نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بوده ست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
رندان تشنه لب را، آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
در زلفِ چون کمندش، ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه مارا، خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد، خونریز را حمایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان، وین راه بی نهایت
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سر بسته را
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید
دل همه دم به یاد توست
دیده در انتظار توست
بر در و دیوار دلم
نقش تو و نگار توست
تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمانها به امیدی که تو
بر خواهی گشت
پای هر پنجره مات
می نشستم به تماشا تنها
گاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه باز میگشتم هیهات!
چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی، بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را، مخدوم بی عنایت
تا کـــی به تمـــنای وصــال تو یـــگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو