انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30
بی چاره Sad دلم براش سوختcryingcryingcrying
من که دیگه نمی تونم بیام تااااااااااااااااااا 27خرداد امتحان دارمUndecidedUndecided
خداحافظnkynkycry2ru1
سلام دوستای گل و نازنینم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
بعد از مدت ها برگشتم..یه عده شاید ازم دلخور باشن ولی خب..باور کنید که نمی تونستم..دلایلم تا قسمتیش شاید شخصی باشه اما بدونید منم گرفتاری های خودمو داشتم..نمی تونستم زیاد سر بزنم..باور کنید نوشتن کار خیلی سختیه..باید تمرکزتو روی نوشته هات بذاری و کاملا آروم باشی..و این خودش خیلیه که بشه رمان رو اونطور که می خوای ادامه بدی و به مشکل بر نخوری..
اما از این به بعد همیشه هستم..
قصدم اینه وسط هفته ها و آخر هفته ها چه از ببار بارون و چه از ویرانگر پست بذارم..
به محض اینکه بذارم تو وبم اطلاع میدم..
بازم بابت همه چیز ازتون عذر می خوام و میگم که شرمنده ام..
همونطور که می دونید دنیای واقعی از دنیای مجازی جداست و تو دنیای واقعی مشکلاتمونم واقعیه و نمیشه اونها رو نادیده گرفت..
ان شاالله که همیشه تو زندگیتون شاد باشین و با خوشحالی کنار خونواده هاتون یه زندگی خوب و پر از مهربونی و صفا رو داشته باشین دوستای گلم..
وای خــــدایا چقدر حرف زدم..می دونم دیروقته ولی خب چه میشه کرد دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود..یعنی اینجوری بگم که حد و حسابی واسه ش نیست....
می بوسمتون..
و بریم که داشته باشیم پستای امشب رو..می دونم کمه ولی ان شاالله فرداشبم در خدمتتون هستم..هم با ببار بارون و هم با ویرانگر!..بگید ایشاالله!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
__________________________________________________ _




اشک های سوگل هم یکی پس از دیگری به روی گونه هایش چکید!..
سرنوشت چه ناجوانمردانه بازی می کرد!..

سوگل چشمانش را بست..
روی موهای نسترن را بوسه زد..
- تا خدا هست چرا تنها خواهری؟..مگه خودت همیشه اینو نمی گفتی که آدما پر از کینه و نفرتن، بخوان نباشن هم نمیشه بالاخره شده باشه از یه چیزی متنفر میشن پس نمیشه بهشون امید داشت که دوستت داشته باشن..و من امروز میگم همه اینجوری نیستن نسترن..آدما وقتی می تونن بدون کینه و نفرت زندگی کنن که عاشق باشن..بتونن عاشق بشن و یکی رو از ته دل دوست داشته باشن..اون موقع دیگه همه چیز فرق می کنه..تو هیچ وقت تنها نیستی چون خدا دوستت داره..عشق خدا به بنده هاش مگه کم چیزیه؟!..

نسترن از آغوش سوگل بیرون آمد..نیم نگاهی به صورت پر از آرامش او انداخت!..لبخند کم جانی به صورتش روح بخشید..
بعد از دقایقی چشمانش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد..
-- ولی سوگل..آرامش نیست..چون اگه بود قلبم اینجوری خودشو به در و دیوار نمی کوبید!..
- شاید این خودش نشونه ی خوبی باشه!....
و زمانی که نگاهه گنگ نسترن را دید لبخند زد: اینکه با دیدنش آروم و قرار نداری..اینکه هنوز دوسش داری و خیلی راحت بهش اعتراف می کنی که عاشقشی..اینکه اون برگشته پیشت..خب شاید..........
--نه سوگل......

سوگل متعجب از حالت و نگاهه عصبی خواهرش دهانش باز ماند..اما نسترن نگاهش را دزدید..
-- حتی..حتی اگه همه ی اینایی که گفتی حقیقت داشته باشه شهرام دیگه هیچ جایی تو زندگی ِ من نداره..نمی خوام اشتباهه گذشته رو یه بار دیگه تکرار کنم..چون..........

لبانش از بغض لرزید و نگاهش را زیر انداخت..ادامه داد: چون اگه اینبارم بخواد ترکم کنه من....من..حتما می میرم..به خدا سوگل دیگه گنجایششو ندارم!..
سوگل دستش را به نرمی روی دست نسترن گذاشت و فشرد..
- اگه اشتباه نباشه چی؟!..تو که میگی واسه کارش دلیل داشته..........

نسترن سرش را تکان داد..سوگل منتظر بود..لحظه ای بعد نسترن پاهایش را روی مبل گذاشت و آنها را جمع کرد..
چانه ش را روی زانوانش گذاشت و متفکرانه زمزمه کرد: دوست دارم امشب فقط باهات حرف بزنم..
سوگل مشتاقانه روی مبل زانو زد..
- ناراحت نشیا خواهری..ولی می خوام از گذشته بدونم..اما اگه تو نخوای اصرار نمی کنم..کنجکاویمم به خاطر اینه که اون موقع ازش هیچی بهم نمی گفتی....

