نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده توی شالم
بازم ردت رو میگیرن همه تو فنجون فالم
تو وقتی شعر میخونی منو یادت میاد اصلن؟
تو یادت موندن اون روزا که دیگه برنمیگردن؟
همون روزا که از فیلم و شراب و شعر پر بودن
یه کاناپه، دو تا گیلاس، تو و دیوونهگیِ من
بدون حالا بدون تو یکی دلتنگه این گوشه
هنوزم قهوهشو تنها به عشقت تلخ مینوشه
میدونم وقتی که بارون
تو شب میباره بیداری!
بازم «قمیشی» گوش میدی
هنوز بارونو دوست داری!
یاد داری که به من می دادی؟
درس آزادگی و مهر و وفا
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تو یه گلایلی و تو این سرزمین شوم
راهت به قبر و سنگِ گرانیت میرسه
هر روز به قتل میرسی و شعر تو فقط
به انتشارِ شعلهی کبریت میرسه
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در دیار چه طوطی کم از زغن باشد
دوســـت دارد یار این آشفتگــــی
کوشـــش بیهوده به از خفتگــــی
یک قصه بیش نیست غم عشق و صد عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
آن که هرگز نتوان یافت همانندش را ..