم که مبادا آسیب ببینه..سوگل من شکننده ست!....

صداش می لرزید..شاهد نگاهه پر از التماسم بود..زبونشو با استرس رو لبش کشید و نگاه از نگاهم گرفت و شنیدم که با بغض گفت: نمی دونم می دونی یا نه..ولی..مـ .. من و بنیامین..امشب عقد کردیم!....
قبل از اینکه عقلم بخواد منطقشو رو کنه و بفهمم سوگل چی گفته و من چی شنیدم پوزخند زدم و نگاهم که مات چشماش بود رو تو کاسه ی چشم چرخوندم و صورتمو تقریبا به موازات شونه م برگردوندم....
یک آن قلبم تیر کشید..لبمو محکم گاز گرفتم..دردش بد بود..یه درد سرد..سست شدم..نفس تو سینه م موند..
و سوگل ندید حالمو که مثل یه مرده بی حرکت خشک شدم!..
با همون لحنی که چشمای نازشو به بارش نم نم اشکاش تشویق می کرد گفت: نمی دونم چی شد..اصلا نفهمیدم..اون عوضی نقشه هاشو کشیده بود..گفت تو رو گرفته و اگه به خواسته ش راه نیام تو رو ............
--دیگه ادامه نده!..
چشماش با کوهی از نگرانی چرخید سمتم..لبخند زدم..ناخودآگاه یاد این شعر افتادم..
«خنده را معنی سرمستی نکن
آن که بیشتر می خندد
غمش بی انتهاست »
بخند علیرضا بخند..
به بدبختیات بخند....
به بی لیاقتی ِ خودت بخند که انقدر مرد نبودی مراقب ِ امانتیت باشی..
نخواستم بفهمه..ولی فهمید..راز این چشما رو چطور ازش پنهون کنم وقتی هنوز دنیامو تو چشمای اون می بینم؟..

گردنم خم شد..سرمو انداختم پایین..فک منقبض شده ام رو محکمتر فشار دادم و چشمامو واسه چند لحظه بستم....دستمو به زانوهام گرفتم..سوگل صدام زد..بلند شدم..
سنگینی نگاهش رو صورتم بود که در ماشینو بستم..
ای کاش تنها بودم..
ای کاش تو یه جای خلوت و ساکت گیر می افتادم و تا جون داشتم داد می زدم و از اون همه گله و شکایت که با یه جمله از زبون سوگل سرریز شده بود تو دلم، حنجره مو پاره می کردم..اصلا جون می دادم..
وقتی زندگیم قسمت یکی دیگه شده این نفسا به چه امیدی میان و میرن؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12

آنیل یا همون علیرضای خودمون خیلی احساساتیه..
خیلی..
یه مجنون واقعی ..
به
واقعی بودنش شک نکنید!..



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
عاشق که باشـــی خواب هــم دلنشــینه...
دوس داری چشمــاتو روی تمــام واقعیــت ها ببنــدی
و تــوی خــواب ببینیــش...اونجــور که دلــت میخواد
ببینیــش...
دور از تمــام واقعیــت ها...
اونوقتــه که تــوی خــواب باهـاش زندگـــی میکنــی...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12



هرطور که بود ظاهرمو حفظ کردم..اخمامو کشیدم تو هم و نشستم پشت فرمون..چشمام می سوخت..حتما به خاطر بارونه..چند قطره ش رفته تو چشمم..قلبم چی؟..اون چرا می سوزه؟..
پوزخند زدم..قلبی که با تلقین بخواد بتپه همون بهتر بسوزه و آتیش بگیره..

-- علیرضا!..
علیرضا امشب مُرد سوگل علیرضایی نمونده که بخوای اسمشو بیاری!..
-- علیرضا تو رو خدا.........
لبامو فشار دادم تا قفل زبونم باز نشه..نخواستم گله کنم پیش چشماش..حالش خوب نبود..
حال مزخرف من چی؟..منی که همه چیزمو به پای حماقتم باختم!..

دست ظریف و لرزونشو آورد سمت بازومو و آستینمو گرفت و آروم کشید..
--علیرضا به خدا اگه چیزی نگی خودمو از ماشین پرت می کنم پایین....
و دستشو گذاشت رو دستگیره که با عصبانیت برگشتم و نگاهش کردم..نگاهم که قفل چشماش شد قلبم لرزید..داشت گریه می کرد..بسه علیرضا بسه..داری اونو هم با خودت تا پای نابودی می بری!..

نگاهش معصومیت خاصی داشت که با بغض تو صداش دیواره های سست شده ی قلبمو می زد و می ریخت پایین..
لب ورچید و با صداقتی کودکانه لب زد: به خدا من دوسش ندارم..از روی دلم بهش بله ندادم!....
و صدای هق هقش تو ماشین پیچید!..فرمونو تو مشتم فشردم..همه ی وجودم اسمشو صدا می زد..دوست داشتم با یه خیز بکشمش تو بغلم و سرشو به سینه م تکیه بدم و آرومش کنم....
گریه نکن عزیزم..این اشکا رو واسه کی داری هدر میدی؟..من اگه لیاقت داشتم که تو قسمتم می شدی!..
چقدر دوست داشتم این حرفا رو به خودش بزنم ولی تو دلم نگهشون داشتم..دستامو بیشتر مشت کردم..عجیب بهش تمایل داشتم..به آغوش کشیدنش..به بو کشیدنش..یاد اون موقعی افتادم که مثل یه جوجه ی بی پناه وحشت زده به اغوشم پناه آورد..اون لحظه به قدری گیج بودم که حواسم نبود دختری که دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرده همون سوگلی ِ که به یه نگاهش جون می دادم..همونی که به خاطر اعتقاداتم خواهش دلمو واسه نزدیک شدن بهش سرکوب می کردم....

بی اراده دست راستم از فرمون کنده شد..سوگل سرشو انداخته بود پایین..احساس و عقایدم با هم در ستیزن..با دلی پر از تردید دستمو بردم جلو..یه چیزی تو وجودم منعم می کرد از کاری که می خواستم بکنم..ولی انگار عقلم از کار افتاده بود..دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط..
دستم نشست پشت سرش رو صندلی..هنوز کت من رو شونه هاش بود..تو لباس عروس چقدر خواستنی شده بود..
تو مهمونی که دیدمش یه لحظه شوکه شدم..حتی شک کردم خودش باشه..هر چیزی رو احتمال می دادم جز اینکه قبلا عقد کرده باشن..بنیامین سردسته ی اون فرقه بود..خوب می دونستم تو قانونشون ازدواج ممنوعه..حق داشتم تردید کنم ولی اون عوضی برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می کرد..
نگاهه سوگل به انگشتای دستش بود که با استرس خاصی تو هم فشارشون می داد..دستمو بردم پایین تر..خواستم بذارم رو شونه ش که صدای زنگ موبایلم بلند شد..با یه لرز خفیف به خودم اومدم..نفسی که تو سینه حبسش کرده بودمو همراه با یه آه بلند دادم بیرون..
من احمق داشتم چکار می کردم؟..
قبل از اینکه متوجه بشه که دستمو از صندلی جدا کردم، سریع مشتش کردم و اوردمش پایین..
گوشی هنوز داشت زنگ می خورد..سوگل نگاهم کرد ولی من نگاهمو دزدیدم..
دختری رو که سالهاست عاشقانه می پرستمش الان متعلق به کس دیگه ست!..چرا؟..چرا باید اون آشغال دقیقا همونی باشه که مدت هاست به خونش تشنه ام؟!..
صدای زنگ قطع شد..ماشینو روشن کردم و راه افتادم..دوباره زنگ خورد..به صفحه ش نگاه کردم..آروین بود!..حتما تا الان شهرام باهاش تماس گرفته!..
پوفـــی از سر کلافگی کشیدم و دکمه شو زدم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
هر چه دوست داری از من بخوا جز فراموش کردنت ، اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند...
میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ، آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12



- جانم آروین..
--کجایی پس تو؟..
- شهرام بهت زنگ زد؟..
-- آره خیلی وقته..نمی دونی چجوری از خونه زدم بیرون..چیزی که نشده؟..
نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی سوگل انداختم..
- نه!..کجایی؟!..
-- رسیدم هتل..فکر کردم قبل از من می رسی ولی از کی منتظرم!..
- تو راهیم!..
-- سوگلم باهاته؟!..
-آره..
--حالش چطوره؟..
- نمی دونم..
و باز به صورتش نگاه کردم..چشماشو بسته بود..
-- یعنی چی نمی دونم؟..
- گیر نده رسیدم همه چیزو تعریف می کنم..فقط آروین گفتی هتلی آره؟!..
--آره چطور؟!..
- 2 تا از اتاقا رو آماده کن..فقط کنار هم باشه..
-- خیلی خب..ترتیبشو میدم..
- فعلا کاری نداری؟..
--بیشتر مراقب باش!..
-حواسم هست..می بینمت!..