-- اون موقع نتونستم..ولی..حالا میگم....
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: اون روز تو خونه باهاش بحثم شد....راستش اول گذاشتم اون حرفاشو بزنه..گفت موقعیت جوری نیست که بتونیم با هم باشیم..گفت یه ماموریت جدید بهش خورده که آخرش به جاهای خوبی ختم نمیشه..
هر چی ازش پرسیدم اون ماموریت چیه هیچی نگفت فقط حرفش این بود که ما نمی تونیم با هم باشیم..برای همینم بود که باهاش بحثم شد..
وقتی گریه مو دید اومد کنارم نشست..خواست بغلم کنه که اینجوری آروم بشم ولی من با پرخاش ازش فاصله گرفتم ..بلند شدم خواستم برگردم خونه که نذاشت..بالاخره با زور تسلیمم کرد..
ازم می خواست آروم باشم ولی مگه می شد؟..یه چیز غیرممکن ازم می خواست..دوست نداشتم جلوش ضعیف باشم ولی دست خودم نبود..
وقتی حال خرابمو دید گفت اگه آروم باشی همه چیزو برات تعریف می کنم..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
پست دوم!..

دارم میسوزم از این حس
همین حسی که بیرحمه
که من عاشق شدم اما
کسی اینو نمی فهمه
تموم زندگیم بودی
تو رویای منی شبهام
خیال کردم که تو اونی
که میدونه چقدر تنهام

_______________________________________________




وقتی اینو ازم خواست تو چشماش نگاه کردم..نگرانی تو چشماش موج می زد..برام یه لیوان شربت آورد و کنارم نشست..نزدیک 10 دقیقه نه اون حرفی زد نه من..شربتو که خوردم و چند دقیقه هم که گذشت حس کردم آروم شدم..دوست داشتم زودتر حرف بزنه..یه کم که گذشت از ماموریتش گفت..
قرار بود با اعضای تیم که چند نفرشون نقش نفوذی رو داشتن وارد 2 تا گروه خطرناک بشن..زیاد برام موضوع رو باز نکرد فقط گفت که این گروه ها وصل میشن به یه سری فرقه های شیطانی و آدمای کله گنده ای که پشت پرده دارن خیلی کارا می کنن..گفت ریسک این کار به قدری زیاده که از همین حالا همه ی هم گروهیاش وصیت نامه شونو نوشتن..
اینو که شنیدم ترسیدم..درسته دلم ازش گرفته بود ولی هنوز می خواستمش و نمی تونستم حتی فکرشو بکنم که روزی خدایی نکرده......

لبانش را روی هم فشرد و چشمانش را بست..قطره ای اشک از لا به لای مژگان بلندش سر خورد و به روی گونه هایش نشست..
چشمانش را باز کرد و اینبار آرام تر گفت: می خواست هر جوری که هست قانعم کنه..می گفت این جدایی به خاطر خودمه..به خاطر اینکه بهم آسیب نرسه..اون روز هر چی گفت من قبول نکردم..گفتم هیچ وقت ولت نمی کنم..ولی اون پافشاری کرد..
وقتی منو رسوند خونه رفت سراغ بابا..نمی دونم بهش چیا گفت که بابا با توپ پر اومد خونه و گفت نامزدی رو بهم زده..داد می زد و می گفت جون دخترمو از سر راه نیاوردم که بدمش دست این یارو..
حدس می زدم شهرام چیا بهش گفته باشه..دقیقا همون چیزایی که خیلی راحت می تونه غیرت مردی مثل بابا رو به جوش بیاره..همون چیزی رو که من با شنیدنش گفتم تا تهش باهات می مونم ولی نظر بابام این نبود..اون گفت الان که کار به عقد وعروسی نرسیده باید تمومش کنیم..
حتی مامان گفت چرا همون اول قبول کردی دختر بهشون بدی؟..ولی بابا زیر بار نمی رفت..می گفت نمی دونستم کار پسره انقدر خطرناکه......

پوزخند زد و گوشه ی لبش را گزید..
--همه چیز بهم خورد..شهرام و خونواده ش از اونجایی که بودن نقل مکان کردن یه جای دیگه ولی خب بعد از مدتی از طریق آنیل تونستم باز ببینمش..
سوگل متعجب نگاهش کرد..نسترن سر بلند کرد..
-آنیل؟!..
درون چشمان سوگل همان سوالی موج می زد که بارها از نسترن پرسیده بود..
- تو آنیل رو از کجا می شناختی؟..
-- به واسطه ی شهرام..اونا با هم دوست صمیمی بودن..
- فقط چون دوست بودن؟..
--میگم برات، مهمونی رویا رو یادته؟......
- آره، چطور؟..

ادامه دارد...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17

پست سوم!..

باور نداری قسمتو تو فال منی
تو آسمون عشقمو تو ماه منی
هر جای دنیا هم باشی باز مال منی
بی تو وای دنیا برام سرده لحظه هاش
انگار صدای بغضمه میپیچه صداش
مگه به جز یه عشق پاک من چیزی میخوام
حتی اگه بخواد میدم جونمم براش

_______________________________________________




-- همونجا با آنیل آشنا شدم..با شهرام اومده بود..نامزد رویا دوست شهرام و آنیل بود همونم دعوتشون می کنه..
- اما من هیچ کدومشون رو اونجا ندیدم..
-- یادته سرت درد می کرد؟..همه ش تو خودت بودی..نه با کسی حرف می زدی نه حتی به کسی نگاه می کردی..

