تا با کمان ابرو بنشست در کمینم
در خون خویش بنشاند از خون دلنشینم
مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع کاین سازش پروانه هم از روی حساب است
تیر روانه میرود، سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس، شَه ز شکار میرسد
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کُوی او گدائی بر خسروی گزیدن
از جام طمع بریدن، آسان بود ولیکن
از دوستانِ جانی مشکل توان بریدن
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما
به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردن دون پرور کنم