و قبل از اینکه چیزی بگه تماسو قطع کردم..نگاهم هر چند ثانیه بر می گشت رو صورتش..رنگ پریده تر از قبل بود..
- سوگل؟!..
آروم لای پلکاشو باز کرد..نفس راحتی کشیدم..پس خواب بود!..
*****
جلوی هتل نگه داشتم..یکی از نگهبانا با دیدن ماشینم دوید اینطرف..
آروم سوگلو صداش زدم..حتی یه تکون کوچیکم نخورد..خم شدم و دومرتبه صداش زدم..نخیر..حتی پلکشم نلرزید که بفهمم هوشیاره و می تونه بیدار شه!..

از ماشین پیاده شدم..جواب سلام و خوش آمدگویی نگهبانو سرسری دادم و در سمت سوگلو باز کردم..بازم صداش زدم ..
انگار سالهاست که خوابه..از این فکر تنم لرزید..یه حس بدی نشست تو دلم..بی معطلی با پشت دست پیشونیشو لمس کردم..دستم آتیش گرفت..خدایا داره تو تب می سوزه..
دست چپمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش از ماشین بیرون و رو دست بلندش کردم..
همونطور که تند تند پله های هتل و طی می کردم به نگهبان گفتم: سریع زنگ بزن دکتر مرتضوی بگو خودشو برسونه..بگو مورد اورژانسیه!..
-- چشم قربان همین الان زنگ می زنم..فقط ماشینتون..............
-بده یکی از بچه های خدمه ببره تو پارکینگ..
آروین جلوی در اتاقش بود و داشت با مدیریت حرف می زد..با دیدن من تو اون حال و روز با تعجب دوید سمتم..چشماش از بی خوابی قرمز شده بود!..
--چی شده آنیل؟..
تو صورت سوگل خیره شد و گفت: سوگل چش شده؟..
جلوی اسانسور بودم..آروین دکمه رو زد..
- کدوم طبقه ؟!..
--12 .. اتاقای 201 و 202 ..نمی خوای بگی چی شده؟!..
-نپرس آروین..تا اینجا فکر کردم خوابه..تبش بالاست به حسینی گفتم زنگ بزنه دکتر مرتضوی!..
اسانسور طبقه ی 12 ایستاد..آروین جلو رفت..تو صورت سوگل نگاه کردم..چهره ش مهتابی بود..از رو لباس هم متوجه دمای بالای بدنش می شدم!..
آروین در اتاق 201 و باز کرد..سریع بردمش تو و خوابوندمش رو تخت..
-- من میرم پایین دکتر اومد میارمش بالا..
فقط سرمو تکون دادم..
پیشونیشو لمس کردم..تبش داشت می رفت بالاتر..
خدایا چکار کنم؟..نکنه بلایی سرش بیاد؟..
چرت نگو علیرضا فکر کن ببین تا دکتر برسه باید چکار کنی؟..اصلا هنگم نمی دونم..
کلافه موهامو چنگ زدم..ای بمیری....یه کاری بکن داره از دست میره!..

بدون اینکه نگاهمو جز صورتش به جای دیگه ای بندازم بی معطلی دست بردم و کتمو از تنش در آوردم..خیس عرق بود!..
کتی که لا به لای انگشتام داشتم فشارش می دادم یک آن تو دستم شل شد..با دیدن زخمای تنش یخ بستم..به صورت بی رنگش نگاه کردم..باز به اون زخما..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
گر عاشقی!چشمانت را ببند؛ نگاهت را بدزد؛
نمی دانم.........!
كاری نكن!چیزی نگو...عشق پر از دلتنگیست...
دلتنگی هایت را در دلت نگه دار...
او را درگیر احساست نكن!
صبور باش؛تحمل كن؛
پنهانی عشق بورز؛پنهانی اشک بریز؛پنهانی عاشق باش .....
سكوت كن، نگاه كن، دلتنگ باش. عاشق باش،درد بكش،حسرت بخور، و باز سكوت كن كه این نیاز پر راز اینگونه تا ابد
جاودانه خواهد ماند
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12




دندونامو از روی عصبانیت رو هم فشار دادم..بنیامین پست فطرت..بی شرف ِ هیچی ندار..به خداوندی خدا خودم نفستو می گیرم..اجلت منم بنیامین..نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره..تو دیگه چه حیوونی هستی؟..چطور دلت اومد؟..