- آره یادمه..که همونم باعث شد زود برگردیم خونه..پس اونجا باهاشون آشنا شدی؟..
-- با آنیل آره ولی با شهرام نه....اون شب مرتب نگاهه آنیل و رو تو می دیدم..حتی وقتی فهمید تو خواهر منی ازم در موردت پرسید که از چی ناراحتی؟..
راستش اولش تعجب کردم که بین اون همه آدم فقط آنیل در مورد تو ازم پرسید..هیچ کس اون شب نفهمید که حالت خوش نیست می دونستم که مثل همیشه خیلی راحت می تونی ظاهرتو حفظ کنی..برای همین از سوالی که پرسید تعجب کردم..
راستش آنیل پسر محجوب و خوبی بود..با اینکه تو چشم هیچ زنی خیره نمی شد و حتی وقتی با من حرف می زد نگاهشو می دزدید ولی می دیدم که گه گاه حواسش به تو هست..اینو گذاشته بودم رو حساب کنجکاوی....
اما بعدها فهمیدم که به خاطر شباهت تو به مادرش نظرش جلب شده و بعدشم که دنبالشو می گیره ومی فهمه تو دختر ریحانه ای نه راضیه..ولی فکرشم نمی کردم که بخواد یه روز بهت علاقه مند بشه..راستش اون زیاد رو نمی کرد ولی نگاه هاش به تو تابلو حرف دلشو می زد....

سوگل ناخودآگاه از یادآوری ابراز عشق آنیل به خودش لبخند زد..
سرش را زیر انداخت..همه چیز خیلی خوب یادش بود..
تک سرفه ای کرد..نسترن حواسش انجا نبود که سوگل پرسید: اما چی شد که حاضر شدی کمکش کنی؟..
-- خودش چیزی بهت گفته؟..
- نه همینجوری پرسیدم..
-- خب حقیقتش اول نمی دونستم واسه چی دنبالته..بهشم نمی خورد اهل اذیت کردن و این حرفا باشه تا اینکه خودش اومد پیشم و قضیه رو تعریف کرد..ازم خواست کمکش کنم منم که رفتار مامان و بابا رو با تو می دیدم دوست داشتم این کار نتیجه بده و تو بتونی با مادر واقعیت باشی..
ریحانه زنی بود که آنیل همیشه ازش برام تعریف می کرد..وقتی می خواست حقیقتو بهم بگه فهمیدم که چقدر زن صبور و مهربونی ِ ..برای همین بیشتر از قبل راغب می شدم که کمکش کنم..گرچه اولش راضی نشدم ولی اون کلی مدرک رو کرد که حرفشو باور کردم..

سوگل برای پرسیدن سوالش کمی تردید داشت..ولی نسترن که این را فهمیده بود با لبخند گفت: هر چی می خوای بپرس..نگران نباش به همه شون جواب میدم..
- نه خب راستش..می خواستم بپرسم که بعد از..جداییت از شهرام بازم آنیل رو می دیدی؟..
--یه مدت نه ولی بعدش چرا....کم کم با آفرین دختر داییش آشنا شدم و این دوستی روز به روز محکم تر شد حتی وقتی شمال بود تلفنی باهاش در ارتباط بودم..

هر دو سکوت کردند..سوگل با افکار سردرگمی که در سر داشت درگیر بود و نسترن....
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست..در سرش احساس سنگینی می کرد و چشمانش ملتهب بود..
- برو تو اتاق بخواب نسترن....
لای پلک هایش را آرام باز کرد..
-- الان خوابم نمیاد..اذان که گفت نمازمو بخونم بعد..
- میرم یه دوش بگیرم..حس می کنم همه ی تنم کوفته ست..
--باشه..اتفاقا اینجوری بهتره، احساس خستگی و کسلی هم از تنت میاد بیرون..

سوگل با لبخند کمرنگی از کنار نسترن بلند شد..
نسترن بعد از رفتن سوگل کمی بعد از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد..گوشه ی پرده ی حریر را کنار زد و به آسمان شب خیره شد..
احساس خفگی می کرد..
پنجره را باز کرد..
نسیمی خنک وزید و نوازش گرانه لا به لای موهایش رقصید..
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید..
اما..با این وجود....باز هم قلبش آرام نگرفت!..

ادامه دارد...
سلام دوستای نازنینم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
امشبم با 2 تا پست خوشمل اومدم پیشتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
اگر از احوالات ویرانگر می پرسید که قراره فرداشب ازش پست بذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
الان خداییش خسته م..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17

ولی نگران نباشید حتما جبران می کنم....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
_____________________________________________




*************
« سوگل »

ساعت یازده و نیم صبح بود..بعد از صبحونه که تو رستوران هتل خوردیم همراه نسترن برگشتیم اتاقمون..
دیشب نخوابیده بودم و واسه ی همین چشمام بدجور قرمز شده بود..حس می کردم پلکام داغ شدن و اگه یک جا واسه 5 دقیقه بی حرکت می موندم می افتادن رو هم و..خوابم می برد..
ولی بازم سرسختانه خودمو رو مبل جمع کرده بودم و نگاهم لجوجانه به ساعت دیواری بود..شد 11:31 دقیقه..
گوشه ی لبمو از روی استرس می جویدم..
پس چرا نمیاد؟..
نکنه دیشب برنگشته باشه هتل؟..
یعنی الان کجاست؟..

لعنت به من..روم نشد برم جلو و از آروین سراغشو بگیرم..
دل تو دلم نبود..ای کاش می تونستم برم پشت در اتاقش و......
پوفـــــ ..خدایا من چم شده؟!..

هرجوری بود نسترن رو مجبور کردم بره بخوابه..اما خودم........
مگه می تونستم؟..محال ممکنه..تا خیالم با دیدنش راحت نشه نه..به هیچ وجه..
مغز سرکشم بهم فرمان می داد که برو تو اتاق و بگیر بخواب..ولی قلبم..مانع می شد که تا نبینیش نمی تونی یک ثانیه هم چشم رو هم بذاری..
پس کجایی تو علیرضا؟!..

با صدای زنگ در پریدم..دست و پامو گم کرده بودم..شاید چون انتظارشو نداشتم..
اما شاید هم علیرضا نباشه...نه..خدا نکنه....
با این فکر به سرعت شالمو از روی مبل چنگ زدم و انداختم رو موهام..یه نفس دویدم سمت در و قبل از اینکه بخوام از چشمی نگاه کنم درو باز کردم........

نگاهم که با نگاهه قشنگش تلقی کرد یه لبخند ناخواسته نشست رو لبام..گوشه ی لبش با دیدنم به لبخند کشیده شد و خیره شد تو چشمام....
نمی دونم تا کی تو اون حالت بودیم که دستشو از روی درگاه برداشت و یه قدم به طرفم اومد و شونه ی چپش رو به دری که نیمه باز نگهش داشته بودم تکیه داد....
تازه اون موقع بود که حواسم جمع اطرافم شد و سرمو انداختم پایین..

صدای علیرضا عجیب قلبمو گرم کرد..
-- منتظر من بودی؟!..
سرمو کمی بالا گرفتم تا بتونم نگاهش کنم..نگاهم که به لبای خندونش افتاد شرم همراه خون تو رگ هام جریان گرفت و ..اینبار همه ی تنمو با اون حرارت دلپذیرش گرم کرد..
با همه ی صداقتی که تو عشقم نسبت بهش داشتم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
چشماش برق شیطنت داشت..تاب نیاوردم و نگاهمو تا سمت یقه ی تیشرت سرمه ایش سوق دادم و همونجا مکث کردم..
لبمو با زبون تر کردم و زمزمه وار گفتم: راستش..دیشب....
نفس کم اوردم..وای خدایا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟..
انگار خودشم متوجه شد که چشماشو چرخوند یه سمت دیگه و با همون لبخند سرشو تکون داد که یعنی ادامه ی حرفتو بزن..
از این حرکتش خنده م گرفته بود اما خودمو کنترل کردم..
دستی به شالم کشیدم و لب زدم: دیشب..نگرانت شده بودم، واسه ی همینم....خب..واسه ی همین....
-- واسه ی همین تا الان منتظر نشستی و هنوزم نخوابیدی درسته؟..

با تعجب سرمو بلند کردم..
از کجا فهمیده بود که دیشب نخوابیدم؟..
همون موقع یاد چشمام افتادم و گوشه ی لبمو طبق عادت ِ همیشه گزیدم....

ادامه دارد...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
پست دوم!..

من خودم یه سرى اهداف کوتاه مدت دارم، یه سرى اهداف بلند مدت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
براى کوتاه مدتا وقت ندارم براى بلند مدتا حوصله!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
اینه که زیاد چایى می خورم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
چیه خو..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
اینم یه جورشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17

__________________________________________





-- سوگل؟!..
صدا و لحنش جدی شده بود..چشمام که تو چشماش افتاد سرشو زیر انداخت..
-- می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم..اما بهتره بریم تو اتاق یا اگه تو راحت نیستی می تونیم بریم تو محوطه....

خدایا چی شده؟..
علیرضا چرا مضطربه؟..
حرکاتش اصلا آروم نبود..حتی رنگ نگاهش که یک دفعه تغییر کرده بود....
وای خدایا..نکنه نگین..........

-علیرضا....نگین؟..نگین چیزیش شده؟..تو رو خدا اگه چیزی هست بهم بگو..نکنه..نکنه بلایی سرش اومده؟..آره؟..
سرشو بلند کرد و تند گفت:نه سوگل!..این یهو از کجا به ذهنت رسید؟..به کل موضوع صحبتم یه چیز دیگه ست..
- یعنی چی یه چیز دیگه ست؟..
-- منظورم بنیامین ِ نه نگین....
- بنیامین؟؟!!..چی شده؟!..بالاخره پلیسا گرفتنش؟..

سرشو طرفین تکون داد..
--نه..
- پس چی؟..
--بریم تو یا بریم بیرون؟..
- نه بیا تو..نسترن خوابیده..
سرشو تکون داد و قدمی به سمت من برداشت که.............