نفسمو عمیق بیرون دادم....باید یه کاری می کردم..کتمو با حرص انداختم کنار و دویدم سمت آشپزخونه و شیر آبو باز کردم..کشوی یکی از کابینتا رو کشیدم و یه دستمال برداشتم..دمای آب و تنظیم کردم..یه ظرف برداشتم و تا نصف پرش کردم و برگشتم تو اتاق..
کنارش نشستم و دستمال خیسو رو پیشونیش گذاشتم..چندبار پشت سر هم تکرار کردم..لعنتی..چرا بند نمیاد؟..می دونستم با دوبار دستمال خیس گذاشتن رو پیشونی تب به این شدت بخواد پایین بیاد یه چیز کاملا غیرمنطقیه ولی منی که عقلم از کار افتاده بود این چیزا تو کتم نمی رفت!..
هر بار که نگاهم می خواست کشیده شه پایین به هر جون کندنی بود منحرفش می کردم یه سمت دیگه..چقدر سخت بود..
همونطور که دستمال خیسو می کشیدم رو صورتش و پیشونیش صداش زدم..
چشماتو باز کن گل من..باز کن اون چشمای نازتو..آخه چرا به این روز افتادی؟..کی دل پرپر کردنتو داره؟..کی سوگلم؟..کسی جرات نداره به گل من دست بزنه..هیچ کس نمی تونه با وجود من بهت آسیب برسونه..منو ببخش سوگلم..منو ببخش عزیزم..شاید مقصر همه ی این اتفاقا منم..لیاقتتو نداشتم..منه احمق تو رو به این روز انداختم..خدا لعنتم کنه!..
پس دردت از این زخما بود آره؟..داشتی درد می کشیدی و من اون رفتارو باهات داشتم!....

بغض بدی بیخ گلوم بود..پایین تخت زانو زدم..مرد با این هیکل به زانو در اومده بود..من واسه این دختر هر کاری می کنم..دیگه از جون و عمر بالاتر هست؟..میدم واسه ش..فدای یه تار موهاش..

با شنیدن صدای در، ملحفه رو کشیدم روش و بلند شدم..دکتر بود و پشت سرش آروین..
دستمو گذاشتم تخت سینه ش و نذاشتم بره تو..با تعجب نگاهم کرد..
رو به دکتر که می پرسید مریض کجاست؟ گفتم رو تخته و حالشم خوب نیست!..

دکتر مرتضوی سالیان ساله که دکتر خونوادگیمونه..
یه مرد تقریبا مسن و باتجربه و صددرصد رازنگهدار..

دکتر که رفت، سرمو چرخوندم سمت آروین ..
--دستتو بکش..چته تو؟..
-- نمی خواد بیای تو، همینجا باش..
ابروهاش پرید بالا..
- جونم؟..
- آروین حوصله ی شوخی ندارم..برو پایین خیالم از بابت سوگل که راحت شد میام..
--نه اینجوری نمیشه..زیادی مشکوک می زنی..
-آرویـــن!..
-- داری میگی نیا تو برو پایین منم بعدش میام خب یه جای کار می لنگه دیگه برادر من..سوگل چیزیش شده؟..چیز خاصیه؟..
- آروین حال کل کل ندارم..
--خب بگو چرا نمیذاری بیام تو؟..
- لباس سوگل مناسب نیست حالا که فهمیدی برو دیگه....
و با دست کمی هولش دادم عقب تا درگاهو ول کنه و بتونم درو ببندم..

یه لحظه تعجبش خوابید و با یه پوزخند رو لبش گفت: اونوقت نگاهه تو با من چه فرقی داره؟..تو ببینی حلاله، فقط نگاهه من گناهه؟..
دستمو مشت کردم و گذاشتم رو لبه ی در..
- می بینی که منم اینجا وایسادم دارم به اراجیف تو گوش میدم..
خندید و یه تای ابروشو داد بالا..
-- میگم پس هنوز کامل عقلتو از دست ندادی..
- منظور؟!..
با چشم و ابرو داخلو نشون داد..
-- ای بدبخت ِ عاشق!..دل و دینو دادی رفت؟..
اخمامو کشیدم تو هم..
دلم تو اتاق بود ولی پای رفتن نداشتم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
مرسیHeart
عالی بود...ولی جای حساسش تموم شد....
اصن خورد تو ذوق من....داشتم میخوندم یهویی تموم شد..!
:bighug:سلام دوستای گلم، :p318:ببخشید ظهر وقت نشد این پست رو براتون بذارم، این آخرین پست امروز بوده...