-- کـــجــــــاست؟!..کجاست این نمک به حروم؟!..
با تعجب برگشتیم..درست انتهای راهرو....از زور تعجب چشمام گرد شد..
خدایا یه کابوس دیگه؟..
یعنی باور کنم مرد عصا به دست و عصبانیی که همراه آروین داره به این سمت میاد..حاج مودته؟!..
وای خدا....
اما قبل از اینکه حاجی بهمون برسه علیرضا پشت به من تو درگاه ایستاد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشه گفت: برو تو سوگل..هر چی هم شد بیرون نمیای فهمیدی؟!..برو تو..د ِ زود بـــاش..

بدجور هول شده بودم..نتونستم درو کامل ببندم هیکل پر و چهارشونه ی علیرضا کل درگاهو گرفته بود..
به ناچار پشت در ایستادم و آب دهنمو به هر بدبختیی که بود قورت دادم..
ولی صدای حاجی تنمو لرزوند..
-- سوگـــل کجــــاست؟!..
و صدای علیرضا که سعی داشت آروم حرف بزنه..
-- حاجی صداتو بیار پایین..یادت رفته که اینجا هتل ِ نه خونه؟......
-- ببند دهنتو بی ناموس..کجا بردیش؟....
--حاجــــی!..
-- برو کنار..
-- حاجی بسه، مگه همون شب همه ی حرفاتو نزدی؟..
-- برو کنار بهت میگم بی همه چیز....دیگه کارت به جایی رسیده که نوه ی منو با خودت میاری هتل؟..

صدای آروین رو اون وسط تشخیص دادم که مضطرب و عصبی بود..
-- حاجی تو رو به علی کوتاه بیا!..اینی که رو به روت وایساده آنیل ِ هیچ متوجهی چی میگی؟..
-- هر کی که هست خیلی وقته از چشمم افتاده..نوه ی منو با خودش برداشته آورده هتل..نوه ی من..حاج مودت..دیگه بی آبرویی از این بیشتر؟!..
--قضیه اصلا یه چیز دیگه ست حاجی، شما بیا برو اتاق من تا برات توضیح بدم..حاجی..خواهش می کنم ازت..
--دیگه چی مونده که بخوای توضیح بدی؟..با چشمای خودم دختره رو اینجا دیدم..

نسترن در اتاقشو باز کرد و با تعجب اومد بیرون..سریع انگشت اشاره مو به نشونه ی سکوت گذاشتم رو بینیم....
لب زد: چی شده؟..این سر و صداها واسه چیه؟..
سرمو تکون دادم که فقط ساکت باشه..می خواستم صداشونو بشنوم..
صدای عصبی ِ علیرضا باعث شد به در نزدیک تر بشم..
--چی باعث شده که بعد از چند روز تازه الان فیلت یاد هندستون کنه حاجی؟..اون شب که گذاشتیش تو خونه ی من بمونه دورش خط کشیدی حالا اومدی دنبال ِ .............
-- خفه شــــــو....
و صدای کشیده ای که از شنیدنش گوشم سوت کشید و نمی دونم چی باعث شد که چشمامو ببندم و صورتمو با دستام بپوشونم و صدای جیغمو تو دلم خفه کنم..
قلبم بدجور تیر کشید..
خدایا..علیرضا..به خاطر من.........

همه جا سکوت بود..ولی از پشت در هم صدای نفس نفس زدنای علیرضا رو می شنیدم..
با بغضی که گلومو گرفته بود درو کامل باز کردم و پشت علیرضا ایستادم..صورتش به راست خم شده بود ولی هنوز با دستاش درگاهو گرفته بود و اینجوری سد راهه حاجی شده بود که نیاد تو..
از روی شونه ی چپش تو صورت سرخ و عرق کرده ی حاجی نگاه کردم..
به چه حقی؟..این سیلی حق کی بود؟..علیرضای من؟..
نمیذارم..نمیذارم کاری که بابام به اسم آبرو و آبروداری با بی رحمی ِ هر چه تمام تر در حقم کرد یه بار دیگه به دست این مرد تکرار بشه..
دیگه بسه..هر چی لال موندم و هیچی نگفتم..هر چی سکوت کردم و فریادمو تو گلوم خفه کردم آخرش این خودم بودم که ضرر کردم..
اما امروز با دیدن علیرضا و سرسختیش در مقابل حاجی برای دفاع از من..جرات پیدا کردم که از حق خودم دفاع کنم....

ادامه دارد...
با دیدن من پشت سر علیرضا اخم تندی روی پیشونیش چین انداخت..
تو همون حالت ِ عصبی که دستش می لرزید به من اشاره کرد و داد زد: دیگه چی رو باید با چشمای خودم می دیدم که ندیدم؟!..هر دوشون با بی شرمی جلوی روم وایسادن.........


دستم رفت سمت پهلوی علیرضا و گوشه ی لباسشو گرفتم و کمی به عقب کشیدم..
برگشت و نگاهم کرد..ولی چشمای من فقط رو صورت سرخ و چشمای عصیانگر حاجی زووم شده بود..
انگار که هدف فقط اون بود..
هدف نگاهی که به تنهایی گویای همه چیزه!..

هنوزم داشت پشت سر هم توهین و تهمت ردیف می کرد که از شنیدن صدای من به یکباره ساکت شد..و به نوعی جمله اش رو نصفه و نیمه رها کرد!..

- اگر قاضی عادلی نیستید بهتره ساکت باشید حاج آقا!..شما حق ندارید در مورد نوه تون اینطور قضاوت کنید!..

صورت برافروخته اش گر گرفت و غرش کرد: ببند دهنتو دختره ی بی آبرو..صداتو واسه من می بری بالا؟..خب آره تو هم خیلی باشی اولاد همون مرتیکه ای..........

- می خوام حرمتتون رو نگه دارم حاج آقـــا ولی خودتون نمیذارید!..صدامو می برم بالا ولی نه بلندتر از صدای تهمتای شما..دهنمو به حرفای دلم باز می کنم و چشم تو چشم شمام ولی نه با گستاخی..

-- دیگه بی شرمی از این بیشتر که جلوی ریز و درشت سکه ی یه پولم کردید؟..جلوی چشم همین مردم خار و خفیف شدم....

- چرا؟چون دارن نگاهمون می کنن؟..خب بذارید نگاه کنن حاج آقا..بذارید از زندگی دختر ِ بدبختی مثل من درس بگیرن..بذارید بدونن تا ندونسته به قضاوت آدمای بیچاره ای مثل من ننشینن..

-- بسه دیگه ساکت باش..

- به اندازه ی کافی ساکت بودم حاج اقا..امروز فقط می خوام حرف بزنم..جلوی همین مردمی که به حکم نانوشته چوب قضاوت به زندگیم زدن و به قعر نابودی کشیدنم!..اگه به خاطر همین مردم سکوت نمی کردم..اگه تو هر شرایطی از حقم دفاع کرده بودم..اگه اون همه ناعدالتی رو فریاد زده بودم، الان....الان یه مهره ی سوخته نبودم!..

به حالت عصبی با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدایی که می لرزید گفتم: من تو بازی سرنوشت همیشه یه بازنده بودم..ولی هنوزم دارم نفس می کشم..هنوزم امید دارم خدایی هست که حق رو از ظالم به نفع مظلوم بگیره....پس بذارید بگم..

یه قدم رفتم و جلوش ایستادم..چشم تو چشمش دوختم و بلند گفتم: ساکت باشم که چی بشه؟..که خیلی راحت با آبروی یه دختر بازی کنید؟....خیلی دوست دارید بدونید من اینجا چکار می کنم؟..خیلی خب خودم براتون میگم، دیگه چرا واسه فهمیدنش به آبروتون چوب حراج می زنید؟..اینه رسم آبروداری که واسه لکه دار نشدنش، احترام ِ مردی مثل علیرضا رو که خیلیا روی پاکی و درستکاریش قسم می خورن زیر پاهاتون خرد کنید و تهشم که می بینید نجابت نشون میده و هیچی نمیگه بهش انگ بی ناموسی و بی غیرتی می بندید؟..آره می دونم بالاخره یه جایی رسم آدمایی مثل شما و پدرم باید همین باشه که عاقبت دخترایی مثل من این بشه!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17

دور شدم از تو دلم شور زد
ساز دلم نغمه ی ناجور زد
آه از آن چشم که با یک نظر
بال و پرم را گره کور زد..
__________________________________________________ _




به هق هق افتاده بودم..همه ی وجودم می لرزید..
با دستم به علیرضا اشاره کردم..
برق چشماش دلمو خون کرد..
هق زدم: اگه همین نوه ای که ناخلف خطابش می کنید نبود، الان منم باید جای اون هزاران هزار دختری می بودم که تو همین جامعه ی کوفتی به دست آدمای خدا نشناس افتادن و بدبخت شدن..ولی علیرضا مردونگی کرد..کمکم کرد..پناهم داد و ازم مراقبت کرد....
تو چشماش داد زدم:علیرضا منو نجات داد و با خودش اورد اینجا چون هیچ سرپناهی نداشتم..من به علیرضا پناه اوردم..به کسی که از پدرم بیشتر بهش اعتماد دارم..حالا شما به یه همچین آدمی تهمت بی ناموسی می زنید؟..به کسی که به خاطر حفاظت از ناموس خود ِ شما تا پای جونش رفت و برگشت؟..

نفسام مقطع و ریتم قلبم نامنظم شده بود..
دستمو به دیوار گرفتم ..علیرضا سمتم مایل شد..فکر کرد که دارم میافتم اما به دیوار تکیه داده بودم و بی صدا گریه می کردم!..
چشمامو بستم..سرمو رو دیوار گذاشتم..

اما صدای عصبانی حاجی رو شنیدم!..
-- خوب بلدی ازش طرفداری کنی..دلت باهاشه واسه همینم دفاع می کنی ولی اگه من حاج مودتم که می دونم چطور این بی حیثیتی رو درستش کنم!....برو وسایلتو بردار بیار....

سریع چشمامو باز کردم و سرمو گرفتم بالا..علیرضا هنوز کنارم بود..
تو صورت حاجی نگاه کردم..