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12
سلامتی اون عشقی که وقتی بهش بگی مریضم از خواب شبشم میزنه میشینه بالاسر معشوقش تا صبح پرستاریشو میکنه که مبادا آب تو دلش تکون بخوره
اینا آخر فرشته هستن قدرشونو بدونید

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 12



- کم چرت بگو..برو پایین منم دکتر رفت میام..
خواستم درو ببندم که دستشو گذاشت رو در و نذاشت..
-- به حاجی چی بگم؟..
درو به شتاب باز کردم ..خشکش زد..
جدی اخمامو کشیدم تو هم و محکم گفتم: به ارواح خاک حاج خانم بفهمم یه کلمه حرف بهش زدی دیگه نه من نه تو..
متوجه حساس بودن اوضاع شد که با تردید پرسید: فردا که توضیح خواست خودت طرف حسابشی دیگه؟..
سرمو تکون دادم..کمی نگاهم کرد و عقب گرد کرد که بره سمت آسانسور بین راه صداش زدم..
-- خیلی خب قول دادم نگم، نمیگم خاطرت جمع!..
- اونو که می دونم..منظور من فقط به حاجی نبود..هیچ کس تا وقتی نگفتم نباید بفهمه سوگل اینجاست..
-- می دونم قبل از تو شهرام حسابی روش تاکید کرد..ولی توضیح نداد که منتظرم بیای همه چیزو تعریف کنی..
سرمو تکون دادم و درو بستم..با یه نفس عمیق رفتم تو اتاق..دکتر داشت فشارسنجو از دستش باز می کرد..
- حالش چطوره؟..
-- نمی تونم بگم خوبه..وضعیتش مشخصه..فشارش خیلی پایینه ..تبشم عصبیه..با این دختر چکار کردن؟..

به صورتم دست کشیدم..می تونستم بگم نمی دونم؟..پا به پاش منم شاهد بودم!..
-- با دارو حالش بهتر میشه؟..
-- آره فقط باید خیلی خوب استراحت کنه..یه سرم نوشتم با چندتا آمپول طبق دستوری که میدم تزریق کنه..انشاالله داروهاشو که استفاده کنه به امید خدا رفع میشه..
کیفشو بست و از رو صندلی بلند شد..نگاهه من به سوگل بود..دکتر که پی به نگرانی و حال خرابم برده بود، دستی رو شونه م زد و گفت: نگران نباش خطری تهدیدش نمی کنه!..
لبخند خسته ای زدم و سرمو تکون دادم..

دکتر که رفت برگشتم بالا سرش..
زنگ زدم به آروین که بیاد بالا..جلوی در نسخه رو دادم دستش..
-- این چیه؟..
- نسخه ی سوگل ِ من نمی تونم تنهاش بذارم خودت برو بگیر..فقط زود..یه پرستارم با خودت بیار..
-- تو خوبی؟..
- نه!..
-- کاملا مشخصه!..
- آروین!..
-- آخه مرد حسابی این موقع من پرستار از کجا بیارم؟..
- چه می دونم..یه کاریش بکن..دوستی، آشنایی..فقط زن باشه..
-- تو که دوستای منو می شناسی، کدومشون تزریقاتی بودن؟..
- آروین برو یه کاریش بکن سوگل حالش خوب نیست می زنم یه بلا ملا سرت میارما..
-- خب تو که خیر سرت یه پا آمپول زنی بزن بره پی کارش دیگه!..
- نه نمیشه..
-- چرا؟..حرومه؟..اهان..نــــا محــــرمه!..
خیز برداشتم سمتش که یقه شو بگیرم خندید و رفت عقب..
- میرم داروهاشو می گیرم پرستارم جور نشد خودت باید زحمتشو بکشی..
-- دارم بهت میگم حالش خوب نیست برو نسخه رو بگیر سریع بیا..قبلش به یکی از خدمه های خانم بگو بیاد بالا..
- امری باشه؟..
- فعلا نیست!..
به لباش دست کشید و سر تکون داد..نگاهش به نسخه ی داروها بود که رفت سمت آسانسور..
درو بستم ..
صدای ریز و نامفهومی از تو اتاق می اومد..قدمامو تند کردم..
صدای ناله شو که شنیدم نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بالا سرش!..

ادامه دارد...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30