فکر می کردم لااقل الان با حرفام کمی نرم تر رفتار می کنه ولی....
میگن سکوت نکن..میگن در برابر ناعدالتی سر خم نکن..میگن ساده نباش حرف دلتو بزن..
ولی منی که امروز نه سر خم کردم و نه حرفی رو تو دلم نگه داشتم، تونستم چکار کنم؟..
وقتی این مرد هیچ منطقی تو زندگیش نداره که بخواد حرفای منو بفهمه..وقتی خیلی راحت به نوه ی خودش تهمت می زنه و قضاوتش می کنه..معلومه که حرفای من نباید روش تاثیری داشته باشه..
اگه حرفای دختری مثل من که زمونه کلی درد ِ بی درمون تو دلش کاشته می تونست رو مرد مستبد و دیکتاتوری مثل حاج مودت که عمری، رو حساب باورهای خودش جلو رفته تاثیر داشته باشه که..الان اوضاع من با پدرم این نبود..
پدرمم یکی مثل همین مرد....اگه اون این همه سال تونست غم های دخترشو از تو نگاهش بفهمه و سکوتشو پای بی دردیش نذاره پس....حاج مودت هم می تونه با دو کلمه حرف مجاب بشه..

نه....این حرفا دیگه به مرور زمان تاثیر خودشون رو از دست داده بودن..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
پست سوم!...

از این حاج مودت بی منطق تر سراغ دارید؟
..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
والا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
نصف شبی اعصاب نمیذارن واسه آدم که..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
__________________________________________________





--با توام داری به چی نگاه می کنی؟...
سرمو تکون دادم و از کنار علیرضا رد شدم و رفتم تو درگاه ایستادم..
- من با شما هیچ جا نمیام..
-- تو غلط........لا اله الا الله..بسه امروز به حد کافی جلو چشم مردم کوچیک شدم..
- همین که گفتم..
--نذار کاری که به صلاحت نیستو انجام بدم دختر!..

- من پیش علیرضا می مونم..نه به شما و عقایدتون نیازی دارم و نه میذارم که به زور واسه م تعیین و تکلیف کنید!..

حسابی جوش آورد که عصاشو بلند کرد و داد زد: عجب دختر بی شرمی هستی تو..حیا که نمی کنی هیچ، تازه تو رومم وایمیستی؟..
- اونی باید شرم کنه که مردم بی گناه رو قضاوت می کنه!..حساب من که مشخصه خدا اون بالا حواسش هست!..

علیرضا و نسترن حیرت زده نگاهم می کردن..
حاجی با عصبانیت گفت: لیاقتت همینه..جای دخترایی مثل تو تو خونه ی من نیست!..

بغضم گرفت..با نگاهی که موجی از اشک درونش روان شده بود تو چشمای حاجی زل زدم!..
دخترایی مثل من؟!..
مگه گناهه دخترایی مثل من چیه؟!..

علیرضا آستینمو گرفت و آروم کشیدم تو..خودشم باهام اومد..
ولی قبل از اینکه درو ببنده تو صورت حاجی که از زور خشم کبود شده بود نگاه کرد و جدی گفت: حرفت حجته حاجی..پس بذار سوگل همون جایی بمونه که واقعا لایقشه..یاعلی!..

و درو محکم بست..نفس نفس می زد..پشتشو به در تکیه داد و چشماشو بست و نفسشو داد بیرون..
صورتش عرق کرده بود..
نسترن با مهربونی اومد طرفم..با هق هق بغلش کردم و سرمو رو شونه اش گذاشتم!..
سعی کرد آرومم کنه..ولی دلم خیلی گرفته..از همه..حتی از خدا..که چرا باید عاقبتم این باشه؟!..

صدای علیرضا رو شنیدم..
-- من و تو که دیگه با این رفتارا غریبه نیستیم..
از تو بغل نسترن اومدم بیرون و با پشت دست اشکامو پاک کردم..
- تحملش سخته علیرضا!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
پست چهارم!...

واحد اندازه گیریِ فاصله " مــتــر " نیست ؛
" اشـــــــــــتـــیــــاق " است ..
مشتاقش که باشی ، حتی یک قـدم هم فاصله ای دور است .!.
__________________________________________________ ______




اومد کنارم و سرشو خم کرد..نگاه من اشک آلود و لبای علیرضا به لبخند مهربونی از هم باز بود..
تو چشمام خیره شد: با هم آسونش می کنیم..قبوله؟!..

فقط نگاهش کردم..
و همون یه نیم نگاهش واسه گرم کردن قلب سرمازده ی من کافی بود..

نگاهشو یک دور تو کل صورتم چرخوند..رو پیشونیم ثابت موند..دستش ناخودآگاه اومد بالا ولی به همون سرعت هم انداختش پایین..
نگاهشو از رو صورتم برداشت و اینبار آروم تر گفت: گفته بودم که هیچ وقت تنهات نمیذارم..نگفته بودم؟!..

دستمو اوردم بالا و به پیشونیم کشیدم..نصف موهام خودسرانه از شال افتاده بودن بیرون که با دست فرستادم تو..معذب نبودم اما..خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین..

هردومون ساکت بودیم که با تک سرفه ی نسترن همزمان برگشتیم و نگاهش کردیم..
لبخند رو لبش بود که با شیطنت گفت: می خواین من برم پایین تا شماها راحت باشید هان؟.....

-- نستـــرن!..
نسترن هم از شنیدن صدای علیرضا که حسابی اخماشو کشیده بود تو هم خندید و با یه نگاهه خاص به من رفت تو اتاق و درو بست!..
*******
-چـــــــی؟!..این که گفتی..حقیقت داره؟..
سرشو تکون داد..
- یعنی..بـ ِ ..بنیا..بنیامین..کشته..شده؟!..

انگشتاشو تو هم قلاب کرد..کمی به جلو متمایل شد و گفت: همه چیز دقیقا همونی بود که برات تعریف کردم..
-باورم نمیشه....

دستمو جلوی دهنم گرفتم..نمی دونم تو اون لحظه چه حسی داشتم..
ترس..نگرانی..غم..حتی حس ترحم..
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز همچین بلایی سر بنیامین بیاد..اون خیلی اذیتم کرد..دخترای زیادی رو بدبخت کرد..گناه کرد..وجود خدا رو نهی کرد و به شیطان پناه برد..
اون اصلا آدم نبود..
آدم ها خودشون رو جزو مخلوقات خداوند می دونن و به خالقشون عشق می ورزن اما بنیامین..........


--سوگل؟!..
سرمو بلند کردم..
با نگاهه جستجو گرانه اش خیره به من من من کنان گفت:می خوام الان..حستو بدونم....منظورم اینه که.......

سرشو زیر انداخت..انگشتاشو تو هم فشار داد..
-- احساست به....بنیامین....منظورم..منظور م اینه که الان....
- می دونم چی می خوای بگی....

مشتاقانه نگاهم کرد که گفتم: اما نمی دونم علیرضا..احساسم واسه خودمم گنگه....


با ترس خاصی جا به جا شد و تو چشمام زل زد..
-- یعنی چی؟!....


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 17
پست پنجم!...

خندیدن، خوب است . قهقهه، عالی است
گریستن، آدم را آرام می کند
اما...
لعنت بر بغض...
______________________________________________




- من هیچ وقت بنیامین رو دوست نداشتم..همیشه ازش متنفر بودم..وقتی یاد کارایی که باهام کرد میافتم از خودم بدم میاد که چرا روزی بهش جواب مثبت دادم؟..اصلا چرا گذاشتم پاش به زندگیم باز بشه؟..
مسبب اصلی تموم بدبختیام خودمم..اگه از همون اول کوتاه نیومده بودم شاید الان هیچ کدوم از این اتفاقا هم نمیافتاد....
اما بازم کسی از سرنوشتش خبر نداره..منم نمی دونستم که بنیامین می تونه همچین موجود منفور و پلیدی باشه!..اما خدا شاهده که هیچ وقت مرگ کسی رو نخواستم..حتی مرگ دشمنمو..
خب راستش..وقتی شنیدم که چی به سرش اومده دروغ چرا اولش شوکه شدم اما ناراحتم شدم..بنیامین خودش این راهو تو زندگیش انتخاب کرده بود پس..معلوم بود آخر و عاقبتش چی قراره بشه!....

حرفام که تموم شد به وضوح دیدم که نفس راحتی کشید و برگشت عقب و به مبل تکیه داد....
چشمامو خمار کردم و شیطنت وار پرسیدم: تو چیز دیگه ای فکر کرده بودی؟..
یه کم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد..
با یه لبخند مصلحتی گفت: چی؟..نه..چطور مگه؟..
شونه مو انداختم بالا و لبخند زدم..
- هیچی..آخه اینجوری حس کردم!..
کمی تو صورتم خیره شد..
نگاهش احساساتمو به جوش می اورد....
اون که نه، ولی من از رو رفتم و نگاهمو زیر انداختم..


چند لحظه به سکوت گذشت..
- بعد از این چی می خواد بشه؟!..
-- خیلی چیزا!..

با تعجب نگاهش کردم..
ولی انگار حواس علیرضا اینجا نبود..
-- یه کارایی هست که ناتموم مونده و باید هرجور شده تمومشون کنم..
- چه کارایی؟!..

حس کردم از سوالم معذب شد..
دومرتبه اون لبخند مصنوعی رو لبش برگشت..دستاشو رو زانوهاش زد و بلند شد..
-- میرم پیش آروین ببینم چکار می کنه!..حتما می دونه که حاجی چطوری فهمیده ما اینجاییم!..

درو باز کرد..
ولی قبل از اینکه بره بیرون برگشت و نگاهم کرد..
-- راستی یادم رفت بگم..امروز عصر مامان داره میاد هتل..
بلند شدم و با تعجب گفتم: جدی میگی؟!..همین امروز؟!..

سرشو تکون داد..
-- خواستم که تو هم در جریان باشی..ناهارتونو میارم بالا، کاری داشتی زنگ بزن باشه؟!..
لبخند زدم و سرمو تکون دادم..
از در که رفت بیرون پوفی کشیدم و همونجا نشستم و..
ذهنم درگیر هزارن هزار فکر و خیال شد..
بنیامین..
مادرم..
واقعا امروز قرار بود ببینمش؟!..
اونم کاملا غیرمنتظره!!..


ادامه دارد...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30